اسکاری های ناکام
فاکس کچر
Foxcatcher
بنت میلر پس از دو فیلم واقع گرایانه "کاپوتی" و "مانی بال" که هر دو به ترتیب در سالهای 2005 و 2011 نامزد دریافت جایزه اسکار بودند ، فیلم "فاکس کچر" را نیز براساس داستانی واقعی جلوی دوربین برده است. فیلمی درباره سرنوشت تراژیک دو قهرمان کشتی آمریکا به نام های دیوید و مارک شولتز که بعضا حریف کشتی گیران ایرانی نیز در سالهای اواخر دهه 80 میلادی قرار گرفتند.
مارک شولتز ، برنده مدال طلای المپیک لس آنجلس و قهرمانی جهان در سال 1985 توسط یک سرمایه دار با نفوذ به نام جان دو پان دعوت می شود تا به تیم کشتی او به نام فاکس کچر بپیوندد و با امکانات نامحدودی که وی در اختیارش می گذارد ، زندگی جدیدی آغاز کرده و افتخارات دیگری برای ایالات متحده آمریکا کسب کند. مارک دعوت دوپان را قبول می کند ولی موفق نمی شود برادرش دیوید که هم مربی و هم تنها حریف تمرینی اش است را نیز به امپراتوری دوپان بکشاند. او در تیم کشتی فاکس کچر ، شبانه روز تمرین می کند تا اینکه مدال طلای قهرمانی جهان در سال 1987 را هم می گیرد و بنا به تصمیم دوپان از یکسال قبل خود را برای المپیک 1988 سئول آماده می سازد.
مارک در یک زندگی اشرافی با تمام امکانات تمرین می کند اما دوپان که تحت نفوذ تصمیمات مادرش ( با بازی ونسا رد گریو ) و عاصی کلافه از خیل اسب های او در مزرعه فاکس کچر ، سالها خود را تحقیر شده دیده ، سعی می کند تا با تسلط هر چه بیشتر بر تیم کشتی و دستورات وقت و بی وقت خود ، موقعیتش را در مقابل مادر دیکتاتورش تثبیت کند و به وی بقبولاند که او دیگر بزرگ شده و می تواند خوب را از بد تشخیص دهد. مجموع این فشارهای روانی باعث می شود تا در یک کش و قوس با مارک ، او را تحقیر نموده و همین باعث سرخوردگی مارک شده بطوریکه دیگر به طور منظم در تمرینات شرکت نکرده و سرانجام در طی المپیک سئول نیز موقعیت قهرمانی اش در معرض خطر قرار می گیرد.
دو پان از دیوید استمداد می طلبد و او را به فاکس کچر می کشاند و به مربی گری تیم کشتی آن منسوبش می کند. با تلاش دیوید ، مارک به مسابقات برگشته اما سرانجام دوپان را ترک می کند ولی دیوید همچنان می ماند و تیم کشتی فاکس کچر را هدایت می کند تا پس از مرگ مادر دوپان که باعث می شود وی خود را در اراضی بزرگ فاکس کچر بی رقیب ببیند ، در یک تنش روحی دوپان توسط او به قتل می رسد و سرنوشتی تراژیک برای شولتزها برجای می گذارد ...
فیلم "فاکس کچر" آشکارا بخشی از سبک زندگی آمریکایی به خصوص جنبه سرمایه داری و زرق و برق های آن را به چالش می کشاند. جان دو پان زندگی افسانه ای دارد و همین زندگی را به مارک شولتز پیشنهاد می دهد ، با هلیکوپتر به این سو و آن سو می رود ، با مقامات سیاسی و نظامی ارتباط دارد و هر اسلحه ای که بخواهد اعم از تانک و موشک تهیه می کند ( احتمالا از مالکان کارخانه های اسلحه سازی است ) و از طرف دیگر دچار چالش جدی با مادرش است و برای اثبات شخصیتش( علیرغم کم اطلاعی از کشتی ) خود را به عنوان مربی و سرپرست تیم کشتی جا می زند و سعی دارد دستورات و تصمیمات غیر حرفه ای خود را به قهرمانان کشتی بقبولاند. از آنان مصاحبه تلویزیونی می گیرد تا اعتراف کنند که چه تاثیر مهمی در آماده سازی آنها داشته و همچون پدر برایشان امکانات فراهم آورده است!
اما مارک شولتز که زرق و برق زندگی دوپان مسحورش کرده و از زندگی محقرانه خود نیز به تنگ آمده ، تمامی هویت خود و خانواده اش را نادیده گرفته و با سر و پا به قلمرو افسانه ای او می شتابد . همین انتخاب ناهمگون است که زندگی خانوادگی و حرفه ای اش را به نابود کرده و حتی برادرش را از بین می برد. شاید میلر قصد داشته با روایت تراژیک زندگی مارک شولتز ، حکایت غم انگیز دورافتادن از هویت اصلی خود و جدایی از سبک زندگی اصیل آمریکایی را موجب به هم ریختن زندگی او نشان دهد اما این تحلیل ناگزیر در بطن حقیقت سرمایه داری به آنچه نباید اشاره کند ، می رسد.
بنت میلر همچنان با استفاده از گره های داستانی پیش بینی نشده ( علیرغم اینکه ماجرا واقعی است ) و ساختاری مناسب، فیلم را پیش می برد. بازی هنرپیشگان خصوصا استیو کارل در یک نقش نامتعارف و با گریمی نامتعارف تر علیرغم نادیده گرفته شدن کلیت فیلم نتوانست چشم آکادمی نشینان را به خود جلب نکند و ناچارا وی را کاندیدای دریافت اسکار بازیگر مرد کردند، ولی جایزه ای به وی تعلق نگرفت.
شبگرد
Nightcrawler
اولین فیلم دن گیلروی که در اصل فیلمنامه نویس بوده و فیلمنامه آخرین بخش مجموعه فیلم های جیسن بورن به نام "میراث بورن" به کارگردانی برادرش تونی گیلروی در سال 2012 را نوشته، یک غافلگیری در عرصه فیلمنامه و کارگردانی سینمای امروز به نظر می رسد. فیلمی به نام "شبگرد" که محورش موضوع رسانه ها و به خصوص رسانه های خبری در جهان امروز قرار است. رسانه هایی که امروزه از اساسی ترین محورهای سبک زندگی ایدئولوژیک آمریکایی هستند ، از آنجا که هم سبک زندگی القاء می کنند، هم سبک زندگی می سازند و هم عناصر آن را در فرهنگ ملت ها وارد می کنند. به قول یک جامعه شناس رسانه ها در غرب، وسیله ارتباط جمعی نیستند بلکه وسیله ارتباط صاحبان آنها (یعنی همان سرمایه داران مالک کمپانی های اسلحه سازی و بانک ها و مراکز استراتژیک سیاسی) با مردم هستند. از همین روی اهمیت فوق العاده ای برای سیستم ایدئولوژیک غرب دارا بوده و به همین دلیل در زمره محوری ترین عناصر سبک زندگی آمریکایی قرار می گیرند. در آن حد که بدون آنها زندگی آمریکایی معنی و مفهومی نمی یابد. رادیو و تلویزیون، جدایی ناپذیر ترین وسایل زندگی هر آمریکایی به شمار آمده و همه آنچه که روسای اصلی آمریکا و غرب می خواهند به مردم القاء نموده تا بتوانند سلطه خود را هر چه بیشتر و بیشتر به آنها تحمیل نمایند ، از طریق همین رسانه ها صورت می گیرد.( بنابر آمار در خانه هر آمریکایی به طور متوسط 2 تا 3 دستگاه تلویزیون وجود دارد ولی 2-3 جلد کتاب به چشم نمی خورد!!)
اما فیلم "شبگرد" ، تقریبا این جایگاه تردید ناپذیر رسانه در جامعه غرب و آمریکا را دچار خدشه می سازد. لوییس بلوم (با بازی متفاوت جیک جینلهال) جوان بیکاره ای است که از راه دزدی و فروش تابلوها و فنس های فلزی جاده ها ، روزگار می گذراند. او در یک ماجرای تصادفی با گروهی فیلمبردار برخورد می کند که از صحنه های دلخراش یک حادثه جاده ای برای بخش خبری کانال های تلویزیونی فیلمبرداری می کنند. آنها از طریق شنود مکالمات پلیس ، از حوادث باخبر شده و با فروش فیلم های بکر از آن حوادث به پول های قابل توجهی می رسند. هرچه که این فیلم ها دلخراش تر و از صحنه های خونین تری تصویربرداری شده باشد ، پول بیشتری بابتش پرداخت می شود، چون مخاطبان شبکه های تلویزیونی و اخبار آن ، طالب این نوع فیلم ها هستند! لو بلوم هم پس از خرید دوربین و یک گیرنده بی سیم پلیس ، همین کار را شروع کرده و به تدریج و با کسب تجربه و استخدام یک دستیار، فیلم های بسیار نابی برای شبکه های خبری تهیه کرده و از بابت آنها هزاران دلار کاسبی می کند. کار به جایی می رسد که برای پیروزی بر رقبا ناچار می شود که خودش، حوادث را کارگردانی کند و ردیابی و لو دادن گروهی خلافکار به پلیس را برای مکان و زمانی قرار دهد که بتواند در آن ، بهترین فیلم خبری را بگیرد حتی اگر درگیری خونینی اتفاق بیفتد و انسان های بی گناه کشته شوند. ادامه ماجرا باعث می شود که بلوم برای برداشتن فیلم از صحنه های قتل و غارت، حتی دستیارش را عمدا به کشتن دهد و برای هیجان انگیز تر شدن فیلم خبری اش، از صحنه مرگ وی تصویر بگیرد. تصاویری که بیش از 100 هزار دلار به فروش می رساند.
فیلم "شبگرد" به لحاظ اینکه رسانه ها را در انعکاس اخبار قتل و کشت و کشتار برای جلب مخاطب به چالش می کشد، به فیلم "شیکاگو" راب مارشال (که در سال 2002 اسکار بهترین فیلم را گرفت) شبیه است که در آن فیلم نیز رسانه ها به دنبال خونین ترین حوادث جستجو می کردند و مادام که خونین تر از آن حادثه بوجود نیامده بود، هنوز حادثه قبلی در تیتر اولشان قرار داشت ولی پس از آن، ماجرایی که خونریزی بیشتری در آن وجود داشت به تیتر اول بدل می شد. به قول بیلی فلین در آن فیلم : اینجا شیکاگو است و مردم در شیکاگو خون می خواهند!
از طرف دیگر فیلم "شبگرد" از جهت تبدیل شدن شوق فیلمبرداری از صحنه های قتل به یک کار سادیستی ، به فیلم "15 دقیقه" ( جان هرتزفیلد – 2001) شبیه است که در آن دو خلافکار اهل چک درگیر ماجرایی در آمریکا می شوند در حالی که یکی از آنها به فیلمبرداری از صحنه های مختلف از جمله قتل هایی که انجام می دهند بسیار علاقه مند بوده و این فیلم ها را در اختیار شبکه های تلویزیونی قرار می دهد. شوق سادیستیک او به فیلمبرداری از صحنه های قتل و آدم کشی به آنجا می رسد که در آخر حتی از صحنه قتل خود نیز قبل از مرگ، فیلم می گیرد!!
ایجاد فضای تراژیک درون یک ماجرایی که به فانتزی هم تنه می زند با حفظ حد و حدود هر دو مقوله و عدم اختلاط آنها ، کار دشواری بوده و دن گیلروی به خوبی از پس آن برآمده ، ضمن اینکه در این فضا، تعلیق و هیجان و کشش مناسبی ، آن را از یک اثر صرفا روایت گر فراتر می برد.
اما واقعیت تلخی که فیلم "شبگرد" از ورای اینها نشان می دهد ، این است که سرمایه داری و سبک زندگی ناشی از آن هر گونه صداقتی ولو در سطح انعکاس اخبار مربوط به جان انسان ها را می بلعد و درون اصل حرص و سود خود ، هضم می کند.
شکست ناپذیر
Unbroken
فیلم دوم آنجلینا جولی به نام "شکست ناپذیر"( بازهم اگر خودش واقعا کارگردانی کرده باشد ) پس از فیلم "سرزمینی از خون و عسل" که درباره مصائب مردم بوسنی در جنگ بالکان بود، بازهم یک فیلم واقع گرا و تاریخی و این بار بیوگرافیک است درباره اسارت و مقاومت یکی از قهرمانان ورزشی ایالات متحده به نام لوییس زمپرینی ( قهرمان دو میدانی ) که پس از جنگ دوم جهانی ، نشان قهرمان جنگ رانیز دریافت کرد.
آنجلینا جولی که فیلمش را براساس خاطرات لوییس زمپرینی و با فیلمنامه ای از برادران کوئن ساخته است ، سعی کرده شمایلی تمام قهرمان از زمپرینی بسازد. نمونه ای از یک قهرمان کامل که علاوه بر مقاومت و رشادت های بی حد و حصر، حتی هم رزمانش که در بند هستند را نیز از نظر دور نداشته و علیرغم همه سختی هایی که تحمل می کند برای آسایش آنها نیز خود را فدا کرده و در معرض شکنجه و ضرب و شتم قرار می دهد تا آنها آسوده تر زندگی در اسارتگاه را بگذرانند.
فیلم با صحنه ای خوش پرداخت از هجوم هواپیماهای بمب افکن آمریکایی به جزایر ژاپن در طی جنگ جهانی دوم آغاز می شود. زمپرینی و همراهانش درون یکی از بمب افکن ها مشغول انجام ماموریت هستند و این سکانس با کارگردانی بسیار قوی در یک محیط محدود داخل هواپیمای بمب افکن و جملاتی که مابین 4-5 نفر سرنشین آن رد و بدل شده ، بدل یه یکی از ماندنی ترین صحنه های فیلم می شود. صحنه ای که در میان خیل فیلم جنگی که از همین جنگ جهانی دوم و یا دیگر جنگ ها در زمینه حمله هوایی یا بمباران هوایی به خاطر داریم ، بی سابقه به نظر می رسد.
از همین صحنه است که با یک فلاش بک به گذشته زمپرینی ، از سوابق ورزشی و قهرمانی های او در کمترین زمان و با بیشترین اطلاعات و با جذاب ترین بیان سینمایی مطلع می شویم. فصل نسبتا طولانی زندگی 50 روزه زمپرینی و دو تن دیگر از دوستانش پس از سقوط هواپیمایشان ( که آن صحنه نیز با ساختاری نو و جدید تصویر شده) برروی آب های اقیانوس درون یک قایق کوچک، علیرغم زمانی که به خود اختصاص می دهد، اما کشدار و خسته کننده به نظر نمی رسد و هر لحظه با واقعه ای مرتبط ، تماشاگر را به خود جلب می کند. پس از آن به فصل اصلی اسارت زمپرینی ودوستانش در اردوگاه های ژاپنی ها می رسیم که شاید شعاری ترین بخش فیلم ، همین قسمت ها باشد. رفتار خشن فرمانده ژاپنی ، تحمل بالای اسرا و رنج جانفرسایی که تحمل می کنند و صحنه های مختلفی که معمولا در این گونه فیلم ها بسیار دیده شده (که بازهم ماندنی ترین آنها ، فیلم "پل رودخانه کوای" ساخته دیوید لین در سال 1957 است) افت چشمگیری در روند روایتی فیلم ایجاد می کند اما همچنان مخاطب را پای فیلم نگه می دارد.
اما علیرغم همه نقاط قوتی که گفته شد که مهمترین آن نمایش همه اسرای آمریکایی در شمایل قهرمانانی واقعا شکست ناپذیر است، باعث نمی شود تا فیلم آنجلینا جولی بتواند به کوچکترین موفقیتی در مراسم اسکار دست یابد و تنها 3 نامزدی اسکار بهترین فیلمبرداری و میکس صدا و تدوین صدا برایش می ماند. به نظرم دلیل آن کاملا روشن و واضح است ، قهرمانی که در فیلم "شکست ناپذیر" تصویر می شود اصلیت آمریکایی ندارد و ایتالیایی تبار است. پدر و مادر زمپرینی هر دو اهل ورنای ایتالیا در شمال این کشور بودند که در سال 1919 به آمریکا مهاجرت کردند و به تبعیت این کشور درآمدند. آنها در طول اقامت خود در آمریکا و به هنگام تربیت فرزندان خود از جمله لوییس ، کاملا هویت ایتالیایی خود را حفظ نموده و گفته شده که پدر لوییس برای محافظت وی در مقابل آمریکاییان به وی ورزش بوکس را برای دفاع از خود آموخت. در خاطرات زمپرینی آمده است که وی در همان دوران، هر کسی که قصد اذیت آنها را به عنوان خارجی داشت را با بوکس از میدان به در می کرده است.
بنابراین به نظرم در اینجا برادران کوئن و آنجلینا جولی ، به یک اشتباه اساسی دست زده اند؛ قهرمانی که آنها برای شخصیت اصلی فیلمشان انتخاب کرده اند یک ایتالیایی است که با سبک زندگی ایتالیایی بزرگ شده و نمایش فداکاری چنین کاراکتری به عنوان قهرمان جنگ برای دفاع از آمریکا و اسرایش در اردوگاههای دشمن ، آنچنان با سبک زندگی و ایدئولوژی آمریکایی که همواره آمریکاییان را منجی نشان می دهد ، سازگار نیست!!
بین ستاره ای
Interstellar
تازه ترین فیلم کریستوفر نولان ، پس از عبور از فیلم "شوالیه تاریکی برمی خیزد" (2012) بازگشت دوباره او به فضای فیلم های تلقین(2010) و دومین فیلمش یعنی یادگاری (2001) است. این به آن مفهوم است که بت من سازی هنوز بارقه های استعداد کریس نولان را نابود نساخته اگرچه هالیوود استاد استعداد کشی در فیلمسازان با هوش است همچنانکه مارک فورستر "بمان" و "عجیب تر از داستان" را با جیمزباند سازی نابود کرد!
در آخرالزمانی که همه غذا و آذوقه سیاره زمین روبه پایان است، دانشمندان به ریاست پرفسور برند (با بازی مایکل کین) افرادی را به کرات دیگر اعزام کرده اند تا سیاره ای دیگر برای ادامه زیست بشر بیابند. یکی از این مسافران فضا ، کوپر (با بازی متیو مکاناهی) است که دختری هم به نام مورف دارد. دانشمندان و پرفسور برند به این نتیجه رسیده اند که تا هزاران سال نوری سیاره ای مناسب زندگی بشر در نزدیکی زمین وجود ندارد و بایستی به فضاهای دور دست بروند و این جز از طریق کرم چاله ها امکان پذیر نیست. کوپر و دوستانش که دختر پروفسور برند هم جزو آنهاست از طریق یکی از این کرم چاله ها به سیاره ای می رسند که هر ساعت آن برابر با 7 سال زمین است .بنابراین در یک رفت و برگشت 3 ساعته به سیاره فوق، 21 سال زمینی را از دست می دهند. پیام های متعدد دختر کوپر که اینک سنش از 30 سال گذشته ، نمی تواند پاسخ داشته باشد. گروه کوپر در آخرین تلاششان به سیاره ای می رسند که پیش از آنها یکی از فضانوردان به نام دکتر مان پیغام داده که برای زندگی بشر مناسب است اما وقتی به سیاره فوق می رسند متوجه می شوند که همه حرف های دکتر مان دروغ بوده و وی برای نجات خود این پیغام را فرستاده بوده است. در همان جا درمی یابند پرفسور برند بر اثر کهولت مرده و زمین نیز در شرایط اضطراری قرار گرفته است. در یک کشمکش مابین دکتر مان و کوپر و دختر پرفسور برند ، مان کشته شده و کوپر و برند برای گذران آخرین سوخت خود راهی حاشیه سیاه چاله ای می شوند تا شاید از طریق آن بتوانند راهی برای نجات پیدا کنند. کوپر داخل سیاه چاله شده و از طریق آن خود را در زمان گذشته زمین می بیند، در زمانی که هنوز به این سفر فضایی نیامده بوده و دخترش هنوز در سنین نوجوانی است. او متوجه می شود همه وقایعی که در آن زمان وقوعش غیر قابل توضیح به نظر می آمده از ورای آن دنیا و توسط خودش در آینده رخ می داده است . کوپر سعی می کند این موضوع را به نوجوانی دخترش برساند تا راهی برای نجات جهان پیدا کنند.
شاید بتوان اثرات برخی از معروفترین فیلم های به اصطلاح علمی تخیلی را در فیلم "بین ستاره ای" یافت. از فیلم "ترمیناتور" جمز کامرون گرفته که مامورانی از آینده برای تغییر در گذشته فرستاده می شوند تا کمدی "بازگشت به آینده" رابرت زمه کیس تا "2001 : یک اودیسه فضایی" استانلی کوبریک که سفر گروهی از فضانوردان در بی نهایت به دنیایی مثالی و تولد ستاره بچه و انسان برتر نیچه می انجامد و حتی تا فیلم "هری پاتر و زندانی آزکابان" که در صحنه ای از آن ، هری و رون و هرمیون به گذشته می روند تا بفهمند چه کسی در کنار دریاچه هری را نجات داده است. مسئله بعد یافتن زمان مانند طول و عرض و ارتفاع که در تئوری ها به آن بعد چهارم گفته می شود ( اگرچه در فیلم "بین ستاره ای" گرانش نیز به عنوان بعد پنجم مطرح می شود ) و بالاخره فیلم "تلقین" خود کریس نولان که جهان های موازی یا نسبت زمان های مختلف را در لایه های خواب مطرح می کند که مثلا هر ساعت در یک لایه حدود 7 ساعت در لایه دیگر را شامل می شود.
علیرغم تمامی تبلیغاتی که بر علمی بودن مباحث مطرح شده در فیلم "بین ستاره ای" صورت گرفت، از جمله اینکه پرفسور کیب تورن (از کارشناسان فضایی مرکز Caltech) به عنوان کارشناس علمی فیلم حضور داشته و یا جاناتان نولان (از نویسندگان فیلمنامه) پیش از نوشتن فیلمنامه ، یک دوره درس نظریه نسبیت را در انستیتو تکنولوژی کالیفرنیا گذرانده اما دانشمندان و کارشناسان مختلف ، ایرادات مختلفی به فیلم وارد آوردند و اول از همه خود پرفسور کیب تورن اظهار داشت با وجود همه حساسیت ها و دقت هایی که در مشاورت فیلمنامه به کار برده و شرط و شروط هایی که با سازندگان فیلم گذارده بوده (از جمله اینکه هیچ فردی در فیلم با سرعت نور حرکت نکند و یا اینکه فراز و نشیب های فیلمنامه را براساس ذهنیت های خود قرار نداده و روایت های فیلم را بر فرضیه های علمی بنا کنند) اما این سازندگان برخلاف مشاورت ها و تاکیدات وی ، بازهم گاف های علمی متعددی در فیلم داشته اند ؛ از جمله اینکه ابرهای یخی هیچگاه نمی توانند برفراز سیاره ای که دارای نیروی جاذبه بوده و به دلیل شباهت با زمین برای زندگی انتخاب شده ، معلق بمانند!
دانشمندان دیگر هم اشکالات مختلف علمی فیلم را در مصاحبه های گوناگون متذکر شدند مانند پرفسور نیل تایسون که به طور مرتب برنامه ای علمی به نام "کیهان" را اجرا می کند، در مصاحبه ای با تلویزیون CBS با نگاهی طنز آمیز و تمسخر گونه ، مطالب به اصطلاح علمی طرح شده در فیلم "بین ستاره ای" را مورد نقد قرار داد و مثلا به اینکه شخصیت های فیلم از طریق کرم چاله می توانند از سویی در کهکشان به سوی دیگر آن بروند، پوزخند زده و استدلال می کند که اساسا کرم چاله یک پدیده ناپایدار فرض شده و نمی تواند شیء یا موجوداتی را از خود عبور دهد یا یک سیاهچاله مجال برگشت به اشیاء بلعیده شده را نمی دهد و اصلا چگونه سیاره ای در حاشیه آن می تواند از خود نور بدهد!! تنها توجیهی که پرفسور تایسون در اینجا دارد ، این است که "بین ستاره ای" به هرحال یک فیلم علمی تخیلی است!!!
همچنین پرفسور دیوید گرینسپون، اخترزیستشناس، اشاره کرد که حتی اگر آتشکها (همان آفتی که به سرعت محصولات کشاورزی در فیلم را رو به نابودی می برد) بسیار گرسنه و زیاد باشند، میلیونها سال طول میکشد تا اکسیژن جو زمین را از بین ببرند.
و افزون بر همه این ها ، هواداران پر و پا قرص ابعاد به اصطلاح علمی فیلم بین ستاره ای شاید فراموش کرده اند که تقریبا اغلب آنچه در این فیلم به عنوان مباحث علمی مطرح شده ، فراتر از فرضیه نبوده و برخی از آنها بارها و بارها عوض و حتی نقض شده است. فی المثل استیون هاوکینگ که خود از جمله نظریه پردازان حیطه سیاهچاله هاست و کتاب بسیار مهم و پرفروشی نیز در این زمینه به نام "تاریخچه مختصر زمان" منتشر کرده ، در سال 2013 در مقاله ای تحت عنوان "بقای اطلاعات و پیش بینی آب و هوا در سیاهچاله ها" نظریات پیشین خود را نقض کرد و سیاهچاله را خاکستری چاله نامید که در آن به جای افق رویداد ، افق آشکار وجود دارد. پدیدهای که به صورت موقتی ماده و انرژی را در خود نگه داشته و آنها را به تدریج و در نهایت آشفتگی آزاد میکند. هاوکینگ در نظریه تازه خود که باعث گیجی و بهت برخی دانشمندان فیزیک شد گفت در نظریه کلاسیک هیچ راه فراری از چنگال سیاهچالهها متصور نیست، با اینحال نظریه کوانتوم به انرژی و اطلاعات مجال فرار از چنگال سیاهچاله را میدهد.
مسائلی مانند توقف گذر عمر شخصیت ها یا امواج بلند آب که در سیاره ای به سوی کاراکترهای فیلم می آید و یا عبور از زمان در سیاهچاله، از جمله مواردی بوده که مورد اشکال پرفسور تایسون و برخی دیگر از دانشمندان واقع شده و باعث گردید که فیلم "بین ستاره ای" از آن قداست علمی خود خارج شود. قداستی که در مورد فیلم هایی همچون "2001 : یک ادیسه فضایی" کمتر خدشه دار شد و نقل است که پس از ساخت فیلم یاد شده ، آرتور سی کلارک (نویسنده داستان) اظهار داشت که از ساخته استنلی کوبریک بسیار آموخته و آموزه هایش را در چاپ جدید کتاب لحاظ خواهد نمود.
اما علیرغم همه این اشکالات و شباهت های تردید ناپذیر و برخی موضوعات تکراری، پیچیدگی فیلم "بین ستاره ای" تصویری ناامید کننده از آینده جهان امروز بشر به نمایش می گذارد که در آن علاوه بر آنچه جهان صنعتی در نابودی حیات برروی کره زمین انجام داده،تلاش کاسبکارانه دانشمندان علیرغم اطمینان از ناتوانی برای نجات نسل بشر به دروغی می انجامد تا گروهی را با فریب پیدا کردن سیاره ای مناسب برای زیستن به فضا بفرستند در حالی که خود آن دانشمندان به سرکردگی پرفسور برند نیز مطمئن هستند سیاره ای را نمی توانند برای زیست بشر پیدا کنند و این نسل بشر نابود خواهد شد بنابراین نقشه دومی را طراحی کرده اند که در آن نسل جدیدی از طریق مصنوعی بازسازی خواهند شد.
اگرچه در پایان فیلم خود آدم های معمولی از طریق ارتباط با آینده می توانند راه نجاتشان را بیابند و در انتها در یک ایستگاه فضایی نسل بشر را حفظ می کنند. این در حالی است که کوپر هنوز در میانسالی سر می کند ولی دخترش در سنین کهولت دیگر قدرت حرکت ندارد!!
این نمایش کاسبکاری دانشمندانه و دروغ و فریب بشریت و ارائه تصویری سیاه از آینده که در آن هیچ منجی ایدئولوژیک آمریکایی وجود ندارد تا افسانه وار بشر را نجات دهد ، با آنچه در ایدئولوژی آمریکایی مطرح شده ، تضادهای اساسی دارد و از همین روی مورد پسند اکادمی نشینان قرار نمی گیرد.
اگرچه براین باورم که آنها نتوانسته اند از ورای پیچیدگی فیلم ، این موضوع را درک کنند! و از همین روی اساسا آن را کنار گذاشته اند، به جز موسیقی شنیدنی و عناصر فنی آن مانند جلوه های تصویری که هر تماشاگر عادی نیز می تواست قوت آنها را تشخیص دهد!!
ادامه دارد ...