گریز از کوچه های باریک و پر پیچ کازابلانکا
شاید اهمیتی نداشته باشد که کازابلانکا شهر ملال آور و دلتنگ کننده ای است (آنگونه که جولیوس اپستین ، یکی از فیلمنامه نویسان کازابلانکا می گوید) یا اینکه سربازان آلمانی هرگز در این شهر نبوده اند و اگر هم چندتایی حضور داشته اند، اونیفورم نظامی به تن نداشتند! و (باز هم به قول اپستین) اگر این اطلاعات را قبل از نوشتن فیلمنامه هم می دانستند ، احتمالا باز "کازابلانکا" همین گونه که هست نوشته می شد.
اصل قضیه به آن زمانی برمی گردد که یک معلم مدرسه ای در نیویورک به نام موری برنت، در حال گذران تعطیلاتش در جنوب فرانسه آن هم در آستانه آغاز جنگ دوم جهانی، توجه اش به اجتماع تازه ای جلب می شود که در کنار جامعه قدیمی در حال شکل گیری است. او در هتل محل اقامتش مهاجرانی را می بیند که همراه ماجراجویان و دلالان و واسطه ها ، پیرامون پیانیست سیاه پوستی جمع شده بودند که آهنگهایی به سبک "بلوز" می زد.
همین ماجرا آنچنان توجه اش را جلب می کند که با همراهی جون آلیسن (که دستی هم بر نمایشنامه نویسی داشت) ، نمایشنامه ای در سه پرده به نام "همه به کافه ریک می روند" را می نویسد. نمایشنامه ای که هرگز برروی صحنه نرفت.
قصه آن نمایشنامه هم در کازابلانکا اتفاق می افتاد ولی شخصیت اصلی اش "ریک" در واقع وکیلی فرانسوی به نام ریشار بلن بود که خانواده و کشورش را ترک کرده و عاشق لوییز مردیت نروژی – آمریکایی (همان "ایلزا" نسخه اصلی کازابلانکا) شده که در واقع همسر ویکتور لازلو است و لازلو ثروتمندی اهل چکسلواکی معرفی می شد که نازیها او را مجبور می کنند تا پولهایش را از کشورش به آلمان بیاورد و به همین دلیل به نهضت مقاومت ملی می پیوندد.
پس از شروع جنگ برنت و آلیسن تلاش بسیاری به خرج دادند تا این نمایشنامه را به ساخت فیلم نزدیک سازند. سرانجام با جلب نظر استنلی کارنوت، یکی از کارگزاران کمپانی برادران وارنر ، هال بی والیس(تهیه کننده) را متقاعد کردند که قصه شان ، مایه های ساخت یک فیلم ملودرام متناسب با فضای جنگی روز و پر از تعلیق و کشش و جذابیت های روانشناسانه را دارا است و با دریافت 20 هزار دلار از والیس حقوق نمایشنامه را به او واگذار نمودند. همه این اتفاقات در طول یک ماه دسامبر 1941 روی داد در حالی که ژاپن ، پایگاههای آمریکا را در پرل هاربر درهم کوبیده بود و حالا آمریکا بتدریج خود را آماده می ساخت تا وارد کارزار جنگ دوم جهانی شود ، شاید که بازهم مانند جنگ اول گردش اوضاع را تغییر دهد.
در نوشتن فیلمنامه "کازابلانکا" خیلی ها دخالت داشتند، به قول خود هال والیس، همه آن آدم هایی که تابستان 1942 بطور تصادفی در استودیوی برادران وارنر پرسه می زدند؛ از برادران اپستین (جولیوس و فیلیپ که پیش از آن بطور ناشناس در نوشتن فیلمنامه "یانکی دودل دندی" دست داشتند) گرفته تا هاوارد کاچ (همکار اورسن ولز در برنامه "جنگ دنیاها") و کیسی رابینسن و آلبرت مالتز( که 10 سال بعد مغضوب کمیته مکارتیسم واقع شد) و همچنین اناز مکنزی و ویلیام کلین که خلاصه نویس فیلمنامه بودند. حتی وقتی مشخص شد که مایکل کورتیز باید صد و بیست و ششمین فیلمش را از فیلمنامه کازابلانکا بسازد ، همسر او هم در نوشتن بقیه فیلمنامه دخالت کرد زیرا در زمان شروع فیلمبرداری یعنی 25 ماه مه 1942 ، هنوز یک سوم فیلمنامه نوشته نشده بود و در حالی که همچنان هاوارد کاچ شبها تا دیر وقت به پایان مناسبی برای یک روایت عاشقانه – سیاسی فکر می کرد ، برادران اپستین هم مشغول نوشتن دیالوگ ها بودند و هر بار که صفحه ای را تمام می کردند، به سوی استودیو می دویدند تا آن را به دست کارگردان برسانند!
به همین دلیل است که می گویند روزی در میانه فیلمبرداری، اینگرید برگمن (بازیگر نقش ایلزا) از مایکل کورتیز سوال کرد که بالاخره در پایان قصه با ویکتور لازلو می رود یا با ریک می ماند ؟! چون در آن موقع هم هنوز نوشتن فیلمنامه تمام نشده بوده است. البته در آن روزگار این اتفاقی استثنایی برای فیلم کازابلانکا" به شمار نمی آمد، زیرا ایامی بود که به دلیل پرکردن هفتگی سالن های سینما توسط استودیوهایی که صاحب همان سالن ها بودند، هر کمپانی بایستی در سال حدود 50 فیلم می ساخت و از همین رو فیلمبرداری بسیاری از فیلمنامه ها قبل از اتمام نگارش، آغاز می گردید. ولی امروز که فیلمنامه کازابلانکا از موقعیتی خاص در تاریخ سینما برخوردار شده، در واقع روند معمول نوشتن فیلمنامه آن سالها به کمکش آمده تا همه جریانات درون قصه، توجیه قابل قبول تری به خود بگیرند.
هال والیس خود معتقد است یکی از محورهای کلیشه ای "کازابلانکا" آن بود که تماشاگر، عناصر مختلف قصه اش را بارها در فیلم های دیگر دیده بود. مثلا نمونه تحمیل آن شرایط جنگی به یک فضای ملودراماتیک در "خانم مینیور" ویلیام وایلر تصویر شده بود و "گروهبان یورک" هاوارد هاکس هم تا حدی آن وظیفه شناسی و میهن پرستی خدشه ناپذیر امثال ویکتور لازلو در هر شرایطی را دارا بود ، فضای بحرانی ناشی از شرایط اجتماعی (ولو اگر مربوط به بحران اقتصادی اوایل دهه 30 آمریکا باشد) را در "خوشه های خشم" جان فورد به منصه ظهور رسانده و درگیری و بازی موش و گربه با جاسوسان جنگی و ترفندهایشان هم در "خبرنگار خارجی" آلفرد هیچکاک نمایش داده شده بود، بالاخره می توانستی سرنخ هایی از رمانس رابطه رت باتلر و اسکارلت اوهارا فیلم "برباد رفته" را نیز در روابط "ایلزا" و "ریک" ببینی.
اما آنچه فیلمنامه "کازابلانکا" را متفاوت نمود (به جز زمان متناسب ساخته شدن فیلم ، آنطور که کلود شابرول معتقد است)، نحوه روایت و قرار گرفتن عناصرفوق درکنار یکدیگر و تحولاتی است که گام به گام و لحظه به لحظه در روند داستان اتفاق می افتد بطوریکه گاه مسیر آن را به کلی با آنچه در قبل وجود داشت، متفاوت می سازد.
درگیر یک ماجرای خطرناک سیاسی شدن آدم ظاهرا بی خیال و بی تفاوتی همچون ریک بلن یا همراهی پلیس گوش به فرمانی همچون سروان لویی رنو با وی از همین نوع پیچش های قصه است، گرچه تقریبا در معرفی اولیه و بعضا در همان نخستین دیالوگ های کاراکترهای فوق، سرنخ هایی مبنی بر تحولات فوق دریافت می کنیم. مثلا سروان رنو (با بازی کلود رینز) در همان برخورد اولش با سرگرد اشتراسر آلمانی هنگام استقبال از ورود وی به کازابلانکا با تمسخر آشکاری می گوید :"فرانسه اشغال نشده ورود شما را به کازابلانکا خوش آمد می گوید !"
دیالوگ های ریک از نحوه پرداخت پیچیده تری برخوردار است، به نحوی که بیان گر شخصیت درون گرا و پر راز و رمز اوست . به اولین دیالوگ هایش توجه نمایید:
در صحنه نخستین برخورد و صحبت ریک با یوگارتی ، در مقابل سخن تملق آمیز او که می گوید:"اگر امروز یک نفر تو را در بانک آلمان ببیند ، فکر می کند تمام عمر این شغل را داشته ای ..." ، ریک پاسخ مختصری می دهد:
" چی باعث می شود که تو فکر کنی من این کاره نبودم ..."
یا چند لحظه بعد در همان صحنه باز هم در پاسخ بوگارتی که می پرسد:"...حتما از من بدت می آید، نه؟"
ریک به طعنه می گوید :" اگر مسئله ای باعث شده که این جور فکر کنی ، لابد این طور هم هست."
برای اثبات بی تفاوتی فوق کافیست به دیالوگ هایی که با لازلو و ایلزا بطور جداگانه رد و بدل می کند هم توجه کرد :
وقتی لازلو که برای دریافت اوراق خروج می گوید :"... شما می دانید که برای ادامه نهضت و برای زنده ماندن میلیونها نفر انسان ، حیات من چقدر اهمیت دارد و اینکه باید به آمریکا بروم و نهضت را ادامه بدهم."
ریک جواب می دهد:" مشکلات انسان های دنیا به من ربطی ندارد . من فقط کار خودم را می کنم."
و در برابر درخواست ایلزا جهت دریافت همان اوراق پاسخش این است:
" من برای هیچ چیز دیگری به جز خودم نمی جنگم. تنها هدف مورد علاقه من ، خودم هستم ."
اما همین ریک با دیدن مجدد ایلزا احساساتی شده و رفتارهای به شدت متفاوتی از خود بروز می دهد . اگرچه در همان زمانی هم که شخصیت خشک و غیرقابل انعطاف و البته بی تفاوتی دارد ، سروان رنو ضمن یادآوری سوابق مبارزاتی ریک در اتیوپی و برای جمهوری خواهان ضد فرانکو در اسپانیا ، می گوید :
" به نظرم در زیر آن ظاهر بی تفاوت ، قلبا یک آدم احساساتی هستی !"
به این ترتیب و با این شخصیت های رنگ به رنگ ، داستان "کازابلانکا" مدام از کوچه پس کوچه های باریک و پر پیچ و خمی عبور کرده و بعضا در آنها گیر می کند، به طوری که در برخی لحظات مخاطب کاملا گیج می شود. خصوصا از آن لحظه ای که مسئله دریافت اوراق خروج برای لازلو و البته ایلزا حیاتی می شود و ریک به خاطر انتقام قال گذاشته شدنش توسط ایلزا در پاریس، قصد ندارد این اوراق را به آنها بدهد. اما پس از آن و با کمی درددل های زنانه ، تصمیمی حیرت آورتر گرفته و از آن کاراکتر خشک و بی روح و ماکیاولی اش فاصله ای غریب می گیرد! او نه تنها تصمیم به دادن اوراق می گیرد بلکه حتی می خواهد کمک کرده تا لازلو به راحتی از کشور خارج شده و به سوی لیسبون پرواز کند.
اوراق یاد شده را از همان صحنه اول فیلمنامه به ما معرفی می کند (آنجا که در نخستین صحنه پس از توضیح راجع به موقعیت کازابلانکا در سالهای میانی جنگ دوم جهانی، در اداره پلیس، کاغذی خوانده می شود که در آن گفته می شود ، دو مامور آلمانی که حامل اوراق مهمی بوده اند به قتل رسیده وآن اوراق به سرقت رفته اند) تا اینکه در یکی از اولین صحنه ها از کافه ریک ، بوگارتی آنها را نزد ریک به امانت می گذارد و سپس این ویکتور لازلو و ایلزا هستند که برای خروج از کازابلانکا به آن نیاز دارند. ضمن اینکه رقیب کافه دار ریک یعنی "فراری" نیز از دراختیار گرفتن اوراق مورد بحث بدش نمی آید و حاضر به معامله است.
جر و بحث های مختلف رنو با ریک نیز بر سر همان اوراق است در حالی که تقریبا همه چهره های آشنای کازابلانکا، اعم از رنو و فراری و ایلزا و لازلو و... می دانند که آنها نزد ریک است ، اما جستجوی سراسر کافه ریک هم نمی تواند سروان رنو را به آنها برساند. پس از توافق ظاهری ریک با سروان رنو برای معامله ای بر سر اوراق و دستگیری لازلو است که رنو می پرسد :
"راستی در آن جستجوی همه جانبه کافه، این اوراق کجا بودند؟" و ریک جواب می دهد که در پیانو گذاشته بوده است و چه دیالوگ هوشمندانه ای است که رنو می گوید :"آه ! مقصر خودم هستم که موسیقی دوست ندارم !"
همین اوراق است که مایه اصلی مانور فیلمنامه نویسان و البته خود ریک برای پیچ دادن ماجرا و منحرف نمودن ذهن سروان رنو و ایلزا و طبیعتا تماشاگر می شود و بالاخره همین اوراق برای پرکردن اسامی کسانی که قرار است از کازابلانکا خارج شوند، مایه آخرین تعلیق فیلمنامه قرار می گیرند که بالاخره کی با کی می رود و چه کس یا کسانی باقی می مانند؟ اصلا گویی زنجیر ارتباط دهنده همه وقایع پراکنده داستان ، اوراق ذکر شده هستند که در هر فراز قصه، سر و کله شان پیدا شده و بقیه اتفاقات را بر زمینه خود جاری می سازند.
اما از هنگامی که ریک تصمیم می گیرد که از اوراق مورد بحث استفاده کند، 3 خط داستانی برای سرانجام کار جریان خود را آغاز می کنند ؛
اول اینکه ریک در همان شب صحبت با ایلزا توافق می کند که در مقابل واگذاری اوراق به ویکتور لازلو ، او را نزد خود در کازابلانکا نگه دارد،
دوم از طرف دیگر به سروان رنو می گوید که می خواهد لازلو را با اوراق سرقت شده در دام او بیندازد و خودش با ایلزا از کازابلانکا برود (این در حالی است که با فراهم آوردن زمینه فروش کافه به فراری ، این خط اخیر به واقعیت نزدیکتر می شود.)
اما شبی که قرار است لازلو را با اوراق گیر سروان رنو بیندازد ، روی سروان اسلحه کشیده! و به اتفاق آنها و ایلزا عازم فرودگاه می شود!! و از این جا خط سوم شروع می گردد.
در واقع با توجه به شواهد موجود و سیر منطقی فیلمنامه و همچنین روایت های متعدد از بازیگران فیلم ، پایان فیلم به همین شکل ترسیم شده بوده است، یعنی قرار براین بوده که در یک عملیات فریب دو جانبه (هم برای لازلو و هم برای ایلزا)، لازلو با برگه های خروج به فرودگاه کشانده شود تا بهانه لازم برای دستگیری اش نزد سروان رنو فراهم آمده، بتواند وی را به همین بهانه بازداشت نموده و ریک و ایلزا هم بدون دغدغه راهی پرتغال شوند.
این دقیقا خلاف وعده ای است که ریک به ایلزا مبنی بر فراری دادن لازلو داده بود. از طرف دیگر هم برخلاف قولش به لازلو بود که وسایل فرار او و همسرش را فراهم خواهد آورد. در واقع کلیت این نقشه یک بده بستان کثیف با سروان رنو و اشتراسر آلمانی بود تا بتواند با خیال راحت عشق قدیمی اش را بدست آورد. این عین همان رفتار و منش آمریکایی در طول تاریخ سیاسی این کشور بوده که توسط حاکمانش در حق دیگر کشورها اعمال شده و با جلب اعتماد آنها، در بزنگاههای تاریخی به صمیمی ترین وابستگانش خیانت ورزیده و آنان را در پای عشق های قدیم و جدید خود قربانی نموده است. اینچنین است که در فرهنگ سیاسی امروز دنیا، ایالات متحده آمریکا ، کشوری قابل اعتماد به شمار نمی آید. چنانچه همین اخیرا حتی در وب سایت BBC Persia نیز طی مقاله ای روی این مطلب تاکید شده بود.
در "کازابلانکا" هم ریک همچنان طالب عشق قدیمی اش است که در مقابل یک انقلابی (ویکتور لازلو) آن را از دست داده و حالا دوباره درصدد بدست آوردنش تلاش می کند، حتی به قیمت قربانی کردن آن انقلابی(لازلو) که مسئولیت بخش مهمی از مبارزات و مقاومت علیه آلمان هیتلری را در کشورهای مختلف برعهده دارد. او برگه های نجات و فرار انقلابی یاد شده را در اختیار دارد ولی تنها در مقابل بدست آوردن عشق سابقش حاضر است ، آنها را بدهد. ولی حتی این معامله را هم در بزنگاه خود به هم زده و پس از آن نقشه ای طراحی می کند که آن انقلابی در چنگ ماموران هیتلر اسیر شود و در انتها ریک و عشق قدیمی اش نجات پیدا کنند!!
اما چنین پایانی مورد قبول سیاست های آن روز ایالات متحده که به صورت منجی وارد جنگ شده بود و کمپانی های هالیوودی نبود که همگی به صورت تمام قد در خدمت جنگ قرار گرفته بودند.
در واقع خط چهارم قصه "کازابلانکا" از اینجا شروع می شود که بنا به گفته اینگرید برگمن تا روز فیلمبرداری بر آنها پوشیده مانده بود، آنجا که ریک بالاخره ایلزا را قانع می کند که با لازلو برود و خودش هم سرگرد اشتراسر را با گلوله می زند تا مسئله فروش کافه و رفتن از کازابلانکا هم درست دربیاید. گریزی که با همکاری سروان رنو و مساعدت وی صورت می گیرد تا دوستی تازه ای بین آنها آغاز شود.
برای یافتن این پایان (که یکی از عجیب ترین پایان های تاریخ سینماست) جولیوس اپستین (یکی از نویسندگان فیلمنامه) می گوید:
" روزی با برادرم فیلیپ در سانست بولوارد در حال رفتن به سوی استودیو بودیم و برای پایان فیلم فکر می کردیم که ناگهان همدیگر را خطاب قرار دادیم که : باید به دنبال مظنونین همیشگی بود (همان جمله معروف سروان رنو پس از کشته شدن سرگرد اشتراسر خطاب به پلیس فرودگاه) . اما چه کسی و به چه دلیل بایستی دستگیر می شد؟ تا اندازه ای معلوم بود، سرگرد اشتراسر باید گلوله می خورد (چون آلمانی خبیث بود) و طبیعی بود که بایستی همفری بوگارت در حال تیراندازی به او نشان داده می شد (تا وجهه قهرمانی و منجی گری آمریکایی را برجسته سازد). این تمایل تهیه کننده و استودیو بود. علاوه براینکه در آن زمان جنگ، مبارز ضد هیتلری هم نبایستی دستگیر و یا تضعیف می شد! پس دیگر ترسیم پایان فیلم چندان کار سختی نبود."!!
یعنی اپستین خیلی صادقانه اعتراف می کند که روسای کمپانی برادران وارنر ، خواستار تغییر پایان فیلمنامه به شکل کنونی بودند تا منافع تبلیغاتی حال و آینده ایالات متحده تامین شده و نیات و اهداف واقعی آنها نزد افکار عمومی دنیا برملا نگردد تا تصویری ولو ساختگی و شعاری از منجی آمریکایی در اذهان بماند.
چنانچه خود جناب جولیوس اپستین در مصاحبه اش معتقد است که :
"...آخر داستان فیلم باورنکردنی و غیرمنطقی است، قهرمانان داستان خیلی کلیشه ای هستند و فیلم هم بی اندازه اشک آور و پیش پاافتاده است..."!
او می گوید که :
"... به نظرم "کازابلانکا" بهترین فیلم بدی است که در تاریخ سینما ساخته شده است!! خصوصا که نوشتن دیالوگ های طولانی برای همفری بوگارتی که نمی توانست بطور دقیق آنها را حفظ کند و با تغییراتی بیان می کرد ، از همه چیز عذاب آورتر بود..."!!!
دومین گام نچسب و شعاری فیلمنامه پس از نشان دادن ریک احساساتی در برخوردهای با ایلزا ، ابراز عشق مجدد ایلزا بلافاصله پس از کشیدن اسلحه به روی ریک ، برای دریافت اوراق خروج است. آنچه که اصلا با آن برخورد خشونت بار قبلی سازگار نیست. آیا آنطور که ریک در فرودگاه برای لازلو توجیه می کند، این فقط یک ترفند زنانه برای رام کردن او و بدست آوردن اوراق مربوطه بوده است :
ریک (خطاب به لازلو) می گوید: "ایلزا هر کاری را که می توانست ، انجام داد تا آن اوراق را از من بگیرد ولی از هیچ راهی موفق نشد. تمام سعی خودش را به کار بست تا من را قانع کند که عاشقم است. اما آن عشق مدتها پیش به پایان رسیده بود. همه اینها به خاطر تو بود. ایلزا فقط وانمود می کرد که تمام نشده و من هم اجازه دادم که به این وانمود کردنش ادامه بدهد."
ولی آیا این همه واقعیت کازابلانکاست؟ آیا ایلزا حقیقتا فقط وانمود کرده بود؟ آیا می خواست ریک را با عشقش گول بزند؟ قدر مسلم این است که هدفش درآوردن اوراق خروج از دست ریک برای خروج لازلو بود اما هنگامی که در فرودگاه از اینکه قرار نیست با ریک بماند و باید با لازلو برود، حسابی جا می خورد! این یک تناقض آشکار در شخصیت پردازی و حتی تیپ سازی فیلم است که حتی با توجیهات و داستان سرایی ایلزا به هنگام اسلحه کشیدن به روی ریک هم تناقض دارد . با این همه به نظر نمی آید که فیلمنامه نویسان درصدد القای تجدید حیات همان عشق دیرین ایلزا نسبت به ریک نیز بوده باشند، چرا که همه آنچه تا اینجا برای رابطه یکطرفه ریک با ایلزا و ترک ریک در آن روز بارانی در ایستگاه راه آهن و اصلا اسلحه کشیدن ایلزا ، ریسیده اند، پنبه شده و بی منطق و اضافی جلوه می کند. یعنی این تجدید حیات ، از همان روز اول دیدار مجدد ریک و ایلزا می توانست رقم بخورد.
سکانس پایانی "کازابلانکا" دیالوگ های نسبتا مفصلی دارد ، اما همه آنها هم نمی تواند ابهامات ذکر شده را خاتمه بخشد. در پایان همه آن حرف ها و رفتن ایلزا و لازلو ، گویا خود فیلمنامه نویسان هم به منطق پا در هوای دست پختشان واقفند و از قول سروان رنو (خطاب به ریک) می گویند :
" این داستان پریانی را که برای لازلو سرهم کردی، خودت هم باور نداری. آن حرفهایت را هم ایلزا باور نکرد. من تقریبا زن ها را خوب می شناسم. رفیق! او رفت، اما از چهره اش خواندم که فهمیده بود دروغ می گویی!!"
این احساس فریب خوردن را تقریبا در چهره اغلب تماشاگران فیلم "کازابلانکا" در طول تمام این 70 سال که از اولین اکرانش می گذرد، می توان دید. احساسی که سعی می کنند آن را زیر پوشش شگفتی و حیرت، پنهان سازند. اما واقعیت این است که سازندگان فیلم "کازابلانکا" بدون احترام به تماشاگر و مخاطب خود، تنها برای آنکه به ایدئولوژی منجی گری آمریکایی وفادار نشان دهند، با سرهم بندی به قول سروان رنو یک داستان شبه پریانی ، همه منطق و سیر دراماتیک داستان که می توانست به یک استثناء تبدیل شود را به هم ریختند و از یک ضد قهرمان کلاسیک همچون ریک، یک سوپرمن لوس و بی مزه ساختند.
ترانه فیلم هم (که توسط هرمن هاپفلد در 1931 ساخته شده بود و بعدها آنچنان معروف شد ) توسط ماکس اشتاینر ، آهنگساز فیلم ، چنان زشت و ملال آور قلمداد گردید که از تهیه کننده درخواست کرد تا همه نماهای مربوط به آن را از فیلم درآورده و مجددا فیلمبرداری نماید ، فقط کوتاه شدن موی اینگرید برگمن برای بازی در فیلم برای "چه کسی زنگها به صدا در می آید؟"باعث شد که این اتفاق برای ترانه مشهور "همچنان که زمان می گذرد" رخ ندهد.
اگرچه به قول سروان رنو، ریک با کشتن سرگرد اشتراسر، علاوه بر خصوصیت احساساتی بودن، وجه میهن پرستانه اش را هم بروز داد، ایلزا هم با ویکتور لازلو به سوی لیسبون پرواز کرد تا به آمریکا بروند اما به نظرم ازجهتی دیگر قصه "کازابلانکا" پایان نیافت. ریک در آخرین دیالوگش هم می گوید شاید این یک شروع باشد .
می توان قصه"کازابلانکا"را در همین زمان و درعرصه اجتماع و سیاست دنبال کرد. به هر حال تولید فیلم "کازابلانکا" در اوایل سال 1942 آغاز شد که هنوز چند ماهی از ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی در 7 دسامبر 1941 و پس از حمله ژاپنی ها به بندر پرل هاربر نگذشته بود و اصلا ماجراهای خود "کازابلانکا" نیز به اوایل دسامبر 1941 بازمی گردد یعنی در همان حوالی حمله نیروی هوایی ژاپن به پرل هاربر. فیلم در نوامبر 1942 اکران شد و در مراسم اسکار 1943 نیز 3 جایزه اصلی از جمله بهترین فیلم را دریافت کرد.
بسیاری از مورخین و کارشناسان بر این باورند که ورود ایالات متحده آمریکا به جنگ جهانی دوم( 2 سال و 3 ماه پس از آغاز آن) جنبه ای قهرمانانه و منجی گرایانه داشت که با پیاده شدن چتربازان و سربازان آمریکایی در سواحل نرماندی ( 6 ژوئن 1944) و بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی ( 6 و 9 اوت 1945) آن را اثبات کرده و به جنگ خاتمه بخشید. در واقع آمریکایی ها همواره در نوشته ها و سخنرانی هاو همچنین کتاب ها و فیلم های خود ، به کرات بر این منجی گری و نجات جهان از شر نازی های هیتلری تاکید داشته اند.
آمریکایی ها همواره دوست داشته اند خود را حداقل در فیلم هایشان ناجی و آزادیبخش جلوه دهند ، این ویژگی را از فیلم "بالها" که در سال 1928 نخستین جایزه اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد ، می توان مشاهده نمود تا فیلم های تخیلی شان و تا همین آثار پروپاگاندایی جنگی اوایل هزاره سوم (مثل "سقوط بلک هاوک" یا "پشت جبهه دشمن" و یا "ما سرباز بودیم" ). "کازابلانکا" هم علیرغم تمامی نقاط مثبت و منفی و فراز و فرودهای دراماتیک، در نهایت یک اثر تبلیغاتی دیگر برای همان رویاهای دیرین و البته تحقق نیافته آمریکایی است که شاید به قول تئودور درایزر بتوان به آن "تراژدی آمریکایی" اطلاق کرد!!
"کازابلانکا" جلوه ای دیگر از رویای آمریکایی در آن سالها و تبلیغی برای یانکی هایی به نظر می آید که می خواستند بار دیگر با دخالت در جنگ جهانی، خودشان را ناجی دنیا معرفی کنند! ریک بلن در واقع چنین هیبتی را نشان می دهد، اوست که سابقه آزادیخواهی برای اتیوپی و جمهوری خواهان اسپانیا دارد، کافه اوست که منطقه آزاد کازابلانکا محسوب می شود و آلمان ها در آن قدرتی ندارند و بالاخره این ریک آمریکایی است که به داد ویکتور لازلو (قهرمان افسانه ای مقاومت اروپا علیه آلمان نازی که به قول خود ریک شهرتش نیمی از دنیا را پر کرده) می رسد و با هوشمندی او را از دست آلمان ها و پلیس حکومت ویشی فرانسه خلاص کرده و روانه آمریکا می کند تا از آنجا رهبری نهضت را ادامه دهد!!
اما علیرغم همه آن پیچ و خم هایی که سازندگان "کازابلانکا" برای تامین نظر برادران وارنر به آن دادند، شخصیت ریک حتی به عنوان همان منجی آمریکایی همچنان غیرقابل اعتماد است. او به هیچ قاعده و قانونی پایبند نیست مگر به یک عشق کهنه قدیمی. ریک به همه کلک می زند از سروان رنو و اشتراسر و لازلو گرفته تا حتی به همان عشق قدیمی اش یعنی ایلزا !! در واقع این کلک و حقه زنی در سلول سلول شخصیت های آمریکایی ، لااقل در فیلم هایشان وجود داشته است، حتی در مثبت ترین آنها ؛ از وسترنرهایی مانند وایات ارپ و داک هالیدی و ریچارد بون گرفته تا مثلا بت ماسترسون و جیم وست و استیو آستین و حتی آن موش سیرک باز کارتون دامبو و رابین هود انیمیشن.
و این نوع کاراکتر شناسی چقدر همین امروز به کار می آید، خصوصا در این فضایی که بحث مذاکرات و رابطه با آمریکا داغ است. آمریکایی که همین امروز و جلو و عقب میز به اصطلاح مذاکرات، مدام مشغول کلک زدن و حقه بازی است؛ از یک سو سخن از اعتماد سازی می کند و بعد به عنوان هدیه یک جنس تقلبی را به مسئولین ما قالب می کند! ( به قول معروف از کیسه خلیفه می بخشد!! ) و به دنبال آن به عنوان امتیاز، سخن از آزادسازی سرمایه های بلوکه شده ایران می زند و خودش را به جهالت می زند ، گویی که قرار نبوده براساس قرارداد الجزایر و پس از آزاد سازی گروگان های آمریکایی، آن اموال را آزاد می ساخت!!! ( راستی حضرات آمریکایی به کدام بند از آن قرارداد عمل کردند؟!!!!)
حالا اصلا همه این حرف ها هم به کنار و آمریکایی ها بر فرض محال به قول دوستان ، آخر اعتماد و صداقت و معرفت هستند!! آیا واقعا رابطه با این عصاره صفا و صمیمیت!! همه مشکلات ما را حل می کتد؟! متاسفانه برخی دوستان چنان به این رابطه دل بسته اند که گویا همه معضلات و پیچیدگی های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ما بلافاصله پس از رابطه با آمریکا و به محض آنکه هواپیمای ما در فرودگاه جی اف کی نیویورک به زمین نشست ، خود به خود و با همان عصای جادوگر کارتون "سیندرلا" و با ورد "پی پیتی پاپی تی پو" یکسره حل می شود!!!
ایالات متحده آمریکا از زمان جنگ جهانی اول، در پی بازکردن جای پا در سرزمین ما بود، منتها در آن زمان، هم خودش در زمینه استعمار و امپریالیسم تازه کار به حساب می آمد و هم حضور همه جانیه دولت فخیمه بریتانیا چنین اجازه ای را به او نمی داد. تلاش آمریکا در طی سالها ادامه داشت تا اینکه در کودتای 28 مرداد 1332 با همکاری سرویس جاسوسی انگلیس (MI6) و طی عملیات مشترکی که از سوی آمریکاییها "فونیکس" یا "ققنوس" نامیده شد (واز طرف انگلیسی ها عنوان "چکمه" را یافت) دولت دکتر مصدق را سرنگون کرده و به طور رسمی وارد فضای سیاسی ایران شد. اما هنوز انگلیس دست بردار نیود و اهم دستاوردهای استعمارگرانه آن کودتا در جریان قرارداد کنسرسیوم نفتی به آنگلیس رسید. اما بالاخره با روی کارآمدن کندی و بحث اصلاحات در جهان سوم و از جمله در ایران که با کمک اسراییل صورت گرفت (مانند اصلاحات ارضی و قضیه انجمن های ایالتی و ولایتی و همچنین لوایح ششگانه موسوم به انقلاب سفید شاه و ملت) با روی کار آوردن امثال حسنعلی منصور و دکتر امینی و بعد امیر عباس هویدا ، ایالات متحده آمریکا کاملا حکومت ایران را در دست گرفت و سپس قرارداد کاپیتولاسیون را به تصویب رساند و قراردادهای کلان نظامی بست و مستشارانش را روانه ایران ساخت و دستگاه امنیتی اطلاعاتی کشور را تحت نام ساواک سامان داد و ...
به نظرم برای اینکه بدانیم آخر رابطه با آمریکا چه می شود، بد نیست که براساس اسناد معتبر، نگاهی مجمل و آماری به آخرین سالهای رژیم شاه بیندازیم که بالاخره متوجه شویم در انتهای همه این سر و دست شکستن ها و دست و پا زدن ها، چه چیزی عایدمان می شود. البته در صدد اطاله کلام نیستم و و فقط به چند مورد با نگاهی به نشریات مطرح خارجی و تحقیقات پژوهشگران معروف اشاره می کنم .
توجه بفرمایید که این آمارها مربوط به سالهایی است که ایران نه تنها مورد تحریم های بی سابقه و خرد کننده امروزی آمریکا و غرب قرار نداشت، نه تنها انواع و اقسام تجاوزات نظامی و کودتاها و ترورها و آشوب ها علیه آن سازماندهی نمی شد، نه تنها میلیاردها دلار اموالش را در آمریکا و اروپا بلوکه نکرده و حساب هایش را مسدود ننموده بودند، نه تنها در صادرات نفتش خللی وارد نکرده بودند، بلکه سیل پول ها و کارشناسان و سرمایه های کمپانی های خرد و کلان غربی و آمریکایی، سرزمین ما را در واقع به اشغال خود درآورده بودند ، حدود 50 هزار مستشار نظامی آمریکایی نیز به عنوان نگهبان آنها حضور داشتند (که با توجه به قانون کاپیتولاسیون، به آنان حق داده شده بود که هر فاجعه ای را مرتکب شوند بدون آنکه هیچکس حتی شاه حق تعرض به آنها را داشته باشد) و روزانه 6 میلیون بشکه نفت از چاههای این کشور تنها با قیمت 5/1 دلار ( که به طور رسمی تنها نیمی از این مقدار نصیب ایران می گردید) راهی جیب های سرمایه داران آمریکایی و اسراییلی می شد. ( البته در سالهای اوایل دهه 1350 قیمت نفت با توافق عربستان افزایش یافت اما همزمان خریدهای نظامی ایران از آمریکا هم سیر صعودی وحشتانکی پیدا کرد به طوری که در همزمان برخی نشریات اروپایی نوشتند که خرید های کلان ایران از کمپانی های اسلحه سازی آمریکا باعث نجات برخی آنها از ورشکستگی شد!!)
براساس آمارهای سالنامه آمار کشور از انتشارات سازمان برنامه و بودجه در سال 1356 که در کتاب معروف "ایران بین دو انقلاب" یرواند آبراهامیان نیز به چاپ رسیده ، علیرغم همه آنچه تحت عنوان بالارفتن قیمت نفت و سرازیر شدن کالاهای خارجی به کشور طی سالهای دهه 50 صورت گرفت و در حالی که ایران در واقع به صورت پایگاه آمریکا و ژاندارم منطقه عمل می کرد ، میزان رشد تورم در سالهای 1353 ، 1354 و 1355 به ترتیب 26 ، 60 و 90 درصد بوده و در سال 1356 که به قول سران رژیم شاه و البته اربابان آمریکایی اش ، ایران گویا به دروازه های تمدن بزرگ رسیده بود ، تورم فوق رقم بی سابقه 120 درصد را تجربه کرد!
این رشد تورم به نوبه خود به رشد اقتصادی واقعی آسیب های جدی رساند چنانچه به نوشته مارک گازیوروسکی در کتاب "سیاست خارجی آمریکا و شاه" :
"...میانگین رشد اقتصادی در دوره بین سالهای 1976 و 1978 ( یعنی در اوج تمدن بزرگی که شاه و آمریکا برای این ملت ایجاد کرده بودند ) سالانه منفی 5/3 درصد بود..."!!
توجه داشته باشیم که علیرغم تمامی فشارها و تحریم ها، چنین رشد منفی، به دلیل سوء مدیریت دولت دهم ، تنها در 2 سال آخر آن دولت تجربه شد اما مانند آن را حدود 35 سال پیش ، در اوج عصر تمدن شاهنشاهی و ارتباط با آمریکا تجربه کرده بودیم.
بنابر گزارش مجله اکونومیست در سال 1355 ، میزان اجاره خانه های تهران در عرض 5 سال 300 برابر شده بود!!
( قابل ذکر اینکه براساس آمار و در یک فاصله 14 ساله مابین سالهای 1378 تا 1392 که در این یکسال آخر ، قیمت زمین و مسکن به دلیل ناکارآمدی و سوء مدیریت مسئولین مربوطه شدیدترین تکان های قیمتی را داشت ، بهای خرید و فروش آن نهایتا حدود 150 برابر شد)
یرواند آبراهامیان می نویسد که آن تورم نتیجه چندین عامل بود : کمبود مسکن و هجوم بیش از 60 هزار تکنیسین خارجی با حقوق و درآمد بالا ، پیشی گرفتن میزان جمعیت بر رشد تولیدات کشاورزی که در آن سالها تقریبا متوقف شده بود ، خالی شدن روستاها ( به دلیل برنامه های ضد روستایی رژیم شاه ) و از همه مهمتر ، تزریق دلارهای نفتی از طریق برنامه های بلند پروازانه .
بنابر شواهد و اسناد موجود، کشاورزی ایران در واقع در سال 1355 نابود شد و این واقعیت تلخ را منصور روحانی، وزیر کشاورزی وقت با حضور در تلویزیون و توجیه اینکه ما با در اختیار داشتن پول نفت می توانیم محصولات کشاورزی را از خارج کشور تهیه کرده و نیازی نداریم تا کشاورز و دهقان ما تلاش کرده و محصول کشاورزی بدست آورد!! بیان نمود. در نتیجه ایران که در اوایل دهه 1340 صادر کننده مواد غذایی بود در اواسط دهه 1350 یعنی در اوج ارتباط با آمریکا ، سالانه حدود یک میلیارد دلار برای واردات محصولات کشاورزی پرداخت می کرد!!
توجه داشته باشیم که علیرغم تمامی سوء مدیریت های بخش کشاورزی (که در مواردی موجب از بین رفتن حجم عظیمی از محصولات کشاورزان و ضرر و زیان آنان می شد و علیرغم همه دلالی ها و واسطه گری ها برای واردات میوه های خارجی )، در نوروز امسال تمامی مرکبات مصرفی از باغات داخل کشور تامین شد و امروز نیز برنامه های رییس جمهوری محترم ، به درستی در جهت خودکفایی کشاورزی و محوریت قراردادن آن در اقتصاد کشور است.