برده هایی که فقط بر پرده سینما آزاد شدند!
آبراهام لینکلن، شانزدهمین رییس جمهوری آمریکا در جمع درجه داران و افسران ارتش شمال موسوم به اتحادیه در جریان جنگ های انفصال- 1863
وقتی چند هفته پس از انتخابات ریاست جمهوری و برنده شدن آبراهام لینکلن، در 20 سپتامبر 1860، ایالت کارولینای جنوبی استقلال خود را از دیگر ایالات متحده اعلام کرد و چند ماه بعد در 4 مارس 1861 این ایالت همراه 6 ایالت دیگر، موجودیت کنفدراسیون کشورهای آمریکا را در مقابل ایالات متحده اعلام کردند، نخستین حرکت رسمی تجزیه در آمریکا اتفاق افتاد که پس از پیوستن 4 ایالت دیگر و تعیین ریچموند به عنوان پایتخت و جفرسن دیویس به عنوان ریاست جمهوری، لینکلن و حکومتش را به پای جنگ های خونینی مابین شمال و جنوب آمریکا کشاندند که حدود 4 سال به طول انجامید و جنگ های انفصال یا CIVIL WAR در تاریخ ایالات متحده لقب گرفت.
اگرچه در تاریخ رسمی، اینگونه نوشته شده که جنگ های انفصال برای اجرای لغو برده داری در ایالات جنوبی بوده است و در قصه ها و رمان ها و فیلم هایی که در این باره ساخته شده نیز چنین روایتی حاکم است اما اسناد تاریخی و مکتوبات و سخنرانی های فرماندهان شمالی و به خصوص شخص آبراهام لینکلن، حکایت دیگری دارد.
اسناد تاریخی حکایت از آن دارد که جنگ های انفصال یا درگیری های بین ارتش شمال (اتحادیه) و نیروهای جنوب موسوم به کنفدراسیون به دلیل تاکید و پافشاری آبراهام لینکلن بر لغو قانون برده داری نبوده است. (نکته جالب اینکه خود بنیانگذاران آمریکا و نویسندگان قانون اساسی اش مانند جان لاک از برده داران بزرگ بوده اند!)
اسناد و مدارک تاریخی حاکی از آن است که آبراهام لینکلن به عنوان نخستین رییس جمهوری از حزب جمهوری خواه (پیشینیان همین نئو کان های امروز و اسلاف امثال جرج دبلیو بوش و رونالد ریگان و همین جناب دونالد ترامپ) برای حفظ منافع اقلیت سرمایه دار شمال و بانک داران و زمین داران بزرگ، در پی زمین آزاد و کارگر آزاد بود که بسیاری از منابع آنها در انحصار جنوبی ها قرار داشت . از همین روی وقتی به ریاست جمهوری رسید، هفت ایالت جنوبی از اتحادیه ایالات خارج شدند و زمانی که لینکلن تلاش کرد تا پایگاه فدرال در قلعه سامتر کارولینای شمالی را پس بگیرد، 4 ایالت دیگر نیز عضویت اتحادیه را ترک گفتند و کنفدراسیون را تشکیل دادند. بنابراین آبراهام لینکلن برای بازگرداندن ایالات خارج شده از اتحادیه به جنگ های انفصال روی آورد. خود وی در مقابل آنانی که تصور می کردند به خاطر الغای قانون برده داری می جنگد، در نامه ای به هوراس گریلی، روزنامه نگار و از حامیان الغای برده داری نوشت :
"... من اتحادیه را حفظ میکنم. با کوتاهترین راه ممکن از طریق قانون اساسی آن را حفظ میکنم. به زودی اقتدار ملی دوباره باز خواهد گشت و به زودی اتحادیه دوباره همان اتحادیه سابق خواهد شد. اگر کسانی باشند که نخواهند جز با از بین بردن بردهداری به حفظ اتحادیه کمک کنند، من با آنها موافقت نخواهم کرد. هدف اصلی من دراین مبارزه این است که اتحادیه را حفظ کنم، نه این که بردهداری را حفظ کنم یا از بین ببرم. اگر میتوانستم اتحادیه را بدون آزاد کردن هیچ بردهای حفظ کنم این کار را میکردم، اگر میتوانستم اتحادیه را با آزاد کردن تمام بردگان حفظ کنم این کار را میکردم، و اگر میتوانستم اتحادیه را با آزاد کردن گروهی از بردگان و برده نگه داشتن گروهی دیگر حفظ کنم باز هم این کار را میکردم، هر آنچه در مورد بردهداری و نژاد رنگین انجام دهم، بدین دلیل انجام میدهم که فکر میکنم میتواند به حفظ اتحادیه کمک کند.... من بدین وسیله هدفم را بر طبق وظیفه رسمیام اعلام کردم...."
در واقع آبراهام لینکلن هنگامی که در اول ژانویه 1863 میلادی، اعلامیه رهایی از بردگی را انتشار داد که از یک طرف نیروهای ارتش جنوب متشکل در کنفدراسیون در میانه جنگ های انفصال با اتکاء بر همان برده ها به سختی مقاومت می کردند و آزاد نمودن برده ها می توانست آنها را تضعیف نماید و از طرف دیگر برده های آزاد شده به عنوان نیروی کار جدید و ارزان و یا رایگان می توانستند در کشت و زرع زمین های پهناور شمال که بدون کارگر مانده بود، کمک شایانی باشند و غذای ارتش شمال را تامین نمایند، ضمن اینکه نیروی جدیدی هم برای این ارتش به شمار می آمدند.
واقعیت این است که برده داری پس از آن هم لغو نشد و بعد از جنگ های انفصال، آنان که زمین های وسیع جنوب را به چنگ آوردند، همانا سرمایه داران و زمین خواران شمالی بودند و بازهم سیاه پوستان بی پول و فقیر (که قدرت خرید زمین و مالکیت آن را نداشتند) همچنان به بردگی در آن زمین ها ادامه دادند.
اما آنچه در فیلم های هالیوود از جنگ های انفصال به تصویر کشیده شد، همان روایت دور از واقعیت بود و نوعی خیال پردازی و مدیریت اذهان به سمت و سویی که به نظر آمد می تواند چهره مطلوبتری از ایالات متحده و به خصوص آبراهام لینکلن در افکار عمومی بسازد. نزدیک به 30 اثر تصویر متحرک (اعم از فیلم بلند داستانی و سریال تلویزیونی و انیمیشن) درباره این شانزدهمین رییس جمهوری ایالات متحده، همان تصویر رویایی و قهرمانانه را از لینکلن ارائه ساخت که می توانست کلیت خونریزی ها و جنایاتی که در طول جنگ های انفصال انجام گرفت را توجیه نماید.
اما طرفه آنکه در گروهی از فیلم های مطرح و معروف هالیوود که درباره جنگ های انفصال ساخته شد و یا حتی با پس زمینه این جنگ ها تولید شدند، قهرمانان قصه از ارتش جنوب و نژادپرست و برده دار بودند که در قاب فیلم های یاد شده به صورت قهرمانانی سمپاتیک و آزادیخواه نمایش داده می شدند و در مقابل آنها، سیاهوستان و برده ها، آدم هایی خبیث و شرور نشان داده می شدند و حتی در برخی از این فیلم ها، ارتش شمال، نیروهایی غارتگر و سوءاستفاده چی تصویر می گردیدند. فیلم هایی که با هزینه های بالا تولید شده و علاوه بر فروش های فوق العاده، جوایز مختلفی هم در جشنواره ها و مراسم اهدای جوایز سالانه مانند اسکار و گلدن گلوب دریافت کردند.
از جمله این فیلم ها می توان به "تولد یک ملت" ساخته دیوید وارک گریفیث در سال 1915 اشاره کرد که از آثار سوپر پروداکشن در آن سالها به شمار آمد. فیلمی که براساس رمان پرفروش "عضو قبیله" نوشته یک کشیش جنوبی به نام تامس ای دیکشن ساخته شد. ماجرای یکی از سربازان جنوبی که پس از پایان جنگ های داخلی آمریکا به خانه ویرانش در کالیفرنیا باز گشته و گروه نژادپرست کوکلوس کلان را به راه می اندازد. (کوکلوس کلان ها از گروههای خشن نژادپرست بودند که سیاه پوستان را اسیر کرده و به آتش می کشیدند). کتاب"عضو قبیله" اثری کاملا نژادپرستانه بود که سیاه پوستان و حتی دو رگه ها را افرادی فاسد و دغلکار معرفی می کرد.
فیلم "تولد یک ملت" (که در ابتدا با همان عنوان کتابش یعنی "عضو قبیله" خوانده می شد) با هزینه 110000 دلار ساخته شد که در آن زمان حدود 12 برابر هزینه یک فیلم داستانی معمولی بود و پولساز ترین فیلم تاریخ سینما لقب گرفت، چنانکه براساس آمار رسمی به ثبت رسیده، از اولین نمایشش در 3 مارس 1915 به مدت 48 هفته (حدود یک سال) به طور بی وقفه نمایش عمومی داشت و حتی گفته می شود که در سال 1948 (یعنی 33 سال پس از ساخت)، حدود 150 میلیون تماشاگر در سراسر جهان داشته است.
در فیلم "تولد یک ملت" هم شاهد نمایش تفکرات به شدت نژادپرستانه (که از آرمان های دیرین صهیونی محسوب می شود) هستیم. در فیلم مذکور که نگاهی به شکل گیری ایالات متحده آمریکا و جنگ های انفصال دارد، قهرمان فیلم اعضای فرقه ای نژادپرست به نام کوکلوس کلان هستند، که در عادی ترین روش خویش، سیاه پوستان را به اسارت گرفته و به آتش می کشند.
اگرچه در همان زمان نمایش فیلم، اعتراضات فراوانی از نهادها و انجمن ها و منتقدان، نثار فیلم شد اما واقعیت این بود که تحریف تاریخی فوق تنها در فیلم مذکور صورت نگرفته بود و فضای رسانه ای و مکتوب حاکم بر آمریکا چنین سمت و سویی داشت! دیوید ای کوک در جلد اول کتاب "تاریخ جامع سینمای جهان" در این باره می نویسد:
"...در واقع فیلم "تولد یک ملت" با امانت تمام، همان چیزی را درباره اسطوره بازسازی آمریکا می گفت که سیاستمداران و تاریخ نویسان در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم تبلیغ می کردند..."
تورستین ویلن، فیلسوف و اقتصاد دان اجتماعی نیز پس از دیدن فیلم "تولد یک ملت"، در 1915 نوشت:
"...هرگز با چنین اطلاعات فشرده غلطی برخورد نکرده بوده ام..."
دیوید کوک در همان کتاب "تاریخ جامع سینمای جهان" ادامه می دهد:
"...اگر گریفیث تاریخ را تحریف کرده باشد باید گفت وودرو ویلسن (رییس جمهوری وقت ایالات متحده آمریکا) نیز در کتاب 5 جلدی خود به نام تاریخ مردم آمریکا در سال 1902 چنین کرده بود.کتاب مزبور در هنگامی نوشته شد که ویلسن رییس دانشگاه پرینستن بود و در جلد پنجم کتابش تقریبا همان نگاهی را دارد که گریفیث در فیلم خود منعکس کرده است. ویلسن حتی در کتاب خود کلمه کاکا سیاه (NEGRO) را آورده است. کاری که گریفیث هنوز به جرم کاربرد آن متهم است..."
در فیلم "تولد یک ملت" این جنوب است که مورد ظلم و ستم شمالی ها قرار می گیرد (طرفداری از برده داری در هالیوود!) . فیلم چنان برای این دروغ پردازی و تحریف تاریخی، فضاسازی می کند که دیوید ای کوک در همان کتاب "تاریخ جامع سینمای جهان"، عنوان فرعی فیلم را چنین نوشت:
"...درد و رنج هایی که جنوب متحمل شد تا ملتی متولد شود..."
جنگ های انفصال و نژادپرستی کوکلوس کلان ها (البته با رویکرد مثبت!) دربسیاری ازدیگر آثار هالیوودکه بعضا به عنوان محبوب ترین فیلم های تاریخ سینمای آمریکا هم جعل شدند، پس زمینه ماجراهای ملودرام قرار گرفتند؛
هتی مک دانل در نقش مامی در صحنه ای از فیلم "برباد رفته" ساخته ویکتور فلیمینگ - 1939
از جمله در فیلم معروف "برباد رفته" به کارگردانی ویکتور فلیمینگ و تهیه کنندگی دیوید سلزنیک در سال 1939 که قهرمان های اصلی و به اصطلاح مثبت داستان همچون اشلی ویلکز و رت باتلر و دوستانشان، هم از قهرمانان جنگ به شمار می آمدند و هم عضو کوکلوس کلان ها بودند و همزمان که در جنگ های انفصال حضور فعال داشتند، به قتل و غارت و سوزاندن سیاه پوستان هم می پرداختند و این عملشان هم در آن فیلم یک عمل قهرمانانه به حساب می آمد! فیلمی که در همان سال 1939 از سوی آکادمی اسکار مورد تجلیل فراوان قرار گرفت و 8 جایزه اسکار را از آن خود کرد.
در فیلم یاد شده نژادپرستی و برده داری امری شرافتمندانه و انسانی به شمار می آید و سیاه پوست و برده خوب کسی است که کاملا در خدمت ارباب سفید پوستش باشد همچون "مامی" یعنی همان کلفت سیاه پوست خانواده اوهارا که هتی مک دانل نقشش را ایفا می کرد و به خاطر ایفای این نقش، نخستین جایزه اسکار را برای یک بازیگر سیاه پوست به همراه آورد. نکته جالب اینکه در فیلم "برباد رفته"، جنوبی ها قهرمانان مثبت هستند و ارتش شمال وقتی سرزمین های جنوب از جمله زمین های وسیع خانواده اوهارا را مصادره می کند، در آن زمین ها و مناطق اطراف به شرارت و دزدی دست می زنند!!
برخورد چهارم ؛ جنگ های جهانی
جنگ جهانی اول از 28 جولای 1914 کلید خورد که امپراتوری اتریش-مجارستان پس از ترور ولیعهد آن امپراتوری به دست یک ناسیونالیست صرب، به صربستان اعلان جنگ داد. اما آمریکا حدود 3 سال بعد وارد این جنگ شد، وقتی در دوم آوریل 1917، گفته شد زیر دریایی آلمانی، کشتی مسافربری آمریکایی اس اس ساسکس (S.S. Sussex) را به توپ بسته و طی این حمله 124 مسافر آمریکایی آن کشته شدند، ایالات متحده آمریکا در 6 آوریل به آلمان اعلان جنگ داد و پس از گذشت 3 سال از جنگ جهانی اول ، رسما وارد جنگ شد.
اما داستان به توپ بسته شدن کشتی آمریکایی و کشته شدن مسافران آن، فقط یک داستان ساختگی بود که توسط برندیس صهیونیست به وودرو ویلسون (رییس جمهوری وقت آمریکا) پیشنهاد شد تا بهانه ای برای شرکت آمریکا در جنگ علیه آلمان فراهم شود. اما کنگره و مردم آمریکا، زمانی از کذب بودن این موضوع باخبر شدند که خیلی دیر شده بود و نیروهای آمریکایی درگیر جنگ با نیروهای آلمان شده بودند.
فرنیس نیلسن (یکی از اعضای مجلس وقت انگلیس) در صفحات 149 و 150 کتاب خود به نام "بانیان جنگ" (Makers of War) می نویسد:
"...در آمریکا وود رو ویلسون که در به در به دنبال یافتن مستمسکی برای داخل شدن در جنگ بود، آخرین موردی را که به آن رسید، غرق شدن ساسکس در وسط تنگه مید کانال بود. فردی داستان از بین رفتن آمریکایی ها را ساخت. با این بهانه، او (ویلسون) برای بیان اعلان جنگ به کنگره آمریکا رفت. پس از آن، نیروی دریایی انگلیس دریافت که ساسکس غرق نشده و جان هیچ فردی از بین نرفته بود!!..."
رویکرد سینمای آمریکا در طول جنگ اول جهانی را می توان به دو بخش مشخص پیش از ورود آمریکا به جنگ (6 آوریل 1917) و پس از آن تقسیم کرد. چرا که سینمای آمریکا در هر یک از این دو مقطع زمانی، رویکرد متفاوتی عرضه داشت که البته در هر دو مورد هم رویکردها با جهت گیری تبلیغاتی، تحریف گرانه و در جهت قهرمان نشان دادن ایالات متحده بود.
در ایام پیش از ورود آمریکا به جنگ، همه تلاش سینمای آمریکا، تولید فیلم هایی در موجه جلوه دادن عدم ورود ایالات متحده به آنچه درگیری های اروپایی می خواندند، خلاصه شده بود. یعنی همان موضوعی که شعار محوری انتخاباتی وودرو ویلسون، در انتخابات ریاست جمهوری بود.
فیلم هایی مانند فیلم "تمدن" در سال 1915 که 7 کارگردان از جمله رجینالد بارکر، تامس اچ اینس و ریموند بی وست پشت دوربینش قرار گرفتند تا در اوج درگیری های جنگ جهانی اول در اروپا، آن را بی حاصل خوانده و صلح بدون قید و شرط را فریاد بزند. فیلم "تمدن" داستان فرمانده یک زیر دریایی بود که حاضر نمی شود به یک هواپیمای غیر نظامی در حال حمل مهمات برای دشمنان کشورش شلیک کند!
فیلم پرخرج "تعصب" را هم که دیوید وارک گریفیث به دنبال "تولد یک ملت" در سال 1916، جلوی دوربین برد، فیلمی به شدت ضد جنگ ارزیابی شد. در آن فیلم، ترانه ای وجود دارد که می گوید: ".. من پسرم را بزرگ نکردم که یک سرباز شود..."
هر دو فیلم به دلیل تکرار شعارهای به ظاهر صلح طلبانه وودرو یلسون از جمله امتناع از داخل شدن در درگیری اروپا (منظور همان جنگ جهانی اول) در انتخاب مجدد وی به ریاست جمهوری موثر افتادند.
اما با ورود ایالات متحده آمریکا به جنگ، رویکرد سینمای آمریکا به کلی متفاوت شد و یک چرخش 180 درجه ای در آن هویدا گردید. سینمای صلح طلب و ضد جنگ پیش از آوریل 1917 به سینمایی جنگ طلب، حماسه سرا و قهرمان نما تبدیل گردید!!
شاید بتوان گفت اولین کسی که در جهت ورود آمریکا به جنگ و حماسه سرایی برای این ورود فیلم ساخت، بازهم دیوید وارک گریفیث بود که دو سال قبل از آن، فیلم ضد جنگ "تعصب" را با هزینه سرسام آور ساخته بود. او در سال 1918 فیلم "قلب های دنیا" را جلوی دوربین برد که اثری کاملا تهییجی و شعاری در جهت همراه شدن با ارتش ایالات متحده در جنگ جهانی اول بود.
ماجرای یک دهکده کوچک فرانسوی و مردم آرام و صلح طلب آن که کار می کنند و عاشق می شوند و زندگی بدون تنش دارند. اما ارتش آلمان نازی این آرامش را برهم زده، دهکده را اشغال می کند، گروهی را می کشد و گروه دیگر را به اسارت و بیگاری می کشاند. در این میان دسته ای از جوانان به مقابله و مقاومت برخاسته و با اشغالگران می جنگند تا دهکده شان را آزاد کنند.
نمایش فیلم "قلب های دنیا"، تاثیر فوق العاده بسزایی در روحیه جوانان آمریکایی گذارد و باعث شد که بسیاری از آنان به سازمان ها و موسسات جذب سرباز مراجعه کرده و راهی جبهه های جنگ اروپا شوند.
از دیگر فیلم هایی که ورود ایالات متحده به جنگ اول جهانی را ضروری دانسته و حضورش را همچون یک منجی نشان می داد، می توان به فیلم هایی مانند مستند داستانی "چهار سال از زندگی من در آلمان" اشاره کرد که تجربیات سفیر آمریکا در آلمان به نام جیمز جرارد در طی سالهای 1913 تا 1917 را به تصویر می کشید.
شاید بتوان گفت از اینجا بود که ژانر جنگی در سینمای آمریکا متولد شد، ژانری که با پایان جنگ جهانی اول در سال 1918 منزوی نشد و همچنان فیلم های مختلفی در این ژانر و درباره حضور آمریکا در جنگ جهانی اول ساخته شدند که از ابعاد مختلف به آن جنگ توجه می کردند؛ برخی ضد جنگ بودند و بعضی دیگر حماسی . برخی تلخی های جنگ را به تصویر می کشیدند و بعضی دیگر با بیانی طنز آمیز به آن می پرداختند اما در همه آنها یک عنصر مشترک وجود داشت و آن ارائه تصویر آمریکایی قهرمان و منجی بود که با ورودش به جنگ، دنیا و انسانیت را از ویرانی و مرگ و نیستی نجات می بخشد! تحریفی که تنها در سینمای غرب، می توانست تحقق یابد!!
مانند فیلم مطرح رکس اینگرام به نام "4 سوار سرنوشت" درباره پاره پاره شدن یک خانواده در طی جنگ اول و حتی مقابل هم ایستادن آنها از دو جبهه مخالف یا فیلم "بالها" ساخته ویلیام ولمن در سال 1927 که در نخستین سال برگزاری مراسم اهدای جوایز آکادمی (اسکار)، جایزه بهترین فیلم را از آن خود کرد و یا "رژه بزرگ" به کارگردانی کینگ ویدور که لحظات دلهره آور جنگ اول جهانی را نشان می داد اما باز هم در خلال آتش و جنگ و خون، عشق یک سرباز آمریکایی به یک دختر دهاتی فرانسوی بود که ماجرا را به ملودرامی جلب کننده بدل می ساخت.
اما فیلم های دیگری که در سالهای بعد، حتی پس از شروع جنگ دوم جهانی درباره جنگ اول و حضور آمریکا در آن ساخته شدند، به نوعی افکار عمومی ایالات متحده را برای ورود به جنگی تازه و این بار تعیین کننده تر آماده می ساختند. فیلم هایی همچون:
"گروهبان یورک" ساخته هاوارد هاکز در سال 1941 درباره ماجرای واقعی آلوین سی یورک (با بازی گری کوپر) نشان می داد که یک آدم ساده و ضد جنگ، چگونه نگرش و باورهایش تغییر کرده و به صفوف سربازان ارتش آمریکا در جنگ می پیوندد و به اصطلاح شجاعت های بسیاری از خود نشان می دهد؛ از جمله کشتن 20 سرباز آلمانی و اسیر کردن 132 سرباز دیگر! که باعث می شود وی در پایان جنگ به عنوان قهرمان جنگ به وطن باز گردد!!
"پل واترلو" به کارگردانی مروین لروی در سال 1940 و "زنگ های برای چه کسی به صدا در می آیند؟" ساخته سام وود، در سال 1942 بر اساس رمان مشهور ارنست همینگوی از دیگر آثاری بودند که منجی گرایی آمریکایی را در کادر خود قرار داده و نشان می دادند که آمریکاییان چگونه تمامی دلبستگی های شخصی خود را برای نجات مردم، قربانی کرده و دلاورانه می ایستند و برای آزادی دیگر ملت ها از جان خود می گذرند!! (آنچه که تنها در کتاب های داستان و برپرده سینماها می تواند دیده شود!!!)
پیتر اوتول و عمر شریف در صحنه ای از فیلم لارنس عربستان ساخته دیوید لین - 1962
"لارنس عربستان" ساخته دیوید لین در سال 1962 درباره تلاش جاسوسان انگلیس طی جنگ جهانی اول برای تغییر نقشه خاورمیانه و حاکم ساختن وهابی های آل سعود بر شبه جزیره عربستان که 7 جایزه اسکار از جمله اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را از آن خود کرد.
سال 2011 : 4 جایزه اسکار به فیلم "سخنرانی پادشاه" درباره جرج ششم که قدرت سخنرانی ندارد ولی با یادگرفتن آن و یک سخنرانی قوی ، فرمان آغاز جنگ جهانی اول را صادر می کند!!
سال 2012: فیلم "اسب جنگی" ساخته استیون اسپیلبرگ درباره یک قصه دراماتیک ارتباط نزدیک سربازی در جنگ اول جهانی و اسب او که ماجراهای مختلفی را در جبهه های مختلف جنگ از سر می گذراند که نامزد دریافت 6 جایزه اسکار بود.
ادامه دارد ...