Quantcast
Channel: مستغاثی دات کام
Viewing all 1209 articles
Browse latest View live

نگاهی به فیلم " 5 روز از جنگ "

$
0
0

 

پروپاگاندای انقلاب مخملی

 

 

تازه ترین فیلم رنی هارلین ، اکشن ساز مشهور هالیوود درباره جنگ 5 روزه سال 2008 مابین روسیه و گرجستان بر سر زمین های اوستیاست که از دیدگاه یک خبرنگار جنگی ظاهرا بی طرف به نام توماس اندرس و همکار دوربین دارش به نام  سباستین گانز روایت می شود که پس از درگیری در عراق و از دست دادن همسرش به تشویق یکی دیگر از دوستان قدیمی اش به نام دوتچمن ( با بازی ول کیلمر ) عازم گرجستانی می شود که براثر حمایت از جدایی طلبان اوستیا ، در آستانه جنگ تمام عیار با روسیه قرار دارد.

فیلم براساس نوشته دیوید بتل و فیلمنامه میکو آلن ساخته شده که با دستیاری الیوراستون در فیلم "پینک ویل" (2009) معروف شد. فیلمی که نگاهی به بقایای خاطرات جنگ ویتنام در ذهن مردم آمریکا داشت.

فیلم "5 روز از جنگ" با صحنه ای از درگیری نیروهای آمریکایی در عراق با به اصطلاح شورشیان این کشور آغاز می شود. جیپ حامل تعدادی خبرنگار از جمله توماس اندرس و نامزدش و سباستین گانز و دو سه نفر دیگر در محاصره ناراضیان عراقی ( که در فیلم شیعه خوانده می شوند ) در سامره ، قلع و قمع شده و نامزد توماس کشته می شود. در آخرین لحظات هلیکوپتر آمریکایی ها سررسیده و اندرس و سباستین را نجات می دهند. در تیم عملیات نجات یک سرباز گرجستانی هم حضور دارد به نام  رزو آوالیانی که همان جا و پس از نجات اندرس، گردنبندی با نشان "سنت جرج" برای حفاظت به وی   می دهد. یک سال بعد در گرجستان و در آستانه جنگ با روسیه ، مجددا توماس اندرس و سباستین گانز با رزو آوالیانی این بار در کسوت یک فرمانده گرجی ملاقات می کنند که همراه گروهان خویش در حال عزیمت به جبهه های جنگ با روسیه است و همانجا با وی همراه می شوند تا از این نبرد خبر و فیلم و عکس تهیه کنند. در حین این مسافرت جنگی 5 روزه با وقایع و حوادث تکان دهنده ای روبرو می شوند از جمله قتل عام مردم یک روستا ، اسارت در چنگ شبه نظامیان روسی و دست و پا زدن میان مرگ و زندگی که در کلیت ،  فیلم را در یک فضای بسیار معمولی و کلیشه ای این دسته از فیلم های زیر ژانر جنگی که از نگاه یک خبرنگار روایت می شود ، پیش می برد. فیلم هایی که شاید بتوان از نمونه های قابل قبول آن به فیلم " سالوادور " الیور استون در سال 1987 اشاره کرد و نمونه های مستندش آثار جین فاندا در حین جنگ ویتنام است.

اما فیلم"5 روز از جنگ" از ویژگی های و خصوصیات یک فیلم جنگی/خبرنگاری بی بهره است و بیشتر به یک فیلم تبلیغاتی اکشن نیمه عشقی می ماند که با لایه ای از ساختار شبه مستند، به همراه خیل شعر و شعارهای نخ نما شده به اصطلاح غربی و دمکراسی گونه پوشانده شده است! ضمن اینکه بخش های تبلیغاتی و پروپاگاندای اثر نیز بسیار ضعیف و سطحی و آماتوری از کار درآمده است .

مثلا ورودیه شخصیت اصلی یعنی توماس اندرس در فیلمنامه ، به یک ورودیه جیمزباند گونه می ماند که معولا از انتهای ماموریت دیگری شروع شده تا پس از طی نمودن به اصطلاح پرولوگ فیلم ، به ماجرای اصلی برسد چنین ورودیه ای اصلا در این نوع از آثار سینمایی ، وصله ای ناچسب به شمار آمده که درواقع می تواند از همان صحنه اول فیلم ، تماشاگر را بلاتکلیف بگذارد که بالاخره با یک اثر سینمایی جنگی مواجه است با یک فیلم تبلیغاتی و شعاری به سبک و سیاق جیمزباند ؟!

نماهایی از گرجستان شاد و شنگول و بعد از آن تصویر تکان دهنده  تجاوز و تعدی وحشیانه روس ها و مظلومیت شدید روستایی های گرجی ( که چقدر شبیه کشتار یهودیان توسط ارتش هیتلری در فیلم های تبلیغاتی هلوکاستی درآمده !!) و قیافه های حق به جانب رییس جمهوری ساکاشویلی ( با بازی اندی گارسیا ) ، بازهم بنابر شیوه این دسته از فیلم های تبلیغاتی ( و البته مغایر با فیلم های جنگی/خبرنگاری ) از همان ابتدا تکلیف را مشخص می کندکه به اصطلاح بدها و خوب ها کدام طرف هستند.

دومین سکانس حضور شخصیت های اصلی در گرجستان آنها را در یک عروسی روستایی در نزدیکی مرز روسیه نشان می دهد . سکانسی که می تواند پازل کلیشه های فیلم را تکمیل نماید؛  یعنی حمله ددمنشانه !! روس ها به آن عروسی و قتل عام میهمانان پس از ارائه صحنه هایی به شدت عاطفی و سانتیمانتال که البته پازل فوق تکمیل می شود! و از دل این تز جنگ و آنتی تز عروسی و زندگی ، سنتز رابطه با دختری گرجی بوجود آید که در آمریکا حقوق سیاسی خوانده تا رابطه دیالکتیکی کاراکترها در فیلمنامه دربیاید که البته در نمی آید!!

در واقع شخصیت تاتیا یعنی همان دختر گرجی آمریکا دیده، می تواند کاراکتر ایده آل فیلمنامه برای رنی هارلین و فیلمنامه نویسانش به حساب آید تا او را محور داستان قرار دهند. شخصیتی که در واقع نماد گرجستان امروز یعنی گرجستانی که به قول اخبار CNN (در ابتدای فیلم) به غرب نزدیک تر است تا ارزش ها و فرهنگی که پیش از این به آن تعلق داشت و یا آنچنان که سباستین در بدو ورود به گرجستان به اندرس می گوید به همین دلیل است که روسیه با آن سر جنگ دارد.

تاتیا نیز نه تنها هویت و سرزمین خویش را علیرغم خواست خانواده اش رها کرده و به آمریکا رفته بلکه حتی در طی اسارت به دست روس ها و در اواخر فیلم نیز پدرش را از خود می راند و او را متعلق به گذشته می داند، به این ترتیب به طور نمادین خود و گرجستان امروز را از ریشه ها و هویت کهن خویش جدا می نماید.

حضور سربازان گرجستان در عراق و در کنار آمریکا و نیروهای ناتو ( همان سازمانی که گرجستان ساکاشویلی بارها خواستار عضویتش بوده!) نشانه ای دیگر از این وابستگی است. در صحنه ای که در اوایل فیلم اندرس و سباستین پس از آن عروسی خون بار  همراه تاتیا در شهر ، در حال آشنایی با همدیگر هستند ، تاتیا گله مندانه و به طور کنایه آمیز به آن دو می گوید که ما در گرجستان در کنار شما بودیم ( منظور همان حضور سربازان گرجی در اشغال عراق است ) ولی اینجا شما ما را تنها گذاردید!

در همین جاست که فیلم موضع ضد اسلامی و البته به نوعی آخرالزمانی خود را هم روشن می سازد و درگیری و جنگ در عراق با مسلمانان شیعه ( آن گونه که ژنرال روس از طریق اینترنت و هنگام اسارت اندرس و سباستین برای روشن کردن هویتشان نقل می کند ) و نبرد با روس ها در یک راستا و در جهت حقیقت معرفی می شود. کاپیتان رزو وقتی اندرس را در ماشین نظامی اش به خط مقدم می برددرتوجیه اهدای آن گردنبندمنتسب به"سنت جرج"خطاب به اندرس می گویدکه تومی خواستی به مردم عراق حقیقت را بگویی !!

و از طرف دیگر مردم گرجستان برای  درامان ماندن از حملات و کشتار ارتش روس به کلیساها پناه  می برند. همچنین از خلال صحبت های ژنرال روسی با اندرس ، وقتی راجع به کلیساهای گرجستان صحبت می کند ، موضع ضد کلیسایی وی روشن می گردد. یعنی خیلی روشن و واضح سازندگان فیلم " 5 روز از جنگ "، روس ها را ضد مسیح نشان داده اند که در کنار ضد حقیقت نمایاندن شیعیان عراق به عنوان یک سوی جبهه ، لابد جبهه مشترک گرجی ها و آمریکا و ناتو ( که گردنبند سنت جرج برای محافظت به یکدیگر هدیه می کنند ) هم موضع مسیح است و در اینجا ناگهان متوجه می شویم که گویا در میانه یک جنگ آخرالزمانی یا شبه آرماگدون قرار گرفته ایم  و در می یابیم آن نماهای باز رنی هارلین از میادین جنگ و به خصوص عقب نشینی نیروهای گرجی و مردم ( که دوربین برروی شمایل کوچک حضرت مریم و عیسی مسیح در دست یکی از آنها تاکید می کند ) و حملات مداوم و بمباران روس ها که تصویری آرماگدونی به نظر می آید (و چقدر شبیه به تصاویر جنگ در فیلم "امگا کد 2 : مگی دو " است) تا چه حد درست کار شده است. ( به خاطر بیاوریم که در باورهای آخرالزمانی سنتی اوانجلیست ها و مسیحیان صهیونیست ، یکی از نیروهای ضد مسیح ، روس ها هستند که از شرق می آیند ).

پس از این سکانس شایدبتوان گفت سکانس بمباران عروسی اگرچه بازهم نه چندان بدیع و نو ، اما یکی از خوش ساخت ترین صحنه های فیلم به نظر می رسد به طوری که خصوصا با کاربرد نمای آهسته یا اسلوموشن برتاثیر صحنه افزوده و برخی صحنه های مشابه در فیلم های "جان سخت2" یا "جزیره کاتروت" را به خاطر می آورد. اما به نظرم بسیاری از دیگر صحنه های حتی اکشن فیلم (که تخصص ویژه رنی هارلین است) در حد آثار تجربی 8 و 16 میلیمتری درآمده است .

فی المثل اولین سکانسی که روس های وارد دهکده مرزی می شوند و هرچه و هرکس سرراهشان قرار می گیرد را درو می کنند و هیچکس هم از دم تیغشان گریزی نیست، تاتیا و خواهرش ( که عروس همان جشن عروسی بمباران شده است) را مشاهده می کنیم به همراه پدر مسن شان و اندرس و سباستین و دوربین تقریبا سنگینش و چند زن و مرد دیگر ( که اساسا به لحاظ فیزیکی و جسمی در حد تعقیب و گریز با نیروهای به اصطلاح میلیشیای روس نیستند ) در زمان نسبتا طولانی مشغول فرار و بازی موش و گربه با ارتش تا دندان مسلح و پارتیزان های روس بوده و به راحتی آنها را سر کار می گذارند!  

یا درست در هنگامی که دو خبرنگار آمریکایی در اسارتگاه روس ها در آستانه شکنجه و مرگ قرار دارند ، ناگهان افراد کاپیتان رزو از آسمان وارد محل شده! (در حالی که دور تا دور محل مذکور با تانک ها و نیروهای روسی پوشیده شده است ) و آنها را نجات می دهند!!

و در اوج چنین صحنه هایی شاهد شکل گیری روابط ملودراماتیک هستیم ؛ میان آندرس و تاتیا یک رابطه نیمه عشقی و نیمه نوستالژیک و بین آن فرمانده میلیشیا که دانیل نام دارد(و مجموعه ای از خشونت و خباثت و رذالت را در خود جمع کرده!!) با اندرس  که به رابطه میان جان مک لین و ژنرال استوارت در فیلم"جان سخت 2" شبیه است و سرانجام به یک درگیری دوئل وار در صحنه فینال فیلم می انجامد.

و همه این گاف ها از فیلمساز کهنه کاری مانند رنی هارلین که از او فیلم های نسبتا خوش ساختی مانند "جان سخت 2" (1990) ، "صخره نورد " ( 1993) ، "بوسه طولانی شب بخیر" (1996) ، "دریای آبی عمیق" ( 1999) ، "شکارچیان ذهن" ( 2004) ، "جن گیر : آغاز" ( 2004 ) و ...را دیده ایم کمی بعید می نمایاند. تنها دلیلی که باقی می ماند و ساخت چنین فیلم آماتوری را از رنی هارلین ممکن می سازد، آن است که وی به سفارش مستقیم این اثر را جلوی دوبین برده باشدکه نگاهی عمیق تر به موضوع فیلم و حتی لیست تهیه کنندگان آن ، این موضوع را تایید می نماید.

فیلم "5 روز از جنگ" نخستین فیلمی است(لااقل در سطح جهانی)که در پروپاگاندای یکی از اخیرترین پروژه های سیاسی- ایدئولوژیک غرب پس از جنگ سرد ساخته می شود به نام انقلاب مخملی که در واقع بایستی آن را کودتای مخملی نام گذارد. همان پروژه ای که در آغاز هزاره سوم و پس از ناکام ماندن پروژه های غرب صلیبی/صهیونی برای تسخیر جهان ، در یک سری از کشورهای اروپایی مثل صربستان و دسته ای کشورهای آسیای صغیر اتحاد جماهیر شوروی سابق کلید خورد که گرجستان یکی از اصلی ترین آنها بود و ساکاشویلی یکی از دست نشانده ترین شان که با پرچم آزادی و استقلال در راس آن قرار داده شد.

در صربستان با تی شرت ، پوستر و پرچم به خیابان ها ریختند ، در اوکراین ، این نماد به رنگ نارنجی تغییر داده شد. نماد گرجستان ، یک مشت به رنگ گل سرخ بود و در ونزوئلا به جای مشت بسته (برای تنوع هم که بود) دست ها به شکل باز و با رنگ سیاه و سفید به عنوان سمبل و نماد قرار گرفت.

خانم اوا گولینگر ازتحلیل گران برجسته سیاسی درباره ویژگی های کودتا(انقلاب)مخملی می نویسد: "...انقلاب های رنگی یا کودتاهای مخملی همیشه در کشورهایی رخ می دهند که به نوعی منافع نظام جهانی سلطه را تهدید کرده اند و جنبش هایی که توسط موسسات و سازمان های وابسته به نهادهای امنیتی و اطلاعاتی آمریکا در این گونه کشورها سازمان داده می شود ، عموما ضد عدالت و به نفع سرمایه گذاران و سرمایه داران و با شعارهای کلی و مبهم همراه  می شود. اعتراضات و اقدامات تحریمی ، همیشه هنگام مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری برنامه ریزی می شوند تا مسائلی همچون تقلب پنهانی و کشمکش ها را افزایش دهند ودر صورت شکست خوردن مخالفان،انتخابات را بی اعتبار و بدنام کنند..."

در تمامی کودتاهای مخملی و رنگینی که تا امروز رخ داده این نقاط مشترک وجود داشته است. در همه آنها انتخابات ریاست جمهوری با انگ تقلب و به اصطلاح صیانت از آراء به چالش کشیده شده ، پیش از پایان رای گیری و حتی بعضا پیش از شروع آن ، کاندیدای مورد نظر خویش را برنده اعلام نموده اند و پس از آن تحت عنوان تقلب در انتخابات ، هواداران خود را به خیابان ها کشیده و درگیری و زد و خورد و خشونت و بعضا ترور و قتل و کشتار به راه انداخته اند تا از آب گل آلود ایجاد شده ، ماهی خویش را صید نمایند!!

در همه این کودتاهای مخملی هم موسسات خاصی برای سرمایه گذاری و آموزش و هدایت حضور داشته اند، مانند: بنیاد ملی برای دمکراسی (NED) ، موسسه آلبرت اینشتین ، مرکز بین المللی مبارزات غیرخشونت آمیز ، خانه آزادی ، موسسه رند ، بنیاد جامعه باز ، موسسه وودرو ویلسن و ....و به خصوص بنیاد جامعه باز متعلق به سرمایه دار صهیونیست ، جرج سوروس.

نکته قابل توجه اینکه یکی از سرمایه گذاران فیلم "5 روز از جنگ" از وزرای دولت ساکاشویلی و از اعضای بنیاد جامعه باز ( بنیاد سوروس ) گرجستان است که در مراسم افتتاحیه فیلم در گرجستان در پنجم ژوئن امسال به همراه سایر به اصطلاح ستارگان فیلم مثل ول کیلمر و اندی گارسیا شرکت داشت .

از همین روست که حضور اعضای بنیاد صهیونیستی جامعه باز به عنوان عنصر تعیین کننده در نقاط اصلی فیلم "5 روز از جنگ" به وضوح قابل رویت است ، فی المثل در همان صحنه های ابتدایی فیلم که جلسه بحران را در مقر ریاست جمهوری ساکاشویلی شاهد هستیم ، رییس جمهور،  مشاور آمریکایی خود به نام کریستوفر را به اعضای کابینه معرفی می کند. همین مشاور آمریکایی است که در صحنه های بعدی و در حالی که ارتش روس برخی مناطق گرجستان را اشغال کرده و ساکاشویلی  خواستار دخالت آمریکا و غرب است ، می گوید که با بوش ، رییس جمهوری آمریکا و برخی سران غرب صحبت و مذاکره کرده است! و حتی این لحن را به کار می برد :

"...من به بوش گفتم که شخصا با پوتین و مدودف ( رییس جمهوری روسیه ) صحبت کند ولی آنها علاقمند نیستند..."!!!

مذاکره ای که انگار از شخص رییس جمهوری برنمی آید و مشاور آمریکایی اش باید آن را انجام دهد ، آنهم با این لحن تحکم آمیز ، جایگاه وی را در سیستم سیاسی گرجستان و از طرف دیگر در رابطه میان ساکاشویلی و بوش مشخص می سازد.بخش های فوق از فیلم "5 روز از جنگ" ، نشانگر این مطلب است که مشاور آمریکایی ساکاشویلی در فیلم که به راحتی با بوش و دیگر سران غرب به مذاکره می پردازد ، بایستی فراتر از یک مشاور بوده و قدرتی ورای اختیارات رییس جمهوری داشته باشد . حتی در حد فردی که به نوعی سرنخ جناب ساکاشویلی را در دست دارد.

از طرف دیگر حمایت های بی چون و چرای ایالات متحده و دولت جرج دبلیو بوش ، پس از روی کار آمدن ساکاشویلی از وی در میان کمک های خارجی آمریکا بعد از پشتیبانی از رژیم صهیونیستی ، تقریبا بی سابقه بوده است و دنیا هرگز سفر غیرمترقبه بوش به گرجستان را پس از کودتای ساکاشویلی از یاد نمی برد که وی در جشن گرجی ها چه حرکات جلف و سبک سرانه ای انجام داد و به خیال خویش رقصید!!

البته رنی هارلین و فیلمنامه نویسانش به سبک و سیاق تاریخ نویسان غربی/صهیونی در فیلم "5 روز از جنگ" طبق معمول واقعیت را وارونه جلوه می دهند تا با ادعای مظلومیت و تنهایی گرجستان مخملی درمقابل روس ها ، به اصطلاح حقانیت آن را بیشتر در ذهن مخاطب جای دهند ( و مثلا    نمی گویند که اساس درگیری با روس ها بر سر حمایت ساکاشویلی یا بهتر بگوییم حامیان صهیونیست کودتای مخملی اش از مزدورانشان در اوستیا و به راه انداختن یک کودتای مخملی دیگر و ضمیمه کردن آن به متحدان ناتو بوده ) اما در مسیر همین روایت وارونه خود دچار پارادوکس غریبی می شوند که به شدت به فیلمنامه لطمه وارد ساخته است . به این معنی ، در حالی که تماشاگر تا صحنه پایانی فیلم ، مرتبا از بی تفاوتی اروپایی ها و دولت آمریکا در مقابل تجاوز روس ها به گرجستان شنیده و حتی لحن تمسخر آمیز و عصبی ساکاشویلی را در صحنه ای که مشاورش به وی در مورد جلسه اتحادیه اروپا خبر می دهد، به یاد دارد، ناگهان در آن صحنه پایانی و از خلال سخنان پیروزمندانه ساکاشویلی متوجه می شود که سران 6 کشور اروپایی مستقیما به گرجستان آمده و به نفع این کشور جنگ را خاتمه داده اند!! از آنجا که به هر حال سازندگان فیلم "5 روز از جنگ" نمی توانسته اند، سرانجام تاریخی واقعه ای که مربوط به 3 سال قبل می شود را تغییر دهند و از طرف دیگر نیز ناچار از تسلیم شدن به صهیونیزه کردن روایتشان بوده اند ، نتوانسته اند از این پارادوکس آشکار بگریزند و در آن گرفتار آمده اند. 

اما به هر حال به نظر می آید مشاور مرموز ساکاشویلی یا همان کریستوفر احتمالا یکی از همان اعضای موثر بنیاد جامعه باز یا بنیاد جرج سوروس است که اساسا باعث روی کارآمدن ساکاشویلی در گرجستان شده و پس از آن هم بیشترین حمایت ها را از حکومت دست نشانده وی به خرج داده است. اینکه واقعا جرج سوروس و بنیاد صهیونی به اصطلاح جامعه بازش که از مهمترین موسسات و تینک تانک های ایالات متحده به شمار می رود ، نقش اصلی در کودتا یا انقلاب مخملی گرجستان و روی کارآوردن ساکاشویلی داشته است ، برخی از کارشناسان و ناظران سیاسی فعال در خود این کشور به وضوح برآن تاکید کرده اند:

مثلا یکی از اعضای مجلس گرجستان پس از کودتای مخملی ساکاشویلی گفت :

"...کسی کتمان نمی کند که  این انقلابات در نهادهای اطلاعاتی امنیتی آمریکا پایه گذاری شده اند. این سیاست دولت آمریکا ، سیاست عجیبی است. یعنی هروقت سازمان های اطلاعاتی و امنیتی آمریکا ، برنامه ریزی یک انقلاب مخملی را می کنند ، توسط همین نهادهای ظاهرا فرهنگی و غیر دولتی مثل بنیاد سوروس آن را انجام می دهند..."

همچنین ادوارد شواردنادزه رییس جمهوری سابق گرجستان نیز پس از به قدرت رسیدن ساکاشویلی در مصاحبه ای گفت :

"...سیاستمداران جوان که در گرجستان به قدرت رسیدند ، از نظر مالی توسط جرج سوروس تامین می شدند. منظورم همان میلیاردر معروف آمریکایی است..."

و یا ادوارد باقروف از فعالان حقوق بشر قزقیزستان  نیز در مصاحبه ای اظهار داشت:

"...گزارشات موثقی نشان می دهد که بنیاد جامعه باز  وابسته به جرج سوروس در روی کارآمدن ساکاشویلی در گرجستان ، نقش اساسی داشت و علاوه بر آن در حوادث قرقیزستان نیز نقش داشته است..."

همچنین پیکریا چیخرادزه ، یکی دیگر از اعضای مجلس گرجستان نیز بر نقش جرج سوروس در انقلاب مخملی گرجستان تاکید داشته است :

"...اینکه سوروس در انقلاب مخملی دخالت داشت و نقش کلیدی را ایفا می کرد برای همه روشن است. خود شخص سووس هم در یک مصاحبه مطبوعاتی به این نکته اشاره می کند که طرح آن در گرجستان موفقیت آمیز بوده است و چنین طرح هایی در کشورهای دیگر هم اجرا خواهد شد. به جز اظهارات سوروس ، شواهد دیگری هم وجود دارد که نقش او را در انقلاب مخملی ثابت می کند. نفوذ سوروس آنقدر گسترده بود که بعد از تشکیل دولت ، او حقوق دولتمردان گرجی را پرداخت می کرد که ما شدیدا مخالف بودیم. چون معتقدیم دولتمردان نباید از بیگانگان حقوق دریافت کنند. وقتی آنها از خارجی ها ، حقوق و پول بگیرند ، ناچارند در خدمت منافع آنها قرار بگیرند در صورتی که دولتمردان بایستی به فکر منافع مردم باشند..."

سخن کرت پینسکی ، از مسئولین دفتر بنیاد جامعه باز ( بنیاد سوروس) درباره مبالغی که این بنیاد برای انقلابات مخملی هزینه کرده ، از همه روشن تر است :

"...ما مبلغ کمی دادیم ، فکر می کنم چیزی حدود 30 هزار دلار که توانستند با آن صدها فعال سیاسی را جمع کرده و آموزش بدهند که چگونه فعالیت های غیر نظامی ها را هماهنگ کنند تا به انتخابات منتهی شود..."

همه اینها به جز اظهار نظر صریح خود جرج سوروس است که در مصاحبه ای به روشنی اظهار داشت که با هزینه چند میلیون دلار در گرجستان انقلاب مخملی به راه انداخته و دولت ساکاشویلی را بر سر کار آورده است.

 چنانچه مقام معظم رهبری نیز در خطبه های نماز جمعه مهم خودشان پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم ( در 29 خرداد 1388 ) و افشای طرح و برنامه های کانون های صهیونی برای به اغتشاش کشاندن کشور ، فرمودند :

"...این کاری که در داخل ناشیانه از بعضی سر زد ، اینها را به طمع انداخت. خیال کردند ایران هم گرجستان است. یک سرمایه دار صهیونیست آمریکایی ، طبق ادعای خودش که در رسانه ها ، در بعضی از مطبوعات نقل شد ، گفت من  10 میلیون دلار خرج کردم در گرجستان انقلاب مخملی راه انداختم ، حکومتی را بردم ، حکومتی را آوردم. احمق ها خیال کردند جمهوری اسلامی ...ایران ...این ملت عظیم ...با کجا مقایسه می کنید ایران را ؟ مشکل دشمنان ما این است که ملت ایران را هنوز هم نشناختند..."

پال رابرتس معاون اسبق وزارت خزانه داری آمریکا در مصاحبه اختصاصی با مجله آمریکایی "فارین پالیسی " در در همان زمان گفت: ... همه آشوب های ایجاد شده در ایران پس از انتخابات ریاست جمهوری، توطئه آمریکا برای بی اعتبار و منزوی کردن ایران بود تا این کشور را به زانو درآورد.  چرا که به عنوان مثال "کنت تیمرمن " که یک نومحافظه کار است و ریاست بنیاد ملی برای دمکراسی(NED) را برعهده دارد ، روز 11 ژوئن یعنی پیش از برگزاری انتخابات در ایران نوشت : "صحبت از یک انقلاب سبز در ایران است."

اگرچه انقلاب سبز مورد نظر آقای تیمرمن تقریبا یک سال پیش از این زمینه سازی شده بود. از همان زمانی که در تابستان سال 1387 اعلام شد ،  بنیاد ملی برای دمکراسی(NED) برای تعدادی از روزنامه نگاران و خبرنگاران ایرانی  دوره آموزشى برگزار می نماید . در واقع بنیاد ملی برای دمکراسی  NED طرح پروژه هاى براندازى مخملین را با همکارى برخى کشورهاى اتحادیه اروپا از 10 سپتامبر سال 2008 در جمهورى مولداوى با برگزارى کلاس هاى خبرنگارى و روزنامه نگارى به مرحله اجرا درآورد. اهداف این کلاس ها آشنایى با دموکراسى و روزنامه نگارى به شیوه آمریکایى عنوان شده بود و به نوشته سایت رسمى این سازمان 150 نفر از کشورهاى مختلف دنیا براى حضور در این کلاس ها ثبت نام کردند که 22 نفر از این تعداد، روزنامه نگاران ایرانى بودند.

و در همین فیلم "5 روز از جنگ" تاکید بر خبرنگاران به اصطلاح بی طرف و بدون مرز ( که در واقع حامی و در طرف نیروهای ناتو و آمریکایی قرار دارند ) به عنوان محور داستان ، نمایش همان راهکار عملی کانون های صهیونی برای این گونه انقلابات مخملی به نظر می رسد، خبرنگاران و فعالان سیاسی که یا از آمریکا آمده اند مانند اندرس و یا در آمریکا درس خوانده و تحصیل کرده اند مثل تاتیا .

پال رابرتس در دنباله مصاحبه اش با "فارین پالیسی" ادامه می دهد:".به عبارت دیگر قبل از رأی گیری چیزی آماده شده بود که باعث می شود به خودجوش بودن اعتراضات شک کنیم. چون تیمرمن در ادامه نوشته بود: NED در طول دهه گذشته میلیون ها دلار را صرف گسترش انقلاب "رنگی " در کشورهایی همچون اوکراین و صربستان و گرجستان کرده و تکنیک های ارتباطی و سازمانی مدرن را به کارگران آموزش داده است. بخشی از این پول به دست حامیان موسوی ، رسیده است البته از طریق ارتباط با  سازمان های غیردولتی در خارج از ایران که NED بودجه آنها را تامین می کند...."

این ادعا را سخنان «لرد بالتیمور» تحلیل‌گر ارشد غربی در پایگاه خبری «خانه شفاف‌سازی اطلاعات» پیرامون نحوه تامین مالی ایجاد اغتشاش و انقلاب رنگی در ایران نیز تایید کرد.

در واقع زمینه های کودتای مخملی در کشورهایی مانند گرجستان و یا ایران از سالها پیش توسط موسسات و سازمان های وابسته به کانون های صهیونیستی طراحی وبه مرحله اجرا درآمده بود."سباستین ابت"و"کاترینا کراتوراک"، نویسندگان وخبرنگاران"آسوشیتدپرس" در ابتدای گزارشی که در این خبرگزاری منتشر شد با اذغان به این واقعیت و همچنین دخالت مستقیم آمریکا در آموزش برخی فعالین سیاسی ایرانی جهت سازماندهی برای  کودتای مخملی علیه نظام جمهوری اسلامی، اظهار داشتند: " پیتر آکرمن بنیانگذار " مرکز بین‌المللی مبارزات بدون خشونت " در واشنگتن کسی است که سال 2005، دو کارگاه فوق محرمانه را با همین کاربرد در دبی برای فعالین ایرانی برگزار کرد ... "

 

انقلاب مخملی در گرجستان از اعتراض به نتایج انتخابات سال 2003 توسط گروهی که پرچم های سرخ داشتند آغاز شد. آنها به رهبری ساکاشویلی به داخل مجلس ریختند و مانع از انجام مراسم قانونی سوگند ریاست جمهوری شواردنادزه گردیدند. در آن زمان چندان مشخص نبود کودتای مخملی گرجستان که به انقلاب گل رز معروف شده بود از طرف چه قدرت ها و چه جریاناتی حمایت می شود. ( آنچه که امروز حتی توسط همین فیلم " 5 روز از جنگ " به وضوح روشن است ) اما هدایت معترضان به انتخابات ایران از سوی منابع خارجی به حدی واضح و آشکار بود که " پاپوویک"، از رهبران انقلاب مخملی صربستان و از همکاران جین شارپ و رابرت هلوی در انستیتوی صهیونیستی  آلبرت اینشتین (که پیش از آن نیز هدایت برخی کودتاهای مخملی را برعهده داشت) با راهنمایی گروه‌های معترض در سایت توییتر ، از آنها می‌خواست تا چراغ‌های اتومبیل‌های خود را روشن کرده و در حالی که قرآن بدست دارند در برابر نیروهای امنیتی بایستند. وی همچنین از برخی روش‌های دیگر این معترضان نیز تمجید کرد و تاکید نمود که استفاده از پوشش سبز به عنوان رنگ نمادین اسلام و فریاد زدن شعارهای انقلاب اسلامی سال 79 ایران، روش‌های مناسبی هستند.

و نکته آخر اینکه نام تازه ترین فیلم رنی هارلین " 5 روز از جنگ " است . یک فیلم درباره جنگی که اصلا 5 روز به طول انجامید. پس مقصود سازندگان از "جنگ" ، کدام نبرد بوده که آنها تنها 5 روزش را به فیلم درآورده اند؟ شاید از نظر آنها و سفارش دهندگانشان (بنیاد سوروس؟) جنگی که  فقط 5 روزش میان روسیه و گرجستان اتفاق افتاده ، بخش دیگرش ( همچنانکه در ابتدای فیلم اشاره ای گذرا شد و براساس سخنانی که مابین اندرس با تاتیا و کاپیتان رزو در طول فیلم رد و بدل گردید) در عراق جریان دارد و علیه شیعیان است. شاید از نظر آنها هر دو این جنگ ها بخشی از یک جنگ بزرگتر و عظیمتر محسوب می گردد که به قول ساکاشویلی (در سخنرانی صحنه پایانی فیلم ) :

" نسلیم و عقب نشینی برنمی دارد "!!!


به بهانه نامزدی فیلم "جدایی..." برای اسکار 2012

$
0
0

 

 

...و اما داستان این اسکار

 

 

آیا واقعا اسکار و جوایز پیرامونی آن ( اعم از گلدن گلوب و سزار و بافتا و ... ) مهمترین جوایز جهانی سینما هستند؟ آیا دریافت جوایز فوق افتخاری فوق العاده است و نشانه برتری یک فیلم یا یک سینما و حتی سرافرازی یک ملت به شمار می آید؟! آیا حقیقتا کسب جوایزی مانند اسکار بزرگترین حادثه سینمایی و بلکه ملی برای یک کشور محسوب می شود؟ اگرچه پاسخ این سوالات متاسفانه نزد برخی در این سوی آب ها به شکل ذوق زده و جوگیرانه ای مثبت است اما در آن سوی آب ها اوضاع فرق دارد و حتی خود آنانی که مراسمی از قبیل اسکار در کشورشان برگزار می شود، چنین جوگیر نشده و اغلب بیش از یک شوی تلویزیونی به آن نگاه نمی کنند. این وجه نمایشی مراسم اسکار بدان حد شور بوده و هست که به قول معروف خان هم فهمیده ، به طوری که چند سال پیش ، کریس راک به عنوان مجری مراسم اسکار در همان سخن اولیه اش برروی سن مراسم به صراحت گفت که : " این فقط یک بازی آمریکایی است و بس ! " و البته آن سال اولین و آخرین اجرای او در چنین مراسمی شد!!

آیا بدست آوردن جایزه و افتخار در مراسمی همچون اسکار و گلدن و گلوب نشانگر استقبال مردمی و پسند مخاطب از یک فیلم است؟ بازهم پاسخ منفی است ، چون در میان برگزیدگان آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا در طول برگزاری 83 دوره این مراسم ، کمتر فیلمی پیدا می شود که علاوه بر کسب اسکار بهترین فیلم ، توانسته باشد موقعیت تجاری خوبی هم کسب نماید. چنانچه اغلب آثار سینمایی پرفروش تاریخ سینما ، نه تنها به مراسم اسکار و جوایز اصلی آن راهی نیافتند بلکه حتی بعضا در مراسم بدترین فیلم و جایزه تمشک طلایی ، گوی سبقت را ربودند. فی المثل سیلوستر استالونه به عنوان یکی از بازیگران فیلم های پرفروشی مثل راکی و رمبو و مانند آن بارها تمشک طلایی دریافت کرد و حتی باافتخار آن را بالای سر برد! و از بسیاری فیلم های پرفروش تاریخ سینما مانند ترمیناتور ، ماتریکس ، جنگ های ستاره ای ، هری پاتر ، جیمزباند ، ایندیانا جونز ، سوپرمن ، اسپایدرمن و ...در میان کاندیداهای جوایز اصلی آکادمی خبری نبوده و نیست. (همین امسال قسمت دوم فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ " ، قسمت چهارم "دزدان دریای کاراییب " ، داستان جدید سری فیلم های "گرگ و میش" و "ترانسفورمرز 3" که 5 فیلم اول لیست پرفروشترین فیلم های سال 2011 بودند ، هیچ جایی در میان نامزدهای گلدن گلوب یا بافتا و سزار و همچنین هیچ یک از سایر لیست های برگزیدگان انجمن های نقد فیلم نداشتند.)  این نشانگر آن است که نه تنها بسیاری از دست اندرکاران صحنه تولید و نمایش سینمای غرب و آمریکا به امثال اسکار توجه خاصی ندارند، بلکه اهمیت مراسمی همچون اسکار یا گلدن گلوب و مانند آن را نزد تماشاگران و سینماروها هم نشان می دهد.

زمانی که فکر تاسیس آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا به سال 1927 در یک مهمانی شام در خانه لویی ب مه یر ، رییس کمپانی مترو گلدوین مه یر مطرح گردید و قرار شد این آکادمی علاوه بر وظایف دیگر،همه ساله تعدادی هم جایزه به محصولات کمپانی های آمریکایی بدهد، اساسا نمایشی برای محصولاتی از این کمپانی ها مدنظر بود که علاوه بر دارا بودن نوعی ساختار به اصطلاح کلاسیک سینما (ساختار کلیشه ای هالیوودی)، به نحوی ایدئولوژی آمریکایی را ( با همه خصوصیات تاریخی و سیاسی و فرهنگی اش ) تبلیغ نماید و اینکه کمپانی ها در رقابت با یکدیگر، هر یک تا کجا می توانند در صنعت ساخت این دسته فیلم ها ، ابتکار بزنند و با ابزار و وسایل و امکانات پیشرفته تر، صحنه های خارق العاده تری را جلوی دوربین ببرند و بدین وسیله صنعت سینمای هالیوود را توسعه دهند. در چنین وادی ، به هیچ وجه هنر سینما مطرح نبوده و نیست، بلکه آنچه مد نظر بنیانگذاران آکادمی قرار داشت، استعداد سرو کله زدن با تولید و استفاده از ابزار و تکنولوژی برای به تصویر کشیدن شمایی از یک قهرمان آمریکایی بود که هر زمان در شکل وقواره ای نمایان می شد. زمانی داگلاس فرنبکس بود و ارول فلین و کاپیتان های دریانورد و قهرمانان شکست ناپذیر و زمان دیگر کلارک گیبل و گری کوپر که حتی اجازه نمی دادند ترکیب آرایش صورت و مدل موهایشان در فیلم های مختلف تغییر یابد! و بعد جان وین به عنوان نماد آمریکا سوار براسب آمد تا شر هرآنچه سرخپوست بود را بکند که به قول یک ضرب المثل آمریکایی " سرخپوست خوب ، سرخپوست مرده است!"

زمان بعدتر جین هاکمن با ارتباط فرانسوی آمد و پل نیومن و رابرت ردفورد در نقش بوچ کاسیدی و ساندنس کید و زمانی بعدتر ... و آنچه کمتر در این میان اهمیت داشت ، توانایی بهره گیری از عناصر سینما به نظر می آمد. چنانچه در همان نخستین سال اهدای جوایز آکادمی یعنی 1928 ، اسکار بهترین فیلم به "بالها" تعلق گرفت که هم از یک ساختار قراردادی و کلیشه ای برخوردار بود(فی المثل صحنه های جنگی فیلم کاملا شعاری و تبلیغاتی از کار درآمده بود که کمپانی پارامونت تا سال ها آن صحنه ها را در دیگر فیلم هایش به کار می برد) و هم به همان ایدئولوژی آمریکایی می پرداخت که همواره دغدغه و دل مشغولی غربی ها بوده است. این در حالی بود که در همان سال ، آثار خوش ساختی همچون "سیرک" ساخته چارلی چاپلین و "جمعیت" به کارگردانی کینگ ویدور ، مورد توجه اعضای آکادمی قرار نگرفت.

از همان سال مشخص شد، آنچه مورد نظر آکادمی اسکار برای اعطای جوایز است، لزوما ارزش های سینمایی و هنری یک فیلم نیست ، بلکه میزان کاربرد ساختار کلیشه ای معمول و مایه های ایدئولوژِیک آمریکاییان متعصب ، در درجه نخست اهمیت قرار دارد و البته امثال گلدن گلوب و بافتا و سزار و مانند آن نیز کپی بلافصل اسکار بوده و هستند.( با همان قواعد و قوانین و نوع نگرش )

نگاهی به برگزیدگان اسکاردر طی 83 دوره برگزاری این مراسم اغلب این نظر را تایید می کند ، اگرچه موارد معدودی هم به دلایل مختلف خلاف این دیدگاه اتفاق افتاده است.

به هرحال براساس زاویه نگرشی که شرحش رفت، در طول این 83 سال، بسیاری از فیلم های  ارزشمند سینمای آمریکا و فیلمسازان برجسته تاریخ سینمای این کشور از گردونه اسکار و گلدن گلوب و دنباله های آنان بیرون ماندند. دیگر فیلم ها و سینماگران دیگر کشورها که جای خود دارد. زیرا که اساسا اسکار، مجموعه جوایزی برای سینمای آمریکاست و اعتنایش به سینمای دیگر کشورها حداکثر در حد 4 درصد کل جوایز محاسبه می شود  یعنی درواقع حدود صفر!!

مثال ها و مصادیق بزرگ کردن فیلم های ایدئولوژیک و کلیشه ای از سوی مراسمی از این دست ، در مقابل سینمایی که هنر و بداعت سینمایی برایش در درجه نخست قرار دارد ، بسیار است. فی المثل فیلم "همشهری کین" فیلم معروف اورسن ولز که حدود نیم قرن مشترکا از سوی منتقدان و فیلمسازان و بسیاری انجمن ها و موسسات فیلم دنیا ، بهترین فیلم تاریخ سینما به شمار آمد  و ارزش های سینمایی آن غیر قابل شک تلقی شد ، تنها سهمش از اسکار فقط یک جایزه بهترین فیلمنامه نویسی بود و بس !

"دلیجان" ، اثر مهم جان فورد در مقابل رویا پردازی نژادپرستانه ویکتور فلیمینگ یا بهتر بگویم دیوید سلزنیک در "برباد رفته" و رنگ و لعاب آن رای نیاورد و بااهمیت ترین موزیکال تاریخ سینما به اعتقاد بسیاری از علاقمندان هنر هفتم یعنی "آواز در باران" ساخته جین کلی و استنلی دانن ، تنها نصیبش از اسکار ، دو نامزدی بهترین موسیقی  متن و بهترین بازیگر نقش دوم زن بود و دیگر هیچ! در حالی که موزیکال تهوع آوری مثل "ژی ژی" ساخته دوران افول وینسنت مینه لی ، 8 جایزه اسکار را از آن خود کرد!!

"بن هور" با 11 جایزه اسکار در حالی سال ها رکورد دار جوایز آکادمی بود که به لحاظ ساختار سینمایی و روایتی بسیار ضعیف به حساب آمده و به جز صحنه هیجان انگیز ارابه رانی ، شاخصه مهمش، تبلیغ برای ایدئولوژی آخرالزمانی آمریکایی بود.(همان خاصیتی که مشابه قرن بیست و یکمی آن یعنی "ارباب حلقه ها : بازگشت پادشاه" نیز داشت!) ، در حالی که در همان سال یعنی 1959 ، آثار مهمی همچون "تقلید زندگی "(داگلاس سیرک) ، "شمال از شمال غربی"(آلفرد هیچکاک) و "ریوبراوو"(هاوارد هاکس) به طور کلی از دید اعضای آکادمی دور ماندند. گویی هرگز چنین فیلم هایی در سینمای آمریکا تولید نشده اند!

همچنین است فیلم های برجسته ای مانند :"جویندگان"(جان فورد) ، "خواب بزرگ" (هاوارد هاکس) ، "رود سرخ"(هاوارد هاکس) ، "غرامت مضاعف"(بیلی وایلدر) ، "2001: یک ادیسه فضایی"(استنلی کوبریک) ، "مرد سوم" (کارول رید) ، "نشانی از شر"(اورسن ولز) ، "جنگل آسفالت"(جان هیوستن) ، "جانی گیتار"(نیکلاس ری) و ده ها و صدها فیلم دیگر سینمای آمریکا که به چشم رای دهندگان اسکار نیامدند.

آکادمی اسکار هیچگاه به کارگردانی مانند آلفرد هیچکاک ، جایزه نداد. تنها فیلم هیچکاک که جایزه اسکار گرفت ، فیلم "ربه کا" بود که آن هم به دلیل تهیه کنندگی دیوید سلزنیک ، مرد قدرتمند هالیوود، مورد توجه قرار گرفت و جایزه نیز در دستان وی قرار گرفت.

اسکار هیچگاه به فیلمسازان مشهوری همچون "چارلز چاپلین" ، "باستر کیتن" ، "هاوارد هاکس" ، "سمیوئل فولر" ، استنلی کوبریک " و "نیکلاس ری" اهداء نشد و این شرمندگی تاریخی برجبین آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا باقی ماند. اگرچه آکادمی سعی کرد بعدا با اهدای جوایز افتخاری به برخی از نامبردگان ، تا حدودی آن شرمندگی را جبران نماید.

وقتی چارلی چاپلین را پس از حدود 20 سال تبعید از آمریکا ، به روی سن دعوت کردند تا جایزه افتخاری یک عمر فعالیت هنری را به وی بدهند ، همه اعضای آکادمی از وی شرمنده بودند. خصوصا که او گفت ، فقط به خاطر دوستانش به آمریکا بازگشته است. اما بازهم آکادمی اسکار شرمنده نشد که اثر به یادماندنی چاپلین ، یعنی "لایم لایت" یا "روشنایی های صحنه" را بعد از گذشت 20 سال در فهرست کاندیداهای خود ، آن هم  فقط در یک رشته موسیقی متن قرار داد. قابل ذکر است که هیچکدام از فیلم های فیلمساز مشهور عالم سینما ، چارلی چاپلین ، مانند :"روشنایی های شهر" ، "جویندگان طلا" ، "عصر جدید" و ...و حتی "دیکتاتور بزرگ" که هریک تحسین نسل های مختلف تماشاگر و منتقد و سینماگر را برانگیخته بود ، حتی ذهن اعضای آکادمی را هم تکان نداد!

همان طور که گفته شد، از آن رو که اساسا مراسم اسکار ، یک مراسم آمریکایی بوده و هست و تنها یک جایزه از 26 جایزه آن ، به فیلم های غیر آمریکایی یا غیر انگلیسی زبان ، تعلق می گیرد، آن هم فیلم هایی که در زمانی خاص از سال و به مدت معینی در سینماهای شهر لس آنجلس به نمایش درآمده باشد( در واقع اسکار یک مراسم آمریکایی هم نیست بلکه کاملا لس آنجلسی است!) ، پس انتظاری بیهوده است که اسکار به سینماگران برجسته تاریخ سینما مانند سرگئی آیزنشتاین، کنجی میزوگوچی ، ماساکی کوبایاشی ، روبر برسون ، رنه کلر ، روبرتو روسلینی ، لوکینو ویسکونتی ، مارسل کارنه ، ژان کوکتو و ...عنایتی داشته باشد ، اگرچه به طور محدود به برخی فیلم های اینگمار برگمان ، آکیرا کوروساوا ، میکل آنجلو آنتونیونی ، فدریکو فلینی و لوییس بونوئل جوایزی داده اما اهم آثار معتبر و جاودانه تاریخ سینما از دید این مراسم دور مانده است.

ولی علیرغم همه این کاستی ها و نواقص ، پروپاگاندا و تبلیغات سرسام آور رسانه های جهانی که اغلب در تیول همان صاحبان کمپانی های آمریکایی و اعوان و انصارشان قرار دارد ، از مراسم اسکار اسطوره ای بسیار فراتر از آنچه هست ، در چشم جهانیان ساخت. به طوری که اعتبار این مراسم، بیرون از مرزهای آمریکا، افزون تر از داخل آن گردید. (جالب اینکه اگر فیلمی همه سینماهای آمریکا را زیرپا گذارده باشد ولی در سینمایی از لس آنجلس اکران نیافته باشد ، نمی تواند در مراسم اسکار حضور داشته باشد!!!) در واقع در شرایطی  که بسیاری از محافل سینمایی آمریکا ، خصوصا انجمن ها و موسسات نیویورکی یا مستقر در شهرهای شرقی آمریکا در اصطلاح خود ، این مراسم را نوعی "لوس بازی"تلقی می کنند، برخی در این سوی آب ها ، آراء و برگزیدگان آن را سینمای مطلق دانسته و اهمیت بسیاری برایش قائل می شوند ، در حالی که خود برگزار کنندگان اسکار ادعایی فراتر از این که یک مراسم محلی اهدای جوایز را برای انتخاب بهترین فیلم آمریکایی برپا می کنند، ندارند، حتی محدود تر از جوایز بافتا برای سینمای انگلیس ، سزار برای فرانسه و فیلم فیر برای سینمای هند.

از طرف دیگر مراسم اسکار ، بیشتر جنبه یک نمایش و شو پر زرق و برق آمریکایی دارد. در برنامه این مراسم، بخش پیش نمایش آن که به ارائه انواع مدهای لباس و مو و جواهرات برروی فرش قرمز     می پردازد، مدت زمانی تقریبا برابر اصل مراسم را شامل می شود و همچنان که خود این پیش نمایش بر ستارگان بازیگری و چهره ها و آرایش ها تاکید می کند ، اصل مراسم نیز چنین است. آن چه در حین اهدای جوایز خودنمایی می کند ، فقط و فقط ستارگان بازیگری پر سر و صدا هستند و حتی بخش های اصلی مانند کارگردانی، پیش از اعلام برندگان بهترین بازیگرهای مرد و زن (که دارای اهمیت کمتری محسوب می گردند) اعلام می شود. اهمیت بازیگران در این مراسم به حدی است که علاوه بر معرفی بهترین فیلم که همواره توسط یک ستاره/بازیگر  صورت می گیرد، اغلب جوایز فنی فیلم توسط بازیگران اعلام و اعطاء می شود، در حالی که هیچ سنخیتی در فضای این اهدای جوایز ،  حس نمی گردد. فرضا جیم کری اسکار بهترین تدوین را به فردی مانند جیمز کان می دهد. یا شارون استون از ویژگی های کار تدوین جلوه های ویژه صدا می گوید و یا سمیوئل ال جکسن ، محسنات فیلمبرداری را شرح می دهد!! مانند این است که در یک مراسم علمی ، یک دلال زمین از مناقب و ویژگی های یک استاد فلسفه سخن بگوید !!

از همین روست که معمولا سینماگران جدی به این مراسم پا نمی گذراند . مارلون براندو ، حتی هنگام دریافت جایزه اش به خاطر فیلم  "پدر خوانده" ، در سالن اهدای جوایز اسکار حضور نیافت  و کریستف کیسلوفسکی نیز در مراسمی که برای فیلم آخرش "قرمز" نامزد دریافت اسکار بهترین کارگردانی شده بود ، شرکت نکرد ، همچنانکه ژان لوک گدار حتی برای دریافت اسکار یک عمر فعالیت سینمایی نیز به لس انجلس نرفت و ترس از پرواز با هواپیما را بهانه آورد! وودی آلن ، سال ها اسکار را تحریم کرده بود و هنگامی که برای مراسم اسکار سال 2002 به خاطر قضیه 11 سپتامبر دعوت شد ، بهبرروی سن مراسم به شوخی گفت : "... اول فکر کردم برای جایزه جین هرشولت ( جایزه ای که ظاهرا به سینماگران بسیار خیر و نیکوکار داده می شود ) دعوت شده ام ، چون چند شب پیش چند سنت به یک گدا کمک کرده بودم!!"

امثال دیوید لینچ و رابرت آلتمن و ترنس مالیک ، کمتر در این گونه مراسم ظاهر شده اند ،چراکه شان خود را فراتر از دلقک بازی های یک هنرپیشه دست چندم می دانند. و از طرف دیگر گاف های بسیاری نیز در مجموع مراسم اسکار از سوی از سوی منتقدان آن کشف شده است .

زیر که اساسا بسیاری از حدود 6000 نفر اعضای آکادمی فرصت و یا حال تماشای فیلم ها را در طول سال ندارند. واقعا تصور می کنید این افراد که در اقصی نقاط آمریکا زندگی می کنند و در طول سال هم مشغول فعالیت در پروژه های سینمایی هستند، وقت اینکه صدها و هزاران فیلمی به نمایش درآمده سینماهای لس آنجلس را دارند؟ آن هم فیلم هایی که اکثرا در اواخر ماه دسامبر یا اوایل ژانویه در این شهر به صورت محدود به نمایش در می آیند.( نگاهی به بسیاری از برگزیدگان اسکار نشان می دهد که اغلب آنها درهفته های پایانی سال وبه طور محدود فقط در یکی دو سینمای لس آنجلس اکران یافته اند و اکران اصلی شان پس از مراسم اسکار انجام می شود. از همین رو بسیاری از فیلم های به نمایش در آمده در 9 ماه نخست سال در نظر گرفته نمی شوند و از همین رو معروف است که نگاه اعضای آکادمی از نوک دماغشان آن طرف تر نمی رود! ). چگونه می شود که همه اعضای آکادمی و بالتبع آنها رای دهندگان مراسم بافتا در انگلیس و سزار در فرانسه و انجمن های مختلف نقد فیلم در سراسر اروپا و آمریکا ، فرصت کنند آن فیلم ها را تماشا کرده و در موردشان قضاوت کنند؟!!

حقیقت این است ، سیستم تماشای فیلم برای اعضای آکادمی اسکار به این ترتیب نیست که در سالن های سینما به تماشای آثار هر سال بنشینند و یا حتی در زمان به خصوصی جمعا یک فیلم خاص را تماشا کنند.( مثل نحوه تماشای فیلم هیئت داوران جشن سینمای ایران در سالهای گذشته) بلکه این کمپانی های پخش و توزیع فیلم ها هستند که با صرف هزینه های هنگفت ، فیلم های خود  را در فرمت DVD یا مانند آن برای اعضای آکادمی ارسال کرده و با تبلیغات مختلف سعی در قبولاندن آنها به عنوان بهترین ها برای دریافت اسکار می نمایند. ( برخی فیلم هایی که در پایان سال مشاهده می کنیم ، عبارت " For Academy Awards Considration" در زیر تصاویر آن به چشم می خورد. ) بنابراین فقط و فقط فیلم هایی فرصت می یابند در معرض دید اعضای آکادمی قرار گیرند که مورد پسند کمپانی خاصی از مجموعه کمپانی های بزرگ هالیوود قرار گرفته ، حقوق پخششان از سوی کمپانی مذکور خریداری شده و همان کمپانی با صرف هزینه و سرمایه، آن را با تبلیغات مناسب به نظر اعضای موثر آکادمی رسانده باشد.

یعنی صدها و هزاران فیلمی که در دنیا موفق به جلب نظر روسا و صاحبان کمپانی ها و استودیوهای هالیوودی نمی شوند، عملا از دور داوری و قضاوت اعضای آکادمی اسکار دور می مانند.

اما آیا واقعا اعضای آکادمی فرصت دارند تا همه فیلم هایی را که کمپانی ها بدستشان می رسانند ، دیده و در موردشان قضاوت نمایند؟ بازهم پاسخ منفی است ، زیرا چنین موضوعی اساسا عملی نیست. چراکه در این صورت قاعدتا بایستی همه این افراد ( که تماما از عوامل مختلف سینمای آمریکا هستند)، کار و زندگی خود را رها کرده و به تماشای فیلم های ارسالی مشغول شوند که در این صورت دیگر فیلمی در سینمای آمریکا ساخته نمی شود که بعدا بخواهند آن را دیده و در موردش قضاوت کنند!!

پس چگونه فیلم های یک سال سینمای آمریکا و جهان در آکادمی علوم و هنرهای سینمای آمریکا دیده می شود؟ خیلی واضح و روشن است، در اینجا کار اصلی را تبلیغات شدید و پروپاگاندای قوی رسانه های مختلف مکتوب ، دیداری و شنیداری انجام می دهند که متعلق به همان کمپانی های صاحب فیلم ها هستند. یعنی در واقع داوران اصلی مراسم اسکار و مانند آن ، نه اعضای آکادمی بلکه همان صاحبان و روسای کمپانی هایی هستند که فیلم ها را تولید یا حقوق پخششان را خریداری کرده و با صرف هزینه آن را به دست اعضای آکادمی رسانده و سپس با تبلیغات سرسام آور در رسانه هایی که گوش و هوش مردم را ربوده ، به خورد آنها داده تا رای خود را به نفع همان آثار در صندوق بریزند. یعنی به قول مرحوم  دکتر شریعتی که بیش از 40 سال پیش در سخنرانی معروف خود به نام "امت و امامت" گفت ، آنها هرگز رای به صندوق ها نمی ریزند بلکه با رسانه ها و تبلیغات خود ، رای را در اذهان ایجاد می کنند .

در این میان طبعا آثار و فیلم هایی که به هر نحو به مذاق صاحبان کمپانی های یاد شده خوش نیاید، نه در لیست تولیدشان قرار گرفته، نه توسط آنها پخش و توزیع می گردد و نه هزینه و سرمایه ای برای آنها خرج خواهد شد. کدام فیلم ها به مذاق صاحبان کمپانی ها و استودیوهای هالیوود ( که اکثرا همان مدیران و گردانندگان مراکز استراتژیک و اتاق های فکر یا تینک تانک ها و کارتل ها و تراست های اقتصادی و کارخانه های اسلحه سازی و یا حداقل مشاوران آنها هستند )خوش می آید؟

طبیعی است آثاری که منافع استراتژیک ایدئولوژیک ، سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی آنها را تامین کنند و یا لااقل بر علیه آنها نباشند. از اینجاست که کلیت چرخه سینمای غرب و آمریکا و تولید و پخش و مراسم اهدای جوایز آن ، ماهیت و رویکردی ایدئولوژیک ، سیاسی و سلطه طلبانه می یابند.

ملاحظه می فرمایید که هیچ توطئه و یا توهم توطئه ای درکار نیست، بلکه یک سیستم کاملا منطقی و چرخه ای مسلسل وار قرار دارد که با دلائل و علل محکم به یکدیگر چفت و بست شده و در آن همه این پدیده های سیاسی، فرهنگی ، اقتصادی و نظامی مانند حلقات یک زنجیر به هم بسته شده اند. زنجیره ای که درون قلاب و حلقه بزرگتری جوش خورده که همانا حلقه تفکر و اندیشه ایدئولوژیک غرب لیبرال سرمایه داری است با تمامی خصوصیات و پیشینه تاریخی مشرکانه، سرمایه سالار، نژادپرست و امپریالیستش که مجموعا همان ایدئولوژی آمریکایی را بوجود می آورد.

از همین رو وقتی امثال براین دی پالما ( که به همراه استیون اسپیلبرگ و فرانسیس فورد کوپولا و جرج لوکاس و مارتین اسکورسیزی یکی از 5 غول سینمای نوین هالیوود در آغاز دهه 70 میلادی به شمار می آمد ) فیلم هایی مانند "کوکب سیاه" و "Redacted" را ساخت ، نه تنها آثارش توسط همان کمپانی ها پخش نگردید بلکه برای سالهای بعد نیز بایکوت شده و حتی از هالیوود رانده شد. در کارنامه سینمایی او پس از سال 2007 هیچ فیلمی ثبت نشده است! در حالی که تا پیش از آن ، هرسال حداقل یک فیلم را جلوی دوربین سینما می برد. همین اتفاق در مورد فیلمسازان معروفی همچون بری لوینسون یا گمنام تر مثل فیلیپ هاس افتاد. بری لوینسون که زمانی اسکار بهترین فیلم را برای "رین من" دریافت کرده بود و زمانی هم با فیلم "باگزی" بیشترین نامزدی را برای تاریخ اسکار کسب نمود ، اینک پس از فیلم های به اصطلاح معترضانه و ضد سیستمی همچون " دمی که سگ را می جنباند"، "مرد سال "و" آنچه اتفاق افتاد "،نزدیک به 4 سال است که اجازه نیافته تا فیلمی را به روی پرده سینماها ببرد و ناچارا به مستند سازی و تولید فیلم تلویزیونی پرداخته است.

راستی علیرغم اینکه سینمای اشغال، یکی از دوجریان اصلی سینمای امروز آمریکا به حساب می آید و حتی دو سال پیش یکی از فیلم های همین جریان به نام "محفظه رنج " از کاترین بیگلو جوایز اصلی اسکار را دریافت کرد ، چرا از تنها آثار واقعا ضد جنگ مانند : " در دره اله" ، " موقعیت" و " Redacted" اثری در مراسم اسکار دیده نشد؟

چرا فیلمساز شناخته شده ای همچون تیم برتن ، اذعان می دارد که به دلیل فضای حاکم بر سینمای هالیوود هنوز نتوانسته فیلم خودش را بسازد و چرا کلینت ایستوود برای ساخت فیلم مستقلش یعنی "رود میستیک" ناچار شد تمام استودیوها را زیر پا بگذارد تا تهیه کننده بیابد و از آن پس دست به دامان امثال اسپیلبرگ و دریم ورکس شد تا بتواند فیلم هایش را بسازد؟ چرا و چرا؟

آیا در چنین سیستمی واقعا یک فیلم مستقل و به دور از ایدئولوژی آمریکایی فرصت طرح شدن را دارد؟ آیا مطرح شدن در چنین فضای ایدئولوژیک ، نژادپرستانه و سلطه گرانه آمریکایی باعث افتخار و مباهات آزادیخواهان و افراد مستقل است؟

نگاهی به فیلم "درخت زندگی"

$
0
0

 

خط باریک کابالا

 

 وقتی در سال 1998 ، پس از گذشت 20 سال  از ساخت فیلم "روزهای بهشت" ، ترنس مالیک فیلم "خط باریک قرمز" را درباره جنگ گواداکانال آمریکا در ژاپن برپرده سینما برد ، خیلی ها بازگشت وی به سینما را غنیمت شمرده و آن را ناشی از بروز دیدگاههای جدید در این کارگردان کم کار سینما دانستند. اگرچه هر دو فیلم قبلی مالیک یعنی "برهوت" در سال 1973 و "روزهای بهشت" در سال 1978 مورد پسند برخی منتقدان قرار گرفته و فیلم "روزهای بهشت" علاوه بر نامزدی دو جایزه اسکار بهترین فیلمبرداری و صدا ، اسکار فیلمبرداری را توسط نستور آلمندروس از آن خود کرده بود.

اما پس تراژدی های عاشقانه ای که مالیک در فیلم های "برهوت" و "روزهای بهشت" درباره فرار و گریز از کلان شهرها به سوی طبیعت و سپس سرخوردگی در آن تصویر کرد ، آشکارا تغییر نگاه وی در "خط باریک قرمز" از برانگیخته شدن غریزه خشونت در دامان طبیعت به نماد مامن و پناهگاه انسانی در مقابل تمدن و مدرنیسم احساس گردید. اگرچه در اواخر فیلم "روزهای بهشت" نیز بیابان و طبیعت گریزگاه دو جوان خسته از روابط از هم گسیخته شهری بود.

اما فیلم "خط باریک قرمز" به دلیل همین نگاه که از نوعی نگرش ایدئولوژیک کهن درباره رابطه متقابل انسان و طبیعت (در برابر ارتباط انسان و خدا) می آمد، نامزد دریافت 7 جایزه اسکار در سال 1999 (در آستانه هزاره سوم) شد اما قافیه را به فیلم "نجات سرباز وظیفه راین" استیون اسیلبرگ باخت ، چرا که ورای آن دیدگاه نانورالیستی و طبیعت گرا ، به طور کلی بیانیه علیه جنگ و میلیتاریسم به شمار می آمد. همان نوع نگاهی که 10 سال بعد در فیلم "آواتار" جیمز کامرون رویت شد. و شاید همین نوع نگرش نیز باعث واگذاری میدان اسکار توسط جیمز کامرون و آواتارش به همسر سابقش یعنی کاترین بیگلو و "محفظه رنج" او شد. اما آنچه آثاری همچون "خط باریک قرمز" و "آواتار" را برجسته ساخته و می سازد ، نوع دیدگاه عمیقا ایدئولوژیک آنها براساس نظریه ای است که امروزه در منظر برخی کارشناسان و تئوری پردازان " دین نوین جهانی " خوانده می شود. نظریه ای که بخشی از همان پروژه به اصطلاح "نظم نوین جهانی" به شمار می آید.

ترنس مالیک نگاه ایدئولوژیک و طبیعت گرای خویش که رگه هایش از فیلم "روزهای بهشت" آغاز شده بود و در "خط باریک قرمز" تکامل جدی پیدا کرد را در فیلم سال 2005 خود تحت عنوان "دنیای نو" براساس داستان قدیمی "پوکاهانتس"( که در سال 1995 نیز یک انیمیشن بلند سینمایی براساس آن ساخته شد) به یک ترکیب آرمانی و تاریخی رسانید. یعنی همان تم طبیعت گرایی و رابطه معنوی انسان و طبیعت را به یک واقعه تاریخی ایدئولوژیک یعنی فتح قاره آمریکا ( به عنوان نقطه عطفی برای عملی ساختن باورهای اعتقادی فاتحان پیوریتن آن ) پیوند زد و حضور نخستین مهاجران به این قاره و تسخیر مکان و سرزمین بومیان و قتل عامشان را به مثابه یک پیوند عمیق معنوی با طبیعت که از درونش عشقی به اصطلاح غیر افلاطونی هم بیرون می زند، به تصویر کشید. یعنی دقیقا همان باور و اعتقادی که در نگاه پیوریتن ها(همان مسیحیان صهیونیست) معتقد به ماموریت آمریکا برای زمینه سازی بازگشت مسیح موعود(براساس دو شرط برپایی اسراییل بزرگ و جنگ آخرالزمان) موج می زد و برای همین به قاره نو رفتند و آن را اورشلیم جدید نام دادند.

عاشقانه ناتورالیستی ترنس مالیک ( در فیلم "دنیای نو" ) در مقابل میلیتاریسم قرون وسطایی تازه واردین به آمریکا که از همان جنس پیوریتن های آخرالزمان گرای صهیونی بودند ، بیش از آنچه در "خط باریک قرمز" تصویر کرده بود به آن دین نوین جهانی راه می برد.

اما  "درخت زندگی" نقطه اوج مسیر ایدئولوژیکی محسوب می شود که ترنس مالیک از فیلم "روزهای بهشت" آن را آشکار ساخت و با یک شیب آرام به سوی برجسته ساختن آن در ترسیم همان دین نوین جهانی (برگرفته از فرقه های شرک آمیزی همچون کابالا) تا امروز پیش آمده است.

فیلم با زندگی روزمره خانواده ای در تگزاس آمریکا و در دهه 50 میلادی به نام اوبراین آغاز می شود که از مرگ پسر 19 ساله شان با خبر می گردند و همین مرگ ما را از دریچه ذهن پسر بزرگ خانواده به نام جک (که اینک به عنوان یک آرشیتکت، در میان آسمانخراش ها و ساختمان های سر به فلک کشیده به سر می برد) به گذشته و مروری بر خاطرات تلخ و شیرین آن واد می سازد. پس از یک سفر ادیسه وار در سیر خلقت هستی ( براساس تئوری های داروین ) آقا و خانم اوبراین را می بینیم که با 3 پسر بچه قد و نیم قد ، زندگی معمولی را طی می کنند. اما روش تربیتی دو گانه از سوی پدر و مادر ، بچه ها را با پارادوکس رفتاری مواجه ساخته است.  آقای اوبراین ( با بازی براد پیت)  با سخت گیری و اعمال نظم افراطی و اجرای نوعی قوانین سربازخانه ای ، وجه خشن و خشک این آموزش و تربیت است و خانم اوبراین با عطوفت و رحمت و مهربانی ، سوی نرم خویی آن به حساب می آید.

این دوگانگی تربیتی به گونه ای فاجعه بار است که جک در یکی از نریشن هایش به آن اشاره می نماید که چگونه دو نوع روش تربیتی در وجود او با یکدیگر در جنگ و نزاع به سر می برند و جک را دچار نوعی تناقض رفتاری ساخته است. تناقضی که آن را در برخورد با برادرها و حتی مادرش مشاهده می نماییم.

پرسه زدن در طبیعت ، بازی های کودکانه ، همراهی مادر ، تنبیه های مختلف پدر و روزهای خوشی مسافرت او ، وظایفی که هربار بردوش پسر بزرگ یعنی جک می گذارد ، دعواها و نزاعش با مادر بر سر همین تنبیه ها و ...همه و همه از جمله وقایعی است که به تناوب و در صحنه های نسبتا طولانی مرور می شوند.

اما آنچه این صحنه ها و سکانس های ظاهرا ساده و سرراست را متفاوت می سازد ، تاکیدات متعدد و مکرر ترنس مالیک بر حضور کاراکترها به خصوص بچه ها و مادر درون طبیعت است به شکلی که تداعی یگانگی آنها با طبیعت را کرده و یا اینکه آنها را جزیی از طبیعت می نمایاند.حرکات و    میزانسن های ویژه دوربین و ترکیب بندی های مفهومی ، در صحنه های یاد شده به خوبی می تواند آمیزه انسان و طبیعت را القاء نماید. حرکات سیال دوربین ( که نماهای مشابه در سایر آثار مالیک حتی فیلم جنگی "خط باریک قرمز" را به ذهن می آورد ) از جمله تمهیدات ساختاری است که مالیک برای القاء فوق به کار گرفته است. حرکاتی که کاملا حضور دوربین را برجسته ساخته و گویا که حکایت از چشم ناظر طبیعت دارد.

این حضور در طبیعت ، با صحنه هایی که جک بزرگسال را در حال راه رفتن در میان صخره های سنگی یک بیابان بی آب و علف نشان می دهد، شکل و رنگ دیگری می گیرد. گویی او در یک آخرالزمان طی طریق می کند ، که تنها او مانده و بس.  صحنه های حضور جک آرشیتکت در میان ساختمان های سر به فلک کشیده و پیوند آن با سکانس های بیابان نوردی به نوعی نشانه های آخرالزمان را از یک فضای سوررئالیستی به دنیای کلان شهرهای امروزی می کشاند که گویی همین اکنون و در میان آن اسمانخراش ها ، جک در یک فضای آخرالزمانی سیر می کند.

سکانس پایانی فیلم ، همه انسان ها را در یک ساحل بی انتها تصویر می کند که گویی تا آخر دنیا امتداد دارد و در یک فضای قیامت گونه سرگشته به هر سو می روند. ( همانند نمایی مشابه در فیلم "قربانی" یا " ایثار " آندری تارکوفسکی که در تصویری از بالا آدم هایی را نشان می دهد که در آخرالزمان به هر سو می گریزند) و در این میان تنها جک بزرگسال و ارشیتکت است که هدفمند و آگاه در میان آن انسان ها گم گشته ، حرکت می کند و از بین آنها برادر از دست رفته اش را یافته و به پدر و مادرش می رساند.

اما تمامی فصل هایی که ذکر کردیم با ریتمی بسیار کند همراه با عمیق تر شدن رابطه انسان و طبیعت در سیر آثار ترنس مالیک ، صحنه ها و سکانس های طویل تری را به مخاطب ارائه می کند. چنانچه در فیلم "درخت زندگی" شاهد فصل های بسیار طولانی و کشدار و البته نمادین هستیم که بعضا تماشاگر پی گیر سینما را به یاد آثار آندری تارکوفسکی (فیلمساز فقید روس) و یا در بعضی موارد یاساجیرو اوزو می اندازد ، خصوصا اوزو که اساسا فیلم هایش به نوعی نگاه معنوی یا به قول پال شریدر ، نگرش استعلایی راه می برد.

حتی شروع فیلم "درخت زندگی " و برخی صحنه های گشت و گذار سرخوشانه خانواده اوبراین ، به خصوص مادر و بچه ها در آن شهر کوچک یا در دل طبیعت ( به همراه موسیقی کلاسیک باخ ) ، به شدت فیلم "آینه " تارکوفسکی را به خاطر می آورد که نوعی فیلم حدیث نفس آن فیلمساز روس به شمار می آمد. قصه کودکی ها و مادر و زندگی در داچا ( کلبه های روستایی در روسیه ) و نگرانی های مادر و ... به شدت روابط مادر و پسرها را در فیلم "درخت زندگی " تداعی می نماید. اما فیلم "آینه" تا آن حد حدیث نفس به شمار می آمد به طوری که حتی خود تارکوفسکی و مادرش نیز در صحنه هایی از فیلم بازی کرده بودند.

شاید بتوان گفت ماجرای " درخت زندگی " نیز می تواند یک نوع حدیث نفس فیلمساز به حساب آید ، چرا که اساسا قصه اش در تگزاس اتفاق می افتد ، جایی که فیلمساز دوران کودکی و نوجوانی خویش را گذرانده است. اگرچه قصه فیلم های پیشین ترنس مالیک نیز به نوعی  به تگزاس ارتباط داشت ، از جمله اینکه در فیلم "برهوت " ( نخستین فیلم مالیک ) کاراکترهای اصلی فیلم از تگزاس مهاجرت کرده و تا آخر فیلم نیز تگزاسی به شمار می آمدند یا در فیلم "روزهای بهشت" خانواده اصلی فیلم از دوزخ شهرهای صنعتی به سوی تگزاس می گریختند.

ولی همین تقلید آشکار ترنس مالیک از سینمای تارکوفسکی و آمیختنش با "2001 : یک ادیسه فضایی " استنلی کوبریک و بعضی دیگر از سینماگران مولف دهه های 60 و 70 میلادی ، در واقع پاشنه آشیل این فیلمساز کم کار هالیوود به شمار آمده و علیرغم دریافت نخل طلای جشنواره کن سال 2011 (در کمال حیرت و شگفتی ناظران و منتقدان حاضر در این جشنواره ) عقب ماندگی آن را از سینمای روز نشان می دهد.

اما اوج گیری گرایش مالیک به ایدئولوژی طبیعت پرستی و باور تجلی خدا درون طبیعت و انسان به گونه ای که آن را در فیلم "درخت زندگی " به تصویر می کشد ، بیش از هر موضوعی نشانه دیدگاه ایدئولوژیک و فلسفی ترنس مالیک است.( پیوند سکانس عشای ربانی در کلیسا به نماهای حقارت آمیز در برابر طبیعت به نوعی می تواند آیین ها و مناسک مذهبی را هم درون طبیعت جاری بداند). سکانس طولانی از پدیده بیگ بنگ (Big Bang) و شکل گیری کهکشان ها و پیدایش حیات برگرفته از منشاء انواع چارلز داروین،سیر تکامل را به روش اولسیون نمایش می دهد؛ پدید آمدن آتش فشان ها ، باران های شدید ، تبدیل زمین از کره ای گداخته به سیاره ای سراسر آب و پیدایش تک سلولی ها و سپس ماهی ها و پرندگان و پستانداران و نخستین دایناسورها و در ادامه همین صحنه است که کره زمین به شکم برآمده خانم اوبراین دیزالو آرامی    می شود که پسر اول خود یعنی جک را باردار است.

از این صحنه است که زندگی خانواده اوبراین قدم به قدم با تولد جک و سپس سایر بچه ها و پس از آن ، نوع تربیت و رشد آنها،در مقابل دوربین قرار می گیرد و از قبل یک روایت ملودرام ساده،اندیشه ای فلسفی ، در تصویر و شعر و موسیقی نمایش داده می شود. فلسفه ای که در نما به نما و هر سکانس فیلم "درخت زندگی" جاری می شود. فلسفه ای که علاوه بر وجه شرک آمیزش ، امروزه دستاویز تخریب اذهان و دین زدایی و تبدیل فرهنگ واقتصاد و هنر و سیاست به ابزار سلطه و نژادپرستی و سرمایه سالاری شده است.

شمایی از درخت زندگی ( سفیرات ) در عقاید کابالا

 

تنیده شدن چنین فلسفه و اندیشه ای در سراسر رگ و پی فیلم "درخت زندگی" در وهله اول ناشی از تسلط فیلمساز به هر دو مقوله سینما و فلسفه است و بعد از آن حکایت از کمپانی هایی دارد که وی را برای ساخت این فیلم حمایت کردند. کمپانی هایی که به نوشته پال اسکات در نشریه معتبر "دیلی میل " به سال 2004 ، عملا توسط رهبران فرقه صهیونی کابالا همچون فیلیپ برگ اداره شده و می شوند.

بی مناسبت نیست که بدانیم ترنس مالیک رشته فلسفه را در دانشگاه هاروارد به پایان رساند ( او در یک مدسه مدهبی به نام سنت استیفن دوران دبیرستان خود را گذرانده بود)  و بعد از آن هم به کالج مریم مجدلیه ( از مراکز شبه دینی پیورتنی )در آکسفورد انگلیس رفته بود. از همین رو پس از بازگشت به امریکا ترنس مالیک در دانشگاه MIT مشغول تدریس فلسفه شد.

نگاهی به وبلاگ شخصی ترنس مالیک که " همه چیز می درخشد" نام دارد و یکی از آخرین پست های آن که مطلبی از تد گورانسون مربوط به 2 اکتبر 2011 است ، نشان می دهد که ترنس مالیک در MIT در زمینه فلسفه های کهن که امروزه در عرصه سیاست و فرهنگ و به خصوص هنر فعال است ، از جمله کابالا ( شبه عرفان صهیونی ) تدریس می کرده و گورانسون که بین سالهای 1965 تا 1971 در MIT تحصیل می کرده ، در کلاس های مالیک شرکت داشته است. وی در مطالب خویش از علائق مشترک خود و ترنس مالیک  در دوران تحصیل در MIT به ویژه درباره فلسفه کابالایی "درخت زندگی" ! گفته است.

در اندیشه های کابالا و در کتاب "زوهر" ( از کتب اصلی این اندیشه ) درخت زندگی شامل ده گوی بزرگ قرار گرفته در ستونهای عمودی است که از طریق ۲۲ کانال یا مسیر به هم متصل شده اند. ده گوی بزرگ  Sephirot(سفیرات)  نامیده شده و به شماره از یک تا ده تخصیص داده شده اند.

ستونهای درخت در سمت راست نماد رحمت و در سمت چپ نماد فطرت است که خاخام های کابالیست براساس کتاب "زوهر"، آن را شامل سخت گیری و مجازات می دانند و در وسط ، نماد اعتدال وجود دارد. ستون سمت راست که به جنس زن نسبت داده می شود شامل 3 گوی حکمت و احسان و ابدیت است و ستون سمت چپ که به جنس مرد نسبت داده می شود شامل 3 گوی عقل ، جبروت و عظمت است. و ترنس مالیک با هوشمندی ، ساختار این نماد کابالایی را در شخصیت های فیلم و نوع کنش و واکنش آنها ، به کار گرفته است.

در یکی از دیالوگ های آغازین فیلم "درخت زندگی" نریشن فیلم از زبان مادر (در حالی که ابتدا دوران کودکی اش را نشان می دهد و سپس صحنه هایی از سرخوشی او را وقتی که خانم اوبراین شده )، می گوید :

"...راهبه ای که به ما درس می داد ، می گفت که 2 راه در زندگی وجود دارد : راه فطرت و راه رحمت. شما می توانید انتخاب کنید که کدام یک از این دو راه را می روید. رحمت سعی نمی کند که خودش را راضی نگه دارد. تحقیر و فراموشی و دشمنی ها را قبول می کند ، همینطور آسیب ها و توهین ها را . فطرت فقط می خواهد خودش را راضی نگه دارد. دیگران را هم مجبور می کند که راضی باشند. دوست دارد بر دیگران آقایی داشته باشد تا راه او را پیش بگیرند. او همواره دلائلی برای عدم خشنودی پیدا می کند ، درحالی که همه دنیای اطراف  در حال درخشیدن است و عشق از لابلای همه چیز لبخند می زند. راهبه به ما یاد داد که کسی نبوده در راه رحمت قدم گذارده باشد و به فرجام بدی رسیده باشد...."

آنچه در این مونولوگ های ابتدایی فیلم "درخت زندگی"از زبان یکی ازکاراکترهای اصلی بیان می شود ، به نظر می رسد خلاصه همان اندیشه فلسفی است که ترنس مالیک به عنوان نویسنده فیلمنامه و کارگردان در فیلم "درخت زندگی" گسترانده است و ملاحظه می کنید که چه تبیین جامعی از همان ستون های چپ و راست درخت کابالا یا سفیرات به نظر می رسد. درواقع تفسیر و تبیین همان درخت زندگی کابالایی یا سفیرات که در کتاب هایی مانند "زهر" آمده و پیش از این در همین مطلب توضیح داده شد.

پس از این است که در ادامه فیلم و در تمام  صحنه های آن ، شاهدیم که خانم اوبراین یا همان مادر نماد رحمت نمایانده می شود و تمامی صفاتی که از این نماد در ستون راست درخت زندگی کابالا یعنی سفیرات گنجانده شده را بروز می دهد ، صفاتی همچون حکمت ، احسان و ابدیت . مهربانی و بخشش و روش رحمانی تربیت بچه ها که توسط او اعمال می گردد ، آنچنان است که تا ابد در ذهن آنان باقی می ماند و هنگامی که پدر نیست ، خوش ترین روزها را برای بچه ها رقم می زند.

او در جایی به بچه ها می گوید :

"...به یکدیگر کمک کنید ، همه را دوست داشته باشید ، هر برگ ، هر شعاع نور و ببخشید..."

در مقابل مادر یا خانم اوبراین ، آقای اوبراین قرار دارد که مظهر فطرت به شمار می آید و به تفسیر کتاب "زهر" ، سمبل سخت گیری و مجازات است . آنچه در ستون چپ درخت کابالا یا سفیرات برای تبیین خصوصیات فطرت برای جنس مرد آمده کاملا در آقای اوبراین به چشم می خورد. او در سراسر اوقاتی که با خانواده می گذراند ، خصوصا درمورد جک ، سخت گیری و مجازات های متعدد را به کار می برد. به طوری که حتی به وی اجازه نمی دهد تا "بابا" صدایش کند و به جک دستور می دهد که فقط او را "پدر " بخواند.

پدر در همان روزهایی که تازه جک خردسال به راه افتاده ، در حیاط جلوی خانه ، برایش خط می کشد و قانون می گذارد که از آن خط جلوتر نرود. و پس از آن نیز در هر موقعیتی ، قوانین جدید وضع کرده و به جک دستور می دهد که بایستی به آن قوانین پایبند باشد. بیشتر کارهای دشوار خانه را برعهده جک گذاشته و مدام از وی بازخواست می نماید.

شاید این نوع تربیت سخت گیرانه و دیکتاتور منشانه را در فیلم "300" ( زاک اسنایدر ) و در تربیت لئونیداس خردسال به خاطر داشته باشیم که به قول گزنفون ( مورخ مشهور یونانی) اساسا تمدنشان را "کمونیسم سربازخانه ای" می نامید.

حتی خود آقای اوبراین نیز در اواخر فیلم به این موضوع  معترف می شود که برای تقویت اتکا به نفس و روی پای خود ایستادن ، آن سخت گیری ها و مجازات ها را درمورد جک به کار می گرفته و گرنه جک را بیش از همه دوست می داشته است. پدر در آن صحنه در حالی که جک را در آغوش کشیده ،   می گوید :

"...تو تمام  چیزی هستی که من دارم ، تو تمام چیزی هستی که می خواهم داشته باشم..."

به این ترتیب جک فرانر از هر یک از کاراکترهای دیگر شکل گرفته و به بلوغ می رسد و در واقع علاوه بر اینکه همه آن صفات دو ستون راست و چپ درخت سفیرات را در خود دارد ، ویژگی های ستون وسط که به نوعی اعتدال به نظر می آید را نیز بروز می دهد و حتی آن تمایلات جنسی که در گوی دهم درخت زندگی کابالا نهفته را هم به گونه عقده ادیپ در همان دوران نوجوانی بروز می دهد تا در نهایت، شاکله کلی درخت را کسب کرده و لایق انسان برتر به حساب آید و بنا بر باورهای شرک آمیز کابالا ، خدا در وجودش تبلور یابد.

از همین روست که در فیلم ، نوعی شخصیت منجی نیز برایش تصویر شده و در فضایی آخرالزمانی در میان مردم سرگشته و گمگشته به هدایت و امید و رستگاری می پردازد. در حالی که پیش از این و پس از دو مرگ دلخراش ( غرق شدن پسر بچه ای در استخر و خبر مردن پسر نوزده ساله خانواده اوبراین) ، زمزمه های شکوا گونه مادر و جک ، نشان از باور شرک آمیز کابالایی در غیبت خدا دارد ، در حالی که هنوز جک تمام مراحل خدایی شدن را براساس درخت زندگی کابالا طی نکرده است.

در صحنه ای پس از غرق شدن پسر بچه ای  در استخر ، جک این گونه خطاب به خدا زمزمه می کند:

"... تو کجا بودی ؟ تو اجازه دادی که یک پسر بچه بمیرد. تو اجازه دادی که هر اتفاقی بیفتد. چرا من باید خوب باشم وقتی تو نیستی ..."!!

 

و در صحنه ای پس از قبول مرگ پسر نوزده ساله خانواده اوبراین از سوی آنها ، مادر خطاب به خدا چنین شکایت می نماید :

"...خدایا! چرا؟  تو کجا بودی؟ می دانی چه اتفاقی افتاد ؟ برایت مهم است؟ ..."

 

آشکار است که چنین شکواییه هایی خطاب به خالق هستی در تمامی ادیان توحیدی و ابراهیمی ، شرک محض به شمار آمده ولی در فرقه های شبه دینی و شبه عرفانی (مثل همین کابالا) دریچه ای است برای خارج کردن دین و خدا  از زندگی و جانشین نمودن انسان به جای آن که پیش زمینه های فکری اومانیسم به شمار می آید. انسانی که قرار است در غیاب خدا ، جهان را به سامان کرده و منجی آخرالزمان محسوب شود.

در متون کهن کابالیست ها نیز نخستین زمزمه های به اصطلاح مسیحا گرایی یا آخرالزمانی در قرون 13 و 14 میلادی به خصوص توسط یکی از رهبران آن به نام اسحاق لوریا ، ساز شد و حتی زمانی در همان قرون برای پایان جهان و ظهور منجی ، تعیین گردید!

 بعد التحریر:

فیلم " درخت زندگی" بعد از جایزه نخل طلای جشنواره فیلم کن ( در حالی که در همان جشنواره به دلیل ساختار کشدار و کسالت بارش از سوی بسیاری از تماشاگران و منتقدان هو شده بود ) در کمال شگفتی و حیرت کارشناسان سینمایی در تعداد زیادی از مراسم اهدای جوایز آمریکایی کاندیدای دریافت و یا برنده جوایز متعددشد. نامزد شدن فیلم چند رشته مراسم اسکار امسال از جمله بهترین فیلم شگفتی آخر بود .به این دلیل که نوع ساختار سینمایی فیلم " درخت زندگی " که آثار به اصطلاح هنری دهه 50 و 60 اروپا و سینمای امثال تارکوفسکی و آنتونیونی یا حتی فیلم های سینماگران خاصی همچون کنجی میزوگوچی را به یاد می آورد به هیچوجه در چارچوب مراسمی مانند اسکار و یا گلدن گلوب نمی گنجد. نگاهی به تاریخ اهدای چنین جوایزی به خوبی نشان می دهد که حتی در اوج ساخت چنین آثاری در دهه های 50 و 60 و اوایل دهه 70 میلادی امثال اسکار و حلقات پیرامونی آن، به هیچکدام از فیلم های یاد شده که از قضا متعلق به اساتید برجسته تاریخ سینما بودند روی خوش نشان نداد. و حالا در شرایطی که دیری است چنین فیلم ها و ساختاری حتی در جشنواره های به اصطلاح هنری مانند کن و برلین و مانند آن مورد عنایت قرار نمی گیرد و زمان ساخت این دسته از فیلم ها دیگر سالهاست به سر آمده پروپاگاندای اینچنین برای فیلمی مثل " درخت زندگی" به شدت شک برانگیز بوده و قطعا به دلیل محتوای ایدئولوژیک آن است.

تحلیل اسکار 84 در گفت و گوی آرش فهیم با سعید مستغاثی

$
0
0

 

 

 محفلی برای ستایش از رویاهای سرمایه داری

 

مراسم اسکار برای هشتادو چهارمین سال پیاپی در شهر لس آنجلس آمریکا برگزار و 26 جایزه آن بین برگزیدگان تقسیم شد، اما تفاوت مهم این دوره از جایزه اسکار با هشتاد و سه دوره قبلی این است که برای نخستین بار یکی از این جوایز به یک فیلم ایرانی اهدا شد. به همین بهانه در گفت وگو با «سعید مستغاثی»، رئیس سابق انجمن منتقدان و کارگردان مجموعه مستندهایی چون «راز آرماگدون»، «اشغال» ،«..و اینک آخرالزمان» و ... به بررسی فرایندهای جاری در مراسم اسکار، به عنوان بخشی از دستگاه فرهنگی آمریکا و همچنین دلایل انتخاب فیلم «جدایی نادر از سیمین» پرداختیم.

¤¤¤

¤از اسکار هشتاد و چهارم چه خبر ؟

خیلی معمولی و کلیشه ای بود. برگزارکنندگان پس از سالها به بیلی کریستال پناه آورده بودند که در دهه 90 یکه تاز عرصه مجری گری اسکار بود ولی حالا پس از گذشت 12-13 سال پیر و چاق و سنگین شده بود ، در حالی که می خواست همه اداهای 15 سال پیش را درآورد ولی مثل دلقکی که در یک سیرک فقط تقلید می کند ، کاملا به صورت یک مضحکه درآمده بود. حتی شروع کارش هم با همان آواز 20 سال قبلش بود! دیگه اینکه مراسم از ابداعات و ابتکارات تصویری سالهای گذشته تقریبا خالی بود و از همین رو برخلاف هرسال خیلی زود به پایان رسید. جایزه یک عمر هنری به امثال جیمز ارل جونز ( دوبلور دارت ویدر در مجموعه جنگ های ستاره ای ) رسید ! و از کارگردانان و فیلمسازان معروف و صاحب نام خبری نبود. اعطاکنندگان جایزه برخلاف هرسال ( و مثل آن سالی که برگزارکنندگان اسکار به دلیل بحران اقتصادی شعار صرفه جویی می دادند )  ، برای چند جایزه روی سن می آمدند و البته طبق معمول هم هیچ ارتباطی با جایزه مربوطه نداشتند ( به جز بازیگران ) . مثلا جایزه اسکار فیلم غیر انگلیسی زبان را بازیگر درجه دومی مثل ساندرا بولاک داد ( که تنها ارتباطش با فیلم های خارجی،  علاقه اش به سخن گفتن چینی و آلمانی صحبت کردن مادرش در دوران کودکی وی بود !!) که حتی در میان محافل سینمایی غرب به لات منشی معروف است و تصاویر مستهجنش در اینترنت ، بسیار موقعیت سینمایی او را زایل کرده است. این درحالی است که در همه جشنواره ها و مراسم فرهنگی و هنری دنیا ، سعی می شود ، ارزش جوایز با اعتبار اعطاء کندگان آنها ، متناسب باشد ، چنین اقدامی یعنی اعطای اسکار بهترین فیلم خارجی زبان از سوی ساندرا بولاک مانند این بود که نوبل جهانی فیزیک را یک کابوی هفت تیرکش بدهد!!

 

¤ البته مراسم اسکار امسال نیز مثل همیشه با هیاهو و جنجال های بسیاری برگزار شد و رسانه ها، سینماگران و مسئولان سینمایی ما به شدت از آن استقبال کردند. به خصوص که در این دوره از اسکار، یک فیلم ایرانی نیز حضور داشت و برگزیده جایزه هم شد، اما سوال این است که مراسم و جایزه اسکار چه اهمیتی دارد؟ چرا ما باید به راه یافتن فیلمی از کشورمان و برگزیده شدن آن در اسکار افتخار کنیم؟!

برای درک این اهمیت یا به عبارت بهتر، رسیدن به پاسخ این سوال که آیا اصلاً مراسم اسکار، حائز اهمیت هست یا نه؟! و اینکه یک فیلم چگونه به مراسم اسکار راه می یابد و برگزیده می شود، باید یک روند را بررسی کرد. آکادمی علوم و هنرهای سینمای آمریکا سال 1927 با دو هدف، جایزه اسکار را بنیان نهاد؛ اول حمایت از صنعت سینمای آمریکا و دوم تشویق فیلم هایی که در جهت تحقق بخشیدن به رویای آمریکایی و ترویج ایدئولوژی ایالات متحده ساخته می شدند. خصوصیاتی چون توسعه طلبی، نژادپرستی، سرمایه سالاری، خوی استکباری و امپریالیستی و ... در مجموع، ایدئولوژی آمریکایی را تشکیل می دهند. طبق این مانیفست، آنچه در اسکار اهمیت دارد، محصولات سینمای آمریکا است. به عبارتی بهتر 96 درصد جوایز به آثار آمریکایی اهدا می شود و تنها چهار درصد در قالب یک جایزه به آثار غیرآمریکایی اهدا می شود، اما نکته جالبی که وجود دارد این است که برخلاف آنچه برخی رسانه ها و شخصیت ها در داخل کشورمان بر آن اصرار دارند، جایزه اسکار نه تنها یک گردهمایی جهانی نیست که حتی آن را یک مراسم آمریکایی هم نمی توان دانست، بلکه یک مراسم صرفاً لس آنجلسی است، چون طبق مقررات اسکار، تنها آثاری می توانند در آن رقابت کنند که در شهر «لس آنجلس» اکران شده باشند، یعنی حتی اگر یک فیلم آمریکایی واجد همه ویژگی ها و قابلیت های تحسین برانگیز فنی و هنری باشد و در همه آمریکا و همه جهان هم نمایش داده شده باشد، اگر در لس آنجلس اکران نشود، نمی تواند وارد اسکار شود!

 

¤درباره فیلم های خارجی چطور؟ هر سال تعدادی هم فیلم غیر آمریکایی در اسکار نامزد یا برگزیده می شوند؟

نامزدی فیلم های خارجی هم برای خودش ضوابط و قوانینی دارد؛ یعنی اول اینکه، حتماً یک نهاد رسمی از هر کشوری باید فیلمی را معرفی کند و فقط هم یک فیلم باید باشد. دوم اینکه، این آثار حتماً باید در لس آنجلس نمایش داده شده باشند. اما سوال این است که یک فیلم غیرآمریکایی چطور می تواند در لس آنجلس اکران شود؟ پاسخ این است که یکی از کمپانی های سینمایی آمریکایی باید پخش این گونه فیلم ها را بر عهده بگیرد. تبعاً این کمپانی ها که زیر نظر سرمایه داران اداره می شوند، حمایت از آثاری را برعهده می گیرند که توجه شان را جلب کند تا روی آن فیلم سرمایه گذاری کنند. خرید، زیرنویس، تبلیغات، نمایش در سینماها و ... از جمله امور مربوط به اکران فیلم های خارجی است که حداقل سه چهار میلیون دلار هزینه برمی دارد. به همین دلیل، یک فیلم باید واقعاً برای شان ارزش داشته باشد که روی آن چنین سرمایه گذاری کنند. البته باید یکی از کمپانی های اصلی این کار را انجام دهند، کمپانی هایی که در مجموعه دولت غیر متمرکز آمریکا قرار گرفته باشند، یعنی مجموعه ای از کارتل ها و تراست های سرمایه داری، بانک ها، تینک تانک های سیاسی، کارخانه های اسلحه سازی و شرکت های رسانه ای. یکی از این کمپانی ها باید روی این فیلم سرمایه گذاری و از آن حمایت کند، پخش فیلم را برعهده گرفته، آن را در سینماهای لس آنجلس اکران کند و برایش تبلیغات انجام دهد.

 

فیلم انتقادی "نیمه ماه مارس" تنها نامزد دریافت یک جایزه شد!

 

¤روند داوری چگونه است؟

ظاهر امر این است که اعضای آکادمی اسکار این آثار را تماشا می کنند و به آنها رأی می دهند، اما هیچ عقل سلیمی نمی تواند باور کند که آن ها فرصت دیدن هزاران فیلم را داشته باشند. بنابراین فقط و فقط فیلم هایی فرصت می یابند در معرض دید اعضای آکادمی قرار گیرند که از سوی کمپانی های سرمایه گذار پسندیده شده، روی آنها سرمایه گذاری شده ، در حلقه سینماهایی که متعلق به همان کمپانی هاست ، به اکران درآمده وبا تبلیغات وپروپاگاندا دررسانه های متعلق به همان صاحبان کمپانی ها(سیکل باطل را ملاحظه می فرمایید!) در اختیار و معرض دید اعضای آکادمی قرار گرفته باشد! یعنی صدها و هزاران فیلمی که در دنیا موفق به جلب نظر روسا و صاحبان کمپانی ها و استودیوهای هالیوودی نمی شوند، عملاً از داوری و قضاوت اعضای آکادمی اسکار دور می مانند. حتی برای ارزیابی همین تعداد فیلم مورد تأیید کمپانی ها نیز فرصت کافی وجود ندارد و در اینجا کار اصلی را تبلیغات شدید و پروپاگاندای قوی رسانه هایی مختلف انجام می دهند که متعلق به همان کمپانی های صاحب فیلم ها هستند، یعنی در واقع داوران اصلی مراسم اسکار، نه اعضای آکادمی، بلکه صاحبان و روسای کمپانی ها هستند.

 

¤آیا در طول تاریخ برگزاری اسکار شده که فیلم های برجسته ای نادیده گرفته شوند؟

بله خیلی فیلم ها! فیلم های مهمی چون؛ «همشهری کین»( که علیرغم نقاط قوت سینمایی بسیار و بیش از نیم قرن برگزیده شدن از سوی منتقدان و سینماگران دنیا تنها موفق به کسب یک جایزه اسکار فیلمنامه شد ) ، «دلیجان»( که یکی از مهمترین آثار جان فورد محسوب شده ولی از کسب جایزه های اصلی اسکار سال 1939 بازماند ) ، «تقلید زندگی» ( از اصلی ترین ملودرام های تاریخ سینما ساخته داگلاس سیرک ) ، «شمال از شمال غربی» ( از خوش ساخت ترین فیلم های آلفرد هیچکاک که تنها نامزد دریافت اسکار بهترین تدوین شد! ) ، «ریوبراوو» ( یکی از وسترن های کلاسیک هاوارد هاکس که بارها توسط منتقدان ستایش شده ولی هیچگاه حتی نامش در مراسم اسکار مطرح نگردید ) ، «جویندگان» ( مهمترین وسترن جان فورد که اساسا از سوی اعضای آکادمی اسکار نادیده گرفته شد ) ، «خواب بزرگ» ، «رود سرخ»، «2001: یک ادیسه فضایی» ( یکی از ماندگارترین آثار به اصطلاح علمی – تخیلی تاریخ سینما که فقط اسکار جلوه های ویژه گرفت )، «نشانی از شر»، «جنگل آسفالت» و صدها فیلم برجسته تاریخ سینمای آمریکا، که هیچ نصیبی از جوایز اسکار نبردند. بسیاری از بزرگان تاریخ سینمای آمریکا نظیر «آلفرد هیچکاک»، «چارلی چاپلین»، «باستر کیتن»، «هاوارد هاکس»، «سمیوئل فولر»، «استنلی کوبریک» و «نیکلاس ری» در این مراسم جایزه ای دریافت نکردند و تنها برخی از آنها در سال های آخر عمرشان جوایز افتخاری گرفتند. همچنین خیلی از فیلمسازهای بزرگ سایر ملل نیز تنها به این خاطر که اثرشان مورد حمایت کمپانی های آمریکایی نبود، نتوانستند به این رقابت راه یابند. «سرگئی آیزنشتاین»، «کنجی میزوگوچی»، «ماساکی کوبایاشی»، «روبر برسون»، «رنه کلر»، «روبرتو روسلینی»، «لوکینو ویسکونتی»، «مارسل کارنه»، «ژان کوکتو» و ... از جمله کارگردان های برجسته تاریخ سینمای جهان هستند که هیچ نشانی از اسکار دریافت نکردند.

 

¤خود مراسم چطور؟ آیا دارای ویژگی های شاخص فرهنگی و هنری است؟

مراسم اسکار آنقدر که در رسانه های کشور ما بزرگ و مهم جلوه داده می شود، در خود آمریکا اهمیت ندارد و بسیاری آن را در حد یک شوی تلویزیونی و سیرک می دانند. واقعیت هم این است که این مراسم بیشتر یک نمایش و شو محسوب می شود تا یک همایش فرهنگی و فرهیخته. بخش پیش نمایش آن که به ارائه انواع مدهای لباس و مو و جواهرات روی فرش قرمز می پردازد، مدت زمانی بیش از اصل مراسم را در بر می گیرد. آنچه در حین اهدای جوایز خودنمایی می کند، فقط و فقط ستارگان بازیگری پر سر و صدا هستند. به همین دلیل هم، خیلی از شخصیت های برجسته سینمای جهان حاضر نشده اند که در این مراسم شرکت کنند. در دوره های قبل، «مارلون براندو»، «ژان لوک گدار»، «کریستف کیسلوفسکی» و ... و امسال «وودی آلن» باوجود برنده شدن، در مراسم حضور نیافتند. چون اساساً برای اسکار اعتباری قائل نیستند و در شأن خود نمی دانند که در آن حضور یابند. به این واقعیت خود اسکاری ها هم بارها اذعان کرده اند. مثلاً چند سال پیش «کریس راک» به عنوان مجری مراسم اسکار در همان سخن اولیه اش روی سن مراسم به صراحت گفت: «این فقط یک بازی آمریکایی است و بس!» البته این حرف برای او عواقبی هم داشت و دیگر به او اجازه ندادند که مجری این مراسم شود.

 

¤آثار برگزیده اغلب دارای چه رویکردی هستند؟

اگر دقت کنید تمام فیلم های نامزد شده و جایزه گرفته در طول این سالها ، آثاری در راستای تبلیغ ایدئولوژی و رویای آمریکایی هستند. شما ببینید وقتی «چارلی چاپلین» به عنوان یکی از مهمترین کارگردان های تاریخ سینمای جهان ، آثارش در جهت منافع کارتل ها و تراست های سرمایه داران نبود، نه تنها او را به مراسم اسکار راه ندادند که از آمریکا هم  بیرونش کردند! امروز هم این مسئله وجود دارد. مثلاً «برایان دی پالما» یکی از پنج غول هالیوود جدید در دهه 70 میلادی بود، چون فیلم ضدجنگ ساخت نه تنها از سال 2007 ( یعنی پس از فیلم Redacted  دیگر نتوانست فیلم بسازد  بلکه به طور کلی از آمریکا نیز بیرونش کرده اند! همین امسال تعداد زیادی از فیلم های خوش ساخت که به تأیید اغلب منتقدان سینمایی دنیا آثار برتری هستند، چون در راستای اهداف سرمایه داری حاکم بر غرب یعنی همان تراست های صاحب کمپانی ها نیستند ، حتی در یک مورد هم نامزد دریافت جایزه از اسکار نشده اند!

 

فیلم "جی ادگار" کلینت ایستوود علیرغم همه شایستگی ها به مراسم اسکار راهی نداشت!

 

¤ می توانید چند مثال بزنید؟

مثل فیلم «جی ادگار» به کارگردانی «کلینت ایستوود» که به افشای پشت پرده روابط یکی از سران «اف بی آی» به نام «جی ادگار هوور» می پردازد. این فیلم به رغم همه شایستگی ها و قابلیت هایش حتی در یک شاخه هم کاندیدای دریافت جایزه نشد. یا فیلم دیگری مثل «توطئه گر» ساخته «رابرت ردفورد» که از آثار برجسته امسال سینمای جهان بود، اما چون تا اندازه ای به تاریخ ساختار و  بنیادهای آمریکا انتقاد می کند به اسکار راه نیافت. مثال دیگری که می توان آورد فیلمی به نام «رانندگی»( Drive ) است که از سوی منتقدین ، امتیازات خوبی گرفته و در سایر جشنواره ها هم جوایزی به خود اختصاص داده بود ، اما در اسکار تنها به یک دلیل نتوانست برنده شود و آن اینکه؛ شخصیت منفی فیلم یک یهودی است !

یا فیلم جرج کلونی به نام "نیمه ماه مارس "که فساد را در سیستم انتخاباتی آمریکا به رخ می کشید ، فقط در یک رشته فیلمنامه کاندیا بود که البته جایزه ای هم نگرفت!!

 

¤ اگر موافق هستید به برگزیده های این دوره بپردازیم. این مسئله ای که به آن اشاره کردید، یعنی انتخاب آثاری که در راستای اهداف سیاسی و ایدئولوژیک سرمایه داران حاکم بر آمریکا هستند در برگزیدگان مراسم اسکار امسال به چه شکلی دیده می شود؟

همه فیلم هایی که در هشتاد و چهارمین دوره اسکار نامزد یا برگزیده شدند، در جهت همان رویاها و ایدئولوژی آمریکایی ساخته شده اند. مثل فیلم «هنرمند» که جایزه اول را گرفت؛ این فیلم داستان تبدیل سینمای صامت به سینمای ناطق و اهمیت و ارزش پاسداری سینما به عنوان یک میراث فرهنگی غربی است. موضوع مشترکی که در اغلب آثار برگزیده این دوره حاکم دیده می شد. دیگر فیلم برگزیده اسکار امسال یعنی «هوگو» نیز با رفتن به سمت تخیل و وهم و گریز از واقعیت (که همواره مایه اصلی سینمای آمریکا به شمار آمده ، زیرا برای گذشته ایالات متحده که تاریخ واقعی ندارد به قول گدار فاقد هرگونه خاطره است ، قهرمان سازی نماید. ). در فیلم «نسل ها» هم که از دیگر نامزدهای اصلی این دوره از مراسم اسکار بود، باز هم ادای دین به میراث گذشتگان دیده می شود. در این فیلم می بینیم زمینی متعلق به اجداد یک نسل است و قهرمان داستان ( که از نسل مشترک بومیان هاوایی و مهاجران یهودی است ) به رغم همه مشکلات شخصی و شغلی و خانوادگی که دارد،  این میراث گذشته را حفظ می کند. فیلم دیگری به نام «اسب جنگی» ساخته استیون اسپیلبرگ ( دیگر کاندیدای اسکار بهترین فیلم )  باز هم ادای دین به میراث جنگی گذشته غرب است. دیگر برگزیده اسکار هشتاد و چهارم فیلم «نیمه شب در پاریس» ساخته وودی آلن بود که نوعی ادای دین به فرهنگ و هنر و فرهیختگان دو سه قرن اخیر غرب ( از رنسانس به بعد ) به نظر می آید و غرب امروز از جمله پاریس به عنوان یکی از شهرهای رویایی آن را  نتیجه تلاش فرهنگی و هنری امثال تولوز لوترک و اسکات فیتز جرالد و ارنست همینگوی و تی اس الیوت و لوییس بونوئل و سالوادور دالی و پابلو پیکاسو و کول پورتر و .... به شمار می آورد. از دیگر کاندیداهای دیگر این دوره اسکار می توان به فیلم «زن آهنی» اشاره کرد ، راجع به «مارگارت تاچر» نخست وزیر محافظه کار انگلیس بود که در این فیلم چهره بسیار مثبتی از وی نمایش داده می شود. کسی که یک فاشیست انگلیسی وابسته به محافل صهیونیستی بود و نزدیکی اش به ریگان و ایوانجلیست های آمریکایی نیز بر همه روشن است.

فیلم "توطئه گر" که تاریخ ساختار بنیادهای آمریکا را به چالش می کشید ، حتی نامزد دریافت یک جایزه هم نبود!!

این نگاه ایدئولوژیک حتی در آثاری که برنده نشدند، اما نامزد دریافت جوایز بودند نیز جاری است. مثلاً فیلم «درخت زندگی» ضمن گرایش به کابالا (فرقه عرفانی مادی گرایانه و صهیونیستی) درباره شخصیتی است که بار یک نسل را بر دوش می کشد تا دنیا را از سردی امروزی نجات دهد. فیلم "کمک" یا "خدمتکار"، دیگر نامزد این مراسم بود که نگاهی به نژادپرستی دهه 60 آمریکا دارد. فیلم با اینکه تظاهر به ضدنژادپرست بودن دارد، اما محتوای کاملاً موافقی با نژادپرستی دارد. یعنی در این فیلم سیاه پوستان را در مقام خدمتکاران خوب، تأیید می کند. به این معنی که می گوید این سیاه پوست ها اگر خدمتکارهای خوبی باشند، می توانند با سفیدپوستانی که اربابان خوبی هستند یک جامعه خوب را به وجود آورند. درست مثل نگاهی که در فیلم «برباد رفته» هم دیده می شد. جالب اینکه وقتی کریس راک برای اعطای اسکار بهترین انیمیشن روی سن رفت به طور کنایه آمیز و با بیانی طنز آمیز به این نژادپرستی مستتر در آثار آمریکایی اشاره کرد. او گفت که در انیمیشن ها خیلی راحت تر می توانند حرف هایشان را بزنند و مثلا سفیدپوستان به جای شاهزاده و پرنسس صحبت کنند و سیاه پوستان به جای خر و الاغ و مانند آن ( کنایه از حرف زدن ادی مورفی به جای خر در کارتون "شرک" ) .

فیلم "مانی بال" که از جمله فیلم های ورزشی آمریکایی محسوب شده و برای اولین بار یک فیلم درباره بیس بال ( ورزش محبوب سرمایه داران آمریکایی ) را به جرگه کاندیداهای بهترین فیلم آورد هم نسبت به میراث گذشته ورزشی ایالات متحده ادای دین می نمود. ضمن اینکه به قول جوزف نای ورزش های مانند بیس بال از جمله عناصر اصلی قدرت نرم آمریکا محسوب می شود.

و  بالاخره فیلم نهم نامزدهای اسکار بهترین فیلم ، آخرین اثر استیفن دالدری به نام "خیلی بلند و در نهایت نزدیکی" بود که بر بستر حوادث 11 سپتامبر 2001 سعی می کرد فضای تراژیکی از بازماندگان آن و حفظ میراث پدران توسط این بازماندگان را نشان دهد که البته کاملا به ورطه شعر و شعار می غلطید. ( اگر چنین فیلمی در ایران و درباره یکی از حوادث کلیدی سالهای اخیر کشور ساخته می شد ، قطعا از سوی همین جماعت شبه روشنفکری که امروز برای اسکار یقه جر می دهند ، مورد تمسخر قرار می گرفت ولی این حضرات آنچنان خودباخته مسائل دستمالی شده غرب هستند که هرآنچه از آن سوی می رسد را نیکو دانسته و برایش لنگ می اندازند !!) ملاحظه می کنید که همه این فیلم ها دارای چنین مایه ای هستند. همه آنها به نوعی در حال تبلیغ ایدئولوژی و رویای آمریکایی هستند. یعنی مضمون آنها حول موضوع هایی چون ستایش نژادپرستی، معرفی آمریکا به عنوان منجی، تبلیغ عرفان های انحرافی و تفکرات اومانیستی و به طور مشخص سکولاریسم شکل گرفته است. هر فیلمی که بخواهد از این وادی جدا شود، در این حلقه قرار نمی گیرد.

 

¤در بخش فیلم های خارجی زبان چطور، همان بخشی که فیلم «جدایی نادر از سیمین» برگزیده شد؟

برخلاف فیلم های آمریکایی برگزیده که همه در راستای تبلیغ برای آرمان ها و ایدئولوژی آمریکایی هستند و تک تک آنها نیز از پایان خوشی برخوردار بوده و آمریکا را به عنوان سرزمین امید و منجی جهان معرفی    می کنند، فیلم هایی که در بخش خارجی برگزیده می شوند، همه تصویری تیره و تار و به هم ریخته از کشور خود ارائه می دهند. نمونه اخیر این نوع آثار هم فیلم «جدایی نادر از سیمین» است که جامعه ایران را به عنوان کشوری اسلامی که در تقابل با آمریکا قرار دارد، جامعه ای از هم گسیخته و در حال فروپاشی به نمایش درآورده است. جالب این است که در خارج از کشور هم این فیلم را با نام «یک جدایی» می شناسند. این همان تصویر خوشایند کمپانی های آمریکایی و کارتل ها و تراست های سرمایه داری است.

شما نگاه کنید مثلا در فیلم "نسل ها" که از قضا شخصیت اصلی فیلم نیز با یک بحران عمیق خیانت در خانواده خود مواجه است و علاوه برآن ، همسر خیانتکارش در حال کما و آستانه مرگ قرار دارد ، اما در پایان شما بازهم خانواده را منسجم و پاک شده می یابید در حالی که میراث گذشتگان خود را نیز حفظ کرده اند. اما در پایان فیلم "جدایی نادر از سیمین" حتی فرزند را با یکی از دو طرف ماجرا یعنی مادر یا پدر نمی بینیم. یعنی هریک از 3 عنصر اصلی داستان ، جدا افتاده اند و خانواده کاملا از هم پاشیده درحالی که تنها نماد میراث گذشته یعنی پدربزرگی که مرد به خاطرش قصد ماندن داشت ، مرده و خانواده زن خدمتکار نیز دچار بحران شده است!!

 

¤ برخی موفقیت در این گونه محافل را با پیروزی های ملی پوشان ورزشی در مسابقات بین المللی و جام های جهانی مقایسه می کنند، آیا این مقایسه درست است؟

یک موضوع این است که همه تیم ها در مسابقات ورزشی امکان رسیدن به مقام قهرمانی یا دومی و سومی را دارند، اما در اسکار تنها شرکت کننده های آمریکایی هستند که امکان دستیابی به جوایز بهترین فیلم و برترین کارگردانی و بهترین بازیگر و ... را دارند ( در طول تاریخ اسکار دو سه بار این امکان برای تولیدات غیر آمریکایی پیش آمده که البته تحقق پیدا نکرده است )  و نماینده های سایر ملت ها تنها می توانند در یک بخش حاشیه ای به برتری برسند. تفاوت دیگر این است که در مسابقات ورزشی همه تیم ها یا افراد وارد یک میدان برابر می شوند و قوانین برای همه یکسان است، اما برای جایزه اسکار، یک فیلم زمانی شانس پیروزی پیدا می کند که بر اساس قواعد آنها باشد و تفکر، نگاه، جهان بینی و تصوری را ارائه کند که باب میل برگزار کننده های اسکار باشد. ضمن اینکه در اینجا زمین بازی برای طرفین کاملاً ناعادلانه طراحی شده است. یعنی علاوه بر اینکه همه 6000 داور آمریکایی هستند ، 96 درصد جوایز هم به آمریکایی ها می رسد و تنها چهار درصد سهم غیرآمریکایی ها است.

 

فیلم خوش ساخت "رانندگی" علیرغم نظرات مثبت منتقدان ، جایی در اسکار 84 نداشت.

 

¤با تشکر از فرصتی که برای این گفت وگو در اختیار ما قرار دادید. در پایان اگر نکته قابل ذکر دیگری هست توضیح دهید؟

جای تعجب است که دوستان دریافت جایزه اسکار را نوعی تعظیم آمریکا در برابر فرهنگ ایرانی قلمداد کرده اند، این درحالی است که اگر کسی قصد حفظ هویت خودش را داشته باشد، اصلاً به مراسم اسکار راه نمی یابد. به همین خاطر هم هست که درآنجا، همه باید مطابق قواعدی که آمریکایی ها تعریف می کنند در مراسم شرکت کنند؛ مثل آنها لباس بپوشند، مثل آنها رفتار کنند و حتی مثل آنها حرف بزنند. فیلمساز ما در مراسم اسکار از نمایش فرهنگ ایرانی باوجود جهانی پر از جنگ و تهدید سخن می گوید، اما نمی گوید که چه کسی این جنگ ها را راه انداخته؟ چه کسی طی 10 سال یک و نیم میلیون نفر از مردم عراق را کشته و زخمی کرده است؟ چه کسی برای مقابله با مردم ایران همه گزینه ها را روی میز دارد؟ چه کسی دانشمندان ایرانی را ترور می کند؟ کدام قدرت بیش از 200 سال است که دنیا را به خاک و خون کشانده و امروز نیز ...

 

بررسی تولیدات سینمای ایران در سال 1390 - 1

$
0
0

 

با نگاهی به جشنواره سی ام فیلم فجر

 

گزارش اقلیت

 

 

به نظر می آید امروز دیگر سخن گفتن از اینکه سی امین جشنواره فیلم فجر نسبتی با انقلاب و نظام اسلامی و مردم نداشت ، حرف تازه ای نباشد و یا اظهار اینکه سینمای ایران به طور کلی از مردم این سرزمین جدا افتاده ، سخن گزافه ای محسوب نشود.  چرا که اینک خود مسئولان سینمایی کشور و مدیران جشنواره فیلم فجر به طور رسمی و علنی به این حقیقت اعتراف کرده اند و البته چه کسی جز خود این دوستان می توانند مخاطب این سخن و حرف باشند؟! چه آن هنگام که دبیر محترم جشنواره سی ام فیلم فجر در گزارش مراسم اختتامیه خویش از قول یک جانباز هفتاد درصدی گفت : "...پس جای ما روی پرده سینما کجاست؟..." و چه هنگامی که معاونت محترم امور سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی در سخنرانی خود در همان مراسم سوال کرد : "...مردمی که بیست و دو بهمن در راهپیمایی شرکت کردند، کجای این سینما هستند؟..."

یک فرضیه می تواند این باشد که جانبازان و شهداء و رزمندگان و خانواده آنان و همچنین مردمی که در راهپیمایی هایی مثل 22 بهمن شرکت می کنند ، رقم  قابل توجهی نبوده و اکثریت همان است که دوستان سینماگر روی پرده برده و تصاویرشان را در همین جشنواره فیلم فجر به نمایش گذاشتند! یعنی همان جماعتی که به سختی گرفتار بحران های خانوادگی و روحی بوده ، غرق در نابهنجاری هایی همچون خیانت و دروغ و شارلاتانیسم و عاشق مهاجرت و گریز از وطن و زندگی در غرب هستند!! آیا واقعا چنین قشری اکثریت مردم ایران را تشکیل می دهند؟ ( این تصویر وارونه ای است که حتی ارتجاعی ترین رسانه های غربی نیز با احتیاط به آن نزدیک می شوند و فقط آن را می توان در توهمات برخی سلطنت طلبان فسیل شده یا شستشوی مغزی شدگان سازمان مجاهدین خلق و یا اسیران گتوهای تورنتو و ونکوور و امثال آن جستجو کرد). در کمال تاسف برخی از سازندگان این نوع آثار براین توهم واپسگرا باقی مانده اند. فی المثل کارگردان یکی از این دسته فیلم ها ، در کنفرانس مطبوعاتی بعد از نمایش فیلمش در سینمای رسانه ها ، در پاسخ به چرایی پررنگ بودن تم خیانت در جشنواره امسال گفت : "... چون مدام داریم این چیزها را می شنویم و چنین مسائلی خیلی زیاد شده است..."!!!

فرضیه دیگر (که بعضی از سینماگران یاد شده برای گریز از اتهام توهم فوق، به آن متوسل می شوند) این است که بالاخره این نمونه ها ( مانند آنچه در فیلم های فوق به تصویر کشیده شده) در جامعه ما یافت می شوند! بحثی نیست، اما آیا چنین مسئله ای در میان اکثریت ملت ایران ، آنچنان حاد است که بخش اعظم تولیدات سینمای ما را به خود اختصاص دهد؟! یا این مسئله فقط معضل بخش کوچکی از جامعه ماست؟! خوشبختانه آمارهای مختلف رسمی و غیر رسمی داخلی و خارجی حاکی از آن است که اکثریت چشمگیری از جامعه ایرانی به هیچوجه با چنین نابهنجاری هایی دست به گریبان نیستند و در نظر جهانیان ،جامعه ای دینی،سالم و اخلاقی تشکیل داده اند. البته اقلیتی از این جامعه که خصوصا در بخش های مرفه کلان شهرها زندگی می کنند و در معرض مستقیم تهاجمات مختلف سیاسی،اقتصادی و فرهنگی غرب قرار دارند، کم و بیش به چنین معضلاتی دچار هستند. ولی این اقلیت چند درصد مردم ایران را دربرمی گیرند که از نظر برخی تولیدکنندگان سینمای ایران ، حق دارند حجم وسیعی از فضای آن را اشغال کنند؟ متاسفانه این تلقی ناشی از همان نگرش مورچه گونه شبه روشنفکری است که اگر یک قطره آب روی سرش بریزند ، فریاد می زند که ای داد و بیداد ، دنیا را آب برد!!

نگرشی که توسط برخی رسانه های معاند غربی و در جریان سیر جنگ روانی غرب علیه ایران مدام القاء می شود و متاسفانه بیش از همه برروی همین قشر شبه روشنفکر که گوش و هوشش به آن رسانه هاست، به گونه ای شرطی تاثیر می گذارد. اما یک سوال هم این جاست که اگر چنین فضای ناجوانمردانه ای در فضای رسانه درمورد خود این حضرات راه بیفتد ، همین دوستان شبه روشنفکر چه قضاوتی خواهند داشت؟

مثلا در سینمای ما نیز نابهنجاری هایی یافت می شود. اگر جشنواره ای درباره سینمای ایران برگزار شود و در اکثریت آثار آن ، فیلمسازان را جماعتی روانپریش و پارانوییک و دوقطبی تصویر نماید، آیا صدای جامعه سینمایی ایران در نمی آید که چرا چنین دور از انصاف و عدالت و از سر حقد و کینه با این سینما برخورد شده است؟ حالا اگر از پول و سرمایه همان سینماگران ، جشنواره ای برپا شود که در فیلم هایش به آنها توهین و اهانت روا شده ، بیشتر خشم دوستان برانگیخته نمی شود؟ آیا این پاسخ که " چنین مسائلی خیلی زیاد شده " و یا اینکه ما خواسته ایم آسیب شناسی کنیم" ، حضرات فیلمساز را راضی می کند؟! خاطرم هست ، در سال 1382 که در یکی از قسمت های سریال "نقطه چین " مهران مدیری ، انتقاد کوچکی به برخی فیلمسازان شده بود ، چه داد و فریادی از سوی جماعت سینماگر برپا شد که وا سینما و وا فرهنگ و هنر که تلویزیون همه استعدادهای هنری این مرز و بوم را زیر علامت سوال برد!!

حالا توجه کنید که از پول این ملت و از کیسه بیت المال ، جشنواره فیلمی برگزار می شود به نام جشنواره فیلم فجر ( که عنوانش منتسب به دهه مبارک فجر انقلاب اسلامی است و همین عنوان می تواند جهت گیری و سمت و سو و مسیر جشنواره را تعیین کند ) اما نه تنها در جهت اهداف انقلاب اسلامی و نظام جمهوری اسلامی و سمبل آن یعنی دهه فجر انقلاب حرکت نمی شود که برعکس ، دین مداری و اخلاق گرایی و آگاهی و امید این مردم را هم به چالش کشیده و زیر علامت سوال می برد.

 

کدام هویت و مردم ؟

 

 

مارتین اسکورسیزی، فیلمساز معروف آمریکایی در یکی از مصاحبه های سال 2008 خود ضمن اشاره به سینمای ملی گفت: "...سینمای ملی، سینمایی است که عناصر سازنده آن، مجموعه ای را تشکیل دهند که گویای هویت ، مذهب ، ایدئولوژی و در واقع گرایش یا بازخورد آن ملت است و آن ملت از طریق مفاهیم و بازخوردهای مستتر در سینمایش قابل شناسایی است..."

راستی هویت و مذهب و ایدئولوژی ملت ایران چیست؟ آیا هویت این ملت به جز هویتی اسلامی ایرانی  است که دین مداری و اخلاق و خانواده و ایثار و فداکاری از اساسی ترین شاخصه های آن به شمار می آید؟ این شاخصه ها در کدام بخش از فیلم های جشواره فیلم فجر امسال حاکم بود؟

پرسش اساسی این است که آیا اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران همان ها نیستند که 33 سال در مقابل تمام توطئه ها و نقشه ها و تهاجمات نرم و سخت دشمنان تاریخی این سرزمین ایستادگی کرده و آنها را وادار به اعتراف بر این مقاومت نموده اند؟ آیا مردم ، همان ها نبوده و نیستند که در همه میادین علمی و ورزشی و فرهنگی و سیاسی و نظامی برای این سرزمین افتخار کسب کرده و علیرغم همه تحریم ها و دشمنی ها و عناد پایان ناپذیر دشمنان اسلام و ایران ، نه تنها قلب و چشم و مغزشان ( به سان بسیار از شبه روشنفکران مدعی ایران و ایرانیت ) به غرب و آمریکا نبود و در مقابل زرق و برق آن، خود را نباخته و حتی یک ذره کوتاه نیامدند بلکه  این کشور را به لحاظ علمی به نقاط افتخار آمیزی رساندند؟ آیا مردم، همان ها نبوده و نیستند که در تمام مراحل سخت و دشوار آزمون های بزرگ تاریخی از به اصطلاح خواص پیشی گرفتند و استوار و نستوه پشت سر رهبر شجاع و مدبر خود ، به تمامی فریب های آمریکا و اسراییل و دیگر نظام های صهیونی ، " نه " گفتند؟

آیا مردم ، همان ها نبوده و نیستند که در بزنگاههای تاریخی این کشور همچون انواع و اقسام کودتاها و ترورها و بمب گذاری ها و تجزیه طلبی ها و هجمه های فرهنگی و ایامی مانند روز قدس و 13 آبان و 9 دی و 22 بهمن و ...به مقابله با دشمنان دین و کشور شتافتند و آنها را برای چندین و چندمین بار از دستیابی به منابع این سرزمین ناامید ساختند؟

این مردم و آرمان ها ودغدغه ها و باورها و اعتقاداتشان چه درصدی از فیلم های جشنواره ای را به خود اختصاص داده که همه هزینه های ریز و درشتش از جیبشان خرج می شود؟ آیا درست است امانات این مردم که امروز در این جهان مظلوم کش ، یکه و تنها و با همه وجود دربرابر تمامی سپاه کفر با همه اعوان و انصار و نوکرهای داخلی و خارجی اش ایستاده اند ، صرف به تصویر کشیدن توهمات و خیالاتی شود که دقیقا مغایر و متضاد با همان دغدغه ها و اعتقادات و باورهاست؟ آیا این انصاف و عدالت و امانت داری است؟

این چه استبداد قرون وسطایی است که جماعتی قلیل ، بیگانه با آرمان ها و خواست های یک ملت که در تمامی دوران محنت و رنج او ، نه تنها حتی یک لحظه همراه نبوده ، بلکه بعضا نه فقط سکوت که با دشمنانش نیز همسویی نموده اند ، حالا همه منابع سرزمینی را حق خود بدانند که همان ملت با پوست و گوشت و خونش از آن دفاع کرد و از دست روباهان و گرگ ها نجات داد ! و این منابع به بهانه رعایت دمکراسی و حقوق بشر و به خاطر آوانگارد شدن برخی دوستان برای جذب مخالفان و به قیمت زیرپا گذاردن اصول ، دودستی تقدیم همان جماعت قلیل گذارده شود تا ارزش های دینی و ملی این ملت را به سخره و استهزاء بگیرند و به همین دلیل مورد توجه محافل معلوم الحال خارجی واقع شوند و تازه داد و فریاد کنند که چرا آزادی نداریم!! چرا نمی توانیم همه هست و نیست این مردم را مال خود کرده و تمامی حیثیت شان را زیر علامت سوال ببریم!!! نوعی نگاه نژادپرستانه ( که در آثارشان نیز مستتر است ) که دفاع از کشور و میهن و وطن را نیز تنها در شان خود می دانند نه مردمی که به زعم آنها مشتی دهاتی عقب افتاده بی سواد و فناتیک هستند!!!!

واقعا آیا این جماعت شبه روشنفکر مرفه بی درد و شکم سیر ( که بعضا ناراحت از نداشتن فلان ویلا و دوبلکس و به خاطر نرفتن بهمان سفر خارجی و گذران تعطیلات در فلان ساحل دریا غر می زنند و از جهت اینکه نمی توانند هنجارهای اخلاقی جامعه را به راحتی زیرپا بگذارند ، به همه ارزش های یک ملت بد و بیراه می گویند ) می توانستند حتی یک ساعت در برابر ارتش صدام مقاومت کنند؟ (مقاومت پیشکشان! در آن شرایط سخت درگیری تمام عیار ایران با همه دنیای سلطه طلب، حتی دلشان هم با مدافعان مرز و بوم ایران نبود).

آیا این جماعت شیفته غرب و غربزده  امروز می تواند ذره ای در پیشرفت های سایبری و تکنولوژیک کشور سهم داشته باشد، درحالی که این پیشرفت ها در خط مقدم جبهه مقابله با غرب صلیبی / صهیونی قرار دارد؟ آیا این بلغور کنندگان القائات رسانه های مغز خور غربی ، می توانند با تکیه برهویت و ریشه های ملت خود ، کوچگترین اقدامی در جهت بازسازی تمدن پرشکوه ایران اسلامی داشته باشند؟

با تکیه بر پیشینه ، خاستگاه اجتماعی و تاریخی طبقه مرفه شبه روشنفکر  و شواهد و اسناد موجود و همچنین واقعیات انکار ناپذیری که حتی نتایج بررسی های آماری برخی تینک تانک ها و موسسات نظرسنجی غرب نیز برآن تاکید دارند ، پاسخ سوالات فوق متاسفانه منفی است. پس در فیلم ها و تولیدات اینچنینی سینمای ایران ، کدام مردم مورد نظر هستند ؟ کدام اکثریت در این سینما تصویر  می شوند؟ از جیب ملت ، کدام آرمان ها و خواسته ها و ابعاد روشن زندگیشان به تصویر کشانده  می شود؟ آیا آن اکثریت مقاوم از این خیل فیلم های تولیدی سهم و حقی ندارند؟ آیا نباید انتظار داشته باشند ، جشنواره ای که با پول و هزینه آنها برپا شده و شکل گرفته و بخشی از فضای دهه فجر انقلابی را به اشغال خود درمی آورد که ماندگاری اش نتیجه خون و ایثار آنها و فرزندانشان است، آرمان ها و باورها و اعتقادات آنها را به تصویر بکشد؟ و یا لااقل بر علیه و ضد آن باورها و اعتقادات و آرمان ها نباشد؟ آیا این انحصار طلبی شبه روشنفکران ( که البته ریشه ای تاریخی در این دیار دارد ) با آن ادعای دمکراسی و  آزادی خواهی و حقوق بشرشان منافات ندارد؟

متاسفانه دیکتاتوری اقلیت روشنفکر و شبه روشنفکر در این سرزمین که سابقه ای 180 ساله دارد ، امروز بر رسانه های ما علی الخصوص سینما حاکم است و از همین رو تصویری که برپرده های سینما می رود، اغلب تصویری واژگونه از ملت ایران و در واقع بازتاب خواسته ها و عقده های فروخورده و دیرین همین قشر است و در واقع گزارش یک اقلیت محدود از جامعه ایرانی است. از همین روست که آن جانباز هفتاد درصدی می گوید که جای ما در سینمای ایران کجاست و معاون سینمایی اذعان می دارد که اکثریت قریب به اتفاق مردمی که در راهپیمایی 22 بهمن حضور داشتند ، جایگاهی در آثار به نمایش درآمده جشنواره سی ام فیلم فجر ندارند .

نگاهی به پارامترهای اصلی که به صورت موتیفی در اغلب آثار جشنواره سی ام تکرار می شدند ، می تواند اثبات این مدعا باشد .

 ادامه دارد

بررسی تولیدات سینمای ایران در سال 1390 - 2

$
0
0

با نگاهی به جشنواره سی ام فیلم فجر ( قسمت دوم )

 

القاء تصور بحران در جامعه

 

گزارش توسعه انسانی یکی از مهمترین و معتبرترین گزارش های اقتصادی و اجتماعی در جهان است که همه ساله توسط دفتر توسعه سازمان ملل متحد ( UNDP ) منتشر می شود . در این گزارش شاخص توسعه انسانی (HDI) کشورها بر اساس معیارهایی چون امید به زندگی، کیفیت نظام آموزشی، درآمد واقعی و سرانه درآمد ملی محاسبه می گردد که تمامی شاخص های توسعه اقتصادی و اجتماعی در برآورد آن دخیل هستند و به عبارتی یکی از جامع ترین معیارها برای مقایسه توسعه یافتگی کشورها به شمار می رود که البته تمامی دولتها و سازمانهای علمی و تحقیقاتی از این شاخص به عنوان معیار اصلی مقایسه کشورها استفاده می کنند.

بر اساس جدیدترین گزارش توسعه انسانی سازمان ملل در سال 2010، شاخص توسعه انسانی ایران که در سال 1975 میلادی 571/0 از یک بوده است، طی 32 سال اخیر با رشد 1/13 درصدی مواجه شده و به 701/0 از یک رسیده است. بر اساس این گزارش، ایران که همواره در سالهای گذشته در ردیف کشورهای با توسعه انسانی متوسط قرار داشت، در سال 2010 برای نخستین بار در ردیف کشورهای با توسعه انسانی بالا قرار گرفت. گزارش فوق اذعان دارد، جمهوری اسلامی ایران از نظر شاخص توسعه انسانی طی سال های پس از انقلاب با 40 پله صعود مواجه شده و از رتبه 110 در سال 1979 به 70 در سال جاری میلادی ارتقا پیدا کرده است.

گزارش ها و آمارهای متعدد دیگری در طی سالهای اخیر از سوی مجامع معتبر بین المللی انتشار یافته که نشانگر افزایش چشمگیر نشاط و امید در جامعه ایرانی است ، از جمله گزارش بانک جهانی در سال 2011 که در آن ضمن بیان نقاط قوت و ضعف اقتصاد ایران ، تصریح شده بود که "ایران از لحاظ استانداردهای منطقه‌ای دارای شاخص‌های بالایی در زمینه اجتماعی است."

به جز همه این آمارها و گزارشات ، اغلب کارشناسان اجتماعی و جامعه شناسان براین باورند که امید و نشاط دریک جامعه از برخی شاخص ها از جمله پیشرفت های علمی و ورزشی مشخص می شود.

براساس یک تحقیق منتشرشده در انگلستان، با آنکه تعداد مقالات منتشره دانشمندان چینی در مراکز معتبر علمی جهان طی سال‌2010 نشان داد که این کشور فاصله خود را با آمریکا کم کرده، اما آمار‌ها نشان می‌دهد که ایران مقام نخست رشد علمی دنیا را در این سال به‌خود اختصاص داده است. آکادمی ملی علوم انگلستان (موسوم به انجمن سلطنتی علوم بریتانیا) می‌‌گوید که ایران سریع‌‌ترین رشد علمی در جهان را دارد. برهمین اساس پایگاه خبری بی‌بی سی اعلام کرد، در فاصله بین سال‌های ‌1996 تا 2008، دانشمندان ایرانی 13248مقاله علمی چاپ کرده‌اند، در حالی که این رقم در دوره قبلی  فقط 736 مقاله بوده و این رشدی 18برابری را نشان می‌دهد.

به نوشته نشریه نیوساینتیست، رشد علمی در ایران 11برابر نرخ متوسط جهانی و سریع‌تر از هر کشور دیگری است. به نوشته این نشریه، بررسی شمار مقالات و مطالب علمی نشان می‌دهد که ایران از همه کشورهای دیگر در این زمینه جلو‌تر است. یک مرکز بررسی و تحلیل داده‌ها در کانادا موسوم به «ساینس متریکس» با انتشار یک تحلیل همه جانبه نشان داده که نوعی چرخش و جابه‌جایی ژئوپلیتیکی در حوزه تولید علم در جهان در حال رخ دادن است و در این رابطه، خاورمیانه یکی از حوزه‌های در حال ظهور تولیدات علمی است که ایران و بعد ترکیه بازیگران اصلی آن هستند.

آمارهای دیگر مراکز تحقیقاتی معتبر حکایت از مقام هفدهم علمی ایران در جهان و رتبه نخست علمی در منطقه دارد. این درحالی است که پیشرفت دانشمندان ایرانی در علوم هوافضا ، سلول های بنیادی ، نانو ، تکنولوژی پزشکی و علوم هسته ای زبانزد مراکز علمی و تحقیقاتی جهان شده است.

به جز این ، مدال ها و مقام های متعدد جهانی و آسیایی  ایران در ورزش ( به جز فوتبال که گرفتار مافیا و زد و بند و پول های کلان گردیده ) از جمله رشته هایی که هیچگاه نتوانسته بودیم در انها ادعایی داشته باشیم مانند دو و میدانی ، قایقرانی ، بسکتبال ، والیبال و ...و قهرمانی جهانی زنان ایران در ورزش های رزمی و ...همه و همه نشان از جامعه ای امیدوار و پرنشاط دارد که البته از یک ملت منتظر حضرت مهدی (عج) هم جز این انتظار نمی رود که همه این شور و نشاط همواره در پای صندوق های رای و یا در راهپیمایی های عظیم و میلیونی در زیر برف و باران با همه داشته ها از زن و بچه و جوان و پیرمرد و پیرزن و معلول و جانباز و ... نمود یافته است.

از همین روست که مقام معظم رهبری در خطبه های نماز جمعه 14 بهمن خودشان در باره ابعاد جنگ روانی دشمن فرمودند : "... برخی سعی دارند القا کنند در کشور بحران وجود دارد، اما کدام بحران؟ همه کارهای گوناگون با همکاری دستگاه‌های مختلف در کشور در حال انجام است و امنیت کامل به توفیق پروردگار وجود دارد..."

اما متاسفانه یکی از موتیف های اصلی آثار جشنواره سی ام فیلم فجر القای وجود نوعی بحران در جامعه ایران ، میان خانواده ها و در میان اقشار مختلف اجتماع بود.

 

-    در فیلم " تلفن همراه رییس جمهور " ساخته علی عطشانی ، جامعه به شدت دچار مشکلات و معضلات مختلف نشان داده می شود. این معضلات از طریق سیم کارت تلفن همراه رییس جمهور ( که اشتباها در اختیار یک فرد عادی قرار گرفته ) بازگو می شود و در کنار طرح برخی مسائل خاص و سوالاتی که به نظر می آید فقط برای قشر بسیار محدودی از مرفهین مطرح باشد ( همچون چرایی پیشرفت در علوم هسته ای ) ، به نوعی القائات رسانه های بیگانه را تکرار می نماید. نمایش درگیری های خیابانی ، عصبیت مردم و دست به یقه شدن آنها که مدام به چشم همان فرد صاحب سیم کارت تلفن همراه رییس جمهور می آید ، نشانه های آشکار دیگر از نمایش بحران در جامعه است. دیوانه و مجنون شدن فرد یاد شده در برابر آنچه از مشکلات مردم می شنود و می بیند ، پایان تلخی براین تراژدی محسوب می شود. ضمن اینکه جامعه به گونه ای تصویر می شود که هیچکس حاضر نیست به دیگری کوچکترین کمکی نماید.

-  در فیلم "گشت ارشاد " بحران یاد شده توسط نهادهای انتظامی ایجاد شده که گروهی 3 نفره به عنوان بدل آنها عمل می کنند و ظاهرا فیلمساز تلاش دارد تا رفتار و کنش آن گروه بدلی را جدای از نیروهای انتظامی و بسیج نشان دهد ولی نشانه های بسیاری این دو پدیده اصل و بدل را مشابه یکدیگر جلوه داده و عملکردشان را یکسان نشان می دهد ؛ از برخورد آشنای افرادی که با این گروه برخورد می کنند گرفته ( که گویی بارها و بارها سابقه چنین برخوردهایی را داشته اند ) تا ارتباط نیم بند گروه بدلی با بسیج و نیروی انتظامی ( که اسلحه واقعی یکی از این افراد و اینکه آن را از سرهنگ نیروی انتظامی گرفته کاملا بر آن ارتباط تاکید دارد ) و تا برخورد مستقیم نیروی انتظامی با یکی از افراد گروه در پارک که این بار در کسوت یک جوان با دختری صحبت می کند و ماجرا به تجمع مردم و صدور بیانیه درباب تکریم حقوق شهروندی و رابطه آزاد دختر و پسر و در نتیجه محکومیت نیروی انتظامی و البته روابط سنتی ایرانی و اسلامی می انجامد.

 

ادامه دارد

 

بررسی تولیدات سینمای ایران در سال 1390 - 3

$
0
0

با نگاهی به جشنواره سی ام فیلم فجر ( قسمت سوم )

 

 

نگاه واژگونه به خانواده

 

مقوله خانواده از مهمترین چالش های مدرنیسم و تجددگرایی است. آنچه که در فرهنگ و ارزش های اسلامی و ایرانی ، از اهمیت خاصی برخوردار بوده و حفظ کیان آن در باورها و اعتقادات ما ، بسیار مورد تاکید قرار گرفته است. اما سینمای ما در سی امین جشنواره فیلم فجر تا چه اندازه به این مهم نظر داشت و تا چه حد ، عقاید و اندیشه های اسلامی ایرانی را در این راستا به نمایش گذارد:

 - در فیلم "میگرن" ساخته مانلی شجاعی فرد که در 3 اپیزود ( یا بهتر بگوییم 3 فضای جداگانه روایت می شود )، شاهد بحران اجتماعی و خانوادگی به انحاء مختلف هستیم . خانواده اول که یک خانواده سنتی است با مشکلات اقتصادی و اجتماعی فراوانی دست به گریبان بوده ، زنی بدون شوهر همراه پسر بیکار و سر به هوایش و مادری غرغرو از طریق سبزی خرد کردن ، گذران زندگی می کند. تکرار نماهایی که وی را در شکل و شمایلی خسته و کوفته درحال خرید و کشیدن بار سنگین از پلکان طولانی خانه نشان می دهد ، حکایت زندگی رنج بار و محنت آور آنهاست. خانواده دوم که نیمه سنتی / نیمه متجدد به نظرمی آید ، پس از سالها به خانه خودشان نقل مکان کرده اند و تماشاگر در همان ابتدا با رویت فضایی مملو از کارتون و اسباب و اثاثیه انباشته شده و به هم ریخته ، پی به درون این خانواده می برد. خانواده ای که مردش بی اعتنا به زن و فرزند در صدد مهاجرت به خارج کشور بوده و زن که خانه دار است ، مظلوم و بی دست و پا ناگزیر از قبول شرایط تحمیلی می ماند.

و بالاخره خانواده سوم کاملا متجدد به نظر می رسد و شامل زنی تنهاست که با دختر کوچکش زندگی می کند و از طریق ترجمه ، روزگار می گذراند. دختری که کمتر مادر را ملاقات کرده و ظاهرا خودش از پس کارها برمی آید. زن با صاحبخانه ، مشکل داشته و سخت در پی یافتن مکان تازه ای برای زندگی است که همین وی را با معضلات عدیده ای مواجه کرده است. به نظر می آید فیلمساز اساس نگاهش به جامعه و خانواده را از طریق همین زن تنها (همراه با نوعی گرایشات فمینیستی) و رابطه منفصلش با فرزند بیان کرده که اقتضای زندگی مدرن بوده و البته موفق تر از دو نمونه دیگر یعنی زندگی سنتی اول و نیمه سنتی /نیمه مدرن دوم نشان داده می شود. زن خانواده دوم که به وظیفه مادری و خانه داری اش عمل  می کند، از دیدگاه فیلمساز ، زنی عقب افتاده و دست و پا بسته تحت سلطه مردش است که قدرت هیچگونه اعتراض و عمل مستقل نداشته و آنقدر زندگی واپس گرایی دارد که حتی با کامپیوتر نیز نمی تواند کار کند( و جهت این کار و حتی فرستادن یک ای میل ساده برای شوهرش ، از کمک همان زن متجدد باید استفاده نماید!)  زن ظاهرا متجدد خانواده سوم معقول تر از سایر شخصیت های فیلم به نظر می رسد. از نگاه همین فرد است که با اجتماعی به شدت عصبی و درهم ریخته و آشفته مواجه      می شویم. نوعی شلوغی و آشفتگی که وی را دچار وازدگی نموده تا مجددا به خانه اش بازگشته و خود را در محیط بسته و بی روزن آن حبس کند. نکته قابل ذکر اینکه این زن حتی در تاکسی هم با راننده ای مواجه است که سر و شکل نافرم و دگرگونی دارد. یعنی فیلمساز سعی دارد با انتخاب بازیگر خاص برای این نقش ، بحران جامعه را حتی در شکل و قواره مردم نیز به نمایش بگذارد!

 - در فیلم "پذیرایی ساده " به کارگردانی مانی حقیقی ، داستان بخشش مالی یک زن و مرد به اهالی پراکنده کوهستان های کردستان روایت می شود که اغلب افرادی به شدت  محتاج بوده و حاضرند همه حیثیت و ریشه ها و خانواده و تمامی ارزش های زندگی شان را در زیر دنیا پرستی و طمع و حرص ، له نمایند. یک مامور انتظامی در قبال گرفتن کیسه ای پول از عمل به وظیفه قانونی اش خودداری کرده و کارگری برای حفظ کیسه ای دیگر ، تا پای جان دروغ می گوید. یک کمک راننده کامیون برای بدست آوردن همان کیسه پول ، خویشاوندی خود را حتی با برادرش انکار می کند و بالاخره مردی فقیر برای همین پول ها ، جسد نوزادش را هم می فروشد! تنها یک پیرمرد از گرفتن کیسه پول خودداری می کند که در زیر سرپناهی نایلونی و مندرس منتظر کمک کمیته امداد است ولی خبری نمی شود!

- در فیلم "زندگی خصوصی " حسین فرح بخش ، همچنان بحران عشق و عاطفه و خیانت در خانواده جریان دارد و این بار در یک خانواده مذهبی و متشرع نمایان می شود. مرد خانواده که یک فرد سیاسی مذهبی است و به شدت به مبانی دینی پایبند نشان می دهد ، به راحتی با زنی دیگر رابطه برقرار کرده و وی را به ازدواج موقت خود در می آورد به بهانه اینکه در خانواده خود عشق و علاقه ای از سوی همسرش مشاهده نمی کند. فیلمساز با تقلید از فیلم هایی مانند "اکبر دیلماج "( به دلیل علاقه مفرطش به فیلمفارسی) و "بی وفا" (به دلیل علاقه فیلمنامه نویس !) و  به بهانه زیر علامت سوال بردن گروه و افرادی خاص ، بحران درون خانواده را به کلیت انقلاب و نظام اسلامی بسط می دهد و در صحنه ای از زبان یکی از سرداران منزوی دفاع مقدس به نام جاج داوود ، بحران عمیقی را در جامعه القاء  می کند که نتیجه عملکرد سران نظام تلقی می شود!

فرد متشرع به همسر قانونی و همچنین زن صیغه ای خود ظلم و ستم فراوان روا کرده تا آن حد که وی را به قتل رسانده و به آتش می کشد و برخلاف ظاهر فیلم های دیگر ، از سوی قانون هم هیچگونه تهدید و یا مورد تعقیب قرار نمی گیرد. این نوع پایان تلخ که در واقع در سینمای پس از انقلاب بی سابقه است ، بیش و پیش از هر تئوری و فرضیه، نشانگر جامعه ای به شدت بی قانون ، تبعیض گرا و ناامن است که گریزی از آن وجود ندارد. این درحالی است که فیلمساز نشان نمی دهد در پروسه تهدید و تطمیع و بالاخره قتل و سوزاندن زنی بی پناه در این جامعه ، نقش آن سردار نیروی انتظامی که در صحنه ای زبان به نصیحت فرد رانت خوار گشوده چیست!

 - در فیلم " من همسرش هستم " ( اولین فیلم سینمایی مصطفی شایسته ) بازهم شاهد چندبحران خانوادگی هستیم که ظاهرا در میان خانواده ای معتقد و مذهبی اتفاق می افتد. آدم اصلی که پزشک است ، دچار نوعی بدبینی مفرط نسبت به همسر خود گردیده ضمن اینکه همسرش نیز در یک حادثه اتفاقی با عشق قدیمی خود مواجه شده و شک و ظن مرد چند برابر می شود ، اگرچه خود مرد نیز با منشی مطبش روابط غیر معمول دارد. در عین حال ، دوست نزدیک همسر مرد نیز یک زن مطلقه بوده و دچار بحران های روحی خاص خود است و حالا همین فرد می خواهد به دوستش کمک کند. ضمن اینکه زن در یک سیر سادیستیک ، سعی دارد تا با طرح ریزی یک سری صحنه ها ، شک و ظن مرد را نسبت به خود بیشتر کرده تا جایی که کار به زدوخورد و درگیری های فیزیکی نیزمی کشد.

- در فیلم "برف ها روی کاج " که درواقع تبدیل یک ایده کلیشه ای نیم خطی به یک فیلم سینمایی است ، بازهم بحران روابط زن و شوهر را در یک خانواده متوسط شهری شاهدیم. پزشکی  با یکی از شاگردان همسرش که معلم خانگی پیانوست ، روابط غیراخلاقی برقرار کرده و زن هم برای انتقام از شوهر ، با جوانی در همسایگی خود ، همین گونه روابط را بوجود آورده و آن را به رخ شوهر می کشد.

- وجود بحران در خانواده های فیلم های جشنواره سی ام فجر ، از سوء ظن شروع شده و برخی در سطح همین سوء ظن باقیمانده و بعضی دیگر نیز به بحران های جدی مانند خیانت و طلاق و انتقام می انجامد. مسئله سوء ظن از فیلمی همچون "تلفن همراه رییس جمهور" وجود دارد تا "یک سطر واقعیت " و " پنجشنبه آخر ماه " و " میگرن " و " گیرنده " و " خرس " و "پذیرایی ساده " و " زندگی خصوصی" و " بوسیدن روی ماه" و "یه عاشقانه ساده " و " یکی می خواد باهات حرف بزنه " و " چک " و "پل چوبی" و " من همسرش هستم " و "برف روی کاج ها" و "خوابم میآد" و "آزمایشگاه " و " نارنجی پوش" و "در انتظار معجزه " و " بی خود و بی جهت " و " بغض" و " تهران 1500" و "پله آخر" و ...

-راستی خانواده های ایرانی چقدر دچار این گونه سوء ظن های بعضا بیمار گونه هستند؟ آیا این بیماری جامعه شبه روشنفکری و مرفه بی درد ، توسط نمایندگان فشر مذکور در تولیدات سینمای ایران به کلیت جامعه ایران بسط داده نشده و همه مردم به چنین بیماری متهم نشده اند؟!

ادامه دارد

 

بررسی تولیدات سینمای ایران در سال 1390 - 4

$
0
0

با نگاهی به جشنواره سی ام فیلم فجر ( قسمت چهارم )

 

در کنار اجتماع خشمگین !

 

نگرشی دیگر در رابطه با وجود بحران در جامعه ناظر به به تزریق بحران از سوی نظام به جامعه است ، مثلا در فیلم "بوسیدن روی ماه " این بحران نسبت به خانواده مفقودین و شهداء و ایثارگران به چشم می خورد. دو مادر که سالها در انتظار فرزندان مفقود الاثرشان بوده اند در یک شرایط بحرانی ( قریب الوقوع بودن مرگ یکی از آنها و بازگشت پیکر فرزند دیگری ) مورد بی احترامی و بی اعتنایی ستاد مفقودین ( که در فیلم با شکل و شمایل نمادین، نماینده نظام جمهوری اسلامی به نظر می رسد) قرار گرفته و دچار شرایط سختی می شوند. فشار ستاد مفقودین به خانواده ایثارگران و شهداء تنها به این دو مادر محدود نشده و زنی دیگر که در پی روشن شدن وضعیت همسرش هست را حتی تهدید به بازداشت و زندان می کنند. ستادی که افراد دلسوز و آشنا به انقلاب و دفاع مقدس را به مرکز اسقاط ماشین ها تبعید کرده و به جای آنها جوانانی خام و تشنه قدرت و بی اعتنا به ارزش های دفاع مقدس را جایگزین نموده است. جوانانی که نشانه های باقیمانده از شهدای جنگ را مشتی وسایل قراضه می دانند.

- سامان مقدم درفیلم "یه عاشقانه ساده" این بحران رابه فضای روستا آن هم روستای ابیانه می کشاند که حال و هوای خاص خود را داشته و به هیچوجه با آنچه مقدم به تصویر کشیده، جور درنمی آید. در فیلم "یه عاشقانه ساده " در پس زمینه یک عشق به قول معروف مثلثی ، روستا دچار بحران عمیق اجتماعی ، اقتصادی و حتی عاطفی نشان داده می شود. بسیاری از جوانان و خانواده ها روستا را ترک کرده و به شهر رفته اند و شاهدیم که در دیالوگ ها به گونه ای از شهر و خصوصیات آن سخن می رود که گویی سخن از آرمان شهری افسانه ای است. در همین شرایط  یکی از صالح ترین و پاک ترین افراد روستا که نانوای ده است، ناچار می شود برای گریز از فقر و بدبختی ، نان هایش را به موادمخدر آلوده ساخته تا مردم را بیشتر جذب کند که در حین همین استفاده از مواد مخدر برای پخت نان ها باعث مرگ زن جوان بارداری هم می شود.

- در فیلم "یکی می خواد باهات حرف بزنه " منوچهر هادی ، اگرچه موضوع اصلی تصادف و مرگ مغزی دختری نوجوان است که مادرش برای اهدای اعضای او به دنبال رضایت از پدری است که سالها پیش آنها را ترک کرده است. ولی فیلم بازهم تصویرگر خانواده های به هم ریخته ای است که به شدت دچار بحران هستند و با درکنار هم قرار گرفتن این خانواده های بحران زده، می توان به روشنی جامعه ای نامتعادل را مشاهده نمود. مادر دختر سالها پیش ( در حالی که فرزندش را باردار بوده ) شوهر را به خاطر خیانت ترک کرده و زن دیگری نیز که باعث خیانت مرد شده، خود نیز مورد خیانت قرار گرفته تا مرد به کرمان بگریزد و با زن دیگری ازدواج کند که از بدبختی و فقر به شدت قابل ترحم است. مرد نیز که گویا خواسته پس از سالها، زندگی آبرومندی اختیار کند، مورد خیانت شریکش واقع شده و به زندان می افتد که راه بیرون آمدن از آن و سرپرستی همسر باردارش ، فقط فروش اعضای دختر در حال کما است! در یکی از صحنه های فیلم که همسر فعلی مرد ، دست به دامن زن اول او شده تا با فروش اعضای دخترش ، وجه استخلاص مرد را فراهم کرده و وی را از بدبختی و رنج نجات بخشد ، زن اول جمله ای کلیدی می گوید که گویا حرف اصلی فیلم و فیلمساز است :

" ...همه گرفتار هستند..."!!!

- در فیلم "آمین خواهیم گفت "  سامان سالور ، جامعه ای به غایت چرک و کثیف را به تصویر می کشد که معلوم نیست آن را در کجای این کشور یافته است! جامعه ای متشکل از پیرمردی که بیغوله ای در ایستگاه راه آهن دارد و کارگری می کند، جوانی نیمه منگول که خود را به زور به پیرمرد تحمیل کرده و متصدی کابینی شده که مردم را از روی دره ای عمیق عبور می دهد و بالاخره دختری با لباسی مندرس که خود را به سر و شکل پسرها درآورده و دستفروش داخل واگن های قطار است. فیلم با انتقال جسد مردی به زادگاهش توسط قطار شروع شده که زن جوانی وی را همراهی می کند و بعدا مشخص می شود به زور به عقد وی درآمده بوده . و با مرگ و انتقال جسد پیرمرد( مشابه جسد ابتدای فیلم )، بی خانمانی پسر عقب افتاده و آوارگی دختر پسر نما به پایان می رسد! ضمن اینکه در میانه فیلم نیز کارمندی کوتاه قد و نافرم از اداره راه آهن ماموریت دارد تا بیغوله پیرمرد و دوستانش را که در یکی از واگن های قدیمی و اسقاطی قطار قرار دارد با حرکت دادن واگن مورد نظر ، نابود سازد.

- سکانس آغازین فیلم "چک" ساخته کاظم راست گفتار با تصویری از یک جامعه شهری درهم برهم و مغشوش و بحران زده همراه است. در این تصویر آدم ها به سر و کول هم می پرند، با یکدیگر دست به یقه شده و بعضا همدیگر را زیر دست و پا له می کنند (مشابه تصویری که مانلی شجاعی فرد در فیلم "میگرن" نشان داده بود ) . چنین ورودی سینمایی در دنباله  فیلم معنا شده و بحران درون خانواده ها به نمایش درمی آید. کیف پیرمردی که در تاکسی به سرقت رفته و توسط  3 مسافر دیگر تاکسی به همراه راننده اش باز پس گرفته می شود. پیرمرد برای قدردانی یک چک 40 میلیونی به آنها هدیه می کند که برای نقد کردنش بایستی تعطیلات آخر هفته را در کنار هم به سربرند. این همزیستی اجباری ، زندگی و شخصیت تک تک افراد را برای مخاطب باز می کند از راننده زنی که از سر ناچاری رانندگی می کند تا برادرش که به دنبال دردسر است تا پسر جوانی که با پدر متمولش اختلاف داشته و از خانه فراری است تا فردی طاغوتی که تیمسار می خوانندش و تا مرد خانواده داری که ظاهرا مذهبی است ، نماز جمعه می رود و کارت عضویت در بسیج ادارات دارد ولی در طمع ورزی و حرکات و سکنات دست کمی از 3-4 نفر دیگر نداشته و حتی دخترش در پی ایجاد روابط باز با پسر جوان است و سعی می کند در این باب به اصطلاح خودش ، پدر را بپیچاند!!

در این یکی دو روز شاهد همه گونه رفتاری از این جماعت هستیم ؛ از رفتن به نماز جمعه گرفته تا نگاههای به قول معروف عشقولانه تا ورق بازی و شرب خمر و مسکرات تا انواع و اقسام حرکات موزون و ناموزون و رقص و مانند آن و تا تفریحات سبکسرانه ...

در آخر نیز با مرگ پیرمرد صاحب چک ، بحران دیگری شروع می شود که همچنان گریبان آدم های قصه را چسبیده است.

 

عشق های آبکی و  بحران مهاجرت

 

-مهدی کرم پور در فیلم "پل چوبی " برخلاف آثار قبلی اش ( خصوصا "سیم آخر" ) بحرانی نافرجام را در خانواده و جامعه به نمایش می گذارد. زندگی زن و شوهر جوانی در آستانه مهاجرت با رفتن زن به خارج کشور و رواج برخی شایعات در مورد روابط نامعمول او دچار سوءظن شده و شوهر را به رابطه غیرمعمول با یک دوست قدیمی راغب تر می کند تا خانواده کوچک آنها در یک بحران برگشت ناپذیر فرو رود. همه این ماجراها در بستر یک بحران دیگر اجتماعی اتفاق می افتد که از نظر فیلمساز ، حوادث پس از انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری است که به فتنه 88 معروف شد.نمایش خانواده های دستگیرشدگانی که پشت در زندان ها اجتماع کرده اند، جستجوی قهرمان اصلی داستان به دنبال خواهرش در میان بازداشت شدگان که در این مسیر پسری عاشق پیشه نیز او را همراهی می کند و در این جستجوها که با وساطت یک سردار نیروی انتظامی صورت می پذیرد ، احتمال مرگ خواهر نیز داده می شود! و بالاخره قصه همان دوست قدیمی که از خارج کشور برای آزادی یک خبرنگار خارجی به ایران آمده ، همان ماجراهای پس زمینه داستان اصلی را تشکیل می دهند.

- در فیلم کمدی "خوایم می آد" از رضا عطاران ، بحران یاد شده به گونه ای دیگر و زیر لوای طنز و مطایبه مطرح می شود. جوانی بیکار در خانواده ای نه چندان به سامان ، عاشق دختر دستفروشی شده و برای پولدار شدن، تصمیم به ربودن زن آدم نوکیسه ای می گیرند و درگیری با وی که بانفوذ و دارای دم و دستگاه مافیایی است ، آنها را دریک فضای فانتزی راهی دیار باقی می گرداند! فیلم برخلاف بسیاری از آثار کمدی رایج ، از پایان به اصطلاح خوشی برخوردار نیست و شخصیت های اصلی داستان به دنبال یک سری قضایای بی ربط و بدون منطق، دچار فرجام تلخی می گردند!!

-داریوش مهرجویی نیز در فیلم "نارنجی پوش" نگاهی دیگر به بحران خانواده دارد.خانواده ای که درمیان مهاجرت و ماندن در وطن سرگردان مانده است. زن به عنوان یکی از نخبگان جامعه موقعیت خوبی در سوئد پیداکرده و مرد علاقمند است برای عکاسی از آشغال ها در ایران بماند!

-رسول صدر عاملی این بحران را در فیلم "در انتظار معجزه" درون خانواده ای دیگر به تصویر کشیده که فرزندی معلول دارند و از طرف دیگر، پدر مرد نیز در حال مرگ است. ضمن اینکه آنها در سفرشان به مشهد با زنی مسن مواجه می شوند که روزهای آخر عمرش را طی می کند. پیرزن در میانه راه می میرد و به زیارت حضرت امام رضا (ع) نائل نمی شود. زن نیز با درهای بسته حرم مواجه شده و فرصت نمی یابد تا برای فرزند معلولش از امام شفا بطلبد. پدر مرد نیز می میرد و بالاخره همگی در تصادفی مرگبار گرفتار می آیند و معلوم نمی شود چرا این تصادف مرگبار موجب شفای بچه می شود!

- در فیلم "بی خود و بی جهت " عبدالرضا کاهانی با موقعیت بحرانی دو زوج مواجهیم که به دلیلی، ناگزیر از دوئلی خاموش برای تصاحب یک آپارتمان هستند و چنین موقعیتی با رنگ و لعاب طنز و کمدی ، آنها را به سمت درگیری های لفظی و شکستن حرمت های خانوادگی می کشاند.

-وضعیت بحرانی یک دختر و پسر آواره در ترکیه در فیلم "بغض" ( نخستین فیلم بلند داستانی رضا درمیشیان ) که نه به اختیار خویش  ترک وطن کرده اند ، آنها را به گرفتاری در وادی مواد مخدر و ارتکاب قتل و بالاخره قربانی شدن درون باندهای مافیایی می برد.

- در سال 1500 هجری شمسی و در فیلم انیمیشن "تهران 1500 " ، جامعه شهری ایران ، علیرغم پیشرفت های ظاهرا تکنولوژیک اما همچنان گرفتار بحران های مختلف اجتماعی است،از فرار مغزها، ناهمگونی زندگی سنتی و مدرن تا ارتشاء مدرن و علنی تا شارلانتانیسم و بالاخره ماموریت های نیروی انتظامی که فقط در به اصطلاح گیردادن به جوانان خلاصه می شود!!

-در فیلم "پله آخر " کار علی مصفا ، اوضاع بحرانی خانواده و حالت عصبی زن ( براثر مشکلات بیرونی ) موجب می شود تا به طور ناخودآگاه درگیر قتل شوهرش شده و حتی نتواند به خاطر این قتل ناخودآگاه ، ظاهری ناراحت پشیمان به خود بگیرد ، بلکه در کشاکش روانپریشی و حالات عصبی خود ، سعی در فرار از واقعیت دارد.

-در بسیاری از فیلم های جشنواره سی ام ، جامعه دچار بحران مهاجرت نمایانده می شود. اغلب افرادی را که مشاهده می کنیم ، به دلائل مختلف می خواهند از وطن خود خارج شده و زندگی در کشوری دیگر را برگزینند. حال اگر در این میان هم درگیر معضلات و مسائل عدیده ای می شوند ، اما بازهم دچار آن بحران باقی می مانند.

مقوله بحران مهاجرت در فیلم های " یک سطر واقعیت " ، " میگرن"، "پذیرایی ساده "، " پل چوبی"، " برف روی کاج ها "، " نارنجی پوش "، "بغض "، " یک روز دیگر " و " تهران 1500" به طور مستقیم مطرح می شود و این یعنی نزدیک به یک سوم از آثار بخش مسابقه سودای سیمرغ و فیلم های اول !!

در اغلب فیلم های یاد شده ، مهاجرت از سر ناچاری و به دنبال یافتن مکانی بهتر تعبیر و تبیین شده و نمایش داده می شود. مثلا در فیلم " یک سطر واقعیت " یک زوج روزنامه نگار، در کشور براثر محدودیت های سانسور و فشارهای مالی ، قادر به ادامه کار نیستند و به همین دلیل پیشنهاد موسسه ای مشکوک در خارج کشور  را پذیرفته و راهی دیار غربت می شوند.

-در فیلم "میگرن"جامعه ایران ، جامعه ای به هم ریخته و شلوغ و کثیف نشان داده می شود و از همین رو یکی از کاراکترهای اصلی فیلم ، قصد مهاجرت دارد.

- در فیلم "پذیرایی ساده " ایرانیان در کوه و کمر کردستان ، آدم هایی به شدت محتاج و فقیر و آفت زده و دچار بحران های روحی و اقتصادی تصویر شده و فردی که با کیسه های پول قصد کمک به آنها را دارد ، آدمی ثروتمند در کالیفرنیای آمریکاست که گویا می خواهد نذری را ادا نماید!

-در فیلم "پل چوبی " زوج اصلی فیلم ، به دلایل مختلف می خواهند از کشور خارج شوند؛ از جمله اینکه از دانشگاه اخراج شده اند ، در درگیری های سال 78 فعال بوده اند و ناگزیر از تن دادن به شغلی هستند که در آن مورد تحقیر قرار گرفته و کرامت انسانی خویش را پایمال شده می بینند ( پادویی برای یک سردار نیروی انتظامی که همه کاری از آشپزی و برج سازی و اجبار افرادتحت امرش به رای دادن در انتخابات و ...را انجام می دهد). در واقع آنها  قصد دارند از یک محیط آشوب زده بگریزند .

-در فیلم "نارنجی پوش" اگرچه ظاهرا تشویق به ماندن در وطن در مقابل مهاجرت به خارج کشور ، به صورت شعاری سطحی مطرح می شود اما با یک نگاه اجمالی به کاراکترهای پرداخت شده متوجه می شویم ، فردی که می خواهد در داخل کشور بماند ، فردی به شدت نامتعادل به لحاظ روحی و رفتاری است (عصبی است،سریع تحت تاثیر قرار می گیرد ، زود احساساتی می شود ، همواره با اطراف و پیرامونش درگیر است ، سر بر دیوار می کوبد و عدم تعادل روانی اش را بدون هیچ گواهی پزشکی برای هر بیننده عادی هم به وضوح نشان می دهد ). ولی در مقابلش زنی که تشویق به مهاجرت می کند ، فردی معقول و منطقی و به لحاظ علمی نخبه و نابغه است. یکی از دلائل مهم ماندن مرد در وطن عکاسی از آشغال هاست ! در یکی از صحنه ای فیلم که زن به شدت مرد را توصیه به همراهی در سفر خارج کشور می نماید ، مرد می گوید : "...اونجا که آشغال نداره..." ! و زن پاسخ می دهد : "...خب ، آشغال که نداره ، عوضش چیزای دیگه که داره..."!!

و از طرف دیگر ، فیلم به گونه ای نشان می دهد که هرکس در این مملکت بماند در نهایت یک کارگر مهربان و دوست داشتنی شهرداری می شود و جای نابغه ها و نخبه ها در خارج کشور است!! از همین روست وقتی زن هم می پذیرد که در داخل بماند ، لباس علم و تحقیق را از تن به در آورده و لباس کارگر شهرداری به تن می کند!!!

- در فیلم "بغض" به دلائل مختلف ، دو جوان در ترکیه به گونه ای ناخواسته درگیر مهاجرت شده و راه بازگشتی هم ندارند. آنها در باتلاق قاچاق و مواد مخدر و فساد غوطه ورند و امکان رهایی تنها در آن سوی آب ها و آمریکا برایشان تصویر می شود و هیچ نکته و جذابیتی برای بازگشت آنها به وطن و یا نجات آنها از طریق برگشت به ایران ، نمایانده   نمی شود.

- در فیلم "یک روز دیگر" هم اگرچه بحران در جامعه مهاجران مقیم پاریس نشان داده می شود ولی این بحران به طور ناخواسته شامل خانواده ای ایرانی هم می شود که معلوم نیست برای چه ترک دیار کرده و ساکن پاریس شده تا زنی ناچار شود، فرزند خود را رها کرده و به کارهای سخت در غربت تن دردهد.

-در فیلم انیمیشن "تهران 1500" نیز باز شخصیت متین و عاقل، از خارج از ایران ( و در فضای فانتزی فیلم از کره ماه ) می آید تا پدر بزرگش را ملاقات کرده و به زندگی اش هم سر و سامانی بدهد ولی در ایران ( که ظاهرا هم به لحاظ تکنولوژی متحول شده ) همان معضلات همیشگی دیده می شود.

واقعا بحران مهاجرت به خارج کشور ، چند درصد جمعیت ایران را شامل می شود ؟!

 

ادامه دارد


بررسی تولیدات سینمای ایران در سال 1390 - 5

$
0
0

با نگاهی به جشنواره سی ام فیلم فجر ( قسمت پنجم )

 

شورش بی دلیل

 

در بسیاری از فیلم های سی امین جشنواره فیلم فجر ، خبری از جوانان پرشور و انقلابی که افتخارات عظیم برای نظام جمهوری اسلامی به ارمغان آورده و چشمان جهانیان را خیره ساختند تا آنجا که مات و مبهوت زبان اعتراف به بخشی از آن گشودند ، نیست. همان جوانانی که مقام معظم رهبری ، وجودشان را موجب سرزنده ماندن نهضت و انقلاب اسلامی دانسته و شور و نشاط انقلابی شان را کمتر از نسل اول انقلاب نمی دانند. همان جوانانی که شجاعانه پا جای پای دانشمندان شهید گذارده و آنچنان در عرصه علم و فن آوری و فرهنگ می تازند که همه محاسبات دشمن را به هم ریخته اند. همان ها که  پیچیده ترین سیستم های سایبری غرب را به زانو درآورده و شلیک های چپ و راست و ریز و درشتشان را به خودشان بازمی گردانند. همان ها که اینک با ماهواره های وطنی ، سانسور تصویری غرب از مناطق حساس نظامی صهیونیست ها را خنثی کرده اند . همان ها که برای نخستین بار در تاریخ معاصر تکنولوژی پزشکی به کشورهای صاحب فن صادر کرده و همان ها که در این سینما جایی ندارند!

اما جوانانی که عمدتا در قاب دوربین سینمای ایران قرار میگیرند ، غالبا دو دسته اند :

1- گروهی که حال و هوای دوران گذشته را دارند یا در پی روابط غیر معمول دختر و پسر بوده و یا خودباخته فرهنگ وارداتی و تجدد زورکی هستند که هیچ نسبتی با هویت دینی و ملی ایرانیان ندارد و اغلب این نوع جوانان هم فقط در خیابان های به اصطلاح شمال کلان شهرها به خصوص تهران یافت می شوند و بس! جوان هایی که همه حال و هوایشان در بی قیدی و بی مسئولیتی می گذرد و در نظر آنها و والدین شان سبکسری ، به هدر دادن جوانی و وقت و زمان گرانبهای این سالها ، جوانی کردن تلقی می شود!

در فیلم هایی مانند " یک سطر واقعیت " ( زوج جوان روزنامه نگار در خیال بدست آوردن پول کلان و یافتن آرمان شهر خود در آن سوی آب ها هستند) ، " گشت ارشاد" ( دختران و پسران جوان از محدودیت رابطه بی و بند وبارانه با یکدیگر به عنوان مهمترین معضل رنج برده و با صدور بیانیه به جد خواستار آزاد شدن چنین رابطه هایی در سطح جامعه هستند!!)  ، " پنجشنبه آخر ماه " ( پسران و دختران جوان از فرصت عدم حضور پدر و مادران سوء استفاده کرده و حتی از تیپ های مذهبی هم در به اصطلاح پارتی های مختلط شرکت می کنند ) ، " میگرن " ( پسر جوان خانواده مذهبی در پی برقراری رابطه نامشروع است)  ،"آمین خواهم گفت " ( دختر جوان به خاطر گریز از خانواده و شرکت در جامعه ، مرد پوش شده است ) ، " پل چوبی " ( که پسر عاقل آن است که بی خیال تلاطم سیاسی و اجتماعی روز ، به فکر عشق اثیری خود و نجات معشوق خود است ) ، "برف روی کاج ها" ( دختران جوان در صدد ایجاد رابطه نامشروع با مردان متاهل و پسران جوان خواهان ارتباط با زنان شوهر دار هستند) ، "بغض" (دختران و پسران جوان به جبر یا اختیار آواره دیار فرنگ شده برای رسیدن به سرزمین رویاها یا آمریکای موعود!!) ، "تهران 1500" ( جوانان یا مثل آن راننده تاکسی هستند که عشق جاهلی و لات بازی است یا مانند فردی که نوعی تکنولوژی زیر زمینی می فروشد و یا مانند جوان دیگری که به دنبال قر زدن دختران مردم است) ،

همین تیپ جوانان بوده که اغلب با خانواده هایشان درگیر بوده و القاگر همان تئوری غربی فاصله بین نسل ها هستند که در فرهنگ دینی و ملی ایرانیان جایی نداشته و توسط فیلم های غربی به جامعه روشنفکری ما تزریق شده است.  در آثاری همچون "چک " (که پسر جوان دانشجو به خاطر استقلال فردی ، خود را از پدرش جدا کرده و حاضر نیست با وی زندگی کند) ، "بوسیدن روی ماه " ( که نوه جوان شخصیت اصلی فیلم علیرغم استحکام باورهای مذهبی مادربزرگ ، در عمل به شریعت و همچنین توجه به قواعد و ضوابط اجتماعی بی قید و بند نشان داده می شود )  ، " پنجشنبه آخر ماه " (که رعایت احکام دین و فرایض مذهبی ویژه پیرمردها و پیرزن ها است و سبکسری و بی بند و باری برای جوانان )، " یکی می خواد باهات حرف بزنه "(که دختر علنا در مقابل مادر می ایستد و به وی پرخاش می کند و از طرف دیگر برای رفع تنهایی مادرش وظیفه دلال محبت را ایفا می کند! عملی که برای دختران جوان در سینمای ما از فیلم "ورود آقایان ممنوع " آغاز شد) .

2- دسته دیگر از این جوانان واجد نشانه ها و ویژگی هایی از تیپ مذهبی هستند که در نگاه دسته اول کلیشه شده است. گویی سازندگان این فیلم ها در واقع یا خود از جوانان دسته اول هستند و یا جوانی از این دست در خویشان و نزدیکان دارند. آنها به طور کلی متعلق به همان قشر شبه روشنفکر بوده و با نگاهی تحقیرگرایانه ، طبقات معتقد و باورمند را فناتیک و مرتجع و عقب افتاده تلقی کرده و در واقع با نگرشی نژادپرستانه با آنها مواجه می شوند! در این نگاه ، جوانان مذهبی و به قول معروف حزب الهی غالبا افرادی خشک مغز به نظر  رسیده که یا در بند ظواهر مانده اند و به عمق و هسته دین و مذهب راه نبرده و یا اساسا به دلیل ماهیت دینی و مذهبی متهم ردیف اول روشنفکران محسوب می شوند.

مثلا در فیلم "گشت ارشاد" ( اگرچه سازنده اش در دسته فیلمسازان شبه روشنفکر قرار نمی گیرد ولی به شدت تحت تاثیر جو ایجاد شده توسط آنها در سینمای ایران قرار دارد) ، این تیپ به خوبی در قالب چند جوان ریاکار و در عین حال خشک رفتار خلاصه می شود و به بهانه بدلی بودن این تیپ ها ، به طور کلی کاراکتر بچه مذهبی و مسجدی ، زیر علامت سوال روشنفکری می رود. همین تیپ (که اساسا با گیر دادن های هیستریک در این گونه فیلم ها مشخص می شوند)در فیلم "چک" به عنوان بسیجی و پست ایست بازرسی ، مزاحم روندکاری شخصیت های  اصلی ماجرا می گردند یا در فیلم "بوسیدن روی ماه " افرادی نابلد هستند که به ناحق جای سابقون انقلاب را گرفته و با بی احترامی به خانواده شهداء و مفقودین ، سعی دارند برای قدرت بیشتر همه را زیر پای خود له کنند. در این فیلم مسئول ستاد مفقودین که در واقع هم نماینده نظام محسوب شده و هم کلیشه ای از تیپ یاد شده است ، در واقع از جمله همان "نامحرمانی" به نظر می آید که حضرت امام خمینی(ره) توصیه کرده بودند که نگذارید انقلاب به دست آنها بیفتد.

 

 

توهین می کنم ، پس هستم!

 

 

همچنانکه در برخی از تولیدات سینمای ایران که در جشنواره فیلم فجر سی ام به نمایش درآمدند ، خبری از ارزش های دینی و ملی نبود، در برخی دیگر نیز بسان همیشه در کمال تاسف این ارزش ها و تیپ های ارزشی مورد استهزاء و مضحکه و بعضا توهین و تحقیر قرار گرفته بودند و به جای آن تسامح و تساهل در قبال ارزش های دینی ، نکته ای مثبت جلوه داده شده بود. شخصیت های مذهبی و چادری در این دسته از آثار ، افرادی با رفتار خشک در صدد اعمال نوعی مقررات اجباری (در هر محیطی)  بوده و با توصیه های سطحی و اعصاب خرد کن سعی داشتند مثلا نوعی امر به معروف و نهی از منکر را در شکل و شمایلی نامطلوب به نمایش گذارند که در واقع تداعی نگرش افراطی لیبرالیستی غرب را نسبت به پدیده های ضد مادی تداعی می نماید  :

- در فیلم "تلفن همراه رییس جمهور" مسئله صدقه و گذشت و کار خیر و کمک به دیگران که در همه ادیان الهی به خصوص اسلام توصیه شده ، امری عبث و بیهوده و حتی مضر نشان داده شده و برخلاف همه آیات و روایات در این باب که کمک به مستمندان و درراه ماندگان و محرومین  مانند قرض دادن به خداست و خداوند دهها برابر آن را پاداش عطا خواهد فرمود ، فرد صدقه دهنده که ابزار کارش را برای یاری رساندن به خانواده محتاجی می فروشد تا دختر آن خانواده را از مرگ نجات دهد ، خودش به وقت گرفتاری و تنگدستی ، هیچ یار و یاوری حتی از جانب حق تعالی مشاهده نمی کند و در آخر ، به علت فشار زندگی و جامعه، دچار نوعی جنون و دیوانگی شده و به تیمارستان ، فرستاده می شود!

- در فیلم "گشت ارشاد" مقوله رابطه اخلاقی و عرفی دختر و پسر در جامعه که بایستی با حفظ حریم های شرعی و با صلاحدید و در حضور خانواده باشد ، مورد استهزاء قرار گرفته و تیپ های حزب الهی و بسیجی همچون آدم هایی دو رو و ریاکار ، مورد هجوم فیلمساز قرار می گیرند. شعارها و عبارات و کلام انقلابی ، دستاویز خنده و مضحکه شده و امنیت اخلاقی جامعه ، در زیر شعارهای بی بند و بارانه کم رنگ می گردد. از طرف دیگر منفی ترین شخصیت فیلم ، فردی است که با لقب " حاجی " خطاب می شود و اگر چه نمایشگاه اتومبیل دارد ، اما سر و شکل و وضعیتش قشری از بازاریان را تداعی می کند.

- در فیلم " پذیرایی ساده " برخی الفاظ و عبارات ارزشی و انقلابی در دیالوگ هایی که مابین دو شخصیت اصلی قصه رد و بدل می شود ، به سخره گرفته می شود .

- در فیلم " زندگی خصوصی" برخی از احکام و قوانین فقهی اسلامی ، زیر لوای هوس و فرصت طلبی،ناکارآمد و حتی ضد انسانی و به ویژه مخالف حقوق زنان جلوه داده می شود. احکام فقهی درباره "ازدواج موقت "، "امر به معروف و نهی از منکر " ( خصوصا درباره برخورد با پدیده مذموم بی حجابی و بد حجابی و همچنین پدیده قاچاق و غیرقانونی ماهواره ) ارتجاعی و ضد حقوق شهروندی نمایانده شده و حتی در کمال شگفتی ، احکام فقهی و شرعی در مقابل مباحثی مانند اخلاق قرار داده می شود.

-در فیلم "بوسیدن روی ماه " روش های تربیت دینی مانند توصیه به رعایت اخلاق و رفتار اسلامی و حفظ کرامت انسانی و خواندن نماز ( که از مهمترین احکام انسان ساز اسلام است ) موجب جذب دختر نوجوان به دنیا و عالم نسل گذشته نمی شود، بلکه تنها همدلی کردن نسل گذشته با سبکسری ها و بی بندباری های نوجوان امروز است که می تواند فاصله ادعایی بین نسل ها را از بین ببرد!!

- در فیلم "خرس " برخی از احکام و اصول فقهی واضح ، زیر علامت سوال رفته و با عدم کارشناسی لازم در فیلم وارونه نمایی مفرطی در این باب صورت می گیرد. مثلا اینکه رزمنده ای که سالها مفقود الاثر بوده و همه از بازگشتش قطع امید کرده اند ، بتواند رجوع کرده و زندگی خانوادگی کنونی همسر سابقش ( که غیابی در دادگاه طلاق گرفته ) را برهم بریزد!

- در فیلم "آمین خواهم گفت " ، روحانی فیلم به گونه ای منفعل و افراطی سکولار است ، تنها در حاشیه اجتماع قرار دارد و فقط در خواندن نماز میت و همراهی جنازه ها و خواندن خطبه عقد مهارت نشان می دهد ولی در هنگام خطر، بدون هیچ گونه حرکتی، با شیوه بیانی سطحی و مصنوعی توصیه به توکل می نماید.

- در فیلم "برف روی کاج ها "، حفظ پوشش اسلامی و رفتار شرعی و عرفی ، عملی از سر اجبار و اکراه آمیز جلوه می کند. اهالی خانه و میهمانان آنها ، از ترس حاج خانمی که چادری است و در طبقه بالا زندگی می کند ، مجبورند این پوشش را حفظ نمایند و از طرف دیگر فضولی های وی را ( که در تمام امور اهالی دخالت می نماید ) تسکین دهند! این حاجیه خانم تنها شخصیتی در فیلم است که نقش مهمی در محدودیت فضا داشته و نوعی گشت ارشاد در آن محیط کوچک به شمار می آید!!

- در فیلم "در انتظار معجزه " که سومین قسمت از سه گانه زیارت رسول صدر عاملی به شمار می آید، مفهوم زیارت و شفاعت و توسل مورد سوال جدی و بی پاسخ قرارمی گیرد. زن، مستاصل از بهبودی فرزند معلولش ، با درهای بسته حرم امام رضا (ع ) مواجه شده و سرانجام شفای دخترش را پس از یک تصادف و وارد شدن یک شوک روانی/روحی شدید به دختر می گیرد و بدینوسیله ارتباط روحانی و معنوی با حضرت علی ابن موسی الرضا ( ع ) تبدیل به یک روان درمانی اتفاقی و مادی می گردد!! ( شاید براساس آن تئوری که بهبود برخی نقایص و معلولیت های تحمیلی و ساختگی در اثر شوک های روحی و روانی کارآمد به شمار آمده اند )

- فیلم "بی خود و بی جهت " فرد واجد تفکر دینی طبق معمول با پوشش چادر ، مادر زن یکی از زوجین است که فقط و فقط ( مثل کاراکترهای مشابه در فیلم های دیگر ) می تواند فضای محدود کننده ای را بر آدم ها حاکم کرده ( و بازهم به نوعی "گشت ارشاد " به شمار می آید)، بدون اینکه در رفع مشکلاتشان کمک یا هم فکری نماید. شخصیت خشک و غیرقابل انعطاف وی از دیگر کلیشه هایی است که متاسفانه در فیلم های سینمای ایران درباره چهره های مذهبی باب شده و تماشاگر پی گیر سینما را به یاد کلیشه سازی های نژادپرستانه هالیوود درمورد اعراب یا مسلمانان و یا درباره سرخپوست ها می اندازد!

- در فیلم "چک" همین گونه شخصیت ها ، بسیجیانی هستند که نیمه شب و در کنار مسجد به کاراکترهای فیلم به اصطلاح گیر داده و آنها را وادار به التماس و ریاکاری و ارائه انواع و اقسام دروغ ها می کنند. باز هم در اینجا شخصیت اصلی گیر دهنده را "حاجی " صدا می کنند!!

- در فیلم "خوایم می آد" تنها شخصیتی که به لحاظ چهره و شمایل و رفتار و حتی نوع جملات و طرز بیانش ، تداعی همان تیپ مذهبی است ، فردی است که با بادی گارد وارد صحنه شده ، ابتدا توسط همان بادی گاردها به حقوق شهروندی تجاوز می کند ( با باز شدن درب اتومبیل وی ، شخصیت اصلی داستان، رضا به گوشه ای پرت می شود) و سپس فرد یاد شده  با لحن بسیار آرام و متین از رضا عذر خواهی کرده و از وی حلالیت می طلبد! بعد از آن به اطرافیانش توصیه می کند که حقوق مردم را رعایت نمایند!! همین فرد است که باند مخوف مافیایی داشته ، همسری با سرو شکل نامتعارف دارد و گویی حقوق بسیار از مردم را پایمال کرده تا به پست و مقام رسیده است و بالاخره هم درگیر ماجرای آدم ربایی شخصیت های اصلی فیلم شده و آنها را مجازات می کند.

- فیلم " نارنجی پوش " از همان ابتدای فیلم با تبلیغ و آموزش نوعی عرفان انحرافی و معنویت کاذب به جنگ معنویت و عرفان های حقیقی به خصوص اسلام و شیعه رفته و  در واقع به نوعی خرافات مدرنیسم را تحت عناوینی مانند فنگ شویی رواج می دهد. در این فیلم ، آدم های منظم و نظیف و مرتب همان ها هستند که از طریق روش انحرافی فنگ شویی زندگی می کنند و درمقابل مسلمانان سنتی نشان داده می شوند که جز آشغال پراکنی و آلوده کردن محیط ، کار دیگری بلد نیستند و در برابر توصیه های فنگ شویی ، توهین کرده و درگیر می شوند . این در حالی است که شخصیت اصلی فیلم که تحت تاثیر آموزه های صهیونی فنگ شویی قرار گرفته ، در صحنه ای توهینی بسیار زشت به سفره مسلمانان می کند!!

- در فیلم "زندگی خصوصی آقا و خانم میم " برخلاف تصور برخی دوستان که در تقدیس حجاب اسلامی ارزیابی شد اما با نگاهی اجمالی به فضا و قصه وکاراکترها در می یابیم ، فیلم نه تنها در هویت بخشی به حجاب نیست بلکه آن را نتیجه توهم طبقه ای فرودست می داند که می خواهد با نوکیسه گی به طبقه فرادست بچسبد! در واقع همه برداشت زن و شوهری که در از شهرستان به تهران آمده و با افراد به اصطلاح با کلاس دم خور شده اند ازطرز نگاه نانجیب آنها، توهمی بیش نبوده که این توهم درشوهر به یک بیماری سادیستیک بدل می شود. در انتهای فیلم ، واقعیت همه این توهم مالیخولیایی ( که توسط فیلمساز نیز دامن زده می شود ) نمایان شده و تماشاگر متوجه می شود که تمامی آن سوءظن زن و شوهر، از خیالات و تصورات عقب افتاده و طبقاتی آنها ناشی    می شده است. این نوع نگاه نژادپرستانه و طبقاتی در طرز رفتار زن و مرد شهرستانی بیشتر نمود می یابد ، آنگاه که سعی می کنند به تقلیدی افراطی از طبقه جدیدی که با آنها هم نشین شده اند، دست زده و برای با کلاس شدن حتی خود را به صورت یک دلقک دربیاورند.

 

نوستالژی فتنه 88

 

اگرچه دیگر امروز (حتی از طریق اسناد و مکتوبات موسسات و تینک تانک های غربی و همچنین اظهار نظرات شفاف و صریح سران کشورهای غرب )به وضوح روشن و معلوم گردیده  که جریانات اغتشاش و فتنه پس از انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری در سال 1388 از سوی محافل اطلاعاتی و جاسوسی غربی طرح ریزی شده و هدفش براندازی نظام جمهوری اسلامی و به شکست کشاندن انقلاب اسلامی در ایران و به خصوص منطقه خاورمیانه و نزد همه آزادیخواهان و استقلال طلبان جهان بود . دریافت و فهم این مطلب نیز نیاز به هوش سرشاری ندارد ، چراکه ایستادگی و مقاومت و بصیرت ملت ایران در مقابل فتنه یاد شده نیز آنچنان چشمگیر و فوق العاده بوده که دشمنان تاریخی این مردم را وادار به انجام انتقام های کور نمود اما متاسفانه گویا در اردوگاه سینمای ایران ، وضعیت بسیار عقب مانده تر و ارتجاعی تر از حتی اولین روزهای فتنه است که واقعیت بر برخی روشن نبود. گویا برخی اهالی این سینما ، هنوز خود را در کنار بعضی جوانان خام و احساساتی  23 خرداد 1388 می بینند ( چون خیلی زود بسیاری از همان جوانان خام ، حقیقت را دریافته و موضع خود را با نظام سلطه جهانی روشن ساختند ) که برتوهم تقلب در انتخابات و برخی شایعات شبکه های معاند دشمن باقی بوده و همان توهم و شایعات را در آثار خود آن هم پس از گذشت دو سال نیم ، منعکس نموده اند! جل الخالق !! این چه روشنفکری و آوانگاردیسم است؟ این که از هر گونه تاریک فکری و جزم اندیشی هم پس مانده تر است!!! در حالی که عقب مانده ترین محافل صهیونی هم دیگر امروز بر جریانات برنامه ریزی شده فتنه 88 اعتراف دارند ، چگونه است این به اصطلاح شبه روشنفکران وطنی حتی از درک و فهم یک مسئله تکراری و کلیشه ای تاریخی هم عاجزند؟!!!!

در حالی که مدت هاست ، گردانندگان خیمه شب بازی فتنه 88 از پشت پرده بیرون آمده و رسما خود را نشان داده اند ، بازهم چشم این جماعت سرخوش به عروسک های بی جان ، خیره است و در انتظار گودوی خویش مانده اند! بازهم در آثارشان ولو شبه اشاره ای به آن فتنه می کنند و با تصور اینکه کسی متوجه این حرکات ناموزون نمی شود، سرشار از افتخار در محافل خود می بالند که ما هنوز با هم هستیم !! داستان آن بنده خدایی است که در روزهای حکومت نظامی شاه ، بعد از ساعت 9 شب ، با احتیاط سرش را کمی از در خانه شان ( که داخل کوچه بن بست دورافتاده ای هم قرار داشت )، بیرون می آورد  و بعد برای دوستان و خانواده اش ژست می گرفت که : "بعله ...ببینید بنده چگونه حکومت نظامی را شکستم..."!

 

- در فیلم "تلفن همراه رییس جمهور"،دختر خانواده ای که مظلوم واقع شده ومادر بی پناهش پول عمل جراحی دختر خود را ندارد ، در اغتشاشات دستگیر شده و فعلا در زندان است .

- فیلم " یک سطر واقعیت " در واقع یک گل به خودی است. فیلمساز در اینجا به خودش نیز سور می زند. تماس های خارج کشور با روزنامه نگارانی ورشکسته ابتدا با جملات و شبهاتی همچون انقلاب مخملی و جرج سوروس همراه است و سپس با وبلاگ نویسان معترض آراسته می شود و همه تصور بر نمایش واقعیت حضور عوامل خارجی در قضایایی مانند فتنه 88 است که در نهایت با یک پایان "آیینه عبرت" ی مواجه می شویم و فیلمساز نشان می دهد که همه آن تئوری های مخملی ، توهمی بیش نبوده و همه ماجرا یک اخاذی ساده به نظر می آید! آیا این ، قلب واقعیت و توهینی به همه تحلیل ها و تفسیرها براساس اسناد انکار ناپذیر و بصیرت ناشی از آن خصوصا در جریان فتنه سال 88 نیست؟!!

-در فیلم "بوسیدن روی ماه "، یکی از مهمترین شخصیت ها مثبت فیلم یعنی حاج مصطفوی که از ستاد مفقودین به مکان اسقاط ماشین ها ، تبعید شده ، گویا فرزندی بازداشت شده دارد که مدام درباره وی یا شخص متنفذی در پشت تلفن صحبت می کند و در یکی از این صحبت ها ، مضمون جمله معروف آقای هاشمی رفسنجانی به مقام معظم رهبری را در روزهای اوج تبلیغات انتخاباتی تکرار می کند که : "...اگر جلوی این آتشی که برافروخته شده را نگیریم ، دامن ما را هم خواهد گرفت ..."!!

از این جمله و برخی جملات دیگر می توان دریافت که فرزند مصطفوی ، در جریان اغتشاشات فتنه 88 بازداشت شده است.

- در فیلم "در انتظار معجزه " شخصیت اصلی مرد فیلم که درگیری های متعدد خانوادگی دارد در یکی از مکالمات تلفنی اش ، مضمون همان جمله "آتشی که دامن ما را خواهد گرفت" مصطفوی فیلم"بوسیدن روی ماه"را خطاب به فرد ناشناسی در آن سوی خط تکرار می کند. در ادامه همین مکالمات گویی وی درباره سرنوشت فردی بازداشت شده ، صحبت می کند.

-فیلم "پل چوبی" به طور کلی بر بستر اغتشاشات و فتنه 88 و همچنین جریان بازداشت های آن ایام می گذرد و با آنها همدردی کرده و فتنه گران را طرف مظلوم ماجرا جلوه     می دهد ، بدون آنکه به واقعیت طرف مقابل اشاره ای داشته و بی طرفانه به قاضی برود. در طرف مقابل فتنه گران فقط یک مدعی سرداری نیروی انتظامی هست که درگیر برج سازی و بیزنس است و تنها در آزاد سازی برخی اغتشاش گران همکاری می کند. درحالی که بازداشت شدگان در مکان های نامعلومی نگهداری شذه و حتی سخن از مرگ آن ها می رود!!

اما در سوی فتنه گران ، شخصیت اصلی فیلم ( که خواهرش جزو بازداشتی هاست ) قرار دارد و  عشق قدیمی او که از خارج برای آزادسازی دوست هلندی اش آمده ( که باز هم گویا به ناحق دستگیر شده) و دایی شخصیت اصلی که یک مغازه غذاخوری دارد و به دلیل پناه دادن به اغتشاش گران با تعطیلی مغازه مواجه شدهاست. او هنگامی که با پرسش خواهرزاده اش مواجه می شود که چرا به آنها کمک کرده ، خیلی حق به جانب می گوید : "...آخه اونا بچه هامون هستن..."!!

- در فیلم "برف روی کاج ها" ، متن تمرینی دوست کاراکتر اصلی فیلم که از شوهرش طلاق گرفته و به دنبال ایفای نقش در فیلم یا تئاتر است درباره یکی از دستگیرشدگان و بی اطلاعی از محل نگهداری اش است که مدام می پرسد : " ...کدام بازداشتگاه ؟ ..."

 

 

ضد دفاع مقدس

 

به ضرس قاطع می توان گفت که در هیچ سینمای معتبر جهانی و در طول تاریخ سینما ، آثاری با مضمون ضد دفاع وجود نداشته است. در طول این تاریخ ، فیلم های درخشان بسیاری ساخته شدند که ضد جنگ بوده و  از همین رو ماندگار شدند ، اما به خاطر ندارم فیلمی قابل ذکر جلوی دوربین رفته باشد  که ضد دفاع و جنگ دفاعی باشد. همان سینماگرانی که به یادماندنی ترین آثار ضد جنگ را جلوی دوربین بردند ، همان ها برجسته ترین آثار دفاعی و درباره جنگ های دفاعی را هم برپرده سینما به نمایش درآوردند که نمونه های معتبر آن را در تاریخ سینمای فرانسه ، ایتالیا ، آلمان ، انگلیس و حتی آمریکا نیز می توان مثال زد.

اما متاسفانه در سینمای ایران و به خصوص در سالهای اخیر ، آثاری تولید شدند که زیر پوشش دفاع مقدس و درواقع برعلیه آن و با مضمون ضد دفاع ساخته شدند. فیلم هایی همچون : " در کنار رودخانه " ، " سیزده پنجاه و نه " ، "زمهریر " و ...

فیلم هایی که دفاع مقدس را مذموم دانسته و نتیجه آن را کریه و زشت و نامطلوب نشان   می دهند. در این فیلم ها ، دفاع مقدس تنها باعث بدبختی و بی خانمانی و بی سرپرستی و آوارگی شده و نتیجه اش مشتی شهید و مفقودالاثر و معلول ویا فرصت طلبانی است که از نام رزمنده و سردار جنگ سوء استفاده کرده و به نان و نوایی رسیدند و یا رزمندگانی که به گوشه عزلت رفته و در آن گوشه ها گرفتار انوع و اقسام فقر و فاقه شدند. در این نگاه ، تنها مرثیه خوانی بر یک دوران تمام شده و برباد رفته تصویر می شود و اگرچه ممکن است نسبت به شهداء و جانبازان و مفقودین ، نگاهی مبذول شود ولی این نگاه یا از سر ترحم است و یا به دلیل دستاویز قرار دادن آنها برعلیه دفاع مقدس .

متاسفانه در سی امین جشنواره فیلم فجر ، این نوع نگرش ضد دفاع مقدس در فیلم هایی مانند "ضد گلوله " ، "بوسیدن روی ماه " و " خرس " وجود داشت.

-در فیلم " ضد گلوله " یک فرد خلافکار در آستانه مرگ ( به دلیل تومور مغزی ) که تحت تاثیر تبلیغات برای  یک پایان شرافتمندانه و شهادت عازم جبهه های دفاع مقدس می شود و به هر کاری جهت شهید شدن دست می زند ، با بن بست روبرو شده و به خانه بازمی گردد و بدون کمترین تاثیری از جبهه و رزمندگان ، مجددا به همان کارهای قبلی مشغول می شود. یعنی درحالی که همه شواهد و واقعیات تاریخی و سخن بزرگان و به خصوص حضرت امام (ره) و مقام معظم رهبری و حتی برخی فیلم های سینمای ایران ( مانند "لیلی با من است" ) حکایت از دانشگاه بودن جبهه های دفاع مقدس و تاثیرات مثبت آن بر افراد مختلف داشته (حتی درمورد آنان که هیچ نسبتی با جبهه و جنگ نداشتند )، متاسفانه در فیلم "ضد گلوله " برخلاف تمامی این واقعیات و حقایق ، با یک تحریف آشکار تاریخی و برگرفته از افکار شبه روشنفکرانه و آوانگاردی ، هیچ تاثیری از آن دانشگاه انسانیت و مدرسه عشق بر آدم های دگراندیش نیستیم.

-در فیلم "بوسیدن روی ماه" ناظر یک فریب آشنای تاریخی هستیم که در برخی آثار سینمای ایران در سالهای پس از جنگ شاهدش بودیم. اینکه به اسم تکریم شهداء و مفقودین و بازماندگان دفاع مقدس و خانواده های آنان یا دلسوزی و ترحم نسبت به آنها و یا اعتراض به عدم رسیدگی و احترام کافی برایشان ، اصل آن دفاع و ارکان آن مانند بسیج و سپاه و شهادت و ارزش های دینی زیر علامت سوال برود. مرثیه خوانی بریک دوران پایان یافته از دیگر دستاویزهای این دسته از تولیدات سینمای ایران هستند. اینکه رزمندگان و سرداران اصلی آن دوران از دست رفته ، یا به شهادت رسیده اند ، یا تغییر مرام داده و یا در گوشه های انزوا به سر می برند و به جای آنها ، مشتی فرصت طلب و ریاکار و قدرت طلب نشسته اند که هیچ بویی از دفاع مقدس نبرده اند. در این فیلم ها ، شهداء و رزمندگان و خانواده های آنها ، کمتر با ارزش های دفاع مقدس سازگار هستند و سازی را می زنند که بیشتر در طبقات مرفه و شبه روشنفکری به گوش می رسد. گویا همه آن حقایق و واقعیات که قریب به اتفاق رزمندگان و سرداران جنگ و خانواده های  آنان از خانواده های مذهبی و سنتی و مستضعف و به خصوص از روستاها و شهرستان ها بوده اند ، دروغی بیش نبوده است! از همین روی رزمندگان و شهداء و مفقودین دفاع مقدس و خانواده های آنان در فیلم "بوسیدن روی ماه " ، با دعا و زیارت و شفاعت و سلوک دینی ، چندان میانه ای ندارند. ترانه های کوروس سرهنگ زاده آرامشان می کند ( نه ذکر خدا و توسل به ائمه اطهار) و میراث فرزندان شهیدشان ، نوارهای داریوش و ابی و ...است!!

اشکال ندارد ! ممکن است چنین مواردی نیز وجود داشته ، اما چند درصد شهداء و ایثارگران و خانواده های محترم آنان چنین بوده اند؟! پس آن خیل وصایای باقیمانده از شهداء که مهمترنی و بی واسطه ترین اسناد دفاع مقدس به شمار می روند و آن همه تاکید بر راه حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و توسل به امامان معصوم (س) و آن دعاهای کمیل و نوحه ها و توسل های شب عملیات کجاست؟ آیا همه این رزمندگان حسینی و کمیلی و توسلی ، در جبهه ها به آن مرتبه رسیدند و هیچ زمینه خانوادگی و اجتماعی نداشتند؟ آیا اغلب آنها در خانه و خارج از جبهه ها ، ترانه های طاغوتی گوش می دادند و جبهه که رفتند ( نعوذ باالله) جانماز آب کشیدند؟ ای داد ، که تاثیر فیلم "اخراجی ها" تا به کجا رفت که اگرچه همان شبه روشنفکران منکرش شدند و در آن موقع خود را مدافع یکه و تنهای معصومیت رزمندگان به شمار آوردند اما امروز به گونه ای سخیف تر همان "اخراجی ها" را رنگ و بوی روشنفکری کپک زده می زنند!!

در فیلم "بوسیدن روی ماه " نتیجه سالهای دفاع مقدس ، بی فرزند شدن خانواده ها و انتظار بی پایانشان برای بازگشت آنها بوده و دورافتادگی یک نسل پرشور از ارزش های انقلاب و تبعید صاحبان اصلی انقلاب و جایگزین شدن آنها با مشتی فرصت طلب و نامحرم با انقلاب که حتی صدای جبهه های دفاع را از ورای بقایای وسایل رزمندگان نمی توانند بشنود و آنها را مشتی قراضه و اسقاطی می نامند.

-اما در فیلم "خرس" نیز که با یک موضوع به شدت تکراری و دستمالی شده و با یک اجرای به شدت آماتوری و غیر سینمایی آن مواجهیم ( برخلاف نمونه های موفقی همچون "باز باران" یا "بیداری رویاها" ). مقصر اصلی از هم پاشیدگی یک عشق پاک و اصیل در گذشته و همچنین فروپاشی خانواده ای دیگر با ورود رزمنده ای که شهادتش گزارش شده بود ، تنها و تنها دفاع مقدس و حضور آن رزمنده در جبهه های دفاع است. رزمنده فوق ، جمله ای را چند بار تکرار می کند که به نظر پیام اصلی فیلم به نظر می آید و محور اصلی ضد دفاع بودن آن قلمداد می گردد. در این جمله رزمنده بازگشته می گوید:"...من جبهه نرفتم که زنم را از دست بدهم..."!!

 

ادامه دارد

بررسی تولیدات سینمای ایران در سال 1390 - 6

$
0
0

با نگاهی به جشنواره سی ام فیلم فجر ( قسمت پایانی )

 

زیر خط فقر سینما !

 

اما شاید بتوان گفت که بیش و پیش از همه آنچه درباره محتوا و مضمون مشترک فیلم های سی امین جشنواره فیلم فجر گفته شد ، این جشنواره از ضعف ساختاری و سینمایی اکثر آثارش رنج می برد و شگفت آنکه امسال علیرغم وجود این ضعف مفرط در اغلب فیلم های خصوصا بخش مسابقه سینمای ایران ، این بخش( سودای سیمرغ و نگاه نو) متورم تر از هر سال با نزدیک به 50 فیلم ، برگزار شد! فیلم هایی که از فرط فقر سینمایی از یک اثر آماتوری سوپرهشت دهه 60 نیز نازل تر به نظر می آمدند. فیلم هایی که اغلب یک سطر ایده را به یک فیلم بلند سینمایی تبدیل کرده بودند. فیلم هایی که نه تنها کاراکتر و شخصیت ( در مفهوم استاندارد فیلمنامه ) نداشتند و حتی از پرداخت تیپ های کلیشه ای و نخ نما، عاجز ماندند بلکه از یک سطر قصه گویی نیز ناتوان بودند.

-"تلفن همراه رییس جمهور" تقلیدی ناشیانه از فیلم های "شاهزاده و گدایی" و موضوع ابدی عوض شدن آدم ها با پرداختی دم دستی و ضعیف و تیپ های بی هویت و پادرهوا و ماجرایی فانتزی که به هیچ وجه با شبه رئالیته داستان جور نیست و ساز خود را می زند.

-"یک سطر واقعیت" یک ماجرای شبیه فیلم "پارتی " سامان مقدم ( حتی با تیپ های مانند آن فیلم ) همراه با یک فراز و نشیب فیلمفارسی و پایان نچسب.

-فیلم "گشت ارشاد" همچنان از گرایشات مسبوق به سابقه کارگردان به فیلمفارسی رنج می برد و در ترکیب با توهمات سیاسی/اجتماعی وی به یک فیلمفارسی بی هویت بدل شده است. در واقع خود فیلمساز نیز با نمایش عکس بهروز وثوقی در فیلم "کندو" بر تابلوی کائنات(که تعبیر و مفهوم خاصی در فیلم دارد) بر این شبهه فیلمفارسی، مهر تایید می زند. متاسفانه علیرغم همه این دلبستگی و وادادگی ، فیلمساز به هیچ وجه حتی به ساختار سینمایی همان فیلم "کندو" نیز نمی تواند برسد و در میانه شعار و قیصر و گنج قارون و ...می ماند! اجرای بسیار ضعیف سکانس ماقبل پایان در آن نمایشگاه اتومبیل خود ، نشانگر نزول فیملسازی شده که در آثاری همچون "مردی شبیه باران " و "مردی از جنس بلور " و حتی "سنگ ، کاغذ ، قیچی" از خود هوش و ذوقی نشان داده بود.

-"میگرن" یک فیلم شبه اپیزودیک به نظر می آید که نه ساختار اپیزودیک دارد و نه سر و شکل فیلم های با شخصیت های سلسله وار که هر بخش از فیلم با یک عنصر مشترک به بخش بعدی (که ظاهرا داستان دیگری دارد) مرتبط می شود و بالاخره هم شخصیت ها همگی در فصل پایانی به نوعی تلاقی می کنند. فیلمی مانند "راههای میان بر " رابرت آلتمن از بهترین نمونه های این گونه آثار سینمایی است. اما شخصیت های فیلم "میگرن " نه تنها واجد هیچگونه تلاقی و اشتراک و هم پوشانی نیستند، علیرغم اینکه در یک مجتمع زندگی می کنند و همین موضوع می توانست فصل مشترک مناسبی برای یک فیلمنامه اینچنینی باشد ، اما فیلمساز از هرگونه استفاده درست از چنین عنصری قاصر است. درگیری کارگردان با شعر و شعار و روشنفکری و اینکه فمینیسم مورد نظرش را برجسته سازد ، وی را حتی از یک پایان بندی معمولی نیز غافل می سازد و به جز شخصیت سوم که یک زن تنهای متجدد به نظر می آید و در یک پایان هاویشامی ، پرده ها را کنار می زند (به چه دلیل ؟) ، دو خانواده دیگر بدون هیچ گونه نقطه گذاری ، رها شده و گویی دو قصه اول و دوم که همچنان می توانستند تا ابد همینطور بچرخند ، با رسیدن فیلم به دقیقه 90 ، توسط تهیه کننده کات خورده اند!!

-"گیرنده" ظاهرا یک فیلم جاده ای ، پر حادثه به نظر می آید اما فیلمساز، فیلم جاده ای را با فیلمبرداری در جاده ، اشتباه گرفته و خلق حادثه های پی در پی را هم با تکرار چندین و چندباره یک برخورد کلیشه ای ( رد و بدل شدن کیسه نامه ها ) عوضی گرفته است.

"گیرنده " که از ایده یک فیلم پیش از انقلاب به نام "سه نفر روی خط" ساخته عبدالله غیابی گرفته شده ، به هیچ وجه از فرم قابل قبول دست به دست شده سوژه در آن فیلم جاده ای برخوردار نبوده و آدم هایش را در یک ماجرای بی پایان وارد ساخته که تا بی نهایت می تواند ، تداوم یابد.

-فیلم­نامه "خرس" دچار مشکلات جدی است. درواقع به لحاظ ساختار و پرداخت، هیچ­گونه شخصیتی دیده نمی شود و برعکس آثار مشابه ، با یک مشت تیپ کلیشه ای مواجه هستیم. یک بد من خیلی خبیث و به قول همسرش دیو صفت که قمارباز و مشروب­خوار است و زنش را کتک می زند ، گویی مثل فولادزره دیو ، وی را در قلعه ای اسیر کرده است! بی بندوبار بوده و برخوردی خشن دارد . ولی در طرف مقابل یک آدم بسیار مثبت می بینیم که حتی حقش را نمی تواند بگیرد و یک زن مظلوم که همیشه کتک می خورد!!

حتی رفیق های آن بدمن ، تماشاگر را به یاد فیلمفارسی های سابق می اندازند؛ یک مشت آدم بند و بار که بیلیارد بازی می کنند و با آن لباس های خاص ، الکی می خندند و جملاتی از قبیل "بیا بریم حال کنیم" ، ورد زبانشان است. تیپ ها به گونه ای است که ظرفیت هیچگونه تغییری را ندارند. مضاف بر این که خود این تیپ ها به نوعی کات خورده نشان داده می شوند. انگار پس از نوشتن فیلمنامه ، از میان هر سکانس یا فصل، یک یا دو صفحه درآمده است. چون بسیاری از وقایع منطقی داستان و یا پیش زمینه کنش ها و واکنش ها دیده نمی شود.

دیالوگ ها ، اغلب سردستی نوشته شده و هیچ منطق شخصیت پردازی وجود ندارد و پایان فیلم هم یک پایان کلیشه ای است. معمولا این گونه فیلم ها دو پایان بیشتر ندارد یا پایان خوش دارد که مثلا رزمنده ایثار کرده و می رود مثل "کیمیا" و "بیداری رؤیاها " و از یک رزمنده هم که سالها همه زندگی اش را صرف جهاد کرده ، جز این انتظار نمی رود .

و نوع دیگر پایان بندی،یک پایان تلخ است که آدم ها به طور کلیشه ای همدیگر رامی کشند و متاسفانه در فیلم "خرس" کلیشه دوم اتفاق می افتد. به نظرم این­ پایان مانند عنوان فیلم بی ربط است . یعنی اگر در آخر فیلم ، آن رزمنده سابق فریاد نزند و چندین بار نگوید "خرس"  که معلوم نیست به چه دلیلی چنین لقبی را به شوهر همسر سابقش می دهد ، چه توجیه دیگری بریا عنوان فیلم وجود دارد؟!

-فیلم "پذیرایی ساده" هم به همان دلیل ساده انگارنه سازندگان فیلم "گیرنده" از سوی کارگردانش ، یک فیلم جاده ای تلقی شده ، غافل از آنکه در هر فیلمی جاده وجود داشته باشد ، فیلم ، جاده ای نمی شود!  جاده بایستی در روند قصه و داستان فیلم تاثیر داشته و اصلا خود به یک شخصیت تبدیل شود. فیلم هایی مانند "پاریس تگزاس " یا " تلما و لوییز" از نمونه های موفق این دسته آثار هستند. اما در فیلم "پذیرایی ساده " ، همان طور که گفته شد ، یک ایده ساده و کلیشه ای یک خطی ، به یک فیلم بلند داستانی بدل شده که تماشاگر را در همان 20 دقیقه نخست ، از نفس می اندازد. شخصیت ها و کاراکترهایی که اصلا هویت و مشخصه ای ندارند، بدون شناسنامه و هرگونه عنصری که از آنها شخصیت و یا حتی تیپ بسازد. تغییر و تحول ها ( خصوصا در مورد مرد قصه ) بسیار سخیف تر از آثار هندی و فیلمفارسی اتفاق می افتد و متاسفانه بازهم عدم توانایی فیلمساز در پرداخت فضا و قصه ، به هنری بودن اثر تعبیر شده است!

 

 سایه های فیلمفارسی

 

 -"زندگی خصوصی " یک فیلمفارسی بسیار مبتذل است که زیر لوای شعر و شعارهای سیاسی ، همه ضعف فرم و محتوای خود را پنهان می سازد. آن نماهای سوپر سوپر اکستریم کلوزآپ ( یا به قولی "دماغ شات " و " لب و دهن شات" ! ) که بدون هرگونه توجیه دراماتیک یا ساختاری در یک سکانس، مدام به یکدیگر کات می خورند و از هرگونه نماهای با اندازه واسط ، بی بهره هستند ، برای بی دانشی فیلمساز ( که البته بیش از این نیز از وی انتظار نمی رفت ) کفایت می کند و ایضا برای کج سلیقگی مسئولان جشنواره فیلم فجر در گنجاندن چنین اثر ماقبل آماتوری برای بخش مسابقه سینمای ایران!!

-"بوسیدن روی ماه" علیرغم قوت ساختاری نسبت به بسیاری از آثار جشنواره سی ام فیلم فجر ، اما به لحاظ فیلمنامه واجد شخصیت ها و کاراکترهای اضافی متعدد است که با حذف یا اضافه شدن آنها ، خللی در فیلم بوجود نمی آید. این کاراکترهای اضافی که اغلب در فرزندان مادربزرگ و متعلقاتشان خلاصه می شود ، بالتبع ، صحنه های اضافی متعددی نیز پدید آورده اند که اثر را به طور بیهوده ای کشدار و کسالت بار نموده است. علاقه سازندگان فیلم به طرح شعارهای سیاسی گروهی و جناحی و باندی موجب شده که متاسفانه سکانس های به اصطلاح گل درشت شعر و شعاری ، فیلم را از نفس بیندازد مانند صحنه ای که مصطفوی برای جانشین جوانش ، سخنرانی می کند و یا مکالمات متعدد تلفنی همین شخصیت با ناشناسی در آن سوی خط.

-واقعا به " یه عاشقانه ساده " نمی توان لقب فیلم اطلاق کرد ، چون در واقع به جای عناصر سینمایی ، واجد ویژگی های تصویر متحرک و نمایش لباس و صحنه های روستایی و مانند آن هست ،  فقط در آن ، "سینما" وجود ندارد. به نظرم با شناختی که از سامان مقدم دارم، احتمالا خود وی نیز بر این واقعیت معترف خواهد بود. فیلم با یک قصه قدیمی و تکراری سرهم بندی شده و اضافه کردن  یک سری شبه داستانک های بی ربط ، مثل استفاده از مواد مخدر در پخت نان ( نکند یکی از نهادهای مبارزه با موارد مخدر ، از سرمایه گذاران فیلم بوده است! ) از یک تیپ سازی کلیشه ای نیز بازمانده و حتی نتوانسته بازی های متوسطی از هنرپیشگانش به نمایش بگذارد. افه های فیلمفارسی عاشق شکست خورده، خنده ها و گریه های آبکی دختر فداکار و فردین بازی عاشق ایثارگر ، به علاوه یک کدخدای فیلمهای روستایی دهه 30 و 40 و یک پدر مظلوم رعیت مآب مربوط به همان فیلم ها ، همه و همه از " یه عاشقانه ساده" ، یک نمایش ناشیانه روحوضی / تراژدی ساخته است!

-"آمین خواهم گفت" از یک طرف ورسیون امروزی فیلمفارسی های مانند "گدایان تهران" و "قهرمان قهرمانان " است و از سوی دیگر هم وامدار فیلمفارسی های شبه روشنفکری دهه 50 مانند "بی تا" و "نفرین" و "غزل" و ...

-"چک" کاظم راست گفتار مانند داستان و شخصیت هایش از ساختار مغشوشی برخوردار است و با ملغمه ای از کلیپ و فیلم حادثه ای و زد و خورد و کمدی اسپ استیک و تراژدی و ... حاصلی جز یک سری تصاویر بی ربط برای شبه داستانی که هزاران شعار در خود دارد ، نیست.

-بخشی از "پل چوبی" کپی دست چندمی از فیلم "قصه عشق" دهه 70 است که در آن زمان هم اثر ضعیف و سانتی مانتالی ارزیابی شد که فقط برای عاشق پیشه های اواخر دهه 40 مکان هایی مانند پارک ساعی و مانند آن مناسب بود و نیش و اشاره فیلمساز به شعارهای شبه سیاسی یکی دو سال اخیر موجب شده که وی حتی از همان ساختار نسبتا یکدست " قصه عشق" نیز فاصله بگیرد و با چاشنی شعر "نازلی " شاملو و ترانه "غریبه ای در شب" فرانک سیناترا همراه بازی به شدت تخته ای هدیه تهرانی و بهرام رادان به چنان ملغمه ای برسد که هیچ چیز نجات بخشش نباشد.

-"من همسرش هستم " دومین تلاش کارگردان شدن یک تهیه کننده در جشنواره فجر امسال ، نسخه جدی فیلم دست چندمی دیگر به نام "زن ها فرشته اند" بود که چند سال پیش روی پرده رفت. در این فیلم نماهای "چشم و ابرو شات " و مانند آنچه در فیلم "زندگی خصوصی" توسط تهیه کننده دیگر این سینما انجام شده بود ، برای نمایش چهره و آرایش بازیگران و پولی که خرج دستمزد کلان آنها ( به عنوان بالاترین هزینه های فیلم) شده بود ، جایگاهی بالاتر از فیلمنامه و منطق داستانی و سایر عناصر سینما یافته بود.

-شگفتی از پیمان معادی سازنده فیلم "برف روی کاج ها" است که چگونه از فیلمنامه نویسی شروع کرد ولی برای اولین فیلمش حتی نتوانسته یک فیلمنامه معمولی دست چندم را تهیه کند. پیمان معادی نباید فریب تشویق های آنچنانی و تماشاگر جشنواره ای را بخورد که اساسا سلیقه و ذائقه و فضا و جوگیریش با تماشاگر معمولی سینمای ایران متفاوت است و این را سالها تجربه در اهدای جایزه سیمرغ بلورین فیلم مردمی نشان داده که به جز "اخراجی ها" هیچکدام دیگر در رده فیلم های پرفروش قرار نگرفتند. جوایز خارجی هم برای "جدایی نادر از سیمین " ربطی به " برف روی کاج ها" ندارد که برایش شیشه نوشابه بازکنیم .حکایت من آنم که رستم بود پهلوان است و بس!

پس به خود فیلم بپردازیم با یک داستان هزاران بار تکرار شده یک خطی و سیاه و سفیدی بی منطق ( برخلاف بسیاری از فیلم های سیاه و سفید تاریخ سینما و حتی سینمای ایران) و شخصیت ها و یا بهتر بگوییم تیپ های خام و نپخته و بدون هیچگونه بعد با بازی های ناشیانه مهناز افشار و حسین پاکدل ( که بود و نبودش در روند فیلم تاثیری ندارد و ای کاش آن دو سه صحنه حضورش نیز توسط کس دیگری روایت می شد ) ، فضاهای پرداخت نشده و شعاری مانند خانه ای که اتفاقات در آن می افتد و طریق آشنایی زن با مرد جوان که به بهانه گوش دادن پیانو توسط خواهر زاده اش است. ( خواهر زاده ای که دیگر برای گوش دادن پیانو نمی آید ولی سر و کله دایی اش مدام از پشت پنجره و درخانه یپداست ) تا دزدی که به خانه همان خواهر زاده می زند، در غیاب دایی که مثلا توجیهی برای دوباره آمدنش شود و آن جلسه چاره اندیشی اهل کوچه برای جلوگیری از دزدی که به جلسات بیماران سرطانی یا در حال ترک اعتیاد بیشتر شبیه است! و تا کلاس پیانوی زن که از اول فیلم می بینیم و اصلا همین کلاس موجب خیانت شوهرش شده ولی پس از رفتن شوهر بازهم اعلامیه چاپ می کند که کلاس پیانو برقرار کرده است! گویی فیلمساز فراموش کرده وی پیش از این نیز کلاس پیانو داشته است!!

به نظر می آید از یک سو فیلم در حال یادآوری فیلم "چشمان باز بسته " استانلی کوبریک است که در چند جای فیلم نیز موسیقی متن آن را استفاده کرده ( اما آن ریشه یابی خیانت کجا و این نوک زدن به هر موضوع کلیشه ای و تکراری کجا؟ ) و از سوی دیگر فلمفارسی هایی مانند "قصاص" نظام فاطمی را مدنظر دارد. اما متاسفانه حتی به ساختار سینمایی آن نیز راه نبرده و جوگیر فضای " جدایی نادر از سیمین " باقی می ماند.

 

 تیزر و فیلم های آماتوری


 -"نارنجی پوش" در واقع یک تیزر 2-3 دقیقه ای تلویزیونی است که در حد یک فیلم سینمایی کش آمده است. تیزری با بازی های دستمالی شده با همان نمایش دیوانگی ها و عصبیت های حامد بهداد و با همان انفعال و آرامش لیلا حاتمی! تیزری پر از شعر و شعار آبکی و سردستی که بیش از هر چیز سعی دارد تا اسپانسر خود یعنی شهرداری را راضی نگه دارد ولی در واقع کلاه بزرگی بر سر او گذارده است. دیالوگ های تخته ای فیلم یادآور فیلم اسپانسری دیگر داریوش مهرجویی برای همین شهرداری است که یک اپیزود از فیلم "طهران ، تهران " دو سال پیش وی قرار گرفته بود.

-" در انتظار معجزه" اولین فیلم در تاریخ سینمای ایران است که حتی راش های اوتی هم در آن قرار گرفته تا تایمش در حد و اندازه یک فیلم بلند استاندارد شود ولی در این صورت هم از 65 دقیقه فراتر نرفته و معلوم نیست برچه اساسی در زمره فیلم های بلند بخش مسابقه سینمای ایران قرار گرفته است. فیلم  در صحنه هایی برای زجر کش کردن تماشاگر از آثار دهه 60 و 70 آندری تارکوفسکی هم جلو می زند، با این تفاوت که در فیلم های تارکوفسکی ، ساختار طراحی شده و میزانسن و فیلمنامه و شخصیت وجود داشت که در فیلم "در انتظار معجزه" وجود ندارد و چنین امری از فیلمسازی مانند رسول صدر عاملی (که در زمینه زیارت ، دو فیلم قابل قبول " شب" و "هرشب تنهایی" را دارد) بسیار بعید بود و ایضا از دبیر محترم جشنواره که جایزه ویژه خود را به این فیلم دادند!!!

-وقتی یک گروه فیلمسازی را به خارج کشور آن هم استانبول ببرید و نخواهید برای پرداخت وجه اجاره خیابان ها و معابر و اماکن ومانندآن حتی یک ریال هم خرج کنید، نتیجه می شود فیلم "بغض" که با دوربین توریستی و از لابلای مردم و از زیر بازو و از زوایایی که یه چشم کسی نیاید فیلمبرداری شده و تکان های سرسام آور و گرین های ناگزیر تصویر هم به حساب ساختار فیلم گذاشته می شود و تماشاگر می ماند پس چرا در سینمای جهان تا این حد برای ساختارهای صحیح و فیلمبرداری استاندارد و شخصیت پردازی های درست و درمان هزینه می کنند؟!

- برای ساختار فیلم "بی خود و بی جهت" جز نام خود فیلم نمی توان توصیف دیگری در نظر گرفت! اینکه همینطور دوربین را در فضاهای بسته و باز برروی یک سری بازیگر ببندیم و آنها مرتب جلوی دوربین حرکت کرده و حرف بزنند و رجز بخوانند و شعار بدهند و شعر بگویند و آن وقت بگوییم که ساختار خاصی را طراحی کرده ایم  تا بی خودی و بی جهتی را القاء کنیم مانند همان فیلمساز معروفی است که 10 دقیقه مخاطب را برروی ریل قطاری زجر می داد تا زجر کاراکترش را تصویری نماید!! به نظر می آید کاهانی همان اشتباه سال گذشته را انجام داده و براین توهم بوده که مثلا برای آشفته نشان دادن یک فضا ، بایستی ساختاری آشفته برایش درنظر گرفت. معروفترین فیلم تاریخ سینما که آشفتگی بشر امروز را درون تمدن جدید به تصویر می کشد ، فیلم "کائوس " یا "آشفتگی" ساخته برادران تاویانی در سال 1980 است که از ساختار سینمایی و فیلمنامه بسیار دقیق و منظمی برخوردار است که البته براساس داستان های لوییجی پیراندلو نوشته شد. بد نیست برخی فیلمسازان ما از آن فضیلت فیلم ندیدن خود کمی فاصله گرفته و برخی آثار برجسته تاریخ سینما را ببینند ، شاید برای تسکین توهماتشان مفید باشد!

-معلوم نیست با صرف آن همه هزینه و وقت و زمان و تبلیغات ، چرا فیلم انیمیشن "تهران 1500" به لحاظ سبک کار انیمیشن ، پرنقص از آب درآمده است. از پشت صحنه فیلم در تیتراژ انتهایی اینگونه بر می آمد که برای طراحی صحنه های انیمیشنی از سیستم "حرکت-ضبط" یا "Motion- Capture" استفاده شده که از سال 2004 و فیلم انیمیشن "قطار سریع السیر قطبی" توسط رابرت زمه کیس در سینما باب شد. چند سال پیش این سیستم به ایران آمد و حتی در بخشی از برنامه رنگین کمان شبکه 5 مورد استفاده قرار گرفت و از قضا ، به طور زنده ، انیمیشن دو بعدی قابل قبولی از یکی از مجریان برنامه عرضه شد اما معلوم نیست چرا چنین اتفاقی در "تهران 1500" نمی افتد. اگر موضع تلفیق سیستم فوق با انیمیشن 3 بعدی بهانه نقص و ایراد فوق است که بازهم چنین تجربه ای به کرات در فیلم – انیمیشن ها صورت گرفته و آثار موفقی هم عرضه شده است که نمونه اش "سرود کریسمس " است.

-علی مصفا از فیلم "سیمای زنی در دوردست" در سال 1382 تا "پله آخر" تغییر چندانی نکرده است. نمی دانم او فیلم های دیوید لینچ را دیده است یا نه؟  ولی همانقدر که فیلم اولش به "شاهراه گمشده" لینچ شبیه بود، این فیلم اخیر به "اینلند امپایر" این کارگردان آمریکایی راه می برد بدون آنکه از ساختار خاص و پیچیدگی های ساختاری و روایی آنها برخوردار باشد. شاید هم کسی فیلم های یاد شده را برای فیلمساز ،  بد تعریف کرده و از آنها تصویری ناقص الخلقه ارائه نموده که باعث شده تا مصفا چنین آثار بی ربط و آشفته ای را جلوی دوربین ببرد و شاید هم ...

-جشنواره سی ام فیلم فجر ، اولین دوره در تاریخ این جشنواره بود که شاهد نمایش فیلم های به اصطلاح ویدئو بقالی در آن بودیم. یعنی ویدئوهای سخیفی که متاسفانه برای شبکه خانگی ساخته شده و مجوز می گیرند و عناصر مبتذل فیلم فارسی در آنها کاملا به چشم می خورد. عناصری از قبیل شوخی های مستهجن ، تکیه کلام های نازل ، روابط و فضای فیلم های هندی و ...

از این گونه آثار می توان به "خوایم می آد" رضا عطاران و "همه چی آرومه " مصطفی منصوریار اشاره کرد که متاسفانه فیلم عطاران چند جایزه از جمله کارگردانی نیز دریافت کرد!

 

چند استثناء

 

نمی توان به فیلم های خوب و قابل قبول جشنواره سی ام  اشاره نکرد که انگشت شمار بودند و البته غنیمت. فیلم هایی که فقط لحظاتی از 11 روز برگزاری جشنواره سی ام ، چشمان ما را به ضیافت نور و تصویر بردند. معدود فیلم هایی که تنها انعکاسی کم رنگ از همه آرمان ها و باورها و اعتقادات ملتی بودند که سالهاست تمام قد دربرابر همه دنیای استکبار ایستاده است. فیلم هایی مانند "قلاده های طلا" ، "روزهای زندگی" ، " ملکه" ، " یک روز دیگر" ، "شور شیرین" ، " سلام بر فرشتگان" ، " خود زنی" ، "محرمانه تهران" و "پرواز بادبادک ها " که علیرغم تمامی نقاط قوت و ضعف ساختاری و محتوایی ، به سرزمین و هویت ملی و دینی وفادار نشان دادند و حداقل برای عنوان دهه فجر جشنواره و بیت المالی که صرف آن شد، امین بودند و با وجود بعضی بی مهری ها و کم لطفی ها ، خوشبختانه برخی از جوایز جشنواره ( برخلاف سال گذشته ) به همین فیلم ها تعلق گرفت که بازهم جای شکر و سپاس دارد.

برای نقد و بررسی این فیلم ها فرصت و جای دیگر می طلبد.

 

...و نکته آخر

 وقتی شعار جشنواره سی ام فیلم فجر تحت عنوان " اخلاق ، آگاهی وامید " مطرح شد ، خیلی از دغدغه مندان انقلاب به یاد حکم مقام معظم رهبری در سال 1388 به مهندس ضرغامی برای ریاست صدا و سیما افتادند که در آن بر 4 محور " دین ، اخلاق ، آگاهی و امید " در برنامه های صدا و سیما تاکید شده بود. ایشان فرموده بودند :

"سفارش اساسی اینجانب نزدیک کردن و رساندن این رسانه ی فرهنگ ساز، به طراز رسانه ای است که دین و  اخلاق و آگاهی و امید ، بارزترین نمود آن باشد..."

از یک طرف دلمان خوش بود که مسئولین سی امین جشنواره فیلم فجر آن پیام حضرت آقا را سرلوحه کار خود قرار داده اند و از طرف دیگر پرسشگر بودیم که چرا اولین موضوع آن 4 محور مورد تاکید مقام معظم رهبری یعنی "دین " از شعار جشنواره حذف شده است! و حالا پس از پایان جشنواره به پاسخ آن پرسش می رسیم!!

در واقع از سی امین جشنواره فیلم فجر ، نخست کلمه دین حذف شد که پس از آن نیز "اخلاق و آگاهی و امید " نیز مفهومی نیافتند. غافل از آنکه به همین دلیل ، مقام معظم رهبری در ابتدای 4 محور اصلی فرهنگ سازی در رسانه،  "دین" را آوردند تا بقیه 3 محور دیگر هم با در نظر گرفتن آن، محقق شود.چون بدون در نظر گرفتن"دین" هیچ شعار و آرمانی تحقق نخواهد یافت و آن می شود که جشنواره سی ام جلوه گر ساخت . ارائه حرف ها و شعارها و دلمشغولی های جماعتی که قبل از هر موضوعی ، دغدغه دین نداشتند و در واقع  دغدغه اصلی قاطبه ملت ایران ، فراراهشان نبود و متاسفانه برخی مسئولین سینمایی نیز برایشان فرش قرمز انداختند و نتیجه کارشان نیز چنان شد که جشنواره فیلم فجر امسال به جز گزارش اقلیتی محدود درباره جامعه ایرانی نبود.

بر آستانه سال 1391

$
0
0

امسال هم بدون تو ، مولا تمام شد                 شادی برای اهل تماشا ، تمام شد

تنها کنار سفره تحویل  تا به کی ؟                   صبر و قرار و حوصله ما تمام شد

مجنون به یاد حضرت لیلا نفس کشید              تا لحظه ای که در دل صحرا تمام شد

هستم به روز وعده خوبان امیدوار                    روزی که کاش و شاید و اما تمام شد

سال جدید می رسد ، آقا تو هم بیا                 تا گفت و گو کنیم ، تمنا تمام شد

سال جدید کاش بگوییم با همه                       سال ظهور یوسف زهرا شروع شد

نگاهی به فیلم توطئه گر

$
0
0

 

The Conspirator

 

ترور ماجرای قتل آبراهام لینکلن

 

به دست رابرت ردفورد بزدل

 

وقتی رابرت رد فورد ( بازیگر شناخته شده سینما ) ، جشنواره ساندنس را در سال 1991 ظاهرا برای حمایت و تجلیل از فیلمسازان مستقل بنیاد نهاد و آن را مدیریت و سازماندهی کرد ، بسیاری امیدوار بودند که از درون آن جشنواره ، یک جریان عمده سینمایی شکل بگیرد که در مقابل جریان هالیوود ، بتواند بر فضای سینمایی جهان تاثیر بگذارد.

جشنواره ساندنس در همان دورانی پایه گذاری شد که چندی قبل از آن ، کمپانی های اصلی هالیوود دچار بحران فکر و اندیشه و موضوع شده و راه حل را در آن دیده بودند که با تاسیس بخش های به ظاهر مستقل در کنار استودیوهای اصلی ، به جذب و جلب فیلمسازان سایر کشورها بپردازند. از جمله اینکه فاکس قرن بیستم ، فاکس سرچرز را در کنار خود به وجود آورد و متروگلدوین مه یر ، بخش ایندیپندنت خود را تشکیل داد ، کمپانی سونی ، سونی کلاسیک را تاسیس کرد و امثال میراماکس و نیولاین هم بوجود آمدند. اما این استودیوها هیچ یک نشانی از استقلال و عدم وابستگی به سیستم اصلی هالیوود بروز ندادند. این اتفاق برای جشنواره ساندنس نیز افتاد و بسیاری از کارگردانانی که در این جشنواره با فیلم های اولشان به عنوان فیلمساز مستقل حضور یافتند ، خیلی زود سر از استودیوهای اصلی هالیوود درآورده و ناگزیر از ساخت سخیف ترین و ایدئولوژیک ترین آثار سینمای آمریکا گردیدند.

امثال کویینتین تارانتینو، استیون سودربرگ، جیم جارموش و والتر سالس و ..که به ترتیب از فیلم هایی مانند"سگ های انباری "(1992) و"دروغ ، سکس و نوارهای ویدئویی" (1989) و "عجیب تر از بهشت" (1984) و "خاطرات موتورسیکلت" (2004) به فیلم های سفارشی همچون " حرامزاده های لعنتی " (2009) ، "خبررسان" (2009) "محدوده کنترل" (2009 ) و "آب تیره" (2005) رسیدند!

در واقع می توان گفت جشنواره ساندنس رابرت رد فورد مثل سفره ای فریب دهنده و خوش آب و رنگ برای فیلمسازان خلاق و متفاوت پهن شد تا آنها را جذب کرده و همچون سوخت تازه به پیکر فرتوت و از نفس افتاده هالیوود تزریق نماید که جان تازه ای بگیرد و مجددا ترکتازی خود در عرصه سینمای جهان را دنبال کند.

ساختار و اهداف و برنامه های همین جشنواره ساندنس را می توان به خوبی با ویژگی ها و خصوصیات سینمایی بنیانگذار آن یعنی رابرت رد فورد ، هماهنگ دانست ، به گونه ای که انگار طرح و مقصد ساندنس اصلا ازمجموعه خصوصیات هنری و سینمایی رد فورد ناشی شده و بیرون آمده است.

رابرت رد فورد از آن دسته بازیگران هالیوود بود که با فیلم های غیر تبلیغاتی و بعضا ضد پروپاگاندای هالیوود ( که امثال جان وین و کلارک گیبل و حتی گری کوپر بدان تعلق داشتند ) معروفیت پیدا کرد. آثاری مانند"بوج کاسیدی و ساندنس کید" ( جرج روی هیل – 1969) ، "نیش" (جرج روی هیل -1973)  ، "سه روز کندور" ( سیدنی پولاک – 1975) و "همه مردان رییس جمهور" ( آلن جی پاکولا – 1976) از آن جمله بودند که رد فورد ( را مانند امثال مارلون براندو ) به عنوان یک هنرمند معترض و منتقد در هالیوود مطرح ساختند. اما این یک روی سکه بود ، روی دیگر آن که در سالهای بعد به گونه ای عریان و مستقیم به نمایش گذارده شد ، این واقعیت بود که رابرت رد فورد نه تنها از آن قسم سینماگران و فیلمسازان به اصطلاح ضد سیستم ( مانند مارتین ریت و چارلی چاپلین و جوزف لوزی ) نیست تا مغضوب جریانات ایدئولوژیک آمریکایی مثل مک کارتی شود بلکه اگر پایش بیفتد از امثال جان وین و وارد باند و جان فورد نیز افراطی تر و ایدئولوژیک تر و تبلیغاتچی تر است و با ظاهر به اصطلاح چپ و مخالف از جنس امثال الیا کازان، علاوه بر پروپاگاندای ارتجاعی ترین جناح های امپریالیستی ایالات متحده حتی به جذب نیرو نیز برای آنان  می پردازد.شاید این موضوع را می توانستیم از همان اولین تجریه بلند سینمایی وی به عنوان کارگردان ("مردم معمولی" در سال 1980) که جایزه اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را از آن خود کرد ، دریابیم که برای موقعیت بحران زده جامعه آمریکایی  پس از شکست در ویتنام و ایران ، نسخه فاشیستی مبنی برحذف منتقدان روش های غلط ( با تعبیر اشتباه ناخواسته) حتی در سطح نزدیکترین دوستان و خویشاوندان را تجویز می نمود.

شاید از همین رو بود که رد فورد دو دهه بعد در جریان تبلیغات فاشیستی نئوکان ها و دار و دسته جرج دبلیو بوش در غوغای پس از 11 سپتامبر 2001 ، علیرغم ساز مخالف زدن و ادعای دمکرات بودن،  به عنوان سربازی فداکار که سر بزنگاهها خود را نشان می دهد ، در فیلم های تبلیغاتی مانند "آخرین قلعه "(راد لوری-2001) و "جاسوس بازی " (تونی اسکات-2001) به نقش آمریکایی های دو آتشه ظاهر شد ، علیرغم اینکه مثلا در فیلم "آخرین قلعه" به سیستم حاکم وقت بر زندان معترض بود ولی به خاطر اساس حاکمیت ایالات متحده، جان خود را نیز در همان زندان به خطر انداخت. همان گونه که قبلا فی المثل در فیلمی همچون "برو بیکر"( استوارت روزنبرگ – 1980) حضور پیدا کرده و در نقش یک رییس زندان اصلاح طلب ، با قوانین سخت گیرانه و تبعیض گرایانه مخالفت نموده بود و به همین دلیل برای اثبات برنامه ها ، طرح ها و اهدافش با لباس مبدل یک زندانی داخل زندان آرکانزاس شد و جان خویش را به خطر انداخت ولی در نهایت توانست قوانینی را که می خواست و آنها را بنابر عدالت تشخیص داده بود، برآن زندان حاکم کند اما به هرحال اصل زندان باقی ماند و هست.

این همان نوع تفکری است که خصوصیت و ویژگی بخشی مهمی از سیستم ایالات متحده آمریکا و ساختار امپریالیستی آن را تشکیل می دهد. به این معنا و مفهوم که نهایت مخالفت و اعتراض و انتقادش در حد تعارض دو حزب اصلی یعنی دمکرات ها و جمهوری خواهان و تفاوت سلیقه ها باقی مانده و هیچگاه به تقابل با کلیت سیستم سرمایه داری و امپریالیستی آمریکا کشیده نمی شود. شاخص سینمایی این تفکر ، فیلمسازان پر سر و صدایی از قبیل الیور استون یا مایکل مور  هستند که در محور آثارشان علیرغم انتقاد واعتراض به نحوه عملکرد جریان نئو کان ها اما هیچگاه کلیت جریان اصلی حاکمیت آمریکا که بر سرمایه داری و نژادپرستی و سلطه گری استوار است را زیر علامت سوال نمی برند. ( ساخت دو فیلم "مرکز تجارت جهانی" و " دبلیو" نشان داد که امثال الیور استون حتی به همان اعتراض و انتقاد نیم بندشان نیز پایبند نیستند ).

این همان اندیشه و تفکر استراتژیک در هالیوود است که خطاها و جنایات و فجایع ایالات متحده در سطح داخل و خارج را محدود و منحصر به یک فرد و یا گروه کرده (و البته آن را قابل گذشت می داند) و کلیت سیستم حاکم و شاکله سرمایه داری و امپریالیستی آمریکا را مبرا از هرگونه اشتباه و خطا به شمار می آورد. یک نگاه استراتژیک که اندیشه های دفاعی و جنگی خود را هزینه حرکات و تصمیم گیری های مقطعی و گذرا نکرده و آن را در اختیار تمامیت موجودیت ایالات متحده آمریکا در همه ابعاد استکباری اش قرار می دهد. این همان تفکری است که اساس خلق آثاری مانند فیلم "توطئه گر" را تشکیل می دهد.

فیلم"توطئه گر"که بازگشت رابرت ردفورد به عرصه سینما پس از4سال و فیلم"شیرها برای بره ها"  محسوب می شود ، عصاره ای از همین نوع منش و تفکر و در واقع خلاصه ای از کاراکتر سینمایی و سیاسی رابرت رد فورد به نظر می رسد.

"توطئه گر"بیست و چهارمین اثر سینمایی یا تلویزیونی است که درتاریخ تصویر متحرک به نحوی به آبراهام لینکلن (شانزدهمین رییس جمهوری ایالات متحده ) ارتباط دارد. در این رابطه مجموعه ای از فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی و انیمیشن ساخته شده که از سال 1908 شروع می شود و معروفترین آنها ، "آبراهام لینکلن" (دیوید وارک گریفیث- 1930) و "آقای لینکلن جوان" ( جان فورد – 1939) ذکر گردیده است. اگرچه دو فیلم یاد شده اصل زندگی لینکلن را در قاب دوربین قرار می دادند اما فیلم "توطئه گر" به ماجرای معروف ترور وی و قضایای محاکمه ضاربین و مظنونین می پردازد. در واقع می توان فیلم "توطئه گر" را در زیر ژانر فیلم های دادگاهی به حساب آورد.

فیلم از سال 1863 و اوج جنگ های داخلی آمریکا موسوم به جنگ های انفصال یا Civil War آغاز   می شود که یکی از افسران ارتش شمال وابسته به اتحادیه به نام فردریک ایکن ( با بازی جیمز    مک اوی) زخمی شده و گفته می شود بر اثر فداکاری او ، پیروزی های مهمی حاصل شده است. فیلم به دو سال بعد دقیقا روز14 آوریل 1865 و مراسم جشن پیروزی اتحادیه در واشینگتن فلاش فوروارد می خورد.

در مراسم فوق ،فردریک ایکن و دو تن از دوستانش برای افتخار دیدار با وزیر جنگ ، ادوین استنتن (با بازی کوین کلاین) همه سالن را زیرپا می گذارند. در همین حال رییس جمهور لینکلن به همراه همسرش در حال تماشای تئاتر هستند که جان ویلکس بوث( یک بازیگر معروف تئاتر) به همراه 6 تن از دوستانش از جمله جان سورات به آبراهام لینکلن ، معاونش اندرو جانسن و وزیر امور خارجه ویلیام سوارد حمله کرده که در این حمله ، لینکلن با گلوله کشته می شود ولی اندرو جانسن و ویلیام سوارد جان سالم به در می برند. در ظرف چند روز ضاربین دستگیر یا کشته می شوند از جمله خود جان ویلکس بوث که در جریان محاصره مخفی گاهش در یک کلبه به ضرب گلوله یکی از سربازان به طور ناخودآگاه به قتل می رسد. اما تنها فرد متواری جان سورات است که به جای وی، مادرش مری سورات (با بازی رابین رایت) دستگیر می شود. او صاحب مهمانخانه مکان جلسات جان بوث و دوستانش بوده بدون آنکه در جریان توطئه قتل لینکلن باشد اما به اتهام توطئه گر اصلی بازداشت شده اگرچه از جنوبی های متعصب و مخالفین دیرین آبراهام لینکلن و سیاست هایش بوده است.

روردی جانسن(با بازی تام ویلکنسن)سناتور ایالت مریلند و استاد فردریک ایکن ، طبق قانون اساسی ولی برخلاف احساسات عمومی، دفاع از مری سورات را برعهده می گیرد ولی در همان نخستین جلسات به دلیل جنوبی بودن کناره گیری کرده و دفاع را برعهده ایکن می گذارد. ایکن نیز اگرچه در ابتدا دفاع از یکی از توطئه گران قتل رییس جمهوری محبوب ایالات متحده را برنمی تابد اما به تدریج متقاعد می شود که طبق قانون اساسی آمریکا ( همان قانونی که سالیان سال برایش جنگیده و جنگیده اند و هزاران کشته داده شده) بایستی از یک متهم بی گناه دفاع نماید، حتی اگر نامزد و همه دوستانش وی را به خیانت متهم کنند.

فیلم " توطئه گر" برخلاف آثار پیشین درباره آبراهام لینکلن ، خیلی زود از دوران حیات او عبور کرده (لینکلن در همان دقایق اولیه فیلم کشته می شود) و به ماجرایی می پردازد که در واقع همین امروز نه تنها گریبانگیر جامعه آمریکا بلکه دغدغه اصلی بسیاری از کشورهایی است که با ادعای دمکراسی و حقوق بشر در شرایط به اصطلاح ویژه و وضعیت فوق العاده ، همه آن ادعاها را زیر پا می گذارند.

همه گره و چالش فیلمنامه "توطئه گر" نیز بر همین محور شکل می گیرد ؛ دو راهی انتخاب اجرای قانون و بقای حکومت در شرایط ویژه که اغلب به عنوان شراط فوق العاده یا وضعیت جنگی و یا حالت اضطراری،  هرگونه زیرپا گذاردن همان قانونی که از سوی حکومت وضع شده را مجاز می شمرد.

در صحنه ای که فردریک ایکن منع شده از حضور در جشن پیروزی به سراغ وزیر جنگ ، ادوین استنتن رفته و به وی می گوید که "چرا تقدیر مری سورات را پیش از محاکمه و قضاوت کمیسیون اتحادیه تعیین کرده اند " ، استنتن پاسخ می دهد : "نگرانی من نگهداری و حفظ اتحادمان است". و پس از اینکه ایکن در جوابش می گوید: "اگر حقوق من تضمین نمی شد چرا باید برای اتحادیه می جنگیدم ؟" استنتن اظهار می دارد : "این کلمات برای به صف کردن نیروها موثر است ولی برای اداره کردن یک ملت خیر"!!

مشابه همین دیالوگ ها ، وقتی ایکن نامه تعلیق حکم اعدام از سوی قاضی رایلی را به استنتن   می دهد، مابین او و وزیر جنگ رد و بدل می شود :

 

استنتن : وقتی برای اولین بار شنیدید که وزیر ایالتی به طرز وحشیانه ای سلاخی شده و اینکه گلوله ای به سر رییس جمهوری شلیک کردند ، همان زمانی که شهر در آشوب بود، آیا نمی خواستید که نظم به شهر برگردد یا فقط نگران حقوق آدمکش ها بودید؟

ایکن : اینکه شما به دنبالش هستید ، عدالت نیست ، انتقام است.

استنتن: من هرگز به دنبال انتقام نیستم .ولی برای اطمینان از دوام این مملکت هرکاری می کنم. مری سورات جزیی از بزرگترین خیانت در تاریخ ما بوده است. ضرورت ایجاب می کند که حکم فورا و با حدت اجرا شود. من هم به قوانین پایبندم جناب وکیل ! ولی اگر مملکت موجودیتش را از دست بدهد ، آنها اصلا به حساب نمی آیند.

 

آنچه از مجموعه حوادثی که در فیلم می گذرد ، بر می آید اعم از فراز و نشیب های فیلمنامه ، دیالوگ ها و فضا سازی اثر ، تلاش سخت رابرت ردفورد و فیلمنامه نویسش ، جیمز دی سولومون ( که براساس داستانی از گرگوری برنستاین آن را نوشته) جهت ارائه این تئوری است که نبایستی برای مصالح گذرای کشور ، قانونی که پایه و بنباد نهادهای اجرایی همان کشور را تشکیل می دهد ، زیرپا گذارد. نوشته های پایانی فیلم حکایت از "تبدیل دادگاههای ویژه زمان جنگ با قضات نظامی به دادگاههای مدنی با هیئت منصفه یک سال پس از اعدام مری سورات" دارد و "حضور هیئت منصفه ای از هر دو بخش جنوب و شمال ایالات متحده در آن دادگاه به طوری که حتی جان سورات، از مجرمین اصلی قتل آبراهام لینکلن و کسی که به خاطر فرار از قانون، مادرش به ناحق اعدام شد را محکوم نشناختند!! و چنانچه فیلم "توطئه گر" نشان می دهد این گویا نتیجه احتمالا پافشاری و ایستادگی امثال فردریک ایکن در طول تاریخ ایالات متحده برابر بی قانونی بوده که به نظر سازندگان فیلم ، آینده آمریکا را از مسائل و معضلات مشابه ، ایمن و مصون بدارد!!!

اما آیا واقعا تاریخ ایالات متحده پس از آن زمان تا امروز قانون مدار بوده و به خاطر مصالح و به اصطلاح امنیت و منافع کشور در اقصی نقاط جهان! نه تنها قانون اساسی آمریکا بلکه همه قوانین بشری را زیر پا نگذاشته است؟ تاریخ حداقل 2-3 قرن اخیر به کلی با آنچه نتیجه گیری رابرت رد فورد و فیلمنامه نویسش از فیلم "توطئه گر" بوده ، متفاوت نشان می دهد. چراکه مثلا در سالهای بعد هم علیرغم آزادی برده ها و لغو قوانین برده داری ، اما هیچگاه برای رنگین پوستان ، حقوقی برابر با سفید پوستان قائل نشدند و در شرایط مساوی ، همواره سرخ پوستان و رنگین پوستان ، مورد اجحاف قرار گرفتند. چراکه پس از آن زمان هم یانکی های دمکرات و به اصطلاح آزادی طلب همچنان به قتل و غارت سرخپوستان ادامه دادند ، آنها را از زمین های خود راندند و در اردوگاههای اجباری اسکان داده و به تحقیر و تضعیف بازماندگانشان پرداختند. همین یانکی ها به جرم دفاع ژاپنی ها از کشورشان و ایستادگی در برابر ارتش آمریکا ، ناجوانمردانه با بمب ناپالم ، توکیو را به آتش کشیدند و صدها هزار انسان اعم از زن و مرد و کودک بی دفاع را در آتش زنده زنده سوزاندند و پس از آن نیز تنها مورد به کارگیری سلاح هسته ای در طول تاریخ را با بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی به ثبت رساندند. همین آمریکاییان بودند که با ادعای دروغین ( به تصریح ژنرال مک نامارا ، وزیر دفاع وقت آمریکا) حمله قایق توپدار ویتنام شمالی به ناو آمریکایی را بهانه کرده و حداقل 10 سال جنگ خانمانسوز را به مردم ویتنام تحمیل کردند تا به اندازه چندین برابر جنگ دوم جهانی بمب های خوشه ای و ناپالم و میکروبی و ...بر سر مردم بی پناه ویتنام فرو ریزند. همین حکومت آمریکا بود که در 19 آوریل 1993 ، 82 تن از اعضای فرقه داویدیان ( اعم از زن و مرد و بچه ) را به جرم تجمع در ساختمانی در شهر ویکو آمریکا با مسلسل و تانک قتل عام کرد، همین دولت ایالات متحده بود که پس از 11 سپتامبر 2001 به بهانه وضعیت اضطراری با یک دستور فاشیستی به نام "عمل میهن پرستانه" تمامی حقوق شهروندی را نادیده گرفته و به تجسس و تفحص در خصوصی ترین و شخصی ترین زوایای زندگی آمریکاییان پرداخت. عملی که به گفته منابع بین الملی سالهاست از سوی تشکیلات NSA یا همان National Security برای شنود مکالمات و ثبت ارتباطات اینترنتی و ای میل ها از سراسر دنیا ، نه تنها حقوق شهروندان آمریکایی بلکه حقوق انسانها در کل جامعه جهانی را لگد مال کرده است. و همین حاکمان آمریکا هستند که براساس همان قانون اساسی ایالات متحده ( که در فیلم "توطئه گر" بارها و بارها مورد تاکید فردریک ایکن برای رعایت حقوق شهروندی قرار می گیرد) ، ممالک و ملت های بسیاری را به جرم استقلال طلبی و آزادیخواهی مورد تعدی و تجاوز قرار داده و برخلاف هر قانون و ضابطه بشری ، بزرگترین فجایع انسانی را به آنها تحمیل کردند. همین حاکمان آمریکا هستند که در طول 8-9 سال اخیر به دنبال اشغال عراق ، براساس آمار سازمان های بین المللی در حدود 5/1 میلیون نفر از مردم این کشور را کشته اند.(دهها برابر آنچه صدام در طول حکومت خود انجام داد!). مگر خود همین رابرت رد فورد در فیلم "شیرها علیه بره ها" ، مردم افغانستان را برروی مونیتور ماهواره ای آمریکاییان مانند نقطه هایی کوچک نشان نداد که به راحتی حذف می شوند؟

اما سازندگان فیلم "توطئه گر" بنا بر همان دکترین و روش استراتژیک که در ابتدای این مطلب شرح داده شد ، ضمن انتقاد به عملکرد دوره ای از حاکمیت یا فردی از مسئولین ایالات متحده ، کلیت سیستم آمریکا و آینده آن را از هرگونه خطا و گناهی بری معرفی می نمایند.

انتقاد ردفورد و سولومون به سیستم حکومتی پس از آبراهام لینکلن است که علیرغم جنگیدن سران آن برای استقلال و آزادی و به اصطلاح حقوق بشر، اما در قبال ضایع شدن حقوق شهروندی زنی بی گناه (مری سورات)به بهانه شرکت در توطئه قتل یک رییس جمهور محبوب، سکوت کرده اند. که البته حق به جانب بودن آنها را نیز با همان دیالوگ های استنتن که ذکر کردم و یا موضع گیری دوستان ایکن نمایش داده می شود. اما در عین حال نشان می دهند که همین سازمان حکومتی در زمان جنگ و شرایط ویژه، این حق را برای همان مری سورات (که متهم به توطئه برای قتل رییس جمهور است) قائل می شود که وکیل مدافع داشته باشد و از وی در دادگاه دفاع به عمل آید.

در عین حال نشان می دهند که وکیل وی ( فردریک ایکن )که از افسران و قهرمانان جنگ با جنوبی ها ( خاستگاه اجتماعی و سیاسی مری سورات) بوده با تمام وجود و حتی به قول روردی جانسن بیشتر از پسرش در دفاع از سورات فداکاری می کند و همه حیثیت و سابقه و خانواده اش را در معرض خطر قرار می دهد. این همان شعار "تو دشمن من هستی ولی حاضرم برای اینکه حرفت را بزنی ، فداکاری کنم" است که در فیلم "توطئه گر" به تصویر کشیده می شود.

در فیلم "توطئه گر" نشان داده می شود که سرانجام هیئت قضات نظامی ، علیرغم شرایط جنگی و عدم تسلیم جان سورات  و علیرغم خواست و احساسات مردم  و همچنین نیازی که حاکمان در حفظ حکومت تازه رهیده از جنگ چند ساله برای جلب افکار عمومی و نشان دادن قدرت احساس می کنند و با وجود اینکه از سوی وزیر جنگ منصوب شده اند ، اما رای به اعدام مری سورات نمی دهند و تنها این وزیر جنگ یعنی ادوین استنتن است که شخصا رای را برمی گرداند ، یعنی بی عدالتی و ظلم روا داشته شده در فیلم فقط از سوی یک نفر اعمال شده و همه ماجرای وضعیت فوق العاده و قربانی کردن قانون در برابر شرایط خاص ، در نهایت به یک نفر محدود می شود!

نکته جالب اینجاست که انتصاب قضات دادگاه از سوی شخص رییس جمهوری و یا مقام اجرایی همچون وزیر جنگ، ادوین استنتن از نکات ضد حقوق بشری است که در فیلمنامه و فیلم "توطئه گر" می توانست ، توجیه روایتی برای علت بی عدالتی در حق مری سورات محسوب شود ولی در کمال شگفتی مورد توجه فیلمساز و فیلمنامه نویس واقع نمی گردد . ماجرای اصل تفکیک قوا که خود غربی ها برآن تاکید داشته و استقلال قوای مجریه از قضاییه را از اصول دمکراسی ذکر می کنند. چنین نابهنجاری در فیلم "توطئه گر" حتی به عنوان یکی از عناصر فضا سازی برای مظلومیت مری سورات، به چالش کشیده نمی شود( اگرچه در صحنه ای،  اعتراض فردریک ایکن را می شنویم که در دادگاه به دخالت دادستان درتغییر رای شاهدان حمله می برد ولی به هیچوجه از دخالت مقام اجرایی در تعیین قاضی سخنی نمی گوید و حتی برای برگرداندن رای اعدام مری سورات به سراغ قاضی رایلی می رود که خود از جانب لینکلن انتخاب شده بوده!) چراکه این یک پاشته آشیل قانون اساسی ایالات متحده آمریکاست و همین امروز نیز قضات عالی دادگاه فدرال از سوی رییس جمهوری منصوب می شوند. از همین رو اصل تفکیک قوا (به عنوان بارزترین اصل رعایت حقوق شهروندی در جوامع به اصطلاح دمکراتیک) در قانونی که مدعی  دمکراسی و حقوق بشر است ، نادیده گرفته شده و هیچکس از مدعیان آزادی و دمکراسی در آمریکا و سینمایش به دلیل آنکه چنین تسامحی در قانون اساسی آمریکا وجود دارد ، حاضر به زیر علامت سوال بردن آن نشده اند!!

اما در کنار این قضیه تفکرات و اندیشه های ایدئولوژیک آمریکایی نیز همچنان در فیلم "توطئه گر" نمایان است،  از جمله :

-          مظلومیت جنوبی ها که از نگاه سنتی نژادپرستانه حاکم بر هالیوود می آید. نگاهی که از فیلم های اولیه تاریخ سینما مثل "تولد یک ملت" دیوید وارک گریفیث وجود داشته تا فیلم محبوبی مانند "برباد رفته" ویکتور فلیمینگ و دیوید سلزنیک که همه قهرمانان اصلی داستان ، جنوبی و برده دار و حتی نژادپرست افراطی و از فرقه کوکلوس کلان ها هستند ( امثال اشلی ویلکز و رت باتلر و ...) و شمالی ها غارتگر و شارلاتان نمایانده می شوند.

-          تروریست بودن کاتولیک ها در ادامه نگرش صلیبی/صهیونی حاکم بر هالیوود که در آن ، پروتستان ها و پیوریتن ها و اوانجلیست ها ، موجه و مثبت و  انسان دوست به تصویر کشیده می شوند و هر آنچه صفت غیر انسانی است، متوجه کاتولیک ها می گردد.

-          سخنی از برده داری در آمریکا به عنوان یکی از فاجعه بار ترین وقایع تاریخ این کشور به میان نمی آید، تا این سیاه ترین نقطه تاریخ بشر معاصر ( که آثارش هنوز در جامعه آمریکایی به چشم می خورد)از اذهان زدوده شود! آنچه که الغایش به عنوان یکی از مهمترین حوادث دوران آبراهام لینکلن و به قولی باعث و بانی ترور وی محسوب شده است.

-          به طور مکرر بر قانون اساسی آمریکا به عنوان پیشرفته ترین و متمدنانه ترین قانون بشری! تاکید می شود، بدون آنکه از منشاء و هویت فراماسونری آن صحبتی شود. ان درحالی است که براساس نوشته های خود مورخین غربی و به ویژه آمریکایی ، اغلب بنیانگذاران ایالات متحده و نویسندگان قانون اساسی از جمله جرج واشینگتن و بنیامین فرانکلین و جفرسن و جان لاک و ... از اعضای لژهای مخفی فراماسونری بودند که عین قوانین و قواعد مشرکانه ، سرمایه سالارانه ، نژادپرستانه و سلطه طلبانه تشکیلات ماسونی را در قانون اساسی آمریکا وارد کردند.

قانونی که به اصطلاح نظم نوین جهانی یا نظم جدید سکولار( Novus Ordo Seclorum) یا بهتر بگوییم حکومت جهانی صهیون شعار اصلی اش بود که حتی در پشت دلارهای آمریکا هم ثبت گردید.

 

اما ساختار سینمایی فیلم " توطئه گر"، بسیار پخته تر از فیلم های پیشین رابرت رد فورد به نظر می رسد. یکی از آسیب های ساخته های قبلی رد فورد ( پس از فیلم "مردم معمولی" ) حتی در "مسابقه تلویزیونی حضور ذهن" و"نجواگر اسب" و "افسانه بگرونس" تا آخرینش یعنی "شیرها علیه بره ها" ، اختلاط ناهمگون دو فضای قصه گوی کلاسیک  و ضد قصه یا به اصطلاح هنری از جنس فیلم های دهه 60 اروپایی است که به نظرم بیشتر ژست و افه ردفورد برای فیلمسازان مستقل خصوصا برای تبلیغات جشنواره پر سر و صدای ساندنس بوده است.

پرگویی های خسته کننده ، صحنه های کشدار، استفاده از نمادها وسکانس های مجردبرای نمادپردازی که اساسا نه به فیلم می چسبید و نه با داستان پیوند می خورد، عناصر آشنای سینمای ردفورد هستند که تقریبا در فیلم "توطئه گر" نمودی ندارند.

"توطئه گر" از یک شروع خوب برخوردار است و خیلی سریع از مقدمه گذر کرده و تماشاگر را به داخل اصل قصه پرتاب می نماید.شخصیت ها به اجمال و ایجاز معرفی شده و باز می شوند. اگرچه به نظرم تقریبا هیچکدام از آنها به شخصیت راه نبرده و در حد تیپ باقی می مانند. زیرا به سهولت می توان مابه ازای اکثرشان را در فیلم های متعددی از تاریخ سینما سراغ گرفت و اساسا شخصیت های آشنایی به نظر می آیند. خصوصا که اساس ساختار سینمای زیر ژانر دادگاهی فیلم "توطئه گر" و حتی شخصیت مری سورات به شدت فیلم "می خواهم زنده بمانم" رابرت وایز و کاراکتر باربارا گراهام آن فیلم ( با بازی سوزان هیوارد) را به ذهن متبادر می سازد. تلاطم متهم و وکیل و تماشاگر تا لحظات آخر فیلم ، حضور وکیل با وجدان و فداکار ، تقاضا از رییس جمهوری و ناامیدی پایانی( به قول هیچکاک خالی نشدن پتانسیل تماشاگر) و ...و حتی لحظه دلخراش اعدام ( که در فیلم "توطئه گر" با اسلوموشن و افکت صوتی تاثیر گذار ، ذهن را تکان  می دهد) همه و همه از فیلم هایی مانند "می خواهم زنده بمانم" یا " راه رفتن مرده مرده " تیم رابینز یا "در کمال خونسردی " ریچارد بروکس و یا حتی "مسیر سبز" فرانک دارابانت گرفته شده است.

پایان فیلم ، تقریبا همان است که از ابتدا حدس زده می شد و این پایان با یک شیب آرام و منطقی رقم زده می شود. در این شیب هیچ اتفاق خاصی نمی تواند تغییر چندانی بدهد و ابتری تلاش های وکیل فردریک ایکن در هر یک از برخوردهای هیئت قضات ، ادوین استنتن ، اطرافیان فردریک و حتی خود مری سورات مشخص و معلوم است ، اگرچه در تقابل گفتاری و قضایی بر دادستان می چربد و در هر گام،  وی مغلوب می سازد اما خودش نیز چندبار  بر بی اثر بودن دفاعیات و تلاش هایش اعتراف می کند. در یکی از صحنه های فیلم ، دوست نزدیک فردریک به وی می گوید که اگر در این محاکمه ببازد و پیروز نشود بر سابقه و و موقعیتش تاثیر دارد و اگر پیروز شود ، مانند مری سورات حتی از جانب دوستان و نامزدش یک خائن به حساب می آید. یعنی در اینجا وی وارد یک معامله دو سر باخت شده است که البته رابرت رد فورد و جیمز دی سولومون آن را به یک برد برای وی و البته فیلمساز و صدالبته تاریخ ایالات متحده آمریکا و موقعیت امروزینش بدل می سازند!

اما دو نکته است که در فیلم به آنها اشاره نشده و همین موضوع به یکی از حفره های فیلمنامه بدل می شود. این که نه در جریان بازجویی ها و محاکمه و نه در صحبت های خصوصی مثلا ایکن با انا سورات یا مری و نه در اسناد و مدارکی که در جریان دادگاه و  در رسانه ها و نشریات به چاپ می رسند ، به هیچوجه از انگیزه های قاتلین و ضاربین صحبتی به میان نیامده و فیلمساز و فیلمنامه نویس به عمد از کنار آن رد می شوند. تنها سخنی که حکایت از هدف دار بودن ترور آبراهام لینکلن دارد ، شعار جان ویلکس بوث است هنگامی که پس از شلیک به رییس جمهوری از بالکن سالن تئاتر به پایین پریده و فریاد می زند که "جنوب انتقامش را گرفت ". ولی در طول فیلم و فیلمنامه هیچ اشاره ای به این جمله کلیدی نمی شود که در یکی از مهمترین صحنه های فیلم و از زبان یکی از شخصیت های اصلی ( که لااقل در کنار مری سورات و پسرش ، بیش از سایرین نامش می آید) بیان می گردد.

چرا فیلمساز علاقه ای به اشاره ولو اجمالی به علل جنگ های انفصال نداشته ( که در نخستین صحنه فیلم "توطئه گر" با بخشی از نتایج فاجعه بار آن مواجه می شویم) و چرا از علت آن انتقام مورد نظر جان بوث سخنی نمی راند؟

به نظر می آید پاسخ این سوالات اساسی داستانی و حفره های فیلمنامه ای به اصل ماجرای رابطه لینکلن و جنگ های انفصال جنوب و شمال و علل ترور وی مربوط شود که بیان و تصویرش چندان به ذائقه سازندگان فیلم و کمپانی تولید کننده خوش نمی آمده است.

آنچه در تاریخ آمده این روایت رسمی بوده که آبراهام لینکلن به دلیل لغو قانون برده داری با برخی از ایالات جنوب آمریکا درگیر شد که همین موضوع به جنگ های موسوم به انفصال انجامید و در ادامه که شکست جنوب را در پی داشته ، ترور لینکلن را نیز به دست جنوبی های متعصب به همراه داشته است.

اما تحقیق وپژوهش و بررسی تحلیلی این مبحث مهم تاریخ ایالات متحده براساس اسناد و مدارک معتبر، حکایتی به جز این را دربرابر ما قرارمی دهد که علل پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" از بیان و تصویر آن وحتی خودداری از اشاره ای ولو اجمالی برمبنای تاریخ رسمی راروشن می سازد.

اولا ؛جنگ های انفصال یا درگیری های بین ارتش شمال (همان اتحادیه) و نیروهای جنوب موسوم به کنفدراسیون به دلیل تاکید و پافشاری آبراهام لینکلن بر لغو قانون برده داری نبوده است. ( نکته جالب اینکه خود بنیانگذاران آمریکا و نویسندگان قانون اساسی اش مانند جان لاک از برده داران بزرگ بوده اند!)

اسناد و مدارک تاریخی حاکی از آن است که آبراهام لینکلن به عنوان نخستین رییس جمهور از حزب جمهوری خواه ( همین نئو کان های امروز و اسلاف امثال جرج دبلیو بوش و رونالد ریگان) به دنبال حفظ منافع اقلیت سرمایه دار شمال و بانک داران و زمین داران بزرگ ، در پی زمین آزاد و کارگر آزاد بود که بسیاری از منابع آنها در انحصار جنوبی ها قرار داشت . از همین رو وقتی به ریاست جمهوری رسید ، هفت ایالت جنوبی از اتحادیه ایالات خارج شدند و زمانی که لینکلن تلاش کرد تا پایگاه فدرال در قلعه سامتر کارولینای شمالی را پس بگیرد ، 4 ایالت دیگر نیز عضویت اتحادیه را ترک گفتند و کنفدراسیون را تشکیل دادند. بنابراین آبراهام لینکلن برای بازگرداندن ایالات خارج شده از اتحادیه به جنگ های انفصال روی آورد. خود وی در مقابل آنانی که تصور می کردند لینکلن به خاطر الغای قانون برده داری می جنگد ، در نامه ای به هوراس گریلی ، روزنامه نگار و از حامیان الغای برده داری نوشت :

"...هدف ثابت من در این کشمکش ، نجات اتحاد ایالت هاست نه حفظ یا نابودی برده داری. اگر بتوانم این اتحاد را با آزاد کردن برده ای نجات دهم ، این کار را می کنم و اگر با آزاد کردن همه  برده ها بتوانم آن را حفظ نمایم ، این کار را خواهم کرد..."

در واقع آبراهام لینکلن هنگامی در اول ژانویه 1863 میلادی ، اعلامیه رهایی از بردگی را انتشار داد که از یک طرف نیروهای ارتش جنوب در کنفدراسیون با اتکاء بر همان برده ها به سختی مقاومت می کردند و آزاد نمودن برده ها می توانست آنها را تضعیف نماید و از طرف دیگر برده های آزاد شده به عنوان نیروی کار جدید و ارزان و یا رایگان می توانستند در کشت و زرع زمین های پهناور شمال که بدون کارگر مانده بود ، کمک شایانی باشند و غذای ارتش شمال را تامین نمایند، ضمن اینکه نیروی جدیدی هم برای این ارتش به شمار می آمدند.

واقعیت این است که برده داری پس از آن هم لغو نشد و بعد از جنگ های انفصال ، آنان که    زمین های وسیع جنوب را به چنگ آوردند ، همانا سرمایه داران و زمین خواران شمالی بودند و بازهم سیاه پوستان بی پول و فقیر (که قدرت خرید زمین و مالکیت آن را نداشتند ) همچنان به بردگی در آن زمین ها ادامه دادند.

 اما دومین مقوله ای که در فیلم "توطئه گر" خصوصا درباره ماهیت فکری و ایدئولوژیک ضاربین و قاتلین آبراهام لینکلن نادیده گرفته شده ، روشن ساختن وابستگی های تشکیلاتی و سازمانی آنها بوده است. اینکه آیا جان ویلکس بوث و دوستانش ، تنها به عنوان بخشی از نیروهای ارتش جنوب عمل کرده (که درحال درگیری با نظامیان شمالی بودند) و حالا در قالب گروهی تروریستی عمل می نمودند ؟ آنچنان که خود بوث پس از واقعه ترور با فریاد اعلام می کند : "جنوب انتقامش را گرفت" . آیا جان بوث و دوستانش ، کینه ای شخصی یا خانوادگی از لینکلن و حکومتش داشتند که به چنین اقدامی دست زدند؟ آیا این ترور نتیجه ادامه خشونت های مابین پروتستان ها و کاتولیک ها بود که از دوران پس از قرون وسطی شروع شده و در زمان ترور لینکلن هنوز ادامه داشت؟ ( به ویژه که در فیلم " توطئه گر" چندین بار از روی تحقیر به کاتولیک بودن مری سورات اشاره می شود).

براساس اسناد و شواهد معتبر موجود ، هیچ یک از دلائل فوق ، علت اصلی اقدام تروریستی جان ویلکس بوث و همدستانش نبوده است. مدارک و اسناد تاریخی حکایت از آن دارد که جان بوث در تماس و ارتباط با اعضای موثر تشکیلاتی به نام "بنی بریت" قرار داشته است. سازمان بنی بریت از سازمان های قدیمی یهودی-صهیونی است که در سال 1843 در آمریکا تاسیس شد و در ارتباط مستقیم با تشکیلات فراماسونری بود.( این سازمان از دوران رضاخان نیز در ایران شعبه ای تاسیس کرد). دایره المعارف یهود در این باره می نویسد:

"...بدون شک خصوصیاتی نظیر پنهان کاری و مخفیانه بودن بنی بریت ناشی از تاثیر پذیرفتن آن از فرهنگ ماسونی گری است..."

 

اسناد تاریخی حاکی است که تشکیلات بنی بریت از زمان تاسیس خود تا به امروز در راستای عملی کردن "طرح مسیح"(همان طرح آخرالزمانی مسیحیان صهیونیست) به طور دائم با لژهای ماسونی همکاری داشته است. در کتاب گروه آمریکایی EIR ( Executive Inteligence Review) با عنوان "حقیقتی زشت درباره ADL(ائتلاف مقاومت در برابر تحقیر بنی بریت)" سلسله اقدامات پلید و خبیثانه اجرا شده توسط بنی بریت از آغاز تاسیس تا به امروز را تشریح شده که از جمله آنها نقش بنی بریت در سوء قصد به جان رییس جمهوری لینکلن بوده است.

کتاب فوق در توضیح این نقش به منافع کانون های اشراف یهود در نظام سرمایه سالاری جنوب اشاره کرده و حمایت شدید تشکیلات بنی بریت از زمین داران و برده داران جنوبی را به دلیل نقش سرمایه های این کانون ها در ساختار زمین داری و برده داری جنوب دانسته است.

در کتاب فوق آمده است که به دلائل فوق ارتباطات تنگاتنگی مابین تشکل های یهودی-صهیونی شمال و جنوب برقرار شده بود و از جمله چهره های شاخص این رابطه ، شخصی به نام سیمون ولف از اعضای بنی بریت بود که در طول جنگ های انفصال در واشینگتن به امر وکالت اشتغال داشت. فعالیت های پنهان ولف در سال 1862 لو رفت و به دنبال آن فرد دیگری به نام لافایته سی بیکر که به اتهام جاسوسی در یک سازمان مخفی برای جنوبی ها دستگیر شده بود ، اعتراف کرد که سیمون ولف عضو سازمان مخفی بنی بریت است که برای جنوبی ها جاسوسی می کرده است.

پس از این واقعه ژنرال گرانت،  فرمانده ارتش شمال ( که در فیلم "توطئه گر " ادوین استنتن او را برای حفاظت از واشینگتن فرامی خواند) در یازدهمین فرمان خود ، دستور داد کلیه یهودیان موجود در ارتش در مدت 24 ساعت از مسئولیت های خویش برکنار شوند. در کتاب "حقیقتی زشت در باره ADL" آمده است که آبراهام لینکلن از وی خواست تا از اجرای دستور فوق چشم پوشی نماید و سیمون ولف و دیگر اعضای دستگیر شده بنی بریت ، پس از مدتی کوتاه آزاد شدند. اما بنی بریت و سیمون ولف این موضوع را فراموش نکردند.

حیرت انگیزترین بخش این ماجرا  که می تواند کلید دست داشتن بنی بریت و سیمون ولف در ترور آبراهام لینکلن محسوب شود ، خاطرات ولف است که در آن پرده از روابط نزدیک وی با جان ویلکس بوث ( همان ضارب لینکلن) برداشته شده و حاصل این روابط همان تروری ثبت شده که ظاهرا دستورش را بوث از سیمون ولف گرفته بوده است. در کتاب خاطرات ولف آمده که ملاقات او با جان ویلکس بوث چند ساعت پیش از واقعه ترور در هتل ویلارد انجام شده بوده است. قابل ذکر است که در کتاب "حقیقتی زشت درباره ADL" درباره رابطه نقش تشکیلات صهیونی بنی بریت در پدید آوردن جنبش نژادپرستانه کوکلاس  کلان ها نیز اسناد و مدارک مستندی آمده است.

بنا برآنچه شرح داده شد، علت پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" اعم از رابرت رد فورد (به عنوان تهیه کننده و کارگردان ) و جیمز دی سولومون ( فیلمنامه نویس) از واکاوی و نمایش انگیزه های پنهان و آشکار قاتلین آبراهام لینکلن و یا لااقل ایجاد سوال درباره آن در ذهن مخاطب که کمترین کار فیلمنامه نویس در پرداخت شخصیتی آنها به شمار می آمد ، روشن می شود. (همان تحلیلی که مثلا الیور استون در فیلم هایی از قبیل "جی اف کی" انجام داد و یا اندرو دامینیک به گونه ای درخشان در فیلم "قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل" حتی شکل گیری انگیزه در قاتل را جزیی از شخصیت پردازی او در فیلمنامه قرار داد) .

تبیین و تحلیل انگیزه و علت یاد شده حتی در فیلم های جان فورد و دیوید وارک گریفیث درباره آبراهام لینکلن اگرچه به گونه ای کلیشه ای و براساس تاریخ رسمی آمریکا ، موردتوجه قرار گرفته است که البته با توجه به انتشار اسناد و کتب مختلف در این باب ( که احتمالا در زمان ساخت آثاری همچون "آقای لینکلن جوان" وجود نداشته ) رابرت رد فورد نمی توانسته برای تکرار آن روایت رسمی پس از حدود 70-80 سال توجیه روشنفکرانه و آوانگاردی خودش را داشته باشد که مدام در مصاحبه ها و فیلم هایش ، ژست آن را به خود می گیرد و تنها راه ،  پاک نمودن صورت مسئله بوده و سعی بر درگیر کردن مخاطب در یک تعلیق کهنه از نوع " می خواهم زنده بمانم" و سوق دادنش به آن نتیجه ای که برای تبلیغ امروز سیستم سلطه گرانه ایالات متحده مد نظر داشته اند که البته نسخه ردفورد و سولومون به هر حال افاقه نکرده و همچنان تماشاگر گرفتار سوال بدون پاسخ خویش درباره علت ترور لینکلن و انگیزه امثال جان بوث و جان سورات باقی می ماند.

به نظر می آبد رابرت رد فورد محافظه کارانه و در واقع بزدلانه ماجرای قتل آبراهام لینکلن و علل و انگیزه های آن را ( که اصلی ترین وجه محاکمه و قضاوت درباره قاتلین آن محسوب می شود) را در واقع ترور روایتی کرده است.

اما اینکه چرا تا این حد آبراهام لینکلن در تاریخ سینمای آمریکا مورد توجه بوده که حدود 24 فیلم و سریال و انیمیشن را به خود اختصاص داده و سایر 43 رییس جمهور دیگر ایالات متحده چندان در قاب دوربین سینما قرار نگرفته اند ( به جز ریچارد نیکسن که چند باری موضوع فیلم های آمریکایی قرار گرفت) و چرا فیلم "توطئه گر" با چنین رویکرد جدیدی به وی می پردازد ، به نظر می آید حداقل جواب سوال دوم در یک پاسخ مشترک به رویکرد اخیر سینمای هالیوود به اشراف منشی انگلیسی و امپراتوری بریتانیا ( در فیلم "سخنرانی پادشاه") روشن شود و آن هم بهره برداری برای توجیه سیاست های سلطه طلبانه امروز ایالات متحده در سطح جهانی است.

نگاهی به فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ"

$
0
0

 

Harry Potter and the Deathly Hallows

 

همه چیز برای دوئل واپسین!

 

سرانجام پس از یک دهه ، ماجراهای هری پاتر و دوستانش و آن مدرسه جادوگری هاگوارتز و موجود خبیثی به نام ولد مورت و ...همراه معماها و رازهای بی شمارش برروی پرده سینما هم به پایان رسید. این درحالی است که 4 سال پیش، کتاب هفتم و آخر از این مجموعه( که دستمایه همین بخش از سری فیلم های هری پاتر شد) انتشار یافت. یعنی پیش از این علاقمندان به ماجراهای هری پاتر از سرنوشت تک تک قهرمانان و ضدقهرمانان مورد علاقه شان مطلع شده اند. کاراکترهایی که تقریبا 10 سال با آنها سر و کله زدند و کنش و واکنش هایشان را از سنگ جادویی و تالار اسرار تعقیب کردند تا به زندان آزکابان رسیدند و بعد مسابقه گوی آتشین را دنبال کردند و با اعضای محفل ققنوس همراه شدند تا از هری در مقابل لرد تاریکی محافظت کنند و سپس از هویت شاهزاده دو رگه باخبر شدند که تاثیر مهمی طی این هفت قسمت از ابتدا تا آخر داشت و در آخر با یادگاران مرگ به انتهای سرگذشت پاتر جوان رسیدند. از 4 سال پیش اکثر طرفداران هری پاتر دریافته بودند که قهرمان محبوبشان، در پایان ماجراهایی که خانم "جی .کی . رولینگ" نوشت ، نه تنها به دام مرگ نیفتاد بلکه خود،سرکرده یادگاران مرگ شد و به حساب ولد مورت خبیث رسید، اگرچه خیلی از یارانش مثل پروفسور لوپین، فرد ویزلی، تانکس و مودی و حتی جن خانگی اش یعنی "دابی" در نبرد آخرین به کام مرگ رفتند و خودش نیز بالاخره با "جینی ویزلی " ازدواج کرد ، همچنانکه رون با هرمیون ، زندگی مشترک آغاز نمود.

علیرغم همه این اطلاعات، بازهم به محض اکران قسمت آخر (که خود دو بخش شده و اولین آن سال گذشته به اکران عمومی درآمد) در مقابل سینماهای نمایش دهنده صف بستند و برای اینکه سرنوشت هری پاتر را روی پرده هم ببیند ، سالن های سینما را پر کردند اگرچه به خاطر تجربه های قبلی تقریبا مطمئن بودند که دستپخت مشترک سینمایی دیوید یاتس(کارگردان) و استیو کلاوز(نویسنده فیلمنامه) و چهارمین ساخته یاتس از این سری ، به هیچوجه نمی تواند در حد کتاب جی کی رولینگ(نویسنده رمان) آنها را راضی نماید ، همچنانکه 4 قسمت قبل تر که کریس کلمبوس و آلفونسو کوارون و مایک نیوئل کارگردانی کرده و علاوه بر استیو کلاوز تنها قسمت پنجم یعنی "محفل ققنوس" را مایکل گلدنبرگ نوشته بود ، نتوانستند خوانندگان کتاب های هری پاتر را قانع نمایند و پس از دیدن فیلم ها ، همواره داد و اعتراض آنها برپا بود که فیلمسازان این مجموعه ( که به اتفاق از کارگردانان درجه 2 و 3 هالیوود بودند ) کار خانم رولینگ را خراب کردند ، اگرچه هرچه این سری فیلم ها از قسمت اول فاصله گرفت،خود کتاب ها هم بیشتر و بیشتر به اصطلاح هالیوودی شدند. به این معنی که به تدریج عناصر آشنای سینمای هالیوود در متن داستان و روایت ادبی آن نیز واردگردید. چنانچه شنیده شد پس از قسمت دوم و از قسمت سوم به بعد حتی از سوی تهیه کنندگان فیلم و خود کمپانی برادران وارنر ، مشاورانی برای جی کی رولینگ گمارده شدند تا قصه و داستان هایی که نوشته می شود،هرچه بیشتر با معیارهای هالیوود سازگار باشد.

ازهمین روست که درصحنه های مختلف قسمت های 3 و 4 این مجموعه به شدت ، صحنه های معروف فیلم های شناخته شده هالیوود تداعی می شد. در این قسمت ها خصوصا در "هری پاتر و جام آتشین" به شکل تردید ناپذیری از عناصر روایتی "ارباب حلقه ها"(رمان اصلی) ، "جنگ های ستاره ای" و آثار دیگری مثل "شکارچیان روح" وام گرفته شده بود(دوئل  چوبدستی های هری پاتر و ولدمورت حتی در اجرا و جلوه های ویژه مورد استفاده قرار گرفته ، یادآور درگیری جدای و سیث در "جنگ های ستاره ای" است ) و حتی علنا ولدمورت را مثل دارت ویدر فیلم های جنگ های ستاره ای "لرد تاریکی" می خوانند.

یا در کتاب پنجم هری پاتر ، که طی سالهای 2001 و  2002   نوشته شد و در جولای 2003 منتشر گشت، فضای سیاسی/امنیتی پس از 11 سپتامبر 2001 به شدت برنوشتار جی کی رولینگ تاثیر گذارده و فضای حاکم بر قصه پنجم هری پاتر از شیوه جادو و معمایی 3 کتاب اول و مخلوط با حادثه و حادثه پردازی در کتاب چهارم ، ناگهان به فضایی سیاسی در کتاب پنجم تبدیل گشت.

تشکیل گروهی مخفی به نام "محفل ققنوس" در مقابل لرد تاریکی ، ورای حاکمیت وزارت سحر و جادو و شخص کورنلیوس فاج که وجود ولد مورت را منکر بود و آن را نتیجه ذهن دامبلدور و هوادارنش می دانست و برای حفظ حاکمیت خویش ،توسط دولورس آمبریج  شرایط امنیتی و اطلاعاتی سختی بر هاگوارتز حاکم کرد تا هر نوع توطئه ای علیه خود را حنثی نموده  و مجازات متخلفان را تا تبعید به زندان مخوف ازکابان پی گیری کنند، شباهت انکار ناپذیری به موقعیت آمریکا پس از 11 سپتامبر 2001 در مقابل مخالفانش داشت که بنا به تئوری بوش هر اعتراض و  انتقادی را به تروریسم تعبیر کرده و مستوجب شدیدترین برخوردها دانستند. درواقع رولینگ در "هری پاتر و محفل ققنوس"،قهرمان نوجوان خود را با وقایع روز همساز کرده  و او را در مقابل چالش های سیاسی آشنا قرار می دهد :

اینکه فرض از بین رفتن تروریست ها (ولد مورت)، خوش خیالی است و بایستی علیه آنها در گروههایی مانند "عمل میهن پرستانه" (محفل ققنوس) متشکل و وارد عمل شد، اینکه حادثه 11 سپتامبر به دلیل همین خوش خیالی در مورد دشمنان آمریکا و ضعف دستگاههای امنیتی (وزارت سحر و جادو) به وقوع پیوست! و اینکه زندان ازکابان بی شباهت به زندان های گوانتانامو و ابو غریب نیست.

اما بخش نخست "هری پاتر و یادگاران مرگ" که سال گذشته به نمایش درآمد ، بیشتر به ادامه ماجرای گشت و گذار هری و دوستانش برای یافتن هورکوراکس های ولد مورت ( اشیاء یا موجوداتی که واجد تکه های جان ولد مورت هستند) می گذرد. دامبدور در قسمت ششم پیش از مرگش ، راز جاودانگی ولد مورت و ماجرای تقسیم 7 گانه جانش را بازگو کرده و اینکه یکی از آنها همان کتاب خاطرات تام ریدل بوده ( که در قسمت دوم یعنی تالار اسرار با زهر نیش مار باسیلیس از بین رفت) و دومی هم که برای یافتنش به غاری دوردست رفتند ، تقلبی بوده و اصلش را از طریق برادر سیریوس بلک نزد دولورس امبریج(استاد جادوی سیاه درقسمت پنجم)در وزارتخانه جادوگری می یابند که یکی از ماموریت هایشان در بخش اول "یادگاران مرگ"، بیرون آوردن آن هورکوراکس از چنگ خانم امبریج بود.

از طرف دیگر یافته شدن علامتی ( شبیه علامت فراماسون ها) در کتابی که دامبلدور برای هرمیون باقی گذارد (افسانه های بیدل قصه گو) و در صفحه آغاز یکی از قصه های آن به نام "افسانه سه برادر" شباهت بسیاری با علامت گردنبند پدر لونا لاوگود در روز ازدواج برادر رون ویزلی داشت و همین موضوع، آنها را به کلبه اقای لاوگود رسانده تا او در آنجا قضیه سه برادر و ماجرای سه یادگار مرگ یعنی "ابر چوبدستی" و "شنل نامریی کننده" و "سنگ زندگی مجدد" را برای هری و دوستانش بازگو کند و اینکه در اختیار گرفتن این سه یادگار ، باعث خواهد شد تا صاحب آنها ، ارباب مرگ شود. علامت دامبلدور بر روی این قصه در کتاب "بیدل قصه گو" باعث گردید تا هری دریابد که باید برای دراختیار گرفتن سه یادگار مرگ جهت غلبه بر هورکوراکس های ولد مورت تلاش کند. بنابراین برنامه دیگر هری و دوستانش یعنی رون ویزلی و هرمیون گرینجر ، یافتن همزمان هورکوراکس ها و نابود کردنشان ، همچنین سه یادگار مرگ  و در اختیارگرفتن آنها بود. البته در این میان ولد مورت نیز از طریق ارتباط مرموز با ذهن هری پاتر از نقشه های آنان باخبر شده و به همراه امثال بلاتریکس و مالفوی ها و دیمنتورها و مرگ خوارها به دنبال نابودی هری افتادند و حتی آنها را در خانه مالفوی ها اسیر کرده که با فداکاری دابی (همان جن خانگی مالفوی ها که هری آزادش کرده بود ) و مرگ وی ، هم هری و دوستانش فرار کردند و هم بخش نخست "یادگاران مرگ" به پایان رسید.

بخش دوم فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ" با غصب جوبدستی دامبلدور از درون قبرش توسط ولد مورت شروع می شود و سپس تلاش هری پاتر و رون و هرمیون برای راه یابی به گرینگاتز و صندوق بلاتریکس (که در بخش قبلی ناخودآگاه شک هری را برای وجود یکی از هورکوراکس ها در آن برانگیخته بود) را شاهدیم . پس از آن هری و دوستانش راهی هاگوارتز می شوند تا هورکوراکس بعدی که میراث گمشده موسس گروه هافلپاف است را بدست آورند اگرچه شمشیر گرینفدور آغشته به زهر باسیلیس را در معامله برای رفتن به گرینگاتز به جنی به نام گریفوگ داده اند و برایشان بدست آوردن هورکوراکس ها یک طرف ماجراست و نابودی شان طرف دیگر. در همین حال ولدمورت هم به تصور تصاحب ابرچوبدستی از قبر دامبلدور (که او آن را به خاطر خلع سلاح کردن گرینوالد جادوگر سیاه قبلی بدست آورده بود) با لشکریانش راهی هاگوارتز شده که اینک با ورود هری پاتر و دوستانش و پیوستن سایر دانش آموزان به گروه مقاومت مدرسه جادوگری و فراری دادن اسنیپ  توسط پروفسور مک گوناگال ، پایگاه مبارزه علیه ولدمورت شده است. جنگ اول درمی گیرد و با مقاومت دانش آموزان هاگوراتز ، سپاه ولد مورت عقب رانده می شوند ، ضمن اینکه دو هورکوراکس دیگر توسط زهر نیش مار باسیلیس ( که دیگر اسکلتی بیش از او در دالان اسرار باقی نمانده) از بین رفته و ولد مورت دچار ضعف شدید می شود. حالا فقط دو هورکوراکس باقی مانده ، یکی نجینی همان مار وفادار ولد مورت و دیگری خود هری پاتر که در زمان نوزادی و هنگامی که ولد مورت برای نابودیش رفته بود براثر فداکاری مادرش که خود را در مقابل چوبدستی ولد مورت قرار داد ، قسمتی از جان لرد تاریکی به جسم هری رفت و همین موضوع باعث ارتباط ناخودآکاه آن دو گردید.( هری این موضوع را پس از مرگ اسنیپ بدست ولد مورت و از طریق قدح اندیشه و خاطرات اسنیپ دریافت) یعنی هری پاتر باید با از بین بردن خودش به عنوان آخرین هورکوراکس ، ولد مورت را نابود کند. او باید در یک اقدام انتحاری ، خودش را در مقابل چوبدستی ولد مورت قرار می داد.

به این ترتیب قصه هری پاتر در میانه نبرد آخرین ، وارد حساس ترین مرحله خود و عمل انتحاری هری براساس افسانه های عبرانی و اسطوره سامسون می شود. آنچه که مایه بسیاری از فیلم های آخرالزمانی هالیوود قرار گرفته و می گیرد. در فیلم هایی همچون "جن گیر" ( که پدر کاراس پس تسخیر جسمش توسط پازوزا ، خودکشی کرد) یا "بیگانه 3" ( که سرگرد ریپلی بعد از اینکه هیولای فیلم درونش تخم گذاری نمود و درحال رشد بود، خود را به فضا پرتاب کرد ) و یا در فیلم "ماتریکس" (که نیو برای نجات زایان و پیروزی اش در معامله با ماتریکس برای حذف ویروس اسمیت ، او را به درونش کشیده و خود را با او نابود ساخت) از همین تم عمل انتحاری سامسون استفاده شد و حالا این تم آشنا را در آخرین قسمت هری پاتر نیز به کار گرفتند.

اما به همان دلیل اوج گیری داستان پردازی هالیوودی در این قسمت ، تقریبا همه آنچه در طول 7 قسمت کتاب و 8 قسمت فیلم، به عنوان پازل و معما و راز (جذابیت های اصلی این سری داستان ها) ریسیده شده بود را به قول معروف پنبه کرده و قربانی دراماتیزه کردن کلیشه ای و حتی به اصطلاح سوپر هالیوودی شدن قصه نمودند.

مثلا وقتی پیچش قصه در قسمت هفتم ، این شد که هورکوراکس آخر ، خود هری پاتر باشد و او   می بایست برای به اصطلاح شلیک آخر به ولد مورت در واقع خودش را در معرض او قرار داده و از بین ببرد. (یادآور همان افسانه عبرانی سامسون) ، چنین پایانی می توانست، انجامی ماندگار و قهرمانانه برای هری رقم بزند و بیشتر در خاطره ها بماند مانند نیو در ماتریکس یا سرگرد ریپلی در بیگانه و یا ...

اما این پایان تلخ نمی توانست مورد نظرصاحبان کمپانی برادران وارنر باشد، پس برای بازگشت او به دنیا و زنده ماندنش، "یادگاران مرگ" طراحی شد تا هم پایان خوش سری هری پاتر به شکلی منطقی تر رقم بخورد و هم به نوعی بازگشت مسیح را تداعی نماید( براساس همان اندیشه های  آخرالزمانی اوانجلیکی ). در این صورت هم باز سیر قصه می توانست قابل قبول باشد اگرچه بازگشت ناگهانی هری از دنیای مرگ ، فرجام داستان را جذاب تر می نمود اما برادران وارنر گویا برای از دست ندادن بیماران قلبی ، با طراحی یادگاران مرگ درواقع اطمینان دادند که بلایی بر سر هری نخواهد آمد! ولی گویا بازهم دلشان راضی نشد تا یکی از فاجعه بارترین پایان بندی های هالیوودی را برای هری پاتر رقم زدند. به این ترتیب که نه تنها او با مردنش توسط ولد مورت واقعا نمرد و بلکه به عنوان آخرین هورکوراکس باعث مرگ لرد تاریکی نشذ تا بازهم در نبرد تن به تن آخرین ، هر دو نفر حضور داشته و یک صحنه دوئل دیگر به سبک و سیاق فیلم های وسترن (که بسیار هم مورد علاقه طرفداران هالیوود است) ایجاد شود!! عجب اینکه این وسترن هنوز و حتی در فیلم های فانتزی مانند هری پاتر هم دست از سر هالیوود برنمی دارد!!!

البته فیلم در این مسیر از کتاب هم جلو زده و در دوئل آخر بدون توضیحاتی که در داستان و صحنه دوئل، هری برای ولد مورت می دهد(توضیحاتی که در فیلم بعد از پیروزی و قبل از نابودی ابرچوبدستی برای رون و هرمیون بازگو می کند که ابر چوبدستی اگرچه در دستان ولد مورت است ولی در حقیقت وفادار به هری بوده) ، با یک حرکت آکروباتیک جادوگری ، چوبدستی را از دست لرد تاریکی درآورده تا وی بدون هیچگونه دلیل و منطق خاصی مانند ورق های سوخته ، دود شده و به هوا رود! ( در کتاب،  حمله ولدمورت با همان ابرچوبدستی که به دلیل دو خلع سلاح شدن متوالی دامبلدور توسط دراکو مالفوی و خود دراکو بوسیله هری پاتر ، اینک متعلق و وفادار به هری است، به خود ولدمورت برگشت داده شده و موجب از بین رفتنش می شود).

این درحالی است که مار ولد مورت ( به عنوان یکی از آخرین هورکوراکس ها ) چند صحنه قبل توسط نویل از بین رفته و خود هری هم که توسط لرد کشته شده بود و با طلسم یادگاران مرگ زنده شد. بنابراین قبلا و طبق استدلالات خود قصه دیگر دلیلی برای زنده ماندن لردولدمورت وجود نداشت که به آن جنگ رودررو با هری برسد و اگر هم چنین شد، چرا ولدمورت با از دست دادن چوبدستی که اساسا در اختیار او نبود ، باید نابود شود؟! چرا علیرغم گفته های مکرر دامبلدور و اسنیپ ( که در قدح اندیشه از خاطرات اسنیپ هم بیرون آمد ) پس از نابودی هورکوراکس ها بازهم ولدمورت زنده بود؟ اگر علیرغم نابودی هورکوراکس ها ، بازهم ولد مورت زنده می ماند ، چرا هری پاتر به آن فداکاری دست زد؟ چرا خودش را در آستانه مواجهه با ولدمورت، آخرین گام دانست به طوری که حتی آن گوی طلایی بازی کوییدیچ اول که قرار بود در آخر کار باز شود ( و حتی بروی آن گوی طلایی نوشته شده بود که "من در آخر باز می شوم" ) در همان لحظه مواجهه هری و ولد مورت باز شد و همه اموات بر هری نازل شده و خبر از پایان ماجرا دادند؟

اینها همه پرسش های بی پاسخی است که تنها جذابیت دوئل هری و ولد مورت برای تهیه کنندگان فیلم ، می تواند پاسخ آن باشد!!

اما حتی خود قضیه یادگاران مرگ نیز در کتاب، پنبه اش توسط دامبلدور زده شده و چندان طلسم خاصیت داری برشمرده نمی شود. چنانچه در همان فضای لامکانی که به قول هری به ایستگاه قطار کینگزکراس شباهت داشت هم دامبلدور می گوید ، بازگشت هری از آستانه مرگ به خاطر همان جادوی ودیعه گذاشته در وجودش توسط مادر هری بوده که قسمت کوچکی از آن  هم در وجود ولدمورت مانده و علاوه براین پیوند زنده بودن هری و ولد مورت، یک رابطه دو جانبه است یعنی تا ولدمورت زنده است ، او هم زنده می ماند! به این ترتیب نویسنده و مشاوران و سازندگان "هری پاتر" به زمین و زمان آویزان می شوند، به هر ترفندی دست می زنند ، هر چه دلیل و برهان و رازهای آبکی است  را به هم می بافند ، فقط برای اینکه یک سکانس دوئل هری و ولد مورت را بدون طلسم های مختلف در فیلم بگنجانند تا دوز حادثه ای و به اصطلاح اکشن اثر پایین نیاید!!

هپی اندهای تهوع آور فیلم در همینجا تمام نمی شود و در پایان کتاب و فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ " به قول معروف یک "Happily Ever After" نخ نما شده دست چندم را شاهدیم.  در این صحنه که گویا 19 سال از نبرد آخرین و نابودی لرد تاریکی گذشته ( چرا 19 سال ؟ به دلیل معنا و مفهوم داشتن این عدد در فرهنگ صهیونی؟) زوج های هری و جینی ، رون و هرمیون و همچنین دراکو مالفوی و ...همگی با بچه هایشان به ایستگاه کینگز کراس آمده اند تا آنها را راهی هاگوارتز کنند!! (به یاد برخی سریال های کشدار و اعصاب خوردکن یا آگهی های بیمه عمر و یا حساب پس انداز نمی افتید که در آخر همه شخصیت های اصلی  خانواده تشکیل داده و بچه هایشان را به مدرسه می برند؟!!)

در واقع این صحنه های پایانی فیلم ، تتمه حیثیت و وزانت راز و رمز های مجموعه "هری پاتر" را نیز برباد می دهد و کاراکترهایی که از این مجموعه در اذهان باقی می مانند هیچ یک از 3 شخصیت اصلی یعنی هری و رون و هرمیون نیستند بلکه کاراکترهایی هستند که فداکارانه از فیلم بیرون رفتند همچون سیریوس بلک و دامبلدور و اسنیپ و ...و حتی دابی بیشتر در خاطر تماشاگران می ماند. ازهمین روی به نظر می آید چنین کارنامه ای ، یکی از حقارت بارترین شکست های داستان نویسی معاصر است که به قول هری بلاک در فیلم "ساختار شکنی هری" ( وودی آلن-1997) قربانی کردن قهرمان های قصه برای فروش بیشتر ، یک اخاذی کثیف قلمداد می شود!!!

البته این در مورد سایر شخصیت های اصلی داستان هری پاتر نیز کم و بیش صدق می کند. به جز سیریوس بلک که از معدود کاراکترهای پرداخت شده قصه است، اسنیپ که پس از هری و رون و هرمیون، در تمام قسمت های هری پاتر حضور موثر داشته (حتی دامبلدور به عنوان یکی از کاراکترهای مهم و مثبت، در کتاب هفتم و قسمت های 7 و 8 فیلم حضور ندارد ) و به اصطلاح نفوذی دامبلدور در دستگاه ولد مورت بوده ، بدون دلیل دراماتیک و خیلی ناگزیر در قصه و فیلمنامه می میرد، در حالی که عملکرد روشنی از این نفوذ ( حداقل در فیلم ) بروز نمی دهد. اگرچه در کتاب شاهد خبررسانی های متعددش برای دامبلدور هستیم. اقدام چشمگیری از او در حمایت از هری ( برخلاف آنچه از خاطرات و ماموریت اصلی اش  برمی آید) دیده نمی شود. البته او هم قربانی همان صحنه پایانی و دوئل آخرین و هیجان و حادثه پیرامون آن می گردد و بدون کمترین تاثیری در روند داستان ، توسط ولد مورت کشته می شود!

حتی این قربانی کردن کاراکترهای اصلی درمورد دامبلدور نیز صدق می کند؛ وی با تمامی دانش و معلومات و شان جادو و جادوگری که در مراحل مختلف امثال هری را هدایت کرده و از عشق سخن می گوید و درباره مسائل انسانی داد سخن می دهد ، گویی به یک دفعه وسوسه شده و انگشتر پدری ولد مورت را ناگهان به دست کرده و همین انگشتر ( که زمانی فقط از یادگاران مرگ بوده و حالا یک هورکوراکس هم هست) باعث جاری شدن طلسم مرگ در وجود او می شود!

اما قسمت "هری پاتر و یادگاران مرگ" به عنوان آخرین بخش از مجموعه هری پاتر ، دربرگیرنده جنگ آخرین یا همان آرماگدون نیز هست که در قسمت ششم یعنی "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" از آن به طور مستقیم سخن رفته بود. در بخش آخر کتاب ششم یعنی "گور سفید" وقتی همه یاران دامبلدور گرد جسد او جمع شده اند و سانتورها ( اهالی جنگل ممنوع) هم می آیند و در حاشیه همان جنگل می ایستند، هری به یاد نخستین سفرکابوس وارش به این جنگل می افتد و نخستین ملاقاتش با ولدمورت و در اینجا جمله دامبلدور را به خاطر می آورد که گفته بود :

"جنگ نهایی نیک و بد ، آرماگدون بزرگ چندان دیر نیست..."

برای اولین بار در همین قسمت ششم است که به طور علنی هری پاتر به عنوان منجی موعود نامیده می شود!( البته این موضوع در آخر کتاب پنجم که دامبلدور  پیشگویی مهم پرفسور تریلاونی را در مورد رقیب نهایی ولدمورت بیان می کرد ، روشن شده بود اما چون بخش فوق از پیشگویی در فیلم مربوطه بیان نشد،برای نخستین بار،صحبت آن را درفیلم"هری پاتر و شاهزاده دو رگه"دیده و شنیدیم).

از آن قسمت به بعد است که دیگر روشن می شود ، هری پاتر تنها کسی است که همه در انتظار نبردش با نیروی تاریکی و نجات جهان از وجود آن هستند که این موضوع در خود فیلم هم به روشنی مورد اشاره قرار می گیرد.مثلا در صحنه ای از فیلم "هری پاتر و شاهزاده دورگه" که هری در رستورانی مشغول خواندن روزنامه است، در همان روزنامه موضوع منجی بودن هری کاملا بیان شده و پیشخدمت رستوران نیز از این جهت نسبت به هری ابراز ارادت می کند!

به نظر می آید از آن قسمت ، سازندگان سری هری پاتر برآن شدند تا این مقوله مهم جهان امروز (که سالهاست در هالیوود مورد توجه قرار گرفته و در یکی دو دهه اخیر نیز به عنوان جریان اصلی این کارخانه به اصطلاح رویاسازی قلمداد شده) را خارج از دنیای جادوگری هاگوارتز و مانند آن نیز جاری ساخته و برای تماشاگران خاص هری پاتر  که بیشتر از قشر نوجوانان هستند، ملموس تر سازند.(به خاطر بیاوریم صحبت های پرفسور رابرت لنگدون در "رمز داوینچی" که در پاسخ نگرانی سوفی مبنی بر از یادرفتن جام مقدس ، خانقاه صهیون ، خاطره مریم مجدلیه و نسل عیسی مسیح ، یادآور شد که هنرمندان متعددی در طول تاریخ سعی کردند با آثار خود ، این یاد را در اذهان کودکان و نوجوانان و به زبان و بیان خود آنها حفظ نمایند ، از جمله والت دیزنی در قصه ها و کارتون هایی مثل سیندرلا و زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله و ... و همچنین داستان هایی مانند  هری پاتر...)

و جنگ آرماگدون ، سرانجام در بخش دوم از فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ" اتفاق می افتد. نکته قابل توجه اینکه سازندگان فیلم دقیقا براساس باورهای اوانجلیستی ( صهیونیسم مسیحی) در بخش اول از یادگاران مرگ ، ولدمورت و ارتش تاریکی را بر هاگوارتز و دنیای جادوگران حاکم می سازند.( که حتی وزارت سحر و جادو را به تصرف خود در آورده و وزیر را هم به قتل می رسانند). این همان مرحله نخست جنگ آخرالزمان است که بنا بر تبلیغات مسیحیان صهیونیست، سپاه شر یا دجال و یا همان آنتی کرایست( ضد مسیح) ابتدا بر اورشلیم یا بیت المقدس حاکم شده و سپاه مسیح یا مسیحیان نوتولد یافته براثر پدیده Rapture به آسمان نزد مسیح می روند و بعد از مدتی همراه مسیح بازگشته و طی مرحله آخر جنگ آرماگدون ، ضد مسیح و ارتش تاریکی را شکست داده و حکومت هزارساله خود را در جهان برقرار می سازند. همچنانکه در بخش دوم از فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ " نیز شاهدیم، پس از مدتی که ولد مورت حاکم بر دنیای جادوگری است ، هری پاتر با طلسم یادگاران مرگ ، همچون مسیح مجددا از دنیایی دیگر بازگشته  و همراه همه دانش آموزان و استادان هاگوارتز در جنگی سهمگین با سپاه شر ، درگیر شده و آن را شکست می دهند.(طرفه آنکه کانون های صهیونی سعی دارند مثل هالیوود و فیلم های آن ، سناریوهای خود را عینا در عالم واقع هم به اجرا درآورند!)

ویلیام ایندیک ، استاد روانشناسی دانشکده داولینگ در اوکدیل نیویورک در کتاب "سینما، روح بشر" درباره ماموریت مسیحایی ( آخرالزمانی ) هری پاتر می نویسد:

"...هری مانند عیسی ، فرزند یک شخصیت با قدرت ماورالطبیعه است و مانند وی سرنوشتی از پیش تعیین شده به عنوان نجات دهنده مردم دارد و بر شیطان بزرگ پیروز می شود. هری مانند عیسی بایستی هویت خود را بشناسد و با چالش های بزرگ خود روبه رو شود.او مانند عیسی از نیروی فوق طبیعی برخوردار است و مانند او وسوسه می شود تا به نیروهای شیطانی ملحق گردد ، صرفا برای آنکه دوباره تولد یابد و با روحی قدرتمند تر به میدان بازگردد..."

اما ویلیام ایندیک فراموش کرده که حضرت عیسی مسیح (ع) به لطف و خواست الهی ، قدرت ماورالطبیعه یافت که مرده را زنده و کور را شفا می داد. او با قدرت و به اذن خداوند، در آخرالزمان دوباره بازخواهد گشت. اما در مجموعه "هری پاتر" ، اساسا خداوند و تفکرات الهی راهی ندارد و این نیروی جادو و سحر است که تعیین کننده بوده و دو سوی خوب و بد داستان از آن استفاده می کنند. در این فضا یا آدم ها منشاء قدرت و اثر هستند(مشنگ ها) و یا جادوگران و یا زاده ای از آمیزه این دو (دورگه ها).

نشاندن انسان به جای خداوند (اومانیسم) از جمله محورهای فقرات ایدئولوژی غرب صلیبی/صهیونی بود که پس از نهضت به اصطلاح اصلاح دینی و جنبش روشنگری در تمام علوم و فنون و آموزش ها و همچنین فرهنگ و اندیشه و حتی سبک زندگی غرب نفوذ کرده و اساس آن تمدن را بوجود آورد. رسانه های غرب به عنوان ویترین و بازتاب آن تمدن ، ایدئولوژی یادشده را در تمامیت جامعه غربی و همچنین دیگر سرزمین ها ( تاجایی که برد داشتند) رسوخ دادند و هالیوود یکی از همین رسانه ها بود و اومانیسم از همان آغاز در آثار این کارخانه به اصطلاح رویا سازی تبلیغ شد. سوی دیگر ایدئولوژی غرب صلیبی/صهیونی را اندیشه های کابالایی( یکی از فرقه های صهیونی ) و ماسونی تشکیل داد که بر آخرالزمان گرایی و منجی گرایی جعلی استوار بوده و هست. این بعد از ایدئولوژی آمریکایی نیز یکی دیگر از محورهای فکری هالیوود را گردید به نحوی که پال اسکات ، نویسنده معروف روزنامه دیلی میل در سال 2004 در همین نشریه، رهبر کابالا در آمریکا به نام فیلیپ کروبرگر یا فیلیپ برگ را پشت صحنه هالیوود معرفی نمود. اگرچه رسوخ اندیشه صهیونی کابالا در ایدئولوژی آمریکایی به دلیل حضور فعال عناصر معروف تشکیلات فراماسونری در بنیانگذاری و شکل دهی ایالات متحده ، کاملا منطقی به نظر می رسد.

طبیعی بوده و هست که ایدئولوژی ماسونی و کابالایی در فیلم های هالیوودی بروز روشنی داشته باشد. ایدئولوژی که به دلیل ریشه های تفکر ماسونی و کابالایی در مصر باستان و جادوگران فرعونی و به خاطر حضور فعال ساحران و جادوگران زیر لوای خاخام های یهودی در آموزش و تربیت شوالیه های معبد به عنوان پدران فراماسونری و فرقه کابالا ، جادو و جادوگری از اصول اساسی آن بوده و خصوصا جادوی سیاه در زمره سرفصل های آموزشی این فرقه تحت عنوان معنویت و تصوف قرار گرفته است.

از همین رو ، ساخت سری کارتون ها و فیلم های جادو و جادوگری از ابتدا در هالیوود مرسوم بوده است. کارتون ها و فیلم هایی که در آنها همه آرزوها و امیدها ( نه به ذات حق تعالی ) به جادوگران و ساحران و پریان و ...ختم می شده است . از پینوکیو ، سیندرلا ، زیبای خفته و ...و تا هری پاتر که بارزترین آثار تصویری در زمینه تبلیغ افکار شرک آمیز به شمار آمده و می آیند.

ویلیام ایندیک ، استاد روانشناسی دانشکده داولینگ در اوکدیل نیویورک در همان کتاب "سینما، روح بشر" در باره نفوذ این گونه افکار شرک آمیز در هالیوود می نویسد :

"...گروههای مسیحی ، کتاب ها و فیلم های هری پاتر را محکوم کردند. زیرا آنها مدعی بودند که آن داستان ها، عقاید مربوط به شرک و بی دینی را ترویج می کند. گرچه ممکن است این موضوع واقعیت داشته باشد ولی این مسئله را نیز باید پذیرفت که تقریبا کلیه داستان های کودکانه از سفید برفی تا پینوکیو و سیندرلا ، شخصیت های شبه الهی ولی کافر و بت پرست مانند ساحران، جادوگران ، پریان، اژدها ، ارواح ، مادرخوانده ای از جنس جن و پری ، طلسم های جادویی و غیره را مطرح می کنند. دلیل اینکه چرا برخی از کانون های مسیحی علیه هری پاتر و نه سیندرلا حمله خود را آغاز کردند، آن است که اسطوره هری پاتر، طرحی نو ، پوشیده و ظریف از اسطوره های بسیار تاثیر گذار از تولد قهرمان یعنی اسطوره عیسی است..."

(بدون عنوان)

نگاهی فیلم های اسکاری و غیر اسکاری 2011- بخش اول

$
0
0

1- اسکاری ها چرا بودند؟

 

برای حفظ میراث پدران

 

امسال نیز ( مانند سال های گذشته ) همه نامزدها و برنده ها و انتخاب ها از میان 10-15 فیلم صورت گرفت (نکته بسیار قابل توجه در این انتخاب ها این بود که حتی برگزیدگان مراسم اسپریت که به نوعی همواره خود را مبلغ فیلم های مستقل دانسته اند نیز امسال با حلقه جوایز اسکار قرابت بسیاری پیدا نمود و حتی فیلم برگزیده آنها یعنی "هنرمند" همان فیلم برتر مراسم اسکار بود که 5 جایزه اصلی بهترین فیلم و کارگردانی و بهترین بازیگر مرد و بهترین موسیقی فیلم و طراحی لباس  را دریافت کرد) و این سوال همیشگی باقی ماند ، پس تکلیف دهها و صدها و هزاران فیلم تولیدی دیگر که در آمریکا و سایر کشور های جهان تولید گردیده چه شد که به دلائل مختلف از جمله ناهماهنگی با همان ایدئولوژی آمریکایی یا سیاست های جاری غرب و با شکستن تابوهای غربی ، توفیق جلب حمایت کمپانی های اصلی هالیوود را برای توزیع و پخش و تبلیغات نیافته یا در سالن های حلقات اصلی سینماهای آمریکا ، به خصوص لس آنجلس ، شانس اکران را نداشته و یا اسطوره ها و تفکر آمریکایی را زیر علامت سوال برده اند؟

امسال به جای 10 فیلم ، 9 فیلم نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم شدند به علاوه دو فیلم دیگر که با اسکار بهترین بازیگر مطرح شدند و یک انیمیشن که اسکار بهترین کارتون سینمایی سال را گرفت.

اما یک وجه مشترک ، درونمایه همه این فیلم ها را به یکدیگر پیوند می زد : حفظ و گرامیداشت میراث گذشته آمریکا و غرب . تقریبا در همه فیلم های یاد شده ، به نوعی به میراث فرهنگی ، اقتصادی ، سیاسی ، تاریخی ، اجتماعی و نظامی غرب و آمریکا اشاره می شد که چگونه در فراز و نشیب های زمانه ، حفظ شده و بایستی همچنان حفظ گردد.

 

-         هنرمند ( Artist )

 ساخته میشل هازاناویشوس (سازنده  فیلم ها و مجموعه های تلویزیونی عامه پسند مانند سری فیلم های "117 OSS" ) و با شرکت ژان دوژاردن ( بازیگر نقش اصلی همان سری فیلم های "117 OSS") که به سبک و سیاق آثار سینمای صامت و با میان نویس و به صورت سیاه و سفید روی پرده رفت. فیلم درباره یک ستاره سینمای صامت به نام  جرج والنتاین است که فیلم هایش، هواخواهان بسیاری دارد.از جمله این هواخواهان که به دلیل علاقه به جرج والنتاین جذب حرفه بازیگری می شود، خبرنگاری به نام "په په میلر" است که استعداد خوبی در بازیگری از خود نشان می دهد. با گذر سینما از دوران صامت و ورود به عصر صدا و فیلم ناطق، "په په میلر" به خوبی رشد می کند و خود ستاره فیلم های ناطق می گردد ، درحالی که ستاره بخت جرج والنتاین دچار افول چشمگیری      می شود ، به طوری که نه تنها موقعیت خود در سینما که حتی زندگی و خانواده اش را نیز از کف  می دهد و با لباسی مندرس در شهر رفت و آمد می کند. ولی در آستانه خودکشی ، توسط همان "په په میلر" که هنرپیشه معروفی شده ، نجات پیدا می کند. اما چه راهی برای بازگشت جرج میلر به دنیای ستارگان سینما وجود دارد،درحالی که دیگر هیچ استودیو و تهیه کننده ای او را نمی پسندد؟ راهش را "په په میلر" می یابد و با تحت فشار گذاردن تهیه کننده و صاحبان استودیو ، جرج والنتاین را مجددا وارد سینما و این بار فیلم های موزیکال کرده و همراه او یک زوج حرفه ای برای این دسته از فیلم ها تشکیل می دهد.

اگرچه ادعا شده ، فیلم "هنرمند" اولین فیلمی است که تماما در خارج آمریکا( فرانسه) و با سرمایه غیر آمریکایی تهیه شده و اسکار بهترین فیلم سال را به خود اختصاص داده ، اما به خوبی روشن است ، آنچه هازاناویشوس در فیلمش به تصویر کشیده ، همانا شمایی از تاریخ سینمای آمریکا و ستارگان و سوپر استارهای دیروز هالیوود است که میراث شان گرامی داشته می شود. در واقع هازاناویشوس به احترام میراث سینمای آمریکا کلاه از سر برداشته است. اگر وی چنین فیلمی را درباره سینمای فرانسه می ساخت و جایزه اسکار می گرفت، آن وقت می توانستیم به ادعای همیشگی برگزارکننگان اسکار و شیفتگان آنها بپردازیم که تا چه حد آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا ، به دیگر فرهنگ های غیر آمریکایی هم احترام گذارده و آنها را همپای فرهنگ یانکی مورد توجه قرار می دهد. این همان ادعایی است که آکادمی نشینان درمورد هنرمندان و هنرپیشگان و فیلمسازان غیر آمریکایی که اسکار دریافت می نمایند ، دارند و آن را دلیل گستردگی چتر مراسم اسکار در جهان فرض می نمایند، غافل از آنکه همه آن هنرمندان و فیلمسازان و هنرپیشگان غیر آمریکایی دریافت کننده اسکار ، در آثار آمریکایی ایفای نقش کرده و یا به نوعی ایدئولوژی و فرهنگ آمریکایی را تبلیغ کرده و مورد صحه قرار می دهند و گرنه به قول ژان لوک گدار، آمریکاییان خود شکارچی خاطرات دیگر ملت ها به نفع خود هستند و به هیچ گروهی باج نمی دهند.

در فیلم "هنرمند" نیز  جرج والنتاین در واقع نشانی از اغلب ستارگان مرد سینمای صامت آمریکا مانند داگلاس فرنبکس و ارول فلین را در خود دارد ، چنانچه در یکی از صحنه های فیلم که جرج ، یکی از فیلم هایش را با پروژکتور تماشا می کند، شاهد فیلم "علامت زورو" باشرکت داگلاس فرنبکس هستیم که فرنبکس  را به مقام ستاره سینمای صامت رسانید.

در پایان هم که جرج والنتاین در دوران سینمای ناطق ، به همراه "په په میلر" زوجی تشکیل داده و وارد فیلم های موزیکال می شود ، هم نوع گریم او  و هم سبک رقص و آوازش ، جین کلی را در   فیلم هایی مانند  "آواز در باران" و "یک آمریکایی در پاریس" تداعی می کند.

در واقع فیلم "هنرمند" را می توان کاریکاتور فیلم "سانست بولوارد" بیلی وایلدر دانست ( شاید برای همین تقلید بود که میشل هازاناویشوس روی سن مراسم اسکار و پس از دریافت اسکار بهترین کارگردانی ، بارها از بیلی وایلدر تشکر کرد!) با این تفاوت که از فیلمنامه و صحنه های ماندگار آن فیلم بی بهره است. تنها همان سکانس پایانی فیلم "سانست بولوارد " به همه فیلم "هنرمند " می ارزد که نورما دزموند با توهم همیشگی اش در حالی که به جرم قتل فیلمنامه نویس خود ، جو جیلیس بازداشت شده و از پلکان خانه اش پایین می آید، در حالی که برای خارج کردن نورما از توهم به وی گفته می شود :

"...شما نورما دزموند هستید. شما در فیلم های صامت بازی می کردید. شما عادت داشتید که بزرگ باشید..."

نورما پاسخ می دهد :"...من بزرگ هستم. این فیلم ها هستند که کوچک شده اند..."

 

-         هوگو ( HUGO)

 تازه ترین فیلم مارتین اسکورسیزی ، علاوه براینکه به صورت سه بعدی ساخته شده ، از فضایی شبه دیکنزی هم برخوردار است و به جای پاریس دهه 1930 ، لندن قرن هجدهم و نوزدهم را به ذهن متبادر می سازد. هوگو کابره ، پسر بچه ای یتیم ، بنا به شغل پدر و عموی مرحومش ، نگهدارنده ساعت ایستگاه قطار پاریس است ، بدون آنکه دیگران و علی الخصوص پلیس ایستگاه از این امر باخبر باشد. تنها دغدغه هوگو ، پی بردن به راز عروسکی مکانیکی است که از پدر برایش به یادگار مانده و احساس می کند که کلیدی می تواند آن عروسک را به کار انداخته و راز محبوس در دل آن که پدرش سالها به دنبال آن بود را فاش سازد. جستجوی هوگو به همراه دختر نوجوان دیگری به نام الیزابت ، وی را به مغازه داری منزوی می رساند که بعدا پی می برد "جرج ملی یس" ، یکی از بانیان سینماست. کسی که با تخیل و تصور خود ، پایه و بنیاد فیلم های به اصطلاح علمی تخیلی یا فانتزی را در تاریخ سینما گذارد. کلید عروسک مکانیکی نزد همین عمو ژرژ است و به کارافتادن عروسک بوسیله همان کلید، تمام رازهای او  را برملا می سازد که آن مغازه دار منزوی همان فیلمساز معروف تاریخ سینماست.

فیلمنامه "هوگو" را جان لوگان ( نویسنده فیمنامه هایی همچون " رنگو" ، "سویینی تاد "، "هوانورد" ، "آخرین سامورایی"، "ماشین زمان "، "هر یک شنبه معمولی " و ...) براساس کتاب برایان سلزنیک به نام "اختراع هوگو کابره" نوشته که مارتین اسکورسیزی ، آن را برای یک فیلم 3 بعدی ، دکوپاژ نمود. فیلم نگاهی منفی به جنگ جهانی اول دارد که چگونه یکی از محورهای میراث سینمای غرب یعنی ژرژ ملی یس را از دیده ها پنهان ساخته و همه هنر و تخیل وی را به انزوا کشانید. با تلاش هوگو و الیزابت ، راز ژرژ ملی یس برملا شده و همه در می یابند ، ملی یس که بسیاری تصور مرگ وی را در طول جنگ جهانی اول داشتند ، زنده بوده و آثار وی که فکر می کردند در اثر جنگ نابود شده ، همچنان در دسترس است و می تواند مورد استفاده علاقمندان تاریخ سینما قرار گیرد.

مراسم بزرگداشتی که در پایان فیلم برای ژرژ ملی یس برپا می شود ، در واقع تقدیر اسکورسیزی و هالیوود امروز از پدر سینمای تخیلی و فانتزی است. سینمایی که اساس فیلم های غرب دیروز و امروز را تشکیل می دهد. غربی که تاریخش را نیز براساس فانتزی و تخیل و تصور بنا کرده تا بشر را از واقعیات تاریخی و اجتماعی دور ساخته و به خواب و خیال پناهش دهند.

ساختار سینمایی فیلم در میان آثار اسکورسیزی تعریفی ندارد و به نظر می آید اغلب شیفتگان آن ، مسحور تصاویر 3 بعدی اش شده اند. فی المثل در کمال تعجب و شگفتی صحنه های تعقیب و گریز تنها پلیس فیلم با هوگو (در میزانسن ها و بازیگردانی) بسیار سردستی و آماتوری در آمده و (اگر برخی علاقمندان اسکورسیزی برنیاشوبند) باید بگویم من را به یاد صحنه های تعقیب و گریز فیلم "دزد عروسک ها" ی خودمان انداخت!!

نکته مهم اینکه "ژرژ ملی یس " از نخستین فیلمسازان تاریخ سینماست که فیلم ضد اسلامی ساخت. او در حال که هنوز دو سالی از آغاز سینما نگذشته بود در سال 1897 ، فیلمی به نام "عرب مسخره" را در مضحکه و تمسخر اسلام و مسلمین کارگردانی کرد و از بانیان تولید و ساخت جریان سینمای ضد اسلامی بود که همچنان امروز با قوت و قدرت تمام از سوی سردمداران هالیوود دنبال می شود.

 

درنهایت بلندی و به طور باورنکردنی نزدیک( Extremely Loud And incredibly Close)

 

 مرثیه ای برای بازماندگان حادثه 11 سپتامبر 2001 که هنوز نمی توانند خود را از تبعات روحی آن واقعه رها سازند ، چراکه همه خاطرات و ذهنیت و زندگی شان تحت تاثیر آن قرار گرفته است. نگاهی به سازندگان فیلم "در نهایت بلندی و به طور باورنکردنی نزدیک " به سهولت می تواند تماشاگر حرفه ای سینما را به ساختار شعاری و تبلیغاتی بودن فیلم رهنمون سازد.

در طول 10 سال و اندی که از ماجرای 11/9 می گذرد ، فیلم های متعددی درباره متن و حاشیه و پیرامون آن واقعه در سینمای غرب ساخته شده که به جز فیلم "مرکز تجارت جهانی " الیور استون  و دو فیلم سینمایی و تلویزیونی که همزمان درباره پرواز یونایتد 93  ساخته شدند ، بقیه آثار اگرچه در جهت یادآوری جنبه های تبلیغاتی مورد نظر سردمداران غرب و به خصوص آمریکا بود اما چندان شعاری به نظر نمی رسیدند. شبیه ترین اثر در میان آنها به فیلم "در نهایت بلندی و به طور باورنکردنی نزدیک" فیلمی به نام " Reign Over Me" ساخته مایک بایندر در سال 2007 بود و روایتی تراژیک از مردی منزوی و غمگین را به تصویر می کشید که خانواده اش را در جریان  حادثه 11 سپتامبر از دست داده بود.

اما وقتی فیلمی درباره 11 سپتامبر را استفن دالدری کارگردانی کند ( که هنوز فیلم تبلیغاتی دو سال قبلش درباره هلوکاست به نام "کتاب خوان " را از یاد نبرده ایم ) و فیلمنامه اریک روث را به تصویر کشیده باشد (نویسنده فیلمنامه های "مونیخ" برای همسان جلوه دادن فلسطینی ها با صهیونیست ها ، " فورست گامپ " به عنوان تصویری دیگر از رویای آمریکایی ، " نفوذی " جهت تروریست نشان دادن حزب الله لبنان و " مورد عجیب بنجامین باتن " برای نمایش تقدیر گرایی اوانجلیستی) و کسی همچون اسکات رودین آن را تهیه کند ( تهیه کننده آثاری مانند "شبکه اجتماعی" در ستایش فیس بوک،"شهامت واقعی" درتجلیل از وسترنرها ،"شک"در مذمت کاتولیسسم و فیلم نژادپرستانه "قوانین تعهد" در تایید قتل عام مسلمانان و تروریست نمایاندن آنها ) ، دیگر چه انتظاری  می توان از حاصل این همکاری مثلثی داشت!!

اسکار شل ، پسربچه ای 9 ساله و جستجوگر است که پدر خود ، تامس شل را در حادثه 11 سپتامبر 2001 از دست داده ، در حالی که کمبود وی را بسیار حس می کند. زیرا در زمان زنده بودنش به دلیل رویاهای مشترک جذاب ، به شدت به یکدیگر نزدیک بودند. از جمله این رویاها ، یافتن محله ای در نیویورک بود که تامس آن را منطقه ششم می نامید و اسکار را کمک می کرد تا با تحقیقات و جستجوهایش آن را پیدا نماید اما حادثه 11/9 علاوه بر پدر ، اسکار را از این رویا نیز  محروم ساخت. اسکار همچنان پس از گذشت مدتها ، خود را به دلیل عدم شهامت در زمان مرگ پدر مقصر می داند ، چرا که وقتی در همان زمان سانحه در منزل بوده ، به هیچ یک از تماس های پدر ، پاسخ نداده و حالا صدای تامس برروی منشی تلفنی ، به سختی آزارش می دهد. جستجو در اتاق پدر ، پس از گذشت یک سال ، اسکار را به کلیدی می رساند که شاید پدرش برای بازکردن قفلی برایش به جای گذارده. قفلی که راز و رمز یا پیغامی از پدر را برایش آشکار خواهد ساخت. اما این قفل کجاست ؟ تنها نام "بلک " برروی پاکتی که کلید درونش بوده ، اسکار را به این نتیجه می رساند که بایستی به دنیال فردی به نام بلک باشد و اسکار ظاهرا به دور از اطلاع مادرش ، از طریق شماره های تلفن، یک به یک به خانه های هر کس که نام بلک در نیویورک دارد، سر می زند و در این راه با مشکلات و معضلات عدیده مردم مواجه می شود که به تدریج مسئله خود را از یاد می برد و در آخر هم در می یابد کلید متعلق به مردی به نام بلک است که پدر متوفایش ، آن را برای باز کردن قفل و رازی برایش به ارث گذارده بوده و تصادفا به دست تامس شل افتاده است. اسکار ابتدا ناامید می شود ولی سرانجام درمی یابد مادرش در جریان تمامی جستجوهایش بوده و پیش از آنکه او به سراغ هر "بلک" برود ، مادر در خانه او را می زده و برای برخورد با اسکار آماده اش می ساخته و همه آن آدم ها هم ( حتی آنان که عزیزی را در همان حادثه 11 سپتامبر از دست داده بوده ) برای تسکین و دلخوشی اسکار ، به وی کمک کردند تا جستجویش را ادامه داده و با نتیجه ای که احیانا بدست می آورد ، تا حدودی  آرام گیرد. از همین روی پس از یافتن یادداشتی از پدر ، تازه درمی یابد که منطقه گمشده ششم نیویورک همین آدم هایی بودند که ظاهرا از هم دورافتاده و حالا همدردی برای یک حادثه ، باعث به هم پیوستگی و همبستگی آنها شده بود که گویی آدم های یک محله هستند.

اما آنچه بیش از هر موضوعی از دل این قصه و ماجرای شبه معمایی آن بیرون می آید ، علاوه بر فضایی غم بار و تراژیک برای یک خانواده و پسر بچه ای حساس ( که هوشمندانه به عنوان کاراکتر اصلی ) انتخاب شده ، دست یافتن او به میراث پدرش پس از جستجویی طولانی و طاقت فرساست که با ذکاوت به عمق و ابعاد آن پی می برد و نوعی اتحاد و اتفاق و همدلی را مابین مردمی جداافتاده موجب می گردد. در این گشت و جستجوی غریب برای یافتن میراث پدر ، حتی پدر بزرگش( با بازی قوی ماکس فن سیدو)   هم وی را یاری می کند ، پدر بزرگی که لب از سخن فرو بسته و اسکار حتی نمی داند که او با او نسبتی دارد.

 

- نسل ها ( Descendant )

 

مت کینگ ( با بازی جرج کلونی ) وارث خانواده یهودی کینگ در هاوایی ، با دو معضل اساسی دست به گریبان است؛ اول اینکه همسرش الیزابت در جریان یک موج سواری دچار سانحه و مرگ مغزی شده و دوم اینکه زمان آن رسیده وی به عنوان مسئول همه زمین ها و میراث خانواده کینگ ، برای فروش آنها به شرکت های تجاری خارجی جهت ساخت مراکز تفریحی و گردشی تصمیم بگیرد. تصمیمی که چشم و دل همه خاندان کینگ به آن بسته است.  چراکه هریک از آنها از این زمین ها سهمی دارند. زمین هایی که نتیجه پیوند و وصلت جد پدری آنها (از مهاجرین یهودی) با یکی از شاهزادگان بومی هاوایی بوده است.

ضمن اینکه مت با دو دخترش نیز مشکل دارد و علاوه براینکه از کنترل دختر کوچکش عاجز مانده ، دختر بزرگ نیز که برای تحصیل در دانشگاه به محلی دور از خانه فرستاده ، دچاز اعمال خلاف می گردد. اما در میان همه این مشکلات با بحران دیگری مواجه می شود و درمی یابد که همسر در حال کمایش، با مرد دیگری ارتباط نامشروع داشته و سالها بوده که به وی خیانت می کرده است. چنین اطلاعی ، بیش از تمامی معضلات دیگر ، وی را دچار بحران روحی و روانی می گرداند و همه غرور و عشقش را مورد هجوم قرار می دهد به طوریکه حتی در محیط غرب زده و بی بند بار آمریکا آن هم در جزایر هاوایی ، نمی تواند با آن کنار بیاید. سرانجام علیرغم همه این مسائل الیرابت می میرد و وداع تلخی با مت و بچه های و همه فامیل دارد و مت هم بالاخره تصمیم می گیرد زمین های خاندان کینگ را به فروش نرسانده  و  میراث پدرانش را همچنان برای خودشان نگاه دارد.

الکساندر پاین به سیاق آثار قبلی خود همچون فیلم اسکاری "راههای فرعی" ( 2004) و "درباره اشمیت" ( 2002) در فیلم "نسل ها" هم به دنبال یافتن هویت و این بار همراه نگاهی امیدوار ، وفادارانه برای حفظ میراث پدران است. اگر در فیلم "راههای فرعی" آن معلم انگلیسی و بازیگر تلویزیونی شکست خورده برای یافتن بارقه ای امید در زندگی راهی تاکستان های انگور در کالیفرنیا شده تا شاید به نوعی هویت خود را بیابند و اگر وارن اشمیت بازنشسته در فیلم "درباره اشمیت" پس از مرگ همسرش ، از اوماهای نبرسکا به دنور می رود تا شاهد زندگی استحاله یافته و نامانوس دخترش باشد ، در فیلم "نسل ها "، مت کینگ علیرغم همه مشکلات و معضلات ، سرانجام پای حفظ میراث اجدادیش می ایستد( با توجه به یهودی بودن کینگ و تصرف زمین از طریق مهاجرت به مکانی دور ، نمی توان جهت گیری صهیونی فیلم را در حفظ زمین های اشغالی نادیده گرفت )  و در همین مسیر سرانجام ، خانواده از هم پاشیده اش را گرد هم جمع می کند.

 

-         خدمتکار ( Help )

 یک فیلم به ظاهر ضدنژادپرستانه دیگر که بیش از هر اثری یادآور فیلم "بربادرفته" ویکتور فلیمینگ / دیوید سلزنیک است و حتی کاراکتر جذاب فیلم ، به اسم مینی با بازی اکتاویا اسپنسر ( که معلوم نیست چرا نقش مکمل ابلین ، قرار گرفته !) به شدت خاطره بازی هتی مک دانل به نقش مامی را در آن فیلم سال 1939 به ذهن متبادر می سازد.

فقط ماجرای فیلم " خدمتکار " نه مثل فیلم "بربادرفته" به قرن نوزدهم بلکه به دهه 60 آمریکا باز    می گردد یعنی همین 50 سال پیش که بسیاری از کشورها و ملل در حال مبارزه و انقلاب ضد امپریالیستی و ضد سرمایه داری بودند اما ایالات متحده علیرغم همه ادعاهای دمکراسی و حقوق بشر ، هنوز درگیر یک معضل قرون وسطایی  به نام آپارتاید بود و البته هنوز هم درگیر است.

نگاه کنید هنوز واژه غیر انسانی و تحقیر کننده "کاکا سیاه" در فیلم های هالیوودی شنیده می شود و گویا تر از آن ، شوخی کریس راک روی صحنه اسکار امسال به هنگام اهدای جایزه بهترین انیمیشن بود که به طور کنایه آمیز و با بیانی طنز آمیز به این نژادپرستی مستتر در آثار آمریکایی اشاره کرد. او گفت که در انیمیشن ها خیلی راحت تر می توانند حرف هایشان را بزنند و مثلا سفیدپوستان به جای شاهزاده و پرنسس صحبت کنند و سیاه پوستان به جای خر و الاغ و مانند آن ( کنایه از حرف زدن ادی مورفی به جای خر در کارتون "شرک" ) .

نیلز مولر در فیلم "قتل ریچارد نیکسن "( 2003) از قول سام بیک که به دلیل بی عدالتی و سیستم متکی بردروغ ایالات متحده ، در سال 1972 تصمیم گرفت با یک ربودن یک هواپیما ، خود را به کاخ سفید بزند و ریچارد نیکسن ( رییس جمهوری وقت آمریکا ) را به قتل برساند ، درباره سیستم حاکم بر آمریکای نوین چنین می گوید :

"... این سیستم دچار یک سرطان مهلک شده و باید آن را اصلاح کرد چون در آمریکای امروز، برده‌داری جدید در حق کارمندان  اجرا می‌شود!"

تیت تیلور  نویسنده و کارگردان فیلم " خدمتکار " که پیش از این بیشتر هنرپیشه سینما بوده ( در فیلم هایی مانند "استخوان زمستانی "دبرا گرانیک و " من جاسوسم "بتی تامس  و " سیاره میمون ها"  تیم برتن ) و تنها یک کمدی ضعیف به نام  " مردم زشت زیبا " ( 2008 ) داشته ، اینک گویی یک شبه ره صد ساله طی نموده و ناگهان خود را ( البته در واقع با عنایت و لطف دو کمپانی اصلی هالیوود یعنی دریم ورکس و دیزنی ) به بالاترین رتبه سینمایی در آمریکا رسانده است. دلیلش هم در میان جوایز ایدئولوژیک اسکار پر واضح است. تیت تیلور ، به هیچ وجه نژادپرستی ( که یک اصل نهادینه شده ایدئولوژی آمریکایی علیرغم تمامی ادعاها و شعارهاست ) را در فیلم "خدمتکار " نفی نکرده بلکه تنها نوعی ظلم مفرط و فئودالی نسبت به سیاهان را مذموم دانسته است. در این فیلم ، سیاهان همچنان و حتی در شرایط هپی اند پایان فیلم ( لااقل در مورد مینی که ظاهرا عاقبت به خیر می شود ) یک آدم درجه دوم و تنها در مقام خدمتکار و برده تصویر می شوند و البته سفید پوست خوب از نظر تیلور و صاحبان کمپانی های دریم ورکس و دیزنی ، سفیدپوستی است که یک ارباب خوب و منصف باشد .

اسکیتر ، دختر جوانی که فارغ التحصیل شده تصمیم می گیرد ، پیشرفت خود را در محل تولدش در می سی سی پی و با نویسندگی دنبال نماید. او برای نخستین پروژه اش ، مصاحبه با خدمتکار خانوادگی شان ، ابلین را انتخاب می کند تا او از مشکلات و ظلم ها و بی عدالتی هایی که در طول خدمتش به سفید پوستان و بزرگ کردن بچه هایشان متحمل شده ، بگوید. خیلی زود سایر خدمتکاران سیاه پوست نیز به آنها پیوسته و علاقمند می شوند که قصه و سرگذشت خود را بگویند. اما در میان آنها قصه سیاه پوستی به نام مینی از همه شنیدنی تر است ؛ چرا که دوست ندارد زیر زور ارباب باشد ، ولو اخراج شود و سرانجام هم ارباب مورد نظرش را پیدا می کند.

 

-         اسب جنگی ( War horse )

 تقریبا می شود گفت پس از سال 2000 و آغاز هزاره سوم ، استیون اسپیلبرگ ، عمده فعالیت سینمایی خود را برروی تهیه کنندگی متمرکز کرده و این به جز کار تولید فیلم در کمپانی دریم ورکس است که به همراه دیوید گفن و جفری کاتزنبرگ ، اداره اش می کند و بیشتر در آنجا نقش تهیه کننده عامل ( Executive Producer ) فیلم ها را ایفا می کند . از همین روست که همچنان ( مانند زمانی که فقط کارگردانی می کرد و هنوز دستی در تهیه کنندگی نداشت ) امروز هم تهیه کننده فیلم هایش ، رفقای قدیمی او ، فرانک مارشال و کاتلین کندی هستند . همچنانکه یانوش کامینسکی فیلمبردارش است و  مایکل کان ، تدوین گرش و جان ویلیامز هم این سالها گویا فقط برای فیلم های او ، موسیقی می سازد.

بنابراین اهم آثار اسپیلبرگ را در این سالها بایستی در بخش تهیه کنندگی جستجو کرد. به جز تهیه فیلم های مستند و کوتاه و سریال های تلویزیونی ، استیون اسپیلبرگ در دهه اول از قرن بیست و یکم ، در 14 فیلم به عنوان تهیه کننده عامل حضور داشته و 10 فیلم را هم خارج از دریم ورکس ، تهیه کرده است. ( فیلم هایی مانند "کابوی ها علیه بیگانه ها "جان فاورو ، "سوپر 8 " جی جی آبراهامز  ، " ترانسفورمرز : تاریکی ماه" مایکل بی ، "شهامت واقعی" برادران کوئن ، " قیامت " کلینت ایستوود ، "استخوان های تنها" پیتر جکسن ، "افسانه زورو" مارتین کمپبل و ...)

در این میان بنابرعادت یکی دو دهه اخیرش ، هر چند سال دو فیلم ( یک فیلم فانتزی یا تخیلی و یک فیلم کاملا جدی ) را برپرده سینما برده است. ( 1989: ایندیانا جونز و آخرین جنگ صلیبی – همیشه ، 1993: پارک ژوراسیک – لیست شیندلر ، 1997 : دنیای گمشده : پارک ژوراسیک – آمیستاد ، 2002 : اگه می تونی منو بگیر – گزارش اقلیت ، 2005: جنگ دنیاها - مونیخ و سال 2011 هم : ماجراهای تن تن – اسب جنگی ) ضمن اینکه بین این دوگانه سازی ها از ساخت برخی فیلم های مورد علاقه اش مانند " ایندیانا جونز و قلمرو جمجمه بلورین ( 2008) ، نجات سرباز راین (1998) ، هوش مصنوعی ( 2001) و ...نیز غافل نمانده است.

نگاهی اجمالی به لیست فیلم های اسپیلبرگ ( چه در مقام کارگردان و چه به عنوان تهیه کننده ، چه در دریم ورکس و یا برای کمپانی های دیگر) به خوبی برای یک تماشاگر حرفه ای می تواند روشن کند که یا اسطوره های آمریکایی را تبلیغ می کنند یا افسانه های صهیونی ، یا ایده های اومانیستی را ترویج می کنند و یا اندیشه های سکولاریستی را که بعضا در وادی شرک و ضدیت با توحید نیز وارد می شوند و بالاخره مروج لیبرال سرمایه داری بوده که اساس و غایت همه تفکرات فوق را تشکیل می دهد و این یعنی استیون اسپیلبرگ یکی از باورمند ترین فیلمسازان هالیوود به ایدئولوژی آمریکایی/صهیونی است و حتی یک فیلم خارج از این مسیر نساخته است. ( ضمن اینکه خودش هم یهودی و وابسته به لابی صهیونیستی هالیوود است ) .

اما فیلم "اسب جنگی" هم ادای دین دیگری از اسپیلبرگ به اسطوره های غربی بر پس زمینه ای از آمیختگی جنگ و زندگی است. اسب به عنوان یکی از مهمترین عناصر زندگی وسترنی (که در یک نظرگاه افراطی ) حتی مایه زندگی و رویش به شمار می آید ، محور اصلی فیلم را تشکیل می دهد و در واقع شخصیت اول فیلم محسوب می گردد. با همین اسب است که فیلمساز ، مخاطبش را در جهان فیلم سیر می دهد و وقایع مختلف را از سر می گذراند. اسبی که مانند برده ها فروخته شده و مثل قهرمانان به خانه اش بازمی گردد. اسبی که حتی در شرایط صلح ، سختی هایی همانند روزهای جنگ را تحمل می کند. او برای اثبات کارآمدی خود و نجات خانواده ای کشاورز از فروش زمین خود ، تا پای جان و همراه صاحب اصلی اش، آلبرت ، زمین ها را شخم می زند و در عرصه جنگ نیز نهایت فداکاری را می کند ، چه زمانی که سوارانش را از زیر رگبار دشمن به در می برد ، چه زمانی که برای همنوعش فداکاری کرده و در جبهه دشمن (در حال اسارت ) به جای وی ، عراده های توپ را می کشد و چه زمانی که از یک جنگ بی حاصل سرسام گرفته ، رم کرده و خود را به میانه میدان می اندازد تا در چنگال سیم های خاردار گرفتار شده و برای چند لحظه هم که شده ، آتش بس برقرار گردد.

جالب است که در فیلم "اسب جنگی " دو فیلمنامه نویس ، اسپیلبرگ را همراهی کرده اند : یکی ریچارد کورتیس معروف که فیلمنامه های کمدی و فانتزی و حتی کمدی رمانتیک معروفی دارد ( مثل : سری فیلم های تلویزیونی و سینمای مستر بین ،"چهار عروسی و یک تشییع جنازه"،" ناتینگ هیل " ، "خاطرات بریجیت جونز" و ...) و در کارنامه سینمایی / تلویزیونی اش تنها همین فیلم "اسب جنگی" ناهمگون به نظر می رسد! و دیگری لی هال که به جز چند فیلم و سریال تلویزیونی فقط فیلمنامه "بیلی الیوت" او معروف است که در سال 2001 استفن دالدری کارگردانی کرد و البته به نظر می آید قوت فیلمنامه ناشی از نوول پرکشش مایکل مورپورگو باشد که پیش از این چند رمانش به فیلم برگردانده شده از جمله قصه " وقتی که وال ها بازمی گردند" که در سال 1989 کلایو ریس آن را براساس فیلمنامه خود مورپورگو به فیلم برگرداند.

جویی ( همان اسب و شخصیت اصلی فیلم ) توسط کشاورز فقیری به نام تد ناراکات خریداری شده و بوسیله پسرش آلبرت آموزش می بیند . تد ، یک جنگجوی قدیمی است که به دلیل صدمات روحی و جسمی که در جنگ های قبلی دیده ، اینک منزوی و گوشه گیر شده ولی آلبرت به او افتخار می کند و در واقع برای حفظ یادگار و میراث اوست که آنقدر بر حفظ زمین و اسب تاکید کرده و تا مرز بذل جان برای آنها پیش می رود. او سرانجام جویی را از میان جبهه های جنگ به خانه و زمین پدری اش باز می گرداند تا نشان دهد همچنان به میراث پدر وفادار است.

 کارگردانی اسپیلبرگ همچنان در صحنه هایی مثال زدنی است از جمله در صحنه حمله نیروهای سواره نظام انگلیسی به صفوف آلمان ها ، که تصاویر از یک سو  جنگجویان سوار بر اسب را نشان می دهد که به پیش می تازند و از سوی دیگر ( بدون نشان دادن برزمین افتادن آن سواران ) در حالی که مسلسل ها در حال شلیک هستند ، اسب های بدون سوار که از کنار مسلسل ها عبور می کنند را در کادر دوربین قرار می دهد و بدین شکل و در یک نمای به غایت سینمایی ، فاجعه ای تکان دهنده در جنگ را به تصویر می کشد.

 

 

-         تیمه شب در پاریس ( Midnight in Paris )

 دیگر فیلمساز یهودی معروف هالیوود یعنی وودی آلن هم عادت دارد که هر سال حتما یک فیلم بسازد. فیلم هایش اساسا بعضی مواقع در اسکار مطرح نمی شود و برخی مواقع نه تنها کاندیدای دریافت جایزه شده که به اسکار هم دست پیدا می کند. ضمن اینکه به هیچ وجه عادت ندارد به مراسم اهدای جوایز آکادمی یا همان اسکار بیاید ، چرا که حضور در چنین مراسم به قول خودش لوس را دون شان فیلمسازی اش می داند. پس از دریافت جوایز فیلم آنی هال در سال 1977 ، فقط یک بار و آن هم پس از حادثه 11 سپتامبر به این مراسم آمد تا به عنوان یک نیویورکی درباره آن شهر صدمه دیده سخن بگوید که در همان سخنرانی ظاهرا تراژدی هم نتوانست از طعنه زدن به لوس بازی های اسکاری ها خودداری کند و پس از اینکه چند فرض را برای علت دعوت شدنش به مراسم عنوان نمود ، گفت : "...فکر کردم برای جایزه جین هرشولت ( جایزه ای برای فیلمسازان و هنرمندان ظاهرا نیکوکار و خیر که میلیون ها دلار به فقرا خصوصا در کشورهای فقیر و گرسنه کمک کرده اند) دعوت شده ام . چون چند روز پیش به یک گدا ، یک سنت داده بودم!!"

اما مراسم اسکار 84 شاهد اسکار دیگری برای وودی آلن در بخش بهترین فیلمنامه اصلی شد. (همان بخشی که آلن بیشترین نامزدی و جایزه در اسکار را مدیون آن است ) اگرچه خودش همچنان در مراسم غایب بود.

فیلم "نیمه شب در پاریس" کمدی ستایش آمیز وودی آلن درباره یکی از کلان شهرهای مهم غرب است ، پاریس همان میراث فرهنگی و هنری غرب جدید است که از رنسانس و نهضت به اصطلاح روشنگری و هنرمندان و فیلسوفانش به یادگار مانده تا همواره نشانه ای باشد براینکه ریشه ها و هویت غرب امروز ( با همه خصوصیات ایدئولوژیک و سیاسی اش) از کجا ناشی می شود. و نگاه وودی آلن به پاریس در فیلم "نیمه شب در پاریس" چنین نگرشی است. او با بیانی طنز و مطایبه آمیز ، به جستجوی هویت غرب امروز در دهه ها و قرون گذشته رفته تا زیبایی پنهان آن را در همان تفکرات و اندیشه و فرهنگ و هنری جستجو نماید که از آن دوران برجای مانده است. تفکرات و اندیشه هایی که فقرات سیاست و اقتصاد و حتی نظامی گری غرب امروز را تشکیل می دهند.

برای همین وودی آلن از تولوز لوترک گرفته تا اسکات فیتز جرالد و ارنست همینگوی و تی اس الیوت و لوییس بونوئل و سالوادور دالی و پابلو پیکاسو و کول پورتر و ... را به میدان می آورد و قهرمانانش را در دهه 20 قرن بیستم و قرن هیجدهم و دوران رنسانس و ...سیر می دهد تا به مخاطب یادآوری کند همه این هیمنه غرب امروز برچه میراثی بنا شده است. از همین روست که پاریس وودی آلن برخلاف پاریس بسیاری از فیلمسازان امروز مانند رومن پولانسکی ( در "دیوانه وار" و "ماه تلخ" ) یا پی یر مورل ( در فیلم "ربوده شده" ) یک شهر رویایی است و نه محیطی آلوده و بحران زده و با محلات فقیر و سیاه ، آنچنانکه در واقع هست.

 

-         مانی بال ( Moneyball )

 برخی فیلمسازان هستند که کم کار و به قول معروف گزیده کار هستند و وقتی هم می سازند ، آن را به هر ترفندی به رده های بالای معروفیت می رسانند یا به عبارتی می دانند چگونه بسازند و با چه کسانی کار کنند که فیلمشان به راحتی بتواند مطرح شود ، آن هم در مراسمی مثل اسکار که برای هیچ هنرمند و فیلمساز مستقل و صاحب سبکی مطرح نباشد ، لااقل برای هالیوودی ها مطرح است. چون اساسا متعلق به آنهاست.

یکی از این فیلمسازان کاربلد که راه و رسم اسکاری شدن را می داند ، بنت میلر است که در سال 2005 فیلم "کاپوتی" را براساس ماجرای معروف 4 قاتل بی رحم فیلم "درکمال خونسردی" و داستان وکیل آنها یعنی ترومن کاپوتی ساخت تا علاوه بر نامزدی در 5 رشته از جمله بهترین فیلم و بهترین کارگردانی ، اسکار بهترین بازیگر مرد را هم برای فیلیپ سیمور هافمن به خاطر ایفای نقش ترومن کاپوتی به ارمغان آورد.

اما در سال 2011 بنت میلر به سراغ سوژه ای پیرامون بیس بال رفت که اگرچه به قول جوزف نای (تئوریسین و تحلیل گر معروف آمریکایی ) ورزش هایی همچون بیس بال و راگبی و بوکس حرفه ای از جمله قدرت نرم آمریکا محسوب می شوند ولی سابقه نداشته فیلم هایی که در این باره ساخته شده خصوصا پیرامون بیس بال و راگبی یا فوتبال آمریکایی ، به جمع اسکاری ها بروند. حتی امثال "عادت هر یکشنبه " الیور استون یا " هوادار " تونی اسکات هم موفق به چنین توفیقی نگردیدند.

اما بنت میلر ، فیلم خود را زیر نظر اسکات رودین ساخت که تهیه کننده قدری در هالیوود به شمار  می آید و براد پیت را برای نقش اول خود برگزید که امتیاز دیگری برای فیلم محسوب می شد. ضمن اینکه کمپانی کلمبیا از تولید کنندگان فیلم و سونی پیکچرز و دیزنی نیز از پخش کنندگان آن بودند. پس تصدیق می فرمایید که با چنین جمعی ، پذیرفته شدن در جمع بهترین فیلم های اسکار ، امر بعیدی نبوده است!

ضمن اینکه فیلم "مانی بال " برخلاف امثال "عادت هر یکشنبه " یا "هوادار" به سیاهی ها و زد و بندها و آلودگی های این ورزش های آمریکایی الاصل نمی پردازد و در واقع بازهم یک نوع حفظ میراث پدران را در آن به رخ می کشد.

بیلی بینز ( با بازی براد پیت) ، مربی بیس بال تیم اوکلند با حقوق پایین خود و بازیکنانش ، امیدی به قهرمانی ندارد ولی راهی پیدا می کند که با همکاری یک آنالیزور کامپیوتر ، بهترین بازیکنان را در هرپست با حقوق پایین به کار بگیرد. این اقدام ، تیم اوکلند را در قدم های نخست موفق می کند ولی بتدریج روش بیلی بینز ، خاصیت خود را از دست می دهد و تیم دوباره دچار باخت های سریالی    می شود. به بیلی از سوی تیم های رقیب از جمله رد ساکس بوستون با حقوق بسیار بالاتر پیشنهاد کار می شود اما او خود یکی از افتخارات تیم اوکلند بوده و زندگی و دوران فعالیت ورزشی اش را با آن تیم گذرانده و بالا آمده است. تیم اوکلند همان سرزمین مادری و میراث پدرانش محسوب می شود . از همین رو بیلی بینز علیرغم تمامی مشکلات و دستمزد پایین در اوکلند و زادگاهش می ماند.

این همان کلیدی بوده که فیلم "مانی بال" را برخلاف سنت تاریخی مراسم اسکار ( که مثلا در مورد فیلم ها و بازگران کمدی نیز براساس قانون نانوشته ای اعمال می شود ) ، به رتبه های برتر مراسم اهدای جوایز آکادمی رساند.

 

-         درخت زندگی ( Tree Of Life )

 امروزه دیگر جایزه گرفتن فیلمی مانند "درخت زندگی " حتی در جشنواره کن باعث شگفتی است دیگر چه رسد به اینکه چنبن فیلمی نامزد دریافت جایزه اسکار بهترین فیلم هم بشود که به نظرم اگر مسائل غیر سینمایی و ایدئولوژیک باعث و موجب این انتخاب و گزینش نبود ، قطعا تن بانیان اسکار در گور می لرزید. چون فیلم به لحاظ ساختار و موضوع و شیوه اجرا به کلی با آنچه از صنعت سینما مد نظر برپادارندگان اولیه مراسم اهدای جوایز آکادمی بوده ، مغایر است. صحنه های بسیار کشدار ، ساختار ضد قصه و نمادین ، سکانس طولانی  Evolution که فیلم را به کلی از عناصر یک فیلم داستانی دور می سازد ، سمبل ها و نشانه هایی که تعبیر و تفسیر آنها نیاز به اطلاعات فرامتنی دارد ، زمان حدود دو ساعت و نیمه فیلم و ...همه و همه  تماشاگر پی گیر سینما را به باد آثار امثال آندری تارکوفسکی و اورمانو اولمی و میکلوش یانچو می اندازد که فی المثل در فیلم "نوستالگیا" (آندری تارکوفسکی) شاهد 10-15 دقیقه شمع چرخانی شخصیت اصلی فیلم درون یک استخر خشک بودیم! اگرچه فیلم یاد شده در جشنواره فیلم کن سال 1981 جایزه ویژه هیئت داوران را گرفت اما دیگر سالهاست حتی جشنواره ای مانند کن یا برلین و ونیز از چنین آثاری فاصله گرفته اند و هنر سینما در شکل های تکامل یافته تری تعریف می شود. به نظر می آید اگر امروز امثال تارکوفسکی و آنتونیونی هم زنده بودند و فیلم می ساختند ، به گونه ای بسیار متفاوت با آثاری همچون " نوستالگیا" و " صحرای سرخ" سینمایشان را روایت می کردند.

اما شگفتی حضور فیلمی همچون "درخت زندگی " در لیست نامزدهای اسکار بهترین فیلم سال ، قطعا بایستی یک منتقد و کارشناس سینما را به علل فراسینمایی آن رهنمون کند. اینکه فیلم را مجموعه ای از کمپانی های قدرتمند هالیوود از فاکس سرچ لایت گرفته تا دیزنی و برادران وارنر و آیکون و اودئون و بیش از 60 استودیوی ریز و درشت دیگر غربی روانه اکران کرده اند و وجود چنین مجموعه ای از استودیوها و کمپانی ها برای توزیع و نمایش یک فیلم به اصطلاح هنری و غیر تجاری کاملا نامتعارف به نظر می رسد.

اما نگاهی به محتوای فیلم و جایگاه آن در سینمای امروز غرب و به خصوص آمریکا و هالیوود ، برایمان همه سوالات فوق را پاسخ می دهد و یکبار دیگر برماهیت ایدئولوژیک این سینما مهر تایید می زند.

شاید بتوان گفت فیلم "درخت زندگی" یکی از صریح ترین فیلم هایی است که به طور آشکار به تبلیغ اندیشه ها و تفکر فرقه صهیونی کابالا می پردازد . ( فرقه ای که به نوشته پال اسکات در نشریه دیلی میل به سال 2004 نقش اصلی را در پشت صحنه هالیوود ایفا می نماید ) و این تبلیغ از نام فیلم  که برگرفته از محور اصلی اندیشه کایالایی درمورد حیات و هستی و وجود یعنی "درخت زندگی " یا به زبان عبری "سفیرات"شروع می شود تا همه نریشن و روایت آغازین مادر از زندگی که  دو نوع زیستن را بیان می کند و نگاه داروینیستی به منشاء حیات و نگرش آخرالزمانی یا به قول کابالیست ها مسیحاگرایانه به فرجام جهان را در برمی گیرد .

نگاهی به آثار قبلی ترنس مالیک ( نویسنده و کارگردان فیلم) مانند :" خط باریک قرمز" یا " دنیای نو " تا حدودی می تواند گرایش ایدئولوژیک وی را روشن تر سازد ولی فرضیه فوق آنگاه قوت می یابد که بدانیم ترنس مالیک رشته فلسفه را در دانشگاه هاروارد به پایان رسانده ( او در یک مدسه مدهبی به نام سنت استیفن دوران دبیرستان خود را گذرانده بود)  و بعد از آن هم به کالج مریم مجدلیه ( از مراکز شبه دینی پیورتنی )در آکسفورد انگلیس رفته است. از همین رو پس از بازگشت به امریکا ترنس مالیک در دانشگاه MIT مشغول تدریس فلسفه شد.

نگاهی به وبلاگ شخصی ترنس مالیک که " همه چیز می درخشد" نام دارد و یکی از آخرین پست های آن (پس از اکران فیلم "درخت زندگی ") که مطلبی از تد گورانسون مربوط به 2 اکتبر 2011 است، نشان می دهد که ترنس مالیک در MIT در زمینه فلسفه های کهن که امروزه در عرصه سیاست و فرهنگ و به خصوص هنر فعال است،ازجمله کابالا (شبه عرفان صهیونی) تدریس داشته و گورانسون که بین سالهای 1965 تا 1971 در MIT تحصیل می کرده ، در کلاس های مالیک حاضر بوده است. وی در مطلب خویش و در وبلاگ مالیک از علائق مشترک خود و ترنس مالیک  در دوران تحصیل در MIT به ویژه درباره فلسفه کابالایی "درخت زندگی" ! گفته است.

به نظر می آید تنها حضور فیلم "درخت زندگی " در میان نامزدهای اسکار بهترین فیلم سال 2011  می تواند بیانگر ماهیت مراسم اهدای جوایز آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا باشد. (درباره این فیلم پیش از این در همین نشریه به طور مفصل نوشته ام).

 

-         بانوی آهنی ( Iron Lady )

 در واقع می توان گفت که فیلم "بانوی آهنی" هیچ یک ویژگی ها  و عناصر فیلم هایی که تا اینجا ذکرش رفت را برای کاندیدایی بهترین فیلم سال 2011 نداشت .

فیلیدا کریستین لوید ( کارگردان ) پیش از این فقط یک کمدی معمولی در سینما داشته به نام "ماما میا " با موضوعی تکراری شبیه "روز پدر " که بیشتر با استفاده از ترانه های گروه "ABBA" توانسته بود خود را تا حدودی بالا بکشد.

ابی مورگان (نویسنده فیلمنامه ) فقط یک فیلمنامه سینمایی مشترک غیر معروف در سال 2007 داشته و آثار تلویزیونی اش هم چندان قابل توجه و مطرح نبوده اند. در سال 2011 به حز فیلم "بانوی آهنی"،یک فیلم شبه پورنو  به نام "شرم "براساس فیلمنامه ای از مورگان جلوی دوربین می رود.

در میان تهیه کنندگان فیلم هم هیچ نام آشنایی به چشم نمی خورد. حضور مریل استریپ نیز که پیش از آن 16 بار نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر زن ( چه نقش اول و چه نقش مکمل ) شده بود و دوبار آن را به خاطر بازی در فیلم های "کریمر علیه کریمر" ( 1979 ) و "انتخاب سوفی " ( 1982 ) برده بود هم نمی توانست علت حضور در میان نامزدهای بهترین فیلم باشد. هیچ کمپانی یا استودیوی مهم و یا اصلی هم نه در تولید و نه در توزیع و پخش آن حضور نداشت.

اما یک موضوع مهم بایستی فیلم را در مراسم اسکار مطرح می ساخت که معمولا اینگونه فیلم ها در رشته بازیگری جلوه می کنند تا مخاطب به خاطر تماشای بازیگر برنده جایزه اسکار هم که شده، به تماشای فیلم یاد شده ترغیب گردد. موضوع مهمی که طرح آن برای تماشاگر امروز سینما از نظر برگزار کنندگان مراسم اسکار لازم به حساب می آمد ، زندگی شخصیتی همچون مارگارت تاچر بود. سیاستمداری که در میان مردم جهان از جمله کشورهای مستقل مانند ایران ( به دلیل شرکت مستقیم در تسلیح صدام و توطئه های مختلف علیه انقلاب و نظام اسلامی در دهه 80 میلادی ) و آرژانتین ( به دلیل جنگ استعمارگرانه جزایر فالکلند و مالویناس ) منفور است و حتی بین مردم دیگر کشورها از جمله خود انگلیس نیز از آوازه خوبی برخوردار نیست اما برای سیستم سلطه در غرب و به ویژه آمریکا نقش تاریخی مهمی ایفا نمود و در تمام سیاست های جنگ طلبانه و ضد بشری رونالد ریگان ، حضوری فعال داشت.

در فیلم "بانوی آهنی "مارگارت تاچر"(با ایفای نقش مریل استریپ ) زنی خود ساخته ، قوی و مستقل و منجی انگلیس و غرب و حتی بشریت نشان داده می شود. فیلم با تحریف تاریخ و نشان دادن جنبش استقلال طلب  ایرلند شمالی به عنوان تروریست ، تاچر را در سرکوب آنها محق جلوه می دهد در حالی که تعدادی از سران این جنبش مانند بابی سندز در زندان های انگلیس و در دوران صدارت همین مارگارت تاچر به دلیل اعتصاب غذا  ، جان خود را از دست دادند. آنها فقط می خواستند تاچر سخن خود را در تروریست خواندن آنها پس بگیرد ولی زن به اصطلاح آهنی انگلیس حاضر به انجام چنین کاری نشد.

فیلمساز و همکار فیلمنامه نویسش ، حتی در جریان جنگ امپریالیستی فالکلند نیز تاچر را در موضع حق نشان می دهند. گویا جزایر مالویناس در بیخ گوش آرژانتین و فرسنگ هادور از جزیره بریتانیا ( که به ناحق توسط امپراتوری پیر تصرف شده بود ) ملک پدری انگلیس و مارگارت تاچر بوده است!

فیلم "بانوی آهنی " با رندی و زیرکی از نقش انگلیس و دولت مارگارت تاچر در تهاجم و جنگ صدام علیه ایران می گذرد و از هرگونه اشاره به دخالت ناجوانمردانه و کمک های تسلیحاتی ( از جمله در اهداء سلاح های شیمیایی به صدام ) پرهیز می کند. به جز اینکه تاچر پس از تسخیر لانه جاسوسی ، پیشنهاد حمله نظامی به ایران را به رونالد ریگان داد و در تحریم اقتصادی آمریکا علیه ایران به عنوان نخستین کشور غربی همکاری کردو اینکه در زمان تاچر سفارت ایران در لندن مورد تهاجم تروریست ها قرار گرفت و 2 دیپلمات ایرانی در این واقعه به شهادت رسیدند. همچنین در زمان تاچر ، پیشنهاد اخراج ایران از سازمان ملل و جانشینی سازمان مجاهدین خلق به جاری آن داده شد!!! و دوران نخست وزیری بانوی به اصطلاح آهنین ، پس از تایید حکم فتوای امام خمینی ( ره ) مبنی قتل سلمان رشدی مرتد از سوی حضرت آیت الله خامنه ای ، تاچر ایران را تروریست خواند.

همه این نقاط قابل بحث در حالی است که واقعا بازی مریل استریپ علیرغم گریم سنگین و جلوه های تصویری ، نتوانست همچون حضور وی در دیگر فیلم ها و یا سایر نامزدی هایش برای اسکار (مانند فیلم های " شک " در سال 2008 ، "کاندیدای منچوری" در سال 2004 و " ساعات" در سال 2002 ) قوی و غیرقابل تردید باشد و بسیار براین تصور بودند که آکادمی برای جبران سالهای گذشته که حق مریل استریپ را نادیده گرفته ، اسکار بهترین بازیگر زن را برای "زن آهنی" به اعطاء نمود.

 

-         آغازگران (Beginners )

 پیش از تماشای فیلم "آغازگران" این پرسش برایم وجود داشت که چرا امسال در میان نامزدهای اسکار بهترین فیلم ، برخلاف سالهای گذشته ( که شرحش رفت ) هیچ فیلم همجنس گرایانه ای وجود ندارد! آیا راه و رسم آکادمی اسکار تغییر کرده است؟ آیا اهالی اسکار و سینمای آمریکا     اخلاق گرا شده و دیگر قصد ندارند با تبلیغ عمل شنیع همجنس گرایی ، بنیان خانواده ها را مورد هجوم قرار دهند؟

اما برنده شدن "کریستوفر پلامر" ( بازیگر نقش یک پیرمرد همجنس گرا در فیلم آغازگران") برای اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد که باعث مطرح شدن این فیلم در مراسم اعطای جوایز آکادمی شد ، پاسخ همه این سوالات من بود. در فیلم،  "همجنس گرایی " نماد آزادی و شجاعت نمایانده می شود و اینکه بروز آن در هر سنی فاقد اشکال است. علاوه برآن ، تنها آدم های معقول فیلم ( راوی داستان، مادرش و دوست دخترش ) هم یهودی هستند و مانند همجنس گرایان آن را مخفی نکرده و آشکارا بیان می کنند.

شنیده شد قرار بوده این فیلم ، دهمین نامزد اسکار بهترین فیلم سال باشد ( طبق روال بایستی 10 اثر برای نامزدی اسکار بهترین فیلم انتخاب می شدند که بدون هیچ دلیل قابل ذکر یا توضیحی ، یکی از فیلم ها خط خورده بود ) .

اما چرا فیلم "آغازگران" به عنوان دهمین نامزد دریافت اسکار بهترین فیلم سال انتخاب نشد؟ دقیقا همان دلایلی که فیلم "بانوی آهنی" را جزو لیست فوق قرار نداد ، برای فیلم "آغازگران" نیز جاری به نظر می رسد.

مایک مایلز ( نویسنده و کارگردان ) در اصل یک کلیپ ساز و سازنده مستند های تبلیغاتی و تجاری است. از همین روی فیلم "آغازگران" بیشتر از یک فیلم سینمایی ، به یک کلیپ تبلیغاتی شبیه است! تهیه کننده و کمپانی مهم و قوی هم در تولید فیلم نقش نداشته است.

 

-         رنگو ( Rango )

 نمی توان از برنده اسکار بهترین انیمیشن سال گذشت که در این سالها به عنوان یک شاخه مجزا در میان جوایز آکادمی از اهمیت خاصی برخوردار بوده است. در سالهای گذشته همواره انیمیشن هایی برنده اسکار بهترین فیلم سینمایی کارتونی شده اند که اغلب مانند فیلم های زنده به نوعی همان ایدئولوژی آمریکایی / صهیونی مورد نظر آکادمی نشینان را مد نظر قرار می دادند. فی المثل آثار کارتونی مثل :" داستان اسباب بازی 3" (در تحسین وسترنرها و نمایش آنها به عنوان منجی ) ، " بالا" ( که شخصیت های اصلی داستان به دنبال سرزمین موعود سفری ادیسه وار را انجام می دادند )، "وال ای" ( که علنا یک کارتون آخرالزمانی با درنظر گرفتن همه عناصر آن بود ) ، "هپی فیت "(که در توجیه استعمار و امپریالیسم داستان خود را روایت می کرد) و...

کارتون " رنگو " نیز بازهم نمایشی از وسترن (این بار در غالب انیمیشن ) به عنوان ژانر نمونه ای سینمای آمریکا و از نخستین ژانرهای آخرالزمانی بود. رنگو ، مارمولکی است که در غرب وحشی ، کلانتر یک شهر بی کلانتر شده و برای نجات اهالی شهر به نبرد با به اصطلاح آدم بدها می رود. فیلم در فضایی فانتزی ( به سبک و سیاق فانتزی وسترن هایی همچون " کت بالو " و " لاکی لوک " و ...) مارمولک وسترنر را به عنوان منجی و در یک فضای آخرالزمانی نشان می دهد که کمبود آب ، اساس زندگی آدم ها را در خطر نابودی قرار داده است. یعنی همه عناصر و عوامل مورد علاقه آکادمی اسکار مهیاست.

کارگردانی گور وربینسکی (که در کارنامه اش مشتی فیلم های آخرالزمانی و ایدئولوژیک مانند 3 قسمت اول "دزدان دریای کاراییب" و "مکزیکی" را دارد ) و فیلمنامه جان لوگان نویسنده معروف "گلادیاتور" و "آخرین سامورایی" و "هوانورد" و "سویینی تاد" و همچنین حضور کمپانی پارامونت به عنوان پخش کننده فیلم مزید برعلت می شود تا فیلم "رنگو " اسکار بهترین انیمیشن سال 2011 را بگیرد. علت هایی که سایر کاندیداها ( "پاندای کونگ فو کار 2" و "گربه در چکمه" و "یک گربه درپاریس" و کارتون های متعددی که کاندیدا نشدند مثل "ذهن بزرگ " و "ریو" ، " مریخ به مادر احتیاج دارد" ، "آشفته" ، "شنل قرمزی" و ...) دارا نبودند.

 

ادامه دارد


نگاهی فیلم های اسکاری و غیر اسکاری 2011- بخش دوم

$
0
0

2-چرا غیر اسکاری ها  نبودند؟


 برای آنچه نباید گفته می شد...!

 

 

اما در مقابل فیلم هایی که ذکرشان رفت و اغلب متوسط و حتی فاقد هرگونه قوت ساختاری بودند، فیلم هایی هم در سال 2011 روی پرده سینما رفتند که علیرغم ساختارهای سینمایی و روایی بسیار قوی ( که نظرات بسیاری از منتقدان و کارشناسان سینمایی هم این مدعا را تایید می کند  ) اما از نظر اعضای آکادمی اسکار دور ماندند ، جایزه ای نصیبشان نشد ، نامزد چند اسکار فرعی شدند و یا اصلا کاندیدای هیچ جایزه ای نشدند! چگونه ممکن است یک فیلم با وجود نقاط قوت در فرم و محتوا ، مورد توجه هیچکدام از قریب به 6000 اعضای آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا قرار نگیرد؟!! چطور امکان دارد همه عوامل هنری و فنی یک فیلم خوش ساخت از نظر این آکادمی نادیده گرفته شوند؟

 

-   جی ادگار ( J Edgar )

 تازه ترین فیلم کلینت ایستوود ( بنا به تایید اغلب کارشناسان و منتقدان سینمایی) یکی از قوی ترین آثار این فیلمساز کهنه کار سینما در سالهای اخیر بوده است. همچنان این باور در نزد گروهی از سینما دوستان جاری است که ایستوود هرچه مسن تر می شود تازه شور فیلمسازی در وی اوج بیشتری می گیرد و این شور قطعا در فیلم "جی ادگار" نمود فوق العاده ای دارد.

فیلم "جی ادگار" علاوه بر فیلمنامه قوی داستین لنس بلک و کارگردانی هوشمندانه کلینت ایستوود ، از بازی بسیار قدرتمندانه لئوناردو دی کاپریو ( در نقش جی ادگار هوور ) و نائومی واتس ( در نقش هلن گندی منشی باوفای جی ادگار ) ، فیلمبرداری چشمگیر تام اشترن ، تدوین خوش ریتم جوئل کاکس و موسیقی گوش نواز خود ایستوود برخوردار است. ضمن اینکه  مدیریت هنری گرگ بری و چهره پردازی سنگین فیلم هم در میان سایر تولیدات سینمایی سال ، یک سر و گردن بالاتر است. از قضا یک تهیه کننده قدر به نام برایان گریزر و همکاری گسترده کمپانی برادران وارنر چه در تولید و چه در توزیع و پخش هم شامل حال فیلم بوده است. اما چرا فیلم "جی ادگار" در هیچ رشته ای حتی نامزد جایزه اسکار هم نشد؟!

فیلم "جی ادگار" درباره حدود 50 سال فعالیت و حکومت جان ادگار هوور بر FBI ( پلیس فدرال آمریکا) و در زمان 8 رییس جمهوری ایالات متحده است. او از اداره آگاهی آمریکا ، سازمانی پدید آورد که اینک همپای CIA و حتی بیش از آن، مهمترین سازمان اطلاعاتی امنیتی در داخل آمریکا به شمار می رود. ادگار هوور برای دست یابی به این قوت و قدرت اطلاعاتی و امنیتی ، روش های جدیدی را ابداع کرد که اگرچه در ابتدا مورد تمسخر مسئولینش قرار می گرفت اما بعدا به یکی از موثرترین ابزار برای ردیابی مخالفان و خلافکاران تبدیل گردید. ابزاری مانند انگشت نگاری و بایگانی اثرات انگشت برای شناسایی افراد و ...

حضور ادگار به آمد و رفت روسای جمهوری بستگی نداشت  او و سازمانش فراتر از قوه مجریه و قضاییه و مقننه آمریکا بوده و هستند. اما ایستوود و همکار فیلمنامه نویسش علاوه بر نشان دادن این نقاط قوت برای یکی از مرموزترین مردان تاریخ معاصر آمریکا ، وی را یک همجنس گرا معرفی می کنند که دارای ضعف مفرط شخصیتی است. او در طول عمرش تحت سلطه شخصیت دو نفر بود. در دوران کودکی و نوجوانی ، مادرش او را تحت سلطه داشت و در بزرگسالی و دوران حاکمیت بر FBI تحت تسلط روحی کلاید تولسون ( مشاور نزدیکش ) که رابطه همجنس گرایانه هم با وی داشت ، به سر می برد.

اما علاوه براین ، ایستوود به پرونده هایی که جی ادگار از محبوب ترین رییس جمهوری های تاریخ ایالات متحده در اختیار داشت هم می پردازد از جمله پرونده ارتباط نامشروع جان اف کندی با یک زن کمونیست و رابطه نامشروع همسر روزولت با مردی بیگانه ! در فیلم ، جی ادگار برای دیدار با هر رییس جمهوری تازه کار ، یک بغل از پرونده های مربوط به وی را با خود همراه می نماید تا رییس جمهوری مربوطه از هرگونه اقدامی علیه وی ناتوان شود.

با توضیحاتی که از داستان فیلم "جی ادگار" ارائه شد ، به نظر می آید دریافت اینکه چرا این فیلم در هیچ رشته ای نامزد دریافت جایزه اسکار نشد ، هوش سرشاری طلب نکند! و با عدم انتخاب هیچکدام از عوامل و دست اندرکاران "جی ادگار" برای اسکار 2011 ، آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا علنا و عملا موضع خود را در مقابل آثار ضد سیستم اعلام کرد و بار دیگر مهر باطلی بر آزادیخواهی و دمکراسی طلبی و حقوق بشر آمریکایی زد. اما این شیوه در اسکار هشتادو چهارم تنها به فقره "جی ادگار " ختم نشد.

 

-   بران ( Drive )

 یک فیلم  خوش ساخت جاده ای ، یادآور فیلمی در اواسط دهه 70 میلادی ساخته والتر هیل به نام "راننده " که رایان اونیل در آن نقش راننده سارقان را بازی می کرد که بایستی در اسرع وقت پس از سرقت آنها را از میدان خارج کرده و به جای امن برساند. در فیلم "بران" به جای رایان اونیل ، رایان گاسلینگ بازی درخشانی در نقش یک راننده بدل کار فیلم های هالیوودی ارائه می کند که به جز آن برای خلافکاران و خارج کردن آنها از محل خلاف هم رانندگی می کند. ضمن اینکه در یک تعمیرگاه نیز مشغول است. دراین میان به طور دائم با زن جوانی ( ایرنه ) و پسر بچه اش که در همسایگی آپارتمانش زندگی می کنند ، برخورد دارد. زنی که همسرش به دلیل خلافکاری در زندان است.

راننده به ایرنه و بچه کمک می کند ( یادآور لئون در فیلمی به همین نام ساخته لوک بسون در سال 1994 ) تا اینکه شوهر از زندان آزاد می شود اما او برای پرداخت یک بدهی دچار مشکل است و به خاطر آن ناگزیر می شود پولی را از یک باند خلافکار دیگر بدزدد. راننده قبول می کند که به خاطر ایرنه و بچه به مرد کمک کرده و وی را از میدان سرقت خارج کند اما وی در یک تله از پیش طراحی شده گرفتار شده و کشته می شود. راننده در می یابد نقشه طراحی شده برای سرقت و قتل شوهر ایرنه از آن یکی از دوستان رییسش در تعمیرگاه به نام نینو ( با بازی ران پرلمن ) است که یهودی بوده و برای انتقام تحقیرهایی که در حق یهودیان شده دست به سرقت از یکی از باندهای گردن کلفت مافیایی زده است. راننده به سر وقت نینو رفته و در یک دوئل نمادین ، هم او را می کشد و هم خودش به سختی زخمی می شود ، درحالی که پول های سرقت شده را هم به ایرنه و پسرش داده تا در گوشه ای امن زندگی کنند.

هنگامی که در سال 2006 جیمی کارتر (رییس جمهوری اسبق آمریکا ) کتابی درباره اسراییل و فلسطین نوشت به نام "فلسطین ؛ صلح نه آپارتاید " و در آن رژیم اسراییل را متهم به نژادپرستی کرد، او که زمانی باعث پیمان استراتژیک کمپ دیوید برای صهیونیست ها شده و دست مناخیم بگین را در دست سادات گذارده بود ، تحت شدیدترین فشارها از سوی لابی صهیونیسم در آمریکا قرار گرفت و همه اعضای دفترش ناگزیر به استعفا شدند. همان موقع یکی از روزنامه نگاران غربی در وب سایتش نوشت : :"... دراین مملکت شما می توانید به خداوند بد و بیراه بگویید. از پاپ بد بگویید. عیسی مسیح را نشان بدهید که لخت در خیابان می رقصد و آواز می خواند! به جرج بوش و هرچه پرزیدنت ماقبل اوست ، فحش بدهید. اما امان از موقعی که لب بگشایید و خدای ناکرده کلماتی بر زبان آرید که به ذائقه  یهودیان خوش نیاید. آن موقع بدانید که دودمانتان را بر باد داده اید! ..."

به نظر می آید همین بلا بر سر نیکلاس ویندینگ رف ( کارگردان ) ، حسین امینی ( فیلمنامه نویس ) و فیلمشان یعنی "بران" آمده است. اینکه در فیلم یک یهودی رییس باندی خلافکار است که برای جبران تحقیرها و توهین های دیگر باندهای مافیایی، طرح و نقشه قتل و غارت بی گناهان را می ریزد. این همان خط قرمزی است که سازندگان فیلم "بران" شکسته اند، اگرچه عمل نینو یعنی یهودی انتقامجو را توجیه کرده اند ولی به هرحال کلیت کار به مذاق آکادمی نشینان خوش نیامده تا فیلم،  تنها در یک رشته تدوین صدا نامزد اسکار شود و دیگر هیچ!

نکته جالب اینکه فیلم "بران " در سایت IMDB از سوی کاربرانش ، یکی از بالاترین امتیازات یعنی نمره 8 را گرفته است.

 

 توطئه گر ( The Conspirator )

آخرین فیلم رابرت رد فورد ، به ماجراهای پس از ترور آبراهام لینکلن و محاکمه دست اندرکاران ترور وی توسط جانشینان لینکلن می پردازد. اینکه اگرچه به قاتلین اصلی رییس جمهوری دست نمی یابند اما تنها کسی را که گرفتار می کنند ، زنی به نام مری سورات (که گویا قاتلین در شب ترور در مهمانخانه او بیتوته کرده بودند )، بهانه ای می شود تا انتقام رییس جمهوری محبوب را که نتوانسته بودند از مجرمین اصلی بگیرند، بر سر او بی گناه خالی کنند چراکه به قول ادوین استنتون ، وزیر جنگ ، احساسات مردم شمالی پیروز در جنگ از این ترور جریحه دار شده و مصلحت این است که برای حفظ کشور ، ماجرای ترور رییس جمهوری با یک اعدام خاتمه یابد و چه کسی جز مری سورات برای اعدام در دسترس است؟

این اساس حرف رابرت رد فورد در فیلم "توطئه گر" است یعنی قربانی شده عدالت در مقابل مصلحت زمان جنگ. اگرچه رد فورد به معضل مهم یعنی عدم تفکیک قوا و استقلال قوه قضاییه از مجریه به عنوان اصلی ترین علت قربانی شدن عدالت در پای مصلحت ( که امروز هم گریبان حکومت آمریکا را همچنان گرفته ) اشاره نمی کند و قانون اساسی ایالات متحده را زیر علامت سوال نمی برد و حتی درپایان فیلم ادعا می کند که دیگر امروز آن دادگاههای فوق العاده جنگی وجود ندارند و وجود هیئت منصفه ، مانع بی عدالتی می شود اما همین گستاخی نرم و محافظه کارانه رابرت رد فورد و فیلمنامه نویسش جیمز دی سولومون، بازهم ذائقه اسکاری ها را خوش نیامد و فیلم خوش ساخت و جذاب "توطئه گر " علیرغم همه نقاط و نکات مثبت ساختاری و محتوایی ، به هیچکدام از شاخه های مراسم اهدای جوایز آکادمی راه نیافت! (درباره این فیلم پیش از این در همین نشریه به طور مفصل نوشته ام).

 

 نیمه ماه مارس (The Ides Of March )

چهارمین فیلم جرج کلونی ، پس از "اعترافات یک ذهن خطرناک " ( 2002 ) و " شب بخیر ، موفق باشی " ( 2005) بازهم یک فیلم سیاسی و انتقادی بود. او بازهم با گرنت هسلوف همکاری کرده تا این بار دمکراسی آمریکایی را در بی واسطه ترین نماد آن یعنی انتخابات زیر علامت سوال ببرد. فساد و رشوه و زد وبندهای ضد اخلاقی و غیر انسانی که تا بی حیثیت کردن و مرگ آدم ها هم پیش می رود ، تصویری است که کلونی و هسلوف از انتخابات در ایالات متحده به تصویر می کشند اگرچه آن را یک مسیر متداول و متعارف می نمایانند که از درونش فرد رو راست تر و صادق تر بیرون می آید ولی همان فرد هم ناچار است رنگ و لعاب سیاستمداران رسوا شده را بگیرد تا در انتخابات موفق شود؛ باید رشوه دهد ، زد و بند کند و در معاملات غیر اخلاقی شرکت کند.

همه این مسائل ، می تواند دلائل محکمی باشد برای اعضای آکادمی که فیلم " نیمه ماه مارس" را علیرغم تمامی شکل و شمایل قابل قبول و خصوصا بازی چشمگیر رایان گاسلینگ به نقش مشاور تبلیغاتی یکی از نامزدهای انتخاباتی ، تنها در یک رشته بهترین فیلمنامه اقتباسی به یک نامزدی نافرجام قانع گردانند. (درباره این فیلم پیش از این در همین نشریه به طور مفصل نوشته ام).

 

گل های جنگ ( The Flowers of War )  

ژانگ ییمو ، یکی از فیلمسازان نسلی که به نسل پنجم سینماگران چین معروف شد ( به همراه امثال چن کایگه ) طی 25 سال فعالیت ، فراز و نشیب های متعدد سینمایی را در کارنامه هنری اش طی نمود. او از همان فیلم اولش یعنی "ذرت سرخ" مورد توجه جشنواره های غربی قرار گرفت و خرس طلایی جشنواره برلین را دریافت کرد. چرا که نسل پنجم سینماگران چین ، برآمده از یک دوران استبداد کمونیستی بودند و در زمانی که فضای سیاسی جامعه اندکی باز شد، سعی داشتند کمبودها و کاستی ها و نقایص دوران حاکمیت بلامنازع وارثان مائوتسه تونگ را به تصویر بکشند و از همین روی مورد استقبال جشنواره های جهانی مانند برلین و ونیز و کن قرار گرفتند. در این مسیر حتی فیلم "مثلث شانگهای " او در سال 1995 نامزد اسکار بهترین فیلم غیر انگلیسی زبان شد.

ییمو پس از فیلم هایی مانند "نه یکی کمتر " و " راهی به سوی خانه " از سال 2002 مسیر سینمای خود را تغییر داده و به لحاظ ساختاری به سوی سینمایی سوپر پروداکشن با مایه های چین باستان رفت که به نوعی واجد تئوری های مورد نظر غرب امروز بود. فیلم هایی مانند "قهرمان" ( 2002 ) ، "خانه خنجرهای پرنده " ( 2004 ) و "نفرین گل طلایی " (2006 ) حاصل همنین دوران است که هر 3 فیلم نامزد اسکار بهترین فیلم خارجی زبان شدند. فیلم هایی به لحاظ بصری خیره کننده و از جنبه قصه و محتوا ، تمسک به دورانی باشکوه ولی مضمحل شده از چین باستان داشتند. اما گویا این دسته از فیلم ها نتوانست با باورهای ژانگ ییمو کنار بیاید و در کمدی ابسورد و بی سر و ته "یک زن ، یک تفنگ و یک مغازه ماکارونی " در سال 2009 به بن بست رسید.فیلم به حدی ضعیف بود که در نمایش اولش در برلیناله پالاس شصتمین جشنواره برلین توسط تماشاگران حاضر هو شد.

ژانگ ییمو پس از شکست در سینمای مورد پسند محافل غربی با اندوخته ها و تجارب گرانبهای سینمایی به سراغ موضوعاتی از تاریخ معاصر چین رفت که چندان به مذاق غربی ها خوش نیامد. در اولین گام ، فیلم "زیر درخت زالزالک " را در سال 2010 ساخت که به عشق یک زن و مرداز دوطبقه متفاوت اجتماعی در جریان انقلاب فرهنگی چین می پرداخت. فیلم در سکوت مرگباری در برخی کشورهای آسیایی به اکران عمومی درآمد .

بالاخره در سال 2011 ییمو یکی از بهترین آثارش را به نام " گل های جنگ " جلوی دوربین برد. فیلمی تکان دهنده درباره تهاجم وحشیانه ژاپن در سال 1937 به چین ، نمایش جنایات و فجایعی که ارتش آنها در سرزمین و شهرهای چین بوجود آوردند و شجاعت و فداکاری مردم چین درمقابل اشغالگران. با این فیلم به نظر می رسد که ژانگ ییمو سرانجام به سینمای مطلوبش دست یافت. سینمایی که ترکیبی از تکنیک های روز دنیا و ادای دین به شجاعان و میهن پرستان و قهرمانان سرزمینش شد . درباره آنان که فداکارارنه در مقابل تهاجمات بیگانه ایستادند و حتی نامشان (توسط همان بیگانگانی که امروز متاسفانه رسانه های دنیا را در چنگ دارند) از صفحه تاریخ خود چین هم حذف شد.

در فیلم " گل های جنگ " اگرچه یک آمریکایی به نام جان میلر( با بازی کریستین بیل ) بازهم منجی و نجات بخش می شود . مردی که برای تدفین کشیش متوفای صومعه شهر نانکینگ به چین آمده و درگیر جنگ تحمیلی ژاپن علیه مردم چین شده ، به سبک و سیاق فیلم "توپ های سن سباستین " (1968) خود را کشیش جدید جا می زند تا بتواند دختران صومعه را نجات دهد اما نگاه تحسین گر فیلمساز نسب به از جان گذشتگی و ایثار مردم و سربازان چینی در مقابل مهاجمان ژاپنی ( که در چند جای فیلم طرفدار غرب و امریکا معرفی می شوند ) آن منجی گری را تحت شعاع قرار می دهد.

ژانگ ییمو براساس فیلمنامه هنگ لیو ( که "ژودو " را هم در سال 1990 برای ییمو نوشت و فیلمنامه "Assembly " هم در سال 2007 در باره جنگ های انقلاب چین متعلق به او بود ) ، صومعه ای در نانکینگ را ظاهرا تنها مکانی معرفی می کند که ارتش ژاپن تعهد کرده به آن دست اندازی ننماید. صومعه ای که کشیش آن فوت کرده و اینک تنها 13 شاگرد دختر در آن باقیمانده اند ، ضمن اینکه یک آمریکایی نیز برای تدفین کشیش قبلی آمده است. اما در جریان وحشی گری های ژاپنی ها در نانکینگ ، 13 تن از زنان بدکاره شهر نیز به صومعه پناه می آورند. زنانی که خود قربانی فرهنگ مهاجم غربی و سرمایه داری هستند و دیگر برایشان خانه و وطن و کشور نیز اهمیتی ندارد. آنها در ابتدا با دختران صومعه درگیر می شوند ولی وقتی سرباز جوانی در حال جان دادن را می بینند که به صومعه پناه آورده و پس از آن تجاوز وحشیانه سربازان ژاپنی به صومعه و مرگ یکی از دخترها و بالاخره اجبار آنها برای خواندن سرود در جشن پیروزی ژاپنی ها باعث می شود تا حس انسانی شان بیدار شده و برای نجان جان دخترها ، خود به جای آنها  به میدانی روند که کمتر از جبهه جنگ با ژاپنی ها نیست.

فیلم " گل های جنگ " علیرغم محتوای تکان دهنده  و ساختار استادانه ، به هیچوجه مورد توجه اعضای آکادمی اسکار قرار نگرفت و در حالی که تصاویر فیلم همچنان خیره کنندگی آثاری همچون "قهرمان" ، "خانه خنجرهای پرنده" و "نفرین گل طلایی" را داراست ، تنها دلیل که می توانسته مانع حضور فیلم در مراسم اسکار شود ، همانا محتوای ضد غربی و ضد سرمایه داری آن بوده است.

 

 دختری با خالکوبی اژدها ( The Girl with Dragon Tattoo)

 دیوید فینچر دو سال بود با ساخت فیلم هایی همچون "مورد عجیب بنجامین باتن " در نمایش تقدیر گرایی اوانجلیکی و " شبکه اجتماعی " در ستایش فیس بوک و بنیانگذارش ، آدم سربراه و محبوب آکادمی شده بود و از همین رو در هر دو سال اگرچه جایزه ای به وی ندادند اما افتخار نامزدی در رشته های اصلی مثل بهترین فیلم و کارگردانی را نصیب او و فیلمش کردند . اگرچه فینچر از نخستین فیلمش ، سینماگر ایدئولوژیکی محسوب می شد ( در فیلم هایی همچون "هفت " که دوزخ دانته را به تصویر می کشید یا در " باشگاه مشت زنی " که کیفر گناهان را در تجسم درونی اشخاص نشان می داد).

اما در سال 2011 در کمال تعجب ، چنی اتفاقی نیفتاد و فینچر باز به سان سالهایی که امثال " اتاق وحشت" و "زودیاک" را می ساخت مورد بی مهری آکادمی اسکار قرار گرفت. در حالی که فیلمش از همان قتل های زنجیره ای و ایدئولوژیک "هفت " و "زودیاک" برخوردار بود و حتی به نوعی هلوکاست را در یهودی ستیزی و قتل های زنجیره ای یهودیان توسط بقایای نازی های آلمانی در سوئد به نمایش می گذارد.

مشکل قضایی توسط یک سرمایه دار در استکهلم برای مایکل بلومکویست( دانیل کریگ ) ژورنالیست معروف و به جریان افتادن مجدد ماجرای مفقود شدن هریت واگنر پس از 40 سال توسط پدر بزرگش (با بازی کریستوفر پلامر ) توسط یک زن هکر کامپیوتر به نام الیزابت سلندر ( دختری تنها و تحت سرپرستی دولت) به یکدیگر پیوند می خورد. پی گیری ماجرای مفقود شدن 40 ساله هریت ، بلومکویست و سلندر را به یک سری قتل های زنجیره ای می رساند که علیه زنان یهودی اعمال شده و در تمامی قتل های فوق به نوعی پای شرکت ها و نمایندگی های یکی از بزرگترین موسسات تجاری سوئد متعلق به خانواده واگنر  در میان بوده که برخی بقای نازی ها در آن سهام دارند.

فیلم معمایی / حادثه ای " دختری با خالکوبی اژدها " براساس فیلمنامه استیون زیلیان و به تهیه کنندگی اسکات رودین و توسط کمپانی متروگلدوین مه یر و کلمبیا ساخته شده و بوسیله برادران وارنر و سونی پیکچرز هم پخش شده است ، یعنی تمامی عناصر حضور در جمع برترین فیلم های اسکار را دارد ، اما در رشته های اصلی کاندیدا نمی شود! چرا؟

نگاهی دقیق تر به قصه فیلم نشان می دهد که اگرچه بیشتر یهودیان، قربانی قتل های زنجیره ای بوده و قتل ها توسط کاتولیک ها انجام می شده ولی تمامی قتل ها براساس جملات و عبارات و مجازات هایی صورت می گرفته که در "سفر لاویان "عهد عتیق ( تورات ) درج شده است. در صحنه ای که الیزابت سلندر از روی لب تاب خود ، پرونده تک تک قتل ها در طول 40 سال و نحوه انجام آنها را می خواند،در هر مورد، مایکل بلومکویست هم طریق انجام قتل را با عبارات سفر لاویان کتاب عهد عتیق تطبیق می دهد.

این برای اولین بار است که خشونت افسارگسیخته و ددمنشانه ای مجازات های مندرج در کتب به اصطلاح دینی مورد نظر صهیونیست ها همچون تورات و تلمود ( که همگی کتب تحریف شده ای بوده و هیچ ارتباطی با دین اصیل یهود ندارد ) در یک فیلم بیان شده و می توان با نحوه جنایات آنها در طول تاریخ و حتی همین امروز در سرزمین های اشغالی مقایسه شود.

آیا همین نگاه افشاگرانه به عهد عتیق ( که ناخودآگاه در فیلم جای گرفته  و اصلا قصد این بوده که باز هم یهودیان مظلوم جلوه داده شده و یهودستیزان عاملان قتل های زنجیره ای به شمار آیند)نمی تواند دلیل اصلی نادیده گرفته شدن فیلم "دختری با خالکوبی اژدها " در اسکار 2011 باشد؟

 

-   جاسوس سرباز خیاط تعمیرکار (  Tinker Tailor Soldier Spy  )

 داستانی دیگر از جان لوکاره ( جاسوسی نویس معروف ) که فیلم های " جاسوسی که از سردسیر آمد" را مارتین ریت در 1965 و "خیاط پاناما " را جان بورمن براساس نوول های وی ساختند و همین "جاسوس سرباز خیاط تعمیرکار " را نیز در قالب یک مینی سریال ، جان ایروین در 1979 برای بی بی سی کارگردانی بود.

اما این بار یک کارگردان تلویزیونی سوئدی آمده تا با تهیه کنندگی خود لوکاره و سینماگران مشهوری همچون پیتر مورگان و با حضور بازیگران معروفی مانند گری اولدمن و توبی جونز و جان هارت و کالین فرث یکی از رسواترین ماجراهای جاسوسی دوران جنگ سرد را به تصویر بکشد که انصافا هم به خوبی و با قدرت از پس آن برآمده است. ماجرای نفوذ دوجانبه مامورین MI6 و KGB و نقش جاسوسان دوجانبه ، قضیه همیشگی و رایج مابین سازمان های اطلاعاتی / امنیتی خصوصا در دوران جنگ سرد بود اما آنچه جان لوکاره نوشته ، در واقع فریب خوردن مضاعف MI6 و CIA از KGB است.

تشکیل سازمانی به نام "سیرک" از بلندپایه ترین ماموران MI6 و طراحی عملیاتی به نام Witchcraft برای یافتن جاسوسی مهم از سازمان اطلاعاتی جاسوسی شوروی سابق در اینتلیجنس سرویس انگلیس موجب اعتماد به ماموری دوجانبه و روسی با نام پلی کوف می شود که در واقع اطلاعات MI6 را به شوروی انتقال می دهد و همه اینها دامی است برای سازمان جاسوسی بریتانیا که واسطه کسب اطلاعات روس ها از CIA شود!  در این ماجرای فریب همه بلندپایگان MI6 گرفتار شده اند از پرسی اللاین ( توبی جونز ) که نام مستعار "تعمیرکار" دارد تا بیل هایدن ( کالین فرث) با نام مستعار "خیاط" و تا توبی استرهاس با نام مستعار "سرباز" . در این میان جرج اسمایلی ( گری اولدمن) با نام مستعار "جاسوس " هم مورد ظن است که البته خود مسئولیت پرونده ضد جاسوسی را برعهده گرفته و همه ماجراهای فوق را کشف می کند و از جمله اینکه در میان بلندپایگان یاد شده بیل هایدن یا خیاط ، جاسوس دوجانبه و کلید کسب اطلاعات از MI6 و CIA بوده است.

فیلم نامزد 3 جایزه اسکار از جمله بهترین فیلمنامه اقتباسی و بهترین بازیگر نقش اول مرد بود که به هیچکدام دست نیافت. دلایل کاملا واضح است. رسواترین ماجرای جاسوسی غرب نبایستی در بوق اسکار هم قرار بگیرد!

 

توضیح : خلاصه ای از این مطلب در شماره اخیر  ماهنامه سینما رسانه به چاپ رسیده است.

به بهانه سالروز شهادت حضرت امام علی النقی (ع)

$
0
0

 

 

هادی امت به سوی منجی آخرالزمان

 

 

امسال آستانه سالروز شهادت یکی از مظلومترین امامان شیعه یعنی حضرت امام هادی (ع) از حال و هوای دیگری برخوردار است. امامی که در سخترین شرایط دیکتاتوری و استبداد خشن عباسی زندگی می کردند و در آن شرایط وظایف خطیری بردوش داشتند.

نگاهی به تاریخ نشان می دهد که هر چقدر نسل ائمه هدی (ع) به زمان ظهور حضرت مهدی(عج) نزدیک تر می شد، خلفای جور و عاملان سلطه گر دوران ، بر امامان معصوم (ع) و یارانشان ، سخت تر می گرفتند. چنانچه حضرت امام حسن عسکری (ع) در پادگانی نظامی و تحت مراقبت دائم زندگی می کردند( و از همین روی لقب عسکری داشتند) تا تولد فرزند ایشان (که بنا برپیش بینی های مختلف، منجی عالم بشریت و برهم زننده بساط ظالمان اعلام شده بود ) تحت نظر باشد تا در هنگام تولد، منجی را از بین ببرند. به دلیل همین شرایط خفقان بار(که هر گونه ظن و شائبه یار امام شیعه بودن، دودمان هر کس را برباد می داد) کمتر کسی جرات ثبت و ضبط سیره و زندگی و احادیث این ائمه بزرگوار را داشت. از همین رو  مکتوبات و نوشته های تاریخی درباره امامان نهم و دهم و یازدهم یعنی حضرت امام محمد تقی (ع) ، حضرت امام علی النقی (ع) و حضرت امام حسن عسکری (ع)  کمتر از سایر ائمه هدی (ع) است و از همین رو این معصومین ، مظلومتر از پدران و اجداد خود بودند.

اما حضرت امام هادی (ع) در موقعیت بسیار خاص و خطیرتری ، پرچم امامت و ولایت را برعهده داشتند. شرایطی که جامعه و امت شیعه پس از حدود 260 سال ارتباط مستقیم با اهل بیت (ع) بایستی برای شرایط غیبت ، رابطه غیر مستیقیم با امام معصوم و انتظار آماده می شدند.

ایشان برای اینکه ارتباط شیعیان با امام در مرحله اول غیبت تحقق یابد ، اقدام به ارتباط دادن شیعیان با بعضی از وکیلان خود به صورت خاص نمودند و این عمل را حلقه اتصال و وسیله جلب اعتماد شیعیان با وکیلانی قرار دادند که ماموریت وکالت حضرت امام هادی (ع) و سپس وکالت امام حسن عسکری (ع) و پس از آن وکالت حضرت مهدی (ع) را برعهده داشتند و به این ترتیب امام هادی (ع) زمینه سفارت اولین سفیران حضرت مهدی (ع) را بدون هیچگونه جلب توجهی آماده می ساختند.

حضرت امام علی النقی (ع) برای دوران غیبت حضرت مهدی صاحب الزمان ( عج ) بایستی شیعیان را جهت درک هرچه بهتر مقوله ولایت و جانشینی علماء در مقام نایب امام مهیا می ساختند. از همین رو ، حضرت به استوار ساختن و تکمیل ساختار شخصیتی پیروان و گروه صالح شیعیان توجه بسیار مبذول می کردند، زیرا این گروه وظیفه ای خطیر داشتند و می بایست با میراث علمی و روایاتی که در اختیارشان بود ، امور دین و دنیای جامعه را اداره و عرصه های گوناگون جامعه را ایمن می کردند، از جمله ایمن سازی عقیدتی، علمی، تربیتی، امنیتی و اقتصادی.(از درون همین گروه نخبه می بایست ، جانشین امام غائب یا همان متصدی امر ولایت در مقام نایب امام عصر قرار می گرفت.)

از جمله میراث معنوی و گرانبهای حضرت امام هادی (ع) برای آماده سازی جامعه شیعه ( که برای هر زمانی کارآیی دارد ) دعاها و زیاراتی است که شیعیان را به خواندن آنها آموزش و تشویق کردند. زیاراتی که سرشار از معرفت الهی و در عین حال در آن شرایط حفقان بار و استبدادی و در همین وضعیت استبداد مدرن امروز جهان سرمایه داری ، تثبیت گر معنوی مقوله ولایت در قلوب امت اسلام  بوده و هست. زیاراتی مانند "جامعه کبیره" و "زیارت امیرالمومنین (ع)" و همچنین زیارت روز غدیر که بیش از هر موضوعی یادآور ولایت حضرت علی (ع) و جانشینان ایشان است.

شاید از همین روست که این روزها ، ساحت مقدس حضرت امام علی النقی (ع) از سوی همان جماعتی مورد هجمه قرار گرفته که  اسلاف تاریخ شان در زمان حیات آن امام همام  ، با حصر و محدودیت و سپس شهادت ایشان، به خیال خویش در صدد تحقق اهداف شیطانی خود بودند. امروز نیز شیعیان راستین حضرت امام هادی (ع) از سوی سلطه گران جهانی و دیکتاتورها و عباسیان زمان ، تحت فشارهای شدید سیاسی و فرهنگی و اقتصادی قرار دارند تا دست از شیعه علی بودن بکشند.

اگرچه توهین به امام مظلوم ما از حلقوم خرده شیطانکی ناچیز و بی قدر بیرون آمده که خود شیاطین کوچک و بزرگ هم بیش از یک نوکر بی جیره و مواجب مفلوک و حقیر در او نمی نگرند اما ماجرای این هجوم تازه ، پروژه ای دیگر است که مدتی پیش از بیرون آمدن آن صوت کریه ، کلید خورد و در برخی وب سایت ها و به اصطلاح رسانه های دست آموز ، انعکاس یافته بود. پروژه ای برای تهاجم مشترک دیگری علیه امامت و ولایت که امروزه بیش از همیشه برای تقویت مقاومت جهان اسلام در مقابل تمامی جبهه شرک و کفر ، در خط مقدم قرار گرفته است. قطعا به همین دلیل است که امروز تئوریسین ها و نظریه پردازان و تینک تانک های غرب  ، ببیش از هر مقوله ای ، مسئله "ولایت فقیه " را نشانه رفته اند. ( امثال فوکویاما و ریچارد هاس و جرج سوروس و موسسات بروکینگز و آمریکن اینترپرایز و ...همواره در صدر راهکارهای خود به تضعیف و محو ولایت فقیه اشاره دارند)

اما این خیمه شب بازی دمکراسی متعفن غربی هم دیگر به قول مرحوم علی حاتمی ، ریشش درآمده. یک تعفن دمکراتیک که از یک سو اگر مثلا 6میلیون یهودی قربانی هلوکاست ادعایی را 5 میلیون بدانیم ، آن وقت احساسات دیگر یهودیان را جریحه دار کرده ایم !! و بایستی متقبل جریمه و زندان شویم ولی به راحتی می توان به تمامی مقدسات اسلام توهین کرد و اگرچه احساسات 1/5 میلیارد مسلمان جریحه می شود اما اشکال ندارد که این از تبعات آزادی و دمکراسی است!!!

دمکراسی متقلبانه ای که حتی جیمی کارتر بانی پیمان صهیونیستی کمپ دیوید را فقط به خاطر آنکه در کتابش ، رژیم اسراییل را یک پدیده نژادپرست و مساوی آپارتاید معرفی کرده بود، دمار از روزگارش درآورد ولی با بی شرمی نه تنها وهن ساحت مقدس پیامبر اسلام(ص) بلکه حتی ابراز شنیع ترین توهین ها را به حضرت مسیح (ع) و حضرت مریم عین آزادی می داند و امان از آن وقت که احساسات یک یهودی جریحه دار گردد!!

به قول یک وبلاگ نویس در آمریکا : "... در این مملکت هر چه می خواهید به خدا هتاکی کنید ، به عیسی مسیح فحش دهید ، همه کس و کار جرج بوش و اوباما را یکی کنید ، اما نکند به یک یهودی بگویید که بالای چشمت ابروست ، آنوقت دمار از روزگارتان درمی آوردند!!!"

جالب آنکه به نوشته یکی از اعضای ایرانی پارلمان هلند ، چند سال پیش ، فردای همان روزی که گروهی با برافراشتن تابلوهایی در آمستردام به اسلام و مسلمانان توهین کردند، عده ای همان تابلوها را مجددا در خیابان برپا داشتند و فقط جای کلمات اسلام و مسلمانان را با یهودیت و یهودیان عوض کردند ، هنوز زمانی نگذشته بود که پلیس هلند همه تظاهر کنندگان را به جرم توهین به یک دین الهی ، بازداشت کرد!!!!

همین سال گذشته در جشنواره فیلم کن ، یک فیلمساز محبوب و مورد اعتمادشان (لارس فن تریر) را فقط به خاطر آنکه ، شوخی کوچکی با اسراییل کرد ، با لگد از جشنواره بیرون انداختند. در حالی که او به هیچ یک از مقدسات ملی و مذهبی فرانسه توهین نکرده بود ، بلکه فقط با لفظ مطایبه آمیزی با اسراییل شوخی کرده بود!! او را حتی تا پایان جشنواره هم تحمل نکردند!!! (مقایسه کنید با همین جشنواره فیلم فجر خودمان که فیلمساز به محکمات دین توهین کرده و ارزش های ملی و مذهبی را تحقیر  می کند ، آنگاه تازه به وی جایزه هم می دهند و برایش فرش قرمز هم پهن می کنند!!!)

بنابراین توهین به اسلام و معصومین و اهل بیت (ع) و همین هتاکی اخیر رسانه های صهیونی و سگان زنجیری آنها را نمی توان یک اقدام خلق الساعه و باری به هر جهت تلقی کرد، بلکه ادامه همان پروژه ای است که بیش از 1400 سال است برای نابودی تنها دین و آیین عدالت طلب و ظلم ستیز جریان دارد و اگر دورانی در قالب جنگ رودرو و به شهادت رساندن  ائمه (ع) و پس از آن به شیوه سر بریدن و زبان از حلق بیرون کشیدن و به دار آویختن و در قرون بعد  در فرم ترور و بمب گذاری و قتل و غارت رخ نمود،  امروز در شکل و شمایل رسانه ای صورت بندی می شود. جنگ همان جنگ است و صحنه همان صحنه عاشورا و کربلاست و هر زمان به صورتی و هر دوران به شکلی ظاهر می شود.

امروز عجالتا ظاهر لیبرالی و به اصطلاح دمکراتیک دارد وگرنه ماهیت همان ماهیت اموی و عباسی و صلیبی و فاشیستی است. حرف همان است و دشمنی همان ، فقط نحوه بیان و عمل تغییر کرده است. وگرنه بحث یک آواز و ترانه و به قولی وزوزی و عرعری نیست بلکه وقتی همه این شیوه ها را در کنار هم پازل کنیم ، یعنی دشمنی های بی وقفه این 33 سال و تحریم ها و ترورهای آشکار و پنهان و راهزنی سایبری و دزدی تاریخی و ...و هر خباثت و رذالتی که تنها از شیطان و اذنابش بر می آید ، آنگاه می توان دریافت ، مسئله بسیار فراتر از این حرف هاست. حالا دیگر خودشان نیز با بلاهت تمام می گویند و متاسفانه برخی ابله تر از آنها نمی فهمند! خودشان هم به صراحت می گویند که نخیر ، مسئله ما اصلا قضیه هسته ای و حقوق بشر و حتی نظام جمهوری اسلامی نیست. مسئله ما پیامبر اعظم اسلام (ص) است و ولایت امیرالمومنین علی (ع) و اهل بیت (ع) و عاشورا و ...آنگاه که سرمشق و الگوی مردم قرار گیرند و ملت های مسلمان بخواهند به تاسی از آنان همه منافع شیطانی ما را تهدید کنند و از همین رو دیگر باید بدون پرده پوشی ، هسته مرکزی یعنی اسلام و ساحت مقدس پیامبر خاتم و ائمه هدی (ع) را هدف قرار داد. خصوصا ائمه ای که به امام عصرحضرت حجت (ع) نزدیکتر بوده اند( چنانچه حتی مرقد متبرکشان نیز چند سال پیش از حقد و کینه 1400 ساله این جماعت پست در امان نماند ).  

آنها با همه توان و قوای خود اعلام کرده اند که دوره ، دوره آخرالزمان است و عجالتا آن منجی بی بدیل است که به کابوس خواب و بیداری این جماعت خبیث بدل گشته و از همین روست که برای یافتنش (به خیال باطل خود) بازجوی حرفه ای و ماموران زبده اعزام می کنند و بودجه های میلیاردی اختصاص می دهند و کمیسیون های سری برپا می دارند و ... و غافل از آنکه او می آید و گریزی از آمدنش نیست ، همچنانکه گریزی از نابودی محتوم این مشرکین مدرن سرمایه سالار نژادپرست امپریالیست نیست.

امشب لیله الرغائب یعنی شب آرزوهاست. اولین شب جمعه از ماه پربرکت رجب. بیاییم آرزو کنیم که خداوند تبارک و تعالی به لطف و کرم خویش ، آن ظهور و گشایش مبارک را نزدیکتر بفرماید تا تمامی این سیه روزی ها و سیه کاری ها پایان پذیرد. انشاالله

در حاشیه اهدای جایزه 60 هزار یورویی به اصغر فرهادی

$
0
0

 

 

امان از وقتی که آن روی روشنفکر بالا بیاید!

 

 

 

اعطای جایزه اتحادیه اروپا به فیلم ساخته نشده اصغر فرهادی در حاشیه جشنواره کن امسال ، از آن اتفاقات جالبی بود که نه تنها در تارخ سینما ، بی سابقه است ، بلکه یک بار دیگر نشان می دهد که وقتی پای دشمن و دشمنی دیرین به میان بیاد ، دیگر همه شعر و شعارها و اعتبار علمی و هنری و سیاسی و فرهنگی و ...بی رنگ می شوند.

وقتی قرار بشود که تمام عیار با کشور و ملتی که همه منافع نامشروعشان را در دنیا به خطر انداخته مواجه بشوند ، دیگر در نظرشان اسناد و مدارک و اعتبار بین المللی به پشیزی هم نمی ارزد. در این جاست که موسسات ظاهرا معتبری همچون  نشنال جیوگرافیک و مراکز عظیم اینترنتی مانند گوگل در روز روشن مثل ... دروغ می گویند و بی تعارف همه تحقیقات و پژوهش های آکادمیک را نادیده گرفته و شواهد مستند تاریخی خود را زیر پا له می کنند تا بگویند نخیر این خلیج فارسی که جمهوری اسلامی می گوید ، خلیج فارس نیست!

وقتی قرار باشد با مردمی که در یک کلام می گویند دیگر نمی خواهند تحت امر و فرمان (به قول ویلفرید اسکاونت بلونت انگلیسی ) یک مشت اشرار بین المللی زندگی کنند ، آن وقت دیگر بازی جوانمردانه و حقوق بشر و دمکراسی فقط حرف مزخرفی بیش نیست ، آن وقت دیگر کاربرد مثلا بمب فسفری توسط اسراییل در جنگ 22 روزه غزه یک اقدام دمکراتیک محسوب می شود !! آن وقت حتی اگر آمریکا و اعوان و انصارش هزاران تن بمب اتمی هم داشته باشند و سابقه کاربرد آنها را نیز علیه ملت ها در کارنامه سیاهشان ثبت کرده باشند ، بازهم آن مردم استقلال طلب، حق دستیابی حتی 4 درصدی هم به موارد هسته ای را هم ندارند!! آن وقت اگر تمام کشورهای دست نشانده و دیکتاتورهای قرون وسطایی منطقه حتی حق داشتن شناسنامه را هم برای جمعیت زنانشان قائل نباشند ، بازهم علیه آن کشور مستقل  ادعای حقوق بشری می شود!!! آن وقت دیگر مهم نیست که مثلا این آمریکا بوده که در 30 سال اخیر ( بنا به مکتوبات خود غربی ها ) 16 کشور را مورد تهاجم نظامی قرار داده است و همواره از سلاح تحریم و ترور و خرابکاری علیه دیگر مردم جهان استفاده کرده ، چون قرار است که ایران اسلامی به عنوان تهدید گر جهانی معرفی گردد!!!

همین اتحادیه اروپایی که اینک جایزه به فیلم نساخته و ندیده فرهادی می دهد ، مگر همان نیست که مخوف ترین سازمان تروریستی جهان یعنی سازمان مجاهدین خلق را فقط به دلیل دشمنی با ایران و ملت ایران ، از لیست تروریست ها در آورد؟ سازمانی که خود براساس دهها اعلامیه و بیانیه و سخنرانی مسئولینش ، بیش از 120 هزار نفر از شهروندان ایرانی را به شهادت رسانده است. ( البته براساس آمارهای معتبر و از جمله کانون هابیلیان 17 هزار و 160 نفر از شهروندان ایرانی ، قربانی تروریسم مجاهدین خلق بوده اند ). یعنی خود این سازمان به تروریست بودنش، معترف است، و از این گذشته خود سازمان های حقوق بشری غربی و حتی نهادهای رسمی نظامی و امنیتی غرب ، بارها و بارها به همدست بودن سازمان مجاهدین خلق با صدام در قتل عام و زنده به گور کردن کردها و شیعیان عراق قبل از حمله نیروهای ناتو به این کشور اذعان داشته اند. و حتی این سازمان را شریک جنایات جنگی صدام داستند. حال چگونه است که همین اتحادیه اروپا، آن را از لیست تروریست ها خارج می سازد؟!!

مگر همین اتحادیه اروپا نبود که در طول دوران دفاع مقدس با انواع و اقسام سلاح های مخرب هوایی و زمین و شیمیایی و میکربی به صدام کمک کرد تا این آب و خاک را زیر چکمه های مزدورانش پایمال سازد و هنوز قربانیان آن جنایات در گوشه و کنار همین مملکت چون شمع آب می شوند و گاه گاهی هم اخبار شهادت مظلومانه شان را می شنویم؟

مگر همین اتحادیه اروپا نبود که در مقابل مواضع ضد صهیونیستی و برعلیه نژادپرستی ایران در کنفرانس دوربان ایستاد و آن اجلاس را ترک کرد ؟ مگر همین اتحادیه نیست که حتی بیش از آمریکا گوش به فرمان سران رژیم صهیونیستی هر اقدامی را برای پوشاندن و توجیه جنایات و خباثت های آن رژیم انجام داده است؟

مگر همین اتحادیه اروپا نبوده و نیست که در دهها بیانیه و اعلامیه پیشرفت های علمی و تکنولوژیک کشور ما را محکوم  کرده و با صرف میلیاردها دلار ، تحریم های مختلف اقتصادی و سیاسی غیرانسانی را علیه ملت ایران اعمال نموده است تا این ملت را وادار به تسلیم درمقابل صهیونیست ها گرداند؟

مگر سرکردگان و نمایندگان همین اتحادیه اروپا نیستند که به عنوان پیش قراولان دشمنان این ملت در آن سوی میز به اصطلاح مذاکره و در واقع جبهه جنگ امروز ، مترصد تحقیر و توبیخ تاریخی مردم ایران نشسته و با ترفندهای مختلف مرحله به مرحله و کشور به کشور می روند تا بلکه بتوانند ، پشت این مملکت را دوباره به خاک برسانند؟ آیا درباره بسته های به اصطلاح پیشنهادی و تکدی گرایانه آنها شنیده و خوانده اید که چگونه ملت بزرگ ایران را در حد کودکی تحقیر کرده اند؟

حالا همین اتحادیه اروپا که حداقل در دو سه سال اخیر ، ثابت کرده که در دشمنی با این مردم و این سرزمین از هیچ رذالت و خباثتی رویگردان نیست ، برای یک اثر ساخته نشده از اصغر فرهادی جایزه ای 60 هزار یورویی می دهد که وی بتواند فیلم آینده اش را بسازد!!! ( که چه فیلمی بسازد؟ آیا این فیلم در جهت خواسته ها و اهداف و استقلال طلبی و آزادی خواهی ملت ایران است که قبلا اتحادیه اروپا با تحریم هایش ، همه حقوقش را به دلیل همین آرمان ها نادیده گرفته است یا در راستای منویات اتحادیه اروپا ؟)

یعنی در این جنگ پیچیده ای که امروز بین ملت ایران ودشمنانش در جریان است و در این میان اتحادیه اروپا در صف مقدم این دشمنان ، سرزمین ایران را آماج حملات سیاسی و اقتصادی اش قرار داده ، به عنوان دستخوش جایزه ای هم به یک فیلمساز به اصطلاح ایرانی می دهد! چرا؟ فرض کنید در میانه جنگ ایران و عراق ، این جایزه را صدام به یک ایرانی می داد! آن وقت چه اتفاقی می افتاد؟ و مگر نداد ؟ مگر صدام در همان میانه جنگ علیه مردم ایران ، به منافقین پناهندگی نداد و به آنها شهرک و سلاح و پول اعطاء نکرد؟ و مگر ملت ایران به خاطر این عمل شنیع ( علاوه بر سایر خباثت های منافقین ) ، آن جماعت منافق را در زمره سیاه دل ترین دشمنان خود قرار نداد؟

اکنون هم در میانه جنگی رسمی و اعلام شده  که در جبهه های مختلف بین همین ملت و این بار با اربابان صدام در جریان است ، همان اربابان صدام ( که حضورشان در جنگ تحمیلی و در جبهه صدام امروز حتی در نوشته ها و مکتوبات محققین و پژوهشگران غربی نیز مندرج است ) به یک ایرانی دیگر جایزه می دهند و به طور رسمی وی را برای اقدامات بعدی اش حمایت مالی می کنند. همان اربابانی که به صدام سوپر اتاندارد و اگزوسه و سلاح شیمیایی و بمب میکروبی و خوشه ای دادند تا برعلیه مردم و سرزمین ایران به کار بگیرد.

و جماعت شبه روشنفکر ما هم جوگیرانه برای این جایزه دست می زنند که چه اتفاق باشکوهی ! اتحادیه اروپای باشکوه حتی برای فیلم ساخته نشده فرهادی باشکوه ، جایزه می دهد!!! عملی که برای بزرگترین فیلمسازان تاریخ سینما همچون آلفرد هیچکاک و هاوارد هاکس و استانلی کوبریک هم اتفاق نیفتاد! ( البته این فیلمسازان برای هیچ یک از فیلم هایشان ، شخصا جایزه ای دریافت نکردند!!)

توجه بفرمایید ! اتحادیه اروپا که اینک ملت ایران را تحریم اقتصادی کرده ، رابطه با شرکت های مختلفش را ممنوع کرده و مانع هرگونه معامله اقتصادی کشورهای اروپایی عضو با ایران می شود و حتی حساب های بانکی اش را بسته ، تا این ملت را در تنگنای مالی و پولی به انزوا بکشاند ،  به اصغر فرهادی پول می دهد تا فیلم آینده اش را بسازد!! و جماعت شبه روشنفکر دست می زند و هورا می کشد!!!

این همان جماعتی است که هنوز خودفروختگان پیشانی سفیدی مانند میرزا ملکم خان(که فراموشخانه فراماسونری اش اولین پایگاه این سازمان مخوف صهوینی در ایران بود و برای بستن قراردادهای خفت بار انگلیسی ، رشوه های حقیرانه می گرفت) و حسن تقی زاده ( که می گفت باید از نوک پا تا فرق سر فرنگی شویم ) و میرزا حسین خان سپهسالار (که همه منابع زیر زمینی و رو زمینی این سرزمین را طی قرارداد ننگین رویتر به انگلیس واگذار کرد ) را پدران معنوی خود می داند !!

این همان جماعتی است که در هیچ یک از بزنگاههای تاریخ این ملت لااقل در 200 سال اخیر حضور نداشته و اگر با دشمنان این سرزمین نساخته ، در گوشه ای عزلت گزیده است! این همان جماعتی است که به خشن ترین دیکتاتوری ها تن در داد و از وحشی ترین استبدادها حمایت کرد فقط برای اینکه اسلام را در زندگی اش برنمی تابید.

و عجبا که چنین اتفاقی امروز در مصر هم در شرف وقوع است. روشنفکرانی که ظاهرا با مبارک مخالف و مدعی دفاع از  آزادی بودند ، وقتی دیدند تنها مخالف جدی رژِیم های وابسته ای مانند مبارک، اسلام گرایان هستند و آنها جانشین احتمالی رژیم حسنی مبارک خواهند بود علنا اعلام کردند که با شورای نظامی مصر ( یعنی بقایای رژیم مبارک ) کنار می آیند تا نکند روزی اسلام گرایان روی کار بیایند و امروز هم در مقابل پیروزی کاندیدای اسلام گرا در انتخابات ریاست جمهوری مصر ، به اغتشاش دست زده و کاندیدایی را می طلبند که از اعوان و انصار حسنی مبارک بوده است!!!

این همان وقتی است که می گویند آن روی روشنفکران بالا آمده است و اسرار هویدا می شود و همه ادعاهای ریز و درشت آزادی و استقلال و وطن پرستی و میهن دوستی و ...رنگ می بازد.

همان ادعاهایی که پیش از این ها در ایران پنبه اش زده شده است:

در روی کارآوردن رضاخان و کودتای 28 مرداد و سکوت در مقابل حادثه و قتل عام 15 خرداد 1342 و لایحه کاپیتولاسیون در سال 1343 و همچنین یقه دراندن برای سلطنت کردن شاه به جای سقوطش و مخالف خوانی در تمام طول دوران دفاع مقدس ملت مسلمان ایران و سیاه نمایی در مقابل همه پیشرفت های جوانان این سرزمین که جهانیان را به شگفت آورده و همراهی با فتنه صهیونیستی سال 88 و همه جبهه خبیثی که از سران رژیم صهیونیستی و حاکمان آمریکا گرفته تا تروریست های منافق و اعضای فرقه ضاله بهاییت و ساواکی ها و طاغوتی ها و سرمایه داران و ...پشت آن قرار گرفته بودند و ...و امروز که برای صله  دشمنان تاریخی این ملت ، کف می زنند و سوت می کشند.

 

از شنبه 20 خرداد در شبکه خبر تلویزیون

$
0
0

 

 

"...و اینک آخرالزمان " و سینمای هالیوود

 

چرا امروز فیلم های آخرالزمانی ، سینمای هالیوود را فراگرفته است؟ اصلا غرب با آخرالزمان چه کار دارد؟ چه روندی در هالیوود طی شده تا امروز همه امکانات این کارخانه به اصطلاح رویا سازی در خدمت آخرالزمان پردازی قرار بگیرد؟ مگر هالیوود امروز با هالیوود دیروز چه تفاوتی دارد؟ اصلا در چه دورانی و توسط چه کسانی در پای تپه های لس آنجلس کالیفرنیا ، آن تابلوی بزرگ هالیوود معنا یافت و چه فراز و نشیب هایی در استودیوهای مختلف آن طی شد تا ژانرهای گوناگون بوجود آمدند ، فیلمسازان برجسته سربرکشیدند ، دوران متفاوت سیاسی و اقتصادی طی شد و هالیوود همچنان ویترین سیاست های روز ایالات متحده آمریکا باقی ماند؟

این پرسش ها و دهها پرسش دیگر ، مسائلی است که سالها مورد سوال دانشجویان و محققان و پژوهشگران سینما و هنر و فیلسمازان و منتقدین و کارشناسان مختلف بوده و در کتاب ها و منابع موجود ، یا به آنها پرداخته نشده یا فقط از دیدگاه خاص و رسمی مورد بررسی قرار گرفته اند.

مجموعه مستند "...واینک آخرالزمان" سعی دارد با تکیه بر اسناد و مدارک مستند تاریخی ( که در طی سالهای مختلف از سوی مراکز پژوهشی و اطلاعاتی و آکادمیک خارجی در آمریکا و اروپا انتشار یافته ) و اظهارات کارشناسان و اساتید برجسته داخلی و خارجی همچون نیل گابلر ، دکتر جک شاهین ، جی هوبرمن ، ریک آلتمن ، هانا راسین ، سمیر امین ، باربارا نیکولاسی و ...علاوه برآنکه به پرسش های فوق جواب گوید ، دغدغه های متعدد دیگری را نیز پاسخ دهد.

مثلا اینکه هویت و ریشه های بنیانگذاران اصلی سینمای هالیوود ( و نه آنان که به طور رسمی در کتاب ها آمده اند) چه بوده و چرا از شغل های تجاری و بازرگانی به سینما روی آورده اند ، درحالی که هیچکدام حتی تخصص هنری هم نداشتند؟ ارتباط استودیوهای هالیوود خصوصا در دوران پس از جنگ دوم جهانی و در طی جنگ سرد با سازمان های اطلاعاتی و سرویس های جاسوسی چه بوده است؟ سینماگران برجسته در حلقات اطلاعاتی امنیتی OSS و CIA چه می کردند؟ چه رابطه ای بین موضوعات مورد علاقه استودیوهای هالیوود و تاریخ غرب از قرون وسطی و عصر روشنگری و نهضت اصطلاح دینی تا به امروز وجود دارد؟ چرا جنگ های صلیبی و اسطوره هایش در تولیدات این استودیوها ، جایگاه ویژه ای دارند؟ چرا سینمای غرب مملو از قهرمانان جعلی و خیالی است؟ و ...

دهها دقیقه از تصاویر و فیلم های مستندی که تاکنون بر صفحه تلویزیون نقش نبسته و اعترافات تکان دهنده برخی سران شبه مذهبی امروز آمریکا همچون هال لیندسی و جری فالول درباره سینما و آخرالزمان ، از دیگر اسنادی است که در مجموعه مستند "...و اینک آخرالزمان " به نمایش درخواهد آمد.

مجموعه مستند "...واینک آخرالزمان" به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی و تهیه کنندگی رضا جعفریان در 30 قسمت از شنبه 20 خردادماه ، هرروز ساعات 45/12 و 45/19 از شبکه خبر پخش می شود.

این دهمین همکاری مشترک سعید مستغاثی( به عنوان نویسنده و کارگردان)  و رضا جعفریان( تهیه کننده) در ساخت سریال های مستند تلویزیونی است.

دومی ها ، سومین قسمت مجموعه مستند "...و اینک آخرالزمان"

$
0
0

 

 چه کسانی کمپانی های هالیوود را تاسیس کردند؟



 

"دومی ها" عنوان سومین قسمت مجموعه مستند "...و اینک آخرالزمان" است که در ساعات 12/45 و 19/45 دوشنبه 22 خرداد از شبکه خبر پخش خواهد شد.

در این قسمت به مهاجرت اشراف یهود به قاره آمریکا در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم ، تاثیر آنها برجامعه پیورتانیستی قاره نو و تاسیس هالیوود برای در اختیار گرفتن انحصار سینما در کنار انحصارات اقتصادی و سیاسی و تسلیحاتی پرداخته می شود.

به نمایش درآمدن اسناد و مدارک مستند از کتب "دایره المعارف یهود ، "تاریخ تمدن " ویل دورانت و "یک تاریخ مردم یهود" نوشته "اچ اچ بن ساسون" از انتشارات دانشگاه هاروارد در سال 1976 ،  مبنی بر طراحی و تامین هزینه های سفر اکتشافی کریستف کلمب و همراهانش از سوی کانون های پنهان اشراف یهود در اروپا و همچنین اصلیت کلمب که در زمره یهودیان مخفی ( مارانوها ) بود ، برای نخستین بار پروژه تسخیر قاره نو را به عنوان طرحی از یافتن سرزمین موعود و ماموریت آخرالزمانی ایالات متحده آمریکا نمایان خواهد ساخت.

نمایش فیلم ها و تصاویر مستند از نخستین روزهای هالیوود، موقعیت بنیانگذاران آن(که مغول های هالیوود نامیده شدند)، پیش از تاسیس کمپانی های هالیوود و تولد نخستین ژانرهای سینمایی پس از وسترن (که در قسمت پیشین حکایتش گفته شد) یعنی Science Fiction یا همان علمی تخیلی و گنگستری از دیگر بخش های قسمت سوم مجموعه "...واینک آخرالزمان" خواهد بود که کارشناسانی همچون سید هاشم میرلوحی ، ریچارد کازارسکی و جیم هوبرمن با اظهارات خود ، به تحلیل آن خواهند نشست.

همچنین در این قسمت برای مصادیق مباحث مطرح شده ، صحنه هایی از فیلم های "ویلن زن روی بام" (نورمن جویسون- 1972)، "بتمن آغاز می کند"(کریستوفر نولان-2006)، " صورت زخمی " (هاوارد هاکس-1932)، "سزار کوچک "(مروین لروی-1931)، "تسخیر ناپذیران"(برایان دی پالما-1987)، "1492: فتح بهشت" (ریدلی اسکات – 1992) و "پدرخوانده 2" (فرانسیس فورد کاپولا" -1974) به نمایش درخواهد آمد.

مجموعه "...واینک آخرالزمان" در 30 قسمت به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی توسط رضا جعفریان برای گروه سیاسی شبکه خبر تهیه شده است.

Viewing all 1209 articles
Browse latest View live