Quantcast
Channel: مستغاثی دات کام
Viewing all articles
Browse latest Browse all 1209

به بهانه نسل کشی در میانمار و بی اعتباری جایزه نوبل

$
0
0

زمینه چینی هالیوود برای جلاد میانمار

 

مطلبی که در پی می آید حدود 5 سال پیش به مناسبت نمایش فیلم "بانو" که لوک بسون (فیلمساز شناخته شده فرانسوی مقیم هالیوود) درباره آنگ سان سوچی، رهبر آن زمان مخالفان میانمار (و رهبر امروز این کشور) ساخته بود، در نشریه "سینما رسانه" و سپس در همین وبلاگ منتشر شد. فیلم "بانو" زمانی ساخته شد که کشتار و قتل عام مسلمانان میانمار هنوز چندان گسترش نیافته یود. این فیلم،  آنگ سان سوچی و پیروانش را آنچنان مظلوم و مبارز و آزادیخواه نشان می داد که در پایان فیلم، مخاطب و تماشاگر بی خبر از همه جا، نه تنها جایزه نوبل را شایسته وی دانسته بلکه هرگونه مخالفتی با وی را عین مخالفت با آزادی و کرامت بشریت به حساب می آورد!

فیلم "بانو"، از جنایاتی که پیروان سوچی و حامیانشان نسبت به  مسلمانان انجام می دهند، صحنه ای را نشان نمی دهد و از آتش زدن ها و سربریدن ها و تجاوزات و جنایاتی که گروهی از بوداییان به ظاهر آرام و بی آزار در حق مسلمانان روهنگیا روا می دارند، تصویری به نمایش نمی گذارد.

 "بانو"  نمونه ای دیگر از زمینه چینی های فکری و فرهنگی است که هالیوود برای یکی دیگر از جنایات علیه بشریت انجام داده است. حال که پس از گذشت 5 سال از آن تاریخ، جنایات فوق بی پرده تر و عیان تر شده تا جایی که بالاخره صدای محافل به اصطلاح حقوق بشری را هم درآورده، بی مناسبت نیست نقد فیلم "بانو" که در همان زمان نوشته شده را بار دیگر از نظر بگذرانیم تا حداقل تصویر مجعول و واژگونه ای که هالیوود با به کارگیری فیلمسازان ظاهرا خوش نام برای زمینه سازی جنایات سردمداران خود و مزدورانشان نمایش می دهد را مرور کرده باشیم:

شاید اگر نام لوک بسون در تیتراژ فیلم "بانو" درج نشده بود ، تشخیص اینکه سازنده آن، کارگردان آثاری مانند "لئون: حرفه ای" یا "عنصر پنجم" و یا "پیغام آور: داستان ژاندارک" است ، امر محالی به نظر می رسید. چون هیچ نشانی از عناصر آشنای سینمای لوک بسون را نمی توان در این فیلم رویت کرد. آیا بسون هم همچون تارانتینو و کریستوفر نولان و گای ریچی و مارک فورستر و ...سرانجام به آخر تاریخ مصرف خود برای هالیوود رسیده و قربانی سینمای ایدئولوژیک آن شده است؟

اما به نظر می آید سیاستمداران حاکم بر هالیوود به نحو وحشتناکتر و تاسف بارتری ، تنها برای هزینه بخش کوچک یکی از اقدامات امپریالیستی خویش، فاتحه فیلمساز ظاهرا ساختار شکن خود را خواندند. آنها اگر تارانتینو را با یک فیلم هولوکاستی ولی نه چندان بد ساخت به نام " حرامزاده های لعنتی " حرام کردند و کریستوفر نولان را به بتمن سازی آن هم از نوع آخرالزمانی اش کشاندند و مارک فورستر خوش قریحه را خرج جیمزباند کردند و گای ریچی غیر قابل مهار را هم با شرلوک هلمز لگام زدند ( که به هرحال فیلم غیر قابل تحملی نیود ) اما ساختن فیلمی تبلیغاتی و پروپاگاندا برای یکی از مشکوک ترین رهبران دست نشانده انقلابات مخملی یکی دو دهه اخیر ، آن هم در این سطح و ساختار آماتوری ، از فیلمسازی همچون لوک بسون بسیار بعید بود. اگرچه بسون ، نخستین فیلمش را درباره یک موضوع آخرالزمانی به نام"آخرین نبرد"ساخت و این موضوع را در برخی آثار بعدی همچون "عنصر پنجم" رها نکرد. همچنین علیرغم اینکه در فیلم هایی مانند "لئون: حرفه ای" و "پیغام آور: داستان ژاندارک" به سینمای ایدئولوژیک غرب وفادار بود اما ساختار سینمایی آثارش را هرگز فدای تبلیغات برای موضوع فیلم نکرد و سعی اش براین بود تا از طریق فرم و ساختار قوی سینمایی به پیام مورد نظر برسد.

آنچه از فیلم "بانو" و مقایسه اش با سایر آثار لوک بسون برمی آید ، این است که فیلم یاد شده،  آشکارا نشانی از سینمای بسون نداشته و حتی از سطح آثار پروپاگاندایی امثال ریچارد آتن بورو و ریدلی اسکات و مایکل بی نیز نازل تر به نظر می رسد.

فیلم با صحنه ای سانتیمانتال و احساساتی از دوران کودکی شخصیت اصلی قصه شروع شده که در آغوش پدرش بازی می کند و بلافاصله در صحنه بعد شاهد قتل فجیع پدر (عامل دست نشانده استعمار بریتانیا پس از استقلال اعطایی به برمه در سال 1947) هستیم که گویا در جریان یک کودتای نظامی به قتل می رسد. فیلمساز با همین دو صحنه ، با کلیشه ای ترین فرم ، سعی در جلب احساسات تماشاگر می کند. اما این سانتیمانتالیزم افراطی در همین صحنه خلاصه نشده و تقریبا در سراسر فیلم "بانو" جاری می شود.

در صحنه بعد شاهدیم که آن کودک 3-4 ساله، بزرگ شده و پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه آکسفورد و ازدواج با استاد خویش به نام مایکل آریس ( استاد مطالعات مشرق زمین و آفریقا ) به شکل یک شهروند انگلیسی به نام آنگ سان سوچی همراه 2 فرزندش ، خانواده ای 4 نفره را تشکیل می دهد که خبر سرکوب یک تظاهرات دانشجویی در برمه و ناخوشی مادرش وی را پس از سالها دوری در سال 1988 مجددا به برمه می کشاند. (نقش او با بازی میشل یه ئو ، هنرپیشه کنار گذاشته شده چینی که زمانی در فیلم هایی همچون "ببر خیزان، اژدهای پنهان"  و "خاطرات یک گیشا" بازی کرده بود ولی چند سالی است که از بازی در فیلم های درج اول هالیوود کنار گذاشته شده ، بسیار نچسب و خشک به نظر رسید که به جز مدل موهای روی پیشانی اش، دیگر هیچ شباهتی به سوچی نداشت!)

آنگ سان سوچی در برمه شاهد سرکوبی مردم و تظاهرات دانشجویی است و در همین اثنا به طور مبهم و نامعلومی از سوی بعضی مردم به رهبری جنبش دعوت می شود! و درحالی که کوچکترین تجربه و سابقه سیاسی و مبارزاتی ندارد ، حزبی را با عنوان "اتحادیه ملی دمکراسی" تاسیس    می کند!! عنقریب شوهر و بچه هایش نیز به او می پیوندند و درحالی که به قول خودش حتی در عمرش به اندازه 5 کلمه در مقابل کسی سخنرانی نکرده با یک خطابه آتشین و طولانی در برابر معبد "شوداگون پاگوندا" ( مهمترین معبد بودایی ها در رانگون ) موجودیت جنبش خود را در مقابل حاکمیت نظامیان اعلام می دارد!!!

از این پس شاهد صحنه ها و سکانس های فوق احساسی از مبارزات و به اصطلاح فداکاری های خانم آنگ سان سوچی برای آزادی ملت برمه هستیم. از بغض خوشحالی مایکل آریس پس از اولین سخنرانی همسرش در مقابل معبد بودایی ها گرفته تا عبور بدون هراس سوچی از میان سربازان مسلحی که حامیان وی را نشانه رفته بودند تا ترک خانواده به خاطر ملت برمه و رد پیشنهاد نظامیان حاکم مبنی بر بازگشت به انگلستان ، تا اعتصاب غذایی که برای آزادی دوستانش انجام داد و وی را تا سر حد مرگ پیش برد تا دریافت جایزه نوبل و تا نواختن آهنگی با پیانو که بعدا در مراسم نوبل توسط گروه موزیک نواخته می شود و سوچی در تبعیدگاه خویش در رانگون ، همراه آن پیانو می زند.

لوک بسون سعی کرده ( برخلاف سبک سینمایی اش ) همه قواعد قدیمی و  کهنه هالیوود را دقیقا به کار بندد. از همین رو مخالفان و حاکمان نظامی میانمار را همانند ژاپنی ها و چینی های فیلم های دهه 40 و 50 ، به صورتی کاریکاتوری خشن و عصبی و با حرکات اغراق آمیز نشان داده و در مقابل آنگ سان سوچی و یارانش عین رافت و مهربانی و آرامش و صلح طلبی نمایش داده می شوند.

از این رو فیلم "بانو " به شدت فیلم های سفارشی دوران جنگ سرد را تداعی می کند اگرچه خود لوک بسون در نامه احساساتی که هنگام نمایش فیلم "بانو " ظاهرا برای آنگ سان سوچی نوشته ، ضمن تقدیس و بالابردن وی تا یک شخصیت افسانه ای ، از روش فیلمسازی اش می گوید که :

"حس کردم اشاره های آشکار ، فیلم را نابود می کنند. هیچ وقت فکر نکرده ام سینما باید اشاره های آشکاری به سیاست داشته باشد. نشانه های واضحی که به محض دیدن شان تماشاگر لبخندی روی لب بیاورد ، واقعا دشمن سینما هستند "

اما بسون برخلاف آنچه در نامه اش آورده ، گویا آنچنان تحت تاثیر سوچی میانماری قرار داشته (یا بهتر بگوییم تحت تسلط سفارش ساخت فیلم قرار داشته ) که نه تنها اشاره های واضح و آشکاری به سیاست های جاری مورد نظر سلطه گران جهانی می کند بلکه آشکارا به تحریف تاریخ پرداخته و آشکارتر دیدگاههای نژادپرستانه حاکم بر هالیوود را در برابر دوربینش قرار می دهد.

در فیلم "بانو" ، انگلیسی ها و هرآن کس که تابع و دنباله رو سیاست های آنان است ، انسان های متمدن و مهربان و صلح دوست به شمار آمده ( درست مانند وسترنرهای فیلم های هالیوودی ) و هر فردی که در مقابل سیاست ها و روش های آنان مخالفت نماید ، وحشی و بربر و خشونت طلب جلوه می کند( مثل سرخپوست های فیلم های وسترن هالیوودی )!

از همین رو در صحنه ای به شدت شعاری از فیلم "بانو" در حالی که آنگ سان سوچی در محاصره نیروهای نظامی مشغول نواختن پیانو است، فرمانده نیروهای محاصره کننده منزل او ، مشکوک شده و متعجب و هراسناک از صدایی که از داخل خانه می آید ، به سوی شوهر سوچی یعنی مایکل آریس که در کمال خونسردی مشغول آفتاب گرفتن است ، می رود که در این موقع آریس از موضعی متکبرانه و با نگاهی تحقیر آمیز خطاب به نظامی برمه ای می گوید :

"...این یک موسیقی است ..."

و در اینجا لوک بسون نشان می دهد ، نظامی یاد شده که انگار از میان قبایل وحشی استوایی بیرون آمده و هیچ کاری به جز کشتن نمی داند! و گویا تا کنون اصلا موسیقی به گوشش نخورده است !!  متوجه می شود که آنچه به گوش می رسد ، یک قطعه موسیقیایی است!!!

البته این نوع نگرش نژادپرستانه انگلیسی ، تقریبا از همان صحنه های نخستین فیلم نیز وجود دارد و از همان اولین صحنه های فیلم ، به طور بارزی انگلیس و بریتانیا در اشکال مختلف به عنوان سمبل تمدن نمایانده شده و جبهه مقابل نماد توحش و بربریت به چشم می آید. از همان جا که مایکل آریس ( با آن چهره کلیشه ای مهربان و انسان دوست ) سوچی را روانه برمه می کند تا به مادر بیمارش رسیدگی کند و بعد هم با ماندن او در برمه علیرغم تمامی خطراتی که وی را تهدید می نماید، برای به ثمر نشاندن انقلاب برمه موافقت می کند و حتی در صحنه ای که سفارت برمه در انگلستان وی را دعوت کرده تا همسرش را به انگلیس فرا بخواند ، با خشم و ناراحتی تمام ، اتاق سفیر را به نشانه اعتراض ترک می کند.

لوک بسون حتی ابایی از اینکه نشان دهد سفارت بریتانیا به طور رسمی وارد مبارزات آنگ سان سوچی و دوستانش علیه نظامیان حاکم شده و علاوه برحمایت های مختلف ، حتی اعلامیه ها و بیانیه های آنها را چاپ و منتشر می کند،ندارد. در واقع آنچنان که بسون در فیلم "بانو "نشان می دهد ، سفارت بریتانیا در برمه حامی اصلی انقلاب مخملی این کشور بوده و اگر حمایت های این سفارتخانه نبود ، اساسا چنان جنبش و انقلابی در برمه یا میانمار اتفاق نمی افتاد! ( در چنین زمانی که بیش از هرزمانی کوس رسوایی انگلیس و بریتانیا به هوا رفته و چهره زشت و دغل این امپراتوری فریب برهمه جهانیان روشن شده ، این تبلیغ تهوع آور لوک بسون برای روباه پیر، نشان از بی خاصیت بودن همه شعر و شعارهای سینمایی مبنی بر "هنر برای هنر" و "سینما سرگرمی " دارد و مشاهده می شود که برای تنفس مصنوعی به یک مرده سیاسی،چگونه حتی بکرترین سرمایه های سینمایی و هنری شان را هزینه کرده و آخرین ذخیره  نیروهایشان را به میدان می کشانند!!

ظاهرا به نظر می رسد که لوک بسون براساس فیلمنامه ربکا فرین ، به نحو موکدی نسبت به تاریخ وفادار بوده است اما گویا این وفاداری در جهت همان تبلیغات غربی هایی سمت و سو گرفته که در طول این سالها و در رقابت با چینی ها ، سعی داشته اند برمه یا میانمار را به عنوان یکی از کشورهای سوق الجیشی منطقه خاور دور در اختیار بگیرند. مثلا از همان نخستین صحنه های فیلم ، آنگ سان ( عامل دست نشانده بریتانیا در جریان استقلال ظاهری برمه ) یعنی همان پدر سوچی ، به عنوان شخصیت مثبت فیلم نمایانده می شود. فردی که در صحنه بعد به وضوح مشاهده می کنیم بر پرچم استقلالش نیز نقش بریتانیا و انگلیس آشکارا به چشم می خورد. وی به عنوان پتانسیل اصلی ماجرا ( هم داستان اصلی برمه و میانمار و هم فیلمنامه "بانو" ) در همان صحنه مورد سوء قصد نظامیان شورشی ( از جناح مقابل متمایل به چین ) قرار گرفته و کشته می شود اما نقطه قوتی   می شود تا 40 سال بعد ، دخترش را از انگلیس آورده و به عنوان رهبر قیام مردم برمه معرفی کنند. آنچه در فیلم هم به کررات مشاهده می کنیم  که پدر سوچی به عنوان پدر جنبش دمکراسی خواهی برمه نشان داده شده و به وضوح نقش اصلی یکی از مهمترین عناصر استقلال برمه به نام "او نو" (که گرایش چندانی به بریتانیا نداشت ) و در کودتای 1949 کمونیست ها ، هدف اصلی بود ، نادیده گرفته می شود. گویی طبق برنامه ای از پیش طراحی شده قرار است ، پس از گذشت بیش از 40 سال ، دختر او ( که در انگلیس رشد کرده و پرورش یافته و همسر یک استراتژیست انگلیسی در دانشگاه آکسفورد است ) با سر و صدا و زیر تبلیغات و پروپاگاندای گسترده رسانه ای غرب ، به برمه آورده شده و به عنوان رهبر انقلاب مخملی این کشور معرفی شود. این رهبری ناگهانی و بدون پیش زمینه منطقی و تاریخی و اجتماعی ( آنچنان که در واقع نیز روی داده بود ) در طول نزدیک به 20 سال ادامه یافته تا اینکه در کوران به اصطلاح انقلابات مخملی ، مجددا پرونده اش به جریان افتاد و میانمار نیز به طور رسمی در طرح اندیشکده های آمریکایی واقع شد.

در سال 2007، اعتراضات مردم برمه با پیوستن ناگهانی راهبان بودایی ( که هرگز جز در معابد خود حضور فعال نداشتند ) به تظاهرات کنندگان گسترش یافت. این انقلاب، انقلاب زعفرانی نامیده شد . این در شرایطی بود که واشنگتن دیگر نمی توانست شرایط حاکم در میانمار تحمل کند و می خواست از میانمار برای فشار بر چین که صاحب منافع زیادی در میانمار است، استفاده کند(چین در میانمار پایگاه اطلاعاتی الکترونیکی و خط نفتی دارد). بنابر این انحراف افکار عمومی در میانمار از واقعیت موجود یک ضرورت بود. ایالات متحده که از حدود دو دهه پیش فردی به نام آنگ سان سوچی را به اصطلاح در آب نمک خوابانده بود ، سعی کرد با تاکید برهویت بودایی وی و با استفاده از رسانه های مختلف دیجیتالی و مجازی ، سوچی را مجددا در برمه یا میانمار مطرح سازد. در اینجا سرهنگ رابرت هلوی، از کارشناسان مهم CIA در برمه نقش مهمی ایفا نمود. ابتدا فضای مجازی را دراختیار گرفتند. پس عکس ها و فیلم های موبایلی در یوتیوب ظهور یافتند، آنها ناشناس بودند، غیرقابل بررسی و بدون متن. بی اعتباری فیلم ها و عکس های قرار گرفته در یوتیوب به واشنگتن این فرصت را داد تا تفسیر مورد نظر خود را به این فیلم ها و عکس ها اضافه کند. و پس از آن تلویزیون و سینما به کمک آمدند ، خیل خبرها ، فیلم های مستند و گزارشات تصویری درباره آنگ سان سوچی و تراشیدن انواع و اقسام صفات و خصایل سیاسی و مبارزاتی برای وی و پدرش و سرانجام سینما تیر خلاص را زد و فیلم "بانو" درباره این رهبر سازی واشینگتن روی پرده رفت.

در انتهای فیلم "بانو" همراه با برداشته شدن حصر آنگ سان سوچی ، تظاهرات راهبان بودایی را شاهدیم که در حمایت از سوچی در خیابان های رانگون حرکت می کنند. راهبانی با لباس نارنجی ناگهان به بهانه گران شدن سوخت ( در حالی که اغلب چندان نیازی به استفاده از وسایل بنزینی و سوختی نداشتند ! ) خیابان های رانگون را پر کردند و انقلاب یا بهتر بگوییم کودتای مخملی برمه را رقم زدند و به دلیل رنگ لباس هایشان ، آن را به انقلاب زعفرانی معروف کردند.

آنچه که در واقع براساس یک طرح برنامه ریزی شده توسط تینک تانک های آمریکایی شکل گرفت. در فوریه 1990، دکتر جین شارپ، پایه گذار مؤسسه آلبرت انیشتین و مشهورترین نظریه پرداز کودتاهای مخملی جهان، کنفرانسی را پیرامون «عدم خشونت» در ایالات متحده برگزار کرد که 185 کارشناس از 16 کشور جهان در آن حضور داشتند، یکی از اهداف این سمینار، گسترش اندیشه تغییرات غیرخشونت آمیز در کشورهایی بود که حکومت های ناسازگار با ایالات متحده داشتند. از این زمان است که می توان ردپای شارپ را در سیاست بین المللی آمریکا برای ایجاد تغییرات ژئوپولیتیک در جهان دید که آخرین نمونه آن (قبل از جنبش به اصطلاح سبز ایران) انقلاب زعفرانی در برمه (میانمار) بود. شارپ، تظاهرات شورشیان و راهبان بودایی در این کشور را مستقیما هدایت کرد و از پشتیبانی رسانه هایی چون رادیو دموکراسی برمه و مجله عصر جدید که با بودجه بنیاد ملی برای دموکراسی (NED) راه اندازی شده بودند، بهره مند شد.

دستیار ارشد جین شارپ از سال 1989، یک سرهنگ بازنشسته ارتش آمریکا، با سی سال سابقه خدمت در نیروی دریایی بود که رابرت ال. هلوی نام دارد. او سال ها به عنوان مامور ویژه سازمان CIA و وابسته نظامی آمریکا در رانگون کار می کرد و یکی از آخرین پروژه هایش، نظارت بر انقلاب زعفرانی برمه (میانمار) بود.

و از همین رو لوک بسون ناچار می شود یک حفره بزرگ فیلمنامه ای را در فیلمش بپذیرد که با هیچ منطق ساختاری و سینمایی نمی خواند: یک انگلیسی برمه ای الاصل پس از 40 سال و بدون هیچگونه تجربه سیاسی و اجتماعی و حتی فرهنگی به کشورش بازمی گردد و در عرض مدتی کوتاه به رهبری جنبش مردمی یک کشور برگزیده می شود! در اینجا واقعا بیماری مادر سوچی از آن دلائل آبکی و سردستی است که معمولا در فیلم های هندی قدیمی رایج است اما انگار که جناب فیلمساز مولف و عصیانگر فرانسوی ، این بار از سینمای عامه پسند 60 سال قبل هند هم عقب تر رفته و برای پیشبرد فیلمنامه ، در یکی از مهمترین فرازهای آن از غیرقابل باورترین دلیل بهره می جوید. کافیست این بخش را مقایسه کنید مثلا با صحنه آشنایی و پیوند ماتیلدا و لئون در فیلم " حرفه ای " که در چه شرایط بحرانی و خاص و نفس گیر از فیلم ، این اتصال صورت می گیرد. اتصالی که مایه اصلی پیشرفت بقیه فیلم و فیلمنامه قرار می گیرد. اما مایه اصلی تداوم فیلمنامه "بانو" برمحور اصلی خود یعنی حضور آنگ سان سوچی در برمه ، یک عامل بسیار دم دستی و سطحی است که به هیچوجه پتانسیل پیشبرد بقیه ماجرا و قصه را نداشته و تنها با یک برچسب ناچسب به بخش های دیگر وصل می شود. انگار که به جای یک لوکوموتیو پرقدرت برای کشیدن مجموعه واگن های ماجراهای فیلم ، یک ارابه در هم شکسته وصل کرده باشند!!

اوج سانتیمانتالیزم و در عین حال پارادوکس شخصیت پردازی لوک بسون در فیلم "بانو " در صحنه اعطای جایزه نوبل اتفاق می افتد. آنگ سان سوچی که تا آن لحظه بی اعتنا به اینگونه تجلیل و تحسین ها و تنها در فکر آزادی مردم برمه نشان داده شده بود، ناگهان به طور هیستریک ، در پی شنیدن نام خویش در مراسم نوبل ، پس از خاموشی برق ، به دنبال روشن کردن رادیویی ترانزیستوری نشان داده می شود!! او و خدمتکارش ، همه چیز را در خانه به هم می ریزند تا مراسم را به طور مستقیم از رادیوی BBC گوش دهند. ( تاکید بسون بر اینکه ایستگاه پخش کننده مراسم اعطای جایزه نوبل در اوج حصر و تنگنای شرایط و خفقان و دیکتاتوری نظامیان ، رادیوی BBC است هم از آن تبلیغات آشکار فیلمساز سفارشی ساز برای رسانه ای است که آن هم دیگر امروزه اعتبار و آبرویی در میان جهان ارتباطات جهان آزاد و مستقل ندارد !!)

سکانس نمایش مراسم جایزه به اصطلاح صلح نوبل با آن سبک و سیاق اشراف منشی و ظاهر دمکراتیک هم باز در زمره سیاسی کاری های گل درشت سازندگان فیلم به نظر می رسد که باعث شده تا لوک بسون همه حیثیت خود را برای ساخت این فیلم زیر پا بگذارد. چنانچه دیری است جایزه صلح نوبل به دلیل تعلق گرفتن به جنایتکارانی همچون مناخیم بگین و شیمون پرز و اسحاق رابین و ...از سکه افتاده و اگر کسانی همچنان جوایز علمی نوبل را ارج می نهند اما هرگز اعتبار خویش را برای حمایت از جایزه به اصطلاح صلح نوبل ضایع نمی سازند.

نکته پارادوکس جایزه صلح نوبل ، نامیدن آن به نام یک از بانیان سلاح های کشتار جمعی یعنی آلفرد نوبل است. فردی که دینامیت را به عنوان یکی از مواد "شدیدا منفجره " اختراع کرد تنها به خاطر اینکه ماده منفجره دیگر به نام "نیترو گلیسیرین" بیش و پیش از اهدافش برای استفاده کننده اش خطرناک بود!! آلفرد نوبل فرزند امانوئل نوبل از عوامل وابسته امپراتوری روچیلد بود که از همین رو همه امتیاز نفت بادکوبه را در اختیار داشتند. وی از سال 1894 تا 1896( یعنی سال مرگش ) صاحب یکی از بزرگترین کارخانه های ساخت توپخانه جنگی بود و تامین سلاح برای زرادخانه متفقین را جهت زمینه سازی جنگ جهانی اول را برعهده داشت. وقتی مرد ، یکی از نشریات فرانسوی نوشت :

"... فرشته مرگ مرده‌است، دکتر آلفرد نوبل، فردی که برای ایجاد راهی برای کشتن افراد بیشتر در زمان کمتر ثروتمند شده بود؛ دیروز فوت کرد..."

پس بی جهت نیست که این جایزه به اصطلاح صلح به عاملان و عناصر ضد بشر و ضد انسانیت داده می شود!

فیلم "بانو " تقریبا حدود یک سال پس از رفع حصر آنگ سان سوچی روی پرده رفت ، در شرایطی که در طول همین یک سال معاملاتی مابین حاکمان برمه و غرب در جریان بود. در نوامبر 2010 سوچی از حصر رها شد و آزادانه به سخنرانی و ادامه فعالیت های حزبی پرداخت که حدود دو دهه از آن منع شده بود. او در انتخابات شرکت کرد و حزبش برنده آن شد . نشریات و کتاب هایش را آزادانه منتشر ساخت و میتینگ ها و تظاهرات را در میان حفاظت نیروهای ارتش و پلیس برپا ساخت. او حتی از ارتشی که زمانی جنبش وی را سرکوب کرده بود ، برای برگزاری آزادانه انتخابات کمک خواست!!

در مقابل، غرب یعنی اتحادیه اروپا و آمریکا نیز همه تحریم های خود را بر میانمار برداشته و سران غرب در مسافرت های متعدد خود به این کشور ، از تداوم اصلاحات حمایت کردند. این درحالی بوده و هست که در هیئت حاکمه میانمار یا همان برمه ، هیچ تغییری رخ نداد. سفر مسئول سیاست خارجی اتحادیه اروپا و یان کی مون ، دبیر کل سازمان ملل متحد و هیلاری کلینتون ، وزیر امور خارجه ایالات متحده آمریکا به میانمار نشانه ای دیگر بر انجام معامله ای سنگین مابین غرب و حاکمان نظامی برمه بود.

اما به راستی چه اتفاقی افتاده بود که تمامی آن خصومت و دشمنی های چندین دهه ، ناگهان جای خود را به حمایت و رفاقت و دوستی داد؟ آنها بر سر چه موضوع مهمی توافق کرده بودند که تمامی اختلافات استراتژیک چندین و چند سال خود را به کناری نهاده و اتحاد و همکاری متقابل پیشه کرده بودند؟

پاسخ این سوال می تواند ، جواب علت ساخت فیلمی توسط لوک بسون درباره آنگ سان سوچی و برمه و میانمار و انقلاب زعفرانی آن نیز باشد.

اگرچه سالها بود که اقلیت مسلمان میانمار تحت فشارها و آزارهای نژادپرستانه بوداییان قرار داشتند اما از حدود یک سال پیش یعنی همزمان با توافقات غرب و نظامیان حاکم بر این کشور و البته نمایش فیلم " بانو " ، این فشارها فزونی گرفت تا اینکه پس از مسافرت اخیر هیلاری کلینتون به برمه ، به شکل افسارگسیخته ای همه هست و نیست و زندگی مردم مسلمان این سرزمین را مورد تهدید قرار داد.

اینک همان بودایی هایی که در فیلم لوک بسون، صلح طلب و آزادیخواه و ضد خشونت نمایانده شدند و از همین روی رهبرشان یعنی بانو آنگ سان سوچی جایزه صلح نوبل را در سال 1991 دریافت کرد، آزادانه به قتل و غارت مسلمانان پرداخته و شنیع ترین رفتارهای خشونت طلبانه را در حق اقلیت مسلمان میانمار روا می دارند که عکس های مخابره شده از این فجایع دل هر انسانی را به درد می آورد، اما همان سازمان های بین المللی و حقوق بشری که مثلا برای کشته شدن یک راهب بودایی در تظاهرات اکتبر 2007 راهبان بودایی، غوغا به پا کردند، شورای امنیت تشکیل جلسه داد و رئیس جمهوری آمریکا از تشدید تحریم ها سخن گفت، اینک لب فرو بسته و حتی سخنی برزبان نمی آورند، در حالی که براساس اخبار و آمارهای تایید شده تا کنون، بیش از 52 هزار نفر کشته شده اند و به بیش از 5000 زن مسلمان تجاوز شده و کودکان معصوم زنده زنده کباب می شوند و منازل آنان و بیش از 22 مسجد سوخته و ویران شده است. به جز این کشته ها، براساس آخرین آمار سازمان ملل متحد ، بیش از نیم میلیون مسلمان میانماری آواره گشته و حدود 30 هزار نفر ربوده شده اند که ظاهرا پس از چند روزی شکنجه، فرجامی جز گورهای دسته جمعی -مانند آنچه در بوسنی اتفاق افتاد!- یا سوختن در آتش و ... برای آنها نمی شود تصور کرد.

به راستی اینک آن انسان دوستی های پرسوز و گداز خانم آنگ سان سوچی که در فیلم «بانو» لوک بسون مشاهده می کنیم تا آن حد که حتی خانواده اش را به خاطر وطن ترک می کند، کجا رفته است؟ آیا این مسلمانان قتل عام شده، هموطنان این بانوی صلح طلب و ضد خشونت نبودند؟! آیا حداقل انسان نیستند تا بازهم بانوی به اصطلاح پولادین برمه، اعتصاب غذا کند و زندگی اش را برای مردمش به خطر اندازد؟ نکته مهم اینکه این بانوی به اصطلاح انسان دوست کلمه ای درباره قتل عام فجیع بیش از 50 هزار انسان برزبان نیاورده و هنگام دریافت جایزه صلح نوبل سال 1991 خود که در مراسم مربوطه حضور نداشت، سخنی از این فاجعه بشری در حق هموطنانش نگفت و حتی در یکی از مصاحبه هایش ، بی شرمانه اظهار داشت که آنها هموطن او نیستند!!

به راستی جایزه نوبل و دستمزدهای همراه آن چقدر ارزش دارد که همه عزت و شرافت و ماهیت انسانی را زیر پا گذارده و برای ابراز هر سخن ، منتظر اجازه ارباب باشند؟

با توجه به این واقعیات، به نظر می رسد آنچه در فیلم «بانو» توسط امثال لوک بسون از مبارزات و انقلاب و رهبران آن در برمه به تصویر کشیده شد، جز زمینه سازی برای نسل کشی فوق نبود که پس از گذشت بیش از 20 سال از شروع مبارزات فوق، در آستانه کشتار و قتل عام مسلمانان میانمار برپرده سینماها رفت تا بار دیگر هالیوود به عنوان پیش قراول و خط مقدم جبهه صلیبیون امروز غرب، زمینه افکار عمومی را برای انتقام تاریخی از مسلمانان فراهم آورد.

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 1209

Trending Articles



<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>