کاندیداهایی که مغزشویی می شوند!
سینمای موسوم به سینمای سیاسی تا پیش از مکارتیسم محدود به اعتراض نسبت به تلقیهای نادرست از آزادی و انسانیت و مفاهیم اجتماعی مانند عدالت و تفوق بشری از سوی سیاستمداران حاکم میگشت و اینکه تا چه اندازه بعضی حاکمان سیاسی با کج اندیشی و ظاهرسازی و الینه شدن در برخی اندیشههای بیپایه و سطحی، جامعه را به کژراهه سوق میدهند.
آنجا که در سکانس نخست «روشناییهای شهر» چارلی چاپلین با مضحکه کردن بنای آزادی و عدالت، برداشت سطحی از این دو مقوله ارزشمند را نزد مسئولین یک شهر مورد انتقاد قرار میدهد و یا در «عصرجدید» وقتی برداشتن پرچم قرمز هشداردهنده یک کامیون حمل آهن توسط ولگرد به مثابه رهبری تظاهرات کارگری تلقی میگردد و یا هجو شخصیت هیتلر در فیلم «دیکتاتور بزرگ» (که در اوج حاکمیت آدولف هیتلر و جنگ افروزیش ساخته شد) نمونههایی از پرداخت منتقدانه سیاسی در آن سالهاست .
انتقاد ژان رنوار از مرزبندیهای سیاسی در «توهم بزرگ»، تمسخر حکومتهای آریستوکرات توسط رنهکلر در «آخرین میلیاردر»، کاریکاتور رژیمهای بیکفایت دیکتاتوری و جنگ طلب در «سوپ اردک» لئومک کاری و ... و همچنین برخی آثار جوزف لوزی و مارتین ریت و ... نیز از جمله دیگر آثار سیاسی تا قبل از دهه 50 است.
اما مکارتیسم عمده جهتگیری فیلمهای سیاسی را متوجه جنگ سرد مابین دوبلوک شرق و غرب کرد. اگرچه در بین خیل فیلمهای ضد کمونیستی در این دوران ، فیلمسازان اندیشمندی مانند استنلی کوبریک به نوعی به تمسخر جنگ سرد (در «دکتر استرنج لاو») پرداختند. درواقع شدت چالشهای سیاسی و نظامی بین دو بلوک در دهههای 60 و 70 مجال دیگری هم به فیلمسازان نمیداد: ترور کندی، بحران موشکی کوبا، دیوار برلین، جنگ ویتنام، مساله فلسطین و ...
در همان زمان جان فرانکن هایمر و جرج اکسلراد براساس رمانی از ریچارد کاندان فیلم «کاندیدای منچوری» را میسازند که برای نخستین بار تلنگری میزند به اهرمهای اصلی قدرت در آمریکا و نفوذ کمونیستها در نقاط حساس این اهرمها. فیلم غافلگیرکننده است ولی همچنان وفادار به چرخه تولید فیلمهای جنگ سرد و ضد کمونیستی به شمار می آید خصوصا که فرانک سیناترا (یک آمریکا پرست افراطی) از سرمایه گذاران فیلم بود.
اگر چه از ورای آن لحن ضدکمونیستی، نگاههای تند وتیزی هم به رفتارهای ضد اخلاقی و حتی شارلاتانیستی جناحهای حامی نامزدهای ریاست جمهوری آمریکا بارز است.
"کاندیدای منچوری" مربوط به دوران نخست فیلمسازی جان فرانکن هایمر است که از 1957 آغاز می شود و نقطه اوجش در 1966 و فیلم "دومی ها" ست که از تکان دهنده ترین آثار سینمایی تاریخ هنرهفتم به شمار می آید. فرانکن هایمر در همین دوران بهترین ایام فعالیت سینمایی اش را گذراند و با هر فیلم تکانی به هالیوود رخوت زده از فیلم های موزیکال تکراری و بی خاصیت و وسترن های به آخر رسیده ، داد. این دوران که از «بیگانه جوان» (1957) شروع شد، با ساخته شدن 8 فیلم در «دومیها» (1966) به اوج خود رسید.
در این دوره آثار موفقی همچون «پرندهباز آلکاتراز» (1961)، «کاندیدای منچوری» (1962)، "هفت روز در ماه مه" (1963)، «ترن» (1964)، «جایزه بزرگ» (1965) و «دومیها» به چشم میخورند. (دوره دوم بطور مشخص دوران افول فرانکن هایمر است. این دوران با فیلم «کارچاقکن» (1968) آغاز میشود. فیلمی براساس نوول موفق برنارد مالامد که متاسفانه شکستی فاحش برای هایمر بود. «دریانورد خارقالعاده» (1969)، The Gypsy Moths (که با نام خشونت یک عشق در تهران به نمایش درآمد) و اسب سوار (1971) از جمله آثار دیگر فرانکن هایمر در این دوره بودند که با عدم موفقیت مواجه شدند.)
اما "کاندیدای منچوری" حاصل مستقیم دوران جنگ سرد است. دورانی که آمریکا هنوز به طور کامل از فاجعه مکارتیسم عبور نکرده و جنگ سرد وارد مرحله جدی تری شده بود. انقلاب کوبا و بوجود آمدن پایگاهی برای شوروی بیخ گوش آمریکا همه معادلات را برهم زده بود (در همین ایام است که بحران موشکی کوبا دنیا را تا آستانه جنگ سوم جهانی پیش می برد و شکست فضاحت بار آمریکا در خلیج خوکها ، کوبا را برای همیشه در لیست سیاه یانکی ها قرار می دهد). در چنین ایامی جنگ ویتنام هم به روزهای تعیین کننده اش نزدیک می شد (نخستین عملیات جنگی مستقیم سربازان آمریکایی علیه دولت ویتنام شمالی در نوامبر 1965 صورت گرفت) و...
در همین دوران است که بنا به نوشته خانم فرانسیس ساندرس در کتاب " جنگ سرد فرهنگی:سیا و جهان هنر و ادب" که براساس خاطرات کورد مهیر، رئیس بخش عملیات بین المللی سیا، و دوست او، آرتور شلزینگر (پسر)، همچنین ملوین لاسکیاز اعضای بالای سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) تنظیم شده، سازمان سیا با سرمایه حدود 34 میلیون دلار شبکه مطبوعاتی عظیمی برای تبلیغات علیه بلوک شرق راه اندازی می کند و از جکسن پولاک نقاش گرفته تا آرتور کوستلر، سیدنی هوک،ایناتسیو سیلونهو جرج ارولو ... همه را علیه به اصطلاح خطر کمونیسم به خدمت می گیرد.
یکی دیگر از این ماموران فرهنگی سیا یا به قول خانم ساندرس شبکه "ناتوی فرهنگی"، ریچارد کاندان است که قبل از "کاندیدای منچوری"، نوول کم اهمیتی به نام "کهنه ترین اعتراف" را درباره دزدی نوشت که سرقت هایش را از تابلوهای معروف نقاشی الهام می گرفت.(بعدا در سال 1962 براساس این کتاب فیلمی به نام "دزدان خوشحال" ساخته شد که در آن رکس هریسن و ریتا هیورث بازی می کردند.) او وقتی برای انجام کارهای تبلیغاتی فیلم "غرور و تعصب" به کارگردانی استنلی کریمر در سال 1957 به مادرید رفته بود، در واقعیت با چنین فردی برخورد کرد. اما مسافرت مادرید برای او خاصیت دیگری هم داشت که یکی از بهترین فرصت های عمرش جهت مشهور شدن را فراهم آورد. او سر صحنه فیلم "غرور و تعصب" با فرانک سیناترا، یکی از بازیگران فیلم آشنا شد و سیناترا خیلی زود به روحیه تبلیغاتی و پروپاگاندای کاندان پی برد. فرانک سیناترا که از اعضای مشهور باندهای مافیایی نزدیک به سرمایه داران آمریکایی بود و از متعصبین سرسخت ضد کمونیسم محسوب می شد، از ریچارد کاندان دعوت کرد تا داستانی درباره خطر کمونیسم که اینک در بیخ گوش آمریکا، این تمدن نوپا را تهدید می نمود، بنویسد تا براساس آن فیلمی ساخته شود. کاندان که حدود 22 سال کار تبلیغاتی کرده بود و خصوصا با مقوله جنگ سرد آشنایی کافی داشت، نوول علمی افسانه ای و در عین حال حادثه ای "کاندیدای منچوری" را نوشت.(جالب اینکه کتاب دیگر کاندان در سال 1979 به نام "قتل های زمستان" هم درباره ماجراهای بعد از ترور رییس جمهور تیموتی کیگن است. این کتاب توسط ویلیام ریچرت و با بازی جف بریجز و جان هیوستن و آنتونی پرکینز به فیلم برگردانده شد.)
جرج اکسلراد (که بیشتر نویسنده فیلمنامه های کمدی رمانتیک مثل "صبحانه در تیفانی" و "خارش هفت ساله" و " ایستگاه اتوبوس" بود) هم از کتاب خوشش آمد و قرار شد در ازای تهیه کنندگی، فیلمنامه را هم بنویسد. و بالاخره برای چنین تریلری کارگردانی همچون "جان فرانکن هایمر" که آن زمان غوغایی در هالیوود به پا کرده بود، دعوت شد.
فیلم درباره گروهبانی به نام ریمند شاو (با بازی لارنس هاروی) بود که در جنگ کره به خاطر نجات سربازان جوخه خود، به دریافت مدال افتخار نائل گشته و حالا از سوی مادرش (با ایفای نقش آنجلا لنزبری) که یک فعال سیاسی به حساب می آمد به عنوان معاون کاندیدای ریاست جمهوری آینده معرفی می شود تا با توجه به محبوبیت قهرمانی اش باعث پیروزی آن کاندیدا (که سناتور جان آیسلین، ناپدری اش بود) گشته و سپس در یک حرکت با ترور رقیب او، باعث پیروزی اش در انتخابات ریاست جمهوری شود. ریمند شاو در واقع طی جنگ کره توسط کمونیست های چینی (که در جنگ کره حامی کره شمالی بودند) در منچوری (از استان های چین) شستشوی مغزی شده و اینک با روش هیپنوتیزم تحت کنترل کمونیست ها قرار گرفته و قرار بود با راهیابی به کاخ سفید، آنها را بر آمریکا حاکم گرداند. اما یکی از همکارانش در جنگ کره به نام کاپیتان بن مارکو (با بازی فرانک سیناترا) دچار کابوس هایی می شود و با پیگیری این کابوس ها به واقعیاتی در پشت پرده قهرمان نمایی ریمند می رسد و در نهایت نقشه ریمند و کمونیست ها در دستیابی به کاخ سفید را برملا می کند.
یک سال پس از نمایش فیلم "کاندیدای منچوری"، جان اف کندی ترور شد و فرانک سیناترا که از دوستان نزدیک کندی بود را دچار این تصور کرد که این فیلم از انگیزه های اصلی ترور بوده است. بنابراین از اکران مجدد فیلم جلوگیری کرد تا پس از مرگش که دخترش حقوق مالکیت آن را واگذار نمود و فیلم "کاندیدای منچوری" مجددا در سال 1988 به نمایش عمومی درآمد . اگرچه گفته می شود این فیلم در زمان حیات فرانک سیناترا و در اواخر دهه 60 و اوایل دهه 70 هم دو بار از تلویزیون پخش شده است.
اما آنچه در بازسازی فیلم مذکور توسط جاناتان دمی و فیلمنامه نویسانش دانیل پاین و دین گئورگریس انجام گرفت، شاید در تاریخ سینمای سیاسی بیسابقه باشد. «کاندیدای منچوری» سال 2004 برای نخستین بار به قدرتهای سایه حامی جناح ها و احزاب سیاسی قدرتمند آمریکا نظر داشت که درواقع تعیین کننده اصلی سیاستهای این کشور در تمامی ابعاد هستند. قدرتهایی که از شرکتهای غول پیکر چند ملیتی حاکم بر اقتصاد آمریکا سرچشمه میگیرند.
کریس مارکر و همکارانش در فیلم «مارپیچ» بخوبی نقش این شرکتها را در کودتای 11 سپتامبر 1973 شیلی تحلیل و به تصویر کشیده بودند. مایکل مور هم در «فارنهایت 11/9» تا حدودی ریشههای بوش و سیاستهای جنگ طلبانهاش را در همین شرکتها ارزیابی نمود اما نگاه سیاسی فیلمهای مذکور به نظر ابتر و ناقص میآمد چرا که برای نفوذ تراستها و کارتلهای بزرگ آمریکایی نقش بسیار محدود و دورهای و موردی قائل شده بودند فیالمثل برای بردن منافع بیشتر اقتصادی در یک کشور و یا یاری رساندن به یک دوست قدیمی در کاخ سفید.
به جرات میتوان فیلم جاناتان دمی و دانیل پاین را اثری برجسته در تاریخ سینمای سیاسی دانست که بخوبی واقعیات جاری در صحنه قدرت آمریکا را با ماجرایی علمی و تخیلی به صورت نمادین در هممیآمیزد تا اثری به شدت تاثیرگذار خلق نمایند.
قدرتهای سایه و تعیینکننده سیاستهای کاخ سفید در «کاندیدای منچوری» 2004 از خارج آمریکا و کشورهای کمونیستی نیامدهاند و یا از تروریستهای القاعده و امثال آن دستور نمیگیرند.
توطئه تسخیر کاخ سفید توسط کاندیدای مورد نظر از سوی گروهی خودسر درون سازمان FBI یا CIA (مانند «سه روز کندور» و یا فیلم «برتری بورن») هدایت نمیشود و ناشی از تقابل جناحها (مثل «جی اف کی») هم نیست.
در اینجا همه چیز در ید قدرت کمپانی چند ملیتی و جهانی منچوری است. یک کمپانی مانند «هالیبرتن»، «مک دانلد»، «کوکاکولا» و ... که قدرتهای اقتصادی و رسانهای خود را در سراسر جهان گستردهاند.
در نسخه 2004 کاندیدای منچوری،ریمند شاو (با بازی لیوشرایبر که بخوبی سرگشتگی مابین وجه انسانی و قالب روباتیکش را به نماش گذارده) بخاطر نجات یک جوجه نظامی در جنگ 1990 خلیج فارس به عنوان قهرمان جنگ به آمریکا بازمیگردد و توسط مادرش النور (مریل استریپ) به عنوان معاون یکی از کاندیداها وارد مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری میشود تا کاندیدای مورد نظر سناتور النور شاو که ظاهری دمکرات دارد ولی توسط افکار محافظهکار حمایت میشود (حضور هر دو جناح رقیب سیاسی آمریکا) را تقویت نماید و در این میان یکی از همراهان ریمند در جنگ به نام کاپیتان بن مارکو (با بازی دنزل واشینگتن) به دلیل کابوسهای بیامانش به دنبال واقعیت قهرمانی ریمند است و حقیقت 3 روز پس از اسارت که به ذهن هیچکدام خطور نمیکند.
دانیل پاین (که در نوشتن فیلمنامه های حادثه ای جاسوسی مانند "مجموع همه ترس ها" به عنوان آخرین ماجرای جک راین و " مارلو کجاست؟" تبحر خود را نشان داده است ) به همراه دین گئورگریس (که اصلا اکشن نویس است و آثاری مثل "لاراکرافت" و "چک پرداختی" در کارنامه اش به چشم می خورد) همکاری می کنند تا فیلمنامه مورد نظر جاناتان دمی را برای کاندیدای منچوری 2004 بنویسند.
جاناتان دمی هم گویا پس از چند تجربه متوسط و نه چندان درخشان مانند «فیلادلفیا» و «دلبند» و «حقیقتی درباره چارلی» (که بازسازی «معما»ی استنلی دانن بود) مجددا به روزهای اوج خود در «سکوت برهها» رسیده بود، باز هم قصد داشت اثری روانشناختی درباره معضلات روحی بشر امروز را از ورای ماجرای سیاسی به تصویر بکشد که به نظر موفق هم شد. در واقع بخش مهمی از فیلمنامه را او با کارگردانی و دکوپاژ ویژه خود و با تصاویرش هنگام فیلمبرداری نوشته است که قطعا در دست کارگردان دیگری با این حس و حال و تاثیر گذاری شگفت انگیز در نمی آمد.
تصاویر درشت با لنزواید، استفاده مفهومی از تاثیرات بصری پیرامون سوژه در هر قاب و حرکات نامحسوس جانبی دوربین برای افزودن ریتم هر نما به علاوه موسیقی شنیدنی ریچل پورتمن (که یادآور موسیقی مشابه هاوارد شور «سکوت برهها» است) فیلم «کاندیدای منچوری» را از یک ماجرای سیاسی در آمریکا به نمایش توطئهای علیه بشریت بدل میسازد.
دمی کاراکترهایی را که نسبت به نسخه 42 سال پیش خود (براساس واقعیات امروز) عمق یافتهاند را در یک فضای به شدت سادیستیک و مالیخولیایی که باند صوتی فیلم با افکتهای ویژه، آن را در هر حال و هوایی تشدید مینماید، در موقعیتهای موازی و وضعیتی مابین واقعیت و کابوس شناور میسازد.
این فضای کابوس گونه از نقاط قوت نسخه 2004 کاندیدای منچوری نسبت به فیلم دهه 60 است که آن را از یک اثر علمی تخیلی صرف جدا نموده و به واقعیت نزدیکتر ساخته است .
از همان فلاش فوروارد نخستین فیلم گرفته که از فضای جنگ و بیهوشی بن مارکو به 10 سال بعد پرتاب می شویم و او را مشغول سخنرانی درباره قهرمانیهای ریمند شاو در جمع دانشاموزان یک مدرسه مشاهده می کنیم که اکوی صدایش در فضا، توهم کابوس بودن صحنه را القا مینماید آنچنانکه حتی برخورد نزدیکش با الملوین (یکی دیگر از بازماندگان جوخه نجات یافته در کویت با بازی بسیار متفاوت جفری رایت) و آن کلوز آپهای دفرمه از چهره هر دو نفر که به نقاشیهای شیطانی ملوین ختم میشود، این فضای کابوسی را تشدید می نماید.
سکانسهای موازی نمایش انتخاباتی النور شاو همراه آن جلوههای رسانهای امروزی با فصلهای مالیخولیایی فوق به نوعی بر ریشههای روان گردانی مردم در رسانههای پر سر و صدا تاکید کرده و آن را به پروسه شستشوی مغزی در بیمارستان ویژه کمپانی جهانی منچوری ارتباط میدهد. در تنها صحنهای که کاپیتان مارکو از بیمارستان جزیرهای فوق به خاطر میآورد، یک سری تصاویر جنگی که از تلویزیونهای بزرگی پخش میشود، بارها در قاب دوربین مینشیند.
جاناتان دمی به همین سیاق،دیدگاه تماشاگر را پیش از هر برخورد با فضای سیاسی انتخابات با تزریق نوعی تاثیرات بصری و تاکیدات تصویری به فیلتری روانشناختی مسلح میگرداند تا پیچشهای متعدد فیلمنامه، وی را گیج نکرده، یا دلزده ننموده و منطقا به دنبال خود بکشاند.
این کابوس بسیار تکان دهندهتر از روایت جان فرانکن هایمر و جرج اکسلراد در سال 1962 است، کاپیتان مارکو در اینجا (برخلاف کاراکتری که فرانک سیناترا در فیلم قبلی ایفا می کرد) خود یک کاندیدای منچوری است و در اوج مقابلهاش با «منچورین گلوبال» به صورت روبات در خدمت آنها قرار میگیرد تا با ترور ریمند و مادرش (که در چند فصل قبلتر به مسئولین کمپانی مذکور اعتراض کرده بود مبنی بر اینکه چرا خاطرات جنگ ریمند و بن به صورت کابوس به ذهنشان میآید و سرنوشت پسرش برای وی مهمتر از «منچورین گلوبال» است) کاندیدای قابل اعتمادتری را روانه کاخ سفید کنند. شاید هم در اینجا «منچورین گلوبال»های دیگر وارد میدان شده تا با افشای کمپانی جهانی منچوری در رسانهها و خلع سلاح آن، روبات دیگری را به عنوان کاندیدای خود بر کاخ سفید حاکم کنند با همان شعارهای همیشگی آزادی و دمکراسی و...
کمونیست های چینی در فیلم کاندیدای منچوری 2004 به متخصصان کمپانی های چند ملیتی و سرمایه داران بزرگ تبدیل شده اند تا با دراختیار گرفتن مغز کاندیداهای ریاست جمهوری، کاخ سفید و حاکمیت آمریکا را در تسلط منافع خودشان بگیرند. آنچه که در واقعیت امروز جریان دارد و رییس جمهور ایالات متحده جز رباتی در خدمت کارتل ها و تراست های بزرگ سرمایه داری آمریکا به نظر نمی رسد.
جاناتان دمی و همکاران نویسنده اش به خوبی نشان می دهند که چگونه جنگ افروزی های آمریکا در دیگر سرزمین ها علاوه برتامین منافع تاکتیکی و استراتژیک او، زمینه ای هم برای مغزشویی شهروندان آمریکایی است
( همچنانکه در فیلم می بینیم رسانه ها این وظیفه را در خود آمریکا برعهده دارند و از یک ماجرای مشکوک و فرد ناشناخته ای همچون ریمند شاو، قهرمانی ملی می سازند و البته همه مردم هم بی چون و چرا آن را قبول می کنند!) و برگ برنده آنها هم هنگامی است که در لحظه اقدام بازدارنده بن مارکو علیه ریمند شاو برای حفظ منافع کشور و نجات کاندیدای ریاست جمهوری ناگهان می بینیم کاپیتان مارکو هم با جملاتی شبیه آنچه ریمند شاو را هیپنوتیزم می کرد، در اختیار گردانندگان منچورین گلوبال قرار می گیرد تا نقشه تازه ای را اجرا نماید و البته کامپیوترهای این شرکت که مراقب رفت و آمد مدعوین به میتینگ انتخاباتی هستند و تصاویر مارکو را ثبت کرده اند به اندک ترفندی ، او را در عکس ها به شخص دیگری مبدل می سازند تا اساسا حضور مارکو را انکار کنند. به این ترتیب ریمند شاو و مادرش نابود می شوند و بن مارکو نیز به بیمارستان ویژه ای اعزام می شود و حتی منچورین گلوبال هم منحل می شود تا برای همیشه اسرار روبات های شرکت های چند ملیتی در کاخ سفید مکتوم بماند .
برعکس فیلم جان فرانکن هایمر و فیلمنامه جرج اکسلراد و نوول ریچارد کاندان، کاندیدای اصلی منچوری برای پیروزی در انتخابات و ورود به کاخ سفید در این نسخه 2004 نابود نمی شود ، در واقع در اینجا 3 کاندیدای منچوری وجود دارد که دو تای آنها یعنی ریمند شاو و بن مارکو از بین می روند ولی سومی که همان کاندیدای ریاست جمهوری است باقی می ماند تا به راحتی و بدون دغدغه در کاخ سفید مستقر شود . گواینکه بن مارکو هم اگرچه در اخبار منتشر شده مرده ولی با هویتی دیگر زنده نگه داشته شده تا در فرصتی دیگر به کاندیداهای منچوری یاری رساند.
به نظر می رسد جاناتان دمی و همکاران فیلمنامه نویسش با هوشمندی "کاندیدای منچوری" را باشرایط امروز جهانی آداپته کرده و با زیرکی آن را درگیر جنگ نوین سرد آمریکا علیه کشورهای استقلال طلب، نکرده اند. این هوشمندی باعث شده بازسازی "کاندیدای منچوری" نه تنها از بسیاری آثار آوانگارد سیاسی 10 – 15 سال اخیر مانند "جی اف کی" و "اعترافات یک ذهن خطرناک " و "خودی" و ...عقب نماند ، بلکه چندین گام هم جلوتر حرکت نماید .