Quantcast
Channel: مستغاثی دات کام
Viewing all 1209 articles
Browse latest View live

عید غدیر بر همه ولایتمداران مبارک

$
0
0

 

در فصل خطر، امیر را گم نکنیم

آن وسعت بی نظیر را گم نکنیم

تنها ره جنت از علی می گذرد

ای همسفران، ولی را گم نکنیم


نگاهی به فیلم "شرلوک هلمز : بازی سایه ها"

$
0
0

Sherlock Holmes: A Game of Shadows

 

23 سال بعد اتفاق افتاد!


 

 

شاید این شروع خوبی برای یک نقد فیلم نباشد و احتمالا تعصب برخی دوستان جوان را برخواهد انگیخت. اما ناگزیر بایستی در یک جمله بگویم که این دومین ماجرای شرلوک هلمز ، شخصیت معروف یک سری داستان های سر آرتور کانن دویل اسکاتلندی است که توسط گای ریچی ( فیلمساز تقریبا نامتعادل آمریکایی ) خراب شده است! شاید بگویند که گای ریچی شخصیت و داستان خودش را از آثار سر آرتور دویل بیرون آورده. خیلی خب ! اگر واقعا چنین است ، چه نیازی به شرلوک هلمز و آقای واتسون و موریاتی و امثال آن بود ؟! او می توانست مثل فیلم های اولیه اش همچون :" قفل ، انبار و دو بشکه باروت" یا " قاپ زنی" و یا "Swept away" ، داستان خود را بگوید و آدم های خویش را روایت نماید. اما اینکه ریچی از شخصیت معروف داستان های سر آرتور دویل استفاده کرده و او را به آدم خودش بدل ساخته ، موضوعی است که قابل توجه و تعمق است.

در طول تاریخ همراهی سینما و ادبیات ، هنر هفتم ، بسیاری از شخصیت های مشهور داستان ها، نوول ها ، رمان ها و نمایشنامه های معروف را برروی پرده سینما برده است؛ از امثال هملت و شاه لیر و لیدی مکبث شکسپیر گرفته تا ژان والژان ویکتور هوگو و رودیان رومانویچ راسکولنیکف داستایوسکی و تام سایر و دیوید کاپرفیلد و رابین هود و  ...

ولی تقریبا در اکثر موارد اقتباسی اگرچه در داستان ها و ماجراها دخل وتصرفی صورت گرفته اما اصل و اساس و هویت شخصیت اقتباسی دگرگون نشده و کاراکتری متضاد با آنچه خالقش بوجود آورده ، پیدا نکرده است. حتی در روایت های به اصطلاح فضایی از شخصیت های کلاسیک مثل مورد لانگ جان سیلور "جزیره گنج" اگرچه در یک روایت قرن بیست و یکمی و در انیمیشنی به جای کشتی سواری ، کاپیتان سفینه فضایی شد و به جای جزیره به دنبال سیاره گنج رفت ولی ذره ای از خصوصیات دزد دریایی با معرفت و خوش قلب داستان رابرت لویی استیونسن را از دست نداد.

اما شرلوک هلمز گای ریچی اصلا شخصیت دیگری است و با آن کاراگاه ساکن شماره 221 خیابان بیکر که براساس تحلیل جزییات و استنتاج منطقی به رازهای سر به مهر جنایات و قتل ها پی می برد ، اساسا در تناقض آشکار است. شاید وقتی اولین داستان های ماجراهای شرلوک هلمز از جولای 1891 تا ژوئن 1892 در مجله استراند انگلیس به چاپ رسید ، آرتور کانن دویل ، اصلا فکرش را هم نمی کرد که روزی کاراگاه باهوش و متفکر و نکته سنجش به یک بزن بهادر و خرده بوکسور کوچه پس کوچه های پایین رودخانه تیمز بدل شود!

تقریبا می توان گفت از نخستین روزهای پیدایش سینما ، شرلوک هلمز و دوست پلیسش یعنی واتسون ، یکی از پروپا قرص ترین شخصیت های پرده نقره ای بوده اند. در سال 1900 نخستین فیلم برگرفته از این داستان ها ، در قالب یک فیلم کوتاه توسط آنتونی ماروین (فیلمبردار معروف اغلب فیلم های کوتاه دیوید وارک گریفیث )ساخته شد و پس از آن در طی این 112 سال ، 230 اثر دیگر در قالب فیلم کوتاه ، سریال تلویزیونی ، فیلم داستانی بلند ، فیلم ویدئویی و ...ساخته شده که 52 فیلم آن متعلق به سالهای 1921 تا 1923 است! به جز فیلم " شرلوک هلمز : بازی سایه ها " که از 10 دسامبر 2011 روی پرده سینماها رفت ، هم اکنون یک مینی سریال آن نیز در حال پخش از برخی شبکه های تلویزیونی است . البته معروفترین شرلوک هلمز هم برای ما ایرانی ها ، جرمی برت است که سالها سریال وی را از تلویزیون شاهد بودیم.

در تمامی 229 فیلم و سریالی که براساس کاراکترهای آرتور دویل ساخته شدند ، شخصیت شرلوک هلمز تقریبا همان کاراگاه دقیق و منضبط و نکته سنج اسکاتلندی بود که براساس جزییات و ریزه کاری ها ، به زمینه ها ، علل و عوامل یک یا یک سری قتل دست می یافت. اما آنچه گای ریچی و فیلمنامه نویسانش پرداخت کرده و برپرده سینما بردند ، از جنس دیگری است ؛ چه در  فیلم سال 2009 به نام "شرلوک هلمز " که مایکل رابرت جانسون و آنتونی پکهام( نویسنده فیلمنامه "مغلوب نشدنی" برای کلینت ایستوود ) و سیمون کینبرگ (نویسنده فیلمنامه هایی مانند :"سه ایکس : گزارش رییس جمهوری"،" مردان ایکس : آخرین ایستادگی"،"آقا و خانم اسمیت"،"پرش کننده"و ...)براساس داستانی از لیونل ویگرام( تهیه کننده معروف برخی قسمت های هری پاتر ) و خود مایکل رابرت جانسون نوشتند  و چه همین فیلم "شرلوک هلمز : بازی سایه ها" که فیلمنامه آن را دو تازه کار به اسامی میشل مالرونی و کی ران مالرونی ( که البته از سال 1988 بازیگر بوده ) به رشته تحریر درآوردند. در هر دو فیلم ، شخصیت شرلوک هلمز دیگر هیچ نسبتی با آن کاراگاه باهوش و زیرک دویل که اصلا با استنتاج های منطقی اش شاخص می شد ، ندارد.

همواره ورودی شخصیت های سینمایی از مهمترین نقاط پرداخت کاراکتر آنها در یک فیلم به شمار آمده و از همین روست که فیلمسازان و فیلمنامه نویسان برای این لحظه و این نقطه از پرداخت شخصیتی کاراکترشان ( آن هم اگر کاراکتر اصلی باشد ) دقت و زمان بیشتری را به کار می گیرند. از همین روی  ورودی شرلوک هلمز گای ریچی در فیلم قبلی اش یعنی "شرلوک هلمز"( 2009) ،می تواند گویای ابعاد مختلف شخصیتی این کاراگاه  شناخته شده از دیدگاه فیلمساز باشد. در آن فیلم اولین ملاقات ما با جناب شرلوک هلمز در یک مسابقه بوکس کنار خیابانی اتفاق می افتد که در آن مسابقه،  هلمز در حال زورآزمایی و زد و خورد با یک گنده لات گردن کلفت است! و طبق معمول هم، گروهی از اراذل و اوباش و همچنین افراد بیکار و ولگرد در کنار ایستاده و به تشویق و شرط بندی و معاملات مختلف غیرقانونی و غیراخلاقی پیرامون آن زورآزمایی مشغولند!! چنین ورودی می تواند ، بعد مهمی از شخصیت شرلوک هلمز گای ریچی را معلوم گرداند.

نکته دیگر که کاراکتر شرلوک هلمز ریچی را در این سکانس افتتاحیه متمایز می سازد ، پیش بینی حرکات حریف مسابقه، پیش از عمل و تدارک فنون ضد آن حرکات است که وی را می تواند در آن مبارزه پیروز گرداند. در واقع این پیش بینی که با توجه به نوع تصاویر گای ریچی ، گویا از یک به اصطلاح مکاشفه درونی یا شبه عرفان عملی برمی آید ، در تمامی اتفاقات و حوادث دو فیلم یاد شده ، به کمک هلمز و دوستانش آمده و وی را از مهلکه ها به در می برد.( تا آن آخرین مقابله اش با جیمز موریارتی در فضای باز بالکن کاخ سوییسی صلح در فیلم "شرلوک هلمز : بازی سایه ها " ) .

 به جز این دو بعد شخصیتی،  مشخصه ای دیگر از کاراکتر شرلوک هلمز در فیلم های گای ریچی ، نشان داده نمی شود.  هیچ هوش و نبوغ و ذهن خلاق و استنتاج منطقی و دقت برجزییات و مانند آن که در شخصیت شرلوک هلمز سر آرتور کانن دویل موج می زد، در هلمز گای ریچی به چشم نمی آید. در واقع ریچی و فیلمنامه نویسانش ، کاراکتر شرلوک هلمز را به نوعی جیمزباند و مت هلم ( از قهرمانان آمریکایی جنگ سرد ) با ملغمه ای از جیم وست ( قهرمان سریال معروف " غرب وحشی وحشی " ) و ایتن هانت "ماموریت : غیرممکن " بدل کرده اند که شاید از همین رو ، کار هلمز از کشف راز و رمز قتل های مختلف محلی، به کشف راز و رمز قتل های زنجیره ای در یک تشکیلات فراماسونری که برای تسخیر جهان انجام می شده (در فیلم " شرلوک هلمز") و یا مقابله با تروریست های بین المللی کشیده شده که با انباشت سلاح های مخرب و مرگبار ، در صدد به راه انداختن جنگ جهانی و نابودی دنیا هستند. آنچه موضوع اصلی فیلم "شرلوک هلمز : بازی سایه ها " را تشکیل می دهد.

این موضوعی است که نه در آثار پیشین گای ریچی به چشم می خورد و نه در نوشته های فیلمنامه نویسانش! پس چه اتفاقی افتاده که از مجموع عواملی مانند شرلوک هلمز و گای ریچی ( که هیچیک نسبتی با فیلم های ضد تروریستی و آخرالزمانی ندارند)،این نوع آثار سینمایی بیرون می آید؟ به نظر می آید تنها پاسخ این سوال را می توان در حضور تهیه کننده ای به نام جوئل سیلور دید که در کارنامه اش ، انبوهی از فیلم های آخرالزمانی و تروریستی و مانند آن به چشم می خورد . از "پریدیتور" و "اسلحه مرگبار" و "جان سخت" گرفته تا " تئوری توطئه" و سه گانه "ماتریکس" و "وی برای وندتا" و "تهاجم" و ...

در اینجا ماجرای شرلوک هلمز تنها بهانه ای می شود برای به تصویر کشیدن دغدغه های ایدئولوژیک امثال جوئل سیلور که در سینمای امروز آمریکا به همراه کسانی چون برایان گریزر و جری بروکهایمر و اسکات رودین و ...به عنوان تهیه کننده های مولف مشهور هستند. تهیه کنندگانی که به همراه برخی کارگردان /تهیه کننده ها مانند استیون اسپیلبرگ و جیمز کامرون و ...سینمای ایدئولوژیک امروز هالیوود را شکل می بخشند.

اما چرا برای برداشت آخرالزمانی از قصه شرلوک هلمز ، گای ریچی انتخاب شده که اساسا در آثارش هیچ قرابتی با این نوع سینما نشان نداده بود. او با فیلم "قفل ، انبار و دو بشکه باروت" در سال 1998 به شدت مورد توجه نسل جوان قرار گرفت. نوعی سینمای عجیب و غریب که همه قواعد را به هم می ریخت ؛ فیلمنامه غیر متعارف که بیشتر براساس شخصیت ها شکل می گرفت ( شخصیت هایی که بعضا به دلیل تعدد ، هویتشان از دست تماشاگر در می رفت ) ، نماهای اسلوموشن در نقاط غیر قابل پیش بینی هر پلان ( برخلاف مثلا اسلوموشن سام پکین پا در "دار و دسته وحشی " یا همان "این گروه خشن" که به طور مشخص در صحنه های پر خشونت برای تلطیف فضا و القاء به اصطلاح شاعرانگی در خشونت استفاده می شد ) و بالاخره زاویه های نامتجانس دوربین در این پلان ها ، شیوه ای در فیلمسازی نشان داد که اگرچه امثال کویینتین تارانتینو را پشت سر گذارد ولی به خاطر اینکه به نوعی تداعی کلیپ های اواخر دهه 90 MTV را می کرد ، چندان رهرویی نیافت.

این سبک گای ریچی در فیلم "قاپ زنی " به اوج خود رسید. او در فیلم یاد شده ، همه چیز را به هجو کشید. دنیای گنگسترهای فیلم "قاپ زنی" مملو از یک مشت احمق هالو بود که گویی سوار بر چرخ و فلکی سرگیچه آور ، همدیگر را دنبال می کنند و هر از گاهی هم یکی از آنها به بیرون این چرخ و فلک پرتاب می شود. دنیای کاریکاتوری گای ریچی در این فیلم نشانی از نگاه تمسخر آمیز به کاراکترهایی داشت که در جهان دیگر سینماگران ، بسیار هم جدی می نمایند.

به نظر می آید این نوع ساختار شکنی ریچی برای انتخاب به عنوان برگزیده جوئل سیلور جهت ساخت تازه ترین اثر آخرالزمانی اش ، کافی باشد تا بتواند گروهی از مخاطبان خسته از ساختارهای کلاسیک سینما را هم جذب جریان غالب سینمای هالیوود گرداند. اگرچه او پس از "قاپ زنی " در آثار بعدی اش از جمله "Swept away" دیگر آن سرحالی و شوخ و شنگی قبلش را تکرار نکرد. این همان کاری است که هالیوود با فیلمسازان خوش ذوق و ساختار شکنی همچون کریستوفر نولان و مارک فورستر و متیو کاسوویتس و ... انجام داد و آنها را نیز به ورطه سینمای ایدئولوژیک و آخرالزمانی کشانید.

اما گای ریچی برای ساخت فیلم "شرلوک هلمز " یک ویژگی دیگر نیز داشت که شاید سایر فیلمسازانی که نام برده شدند ، از آن بی بهره بودند. گای ریچی 8 سال همسر مدونا بود که در سال 2004 به اتفاق به فرقه صهیونی کابالا پیوستند و این پیوند رسمی در مطبوعات و روزنامه ها جنجال بسیاری برپا نمود. مدونا ، نامش را به استر ( از اسطوره های یهودیان ) تغییر داد و در مسافرت های متعددی به اسراییل ، همه سرسپردگی اش را در قبال آرمان های صهیونی به سران رژیم اسراییل اعلام کرد. در همان سال 2004 گفته شد که گای ریچی قصد دارد فیلمی درباره کابالا بسازد. اما پس از مدتی وی از این کار سرباز زد و حتی از مدونا نیز جدا شد. اما خبر یا سخنی از جدایی اش از فرقه کابالا اعلام نگردید. اینک حضور گای ریچی به عنوان کارگردان دو فیلم "شرلوک هلمز" و "شرلوک هلمز : بازی سایه ها" که هر یک مملو از نمادهای ماسونی و کابالیستی است ، شبهه فوق را برطرف  می سازد و نشان می دهد که ریچی همچنان در فرقه فوق الذکر باقی مانده است.

آیا وجود نمادها و نشانه ها و اصلا داستان و ماجرای ماسونی فیلم های "شرلوک هلمز" گای ریچی اتفاقی است؟ نگاهی به آثار و سوابق سر آرتور کانن دویل ، نشان از آن دارد که خود وی وابسته به سازمان فراماسونری بوده و در کتاب ها و داستان ها و رمان های مختلفش ، نشانه های این فرقه مخوف صهیونی را فراوان بروز داده است( خصوصا در زمینه سحر و جادو و علوم غریبه مطالعات و آثاری داشت که نتایجش در یکی از کتاب های او نیز انتشار یافت) . یعنی گای ریچی به طور سرخود و از روی علاقه و سلیقه شخصی ، اقدام به استفاده از نمادها و سمبل های ماسونی / کابالیستی در فیلم های "شرلوک هلمز" ننموده است.

برخی براین باور هستند که اصلا شرلوک هلمز در مقابل شخصیت هایی همچون پوارو و خانم مارپل (از کاراکترهای های معروف کتاب های آگاتا کریستی ) بوجود آمد تا اذهان را از قصه های ضد اشرافیت ماسونی/ انگلیسی آن کتاب ها و ماجراها دور سازد. شرلوک هلمز برخلاف مارپل و پورارو ، اصلا یک نجیب زاده و ازطبقه اشراف انگلیس بودکه به همراه واتسون،اغلب به قتل هایی می پرداخت که در میان مهاجرین یا افرادغیر انگلیسی و یا از طبقات فرودست اتفاق می افتاد و مثلا توسط خدمتکارها و پیشخدمت ها یا مسافرینی که از فرانسه و یا آلمان آمده بودند، به وقوع می پیوست.

اما گای ریچی در فیلم"شرلوک هلمز" ( 2009 ) اصلا به ماجرایی حول و حوش یک تشکیلات فراماسونری در لندن پرداخت که گرفتار یک سری قتل های زنجیره ای می شود. آنچه جوئل سیلور تهیه کننده توسط ریچی و فیلمنامه نویسانش در این فیلم از تشکیلات فراماسونری ارائه کرد،می تواند جدیدترین صورت های این تشکیلات مخوف هزار ساله را نمایش دهد. از آنجا که یکی از روش های بقای سازمان فراماسونری در طول بیش از 10 قرن فعالیت رسمی آن ، به اصطلاح پوست اندازی در بزنگاههای تاریخی بوده و هست و یکی از مهمترین این پوست اندازی ها در ورود به هزاره سوم صورت گرفت ، از خلال فیلم "شرلوک هلمز" گای ریچی این نوع پوست اندازی را به خوبی می توان مشاهده نمود. ورود به هزاره سوم ، توقع و مطالبه بسیاری از صهیونیست ها را برای عملیات پایان جهان و جنگ آخرالزمان به همراه داشت . این خواست و مطالبه را پرفسور سر لی تیبینگ به صراحت در صحنه ای از فیلم "رمز داوینچی " (ران هاوارد- 2005) بیان می کند، در یکی از فیلم هایی که در قرن جدید ، به روشنی حضور تشکیلات فراماسونری در روند تحولات سیاسی تاریخی دنیا را به نمایش می گذارد. آنچه که یک سال پیش تر یان ترتل تاب در فیلم "گنجینه ملی" نشان داده بود. اگرچه در سال 1999 استنلی کوبریک در آخرین فیلم خود یعنی "چشمان باز بسته" نیم نگاهی خوفناک به برگزاری مراسم ماسونی داشت ( و شاید از همین روی حدود 4 ماه پیش از نخستین نمایش محدود فیلم ، به طرز ناگهانی در گذشت ! ) اما در واقع در "گنجینه ملی" ، برای نخستین بار در تاریخ سینما بود که به گونه ای صریح ، این تشکیلات مخفی و مرموز بر پرده نقره ای به نمایش در آمد و محور داستان پردازی قرار گرفت . پس از آن فیلم هایی مانند " چوپان خوب " ( رابرت دونیرو-2006 ) ، " گنجینه ملی : کتاب اسرار " ( یان ترتل تاب – 2007 ) ، "فرشتگان و شیاطین " ( ران هاوارد – 2008) ، " تحت تعقیب " ( تیمور بکمامبتوف – 2008) ، و ... و دو فیلم گای ریچی درباره شرلوک هلمز ، هر یک به نوعی در صدد تطهیر این تشکیلات بدنام برآمدند که از خلال این به اصطلاح گندزدایی ، همان قضیه پوست اندازی به خوبی هویدا شد.

این پوست اندازی در اغلب آثار یاد شده به صورت طغیان یکی از اعضای اصلی برای دردست گرفتن تشکیلات و عملی ساختن حاکمیت جهانی وبه قول خودشان همان Novos Ordos Seclarum یا همان نظم نوین جهانی انجام می گیرد و در واقع فیلم ، آن را به صورت یک جریان انحرافی نشان می دهد که حالا فرد منجی از داخل همان تشکیلات با این جریان انحرافی مقابله می نماید و در حقیقت دکترین جدید را ترسیم می نماید که در اکثریت آثار یاد شده به نوعی همان مفهوم جنگ نرم را در برمی گیرد.  

در فیلم "گنجینه ملی" طغیان یاد شده برای تصاحب مجموعه ای است که میراث همه ملل و سرزمین ها را شامل می شود و منجی، فردی از تبار شوالیه های صلیبی و بنیانگذاران فراماسونری است به نام "بنجامین فرانکلین گیتس" ( چه اسم بامسمایی که اشاره ای هم به بنیانگذاران ماسون ایالات متحده برای نجات این تشکیلات دارد!!) و در " رمز داوینچی" ، پرفسور سر لی تیبینگ برعلیه راه و رسم تشکیلات بر آشفته و منجی ، دختری به نام سوفی است که پرفسور نشانه شناس هاروارد یعنی لنگدون را هم در کنار خود دارد.

در فیلم "تحت تعقیب" ، فردی به نام اسلون ، تشکیلات را وارد سلسله عملیات تروریستی کرده و مخالفین این نوع عملکرد را تصفیه نموده است که منجی ، پسر یکی از این تصفیه شدگان است که برای اصلاح راه، وارد عمل می شود. از این جهت،"شرلوک هلمز"گای ریچی( 2009) بیش از همه به همین فیلم "تحت تعقیب" شبیه است که در آن فردی به نام بلک وود با یک سری قتل های زنجیره ای، سر نخ تشکیلات را در دست گرفته و می خواهد با قتل عام هیئت حاکمه بریتانیا ، حکومت آن و سپس دنیا را تصاحب کند که منجی یعنی شرلوک هلمز وارد عمل شده و سازمان فراماسونری و دنیا را از این انحراف نجای می بخشد!!! خود شرلوک هلمز هم در دو اثر گای ریچی به کرات ، نشانه های فراماسون بودنش را آشکار می سازد. از جمله حضورش در مراسم جادوی سیاه ، صدور فرمان هرج و مرج Order Out of Chaos) ) ماسونی توسط هلمز برای حشرات داخل شیشه در یکی از صحنه های "شرلوک هلمز" و نوع قراردادن دست ها توسط وی بر روی سینه که برگرفته از آیین ماسون هاست در "شرلوک هلمز : بازی سایه ها".

اما در فیلم "شرلوک هلمز : بازی سایه ها " ظاهرا تشکیلات فراماسونری حضور متظاهرانه ای ندارد. یک سری بمب گذاری های زنجیره ای در سال 1891 انجام می شود که در طی آن افرادی به قتل می رسند.(این بمب گذاری ها به گروه آنارشیست ها نسبت داده می شود). عامل بمب گذاری های یاد شده ، ظاهرا پرفسور نابغه ای به نام "جیمز موریارتی " است (که در مجموعه داستان های سرآرتور کانن دویل ، فقط در داستان "مسئله نهایی"حضور دارد و در هیچیک از دیگر ماجراهای شرلوک هلمز اثری از این شخصیت نمی بینیم. اما به دلیل شخصیت باهوش و همطرازش با شرلوک هلمز ، سایه وی بر بسیاری از فیلم های و حتی داستان هایی از شرلوک هلمز که توسط نویسنده هایی غیر از دویل نوشته شده ، به چشم می خورد). ولی در اهداف این بمب گذاری ها ، به وضوح می توان نشانه هایی صریح از علائم ماسونی را رویت نمود:

یکی از قربانیان بمب گذاری ها ، انگشتری با نشانه ای از فراماسونری بردست دارد و بمب گذاری دیگری در یک مراسم مزایده اثاثیه عتیقه کارگذارده شده که وسایلی از جمله تابوت فراعنه مصر باستان (یکی از مهم ترین نمادهای ماسونی ) جزو آن اثاثیه است و همین تابوت مصری است که انفجار بمب را در خود خفه کرده و مانع از آسیب رسیدن به سایرین می شود . بمبی که در آستانه انفجار توسط یک پلاک با عدد 33 ( بالاترین درجه استادی در تشکیلات فراماسونری ) که از سوی شرلوک هلمز روی چاشنی اش قرار می گیرد، به طور موقت متوقف می شود.

و بالاخره مجلس آخر که گویا برای صلح با حضور سران کشورها در سوییس برگزار شده ، دقیقا به یک مراسم ماسونی شبیه است. سالنی با کف شطرنجی و دستکش های سفید و مدال های متعدد با ستاره های پنج پر بر برخی لباس ها که در کادر دوربین قرار می گیرند و ...و از همه مهمتر خود شخصیت شرلوک هلمز است که در قسمت قبل به دفاعش از تشکیلات فراماسونری واقف شدیم.

اما جیمز موریارتی که عامل بمب گذاری ها معرفی می شود نیز علائم فراماسونری را به کرات از خود بروز می دهد. اولا نام وی اسم جیمز موریه ( سیاستمدار و مورخ ماسون معروف قرن نوزدهم ) را به ذهن متبادر می سازد و ثانیا در محاسبات مختلفش از اعداد فیبوناچی ( اعداد پر رمز و راز کابالا ) بهره می گیرد.

جیمز موریارتی در صدد است با ترورهای هدف دار ، جنگ جهانی را کلید بزند تا با زرادخانه ای که از سلاح های مختلف گردآورده ، بتواند پس از این جنگ ویرانگر ، کنترل جهان را در اختیار بگیرد. آخرین این ترورها ، قرار است در همان اجلاس صلح سران به سال 1891 اتفاق بیفتد که شرلوک هلمز به عنوان منجی وارد عمل شده و به کمک دوستانش ، از ترور فوق و آغاز جنگ جلوگیری می کند. ( سال 1891 همان سالی است که پس از تنش های فراوان ، قرارداد صلح مابین فرانسه و روسیه تزاری بسته شده و جهان از یک جنگ قریب الوقوع نجات می یابد. در همین سال است که اولین داستان شرلوک هلمز نیز انتشار می یابد!)

این همان اتفاقی است که دقیقا 23 سال بعد و در سال 1914 ،  باعث شروع جنگ جهانی اول می شود. جنگی که علاوه بر ویرانی ها و خرابی های بسیار ، نظام سلطه جهانی (که در اختیار تشکیلات فراماسونری بوده و هست) را در موقعیت حاکمیتی مطلق قرار داد.در طی جنگ فوق دو امپراتوری مزاحم توسعه ماسونی جهان یعنی تزارها در روسیه و عثمانی ها نابود شده و نقشه خاورمیانه ( به عنوان " Heart Land" جهان) تغییر عمده ای یافت . به این صورت که با تقسیم امپراتوری عثمانی و سرنگونی برخی رژیم های مستقل در این منطقه ، یک سری دولت های دست نشانده در ترکیه و عراق و عربستان و اردن و ایران و ...تاسیس شدند تا زمینه های ایجاد رژیم صهیونیستی ( که با بیانیه بالفور در 1917 جدی شده بود ) برای 30 سال آینده ، فراهم آید.

جنگ جهانی اول ظاهرا با ترور ولیعهد امپراتوری اتریش – مجارستان توسط چند جوان صرب در 28 جولای 1914 ، آغاز شد. اما بعدا مشخص شد که برای آغاز این جنگ دول متفق مانند انگلیس و فرانسه ، سالها برنامه ریزی و تدارک دیده و زرادخانه های تسلیحاتی عظیمی ( مانند زرادخانه موریارتی ) بوجود آورده بودند . در واقع تنها مترصد یک شعله کبریت بودند تا اروپا مانند یک انبار باروت منفجر شود. ضمن اینکه بعدا در دادگاه مربوطه معلوم شد که "پرنزیب" (همان ضارب ولیعهد اتریش)عضو تشکیلات فراماسونری بوده است! واقعیتی که در بسیاری از تواریخ راجع به جنگ اول جهانی حذف شده است!!

محرم اباعبدالله الحسین (ع) بر سوگوارانش تسلیت باد

$
0
0

برخیز که شور محشر آمد                   این قصه زِ سوز جگر آمد
 

به بهانه پخش مجدد سریال مختار نامه

$
0
0

 

حکایت همه زمان ها و همه زمین ها

 

گروهی از منتقدان و کارشناسان سینمایی براین باورند که فیلم های تاریخی نبایستی صرفا به روایت تاریخ بپردازد که این روایت صرف در کتب و اسناد مکتوب نیز موجود بوده و در کتاب های تاریخ مدارس نیز بیان شده است. آنها معتقدند که تاریخ وقتی به فیلم در می آید ، بایستی بتواند به مسائل روز طعنه بزند. دسته ای دیگر پا را حتی از این فراتر گذارده و معتقدند که سینما برای امروزی کردن تاریخ ، حتی می تواند آن را تغییر داده و تحریف نماید. مثلا در فیلم "دانتون" ، آندری وایدا حتی دانتون سلطنت طلب را آزادیخواه جلوه داد و روبسپیر جمهوری خواه را دیکتاتور نمایاند تا ما به ازای تاریخی برای لخ والسا ، رهبر جنبش همبستگی لهستان و رییس جمهوری آن کشور در دوران مبارزات و اعتصابات کارگری اوایل دهه 80 پیدا نماید. همان اعتراضات و اعتصاباتی که در واقع جزو نخستین انقلابات مخملی علیه بلوک کمونیسم به شمار آمد.

یا وقتی آنتونی مان ، فیلم "ال سید" را ساخت ، آن شخصیت اسطوره ای که در تاریخ آدم کوتاه قد و چاقی ترسیم شده را حتی به لحاظ فیزیکی نیز تغییر داد و به انسان رشید و بلند قامتی بدل ساخت که نقشش را چارلتون هستون بازی می کرد تابتواندحرکات تاریخی ضداسلامی غرب صلیبی/صهیونی را حداقل در شکل و قیافه نیز مثبت و جذاب جلوه دهد.

اما روایات و حکایات اسلامی همچون سیره و زندگی پیامبر اکرم (ص) و ائمه اطهار (ع) بدون هیچگونه تغییر و تحریفی ، برای همه دوران و همه ملت ها قابل استفاده و بهره گیری است ، چرا که آیات  کلام الله مجیدش جاودانی و تا ابد راهگشای بشریت به سوی رستگاری است و همین قرآن مجید است که مکرر بر مطالعه و تعمیق در زندگی گذشتگان به خصوص پیامبران و صالحین و تکذیب کنندگانشان توصیه نموده است.

از همین روست که حضرت امیرالمومنین علی ابن ابیطالب (ع) تاریخ را مایه عبرت آیندگان می دانند و از همین روست که درخشان ترین فرازهای تاریخ اسلام ، الگوی همه زمان ها شده است همچون حماسه حسینی در کربلا که بر روایت "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا " استوار بوده و هست . اینکه قیام عاشورای حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) در همه زمین ها و همه زمان ها جاری و ساری است.

اما کمتر در سینما و تلویزیون ایران اتفاق افتاده که از این ظرفیت عظیم تاریخ و اندیشه اسلامی در فیلم ها و سریال های تلویزیونی بهره گرفته شده باشد. اغلب آثار سینمایی تاریخی تنها روایاتی خشک و خالی از تاریخ است که بعضا هم دارای اشکالات اسنادی فراوان بوده و از آن گذشته ، کمترین استفاده را از این منبع بزرگ شناخت و معرفت برای امروز کسب کرده اند.

اما یکی از معدود آثار هنری که توانسته در حد امکان روایت تاریخ را در خدمت مسائل و معضلات امروز جامعه ما قرار دهد ، مجموعه ارزشمند "مختار نامه" است. مجموعه ای تلویزیونی که به دلائل مختلف ساختاری و محتوایی در حد و اندازه های چندین و چند کار سینمایی فاخر به شمار می آید.

نوشتن درباره ابعاد مختلف سینمایی مجموعه تلویزیونی "مختار نامه" مقالات و حتی کتاب های متعدد می طلبد و البته تخصص و دانش در زمینه های گوناگون دینی و تاریخی و فلسفی و هنری که نه ظرفیت محدود نگارنده پاسخ گوی آن است و نه محدودیت های فیزیکی این مطلب. اما تنها اشاره به یک موضوع از این مجموعه هنرمندانه بود که نگارنده را وادار به نوشتن  این مطلب نمود، همان موضوعی که مطلع این مقاله بود یعنی استفاده از سوژه های تاریخی به ویژه موضوعات تاریخ اسلام برای وقایع و رویدادهای روز جامعه و کسب رهیافت از آنها برای فراز و نشیب های انقلابی که تداوم همان تاریخ محسوب می گردد.

دوستی در یک مطلب تحلیلی ، سریال "مختارنامه" را انقلاب اسلامی مختار خوانده بود و بسیاری از مخاطبان آن، تشابهات فراوانی بین اتفاقات سریال یاد شده  با حوادث و رویدادهای انقلاب و به خصوص وقایع یکی دو سال اخیر پس از انتخابات دهم ریاست جمهوری یافتند. برخی می گفتند که گویی اساسا آنچه در "مختارنامه" نمایش داده می شود ، به مناسبت همان وقایع معروف به فتنه 88 ساخته شده است. غافل از اینکه سریال "مختارنامه" 8 سال قبل وارد مراحل تولید شده و در یکی دو سال آخر (مصادف با فتنه 88)  فقط به بخش های مونتاژ و فنی آن پرداخته شد.

 

حقانیت حکومت علوی در زمان غیبت
 

در واقع هنرمندی داوود میرباقری و همکارانش در روایت بخشی از تاریخ اسلام ، به خوبی توانسته از ظرفیت "همه زمانی و همه مکانی" فراز های آن تاریخ بهره ببرد. این بهره برداری به خصوص در زمینه مبارزه با ظلم و بی عدالتی ( یکی از بارزترین پیام های قیام عاشورا) و برپایی حکومت علوی در زمان امام معصوم (در حالی که ایشان به طور مستقیم حضور ندارند)، واضح تر از سایر نقاط تاثیر گذار قیام مختار به نظر می رسد. اینکه مختار ثقفی در شرایطی برای انتقام خون شهیدان کربلا قیام می کند که امام معصوم (حضرت امام سجاد علیه السلام ) حی و حاضر هستند ولی به طور مستقیم و رسمی نه از قیام مختار حمایت می کنند و نه آن را تایید می نمایند. این درحالی است که براساس روایات معتبر، پس از قیام مختار و انتقام از قاتلین شهدای کربلا به خصوص حرمله ، امام سجاد (ع) سخنانی در تایید حرکت فوق دارند و همچنین در حدیث معتبر دیگری حضرت امام محمد باقر(ع) چندین بار برای آمرزش روح مختار تقاضای مغفرت از خداوند متعال کرده اند. ضمن اینکه قیام و انتقام وی از قاتلین کربلا را موجب تسکین آلام اهل بیت دانسته اند.

اما در سریال "مختارنامه" این فراز مهم از قیام مختار با ظرافت و هوشمندی روایت شده ، به طوری که اسناد آن نیز خدشه دار نگردد. فی المثل در دیدار محمد بن حنفیه با مختار این دیالوگ ها مابین آنها رد و بدل می شود:

مختار : به حقیر فرصت دهید تا ننگ از دامان کوفه پاک کنم .
محمد بن حنفیه :چه در سر داری مختار، می خواهی چه کنی ؟
مختار : می خواهم علم قیام بر افرازم ، می خواهم قاتلین امام شهیدم را به مسلخ قصاص بکشانم.
محمد بن حنفیه :از من چه می خواهی ؟
مختار : اجازه. حکم می خواهم .
محمد بن حنفیه : حکم همانا وعده خداست انا من المجرمین منتقم  .
مختار : این یعنی رضایت ، این یعنی رضایت به انتقام ، یعنی رضایت به قیام .

و در صحنه ای دیگر که عبدالرحمان بن شریح برای اطمینان از تایید مختار توسط امام سجاد(ع) نزد محمد بن حنفیه رفته ، این دیالوگ ها مابین آنان رد و بدل می شود:

محمد بن حنفیه : اهلا و سهلا ، مشرف فرمودید،یا الله بفرمایید
عبدالرحمان بن شریح :جهت کسب تکلیف مصدع شدیم .
محمد بن حنفیه :کدام تکلیف مسلمان ؟
عبدالرحمان بن شریح : مختار ثقفی که معرف حضورتان هست ؟
محمد بن حنفیه :بله مختار از شیعیان ما است، از محبان ابویم علی (ع) است حالش چطور است ؟
عبدالرحمان بن شریح :دعاگوی شماست، ایشان مدعی هستند که از طرف شما مامور به قیام در کوفه شدند اگر ادعای وی درست باشد شیعیان عراق با وی بیعت می کنند و به پا می خیزند. شما به ایشان حکمی داده اید، مختار امین و وزیر شماست ؟
محمد بن حنفیه:این چه پرسشی است ،آیا سلیمان صرد خزاعی(خدایش قرین رحمت کند) وقتی قیام کرد حکم از کسی داشت؟ محاربه با قاتلین برادرم یک تکلیف است ، تکلیفی که از من وبرادرزاده ام سجاد ساقط شده .
عبدالرحمان بن شریح :پس اگر مغز آفتاب خورده من درست فهمیده باشد مختار هم کذاب است هم جاعل ، او به مهر و دست خط شما حکمی دارد که او را امین و وزیر خود کرده اید در کار قیام اگر شما به او حکمی نداده باشید قطعا مهر و دست خط شما را جعل کرده .
محمد بن حنفیه :خدایا تو غفوری و رحیم ، تویی دانا به اسرار نهان پس چنان کن که خود دانی... الهی آمین
مختار به نام من و به مهر من شما را به چه دعوت کرده ؟
عبدالرحمان بن شریح: به قیام، به خونخواهی، به قصاص از قاتلین اخوی شهیدتان حسین
محمد بن حنفیه : یاریش کنید تا خداوند شما را یاری کند .
عبدالرحمان بن شریح :خدا را شکر از عراق تا مدینه ، از مدینه تا مکه به صحت وسقم ادعای مختار شک داشتیم خوف داشتیم بر کذب ابواسحاق مختار ، حال که رای شما چنین است همه شیعیان عراق دوشادوش مختار قیام خواهند کرد ومیمونهایی را که از منبر رسول الله بالا رفته اند به زیر خواهند کشاند وتقاص خونهای اهل بیت را خواهند گرفت .

با این جملات و دیالوگ ها یکی از پرچالش ترین و مهم ترین موضوعات فقهی شیعه مطرح می شود یعنی مقوله قیام علیه ظلم و برپایی حکومت اسلامی برای فراهم آوردن امکانات آن قیام ، در زمان امام معصوم و در شرایطی که به هر حال ایشان از صحنه سیاسی – اجتماعی غایب هستند. ( امام سجاد علیه السلام نیز در دوران سخت و طاقت فرسای پس از عاشورای حسینی و در زمان قیام مختار از چنان صحنه ای کنار بودند چنانچه محمد ابن حنفیه می گوید:"محاربه با قاتلین برادرم یک تکلیف است ، تکلیفی که از من وبرادرزاده ام سجاد ساقط شده." اگرچه معتقدیم امامان معصوم در هر حالت، واسطه فیض و رحمت الهی هستند.)

و این می تواند پاسخی برای همه آنانی باشد که مبارزه با ظلم و بی عدالتی و طاغوت را تنها با حضور مستقیم امام معصوم، مشروع دانسته و بدون اذن رسمی ایشان ، هرگونه مبارزه و قیام برعلیه ستم و استکبار را غیر شرعی می دانند. چنانچه در تمامی دوران نهضت امام خمینی ( ره) ، مبارزه با رژیم شاه و سپس برپایی حکومت اسلامی و مبارزه با آمریکا و امپریالیسم را نامشروع می دانستند و هر اقدام سیاسی و اجتماعی در برابر شاه و آمریکا را موکول به ظهور حضرت ولی عصر (عج) و رهبری مستقیم قیام توسط ایشان می کردند. همان طور که امروز نیز برپایی جمهوری اسلامی در غیاب امام زمان (عج) را صحیح نمی دانند.

اما در همان سالهایی که امام در نجف درس ولایت فقیه و حکومت اسلامی می گفتند ، علاوه بر احادیث و روایاتی که در این باب وجود داشت ، اساسا برپایی حکومت اسلامی در زمان غیبت امام معصوم و توسط فقیه جامع الشرایط را یک امر عقلانی به حساب می آوردند حضرت امام خمینی (ره) در ابتدای این درس ها گفته اند :

"...ولایت فقیه از موضوعاتی است که تصور آنها موجب تصدیق می شود و چندان به برهان احتیاج ندارد. به این معنی که هرکس عقاید و احکام اسلام را حتی اجمالا دریافته باشد چون به ولایت فقیه برسد و آن را به تصور آورد ، بی درنگ تصدیق خواهد کرد و آن را ضروری و بدیهی خواهد شناخت..."

 

 اغتشاش و سرسپردگی به استکبار

 

اما حکومت علوی مختار با فراز و نشیب های متعدد در سریال "مختار نامه "به تصویر کشیده می شود که تقریبا تمامی این فراز و نشیب ها علاوه بر سندیت تاریخی ، انگار هریک روایتی از حوادثی است که در طول این سی و اندی سال بر انقلاب اسلامی و حکومت جمهوری اسلامی رفته است. هوشمندی داوود میرباقری و همکارانش در بیان و تصویر صحنه های یاد شده گویی ناگفته های 30 ساله این ملت را بازگو می کند.

از توطئه های مختلف آل امیه و آل زبیر گرفته که استکبار زمان به شمار می آمدند تا توطئه های داخلی کوفه در ناراضی ساختن مردم و شایعه پراکنی علیه مختار و یاران نزدیکش و احتکار اجناس هنگام محاصره از سوی زبیریان و ... که هریک به نوعی خیل توطئه های سی و اندی سال اخیر علیه انقلاب و نظام اسلامی را تداعی می نمود. ضمن اینکه به دلیل معصوم نبودن هیئت حاکمه اسلامی ، اشتباهات و خطاهای حکومتی نیز غیر قابل اجتناب است.

یکی از توطئه های داخلی قابل تحلیل علیه حکومت مختار توسط "ابن حر "صورت می گیرد که زمانی در لشگر مختار از رزمندگان شجاع به شمار آمده و جنگ های متعددی را در رکاب مختار شمشیر زده بود. امادر زمان دیگر ظاهرابه دلیل اعتراض به تقسیم غنائم،به دلیل آنچه بی عدالتی مختار می خواند ، خروج کرده و همراه دوستانش علیه مختار و حکومت اسلامی شورش می کند. دیالوگ های حق به جانب "ابن حر" و نوع تبلیغات سوء وی علیه حکومت علوی مختار شباهت زیادی به تبلیغات افراد و گروههایی داشت که زمانی در جبهه انقلاب اسلامی قرار داشتند ولی پس از مدتی به دلیل برآورده نشدن خواسته های شخصی شان ، به جبهه ضد انقلاب پیوسته و از پشت به یاران سابق خنجر زدند.

بسیاری از این افراد و گروهها را به سهولت می شد حدس زد که اگر از یک سو از انقلاب بریدند اما از سوی دیگر به جبهه استکبار پیوستند و ولو در سالهای بعد، اما وابستگی آشکار آنها به خبیث ترین جناح های امپریالیسم روشن و آشکار گشت. شورش "ابن حر" نیز اگرچه در ابتدا مستقل و ظاهرا عدالت طلبانه به نظر می رسد اما به زودی سرسپردگی اش به یکی از قدرت های مستکبر زمانش یعنی آل زبیر مشخص می شود که مخالفتش با مختار و حکومتش نه واقعا به خاطر عدالت طلبی و ظلم ستیزی بلکه اساسا به دلیل زیاده خواهی و نوکری جبهه استکبار بوده است و از همین رو با همان چهره حق به جانب که خیلی زود پرده از صورت برمی گیرد،  شبانه به غارت و آتش زدن مال و اموال مردم دست زده و جامعه اسلامی را نا امن می کنند. آیا این نوع اقدام ضد انقلابی "ابن حر" ، حرکات و اقدامات تروریستی گروهک منافقین را در سالهای اولیه انقلاب و بعد از آن ، اغتشاشات فتنه 88 را به اذهان متبادر نمی سازد؟

 

عدم بصیرت نزد یاران سابق

 

اما یکی از تکان دهنده ترین نقاط "مختارنامه" که به شدت برخی بیراهه روندگان انقلاب اسلامی را به خاطر می آورد ، جایی است که رفاعه ( یکی از سران توابین ) پس از برپایی حکومت علوی مختار ، به دلیل انتقاد از روش وی در مقابله با قاتلین کربلا ، از مختار بریده و تصمیم می گیرد راسا به قصاص قاتلین خون شهدای کربلا بپردازد اما در روند دشمنی با مختار به جایی می رسد که در کنار همان قاتلین شهدای کربلا قرار می گیرد.

در یکی از صحنه های قسمت بیست و ششم سریال "مختارنامه" که شورش متحد رفاعه و توابین در کنار قاتلین کربلا مانند شمر و سنان و شبث و خولی و ...علیه مختار  در اثر حمله سپاه ابراهیم ابن مالک در حال شکست است ، ابراهیم در مقابل رفاعه قرار گرفته و وی را خطاب قرار می دهد:

 

"... ابراهیم :رفاعة تو هنوز به حقانیت یارمان شک داری ؟ چشم باز کن ببین خون خواه حسین دوشادوش قاتلین حسین ایستاده ..."


نوعی گمگشتگی و گیجی و سرگشتگی که در اثر عدم بصیرت حاصل می شود و چه خوب در مجموعه "مختار نامه" این عدم بصیرت نزد برخی مدعیان قصاص قاتلین کربلا نشان داده می شود.

نمونه ها و مصادیق بسیاری از این گونه نداشتن بصیرت و موضع گیری های دوستان سابق انقلاب در طول این سی و اندی سال در خاطر یاران همیشگی نظام اسلامی باقی است که چه آشخاص و افراد و گروههایی که ادعای مبارزه و مقابله با استکبار و آمریکا و اسراییل داشتند و حتی بارها انقلاب و نظام را به خاطر مسامحه در این مبارزه شماتت کردند اما در مسیر این سالهای پرفراز و نشیب و در دشمنی با نظام جمهوری اسلامی ، به جایی رسیدند که برای مقابله با انقلاب در کنار ارتجاعی ترین جناح های امپریالیستی قرار گرفتند ، بدنام ترین نهادها و سازمان های جاسوسی و امنیتی غرب از آنان حمایت نمود و سیاه ترین مراکز استکباری همچون کاخ سفید برای مرگشان بیانیه تاسف و تاثر و تجلیل صادر کرد!

جبهه ای که این دوستان سابق انقلاب و نظام اسلامی را خصوصا در دوران پس از فتنه 88 جذب کرد ، دست کمی از اشقیایی نداشت که رفاعه در کنارشان قرار گرفته بود. جبهه ای متشکل از    تروریست های منافق و ساواکی ها و فراریان رژیم طاغوت و بهاییان و صهیونیست ها و سرویس های جاسوسی آمریکا و اسراییل و انگلیس و ...

 

ولایت مداری ؛ محور عزت و پیروزی و سرفرازی

 

از طرف دیگر علیرغم تمامی روایات و حکایاتی که از نیمه راه بودن برخی مسلمانان انقلابی صدر اسلام همچون طلحه و زبیر نقل می شود که چگونه علیرغم خدماتشان به اسلام ( به طوری که هر دو از جانب رسول خدا القابی همچون طلحه الخیر و سیف الاسلام گرفتند) پس از رحلت پیامبر و به خصوص پس از به خلافت رسیدن حضرت امیرالمومنین (ع) در مقابل ولایت علی (ع) ایستادند و خسر الدنیا و الاخره شدند ، در سریال "مختارنامه" با هوشمندی و درایت هنری ، نمونه های عبرت آوری از سرپیچی از امر ولایت به تصویر کشیده شد که مهمترین آنها در مورد ابراهیم این مالک اتفاق افتاد. همان سرداری که علیرغم همه وسوسه های خناسان با مختار دست بیعت داد و در سخت ترین زمان ها و دشوارترین شرایط در کنار مختار جنگید و خبیث ترین دشمنان خدا از جمله ابن زیاد را به هلاکت رساند. یعنی تا زمانی که ولایتمدار بود ، با شجاعت جنگید و پیروزی های فراوانی برای سپاه اسلام به بار آورد ولی تنها در یک عرصه بود که از ولایت اطاعت نکرد و از باعث و بانیان اصلی شکست قیام مختار لقب گرفت.

یا اسماعیل که در آخرین لحظات قیام ، از حمایت مختار دست کشید و فرمان او را برنتافت و بسیاری از سپاهیان باقی مانده در دارالعماره کوفه را نیز از جهاد بازداشت تا اینکه مختار شکست خورد و به شهادت رسید و خود اسماعیل به همراه تمامی سپاهیان گریخته از جنگ توسط مصعب ابن زبیر گردن زده شدند !!

 

ادای به تکلیف الهی ؛ رمز پیروزی واقعی

 

و بالاخره ادای به تکلیف الهی ، یعنی همان موضوعی که تمامی پیامبران و اولیاء الهی و صالحین و مبارزان راه الله تنها و تنها برای آن (و نه به خاطر شکست و پیروزی های صوری) ، جان و مال خویش را فدا کردند . ادای تکلیف همواره نسل ما را به یاد توصیه ها و فرمایشات حضرت امام خمینی (ره) در سخت ترین شرایط و اوضاع و احوال نهضت پیش از پیروزی بر طاغوت می اندازد که چگونه همواره دوستان و یاران خویش را از محاسبه شکست و پیروزی های دنیوی باز می داشتند و پیروزی واقعی را فقط و فقط در ادای به تکلیف الهی می دانستند.

شاید جملات حضرت امام در نامه هایشان به آیت الله شهید سعیدی بهتر بتواند بخشی از آنچه منظور نظر است را بیان کند. ایشان در یکی از همین نامه ها می نویسند :

"...از پیشامدها (هرچه باشد) مایوس نشوید. خداوند تعالی با شماست و با عمل به وظیفه تایید خواهد فرمود و بر فرض شکست صوری ، فتح نهایی با اهل تقوا و عامل به وظیفه است..."

امام خمینی (ره) در نامه مورخ 19 خرداد 1345 نیز به شهید سعیدی چنین می نویسند:

"...گله از اوضاع فرموده بودید ، اگر انسان به وظیفه الهیه موفق شود ، نتیجه حاصل است ، چه به نتیجه منظوره برسید یا نه..."

همچنین در نامه مورخ 14 اسفند 1346 به آیت الله سعیدی می نویسند:

"...آنچه مهم است آن است که انسان با هر منطقی که بتواند ، خدمت کند و ادای وظیفه نماید که پیش وجدان خود شرمنده نباشد. وصول به به مقاصد و عدم آن ، بسته به اراده الهیه و به ما تکلیفی نیست..."

حضرت امام تقریبا در اغلب نامه هایشان به شهید آیت الله سعیدی به مسئله ادای تکلیف الهی و رضای خداوند تاکید کرده و آن را مهمترین عامل پیروزی دانسته اند. ایشان در نامه ای دیگر به تاریخ 29 اسفند 1347 می نویسند:

"...لکن ما نباید در ادای وظایف منتظر نتیجه قطعیه باشیم. اگر در محضر مقدس حق تعالی عامل به وظیفه معرفی شویم ، همین ، "نتیجه"  است ..."

 

و به نظر می آید که میرباقری در برخی از لحظات سریال "مختار نامه" به خوبی مقوله ادای تکلیف را به عنوان پیروزی واقعی نمایش داده و در لحظات دیگری عقل حسابگر مادی را عاجز از فهم و درک پیروزی و تکلیف نشان داده است. فی المثل در قسمت های اولیه سریال ، مختار انسانی به شدت حسابگر به نظر می آید و از همین روی حتی حاضر به حمایت از ولی و امام زمان خویش یعنی حضرت امام حسن مجتبی (ع) نشده و ایشان را در صحنه های نبرد با معاویه تنها گذارده است چراکه در محاسباتش ، تنها مردم کوفه و عراق قرار گرفته اند و جایی برای پیروزی باقی نمانده است!

از همین روی حتی هنگامی که به دستور عمویش برای دفاع از حریم ولایت امام مجتبی(ع) به مدائن می رود ، با اکراه آن وظیفه را می پذیرد.

همین عقل حسابگر مادی است که مختار را از همراهی حضرت اباعبدالله الحسین (ع) در کربلا باز می دارد و وی را به خسرانی ابدی و پشیمانی جاودانی دچار می گرداند. چراکه پس از حضور مسلم در کوفه و بعد از جمع آوری سپاهیان قبایل اطراف برای حمایت از حسین ابن علی (ع) ، هنگامی که مختار در مراجعت به کوفه با سپاه ابن حریث مواجه می شود و تعداد آنها را بیش از مجموعه نیروهای خودی تشخیص داده و جنگیدن را مصادف با شکست پیش بینی می نماید ، تسلیم شده و آن سپاه آماده را هم تسلیم می کند!

اما همین مختار پس از واقعه کربلا و کشیدن درد حسرت نبودن در عاشورای حسینی ، در گذر از بیابان های عربستان و به سوی کعبه ، دچار تغییر و تحول روحی شده و از آن پس ادای تکلیف را عین پیروزی می داند که همین ادای تکلیف باعث می شود تا در آخرین روز علیرغم تعداد قلیل یاران و عدد کثیر دشمنان به قلب سپاه مصعب بزند و با شهادت خود ، پیروزی حقیقی را تعریف کند.

 

در سوگ علمدار دشت کربلا

$
0
0

راز چشمه حرم حضرت ابوالفضل (ع) 

 
شیخ عباس ۷۴ ساله، که ۳۶ سال خادم حرم حضرت ابوالفضل العباس (ع) بوده، در مورد جریان آب دور قبر علمدار کربلا توضیحاتی داده است .
وی گفت: قبلا دو چشمه در سرداب مطهر وجود داشت که از ۴۰۰ سال قبل که آب لوله‌کشی نبود این آب مرتب می‌جوشید و از یک طرف وارد و از طرف دیگر خارج می‌شد که مزه و طعم آن آب از بهترین آب معدنی امروز هم بهتر بود و آن سرداب پله داشت مردم می‌آمدند و از آن آب به عنوان تبرک استفاده می‌کردند که آب در تابستان خنک و در زمستان گرم بود.

 

اما یک فرد از خدا بی‌خبر آمد به بهانه اینکه تَرَکی در دیوار حرم اباالفضل پیدا شده گفت، می‌خواهم آزمایش کنم این آب از کجا می‌آید و بعد آن دو چشم را کور کرد و هر چه تلاش کردند، آن دو چشمه احیا نشد.

اما بعد از دو ماه آب دوباره بالا آمد و به سرداب رسید و آن آب چشم‌های کور شده را شفا می‌داد .

از ۵۰ سال قبل تا کنون این آب در یک سطح ثابت مانده و نه کم و نه زیاد می‌شود.

 

وی ادامه داد: شما به خوبی می‌دانید اگر آب به مدت ۱۰ روز در یک جا بماند گندیده می‌شود، اما این آب با وجود اینکه در ورودی آن بسته شده مانند گلاب می‌ماند و در اطراف قبر مطهر حضرت اباالفضل حلقه زده و همچنان بسیار تازه و معطر مانده است.

 

وی افزود: هم اکنون در بخش درب صاحب‌الزمان مرقد مطهر اباالفضل پنجره کوچکی قرار دارد که وصل به سرداب حرم است و اگر نگاه کنید از آن مرتب بوی گلاب می‌اید و این همان آبی است که متأسفانه خادمان کنونی در ورودی آن را و راه رسیدگی به سرداب را به روی زوار بسته‌اند.(پایگاه اطلاع رسانی سازمان حج و زیارت)

این آب چند ویژگی دارد. اول اینکه اگرچه راکد است، هرگز رنگ و طعم آن از دست نرفته و گندیده نشده است.

ویژگی دوم آن که سطح آب بالاتر از قبر مطهر آقا ابوالفضل(ع) است آب از دیواره دور قبر به داخل نفوذ نمی‌کند.

منبع : خبرگزاری مهر

شب عاشورای حسینی تسلیت باد

$
0
0

اگر پیمان مردم با ولی بود                               اگر پیوند با آل علی بود

نه فرمان نبی از یاد می رفت                           نه رنج و زحمتش برباد می رفت

نه زهرا کشته می شد در جوانی                    نه می شد خسته از این زندگانی

نه خون دل نصیب مجتبی بود                            نه پرپر لاله ها در کربلا بود

ظهر عاشورا و تنهایی امام معصوم (ع)

$
0
0

 

حسین (ع) تنهاست ، واویلا ....

 

گویا رسم مردمان این است که در حضور امام ، تنهایش گذارند و پس از شهادتش مرثیه خوانش شوند.

این روزها ، همه را عزادار حسین (ع) می بینیم ، اما کسی به فکر تنهایی امام عصر حضرت مهدی صاحب الزمان (ع ) نیست. آیا او نیز چون پدران و اجداد طاهرینش تنها مانده است؟

هر کس آرزویش شمشیر زدن در کربلا بود ، دیگران را در این شبها به یاد امام زمان (عج) بیندازد ولو با یک پیام ، که نکند این بار هم امام معصوم (ع) را تنها بگذاریم...

اللهم عجل لولیک الفرج

به بهانه شانزدهمین سالگرد درگذشت علی حاتمی

$
0
0

حکایت سنت و تجدد در گذر روزگار نو

 

"...آسمون آبیه همه جا ، اما آسمون انوقتها آبی تر بود ، رو بوما همیشه کفتر بود ، حیاطها باغ بودن ، آدمها سر دماغ بودن ، بچه ها چاق بودن ، جوونا قلچماق بودن ، دخترا با حیا بودن ، مردما با صفا بودن ، حوض پر آبی بود ، مرد میرابی بود ، شبا مهتابی بود ، روزا آفتابی بود ، حالی بود ، حالی بود ، نونی بود ، آبی بود . چی بگم ، نون گندم مال مردم اگه بود ، نمی رفت از گلو پایین به خدا ، اگرم مشکلی بود ، آجیل مشکل گشا حلش می کرد، بچه ها بازی می کردن تو کوچه ، جمجمک برگ خزون ، حمومک مورچه داره ، بازی مرد خدا ، کو ، کجاست مرد خدا ؟ سلامی بود ، علیکی بود ، حال جواب سلامی بود ...خروسا خروس بودن ، حال آواز داشتن ، روغنا روغن بود ،...برکت داشت پولا ، پول به جون بسته نبود ، آدم از دست خودش خسته نبود..."

 

تقریبا 42 سال پیش ، مرحوم علی حاتمی با چنین عبارات آهنگین و شاعرانه ای گام به سینمای حرفه ای گذارد. این جمله های موزون و دلنشین ، بخشی از بحر طویل آغازین فیلم "حسن کچل" ، نخستین اثر بلند سینمایی حاتمی است که آن را مرتضی احمدی با ضرب امیر بیداریان می خواند. "حسن کچل" که در نوروز 1349 برپرده سینماها نقش بست ، در واقع نخستین فیلم موزیکال تاریخ سینمای ایران محسوب شد( که البته پس از آن ، این ژانر چندان تداوم نیافت) و از مجموعه ای قصه ها و حکایات و تصاویر زیبا برگرفته از افسانه ها و متل ها و داستان های ایرانی تشکیل می گردید. اما آنچه در لابلای داستان ، صحنه ها ، شعرها ، دیالوگ های فیلم "حسن کچل" و همین عبارات ذکر شده خود را به وضوح نشان می دهد ، نگاه نوستالژیک مرحوم علی حاتمی نسبت به سنت ،فرهنگ و ارزش های ایرانی - اسلامی است که گویا در غبار سالهایی که براین سرزمین گذشت ، گم و کم رنگ شده بودند. نوستالژی غریبی از اخلاق و رفتار و آداب سنتی که گویا تماما در این جملات شعر گونه جای گرفته و غم از دست دادن فضایی ساده و صادق و صمیمی از هویت فرهنگی این سرزمین را بروز می دهد.

حاتمی در صحنه دیگری از فیلم "حسن کچل" این نوستالژی را درباب هنر اصیلی که در همین گذر روزگار نو ، به تجارت بدل شد ، بیان می کند. در دیدار حسن با شاعر ، در همه شعر های او ، نشانی از مارک های تجارتی نقش می بندد . گویی در همان زمان هم اسپانسرهای تبلیغاتی ، هنر را ملوث کرده بودند:

 

حسن کچل : ...تو شاعری یا تاجر ؟

شاعر: شاعر و تاجر که با هم فرق نداره ، تاجر ورشکسته شاعر میشه ، شاعر پولدار میره تاجر میشه .

 

و در بخشی دیگر  از فیلم ، این غم غربت ، در خصوص از دست رفتن پهلوانی ها و   جوانمردی ها به تصویر کشیده می شود و در فصل دیدار با پهلوان قالبی امروز ،به تفاوت پهلوان های دیروز و امروز می پردازد و از اینکه دیگر آن پهلوانی های اصیل رخت بربسته و نهایتا جای خود را به قهرمانی های کوچک ورزشی داده است ، حسرت می خورد:

 

همزاد: میخوای کدوم پهلوون بشی؟

حسن کچل: یه پهلوون که بوی پهلوونای قدیم رو بده ، از اون پهلوونا که می رفتند به جنگ دیو و اژدها ، نعل اسباشون می رفت ، خورجیناشونو دزد می برد ، اسباشون از تشنگی می مردن ، اما برنمی گشتن ، یه پهلوون ، پهلوون پهلوونا.

پهلوان: تو از پهلوونهای قصه حرف می زنی ، من پهلوون قصه نیستم.

 

اما چه روزگاری براین ملت و سرزمین رفت که آبی آسمانش به تیرگی گرایید و مردان خدایش ناپدید شدند و پهلوان هایش درون مسابقات و رقابت های دایره وار حبس گردیدند؟ چه براین مردم و روزگارشان گذشت که شاعرانشان تاجر شدند و آفتاب و مهتاب سرزمین شان بی رنگ گردید ؟

شاید بتوان گفت خود مرحوم حاتمی علاوه بر آثارش در یکی از مصاحبه های خود نیز صراحتا پاسخ این سوال ها را داد . او  پیش از پخش سریال "هزار دستان" در مصاحبه با حسن فرازمند در مجله سروش شماره  25 اسفند 1366 تحت عنوان "سال 67 با هزاردستان" (گزارشی از روند و چگونگی ساخت سریال تلویزیونی "هزار دستان") گفت :

 

"...بعد از قاجاریه واقعا یک مقداری هویت ملی ما به جبر ، نه به صورت طبیعی و جریان عادی تغییر کرد..."

 

اشاره مرحوم حاتمی به "تغییر هویت ملی ما به جبر" ، نکته ای است که شاید بتوان اساسی ترین انگیزه پرداخت وی  به تاریخ فرهنگی و سیاسی و سنت ها و آیین های کهن ایرانی دانست. تغییر هویتی که از اوایل دوران قاجار با حضور نخستین عناصر تشکیلات فراماسونری در ایران تحت عنوان تجدد و تجدد گرایی و مقابله با سنت آغاز شد و با گسترش شبکه های ماسونی در ارکان سیاسی و اقتصادی و فرهنگی این کشور خصوصا از آغاز عصر پهلوی ، تمامی ارزش های سنتی و فرهنگی ملت ایران را نشانه رفت. خود باختگی و از خود بیگانگی فرهنگی ، زیر لوای تجدد و منور الفکری و بعدا روشنفکری و شعار ساختن ایران نوین به سراسر شاکله نظام سنتی فرهنگی این سرزمین نفوذ کرد و تمامی مفاخر معنوی و مادی ایران زمین را در سایه خویش محو نمود.

اما مرحوم علی حاتمی در اغلب آثارش این هجمه فرهنگی و بازتاب هایش در زندگی ایرانیان را مورد نقد قرار داد. حاتمی با نمایش ابعاد مختلف فرهنگ ایرانی و اخلاق و رفتار سنتی در این سرزمین ، اندیشه های بیگانه و مخربی که با پرچم تجدد وارداتی غرب ، هویت اصیل اسلامی ایرانی را هدف قرار داده بودند ، به چالش کشید. در واقع این نوع نگرش به فرهنگ و سنت های ملی و دینی را با رویکرد تقابل جامعه سنتی و گروه متجدد در اغلب فیلم های مرحوم حاتمی می توان به وضوح مشاهده کرد. شاید بتوان گفت که آثار علی حاتمی کلکسیون کاملی از آداب و رفتار و اخلاق و فرهنگ سنتی ایرانی را به نمایش می گذارد و در مقابل آنها نفوذ فرهنگ غرب را به شکل تصاویر و جملات کنایه آمیز ، ناشکیل و بافضایی ناهمگون و ناسازگار با فرهنگ ایرانی می نمایاند.

جامعه ایرانی در سینمای علی حاتمی معمولا دو سویه دارد و در دو فضا ترسیم می شود ؛ جامعه ای که آکنده از نمادها و سمبل های سنتی و ملی است و آدم هایی که با باورها و اعتقادات اصیل فرهنگی خود در این جامعه زندگی می کنند و در مقابل ، اجتماعی که به شکلی نابهنجار و تحمیلی ، رنگ و بوی غرب بر هویت اصلی اش مالیده به طوری که هیبتی نازیبا و غیر شکیل یافته است. شاید این تقابل تصویری در سریال تلویزیونی "هزاردستان" بیش از سایر فیلم های حاتمی هویدا و بارز باشد. پاساژ تصویری از فلاش بک رضا خوشنویس درباره زمانی که رضا ، تفنگچی بود و زندگیش در تهران قدیم می گذشت با آن بازار پر سر و صدا و دود کباب و بوی ریحان و قل قل سماور قهوه خانه و کوچه های کاهگلی و ...تا به روزگار نو تهران با گراند هتل و سینما ایران و لاله زار و سربازان بیگانه ارتش متفقین که در خیابان هایش جولان می دادند و به قول خان مظفر بی بند و باری کابوی ها را در شهر می پراکندند ، به خوبی شاهد این مدعاست. در واقع  مرحوم علی حاتمی در "هزاردستان" به وجه اشغالگرانه تجدد وارداتی در دوران پهلوی اشاره دارد ، آنگاه که نشان این تجدد را از دیدگاه رضا خوشنویس با حضور ارتش های اشغالگر در سالهای پس از شهریور 1320 در تهران به تصویر می کشد. نگاهی که به خوبی از درونش ، مفاهیمی می جوشد که می تواند درونمایه باورهای سنتی ایرانیان را بروز دهد.

مدیر گراند هتل که یکی از وازده ها و شیفتگان تجدد غربی است و در طول سریال با     روحیه ای بسیار متزلزل و الاکلنگی و شخصیتی نوکرمآب و در واقع ضد اخلاقی با ظاهری متین و آراسته تصویر می شود ، در مقابل اعتراض رضا خوشنویس (به عنوان کاراکتر مثبت داستان)به حضور سربازان متفقین می گوید :

 

"مدیر داخلی: شما می توانید تمام روز شاهد یه کارناوال باشکوه باشین. نماینده ارتش های دنیا ، با اونیفورم های جالب ، در کنار ایرانی هایی که رفته رفته شبیه اروپایی ها می شن ، چهره شهر رو شاداب تر کرده.

خوشنویس : در روزهای اشغال پایتخت ، چهره شهر شاداب تره؟!

مدیر داخلی :تصور بنده اینه که ورود ارتش های بیگانه برای مردم ایران یک توفیق اجباریه که در رویه زندگی اجتماعی اون ها تاثیر فوق العاده ای داره. خلقیات اروپایی ها ، خصوصا آمریکایی ها که باید سرمشق ملت ما باشن ، جز ار طریق برخورد میسر نبود. چون عامه مردم ، بضاعت سفرفرنگ رو که ندارن..."

 

این سخنان ، اصلا حرف های ذهنی و شعاری نیست . چنین جملاتی بارها در طول این 100-150 سال اخیر ( البته با ادبیاتی دیگر) از سوی شخصیت های معروف جریان روشنفکری(حامیان اصلی تجدد گرایی)  که در واقع وابسته به محافل ماسونی بودند نوشته و گفته شده است . فی المثل فریدون آدمیت ( نویسنده و مورخ مشهور معاصر) در کتاب "فکر آزادی" می نویسد :

 

"...یکی از دانشمندان معاصر (تقی زاده) این حق را برای خود قائل شده ، ادعا  می کند( و می گوید) :اینجانب در تحریص و تشویق به اخذ تمدن مغربی در ایران پیشقدم بوده ام و چنانکه اغلب می دانند اولین نارنجک تسلیم به تمدن فرنگی را در چهل سال قبل بی پروا انداختم!! که با مقتضیات و اوضاع آن زمان شاید تندروی شمرده می شد..."

 

جمله معروف تقی زاده که " برای ترقی باید از فرق سر تا نوک پا فرنگی شد " بیش از همه مکتوبات وی ، انعکاس خودباختگی عمیق وی در برابر القائات بیگانگان به حساب می آید.اما برخی رسانه های جریان شبه روشنفکری امروز تا بدانجا پیش می روند که سید حسن تقی زاده از شناخته شده ترین عوامل فراماسونری و شبکه صهیونیستی اردشیر ریپورتر را از اتهام وابستگی به سرویس جاسوسی انگلیس تطهیر می نمایند.فی المثل در ویژه نامه های روزنامه شرق برای صدمین سالگرد مشروطیت ، تقی زاده را "از روشنفکران برجسته تبریزی " معرفی نمودند که نقش برجسته ای در انقلاب مشروطه و نیز "رهبری مجلس ملی در تصویب نمودن قوانین مدرن و پیشرفته " داشته است. این درحالی است که براساس منابع مختلف تاریخی و اسناد منتشره ، حسن تقی زاده از گردانندگان ایرانی لژ ماسونی بیداری بود .

آدمیت ادامه می دهد :

"... چنانکه می دانیم و نوشته های ملکم گواهی می دهد ، تسلیم مطلق در برابر تمدن اروپایی از افکار خاص او بوده است..."

 

در تقریرات میرزا ملکم خان که در کتاب "الفبای جدید" میرزا فتحعلی آخوند زاده درج شده ، آمده است :

"...اگر اهل ایران را فراغت حاصل شود و اقتباس از کار اهل انگریز ( انگلیس) نمایند ، جمیع امور در کار ایشان بر وفق صواب می گردد. از جمله لوازم تقلید آنکه حکمای صاحب فن و عقلای انجمن ، عقل معاش بر عقل معاد مقدم دارند تا سررشته عقل معاد کما هو حقه در اندک مدتی بدست آید..."

 

همین میرزا ملکم خان که از الگوهای بارز و به اصطلاح مراد جریان شبه روشنفکری امروز هم محسوب می شود در کتاب خود به نام "دفترچه تنظیمات" یا  " کتابچه غیبی" حتی ایجاد نظام در امور اجتماعی را به سبک و سیاق غربی توصیه می کند و می نویسد :

 

"...راه ترقی و اصول نظم را فرنگی ها در این دو سه هزار سال مثل اصول تلغرافیا ( تلگراف) پیدا کرده اند و برروی یک قانون معین ترتیب داده اند. همانطوری که تلغرافیا را می توان از فرنگ آورد و بدون زحمت در تهران نصب کرد ، به همانطور نیز می توان اصول نظم ایشان را اخذ کرد و بدون معطلی در ایران برقرار ساخت. ولیکن چنانچه مکرر عرض کردم و بازهم تکرار خواهم کرد ، هرگاه بخواهید اصول نظم را شما خود اختراع نمایید مثل این خواهد بود که بخواهید علم تلغرافیا را از پیش خود پیدا نمایید..."

 

فریدون آدمیت در همان کتاب "فکر آزادی" به طور خلاصه و در یک جمله درباره عقاید میرزا ملکم خان چنین می نویسد :

 

"...اصول عقاید ملکم براین پایه بنا شده بود که اشاعه مدنیت غربی در سراسر جهان نه تنها امری است محتوم تاریخ ، بلکه این تحول از شرایط تکامل حیات اجتماع و موجد خوشبختی و سعادت آدمی است..."

 

همین امروز هم کافی است پای صحبت اخلاف همین جریان در جامعه اکنون ما بنشینید یا مکتوبات آنها را بخوانید ، مطمئن باشید در نهایت به جز این مفاهیم از زبان و قلمشان بیرون نمی آید. چنانچه در یکی از ویژه نامه های روزنامه شرق به مناسبت صدمین سالگرد مشروطیت درباره اینگونه افراد به عنوان سرآمدن روشنفکری در تاریخ ایران آمده بود :

 

"...از میان این افراد که می توان آنها را از پایه گذاران جریان روشنفکری معاصردانست که پس از قرن ها سکوت و خاموشی در عرصه فکر و اندیشه ظهور کردند، می توان کسانی مانند طالبوف ، میرزا ملکم خان ، آخوند زاده و ...و دهها اندیشمند دیگر را نام برد که در آگاه کردن توده های مردم و پیدایش و شکل گیری نهضت مشروطه سهم عمده ای داشتند..."

 

وجد و شعف مدیر گراند هتل سریال "هزار دستان" از رژه سربازان بیگانه با یونیفرم های رنگارنگ در تهران چندان در جریان تجدد طلب شبه روشنفکری بعید نمی نمایاند ، چنانچه برخی از همین شبه روشنفکران داخل و خارج کشور ، امروزه رسما در محافل بین المللی ، تحریم و جنگ علیه نظام جمهوری اسلامی را تئوریزه می کنند و بیگانگان سلطه طلب را به اشغال میهن تشویق می نمایند تا با رویت یونیفرم ها و پرچم ها و لباس های رنگارنگ آنها برخاک ایران ، خود را به حضور جلوه های تجدد غربی در این سرزمین دلخوش گردانند.

در همان قسمت از سریال "هزاردستان" ، رضا خوشنویس در مذمت خودباختگی مدیر گراند هتل و تمجید و تجلیل او ازفرنگیانی که در خیابان های تهران جولان می دادند،می گوید:

 

"...به هر تقدیر اتاق من در مجاورت اجانب نباشه ، اینا مهمان نیستن آقا! اشغال گرند..."

 

و بالاخره آن تجدد وارداتی ، چهره واقعی خود را با صحبت های رضا خوشنویس بیشتر نشان می دهد ، هنگامی که در بالکن اتاقش در گراند هتل به روزگار به اصطلاح نو تهران( یا ایران)  چشم دوخته و حضور ارتش های اشغالگر را بیش از هر چیزی در آن واضح می بیند. او با حسرت می گوید:

 

" تهران! ...من آمدم ، سی سال دیرتر ، سی سال پیرتر . تهران! شهر اشغال شده ، موطن! مادر ! کی بزک کرد تو را به این هیئت شنیع؟ ..."

 

نمونه دیگر از این تجدد اشغالگرانه را در سکانس حضور رضا خوشنویس و مفتش در سلمانی مشاهده می کنیم ، وقتی که سربازان آمریکایی مشغول جولان دادن هستندو یک سرباز هندی را با تحقیربیرون می اندازند ،سلمانی هم برای رعایت تجدد! شیرکاکائو تعارف می کند:

 

"خوشنویس: این حرکات چه معنی داره؟ اینا مثلا متمدنن.

...سلمانی : شیرکاکائوتون.

 خوشنویس: واقعا! وقت خوردن شیرکاکائو هم هست ، کاملا وقتشه. درست روزایی که اطفال معصوم از بی شیری تلف می شن.

 سلمانی : دل نگران نباشین ، آمریکایی ها کامیون کامیون شیر خشک وارد کردن.

 خوشنویس: شیر میدن که خون بگیرن..."

 

"سوته دلان" نمایشی دیگر از حفظ فرهنگ و سنت های ایرانی است در ایران تجدد زده بعد از جنگ جهانی دوم که همچنان در اغلب خانواده های این آب و خاک حفظ می شد. در اجتماعی که سینما و تصنیف و اتوبوس به عنوان مظاهر تجدد غرب رسوخ کرده بود اما همچنان آداب سنتی خانواده های ایرانی سرجای خود بود ، زندگی در کنار همدیگر چند خانوار در یک خانه قدیمی ، روضه های شب های جمعه ، ناهارهای دسته جمعی ، تفأل به حافظ  و مجاور شدن در خراسان و ... تا رسم جانشینی پسر بزرگ خانه به جای پدر از دست رفته ...

حبیب آقا ، ظروف سنتی مجالس عزا و عروسی مردم را کرایه می دهد و به خاطر برادر کوچکتر و عقب مانده اش ، سالیان سال از ازدواج و تشکیل زندگی خانوادگی پرهیز کرده است. از علائق و حقوق خویش گذشته تا خانواده ای را حفظ کند. در این میان ، مادر خانواده یعنی آقازاده خانم از همه اعضای خانواده ، آرامش بیشتری دارد. او علیرغم درد شدید پا و کهنسالی ، اما به خاطر دعای کمیل شب های جمعه ، همه این دردها را تحمل می کند.

حاتمی تجدد را در "سوته دلان" پیکره ای ناقص و فاسد تصویر می کند . مجید عاشق فیلم های تارزان است و تحت تاثیر این فیلم های برای زن بلیط فروش پشت گیشه ، رویاهایی دور و دراز در سر می پروراند و چه کنایه تکان دهنده ای است که متوجه می شود ، آن زن ، معلول جسمی بوده و نمی تواند او را همراهی نماید! و سوی دیگر تجدد مذکور در فاحشه خانه دکتر و نسخه دواچی ، نشان داده می شود و سرانجام همه این دردمندهای تجدد و تمدن امروز به یکی از مظاهر سنتی پناهگاه در این سرزمین یعنی بقاع متبرکه و در فیلم "سوته دلان" به امامزاده داوود پناه می برند تا مجددا تحولی در حالشان پدید آید اگرچه "همه عمر دیر   رسیده اند" !  

اما مرحوم علی حاتمی ، هجوم تجدد فرنگی به هویت ایرانی را تنها به اشغال فیزیکی ایران توسط قوای بیگانه  منحصر نمی سازد بلکه این اشغال را به صورت نفوذ فکری و روحی نیز تصویر می کند . همان نفوذی که در معنای ادبیات سیاسی امروز و به قول جوزف نای ( نظریه پرداز آمریکایی) توسط قدرت نرم صورت می گیرد. نخستین تلاش های این قدرت نرم در همان دوران قاجار و اعزام محصلین و سیاسیون ایرانی به غرب ظاهرا جهت تحصیل یا ارتباط سیاسی و در واقع برای عضویت در محافل فراماسونری صورت گرفت. با گسترش روابط میان ایران و اروپا، جذابیت هایی در آن سوی مرزها برای نوروشنفکران ایرانی نمایان گردیده بود. محافل و انجمن‌های ماسونی از جمله این مظاهر جذاب تمدن غرب برای این دسته از شبه روشنفکران  به شمار می‌رفت که بسیاری از محصلان و تحصیل کرده های  ایرانی را جلب خود کرد و آنان را تا به مرحله‌ی شیفتگی و گاه سرسپردگی فراماسونری  پیش برد. براساس همین خودباختگی و شیفتگی بود که تشکیلات مخفی ماسونی از زمان میرزا ملکم خان با کمک شبه روشنفکران اروپا دیده، برای فراهم آوردن زمینه های فکری و تاریخی طرح مفصلی که کانون های استعماری از اواسط قرن نوزدهم میلادی در سر داشتند تا به طور کامل منطقه خاورمیانه  را به چنگ آورده و برای تشکیل  دولت جهانی یهود زمینه سازی نمایند، حرکتی سیستماتیک را آغاز کردند.

 

در فیلم "حاجی واشنگتن" که ماجرای اعزام نخستین سفیر ایران به آمریکاست ، جلوه هایی از این نوع شیفتگی و خودباختگی را در اولین سخنان حسینقلی میرزا( همان سفیر اعزامی) شاهد هستیم که در اولین شب اقامتش در واشنگتن و در مقابل زرق و برق این شهر ، مات و مبهوت چنین زبان به ستایش می گشاید:

 

"...شب روشن ، شب تابان ، چراغان است انگار هر شب اینجا ، عید است همه اوقات ، مردم تازه از حمام درآمده ، پاکیزه ، رخت نو برتن ، واشنگتن شهر سور و نور و سرور ، اینجا جای دگر است. عمارت گلی هیچ نیست ، چراغ همه برق است . استامبول که جای خود دارد ، پاریس و وینه (وین) ، ابرقو هستند پیش واشنگتن..."

 

این نوع توصیفات حاصل از شگفت زدگی را همین امروز هم می توانید در سخنان و       نوشته جات جماعت شبه روشنفکر درباره به اصطلاح پیشرفت های کشورهای غربی بخوانید اما مرحوم حاتمی به این سخنان شیفته وار حسینقلی میرزا بسنده نکرده و به تدریج در طول فیلم،واقعیات وحقیقت آن سوی پرده زرق و برق غربی رابه چشم او و همفکرانش می نشاند. و بالاخره در انتهای فیلم آنجا که حاجی واشنگتن ، سرخورده و مایوس و همه چیز از کف داده ، مشغول شستن سرخپوستی است که به سفارتخانه او پناه آورده ، گویی دیگر چشمانش به واقعیات تجدد غربی باز شده ، فارغ از آنچه در ابتدای ورودش به واشنگتن برزبان جاری ساخته بود ، می گوید :

 

"...گریختگان ممالک خارجه در آمریکا جمع و طرح این دولت متحده را انداخته اند. یک نفر بومی ینگه دنیای قدیم ، برای تماشا اینجا پیدا نمی شود ، مثل عقاب که دانه برچیند و لاشه بگیرد ، همه را خورده اند. این قوه آکله و مرض جذام این ها در هرجا برسد ، همین حالت را دارد. به دوستی وارد می شوند و مثل خناس در تمام دل ها وسواس می کنند..."

 

نهایت این نفوذ خناسانه را علی حاتمی به شکل شبه کاریکاتوری در فیلم "جعفرخان از فرنگ برگشته" تصویر می نماید و منادیان تمدن و تجدد غرب را مضحکه می کند. جعفرخان که پسر اکبرچلویی است وقتی پس از چندین سال از تحصیل در فرنگ باز می گردد ، این گونه معرفی می شود:

 

"...محقق ، مورخ ، جامعه شناس ، منجم و ستاره باز ، مبتکر طرح جزع و فزع و متخصص دهان شویی جرم های فریادی ، یابنده حلقه گمشده دارویی ، کاشف نوترون همیشه بهار ، مبشر غیرت زدایی خاوری ، پرفسور چلویی ایرانی الاصل و ..."

 

جعفرخان قرار است "جعفرآباد" را براساس یک ساختار مدرن غربی به "نیوجف" تبدیل نماید. جعفرخان به جز یک سری حرف های قلمبه و سلمبه هیچ صحبت دیگری نمی تواند بکند ، گویی در دوران تحصیلش ، مغز شویی هم شده است. او  مرغ داری و گاو داری و زمین های زراعی را خراب می کند و بیمارستان سلف سرویس تاسیس می نماید که در آن هرکس خود را معالجه کند! چراغ راهنمایی و رانندگی برای گوسفندان نصب می کند ، علائم راهنمایی برای پرندگان قرار می دهد ، کلاس آموزش الفبای موجودات فضایی به جای مدارس معمول به راه می اندازد ، مغازه های مک دونالد پفکی و بوتیک البسه مدرن تاسیس می کند که به همه اهالی لباس نایلونی می فروشند و آنها را در لباس فضایی آموزش نظامی می دهد !! اولین محصول تکنولوژی مدرنش هم "سوزن نخ جراحی " است که گفته می شود حاصل همکاری علمی و صنعتی بین 3 کشور بزرگ است ! سوزن ساخت کشور شوروی ، نخ از آمریکا و انسان شگرف نیوجف هم نخ کن این سوزن است!!

اما هنگامی که دیگر حنای جناب جعفرخان فرنگ زده  نزد اهالی ، رنگ باخته و حکم به اخراج او از جعفرآباد داده شده ، طی مصاحبه ای با خبرنگاران می گوید: (لطفا این بخش را با دقت بخوانید و مقایسه کنید و ببینید تا چه حد به مصاحبه های رسانه ای برخی فرنگ رفته های امروز شباهت دارد و آنگاه به نبوغ مرحوم حاتمی درود بفرستید و فاتحه ای برای آمرزش روحش بخوانید )

 

"جعفر خان : خروج من اولین زنگ خطره ، فرار مغزها. مردی که قدرت تمیز نداره ، لیاقت بالا رفتن هم نداره . چرا وقتی میشه برای یک سوئدی متمدن خدمت کرد ، روح و جانش رو یک اندیشمند برای یک آدم نابخرد مایه بگذاره. خردمندان در جهان فراوانند و خریداران خرد ، خردمندانند..."

 

حاتمی به خوبی و با هوشمندی ، تناقض های پایان ناپذیر تجدد وارداتی غربی در زندگی انسان ایرانی را در کادر دوربینش قرار می دهد و سنت را اصلی ترین مایه حفظ هویت و ارزش های فرهنگی یک ملت می داند.( یاد آن سکانس افتتاحیه فیلم "ویلن زن روی بام" نورمن جیسون می افتم که توپول در حالی که درباره "سنت" آواز می خواند ، موقعیت آدم ها در زندگی شان را مثل شرایط ویلن زنی برروی لبه یک بام شبیه می کند که هر لحظه در خطر از دست دادن تعادل و افتادن است و به نظر او سنت ها می تواند تعادل آدم ها را برروی بام زندگی حفظ می کند)  

قابل تامل ترین مثال در باب نگاه محوری حاتمی به سنت برای حفظ هویت و ریشه ها ، سکانس های حقنه کردن آداب و رسوم به اصطلاح متجددانه ای است که در اولین قسمت سریال "هزار دستان" ، عمو نشاط ( کارمند اداره احصاییه ) می خواهد در روز سرشماری عمومی  به برادرزاده اش نصرالله یاد بدهد. اگرچه نصرالله خان در ابتدا بسیار راغب به آموزش و یادگیری آن اصول است ولی به تدریج آنها را با اصل و هویت خانوادگی ، سنن ملی و اعتقادات دینی اش در تناقض می بیند و به عمویش می گوید که به همان شغل بازار بر    می گردد که شاگردی دکان پدرش ، هزار مرتبه به نوکری دیگران شرف دارد.

اما آخرین جملات نصرالله خان در باب آداب و رسوم اداره جاتی غربی شنیدنی است که حکایت از کلافگی و آشفتگی وی در برابر آنهمه قواعد و ضوابط دست و پاگیری دارد که در فرهنگ رایج آن روزگار ( و بسیاری از دوران دیگر) اصول تمدن قلمداد شده و می شود!

نصرالله خان پس از ترک عمویش و بازکردن کراوات تحمیلی به خود می گوید :

 

"...کراوات بزن ، صورتت رو تیغ بنداز ، خم شو ، راست شو ، دروغ و دغل بگو ، حق و ناحق کن. فردا یک وجب جا ، جواب خدا ، پل صراط و تو این دنیام بشو عمو ، عملی ، اجاره نشین ، دست به دهن..."

 

سراسر "هزار دستان" مشحون است از اینگونه برخوردها بین روابط فضای تهران قدیم با روزگار نو. چراکه حاتمی به قول خود ، در "هزار دستان" ، تاریخ را به روایت مردم نقل کرده ، تاریخی که از قاب و قدح مرغی و سفره ترمه و تنگ دوغ تراش دار ، سماور برنجی و قندان دردار ورشو و بعد از آن آداب سر سفره و تجمع های قهوه خانه ای و کنار گذر و عشق های پاک دختر عمو و پسر عمو می آید.

این روایت مردمی از سنت های حیات بخش ایرانی ، در فیلم "مادر" شکل ملموس تری      می یابد. خانواده ای که درون زندگی متجددانه امروز از یکدیگر گسسته شده ، با همت مادری که اواخر عمرش را سپری می کند از مظاهر شهرنشینی تمدن شهری امروز یعنی آپارتمان های تنگ و ویلاهای فراخ و آسایشگاههای روانی و خانه سالمندان و ...در خانه قدیمی و سنتی خود بار دیگر شکل و شمایل یک خانواده را به خود می گیرند. جلال و همسرش غرق در روزمره گی تجدد ، روزانه فرصت دیدار یکدیگر را نداشته و حرف هایشان خطاب به هم را برروی نوار کاست ضبط کرده و به گوش هم می رسانند. محمد ابراهیم ، زن و فرزندانش را غرق نعمت و پول کرده و همین اشرافیت موجب شده که آنها نیز از یکدیگر دور شده و هر دم مرگ همدیگر را آرزو می کنند. ماه منیر از شکست در 3 تجربه ناموفق خود در ازدواج هایش بازمی گردد و جمال که از جنوب و تبعیدگاه پدر می آید تنها فرزندی است که بوی پدر را می دهد. پدری ارتشی به نام سلطان حسینقلی خان ناصری که به دلیل نافرمانی در اجرای دستور شلیک به تظاهرات مسجد گوهر شاد علیه قانون کشف حجاب رضاخانی ( از جدی ترین مواجهه های خشونت بار تجدد وارداتی علیه سنت های دینی و ملی ایرانی ) تبعید شد و همان تبعید از هم پاشیدگی خانواده را به همراه آورد.

بخشی از گفت وگوی  حسینقلی خان و همسرش سارا ( همان مادر فیلم) که در عین لطافت و ظرافت دیالوگ ها ، نمونه ای درخشان از عزت مداری ایرانی(در مقابل خود باختگی تجددگرایان)  به شمار می آید ، چنین است:

 

"...حسینقلی: با خودت نمی گی ، کاش شوهرم به اون ماموریت نمی رفت؟

سارا : نه

حسینقلی: تمرد من رو از حکم تیراندازی قبول داری؟

سارا : بله.

حسینقلی: ولی عاقبت اون جماعتی که پناه آورده بودند به مسجد گوهر شاد به خاک و خون افتادند.

سارا : فرمان آتش را گلوی دیگری صادر کرد نه حنجره شریف شوهر من.

حسینقلی: یعنی دنیام را به آخرت فروختم.

سارا: نه ، صاحب منصب بودین ، شدین صاحب نام. در همان حمایل غل و زنجیر هم سردارین. حالا ستاره های شرف رو بر پیشانی دارید ، فقط چند تا پولک را از دوشتون برداشتن..." 

 

و بالاخره در "دلشدگان" ، مرحوم علی حاتمی ،  قهرمان های خود  را به قلب تمدن و تجدد غرب بده و  برای ضبط آوازهای ملی و سنتی شان ، آنها را در آب و آتش می اندازد که علیرغم قول و قرار های قبلی ، دلالان غربی به وعده های خود عمل نکرده و گروه موسیقی ایرانی در تنگنای شرایط و علیرغم همه فداکاری های مالی و جانی ، به عسر و حرج افتاده و پس از درگذشت آوازه خوان گروه یعنی طاهرخان بحر نور ، همگی در سانحه غرق شدن کشتی ، کشته می شوند.

اما در میانه این سرگذشت تراژیک ، ملاقات طاهرخان بحر نور با شاهزاده خانمی ترک مسلمان و نابینا ، گویی هسته اصلی همه این قصه است. طاهر در حالی که آوازی با شعری از حافظ می خواند به طور اتفاقی با شاهزاده خانم برخورد می کند و  گویی همه گمشده هایش را پیدا می نماید. همچنانکه آن شاهزاده خانم به نام لیلا چنین نشان می دهد:

 

"...لیلا: تا پیش از این آواز جز شب و تاریکی چیزی نبود. روشنی با این آواز آمد که مرا بیدار کرد. مال کیست؟

طاهر : عشق

لیلا: حکایت دل؟ از چه غمی صحبت می کند ؟ عیشق؟

طاهر : آشیان مرغ دل ، زلف پریشان تو باد.

لیلا: آشیان مرغ دل ، زلف پریشان اوند دور ؟ من؟ لیلا؟

طاهر : همسایه کشور من.

لیلا: اما باز هم بیگانه. من یک شاهزاده خانم ام . یک ترک مسلمان. چشمهایم دچار یک بیماری است.

طاهر : پس آمدید پاریس برای معالجه.

لیلا: پاریس مرا معالجه نکرده . خودم ، خودم را معالجه کردم . تا پیش از این آواز چیزی جز شب نبود و تاریکی . روشنی با این آواز آمد که مرا بیدار کرد..."

 

حاتمی در قلب تمدن غرب ، آواز و شعری ایرانی را باعث درمان شاهزاده خانمی مسلمان و ترک می داند. همان آوازی که حکایت لسان الغیب را روایت می کند:

 

"...ارعنون ساز فلک رهزن اهل هنر است          چون از این غصه ننالیم و چرا نخروشیم

    گل به جوش آمد و از می نزدیمش آبی        لاجرم زآتش حرمان و هوس می جوشیم

حافظ این حال عجب با که توان گفت که ما         بلبلانیم که در موسم گل خاموشیم.."

 

طاهر خان بحر نور در اوج دیالوگی عاشقانه از هویت شاهزاده خانم ترک ، به عنوان "همسایه کشور من" نام می برد و به برخوردش با او معنایی ورای فرد و شخص می بخشد و از طرف دیگر  شاهزاده خانم ترک نابیناست و در دل تمدن غربی ، راهی برای درمان خود نیافته و اینک با شعر و ترانه ای ایرانی ، شفا پیدا کرده است.

با توجه به سرگذشت مشترک دوملت ایران و ترک که در دورانی ، اصلی ترین قدرت های سیاسی و نظامی در شرق عالم بودند و   این موقعیت آنها ، تمامی قدرت غرب صلیبی را به چالش کشیده بود و از همین رو با طرح و برنامه ای دراز مدت از عصر صفویه به شکستن این قدرت همت گماردند ؛ اول با به جان هم انداختن دو ملت ایران و عثمانی و سپس در طی جنگ جهانی اول ، ابتدا عثمانی را نابود کرده و خاورمیانه خود را تشکیل دادند تا به سهولت از درونش ، رژیم اسراییل بتواند سربرآورد و از طرف دیگر بر هر دو ملت ، رژیم های دست نشانده و به قولی "Puppet State" یعنی دولت های عروسکی گماردند.

شاید با توجه به نوع دیالوگ های حاتمی در "دلشدگان" ، این نگاه حسرت خوارانه و در عین حال آرمانی به رابطه دو ملت ایران و ترک (که به شکل برخورد طاهر خان بحر نور و شاهزاده خانم لیلا روی می دهد) ، تفسیری چندان ذهنی از صحنه های فوق نباشد. خصوصا که طاهر خان در آخرین آوازش در پای پلکان سالن اپرا و در آخرین لحظات زندگی اش باز با شعری از حافظ چنین می خواند :

"...غلام چشم آن  ترکم که در خواب خوش مستی

    نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

     تو کافر دل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم

    که محرابم بگرداند ، خم آن دلستان ابرو

    اگرچه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری

    به تیر غمزه صیدش کرد ، چشم آن کمان ابرو.."

 


نگاهی به فیلم "ماموریت : غیر ممکن – پروتکل شبح "

$
0
0

 


Mission: Impossible - Ghost Protocol

 

 

دکتر استرنج لاو و سامسون در یک ماموریت آخرالزمانی

 

 

  "...سلام جیم ، ماموریتی که برای شما در نظر گرفته شده .....چنانچه در این ماموریت یکی از افراد شما ، دستگیر یا کشته شود ، دولت ما رابطه اش را با شما تکذیب خواهد کرد. این نوار پس از 5 ثانیه نابود خواهد شد..."

این صحنه و جملات ، عباراتی تکراری بود که در ابتدای هر قسمت از سریال "ماموریت : غیر ممکن " در دهه 60 میلادی از تلویزیون پخش می شد . (این سریال تلویزیونی با نام " بالاتر از خطر " در دهه 40 و اوایل دهه 50 شمسی روی آنتن تلویزیون ایران رفت). سریالی براساس شخصیت های خلق شده توسط بروس گلر ، درباره یک گروه 4 نفره اطلاعاتی/عملیاتی که در دوران جنگ سرد طرح های جاسوسی ویژه ای را علیه اتحاد شوروی سابق به انجام می رسانید ، بدون آنکه ردی از خود برجای بگذارد. خصوصیت این گروه آن بود که تنها ارتباطش با دولت آمریکا ، همان نوار ابتدایی بود که شرح ماموریت را می گفت و پس از آن هیچگونه رابطه اطلاعاتی و یا نظامی و عملیاتی وجود نداشت . یعنی گروه می بایست تنها براساس ظرفیت ها و قابلیت های خود ، ماموریت هایی را انجام دهد که به لحاظ دشواری و موقعیت ، غیرقابل عمل به نظر می رسیدند. اما بالطبع فضا و پایان این دسته از فیلم های آمریکایی ، در انتها همه چیز به خوبی و خوشی ختم می شد و تماشاگر برای قسمت و ماموریتی دیگر تا هفته بعد در انتظار می ماند. بازیگران آن مجموعه ، پیتر گریوز ، مارتین لاندو ، باربرا بین ، گرک موریس و پیتر لوپوس بودند و به جز مارتین لاندو ( که تا دریافت جایزه اسکار هم برای فیلم "ادوود" در سال 1994 رفت) و چند بازی محدود پیتر گریوز در برخی فیلم ها همچون "هواپیما " ساخته برادران زوکر و جیم آبراهامز در سال 1980 ، بقیه در سطح بازیگران تلویزیونی باقی ماندند.

در طول سالهای بعد ، بارها و بارها این سریال در تلویزیون تکرار و بازسازی شد تا اینکه در سال 1996 توسط براین دی پالما برپرده سینماها رفت که در آن، کاراکتر جدیدی به نام ایتن هانت با بازی تام کروز متولد شد و شخصیت اصلی "ماموریت : غیرممکن " یعنی جیمز فیلیپ ( همان جیم که پیام های ماموریت را در ابتدای هرقسمت از سریال دریافت می کرد ) این بار ( با بازی پیتر وویت ) به عنوان یک خائن و جاسوس دو جانبه که قصد نابودی گروه ماموریت غیرممکن را داشت ، از صحنه حذف شد و به جای وی همان ایتن هانت فرماندهی گروه را برعهده گرفت که دیگر یاران ثابتی نداشت و در واقع تنها فرد ثابت گروه ، خودش بود و حالا در قسمت چهارم ، آن گروه کوچک سریال و فیلم های "ماموریت : غیر ممکن"  ، به سازمانی به نام IMF ( ماموریت : غیرممکن ) بدل شده که هانت یکی از ماموران ویژه آن به شمار می آید.

در سالهای 2000 و 2006 ، جان وو و جی جی آبرامز دو قسمت دیگر "ماموریت : غیرممکن " را جلوی دوربین بردند و جی جی آبرامز که علاوه برکارگردانی ، فیلمنامه قسمت سوم را هم به طور مشترک با الکس کورتزمن و روبرتو اورشی نوشته بود ، ماجرایی دیگر را به دو فیلمنامه نویس مجاری الاصل هالیوود  یعنی جاش اپلبام و آندره نمک سپرد تا قسمت چهارم "ماموریت: غیرممکن " را با عنوان "پروتکل شبح" بنویسند. اما برای کارگردانی ، نه خودش پشت دوربین ایستاد ، نه از جان وو استفاده کرد و نه از براین دی پالما که مدتهاست از هالیوود و حتی آمریکا رانده شده است.

جی جی آبرامز به عنوان یکی از دو تهیه کننده فیلم ( در کنار تام کروز که دیگر حقوق این سری فیلم ها را به نام خود ثبت کرده است) در کمال شگفتی از یک انیمیشن ساز استفاده کرد که نامش برای مخاطبان پر و پاقرص انیمیشن های سینمایی آشناست ؛ براد بیرد که از او کارتون هایی مانند : "غول آهنی" ،" شگفت انگیزها" و " راتاتویی " را به خاطر داریم.

اما از طرف دیگر با دیدن فیلم "ماموریت: غیرممکن – پروتکل شبح" متوجه می شویم که ساختار اثر تا چه حد به کارهای براد بیرد به خصوص "شگفت انگیزها" شبیه است. در واقع می توان گروه 4 نفره ایتن هانت ( به سبک و سیاق سریال "ماموریت : غیرممکن " ) را مثل خانواده 4نفره باب پار در کارتون "شگفت انگیزها "، یک گروه شگفت انگیز تلقی کرد:

مامور کارتر که به طرز اعجاب آوری می جنگد و همه را ناک اوت می کند ، بنجی دان که به سهولت به سیستم های کامپیوتری حفاظت شده ترین مراکز امنیتی و جاسوسی نفوذ کرده و کنترل درها و محفظه هایش را در دست می گیرد ، ویلیام برند که ظاهرا مشاور  عالی وزیر است ولی در واقع با حافظه ای خارق العاده ، منبع عظیمی از اطلاعات هویتی به شمار می آید و بالاخره خود ایتن هانت که نسبت به قسمت های قبلی ( علیرغم اینکه در قسمت دوم از کوه بالا می رفت و عملیات محیرالعقول موتورسواری انجام می داد ) بسیار کارآزموده تر و بزن بهادرتر شده است! چنانچه از همان آغاز ورود که سلولش را ترک می کند ، عمدا درگیر شده و شروع به لت و پار کردن خیل عظیمی از نگهبانان و افراد نظامی و اراذل و اوباش درون زندان می نماید.

در واقع براد بیرد با "ماموریت : غیرممکن " آنچه در تخصص خود ( یعنی همان انیمیشن کاری ) داشته را انجام داده و از همین رو بسیاری از صحنه های فیلم را به سان آثار کارتونی اش به ساختار انیمیشن شبیه ساخته است. ( شاید از همین روست که قسمت چهارم "ماموریت : غیرممکن " جذاب تر از بخش های پیشین از آب درآمده !)

این ساختار از همان تیتراژ فیلم ( که بازهم به سبک و سیاق سریال با آتش زدن فتیله یک بمب شروع می شود ) توی چشم می خورد تا صحنه های ورود به بیابان های امارات و پرواز برفراز برج سر به فلک کشیده خلیفه و آکروبات بازی های تام کروز برروی شیشه های برج و آن طوفان شن و حتی درگیری در پارکینگ مکانیزه اتومبیل در سکانس ماقبل پایانی ادامه می یابد. تازه متوجه می شویم که ساختار کارتونی چه تاثیری در آثار به اصطلاح حادثه ای و اکشن سینمای آمریکا دارد! و تازه درمی یابیم که چرا انیمیشن های سینمایی تا این اندازه با داستان های تکراری انواع و اقسام فیلم های هالیوودی سازگاز است!!

فیلم "ماموریت :غیرممکن – پروتکل شبح" در واقع یک داستان و ماجرایی مانند "دکتر استرنج لاو " استنلی کوبریک دارد ، با این تفاوت که این بار ( برخلاف فیلم یاد شده ) عملیات جنگ اتمی جهانی از سوی روس ها کلید می خورد.  بدست آوردن کد رمز پرتاب موشک های اتمی روسیه توسط یک مامور دیوانه به نام "کورت هندریکس" با نام مستعار " کبالت " ( مثل همان ژنرال دیوانه آمریکایی فیلم "دکتر استرنج لاو " ) باعث می شود تا در آمریکا وضعیت "پروتکل شبح " اعلام شود.( شبیه به آغاز به کار ماشین روز قیامت روس ها در همان فیلم استنلی کوبریک ). این درحالی است که عملیات انفجار بمب در کاخ کرملین مسکو توسط گروه کبالت و متهم شدن آمریکا به دخالت در این موضوع ، باعث انحلال سازمان IMF گردیده و طی حادثه ای ناگهانی وزیر آمریکایی مسئول این سازمان نیز در مسکو ترور می شود. پس از آن فقط این ایتن هانت و گروهش هستند که بایستی مانع شلیک موشک های اتمی روسیه و وقوع یک جنگ جهانی اتمی و نابودی دنیا گردد.

سخنرانی های هندریکس درباره جنگ اتمی جهانی ( که هانت به آن دست پیدا می کند ) حکایت از نگاهی کاملا شبیه دکتر استرنج لاو برای پایان دنیا است. وی می گوید :

"...حرفه من این است که موضوعات غیر قابل تصور را پیش بینی کنم و از مرگ میلیاردها انسان مثل یک بازی اطلاع داشته باشم. پس از 20 سال تحقیق به جایی نرسیده بودم  تا زمانی که سوال جدیدی به ذهنم رسید. پس از پایان دنیا چه اتفاقی خواهد افتاد؟ هر 2 یا 3 میلیون سال یک فاجعه طبیعی ، همه حیات را برروی کره زمین نابود می کند. اما زندگی همچنان ادامه دارد و آن اندک انسان های باقیمانده ، قوی تر زندگی خواهند کرد. به عبارت ساده تر ، نابودی دنیا به هیچوجه ناخوشایند نیست. بلکه بخش ضروری از تکامل بشر است. اما بعد از آن چه اتفاقی می افتد؟ وقتی بشریت با آن سوی انتهای دنیا مواجه بشوند؟ من به هیروشیما و ناکازاکی فکر می کنم. شهرهایی که از دل خاکستر دوباره بنا شدند. یادبودهایی غیر قابل تصور که وقف ایده صلح شدند. به ذهنم خطور کرد که جنگ اتمی ، بایستی جایی در چرخه طبیعی حیات داشته باشد. اما فقط در صورتی که قابل کنترل باشد و روی همه به یک اندازه تاثیر بگذارد..."

 

دکتر استرنج لاو یعنی همان انسان نیمه ربات پس از اینکه رییس جمهوری آمریکا و مشاورانش نمی توانند از ماموریت جنگی هواپیمای ب- 52 آمریکایی برای بمباران اتمی مواضع روسیه جلوگیری نمایند و تقریبا جنگ اتمی غیرقابل جلوگیری به نظر می آید، در یک سخنرانی تکان دهنده برای حاضرین ، از محسنات یک نبرد اتمی و نابودی اکثریت کره زمین می گوید و اینکه در این صورت می توان با انتخاب و گزینش یک سری از نخبگان در هر رشته ، حفاظت از آنها در مقابل فاجعه اتمی و حذف اکثریت غیر نخبه ، آینده ای جدید و درخشان را برای بشریت رقم زد. یعنی به بیانی دیگر یک جنگ اتمی کنترل شده ، می تواند زندگی تازه ای را برای انسان های آینده به بار آورد.

ملاحظه می فرمایید که چقدر به ایده های آخرالزمانی کورت هندریکس و دکتر استرنج لاو به یکدیگر نزدیک است. از همین جاست که فیلم "ماموریت : غیرممکن – پروتکل شبح" وجهه ای آخرالزمانی یافته و برای نخستین بار این دسته از آثار جاسوسی و داستان های متعلق به جنگ سرد را وارد حیطه سینمای آخرالزمانی می گرداند. اگر در تمام طول سریال "ماموریت : غیرممکن " و 3 فیلم سینمایی قبلی ، نهایت ماجرا به یک موضوع اطلاعاتی و کشف رمز یا طرح و برنامه ای از یک عملیات جاسوسی ختم می شد ، در این قسمت از ماجراهای "ماموریت : غیرممکن" ، شاهد یک ماجرای آخرالزمانی هستیم با همان عناصر و عوامل و پارامترهای این دسته از فیلم ها که تولیدشان پس از آغاز هزاره سوم ، شنابی فزونتر گرفت و هر گونه فیلم و هر نوع اثر سینمایی را شامل شد.

هندریکس به عنوان ضد مسیح یا آنتی کرایست ، سعی در نابودی دنیای امروز و تسلط برجهان آینده دارد و در مقابل،  ایتن هانت و گروهش به مثابه کرایست یا منجی با همه توش و توان خود ( علیرغم قطع رابطه با تمامی سازمان ها و مراکز مربوط ) سعی دارند مانع از این قضیه شده و راسا هدایت یک جنگ اطلاعاتی/عملیاتی آخرالزمانی را برعهده می گیرند.

فیلمنامه نسبتا پیچیده اثر به خوبی توانسته ، فضای مطلوب را برای شرایط آخرالزمانی فیلم، فراهم آورد و در لحظات متعدد و پی در پی ، با ایجاد شوک در روند قصه ، این شرایط را تجدید کند. فی المثل هنوز درگیر اولین ماموریت گروه ایتن هانت در روسیه برای نفوذ در کاخ کرملین هستیم که با حضور همزمان گروه کبالت در کاخ و انفجار مهیب آن مواجه می شویم که اصلا شرایط تازه ای را برای هانت رقم می زند. چند صحنه بعد در حالی که هانت را در کنار وزیر آمریکایی و در شرایط نسبتا امن می بینیم ، ناگهان با حمله افرادی ناشناس به اتومبیل وزیر ، شاهد مرگ او و قطع ارتباط کامل هانت و گروهش با هرگونه سازمان و نهاد امنیتی آمریکایی می شویم. این شوک ها و ضربه های متعدد فیلمنامه تا آخرین لحظات فیلم و تا شلیک موشک اتمی روس ها و برخوردش با ساختمانی در آمریکا ادامه دارد و در هر لحظه فیلم را بیشتر و بیشتر در فضای آخرالزمانی فرو می برد.

ایده جابه جایی اعضای گروه با ماموران کبالت و همچنین عامل فروش کدهای رمز شلیک موشک های اتمی روسیه در اتاق های برج خلیفه دبی ، برای به سرقت بردن کدهای رمز و بعد از آن تغییر ناگهانی این تصمیم و رساندن کدهای رمز به دست ماموران کبالت برای ردیابی خود هندریکس و دستیابی به وی ، فیلم را در هر گام در همان مسیر یاد شده جلو می برد.

راه یافتن به اتاق و محفظه کنترل ماهواره مخابره کدهای رمز برای جلوگیری از شلیک موشک ها  و بالاخره اوج این مبارزه در آن پارکینگ مکانیزه و عجیب و غریب اتومبیل ها از جمله دیگر فرازهای آخرالزمانی فیلمنامه است تا اینکه در همین صحنه آخر، درونمایه آپوکالیپتیک اثر به اوج خود رسیده و یکی دیگر از مهمترین عناصر آشنای سینمای آخرالزمانی را بروز می دهد.

در این صحنه که طبق معمول نبردهای انتهایی این دسته از فیلم ها، رویارویی مستقیم منجی با آنتی کرایست را ناظر هستیم ، ایتن هانت در یک مبارزه تن به تن با هندریکس یا همان کبالت ، در پی دستیابی به کیفی است که بتواند کنترل کلاهک هسته ای برروی موشک شلیک شده  را در دست گرفته و آن را از کار بیندازد تا در موقع برخورد، لااقل انفجار هسته ای پیش نیاید. در این سکانس که حدود 7 دقیقه به طول می انجامد ، به طور موازی، هم ایتن هانت با هندریکس برای بدست آوردن کیف در جنگ است و هم سایر افرادگروه هانت با دستیار هندریکس درگیرند تا برق مرکز کنترل ماهواره را وصل کرده و بتوانند کنترل ماهواره مخابراتی را در دست گرفته که تلاش هانت برای مخابره پیام از کارانداختن کلاهک هسته ای را به نتیجه برسانند.

در همین صحنه و در آخرین لحظات که هانت ، کیف حاوی دستگاه مخابره پیام را دور از دسترس خود می بیند ، برای از کارانداختن آن، دست به یک حرکت انتحاری زده و خود را با اتومبیلی از ارتفاعی بالا به روی کیف پرتاب می کند( اگرچه در کنار آن فرود آمده و سپس با تلاشی دیگر به کیف رسیده و دستگاه را از کار می اندازد).

این نوع اقدام که در بسیاری دیگر از فیلم های به خصوص آخرالزمانی هالیوود مسبوق به سابقه است ، برگرفته از اسطوره ها و افسانه های عبرانی و در واقع یک باور صهیونی محسوب می شود. به عبارت واضح تر، این اسطوره از کتب عهد عتیق و از اقدامی که سامسون پس از کور شدن دو چشمش انجام داد،  گرفته شده است. در حکایات قدیمی یهودیان آمده ، هنگامی که سامسون را پس از کور کردن دو چشمش به ستون های معبد اژدها بستند و او خود را در میان 3 هزار تن از دشمنانش دید ، قدرتی به دست آورد و با استفاده از آن قدرت ،کاخ اژدها را بر سر همه آن 3 هزار نفر خراب کرد و خود نیز در میان آنها کشته شد. به این ترتیب و براساس کتب قدیمی یهودیان ، سامسون نخستین قربانی عملیات انتحاری تاریخ به شمار می آید!

این نوع اسطوره نه تنها در فیلمی همچون "سامسون و دلیله" ساخته سیسیل ب دومیل در سال 1949 مستقیما و بی پرده به تصویر کشیده شد ، بلکه در بسیاری دیگر از فیلم ها که اساسا در آنها شخصیتی به نام سامسون هم وجود نداشت ، به نمایش درآمد.

از عمل سامسون واری که پدر کاراس در فیلم "جن گیر "(ویلیام فریدکین – 1973)انجام داد و شیطانی به نام پازوزا که روح دختری در جرج تاون آمریکا را تسخیر کرده بود ، به درون خود کشیده و با پرتاب کردن خودش از طبقه بالای ساختمانی ، او را نابود کرد،  گرفته  تا آرنولد شوارتزنگر در فیلم "پایان دوران"(پیتر هایمز – 1999) که خود را قربانی کرد تا دنیایی را از تسلط شیطان نجات بخشد تا "بیگانه 3" ( دیوید فینچر – 1992 ) که در آن سرگرد ریپلی برای خلاصی از شر موجودات بیگانه ، وقتی دریافت یکی از آنها درونش تخم گذاری کرده و او را میزبان تولد نسل جدیدشان قرار داده ، خود را به فضا پرتاب کرد تا خود و موجود بیگانه را نابود سازد و تا "نیو" در فیلم " انقلاب ماتریکسی " ( برادران واچفسکی – 2003 ) که برای نجات شهر زایان از نابودی ، معامله ای با شبکه ماتریکس انجام داد و برای از بین بردن ویروسی به نام اسمیت که کلیت ماتریکس را تهدید می نمود ، به درونش نفوذ کرد و با انفجار خود ، آن ویروس را نیز به همراه خویش نابود ساخت.

این رویکرد فیلم "ماموریت : غیرممکن – پروتکل شبح " نسبت به باورهای صهیونی ، به روشنی عناصر مشترک فیلم های آخرالزمانی ،حتی در سری فیلم هایی که ظاهرا پیش از این نشانی از حضور در آرایش آخرالزمانی هالیوود نداشتند را آشکار ساخته و می تواند در شناخت تبار فیلم های جنگ سرد و به ظاهر جاسوسی نیز مخاطب و تماشاگر پی گیر سینما را یاری رساند. فیلم هایی که همچنان به شیوه همان دوران جنگ سرد، روسیه را ( به عنوان یکی از مهمترین پارامترهای جنگ آخرالزمان و آرماگدون ) در جبهه آنتی کرایست قرار می دهد و از طرف دیگر با بازنگری تئوری های آن زمان و سازگاری با سمت گیری های 3 دهه اخیر غرب، آن را به شیوه امروز هالیوود ، بازسازی می نماید.

چنانچه در فیلم "ماموریت : غیر ممکن – پروتکل شبح " به شکل آشکار و روشنی شاهد وجه ضد اسلامی تئوری فوق با گرایش تحقیر اعراب نیز هستیم. اینکه تبادل اطلاعات مابین سرویس های امنیتی  و عملیات جاسوسی در دبی و امارات انجام می پذیرد و متاسفانه این منطقه از سرزمین های اسلامی مامن جاسوسان و تروریست ها قرار گرفته ، در قسمت چهارم از ماجراهای ایتن هانت ، به گونه ای واضح نشان داده می شود. اگرچه واقعیت این تصویر به گونه ای دیگر است و در واقع برای خوش آمد اربابان امپریالیست است که امارات ، سرزمین اسلامی خویش را مامن جاسوسان و تروریست ها ، آن هم از نوع صهیونیستش کرده است. ( البته برای کشوری که اساسا توسط همان اربابان هویت گرفته و تاسیس شده تا پایگاه عملیاتی سلطه گران باشد ، این رویکرد ، بسیار طبیعی می نماید.)

این واقعیت را هم می توان در عملیات سال گذشته تروریست های اسراییلی در دوبی به روشنی ملاحظه کرد که با پاسپورت انگلیسی وارد این شهر شده و فرمانده حماس را ترور کردند و هم در  گزارش نویسنده نیویورک تایمز به تاریخ 9 اکتبر 2006 که نوشت آمریکا اقداماتی مشابه با طرح ریگا که در سال 1359 از سوی آمریکا علیه اتحاد جماهیر شوروی سابق به کار گرفته شد را در دوبی علیه ایران عملیاتی کرده است.

اما نگرش تحقیرگرانه سازندگان "ماموریت : غیر ممکن – پروتکل شبح " نسبت به سرزمین های اسلامی هنگامی بی پرده تر به نظر می رسد که ماجرای فیلم به دوبی و قرار جاسوسان برای تبادل اطلاعات در برج خلیفه این شهر کشیده می شود.  ورودیه این بخش از فیلم که حضور شخصیت های اصلی داستان را در سرزمین های اسلامی نشان می دهد ، با تصاویری نژادپرستانه از بیابان ها وشنزارهای لم یزرع و همچنین صف طویل شترها همراه بوده و سپس از فراز این بیابان ها به برج و باروهایی می رسیم که گویا جلوه ای امروزی از شهرهای هزار و یک شبی است. این درحالی است که به دنبال این تصویر ، شاهد طوفان شن عجیب و غریبی هستیم که انگار قرار است ، همه چیز را در هم بپیچد.

در اینجا سرزمین اسلامی ، تنها مکانی است برای رد و بدل شدن کدهای رمز پرتاب و هدایت موشک های اتمی توسط دیوانه هایی که دنیا را به سوی جنگ جهانی اتمی و نابودی مطلق می برد. سرزمینی که هنوز در عصر بربریت به سر برده و شتر و صحرا ، نماد آن است.

پازل این قطعات داستانی ، فضایی را به وجود می آورد که فیلم "ماموریت : غیرممکن – پروتکل شبح " را به طور کلی از آثار مشابهش ، متمایز می سازد. اینکه در زیر پوست یک فیلم جاسوسی حادثه ای متعلق به دوران جنگ سرد با یک فیلم آخرالزمانی مواجه هستیم که تمامی عناصر و نقاط مشخص این گونه آثار را در خود دارد. ( آگاهی به حضور فردی با مشخصات و سابقه جی جی آبراهامز خصوصا با پیشینه ساخت سریال آخرالزمانی " LOST" هم به این نتیجه گیری می تواند یاری رساند).

اینکه همانند برخی آثار سینمای وسترن امروز که با عناصر آخرالزمانی ترکیب شده و به روشنی آن را بروز می دهند ( و از این طریق می توان ماهیت آثار سینمای وسترن را بازخوانی کرد ) ، نمایش فضای آخرالزمانی از ورای یک فیلم جاسوسی حادثه ای می تواند به درک وجود عناصر آخرالزمانی در تبار این فیلم ها کمک کند.

از همین رو همچنانکه در سینمای وسترن امروز ، آثاری مانند : "کشیش " ( اسکات استوارت – 2010) و "راه جنگجو " ( سنگمو لی – 2010 ) می تواند راهگشای کشف دوباره سینمای وسترن به عنوان یک ژانر آخرالزمانی باشد ، فیلم "ماموریت : غیرممکن – پروتکل شبح " نیز می تواند این نقش را برای نوع فیلم های جاسوسی ایفا نموده و یک فیلم کلیدی به حساب آید.

به بهانه 21 دسامبر 2012

$
0
0

2012

 

تئوری دکتر استرنج لاو

 

 

 

 درآخرین صحنه گردانی هالیوود و سردمدارانش ، برای نمایش پایان جهان ، برخلاف همیشه ، یک تاریخ دقیق هم ارائه می شود : طلوع روز 21 دسامبر سال 2012 میلادی !

تا اینجا هر آنچه به عنوان آخرالزمان و پایان جهان به نمایش گذارده می شد ، تنها شکل به آخر رسیدن و نشان دادن عوامل اسطوره ای ، انسانی ، طبیعی و یا تکنولوژیکی بود که این انجام را باعث می گردید و نشانی از تاریخ و زمان معینی به چشم نمی خورد. اگرچه یک سری از این نوع فیلم ها همچون "پایان روزها" ، آخرالزمان را به پایان هزاره دوم  و آغاز سال 2000 ربط می دادند. اما در اغلب این آثار نیز تعیین زمان تقریبی برای حاکمیت ضد مسیح یا شیطان و یا نیروهای اهریمنی صورت می گرفت. اما در فیلم های دیگری مانند : "آرماگدون"(مایکل بی) ، "برخورد عمیق" ( میمی لدر) ، "اتفاق"( ام . نایت شیامالان) و همین اخیرا "آگاه" تنها به فاجعه ای پرداخته می شد که برای کره زمین و پایان زندگی انسانی در آن روی می داد.

اما چرا این بار چنین تاریخ دقیقی به مخاطبان آثار آخرالزمانی هالیوود عرضه می شود ؟ شاید از آن رو که  اگرچه در سینما ، نشان دادن تاریخ برای پایان دنیا ،بحث تازه ای به نظر می رسد اما در عرصه اندیشه و تفکرات آخرالزمانی غرب که به طور مشخص از سوی اوانجلیست ها مطرح شده و می شود ، این موضوع اساسا سخن تازه و جدیدی نیست. بلکه سالهاست رهبران اوانجلیست از طریق رسانه های پرقدرت دیداری و شنیداری و نوشتاری خود که براساس آمار ارائه شده تنها حدود 1550 تا 1600 کانال رادیویی و تلویزیونی را در برمی گیرد ، بارها به طور رسمی و مستمر تاریخ پایان جهان را اعلام کرده اند.

تقریبا از اواخر دهه 80 و اوایل دهه 90 میلادی بود که این زمان را در پایان هزاره دوم و شروع هزاره سوم معرفی نمودند. از آنجا که یکی از اساسی ترین اعتقادات این فرقه ، هزاره گرایی ( به معنای باور به وقایع و اتفاقات مهمی که در آغاز و پایان هر هزاره روی می دهد مانند ظهور عیسی مسیح یا سقوط ضد مسیح به قعر جهنم  ) است و به طور مشخص ، گروه قابل توجهی ازآنها  به "هزاره گرایان" مشهورند،همواره در محصولات مختلف فرهنگی و هنری شان ،اشاره به پایان یا آغاز هزاره نقش مهمی داشته است. (از پایه ای ترین باورهای این گروه ، هزاره خوشبختی یا هزار سال حکومت حضرت مسیح (ع) و پیروانش است که  پس از وقوع جنگ آرماگدون و کشتار عظیم صدها میلیونی محقق می شود). از همین رو ، در بخشی از کتاب و فیلم "رمز داوینچی"( دن براون/آکیوا گلدزمن/ران هاوارد) پروفسور سر لی تیبینگ(که سالها به دنبال یافتن جام مقدس و راز آن بوده) ، در حالی که رابرت لنگدون و سوفی را در کلیسای وست مینستر لندن به گروگان گرفته تا با باز کردن رمز یک کریپتکس ، مکان راز خانقاه صهیون یا همان جام مقدس ( یعنی محل دفن مریم مجدلیه و اسناد مربوط به وی ) را بیابد ، می گوید که با پایان هزاره دوم و گذر از برج حمل به برج حوت ، قرار بوده که این راز از سوی خانقاه صهیون افشاء شود و دلیل همه جریاناتی که اتفاق افتاده را وابسته به همین موضوع و گذر مابین دو هزاره  می داند.

خاطرمان هست که پیش از آغاز سال 2000 و در آستانه قرن 21 یا همان شروع هزاره سوم ، چه تبلیغات وسیعی صورت گرفت ( و متاسفانه از طریق رسانه های داخلی نیز دامن زده شد) که وقتی لحظه تحویل سال 2000 فرا برسد به یک دلیل ساده تکنولوژیک ( صفر شدن همه زمان ها برروی دستگاهها و سیستم های الکترونیک که هدایت بسیاری از فرآیندهای صنعتی و مکانیکی بشر امروز را در دست دارند) همه امور از کار افتاده و خواهد ایستاد. آنچه که پیش از آن در برخی فیلم های آخرالزمانی ، رویت شده بود. (مثلا فیلم"روزی که زمین از حرکت ایستا" ساخته رابرت وایز در سال 1957) .پس از سال 2000 هم به دفعات ، تاریخ و زمان پایان تمدن امروز بشری ، به خصوص از سوی اوانجلیست ها اعلام گردید و در رسانه هاشان ، توی بوق قرار گرفت.

2001 ، 2003 ، 2006 و 2008 همگی زمان هایی بود که برای جنگ نهایی آرماگدون یا حاکمیت ضد مسیح و یا پایان جهان اعلام شد. بسیاری از ناظران آگاه به مسائل سیاسی و مقولات آخرالزمانی ، پس از واقعه 11 سپتامبر 2001 و اسناد و شواهدی که در این ارتباط بدست آمده و افشاء گردید ، به این تئوری معتقد شدند که چنان فاجعه ای ، منجر به انهدام دو برج عظیم سازمان تجارت جهانی ، نمی تواند کار چند افغانی پاپتی کوههای هندوکش با نام طالبان یا مانند آن باشد و قطعا از یک طرح و نقشه دقیق برمی آید که سالها برروی آن کار شده و تعداد کثیری از سازمان های اطلاعلاتی و نظامی عمده جهان در آن سهیم هستند.( خصوصا که برخی از فیلم های تولید شده هالیوود مانند "جاده آرلینگتون" ، یکی دو سال پیش از وقوع حادثه 11 سپتامبر ، زمینه سازی تصویری آن را در ذهن مخاطبان جهانی انجام داده بودند). جریانات نظامی که به بهانه قضیه 11 سپتامبر از سوی آمریکا به دنیا تحمیل شد( مانند اشغال افغانستان و عراق) فرضیه فوق را تقریبا قطعیت بخشید. چراکه حملات مذکور در طول مدت بسیار کوتاهی انجام گرفت ، در حالی که بنا به اظهار نظر متخصصان نظامی ، چنین عملیات اشغالگرانه ای ، حداقل چندین ماه یا نزدیک به یکسال تدارکات و برنامه ریزی نیاز داشت . حتی امروز برخی از کارشناسان براین باورند که جنگ 33 روزه علیه مردم لبنان در تابستان سال 2006 میلادی با تکیه برهمین باور آرماگدونی و آخرالزمانی صورت گرفت تا یکی از تاریخ های اعلام شده از سوی اوانجلیست ها ، صورت حقیقت به خود بگیرد.

و دقیقا پس از شکست اسراییل در جنگ 33 روزه بود که نخستین نشانه های تاریخ 2012 به عنوان پایان دنیا ، ابتدا در برخی از رسانه های وابسته به اوانجلیست ها نمایان شد. ابتدا کسی این مقوله را جدی نگرفت ، چون هنوز زمان 2008 ( یکی دیگر از تواریخ اعلام شده برای آخرالزمان) فرانرسیده بود. لازم به یادآوری است ، 2008 همان سالی است که در پایانش ، جنگ خونین رژیم اسراییل علیه مردم غزه صورت گرفت. اما گویا خود اوانجلیست ها هم چندان به سال 2008 و قتل عام غزه امیدی نداشتند که پیش از آن ، تاریخ 2012 را برای آخرالزمان اعلام کردند.

به هر حال از همان زمان ، سال 2012 به عنوان پایان جهان و به صورتی آرام و بطئی در بوق رسانه ها قرار گرفت. ابتدا برایش وجهه ای تقویمی تراشیدند ؛ اینکه پس از گذشت 26000 سال ، تقویم قوم مایا ( مردمی که قرن های قبل از ظهور مسیحیت در آمریکای مرکزی و جنوبی زندگی می کردند ) به آخر خود رسیده و به اصطلاح صفر می شود و همین موضوع باعث رخداد فجایعی در کره زمین خواهد شد. پس از آن گفته شد که پیش بینی های علمی نشان می دهد ، در سال 2012 ، خورشید منظومه شمسی در مرکز کهشان راه شیری قرار گرفته و همین باعث تاثیرات شدید اقلیمی برروی کره زمین شده که زندگی در آن را به نابودی خواهد کشاند. بعد از این فرضیه در بعضی از رسانه ها و این بار از قول برخی  پیشگویان نقل شد که در سال 2012 ، کره زمین تحت تاثیر نیروهایی ( شاید همان قرار گرفتن خورشید در مرکز کهکشان) ، ناگهان حرکتی برعکس جهتی که اکنون در حال چرخیدن به دور خود است را آغاز خواهد کرد و همین موضوع این کره و زندگی انسانی برروی آن را زیر رو رو می نماید. اما از آنجا که چنین تغییر جهتی با هیچ عقل سالمی جور در نمی آمد ، به سرعت گفته شد که در تاریخ یاد شده ، کره زمین ناگهان از حرکت باز خواهد ایستاد!!

سرانجام چند ماه پیش بود که از قول نوسترآداموس ( پیشگوی معروف) نیز بر 2012 به عنوان پایان تاریخ ، صحه گذاردند و فیلم مستندی تحت عنوان "نوسترآداموس : 2012" نیز همزمان با نمایش فیلم سینمایی"2012 " به نمایش گذاردند. اما از آنجا که نوسترآداموس در هیچ کجای نوشته ها و مکتوباتش به چنین تاریخی ، صریحا اشاره نکرده است ، به نقاشی های وی رجوع کرده و با تفسیر و توجیه یکی از آن نقاشی ها ، این نتیجه را القاء کردند که نوسترآداموس در یکی از پیش گویی های پنهانش ، سال 2012 را آخرالزمان دانسته است. ( نکته جالب اینکه در همین فیلم مستند "نوسترآداموس :2012" ، یک خاخام یهودی ضمن اشاره به شرایط امروز جهان وجود دارد که با شرایط آخرالزمان سازگار است ، می گوید ، در سال 2012 براساس یک روایتی ، تاریخ عبری یا یهودی نیز پس از طی 7000 سال به آخر خود می رسد!)

به هرحال از آنجا که همواره هالیوود ، تئوری ها و فرضیه های جعلی - خرافی حاکمان سیاسی و ایدئولوژیک خود را به تصویر کشیده ، این بار نیز دست به کار شد تا تازه ترین دست پخت تئوریک این حضرات را برپرده سینماها ببرد و در این میان چه فیلمسازی بهتر از "رولند امریش" که پیش از این ، آثار آخرالزمانی همچون "روز استقلال" ، " روز بعد از فردا" ، "گودزیلا" و "10 هزار سال پیش از میلاد" را جلوی دوربین برده بود و از قضا این دفعه خودش نیز به طور مستقیم در نوشتن فیلمنامه با هارولد کلوسر مشارکت جست.

امریش در این دسته از آثارش تقریبا به همه نوع نگاه آخرالزمانی متوسل شده است ، از فاجعه فضایی در "روز استقلال" گرفته تا فاجعه اقلیمی در "روز بعد از فردا" و نابهنجاری بیولوژیک در "گودزیلا" و بالاخره آخرالزمان اسطوره ای در "10 هزار سال قبل از میلاد" .

تا اینکه در فیلم "2012" مجموعه ای از پیش بینی های ایدئولوژیک را با پدیده های طبیعی و کهکشانی و البته عناصر اسطوره ای در هم آمیخته تا این بار ، باورهای اوانجلیستی را در شکل و شمایلی تازه به خورد مخاطبان جهانی بدهد.

در همه فیلم های یاد شده (مانند تمامی آثار آخرالزمانی) دنیا توسط یک خطر ویرانگر مورد تهدید قرار گرفته ( که این خطر بیولوژیک ، تکنولوژیک ، اسطوره ای بوده و یا فضایی و از جهان دیگر می آید) و عنقریب است که تهدید مذکور ، زندگی بشریت برروی زمین را به نابودی بکشاند. در همه فیلم های یاد شده ( مثل سایر فیلم های آخرالزمانی)، بسیاری از آدم ها می میرند و خرابی های دهشتناکی رخ می دهد ،در همه فیلم های مورد بحث ( بازهم مانند تمامی تولیدات سینمای آخرالزمانی) آنچه مورد تهدید قرار گرفته و یا در مرکز تهدید واقع شده ، ایالات متحده آمریکاست و ترجیحا شهرهای معروفش به خصوص نیویورک و سانفرانسیسکو و لس آنجلس و واشینگتن !!

و بالاخره در همه فیلم هایی که پیش از این رولند امریش ساخته (مثل کلیه فیلم هایی که در ژانر موسوم به آخرالزمانی دسته بندی می شوند) منجی و نجات دهنده نهایی یک قهرمان آمریکایی است که با هوش و ذکاوت و شجاعت خویش ، سرانجام کابوس هولناک نابودی تمدن برروی زمین را پایان می بخشد!!! ( همواره در فیلم های آمریکایی مشاهده کرده ایم که قهرمان اصلی یک موطلایی چشم آبی است و به قول معروف "آرتیسته" نامیده می شود و بدمن ها و آدم های بد ، معمولا مومشکی و چشم سیاه و اغلب دارای ریش هستند و نکته جالب این که در فیلم "10 هزار سال قبل از میلاد" به طور علنی و از زبان قومی که تحت ستم قرار گرفته ، می شنویم که در انتظار یک منجی با موهای طلایی و چشمان آبی هستند!!)

اما این قهرمان در فیلم "2012" یک نویسنده لس آنجلسی است به نام "جکسون کرتیس" ( با بازی جان کیوساک) که در عین حال راننده شخصی لیموزین یک میلیاردر روسی به نام یوری کارپوف نیز هست و از این طریق روزگار می گذراند. ضمن اینکه پسر وی به اسم "نوح" (که پس از طلاق مادر و پدرش همراه خواهر خود با مادر و نامزد او ، یک جراح پلاستیک و خلبان آماتور به نام "گوردون" زندگی می کند) نیز از همان اوایل داستان ، هوشمندی هایی از خود بروز می دهد تا سرانجام در صحنه نهایی فیلم ، قدم آخر را برای نجات نسل بشر بر داشته و فداکاری و شجاعت پدر را تکمیل نماید.

فیلم"2012" از سال  2008 آغاز می شود که دوست هندی جکسون کرتیس ، فاجعه ای خورشیدی را در سال 2012 پیش بینی می کند.فاجعه ای که موجب غلیان مذاب های درون پوسته کره زمین شده و زلزله های بسیار شدید ، آتشفشانی های مهیب و سونامی های مخوف ایجاد نموده و زندگی بشریت را نابود خواهد ساخت. کرتیس با عجله این پیش بینی را به اطلاع مقامات کاخ سفید می رساند و از همان زمان با تصمیم رییس جمهور آمریکا ( سیاهپوستی با ایفای نقش دنی گلاور) پروژه ای مخفی کلید زده می شود که طی آن قرار است برای نجات نسل بشر ، کشتی عظیمی ساخته شود که در آن گروهی از انسان های نخبه از تمامی نژادها ، نمونه هایی از تمامی گونه های جانوری و مجموعه ای از همه دستاوردهای علمی و فرهنگی و هنری بشریت نگهداری شده تا از فاجعه آخرالزمان در امان بمانند. (در صحنه ای از فیلم شاهدیم که تابلوی "مونالیزا" یا "لبخند ژوکوند" را با نسخه بدلی عوض می کنند تا نسخه اصلی را به درون همان کشتی انتقال دهند.)

سرانجام زمان فاجعه فرا می رسد در حالی که گویا حتی خود جکسون کرتیس هم فراموش کرده ، قرار است یکی از آتشفشان های پایان دنیا از دل پارک ملی "یلو استون" سردربیاورد که بچه هایش را برای تفریح به همان جا برده است! ولی حکومت آمریکا و ارتش ایالات متحده آن را از یاد نبرده و در همان جا حضور دارد.

فیلمنامه تقریبا به روال معمول اینگونه آثار هالیوودی پیش می رود و در واقع کلیه     شخصیت های فیلمنامه به صورت تیپ های آشنا و کلیشه ای رخ می نمایانند. پیش از وقوع فاجعه ، ابتدا نشانه هایی از آن به صورت محدود و کوچک پدیدار می شود؛ مثلا زلزله ای با درجه ریشتر پایین ، شکافی بزرگ در خیابان های لس آنجلس می اندازد که حیرت و شگفتی همگان را دربر دارد. بعد از آن ، لرزش هایی مختصر را در مکان های مختلف که برخی شخصیت های اصلی قصه یا وابستگان به آنها حضور دارند ، شاهد هستیم. و بالاخره فاجعه نهایی ، شروع می شود و جکسون کرتیس برای نجات زن و فرزندش می شتابد ، در عین آنکه هواپیمایی کوچک را نیز کرایه کرده تا با آن بتواند همراه خانواده اش از فاجعه بگریزد. از این به بعد جنگ و گریز قهرمانان فیلم با فجایعی که قدم به قدم آنها را تعقیب می کند ، آغاز می گردد و لحظه به لحظه عین کلیشه های رایج فیلم های مشابه ، اتفاقات به تصویر کشده می شود.

انصافا باید گفت امریش ، صحنه های دیدنی در فیلم "2012" بوجود آورده که تماشاگر را پشت همین صفحه کوچک تلویزیون و با کیفیت نه چندان مطلوب نسخه ویدئویی ، هاج و واج  می کند ، چه برسد به پرده سینما و با کیفیت بالای صدا و تصویر!

اما هر چه زرق و برق تصاویر و حیرت و اعجاب آنها بیشتر و بیشتر می شود ، کیفیت فیلمنامه پایین می آید . زلزله عظیم آغاز شده و امریش مکان های شناخته شده ای را به بیننده اش نشان می دهد که یکایک ویران می گردند ، از جمله : مجسمه بزرگ عیسی مسیح برفراز شهر ریودوژانیروی برزیل ، کلیسای سن پیترز در واتیکان ، پل عظیم گلدن گیت در سانفرانسیسکو ، ابلیسک غول پیکر مقابل کاخ سفید در واشینگتن و ...

خیابان ها و کازینوهای لاس وگاس همچون تکه های یخ برروی اقیانوسی از آب شناور     می شوند و بورلی هیلز لس آنجلس مانند غرق شدن تایتانیک به زیر آب می رود. یکی از تماشایی ترین لحظات فیلم ، جایی است که راهب بودایی بر فراز کوههای سر به فلک کشیده تبت ایستاده و آخرالزمان را نظاره می کند که چگونه امواج آب به ارتفاع بلندی 7-8 هزارمتری کوههای هیمالیا به سویش می آید و او با مراسمی آیینی از آنها استقبال می کند. ( به این ترتیب تبلیغ بودیسم که سالهاست در فیلم های هالیوودی به عنوان تنها دین و مذهب مثبت نمایانده می شود ، در فیلم "2012" نیر کاملا خود را نشان می دهد. گویا همچنان امثال دالای لاما و به قول خودشان انقلاب رنگی از نوع زعفرانی در میان راهبان بودایی برای ایجاد فتنه در تبت و مزاحمت برای حکومت چین ، جواب می دهد!)

  در سکانسی دیگر از فیلم که کشتی عظیم نجات ، پیش از روشن شدن موتورهایش در حال برخورد با قله یک کوه است ، دستگاههای کشتی ، ارتفاع از سطح دریا را 27 هزار پا یعنی حدود 9000 متر اعلام می کنند که یکی از فرماندهان کشتی اعلام می کند ، قله ای که در آستانه برخورد با آن قرار دارند ، "اورست" است!

به جز این صحنه های اعجاب آور ، سایر لحظات فرار کرتیس و خانواده اش از زلزله و آتش فشانی و باران سنگ و امثال آن تقریبا به شیوه فیلم های حادثه ای پرداخت شده اند که برای هر چه غلیظ تر شدن هیجان فیلم ، همواره در آخرین لحظات ، شخصیت های اصلی از خطرناک ترین حوادث ، نجات پیدا می کنند. مثلا در صحنه ای که جکسون کرتیس ، هواپیما را برای بنزین گیری رها کرده و به دنبال یافتن چارلی فارست (یکی از برنامه سازان انجیلی رادیو که سالهاست فرارسیدن چنین لحظه ای را انتظار کشیده و به مخاطبانش بشارت داده و حتی کلیپی نیز در این مورد ساخته است) راهی نقطه ای صعب العبور در کوهستان نزدیک به محل فرود رفته تا راه نجات از فاجعه را دریابد ، در بازگشت برای برداشتن نقشه مکانی که بایستی به کشتی نجات برسند ، در آستانه سقوط به شکاف ایجاد شده توسط زمین لرزه قرار می گیرد ولی درآخرین لحظه،رهایی یافته وخود را به هواپیمای در حال حرکت می رساند.

اما در این میان و در بحبوحه نابودی بشریت ، فداکاری و ایثار رییس جمهوری آمریکا ( که هواپیمای خود را واگذاشته و در میان مردم می ماند تا همراه آنها رنج نابودی را حس کند) ، از آن نقاط به اصطلاح گل درشت و شعاری فیلم است که اگر در فیلم های ایرانی نمایش داده می شد به سختی مورد حملات منتقدین و غیرمنتقدین قرار می گرفت ولی تعجب از منتقدان خارجی است که چندان به این سکانس شعر و شعاری واکنش نشان نداده اند!! رییس جمهوری ، اگرچه خود دستور ساختن کشتی نوح قرن بیست و یکم را داده و به عنوان اولین منجی ، پایه های نجات نسل بشر را بنیاد گذارده ! اما شخصا برای نجات خود ، از آن استفاده نمی کند و می خواهد همراه میلیاردها نفری که فرصت حضور در آن کشتی را ندارند ، بدون هرگونه دفاعی دربرابر فاجعه قرار بگیرد .فاجعه ای که با غلتاندن یک ناو هواپیما بر ، کاخ سفید را در هم می کوبد.( در برخی از فیلم های آخرالزمانی مانند :"مگی دو : امگاکد " یا "روز استقلال" ، رییس جمهور آمریکا خود راسا به عنوان منجی وارد عمل شده و مردم را نجات می دهد اما در فیلم "2012" رییس جمهوری سرنخ نجات را به کسان دیگر سپرده و خود همراه دیگر مردم راهی دیار عدم می شود!!)

اما نخبگانی که برای اقامت در کشتی نوح قرن بیست و یکم برگزیده شده و با وسایل مختلف راهی مکان حرکت کشتی ( واقع در مخفی گاهی کوهستانی در چین) گردیده اند ، چه کسانی هستند؟ آنهایی را که در فیلم می بینیم :

اول ؛ گروه کارمندان و همراهان و دار و دسته رییس جمهوری آمریکا که با هواپیمای ویژه رییس جمهوری ( Air Force One) راهی محل مذکور می شوند. میلیاردر روسی و بچه هایش نیز همراه جکسون کرتیس و خانواده اش می آیند . دوربین دین سملر ( مدیر فیلمبرداری "2012")  اعراب ثروتمندی را نشان می دهد که داخل کشتی می شوند ، همچنین یک جفت از حیوانات مختلف( به سبک و سیاق کشتی نوح) که توسط هلیکوپترها منتقل می گردند. در یک صحنه ملکه الیزابت دوم را نیز به همراه سگ هایش می بینیم که وارد می گردد. اما انبوهی از مردم که از طرق مختلف ماجرای کشتی نجات را شنیده و راهی محل حرکت آن شده اند در ابتدا برای ورود به کشتی دچار مانع می شوند( شاید جزو نخبگان و منتخبین به شمار نیامده اند) ولی بعدا با فوران نوع دوستی کرتیس و دختر رییس جمهوری آمریکا ! و با به خطر انداختن کلیت کشتی ، آنان نیز به داخل راه پیدا می کنند!!

اما پس از همه فراز و نشیب ها و گذشت نزدیک به 140 دقیقه از فیلم ، به هرحال طناب نجات را بالاخره کرتیس می کشد و آخرین حلقه آن را پسرش (که به طور معنی داری نام "نوح" را برخود دارد) رها می کند. که اگر همان حلقه را رها نمی کرد ، همه تلاش پدر یعنی جکسون کرتیس نتیجه ای نمی بخشید و موتورهای کشتی امکان روشن شدن را نیافته ، کشتی با تمام سرنشینانش ، منهدم می گشت. اما در حالی که کشتی در آستانه برخورد با قله اورست است و طناب های ضخیمی مابین چرخ دنده های درهای خروجی گیر کرده و امکان بسته شدن کامل آنها را نمی دهد تا موتورها بتواند روشن شود ، فداکاری کرتیس و پسرش نوح ، بازهم طبق فرمول های رایج فیلم های هالیوودی در آخرین لحظات که هیچ امیدی به نجات نمی رود ، همه مشکلات را حل می کند!!! ( اگرچه تماشاگر پر و پا قرص این دسته از فیلم ها علیرغم هیجان زده شدن ، اطمینان دارد که سرانجام به اصطلاح "آرتیسته" پیروز شده و نجات پیدا می کند).

پس از پایان فاجعه ( که گویا 27 روز سپری شده) ، کشتی نجات ، آرام برروی آب ها شناور است و برای اولین بار پس از حادثه ، سرنشینان به روی عرشه فراخوانده می شوند تا دوران جدید را نظاره کنند. دورانی که با تاریخ 27/1/0 یعنی بیست و هفتمین روز از اولین ماه سال صفر مشخص شده است.  

شاید این تئوری نجات نخبگان بشریت در صورت رخداد فاجعه بار واپسین ، برای نخستین بار در فیلم "دکتر استرنج لاو" یا "چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و بمب را دوست بدارم" ساخته استنلی کوبریک مطرح شد که در آن فیلم ، شخصیتی دیوانه به اسم دکتر استرنج لاو ( با بازی پیتر سلرز) در آستانه فاجعه اتمی ، طرحی را ارائه می دهد که تونل هایی در زیر زمین حفر شود تا نخبگان و دانشمندان بتوانند با پناه گرفتن در آن تونل ها ، از عواقب یک جنگ هسته ای به دور مانده و پس از فرو نشستن غبار جنگ ( که طی آن کلیه انسان های روی زمین از بین رفته اند) از تونل ها خارج شده و زندگی تازه ای را آغاز نمایند. شاید در آن سالها متوجه نمی شدیم که چنین تئوری نژادپرستانه و ضد انسانی چه ریشه های عقیدتی و ایدئولوژیکی نزد فرقه ای از پروتستان ها به نام "اوانجلیسم" دارد که امروز در ادبیات سیاسی دنیا به "مسیحیان صهیونیست" مشهور شده اند.

ولی حال که از زبان رهبران اوانجلیست به طور رسمی در مورد آخرالزمان و نبرد آرماگدون و نجات یافتگان آن ، می شنویم ، در می یابیم ، تئوری آن دانشمند دیوانه فیلم "دکتر استرنج لاو" تا چه اندازه به این روایات وحشتناک از سرانجام بشر شباهت دارد. بد نیست به چند نمونه از این روایات نگاهی بیندازیم:

گریس هال سل نویسنده کتاب "تدارک جنگ بزرگ" اعتراف می کند ، وقتی هال لیندسی از همین رهبران اوانجلیست جملاتی از کتاب خود یعنی  "شهر خدا" را در کانال تلویزیونی اوانجلیست ها می خواند ، هیچ نشانی از رحمت عیسی مسیح در آن مشاهده نمی شد ، خصوصا وقتی که این عبارات را بیان می کرد  :

"...همه شهرهای جهان در جنگ هسته ای آخرالزمان ویران خواهند شد ، تصورش را بکنید ...مسیح زمین را ویران خواهد کرد و مردمانش را خواهد سوزاند. هنگامی که جنگ بزرگ آخرالزمان به چنان نقطه اوجی رسید که تقریبا تمامی آدمیان کشته شدند ، عظیم ترین لحظه فرا می رسد و مسیح با نجات دادن مومنان باقیمانده ، نوع بشر را از نابودی کامل نجات خواهد داد...."

هال لیندسی ادامه می دهد :"...پس از نبرد آرماگدون ، تنها 144000 یهودی زنده خواهند ماند و همه آنها چه مرد ، چه زن و چه کودک در برابر مسیح سجده خواهند کرد و به عنوان مسیحیان نوآیین ، همگی خود به تبلیغ کلام مسیح خواهند پرداخت...."

در بخشهایی از تورات نیز به آینده و آخرالزمان اشاره شده که چند عبارت از آن را از نظر می گذرانیم:

''در روزهای آخر ، مردم از سرزمین های مختلف روانه کوهی که بلندترین قله دنیا است( اورست)  و خانه خداوند برآن قرار دارد، خواهند شد . آنها می گویند:برویم به کوه خداوند که خانه خدای اسرائیل برآن قرار دارد، تا خدا قوانین خود را به ما یاد دهد و ما آنها را اطاعت کنیم زیرا خداوند دستورات خود را در اوشنین( نام دیگر اورشلیم) صادر می کند. خداوند به جنگهای بین قومی خاتمه می دهد. شمشیر ها و نیزه های خود را به گاوآهن و خویش و اره تبدیل خواهند کرد و دیگر ملت های دنیا در فکر جنگ با یکدیگر نخواهند بود.''

جری فالول از دیگر رهبران اوانجلیست که چندی سال پیش درگذشت ، نیز طی یک سخنرانی می گوید:

"...همه جهان نابود نخواهد شد، زیرا خداوند ما ( یعنی عیسی مسیح) به جهان باز مى‏گردد. نخست، او مى‏آید و کلیسا را به دست خود مى‏گیرد. هفت سال بعد، بعد از هارمجدّون، یعنى آن همه سوزى وحشتناک؛ او، درست به همین زمان ما باز مى‏گردد. در نتیجه زمین نابود نخواهد شد. کلیسا هم با او مى‏آید، تا در طى هزاران سال، در زمین با مسیح حکومت و سلطنت نماید. و سپس آسمان هاى نوین و زمین نوین و ابدیت فرا مى‏رسد. این است همه آنچه که در آن کتاب درباره هارمجدّون گفته شده - و این، البته فقط کلیات مطلب است."  

گریس هال سل در کتاب "تدارک جنگ بزرگ" از قول یکی از سرکردگان اوانجلیست به نام کلاید درباره آخرالزمان می نویسد:

 "در پایان هزار سال، زمین کنونی و آسمان کنونی ویران می‏شوند و زمین و آسمان تازه‏ای خلق خواهد شد؛ و در آن زمین تازه، شهر آسمانی اورشلیم تازه‏ای ساخته خواهد شد، که همه نجات یافتگان همه دورآن ها در آن خواهند زیست. آن وقت ابدیت آغاز می‏شود و پس از آن دنباله حوادث دیگر وجود نخواهد داشت. به این ترتیب، ربودگی کلیسا، در این رشته رویدادها، نخستین رویداد خواهد بود. و این رویداد، در هر لحظه ممکن است اتفاق بیفتد."

واقعا چه تصویری عیان تر و روشن تر از کشتی نجات و ساکنان درون آن در فیلم "2012" که از فراز امواج چند هزار متری دریا به زمین ویران شده می نگرند ، می تواند بیان سینمایی این جملات باشد؟  

هال سل در ادامه می نویسد : "...به کلاید گفتم، من نگران جاهای دوردست کره زمین هستم که مردمشان، حتی اسمی هم از عیسی مسیح نشنیده‏اند. به همین علت، آیا آنها سزاوار فروافتادن در جهنم ابدی هستند؟  

کلاید گفت: "حالا، ما دیگر رادیوی موج کوتاه داریم و در همه گوشه‏های دنیا می‏توانیم پیامهای مسیح را بگیریم. به این ترتیب مردمان بسیار زیادی، فرصتهای فراوانی دارند که از گناهان خودشان توبه کنند و عیسی مسیح را به عنوان نجات دهنده خودشان بپذیرند."  

...

در صحنه ای از فیلم "2012 " می بینیم که چارلی فارست ( همان مجری اوانجلیست رادیویی) برفراز کوهی مشغول موعظه مردم و مواجهه با آخرالزمان است. هموست که نقشه گریز و نجات از آن را برای منتخبین دارد.

 گریس هال سل در دنباله نوشته هایش در همان کتاب "تدارک جنگ بزرگ" می نویسد:

"...کلاید از پیچیدگی های زندگی، تصور ساده لوحانه‏ای دارد؛ مانند جنگ اتمی، آلوده شدن محیط زیست ما، انفجار جمعیت، گسترده شدن قحطی و گرسنگی، کسری موازنه پرداختهای جهانی، مالیات های بیشتر و امنیت کمتر و از این گونه.  برای کلاید، فالول، لیندسی و میلیونها مردم مانند آنها، مسئله تنها یک جواب دارد: با مسیح، به راه راست برو و روح خداوند در قلب تو تجلی خواهد کرد؛ و بعد، پیش از آن که تهدید ویران شدن جهان صورت بگیرد، تو به عنوان یک نفر رستگار شده، از زمین به ملکوت اعلا برده می‏شوی. به نظر کلاید، نیازی نیست که انسان برای از میان بردن آلودگی محیط زیست شهرهای خودمان و یا قحطی و گرسنگی همه گیر در هندوستان و آفریقا کاری بکند. ما نباید نگران گسترش یافتن سلاحهای اتمی در دنیا باشیم. نیازی نیست که سعی کنیم از جنگ میان عرب ها و اسراییل جلوگیری کنیم؛ بلکه به جای همه اینها، باید دعا کنیم که این جنگ دربگیرد و همه دنیا را در کام خود بکشد، زیرا که این، بخشی از طرح های آسمانی است!!!..."  

لانگ، مدیر تحقیقات انستیتو کریستیک، که یک مرکز پژوهشی مسیحیان، یهودیان و مسلمانان است، در بررسی خود درباره آرماگدون و آخرالزمان از کمک و همکاری لاری جونز، نویسنده و پژوهشگر نیویورکی و فارغ التحصیل دانشگاه کلمبیا برخوردار بود، توضیح می دهد: "یک هواخواه مشیت الهی؛ معتقد به خداشناسی  آرماگدون، آدم بنیادگرایی است که کتاب مقدس را همانند یک سالنامه مطالعه و آینده را پیشگویی می‏کند. هواخواهان مشیت الهی مانند جری فالول، هال لیندسی، پت رابرتسون و دیگر رهبران دست راستی مسیحی، اعتقاد دارند که کتاب مقدس، دومین ظهور نزدیک عیسی مسیح را، پس از یک جنگ هسته ای سراسری، بروز فلاکت های طبیعی، سقوط و فروپاشی اقتصادی و اغتشاش ها و بهم ریختگی‏های اجتماعی، پیشگویی کرده است.  

اینان اعتقاد دارند که این رویدادها، باید پیش از دومین ظهور عیسی مسیح، اتفاق بیفتند و معتقد هستند که طرح همه این ها در کتاب مقدس ریخته شده است.مسیحیان نو تولد یافته، پیش از آخرین دوران هفت ساله تاریخ، در وضع جسمانی خود، از صفحه زمین به ملکوت آسمان برده خواهند شد و با مسیح در آسمان محشور خواهند بود. آنان از آن بالا، و در امنیت کامل، ناظر و شاهد جنگ های هسته ای و بحران های اقتصادی و آزمایش های سخت خداوندی خواهند بود. در پایان این دوران آزمایش سخت خداوندی،این مسیحیان نو تولد  یافته، به همراه فرمانده عالی خود عیسی مسیح، بازخواهند گشت، تا در نبرد آرماگدون شرکت کنند، دشمنان خدا را نابود ساخته و سپس هزار سال بر زمین حکومت کنند."  

این عبارات ، بیان همان تصویر آخرینی کشتی نوح فیلم "2012" نیست که آرام برروی         آب هایی که سراسر کره زمین را پوشانده و گویا( آنچنانکه مسئولان کشتی می گویند)بر فراز چند هزار متری اروپا شناور است و می رود تا بر ساحلی امن پهلو بگیرد و زندگی جدیدی برای ساکنانش آغاز شود؟ 

اما آنچه مسلم است ، خود رهبران اوانجلیست و سردمداران نظام سلطه جهانی که در پخش چنین خرافه هایی نقش اصلی را داشته و میلیاردها دلار برای آن هزینه می کنند ، بهتر از هرکسی بر بطلان نظریات بی پایه خود آگاهند. آنها به خوبی  آگاهند که تنها منجی حقیقی آخرالزمان ، از نسل پیامبر خاتم است که به اذن پروردگار در زمانی که تنها نزد خداوند عالمیان معلوم و روشن است ، قیام خواهد کرد و دنیا را با پاک کردن از وجود همین خرافه پراکنان امروز ، پر از عدل و داد خواهد نمود.

اما آنچه که بیش از هر موضوعی از اشاعه چنین خرافاتی بر پیکر پوسیده به اصطلاح تمدن پیشرفته غرب صلیبی / صهیونی ضربه وارد خواهد کرد ، باطل کردن همه ادعاهای علم گرایانه و عقل مدارانه و مادی سردمداران آن است که در این 3-4 قرن اخیر همواره مانند چماقی بر سر مومنان و الهیون و پیروان ادیان آسمانی و ابراهیمی  کوبیده می شده است و اینک معلوم می شود که اساس آن به اصطلاح علم و دانش و عقل جز خرافه و جهل و فریب نبوده است. چنانچه بسیاری از سردمداران همان علم گرایی غرب جدید مانند فرانسیس بیکن و ژان ژاک روسو و جان میلتون و دکارت و نیوتن و ...از خرافی ترین آدم ها به شمار آمده ، همگی طرفدار سرسخت برپایی اسراییل بودند و همگی  به عضویت  انجمن های مخوف و سری ماسونی در آمده بودند.

اغلب این اندیشمندان وابسته به لژهای فراماسونی به خصوص کالج نامریی یا انجمن پادشاهی علوم طبیعی و یا سازمان مخوف ایلومیناتی در آثار و نوشته های خود از تحقق آرزوی تشکیل اسراییل سخن گفتند و به انحاء مختلف درباره اش صحبت نمودند، از جمله فرانسیس بیکن(پیشاهنگ علم گرایی پوزیویتیستی) در کتاب "آتلانتیس جدید" ،جان لاک ( واضع نظریه لیبرالیسم) در کتاب "تعلیقاتی بر نامه های قدیس پولس"، اسحاق نیوتن (کاشف قانون جاذبه) در کتاب "ملاحظاتی پیرامون پیشگویی های دانیال و رویای قدیس یوحنا"، ژان ژاک روسو (فیلسوف قراردادهای اجتماعی ) در کتاب "امیل" و ...

بلیز پاسکال نوشت :"...اسراییل همان بشارت دهنده سمبلیک مسیح موعود است..." و امانوئل کانت ، یهودیان را اهالی سرزمین فلسطین خواند که در میان ما زندگی می کنند!

تفکر مسیحیت صهیونی در ادبیات قرون هفده و هجده نیز نفوذ کرد و شاعرانی معروفی مثل لرد بایرون ، رابرت براوننگ و جرج الیوت نیز درباره بازگشت یهودیان آواره به فلسطین و برپایی اسراییل بزرگ سرودند.خواننده و تماشاگر پی گیر کتاب و فیلم "فرشتگان و شیاطین" حتما به خاطر دارند که ابیات یکی از اشعار جان میلتون به دور صفحه ای از کتاب "دیاگرام " منتسب به گالیله چگونه قدم به قدم معمای راه مرکز سازمان ماسونی ایلومیناتی را مکشوف می ساخت.

به مناسبت سالگرد 9 دی ماه

$
0
0

کودتا با رمز  فتنه

 

"کودتا با رمز فتنه" عنوان مستندی 30 دقیقه ای بود که به مناسبت اولین سالگرد وقایع انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی توسط رضا جعفریان برای گروه سیاسی شبکه خبر تهیه شد.

در این مستند برای نخستین بار اسناد صریح و تکان دهنده ای درباره زمینه چینی فتنه پس از انتخابات خرداد 88 توسط کانون های صهیونی و ارتباط آن با محافل سیاسی امنیتی غرب به نمایش درآمد. در این روزها که باز به سالگرد 9 دی ماه و انجام آن فتنه رسیده ایم ، بی مناسبت نیست برای آگاهی نسل امروز و دیروز متن آن مستند را انتشار دهیم:

 

سال 1388 سال خاصی در تاریخ معاصر ایران به خصوص دوران پس از پیروزی انقلاب اسلامی بود. چراکه در هیچ دوره ای ، تاریخ ایران زمین به خاطر ندارد که اینچنین تمامی دشمنان تاریخی این کشور با رنگ و لعاب های مختلف به طور علنی شمشیرهای خود را کشیده و در برابر ملت ایران صف بکشند. اگرچه در زمان جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله نیز تقریبا چنین صف آرایی وجود داشت اما علنی نبود و نظام سلطه جهانی علیرغم همه حمایت ها و پشتیبانی اش از صدام و ایستادن تمام قد در پشت سر رژیم بعثی ، هیچگاه به طور رسمی و آشکارا این حمایت ها و هدایت ها را اعلام نکرد. اما در سال 1388 امپریالیسم جهانی با تمام نیرو و امکانات و با گسترده ترین شکل ، به حمایت و هدایت از جریانی برخاست که فروپاشی ایدئولوژیک انقلاب و سپس سقوط فیزیکال نظام جمهوری اسلامی را نشانه رفته بود. جریانی که در یک عبارت ، انقلاب یا بهتر بگوییم کودتای مخملی نامیده شد اگرچه گروهی جاهلانه یا عامدانه در صدد نفی و یا به سخره گرفتن آن برآمدند که چون چنین انقلاب یا کودتایی در ایران شانس پیروزی ندارد بنابراین امکان طراحی و اقدام و وقوع نیز برآن متصور نیست. درست مانند آنکه بگوییم شکست دهها کودتا مانند کودتای نوژه علیه انقلاب ، به معنای عدم وجود اصل آنها بوده است!!

اما توطئه کودتای مخملی در ایران یک حقیقت محض بوده و هست.

 در اوج اغتشاشات پس از انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری در خرداد و تیرماه 88 ، این گونه از سوی مهمترین بلندگوهای نظام سلطه جهانی و توسط عوامل و عناصر کانون های صهیونی به پروژه انقلاب مخملی در ایران تاکید می شود.

 

منوچهر ساچمه چی ( منشه امیر ) – گوینده رادیو اسراییل :

"...یکی سبز پوشیده ، یکی زرد پوشیده و یک حال و هوایی مثل جاهایی مثلا جمهوری اوکراین یا لهستان و مانند آن ، پیش از انقلاب مخملی حکمفرماست ..."

 

داریوش همایون – وزیر اطلاعات رژیم شاه در مصاحبه با رادیو صدای آمریکا ( VOA ):

"...انقلاب مخملی آرزوی ماست ، هدف تظاهر کنندگان است ، هدف این خیزش است..."

 

عنایت فانی – مجری تلویزیون فارسی بی بی سی:

"...همه اعتراضات بهانه ای است برای یک انقلاب مخملی و تغییر نظام جمهوی اسلامی ..."

 

علی آلفونه – عضو بنیاد آمریکن اینترپرایز:

"...دولت ایالات متحده آمریکا ، قصدش تغییر نظام جمهوری اسلامی هست..."

کودتای مخملی یک حقیقت محض بود که کلیدش نه از امروز و دیروز بلکه به قول یکی از مهمترین عناصر آن یعنی عبدالکریم سروش از 20 سال قبل خورده بود تا در سال 1388 و همزمان با دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری به ثمر بنشیند. شاید نمی توانستیم نقش سروش در این کودتا و در ارتباط با کانون های توطئه گر صهیونیستی همچون سازمان های فراماسونری را با تکیه براسناد متقن ثابت کنیم تا اینکه او در آبان 1383، برلین را به مقصد آمستردام ترک کرد که با حضور در قصر پادشاهى هلند، جایزه «اراسموس» را از دست خاندان سلطنتى پرنس «برنهارد» بگیرد و از اینجا رابطه عبدالکریم سروش به عنوان تئوریسین جریان به اصطلاح اصلاح طلبی با رهبران ماسونی فاش گردید.

در سال 2004 «جایزه اراسموس» که بنیانگذار کلوب سرى و ماسونی «بیلدربرگ» تعیین کننده برنده آن بود به «عبدالکریم سروش» تعلق گرفت تا از یک سو کوشش هاى او براى ترویج "تئورى ماسونى علم" در جامعه دانشگاهى ایران ارج نهاده شود و از دیگر سو تلاش هایش جهت هدایت جریان کودتای مخملی در ایران نادیده گرفته نشده و به کارگزاران این جریان کد و نشانه ای ارائه گردد که از چه کسی بایستی حساب ببرند.

در واقع"عبدالکریم سروش" آخرین کسى بود که در هنگام حیات بنیانگذار  کلوب سرى و ماسونی بیلدربرگ و با تصویب شخص وى «جایزه اراسموس» را دریافت کرد. این در حالی بود که سالها پیش از این ، از «عبدالکریم سروش» به عنوان یکى از امیدهاى انقلاب مخملى در ایران یاد شده بود.

"رالف فوربس "، نویسنده و کارشناس مسایل سیاسی طی مقاله‌ای با عنوان "نخبگان جهانی، سیا در پشت جنگ کثیف علیه ایران " که در هفته‌نامه آمریکن‌فری‌پرس منتشر شد، درباره کلوپ بیلدربرگ نوشت:  "...در حالی که رسانه‌های به اصطلاح آزاد آمریکا سکوت اختیار کرده بودند، منابع خبری نسبت به نقشه‌ای که توسط یک "جامعه مخفی فراماسون‌ها "، مشهور به گروه "بیلدربرگ " برای فرو بردن دنیا به دنیایی سراسر آشوب، طراحی شده است، هشدار دادند. هدف این طرح نیز نابودی تمامی ادیان و ملل مستقل و تاسیس یک دولت جهانی می‌باشد.

بنابراین گزارش طرح مذکور در سال 1999 و طی جلسه سری گروه بیلدربرگ در هتل " پارک سزار " پرتغال، نهایی شد. این گزارش می‌افزاید: در حالی که برخی محققین شجاع آمریکایی، در رابطه با گروه بیلدربرگ نوشتند و هشدار دادند که این گروه در واقع یک "دولت در سایه " است که قدرت عظیمی بر تمامی جهان دارد، دستگاه‌‌های تبلیغاتی آمریکا از گزارش این تحقیقات خودداری کردند..."

اما در مقابل برای پروپاگاندا به نفع عبدالکریم سروش از سال 1373 رسانه هاى آمریکایی، مانند روزنامه «لس آنجلس تایمز» و نشریات ضد انقلابی و صهیونیستی همچون «کیهان لندن» و «نیمروز» ، سروش را «مارتین لوتر اسلام» خواندند و نوشتند که او رهبر پروژه رفرم (اصلاحات دینى و سیاسی) در ایران است. مجله «اکسپرس» در سال 1377 معتقد بود که هنگام وقوع یک انقلاب مخملى در ایران، سروش مانند «ریمون آرون»(تئوریسین براندازی نرم) نقش یک "ناظر متعهد"را بازى خواهد کرد.

سه گزارش استراتژیک ایالات متحده که در سال 1375 توسط «شوراى روابط خارجى آمریکا»، سال 1378 از سوى «سازمان اطلاعات مرکزى آمریکا CIA» و در سال 1382 در «پنتاگون» تهیه شد، پیش بینى مى کرد که تا سال 1389 ساختار اسلام سیاسى و نظام جمهورى اسلامى ایران فرو خواهد ریخت! در هر سه گزارش از "عبدالکریم سروش"، اعضاء «حلقه کیان»- که عنوان «روشنفکران دینی» را براى خود جعل کردند- و «دانشجویان ایرانى لیبرال» به مثابه شرکاء آمریکا در طرح براندازى جمهورى اسلامى نام برده شد."عبدالکریم سروش" همواره براین ارزیابى ها صحه مى گذاشت و سال 1377 به ماهنامه"گئو" گفت که «آینده ایران مذهبى نخواهد بود» و به زودى نظام ایران سکولار مى شود.

البته در همان سال 1383 ، سروش پیش از دریافت «جایزه اراسموس» با وزیر امور خارجه آمریکا در دولت رونالد ریگان یعنی جرج شولتز (همان طراح برنامه معروف صهیونیستی براندازی نظام جمهوری اسلامی موسوم به "استراتژی شولتز")، دیدار کرد و به وی اطمینان داد که اصلاحات سکولار در ایران «برگشت ناپذیر» است و دانشجویان ایرانى امیدهاى پیشبرد این پروژه هستند! همان روز، یک تحلیل گر بلندپایه «پنتاگون» گفت که سروش گزینه ما براى تحقق پروژه رفرم در ایران است و "او در انتظار زمان مناسب به سر مى برد."!

یک فرمول همیشگی

دستورالعمل همیشه همان است. جنبش های دانشجویی و جوانان با ظاهری با نشاط پیش قدم می شوند و طوری دیگران را برای پیوستن به این جنبش جذب می کنند که گویی این حرکت یک مد است و چیزی است که باید انجام شود! آن چه باعث سرنگونی می شود ، فرآیندی است که همیشه یک نماد ، یک رنگ یا یک استراتژی تجاری ، نقطه برجسته آن به شمار می آید. در صربستان با تی شرت ، پوستر و پرچم هایی به خیابان ها ریختند ، در اوکراین ، این نماد به رنگ نارنجی تغییر داده شد. نماد گرجستان ، یک مشت به رنگ گل سرخ بود و در ونزوئلا به جای مشت بسته (برای تنوع هم که بود) دست ها به شکل باز و با رنگ سیاه و سفید به عنوان سمبل و نماد قرار گرفت.

خانم اوا گولینگر از تحلیل گران برجسته سیاسی درباره ویژگی های کودتای مخملی می نویسد:"...انقلاب های رنگی یا کودتاهای مخملی همیشه در کشورهایی رخ می دهند که به نوعی منافع نظام جهانی سلطه را تهدید کرده اند و جنبش هایی که توسط موسسات و سازمان های وابسته به نهادهای امنیتی و اطلاعاتی آمریکا در این گونه کشورها سازمان داده می شود ، عموما ضد عدالت و به نفع سرمایه گذاران و سرمایه داران و با شعارهای کلی و مبهم همراه  می شود. اعتراضات و اقدامات تحریمی ، همیشه هنگام مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری برنامه ریزی می شوند تا مسائلی همچون تقلب پنهانی و کشمکش ها را افزایش دهند ودر صورت شکست خوردن مخالفان،انتخابات را بی اعتبار و بدنام کنند..."

در تمامی کودتاهای مخملی و رنگینی که تا امروز رخ داده این نقاط مشترک وجود داشته است. در همه آنها انتخابات ریاست جمهوری با انگ تقلب و به اصطلاح صیانت از آراء به چالش کشیده شده ، پیش از پایان رای گیری و حتی بعضا پیش از شروع آن ، کاندیدای مورد نظر خویش را برنده اعلام نموده اند و پس از آن تحت عنوان تقلب در انتخابات ، هواداران خود را به خیابان ها کشیده و درگیری و زد و خورد و خشونت و بعضا ترور و قتل و کشتار به راه انداخته اند تا از آب گل آلود ایجاد شده ، ماهی خویش را صید نمایند!!

در همه این کودتاهای مخملی هم موسسات خاصی برای سرمایه گذاری و آموزش و هدایت حضور داشته اند، مانند: بنیاد ملی برای دمکراسی (NED) ، موسسه آلبرت اینشتین ، مرکز بین المللی مبارزات غیرخشونت آمیز ، خانه آزادی ، موسسه رند ، موسسه وودرو ویلسن و بنیاد جامعه بازمتعلق به جرج سوروس.

 

اینکه واقعا جرج سوروس و بنیاد صهیونی به اصطلاح جامعه بازش که از مهمترین موسسات و تینک تانک های ایالات متحده به شمار می رود ، نقش اصلی در کودتا یا انقلاب مخملی گرجستان و اوکراین و قرقیزستان و صربستان داشته، برخی از کارشناسان و ناظران سیاسی فعال در خود این کشورها به وضوح برآن تاکید کرده اند:

مثلا یکی از اعضای مجلس گرجستان پس از کودتای مخملی ساکاشویلی گفت :

 

"...کسی کتمان نمی کند که  این انقلابات در نهادهای اطلاعاتی امنیتی آمریکا پایه گذاری شده اند. این سیاست دولت آمریکا ، سیاست عجیبی است. یعنی هروقت سازمان های اطلاعاتی و امنیتی آمریکا ، برنامه ریزی یک انقلاب مخملی را می کنند ، توسط همین نهادهای ظاهرا فرهنگی و غیر دولتی مثل بنیاد سوروس آن را انجام می دهند..."

همچنین ادوارد شواردنادزهرییس جمهوری سابق گرجستان نیز پس از به قدرت رسیدن ساکاشویلی در مصاحبه ای گفت :

 

"...سیاستمداران جوان که در گرجستان به قدرت رسیدند ، از نظر مالی توسط جرج سوروس تامین می شدند. منظورم همان میلیاردر معروف آمریکایی است..."

و یا ادوارد باقروفاز فعالان حقوق بشر قرقیزستان  نیز در مصاحبه ای اظهار داشت:

 

"...گزارشات موثقی نشان می دهد که بنیاد جامعه باز  وابسته به جرج سوروس در روی کارآمدن ساکاشویلی در گرجستان ، نقش اساسی داشت و علاوه بر آن در حوادث قرقیزستان نیز نقش داشته است..."

پیکریا چیخرادزه، یکی دیگر از اعضای مجلس گرجستان نیز بر نقش جرج سوروس در انقلاب مخملی گرجستان تاکید داشته است :

 

"...اینکه سوروس در انقلاب مخملی دخالت داشت و نقش کلیدی را ایفا می کرد برای همه روشن است. خود شخص سوروس هم در یک مصاحبه مطبوعاتی به این نکته اشاره می کند که طرح آن در گرجستان موفقیت آمیز بوده است و چنین طرح هایی در کشورهای دیگر هم اجرا خواهد شد. به جز اظهارات سوروس ، شواهد دیگری هم وجود دارد که نقش او را در انقلاب مخملی ثابت می کند. نفوذ سوروس آنقدر گسترده بود که بعد از تشکیل دولت ، او حقوق دولتمردان گرجی را پرداخت می کرد که ما شدیدا مخالف بودیم. چون معتقدیم دولتمردان نباید از بیگانگان حقوق دریافت کنند. وقتی آنها از خارجی ها ، حقوق و پول بگیرند ، ناچارند در خدمت منافع آنها قرار بگیرند در صورتی که دولتمردان بایستی به فکر منافع مردم باشند..."

 

مدیر بنیاد جامعه باز ( سوروس ) در گرجستان هم به نقش بنیاد جامعه باز در انقلاب مخملی گرجستان اذعان دارد :"...باید بگویم که نقش بنیاد جامعه باز یا همان چیزی که مردم تحت عنوان بنیاد سوروس از آن نام برده اند ، در شکل گیری جامعه مدنی ما بسیار مهم بود و در ابعاد مختلف نقش داشت و امروز نیز فعالیت دارد..."

 

سخن کرت پینسکی، از مسئولین دفتر بنیاد جامعه باز (بنیاد سوروس) درباره مبالغی که این بنیاد برای انقلابات مخملی هزینه کرده ، از همه روشن تر است :

 

"...ما مبلغ کمی دادیم ، فکر می کنم چیزی حدود 30 هزار دلار که توانستند با آن صدها فعال سیاسی را جمع کرده و آموزش بدهند که چگونه فعالیت های غیر نظامی ها را هماهنگ کنند تا به انتخابات منتهی شود..."

همه اینها به جز اظهار نظر صریح خود جرج سوروس است که در مصاحبه ای به روشنی اظهار داشت که با هزینه چند میلیون دلار در گرجستان انقلاب مخملی به راه انداخته و دولت ساکاشویلی را بر سر کار آورده است.

 چنانچه مقام معظم رهبری نیز در خطبه های نماز جمعه مهم خودشان پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم (در 29 خرداد 1388)و افشای طرح و برنامه های کانون های صهیونی برای به اغتشاش کشاندن کشور ، فرمودند :

"...این کاری که در داخل ناشیانه از بعضی سر زد ، اینها را به طمع انداخت. خیال کردند ایران هم گرجستان است. یک سرمایه دار صهیونیست آمریکایی ، طبق ادعای خودش که در رسانه ها ، در بعضی از مطبوعات نقل شد ، گفت من  10 میلیون دلار خرج کردم در گرجستان انقلاب مخملی راه انداختم ، حکومتی را بردم ، حکومتی را آوردم. احمق ها خیال کردند جمهوری اسلامی ...ایران ...این ملت عظیم ...با کجا مقایسه می کنید ایران را ؟ مشکل دشمنان ما این است که ملت ایران را هنوز هم نشناختند..."

 20 سال زمینه چینی

اما روند کودتای مخملی در ایران همچنانکه عبدالکریم سروش فاش ساخت از 20  سال پیش در ایران کلید خورد . درست از زمانی که حضرت امام خمینی (ره) رحلت کردند و دشمنان ایران و اسلام پس از 10 سال نبرد سخت در جبهه های مختلف ترور و کودتا و نبرد مسلحانه و جنگ تحمیلی به این نتیجه رسیدند که از رویارویی مستقیم با نظام جمهوری اسلامی طرفی نخواهند بست. از همان زمان پروژه براندازی نرم و کودتای مخملی در دستور کار کانون های پنهان صهیونی قرار گرفت و عوامل این کودتا تحت عنوان بازگشت نخبگان و مغزها به داخل کشور و در نهادهای فرهنگی و موسسات علمی و هنری  نفوذ کردند.

علیرغم تذکرات و توصیه های مکرر مقام معظم رهبری (که تقریبا از چهارمین ماه ولایت ایشان در مهرماه سال 1368 شروع شد) مبنی بر توجه به این تهاجم فرهنگی که آرام آرام به شبیخون و سپس ناتوی فرهنگی بدل گردید ، در طول دوران سازندگی و اصلاحات، نفوذ فرهنگی عوامل اندیشکده ها و به اصطلاح تینک تانک های آمریکایی/صهیونیستی درون سازمان ها ، موسسات دولتی و دانشگاهها و مدارس عالی ادامه داشت.

اما با به آخر رسیدن دوران فوق و پس از انتخابات هفتم مجلس شورای اسلامی و به ویژه بعد از انتخابات نهم ریاست جمهوری که برخلاف پیش بینی ها و رایزنی ها  ، قدرت قانون گذاری و اجرایی کشور به اصول گرایان منتقل شد و شبکه هایی که در طول 16 سال برای استحاله نظام درون بافت دولت شکل گرفته بودند ، از هم پاشیده شد ، زنگ خطر برای کانون های پنهان صهیونیستی به صدا درآمد. نشانه آن زنگ خطر، تشکیل جلسه فوق العاده یکی از نهادهای تاثیرگذار امنیتی – فرهنگی آمریکا بود تا راه چاره ای برای شرایط جدید اندیشیده شود. 

 

"کمیته خطر جاری" The committee on the present danger" که اعضای آن را برجسته ترین عناصر سیاسی و نظامی آمریکا تشکیل می دهند، در جدیدترین تصمیم خود در مهرماه 1384 با توجه به استحکام نظام جمهوری اسلامی و شکست دهها استراتژی در مقابل ملت ایران در طول سال های گذشته، جنگ سخت را بی فایده دانسته و خواستار توجه بیشتر دولت ایالات متحده به پروژه نرم افزاری "براندازی از درون" شدند.

 

«مارک پالمر»،  از اعضای برجسته این کمیته و چهره بانفوذ دستگاه سیاست خارجی آمریکا، در گفتگویی با «دبوراسالومود»، خبرنگار روزنامه آمریکایی نیویورک تایمز، صراحتاً با ایده تهاجم نظامی علیه جمهوری اسلامی ایران مخالفت کرده و اعلام نمود:"ایران به لحاظ وسعت سرزمینی، کمیّت جمعیت، کیفیت نیروی انسانی، امکانات نظامی، منابع طبیعی سرشار و موقعیت جغرافیایی ممتاز در منطقه خاورمیانه و هارتلند نظام بین الملل به قدرتی کم بدیل تبدیل گردیده که دیگر نمی توان با یورش نظامی آن را سرنگون کرد»

در گزارش کمیته خطر جاری که توسط مارک پالمر جمع بندی و تدوین شد، براندازی نظام جمهوری اسلامی با تمرکز فعالیت ها بر روی سه محور دکترین مهار، نبرد رسانه ای و ساماندهی نافرمانی مدنی، مورد تاکید و توصیه قرار گرفت.

در راهکارهای گزارش کمیته خطر جاری تحت عنوان "ایران و آمریکا، رهیافت جدید" ، 15 محور کلی وجود داشت که از مهمترین آنها می توان به "استفاده از ضعف سیاست های اقتصادی و اختلافات درونی " ، " دامن زدن به نافرمانی مدنی در تشکل های دانشجویی و نهادهای غیر دولتی و صنفی به عنوان ابزار فشار" ، "افزایش فشار سیاسی /اقتصادی در پرونده هسته ای و کشاندن آن به شورای امنیت" ،  " دعوت فعالان جوان ایرانی به خارج برای شرکت در سمینارهای کوچک" و" از میان بردن قدرت بسیج و سپاه و ایجاد تغییرات اساسی در وزارت اطلاعات " اشاره نمود.

کودتای صدها میلیون دلاری

 

وب سایت رادیو زمانه از پایگاههای رسانه ای غرب صهیونی در مقابل نهضت های آزادیبخش و استقلال طلب جهان در تاریخ 3 آذرماه 1385 و در مقاله ای تحت عنوان "انقلاب مخملی در ایران  "در جهت عملی ساختن راهکارهای فوق ، از تلاش های یکی از عوامل شناخته شده ناتوی فرهنگی علیه ایران نام برد و درباره اش نوشت :

"...رامین احمدی سرپرست سازمان آموزشِ مبارزة غیر خشونت آمیز استراتژیک ، برای نخستین بار تلاش کرده است مجموعة به هم پیوسته ای از ادبیات سیاسی را که نام آن «تئوری مبارزة غیرخشونت آمیز» است به فعالان سیاسی ایرانی معرفی کند. نام غیر رسمی این نوع تئوری و پراتیک «انقلاب مخملی» است..."

مقاله رادیو زمانه این گونه ادامه پیدا می کند : "...این هفته روزنامة «نیویورک تایمز» برای نخستین بار فاش کرد که سازمانی غیردولتی به نام «سازمان آموزش مبارزة غیر خشونت آمیز استراتژیک» هر سه ماه یکبار با برگزاری کارگاههای آموزشی در شیخ نشین دوبی ، به ایرانیانِ علاقه مند اصول مقاومت و مبارزة صلح آمیز را می آموزد..."

رادیو زمانه به نقل از نیویورک تایمز می افزاید:"...به گزارش یکی از نشریات معتبر به نام "آسیا تایمز آن لاین"  گروه های به اصطلاح «حقوق بشری» وابسته به سازمان سیا در دوبی پایتخت امارات متحده عربی، چندین سال است به شکار خبرنگاران و ژورنالیست های ایرانی برای تدارک یک انقلاب مخملی اقدام ورزیده اند."

در مقاله نیویورک تایمز همچنین آمده است:"...یکی از گروه‌های غیردولتی مستقر در دوبی، "مرکز ایرانی (برخورد) غیرخشونت‌‌آمیز کاربردی" است . این مرکز از ایرانی‌ها دعوت می‌کند تا در کارگاه‌های آموزشی خود، به آنها نشان دهد که چگونه اعتراض‌های مسالمت‌آمیز در گرجستان، فیلیپین و دیگرمناطق دنیا شکل گرفته است.این مرکز امیدوار است با برگزاری کلاس‌هایی درباره نافرمانی مدنی، به شورش‌های مسالمت‌آمیز در ایران دامن بزند..".

 

گزارش تکان دهنده دیگری در سپتامبر 2006 در یکی از پایگاههای اینترنتی مستقل انتشار یافت که حکایت از تلاش سازمان یافته برای ایجاد کودتای مخملی در ایران می کرد. این گزارش را دو خبرنگار مستقل به اسامی :Thomas Erdbrink و Thalia Verkade منتشر کردند. متن گزارش فوق به شرح زیر است:

 

 

"...روتردام/ تهران، 16 سپتامبر 2006

وزارت امور خارجۀ هلند به یک سازمانِ نو محافظه کار آمریکایی یارانه داده است تا از طریق برنامه ای، جابجایی ِ صلح آمیز قدرت را در ایران عملی سازد. سازمان خانۀ آزادی (Freedom House ) که در سال 2003 از حملۀ آمریکا به عراق جانبداری می کرد، امسال حدود 630 هزار یورو از دولت هلند دریافت داشت  روزنامۀ انگلیسی فاینشنال تایمز  می گوید که خانۀ آزادی یکی از سازمانهایی ست که از وزارت امور خارجۀ آمریکا برای عملیات پنهانی و غیرقانونی در ایران، پول دریافت می کند. ایالات متحده 75 میلیون دلار برای به اصطلاح" آوردن دموکراسی و آزادی در ایران" اختصاص داده است. خانۀ آزادی یکی از نیروهای مؤثر در پشتیبانی از "انقلاب نارنجی" طی سالهای 2004 و 2005 در اوکراین و نیز در جنبش دانشجویی Otpor در صربستان بود..."

 

گزارش توماس اردبرینک و تالیا ورکاد ادامه می دهد: "...زمانی که این سازمان آمریکایی درخواست کرد از هلند یارانه دریافت کند، مدیریت آن را جیمز وولزی رئیس سابق سیا (CIA) بر عهده داشت که از حامیان فراخوانهای ِ تغییر رژیم در ایران بوده است.  پیتر اکرمن  رئیس فعلی خانۀ آزادی، مدیریت مرکز اسناد حقوق بشر ایران را نیز بر عهده دارد. این گروه در مجاورت ایران در دبی همایش هایی را برگزار کرد که تأکید آنها بر درسهایی بود که از قیام مردم در صربستان و اوکراین می توان گرفت..."

در همین رابطه " بریان راس " و "ریچارد اسپزیتو " در 23 ماه می سال 2007 گزارش دادند: " منابع کنونی و سابق اطلاعاتی به شبکه خبری ای‌بی‌سی گفته‌اند که سازمان سیا تاییدیه‌ ریاست جمهوری را برای انجام یک عملیات "سیاه" مخفی برای بی‌ثبات‌سازی دولت ایران، دریافت کرده است. "

همچنین نشریه انگلیسی " لندن تلگراف " در 27 می 2007 گزارش داد: " بوش یک سند رسمی را امضا کرده است که بر طرح سیا برای جنجال تبلیغاتی و اشاعه اطلاعات غلط به منظور بی‌ثبات‌سازی و سرنگونی ناگهانی دولت ایران صحه می‌گذارد."

بنابر آنچه براساس اسناد و مدارک معتبر دیدید و شنیدید ، با تمهیداتی که اندیشیده شده بود و هزینه های کلانی که صرف گردید، دیگر تمامی برنامه ها برای ممانعت از انتخاب مجدد کاندیدای اصول گرایان در دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری کوک شده بود و هیچ نتیجه ای به جز آن قابل پذیرش نبود. برای صورت گرفتن این مهم ، تاکتیک های عاجل تازه ای در دستور کار قرار گرفت. در همین رابطه روزنامه  صهیونیستی «هاآرتص»، پیش از برگزاری انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری در ایران به نقل از گزارش وزارت امور خارجه اسراییل نوشت: «در آستانه انتخابات ریاست جمهوری در ایران، دیپلمات‌ها و نمایندگی‌های اسراییل در سراسر جهان ماموریت یافته‌اند تصویری کدر و سیاه از ایران انتشار دهند.... به طور خلاصه هدف بدنام‌کردن وجهه ایران در سطح بین‌المللی در آستانه انتخابات این کشور است.»

شمشیر از رو بسته شد!

سیاه‌نمایی، القاء ناکارآمدی دولت نهم، بزرگنمایی مشکلات اقتصادی و قریب الوقوع جلوه دادن بروز بحران شدید در ایران، ایجاد تردید در موفقیت‌های علمی و فن‌آوری نوین با اولویت حوزه‌های هسته‌ای و فضایی، زیر سوال بردن سیاست خارجی دولت نهم به ویژه در موضوع اتمی و القاء چند پارگی میان مسئولان ارشد نظام و استحاله فکری، عقیدتی و فرهنگی مخاطبان ایرانی، از جمله اهداف ضد ایرانی و مکتوبی بود که این رسانه‌ها در کنار رسانه‌های به خدمت گرفته شده داخلی موظف بودند تا به طور موازی و در کنار جریان اپوزیسیون خارج از کشور دنبال کنند.

 

در 29 ژوئن 2008 میلادی، «سیمور هرش» ، تحلیل گر مشهور سیاسی در نشریه «نیویورکر» با اشاره‌ای قابل تامل به کمک مالی ایالات متحده برای ایجاد یک عملیات پنهانی گسترده علیه ایران و درخواست تخصیص 400 میلیون دلار از سوی رییس جمهوری آمریکا به همین منظور می‌نویسد: «جمع‌آوری اطلاعات در رابطه با پرونده هسته‌ای ایران، تحلیل بردن توانایی‌های هسته‌ای و تلاش برای تضعیف دولت ایران از طریق کار بر روی گروه‌های مخالف و ارایه پول به آن‌ها به منظور تغییر رژیم در ایران از جمله اقدامات تصویب شده در دولت بوش بود.»

بدین ترتیب وزارت خارجه کشورهای آمریکا، هلند و رژیم صهیونیستی، شورای روابط خارجی ایالات متحده، کنگره آمریکا، بنیاد سوروس و موسسه خانه آزادی، مسئول مدیریت تخصیص این بودجه به موسسات هدف شناسایی شدند. تعدادی از این موسسات هدف که با جذب این بودجه، وظیفه شناسایی و پشتیبانی مالی از دانشجویان، روزنامه‌نگاران و راه اندازی و توسعه رسانه‌های مکتوب و دیجیتالی و حمایت از وبلاگ‌نویسان مخالف نظام جمهوری اسلامی و فعالان بالقوه سیاسی در ایران را عهده دار شدند، عبارت بودند از:

موسسه هلندی «هیفوس» (Hivos) و سایت «روزآنلاین» ؛ موسسه هلندی «پرس نو»(Press Now) تحت عنوان کمک به سایت و رادیو اینترنتی «زمانه» ؛ موسسه آمریکایی «خانه آزادی» (Freedom House) تحت عنوان کمک به سایت و پروژه "گذار" ؛ موسسه انگلیسی «بی.بی.سی ورد سرویس تراست»BBC World) Service Trust)  تحت عنوان کمک به سایت «زیگزاگ» ؛ بنیاد «دخترک» در قالب کمک به سایت «شهرزاد نیوز» ؛ موسسات و سایت‌های «راهی» ؛ «کنشگران داوطلب» و «کارورزی سازمان های جامعه مدنی» ؛ «ورد پرس فوتو» (world press photo)، «نیو مدیا» (New Media) و ارتباطات برای توسعه (CFD).

بخش عمده‌ای از این بودجه به منظور «جنگ رسانه‌ای در درون نظام» به صورت محرمانه در اختیار گروههای اصلاح‌طلب ایرانی داخل کشور قرار گرفت تا در رقابت‌های انتخاباتی دهمین دوره ریاست جمهوری(22 خرداد 1388) و از طریق مدیریت و تقسیم این بودجه بین برخی رسانه‌ها و روزنامه‌های مخالف با دولت نهم قرار گیرد.

بدین ترتیب علاوه بر ایجاد برخی نشریات، وبلاگ‌ها و سایت‌های خبری در فاصله چند ماه پیش از آغاز انتخابات ریاست جمهوری، شناسایی، اجاره و بعضا انتقال تیم رسانه‌ای در تعدادی از روزنامه‌‌های سراسری برای جنگ رسانه‌ای در اولویت دست اندرکاران پروژه قرار گرفت و مقرر گردید تا به مرور زمان برخی روزنامه‌های دیگر نیز به طور غیرمستقیم و از طرق مختلف درگیر این برنامه شوند.

در خارج از کشور نیز جریانی موازی ماموریت یافت با هدایت مستقیم وزارت امور خارجه اسراییل، تلاش‌های گسترده‌ای را برای راه‌اندازی یک جنگ تمام عیار رسانه‌ای علیه ایران با محوریت موضوعی «سیاه‌نمایی از ایران و مخابره تصویری سیاه از ایران به سراسر جهان» آغاز کند.

اما با توجه با نظرخواهی های مکرر برخی اندیشکده های معتبر آمریکایی مانند موسسه "فردای عاری از وحشت" یا موسسه"توسعه انسانی" که نتایج آن پیش از انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری در نشریاتی همچون واشینگتن پست و گاردین هم درج گردید ، حتی سازمان های اطلاعاتی غرب نیز از پیروزی کاندیدای اصول گرایان اطمینان حاصل کرده بودند.

 

 

 

 

از همین روی برای مقابله با عواقب آن استراتژی جدیدی را برروی میز قرار دادند که مراحل مستقلی را دربرمی گرفت ، از جمله:.

"تشکیک در سلامت انتخابات و القاء تقلب در آن "، " اعلام پیروزی در انتخابات قبل از آغاز یا پیش از پایان آن "، "‌زمینه‌سازی برای اعتراض به نتیجه انتخابات، " " بازی با رنگها "‌و... از جمله مراحل اجرائی و عملیاتی نمودن استراتژی فوق بود که در کودتاهای مخملی گرجستان ، پاسخ لازم را داده بود.

پال رابرتس معاون اسبق وزارت خزانه داری آمریکادر مصاحبه اختصاصی با مجله آمریکایی "فارین پالیسی " گفت: ... همه آشوب های ایجاد شده در ایران پس از انتخابات ریاست جمهوری، توطئه آمریکا برای بی اعتبار و منزوی کردن ایران بود تا این کشور را به زانو درآورد.  چرا که به عنوان مثال "کنت تیمرمن " که یک نومحافظه کار است و ریاست بنیاد ملی برای دمکراسی(NED) را برعهده دارد ، روز 11 ژوئن یعنی پیش از برگزاری انتخابات در ایران نوشت : "صحبت از یک انقلاب سبز در ایران است."

 

اگرچه انقلاب سبز مورد نظر آقای تیمرمن تقریبا یک سال پیش از این زمینه سازی شده بود. از همان زمانی که در تابستان سال 1387 اعلام شد ،  همین بنیاد ملی برای دمکراسی(NED) برای تعدادی از روزنامه نگاران و خبرنگاران ایرانی  دوره آموزشى برگزار می نماید . در واقع بنیاد ملی برای دمکراسی  NED طرح پروژه هاى براندازى مخملین را با همکارى برخى کشورهاى اتحادیه اروپا از 10 سپتامبر سال 2008 در جمهورى مولداوى با برگزارى کلاس هاى خبرنگارى و روزنامه نگارى به مرحله اجرا درآورد. اهداف این کلاس ها آشنایى با دموکراسى و روزنامه نگارى به شیوه آمریکایى عنوان شده بود و به نوشته سایت رسمى این سازمان 150 نفر از کشورهاى مختلف دنیا براى حضور در این کلاس ها ثبت نام کردند که 22 نفر از این تعداد، روزنامه نگاران ایرانى بودند.

پال رابرتس ادامه می دهد:"...به عبارت دیگر قبل از رأی گیری چیزی آماده شده بود که باعث می شود به خودجوش بودن اعتراضات شک کنیم. چون تیمرمن در ادامه نوشته بود: NED در طول دهه گذشته میلیون ها دلار را صرف گسترش انقلاب "رنگی " در کشورهایی همچون اوکراین و صربستان کرده و تکنیک های ارتباطی و سازمانی مدرن را به کارگران آموزش داده است. بخشی از این پول به دست حامیان موسوی ، رسیده است البته از طریق ارتباط با  سازمان های غیردولتی در خارج از ایران که NED بودجه آنها را تامین می کند...."

این ادعا را سخنان «لرد بالتیمور» تحلیل‌گر ارشد غربی در پایگاه خبری «خانه شفاف‌سازی اطلاعات» پیرامون نحوه تامین مالی ایجاد اغتشاش و انقلاب رنگی در ایران نیز تایید کرد.

 

در واقع زمینه های کودتای مخملی در ایران از سالها پیش توسط موسسات و سازمان های وابسته به کانون های صهیونیستی طراحی وبه مرحله اجرا درآمده بود."سباستین ابت"و"کاترینا کراتوراک"، نویسندگان وخبرنگاران"آسوشیتدپرس" در ابتدای گزارشی که در این خبرگزاری منتشر شد با اذغان به این واقعیت و همچنین دخالت مستقیم آمریکا در آموزش برخی فعالین سیاسی ایرانی جهت سازماندهی برای  کودتای مخملی علیه نظام جمهوری اسلامی ، اظهار داشتند: " پیتر آکرمن بنیانگذار " مرکز بین‌المللی مبارزات بدون خشونت " در واشنگتن کسی است که سال 2005، دو کارگاه فوق محرمانه را با همین کاربرد در دبی برای فعالین ایرانی برگزار کرد ... "

اما هدایت معترضان به انتخابات ایران از سوی منابع خارجی به حدی واضح و آشکار بود که " پاپوویک"، از رهبران انقلاب مخملی صربستان و از همکاران جین شارپ و رابرت هلوی در انستیتو آلبرت اینشتین (که هدایت برخی کودتاهای مخملی را برعهده داشت) با راهنمایی گروه‌های معترض در سایت تویتر ، از آنها می‌خواست تا چراغ‌های اتومبیل‌های خود را روشن کرده و در حالی که قرآن بدست دارند در برابر نیروهای امنیتی بایستند. وی همچنین از برخی روش‌های دیگر این معترضان نیز تمجید کرد و تاکید نمود که استفاده از پوشش سبز به عنوان رنگ نمادین اسلام و فریاد زدن شعارهای انقلاب اسلامی سال 79 ایران، روش‌های مناسبی هستند.

 " جیمز کاربت "، صاحب‌نظر مسایل سیاسی در یادداشتی که در پایگاه خبری " ویلی‌لومن "، منتشر شد با رمزگشایی اقدامات سازمان‌یافته اینترنتی برای تحت تاثیر قرار دادن افکار عمومی و با اشاره به نقش رژیم صهیونیستی در این وقایع سازمان‌یافته ر نوشت: "...نشریه صهیونیستی " جروزالم‌پست " نیز تنها ساعتی پس از آغاز پدیده تویتری ایرانیان،‌ اقدام به انتشار مقاله‌ای در این رابطه کرد که نقش موساد در این قضیه را قطعی‌تر می‌کند..."

این تحلیل گر مسایل سیاسی تمامی اقدامات اخیر در حمایت از اغتشاش‌گران ایران را برنامه‌ریزی شده و در راستای برنامه جدیدی با نام " بی‌ثبات‌سازی 2 " دانست و اظهار داشت: "...بی‌ثبات‌سازی2، آخرین نسخه از برنامه قدرت‌های غربی است که برای چند دهه و با هدف سرنگونی دولت‌های خارجی منتخب مردم ، اجرا می‌شود؛ دولت‌هایی که در برابر هوس‌رانی دولت‌های غربی و شرکت‌های چند ملیتی تسلیم نشده‌اند..."

 جیمز کاربت با بیان رویکرد غرب در استفاده از برخی گروه‌های مدعی دموکراسی برای رسیدن به اهداف خود، نوشت: "...برنامه بی‌ثبات‌سازی 1 با مشارکت گروه‌های به اصطلاح مردم‌نهادی که هدف خود را ارتقای سطح دموکراسی اعلام می‌کردند و نام‌هایی از قبیل " بنیاد جامعه باز "، " خانه آزادی " و " بنیاد ملی برای دموکراسی "، داشتند، انجام شد. بطوریکه غرب اقدام به تامین مالی، آموزش، پشتیبانی و تجهیز و تحریک جنبش‌های مخالف در کشورهای هدف ‌می‌کرد که اغلب این موارد نیز در زمان انتخابات و با ایجاد یک نماد رنگی، صورت می‌گرفت..."

دکتر الکساندر کنیازوف – فعال سیاسی در این باره اظهار می دارد:

 

"...بین حوادثی که در کشورهای قرقیزستان ، اوکراین ، گرجستان و صربستان اتفاق افتاده و از آنها به عنوان انقلابات مخملی یاد می شود، وجه شباهت زیادی وجود دارد. حتی اتفاقاتی که پس از انتخابات بین دولت و مخالفان در اوکراین و قرقیزستان روی داد، خیلی به هم شبیه هستند. البته هر کشور نسبت به حوادث خود، ویژگی های خاص خودش را دارد. اما وجه مشترک بین آنها، حمایت مالی بنیادهای غربی از آنهاست. سازمان هایی که این انقلابات را تامین مالی می کنند، در حوادث مختلف بسیار فعال بوده اند و در بیشتر اوقات این سازمان های به مفهوم شخصیت کلیدی انقلاب مخملی هستند..."

جیمز کاربت با اشاره به موج انقلاب‌های رنگی مورد حمایت غرب در دهه اخیر نوشت: "...غرب با استفاده از " انقلاب‌های رنگی " موفق به بی‌ثبات‌سازی دولت‌های اوکراین ، گرجستان، قرقیزستان و برخی کشورهای دیگر شد و نقطه اشتراک این انقلاب‌ها نیز نقش " جورج سوروس "، یک شخصیت میلیاردر بود..."

این تحلیل گر غربی با اشاره به این مطلب که آغاز برنامه‌ بی‌ثبات‌سازی 2 در قضایای اخیر ایران مشهود است ، نوشت: "...اکنون به برنامه بی‌ثبات‌سازی2 رسیده‌ایم که چیز خیلی بیشتری از بی‌ثبات‌سازی 1 ندارد و تنها فرق آن استفاده از سایت‌های اینترنتی "تویتر "، "فیس‌بوک " [Facebook]، "یوتیوب " و دیگر رسانه‌های اجتماعی است که با هدف وسعت دادن به تاثیر اعتراضات داخلی به کار گرفته شده‌اند..."

همچنین اریک والبرگ " (Eric Walberg)، تحلیلگر سایت خبری "ربل " (The rebel) به تحلیل پشت پرده سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا در قبال ایران پرداخت و نوشت "...تظاهرات در ایران مبتنی بر الگوهای انقلاب‌های رنگین بود..."

کدام راه به سوی ایران؟!

 

در ژوئن 2009 ،  مرکز تحقیقات پیشرفته ضد تروریسم در پایگاه اطلاع رسانی خود بخش‌‌ها و ابعادی از پروژه موسوم به "کدام راه به سمت ایران ؟" را منتشر کرد که نشان می‌داد، کودتای مخملی سال 2009 ایران در اندیشکده آمریکایی «بروکینگز» طراحی شده بود.

قابل ذکر اینکه «انستیتو بروکینگز» همان نقشی را در تصمیم‌‌سازی استراتژیک برای حزب دموکرات به ریاست جمهوری اوباما ایفا می‌‌کند، که «انستیتو امریکن اینترپرایز» برای دولت جمهوری خواهان به رهبری «جرج بوش» برعهده داشت. بر اساس اخبار موجود در پایگاه اطلاع‌رسانی مرکز تحقیقات پیشرفته‌ی ضد تروریسم، مرکز سابان وابسته به اندیشکده‌ آمریکایی «بروکینگز» در گزارش مفصل خود، راهکارهای لازم برای کودتای مخملی در ایران و حمایت از مخالفان نظام را قبل از انتخابات طراحی کرده بود.

این مرکز که توسط میلیاردر صهیونیست به نام «حییم سابان» راه‌‌اندازی شده است، در محوریابی ذیل گزارش 60 صفحه‌‌ای خود، «کار ویژه‌ی» اغتشاش عمومی، و گسترش و سپس استمرار آن تا مرحله‌ فروپاشی را ارائه کرده است.

مرکز سابان در این گزارش، گزینه‌های استراتژی جدید آمریکا در قبال ایران را بررسی و با واکاوی سناریوهای مختلف علیه ایران، در کنار گزینه‌‌های مطرح دیپلماتیک و نظامی، موضوع تغییر حکومت را از طریق کودتای مخملی، با ایجاد اغتشاش و هدایت آن توسط اپوزیسیون، تا مرحله فروپاشی و سپس حمله‌ نظامی و اشغال کشور، در شرایط فعلی مناسب‌‌ترین گزینه تشخیص داده است. این گزارش توسط شش تن از استراتژیست‌های وابسته انستیتو بروکینگز به نام‌های «کنت ام پولاک»، مدیر سابان؛ «مارتین ایندایک»، سفیر اسبق آمریکا در سرزمین‌های اشغالی؛ «دانیل ال بای من »؛ «سوزان مالونی»؛ «مایکل. ای. اُ .هانلون » و «بروس ریدل» تهیه شده است.

فصل ششم این گزارش به عنوان «انقلاب مخملی»، مناسب‌ترین راه برای تغییر حکومت را حمایت گسترده از انقلاب مخملی در ایران دانسته که در ادامه نیز آن را بهترین راه حل مشکلات آمریکا با ایران معرفی کرده که کم‌ترین هزینه را در بر دارد.

نویسندگان این گزارش هدف اصلی گزینه‌ی انقلاب مخملی را براندازی حکومت ایران و ایجاد حکومتی که بیشترین همراهی را با منافع آمریکا داشته باشد، عنوان کرده‌اند و گفته‌اند که تعامل با اپوزیسیون داخلی جمهوری اسلامی، برگ برنده‌ای در دست آمریکاست که از طریق آن به ایران فشار وارد ساخته و رفتار حکومت ایران را تغییر دهد. در ادامه این گزارش چهارچوب زمانی این سناریو شده و آمده است:

«انقلاب مخملی نیازمند وجود رهبران محلی در صحنه است و لذا چارچوب زمانی آن منوط به شرایط حادث شده و پیدایش این رهبران محلی، در آن شرایط خاص است که ممکن است در چند هفته یا چند سال پدید آید.»

 

آغاز پخش مجموعه مستند "در مسیر نیل"

$
0
0

 

 

ریشه های تاریخی بیداری اسلامی مصر

 

 

"در مسیر نیل" عنوان مجموعه مستندی 26 قسمتی است درباره تاریخ حضور اسلام ، گسترش و تعمیق آن در مصر و نقش محوری آن در بیداری و انقلاب اخیر این کشور که به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی  و تهیه کنندگی رضا جعفریان از تاریخ 16 دی ماه در ساعات 18/15 و 23/05 روزهای زوج ( شنبه ، دوشنبه و چهارشنبه ) از شبکه خبر پخش شده و روزهای فرد (یکشنبه ، سه شنبه و پنجشنبه ) ساعت 11/15 از این شبکه تکرار می شود.

"در مسیر نیل " نخستین مجموعه مستند رسانه ملی  است که به ریشه ها و زمینه های تاریخی -فرهنگی بیداری اسلامی در مصر می پردازد.

این زمینه های تاریخی و فرهنگی ازچگونگی ورود اسلام به مصر در دوران خلافت حضرت امیرالمومنین علی (ع) و شکل گیری محبت اهل بیت(ع) از همان زمان در قلوب مردم آن سرزمین آغاز شده و سپس به رواج آیین ها و باورها و رسوم  مکتب اهل بیت (ع) در میان ملت مسلمان مصر می پردازد که به دلیل مهاجرت بسیاری از منسوبان اهل بیت (ع) در سالهای بعد به مصر رخ داد. د

دوران حکومت فاطمیون و برپایی مساجد و مدارس علمی-دینی مانند جامعه الازهر ، تعمیق علوم اسلامی در مدارس و دانشگاههای مصر با حضور علما و روحانیونی همچون سید جمال الدین اسدآبادی، ایستادگی و مقاومت مردم مسلمان مصر در مقابل اشغالگری فرانسوی ها و انگلیسی ها در قرون 18 و 19 میلادی و نگاهی به انقلاب 1919 علیه بریتانیا ، پدیده اخوان المسلمین و سیر رشد و توسعه آنها از دوران پادشاهی نقراشی و ملک فاروق تا کودتای افسران آزاد و دوران حکومت عبدالناصر و انورالسادات و حسنی مبارک و تا امروز و بالاخره روایتی مستند از مراحل مختلف جنبش مردمی سالهای 2010 و 2011 از جمله بخش های مجموعه مستند "در مسیر نیل" است که با تکیه بر اسناد و شواهد تاریخی و با استفاده از نظرات و دیدگاههای اساتید و کارشناسان مصری و با نمایش تصاویر و فیلم های مستند یا بازسازی شده ، به نمایش در خواهد آمد.

حدود 50 کارشناس ، روزنامه نگار و استاد دانشگاههای مصر و همچنین از جوانان فعال انقلابی مصر و لیبی و یمن  به همراه برخی اساتید و صاحب نظران ایرانی در مجموعه مستند " در مسیر نیل " به اظهار نظر ، تحلیل و بحث درباره ریشه های تاریخی بیداری اسلامی مصر یا بازگویی تاریخ شفاهی این کشور و یا بیان خاطرات خود از حضور در انقلاب اخیر پرداخته اند. از جمله:

 دکتر محی الدین الغندور ، دبیر کل حزب الاحرار مصر، دکتر محمد کمال امام ، مشاور شیخ الازهر و استاد دانشگاه اسکندریه، دکتر عبدالله الاشعل ، نامزد سابق ریاست جمهوری مصر، دکتر عبدالحلیم عویس، استاد تاریخ و تمدن اسلام در دانشگاه الازهر، دکتر احمد السیوفی، نویسنده روزنامه الاهرام، دکتر قاسم عبده قاسم، استاد تاریخ اسلام دانشگاه زقازیق، دکتر ایمن المصری، فعال تبعیدی مصر، دکتر سند احمد سند، استاد تاریخ اسلام دانشگاه عین الشمس، محمود احمد شنب، گوینده و نویسنده رادیو مصر، احمد سعید الحضیری عضو موسسه احرار لیبی و فعال در انقلاب مصر، دکتر عاصم الدسوقی استاد تاریخ معاصر دانشگاه حلوان ، دکتر عمرو یکرب الهمدانی کارشناس مسائل استراتژیک از یمن، دکتر احمد محمود استاد تاریخ اسلام دانشگاه قاهره ، صالح زکریا بجیری، نماینده سردبیر روزنامه اخبار الیوم مصر  و...

راوی این مجموعه مصطفی الحسینی خبرنگار مصری و یکی از اولین جوانان فعال در جنبش مردم این کشور است که از نخستین لحظات برپایی تظاهرات و اعتصابات در سال 2010 تا سرنگونی حسنی مبارک در مراحل مختلف انقلاب مصر حضوری دائم و فعال داشته و تمامی این لحظات را در کنار نمایش فیلم هایی که خود فیلمبرداری کرده ، روایت می کند.

"در مسیر نیل" یازدهمین همکاری مشترک سعید مستغاثی (نویسنده و کارگردان) و رضا جعفریان (تهیه کننده) در ساخت مستندهای تلویزیونی پس از مجموعه های "محراب انقلاب"، "پیش از آغاز"، "راز آرماگدون"، "ارتش سایه ها"، "معبد تاریکی"، "پروژه اشباح"، "راز یک نقش"، "آب در هاون" ، "اشغال" و "... و اینک آخرالزمان" به شمار می آید که از شبکه های مختلف تلویزیون به نمایش درآمده است.

 

عوامل اصلی تولید مجموعه مستند "در مسیر نیل" عبارتند از :

 

مشاور پروژه:دکتر سید هادی سید افقهی، استاد دانشگاه و کارشناس مسائل خاورمیانه

با تشکر از : حجت الاسلام محمد حسن  اختری ، دبیرکل مجمع جهانی اهل بیت(ع)

حجت الاسلام سید مصطفی میرلوحی،مدیر کل امور بین الملل دانشگاه امام صادق (ع)

 

تصویربرداران : علیرضا سمیعی ، مهدی جعفریان و رضا جعفریان

تدوین : سعید مستغاثی

گوینده متن : سید امیر جاوید

تیتراژ و گرافیک تصویری : وحید چگینی

مترجمان : سید علیرضا خواجه پور و امیر فوزی فرد

دستیاران تهیه : ایمان زربخش و فرناز عباسی

 

و با سپاس از :

سید کاظم موسوی

سید هاشم امیر زاده قاسمی

سید علیرضا امیرزاده قاسمی

حجت الاسلام سید نور

حجت الاسلام ارجمند فر

سید سجاد سلیمان زاده

حجت الاسلام ارجمند فر

موسسه مطالعاتی روشنگر

آکادمی حکمت عقلی قم

مجمع جهانی اهل بیت (ع)

امور بین الملل دانشگاه امام صادق (ع)

نمایندگی صدا و سیمای جمهوری اسلامی در قاهره

موسسه النور در بیروت

موسسه الجمیل در قطر

نگاهی به فیلم "بازی های ددمنشانه "

$
0
0

The Hunger Games

 

 

 میدان گلادیاتورها پس از آخرالزمان

 

در سال 2007 اسکات وایپر در فیلم تکان دهنده "محکوم"، به نبرد تا سر حد مرگ گروهی از محکومین در جزیره ای پرداخت که هرکس برای برنده شدن در این بازی می بایست ، سایر شرکت کنندگان در آن را می کشت. نوعی از بازی شبیه به جنگ گلادیاتورها در روم باستان که در مقابل دیدگان فرماندهان و سران امپراتوری روم، برده ها را تا سر حد مرگ به جان هم می انداختند که مایه سرگرمی و انبساط خاطر رومیان را فراهم آورند. اما در فیلم "محکوم "، این بازی گلادیاتوری قرون گذشته در شکل و شمایل جدید و به سبک و سیاق قرن بیست و یکم بازسازی شده و توسط رومیان هزاره سوم که از قضا مدعی آزاد اندیشی و دمکراسی هم هستند، برگزار می گردید.

این بار کاربران اینترنت در سراسر  دنیا  همچون  تماشاچیان  نبردهای وحشیانه و غیر انسانی گلادیاتورهای روم باستان،در عصرتکنولوژی به نظاره مبارزه تاسرحد مرگ عده ای محکوم می نشستند و برای دریده و پاره پاره شدنشان کف می زدند و سوت می کشیدند!

از این دست آثار در غرب و هالیوود، کم ساخته نشد. می توان مجموعه های تلویزیونی Doctor Who و "سفرهای ستاره ای " را نام برد که ایده ی پخش سراسری مسابقات خشونت آمیز برای فرو نشاندن خشم توده ی ملت را در اپیزود "Vengeance on Varos" مجموعه اول و مبارزه تا پای مرگ را در اپیزود "Amok Time" مجموعه دوم به وضوح می توانستیم مشاهده نماییم و البته یکی از مهمترین و شبیه ترین آثار سینمایی با این مضمون فیلم The Running Man محصول 1987 است.

اکنون در یکی از تازه ترین آثار سینمای آخرالزمانی غرب ، شاهد شکل دیگری از آن مبارزه گلادیاتوری یا نبرد تا سرحد مرگ هستیم. (مشاهده می کنیم که بسیاری از روش های کنونی در غرب چه نسبت نزدیکی با آداب و آیین های روم باستان دارد و شاید از همین روی است که خود را وارث صلیبیون دانسته و هر از گاهی همان ادبیات صلیبی را به وضوح از زبان سران غرب می شنویم ).

در فیلمی با نام " بازی های ددمنشانه " (بهترین ترجمه از نظر نگارنده برای عبارت Hunger Games که به معانی "بازی گرسنگان" یا "عطش مبارزه" هم ترجمه شده است ) براساس کتابی به همین نام نوشته سوزان کالینز، گروهی نوجوان ( بین سنین 12 تا 18 سال ) که از سوی حکومتی جابر، به بردگی کشیده شده اند، هر ساله برگزیده می شوند تا در نبردی خونین و ددمنشانه با ظاهر جشن ، یکدیگر را قلع و قمع نموده تا اینکه یکی از آنها زنده مانده و پیروز اعلام شود و ضمن اینکه زندگی مرفهی به چنگ می آورد، احیانا کمک های مالی و غذایی مناسبی هم برای منطقه فقیر و محتاج خود به ارمغان آورد. حکومت جابر فوق به نام Panem به مرکزیت شهری به اسم کاپیتول بر جهان سلطه دارد که در شرایط پسا آخرالزمانی به 12 منطقه تقسیم شده است. هر یک از 12 منطقه فوق الذکر، تولیداتی خاص دارد که بخشی از مایحتاج کاپیتول را تامین می نماید. در واقع مردم کاپیتول به جز خوردن و سرگرمی ، کار دیگری ندارند.

این 12 منطقه (که پیش از این 13 منطقه بوده اند) پس از وقوع جنگ آخرالزمان و نابودی جهان ، برعلیه حکومت Panem  شورش کرده (در سالهایی به نام دوران سیاه) و در آن شورش شکست خورده اند. برای تنبیه آن شورش ، حکومت Panem ، این مناطق را مجبور کرده که هر سال 2 تن از نوجوانان خود (یک دختر و یک پسر) را به حکم قرعه و به عنوان پیشکشی به کاپیتول بفرستند تا در مراسم Hunger Games  شرکت کرده و به اصطلاح برای منطقه خود، افتخاراتی کسب نمایند.

نکته اصلی این است که مراحل مختلف این بازی ها، به طور زنده و از طریق تلویزیون برای همه مناطق دوازده گانه پخش شده و همه اهالی این مناطق موظفند این مراسم را تمام و کمال تماشا کنند وگرنه با تنبیهاتی مواجه خواهند شد.

اما در حالی که قلب های اهالی مناطق فوق، برای فرزندانشان در مراسم Hunger Games  می طپد و نگران تک تک آنها هستند ولی اهالی کاپیتول مانند رومیان باستان ، گویی که به تماشای مراسم جذاب و دیدنی می روند، در هنگام برگزاری این مراسم، هلهله می کنند و به پایکوبی و جشن و شادی می پردازند.

رییس جمهوری  Panem به نام اسنو ( با بازی دانالد ساترلند ) به همراه فردی به اسم سنکا ، مراسم را می گرداند و یک شومن ، سزار فلیکرمن نیز مجری تلویزیونی این مراسم است که با تک تک شرکت کنندگان و برندگان مصاحبه می نماید.

اما از منطقه 12 ( که مورد نظر نویسنده داستان است ) دختر نوجوانی به نام کتنیس اوردین ( به جای خواهر 12 ساله اش پریمرز اوردین )  و پسر نوجوانی به اسم پیتا ملارک طی مراسمی با حضور نماینده کاپیتول، افی ترینکت برای هفتاد و چهارمین دوره این بازی ها انتخاب شده اند. تنها قهرمان منطقه 12 در دوره های پیشین Hunger Games به نام هیمیچ ابرنتی ( با بازی وودی هارلسون ) مامور می شود تا آموزش های لازم  را به کتنیس و پیتا بدهد. این در حالی است که کتنیس از مهارت تیراندازی با کمان برخوردار است و پیتا به دلیل اینکه شاگرد نانوا بوده است،قدرت بازوی مناسبی دارد. آنها وارد مبارزه ای نفس گیر و خونین می شوند و سرانجام با تغییر قوانین بازی که دو نفر می توانند برنده اعلام شوند(اگرچه در مرحله آخر بازهم گفته می شود که همان یک نفر باید برنده شناخته شود ولی با تهدید مشترک کتنیس و پیتا به خودکشی ، تصمیم برگزار کنندکان مسابقات مجددا تغییر می کند) آنها در آخرین گام ، رقیب اصلی به نام کاتو را شکست داده و مشترکا قهرمان بازیها می شوند.

داستان Hunger Games داستان نوجوانانه ای است که پس از خاتمه سری هری پاتر و اتمام فیلم هایش در سال گذشته، به بازار راه یافت و بلافاصله ساخت فیلم براساس آن آغاز شد در حالی که (به سیاق برخی از قسمت های هری پاتر ) خود نویسنده داستان یعنی سوزان کالینز نیز فیلمنامه آن را نوشت. و اینک نیز که دو کتاب دیگر آن با نام های " بازی های ددمنشانه : آتش گرفتن " و " بازی های ددمنشانه : زاغ مقلد " انتشار یافته ، همزمان نیز ساخت فیلم هایی براساس این دو کتاب طی سالهای 2013 تا 2015 در مرحله تولید و پیش تولید قرار گرفته اند. در واقع سوزان کالینز نیز به مدد کمپانی های هالیوودی در حال تبدیل به جی کی رولینگ دیگری است تا در این سالهای پر فراز و نشیب هزاره سوم که آبستن حوادث و چالش های جدی برای جهان سلطه است، نسل جوان و نوجوان از بمباران رسانه ای هالیوود جهت پذیرش تئوری های آخرالزمانی غرب صلیبی / صهیونی خلاص نشود.

 

ساختار سینمایی و محتوایی فیلم "بازی های ددمنشانه" حرف تازه ای برای گفتن ندارد. از همان ابتدا، ماجرای جشن های Hunger games   و مراسم انتخاب دو برگزیده (با عنوان پیشکشی) مراسم انتخاب برده های داستان سه گانه "کوههای سفید" نوشته جان کریستوفر را تداعی می کند و فرم و محتوا و حتی تمهیدات بصری بخش های نبرد در جنگل برای زنده ماندن نیز از خیل فیلم های از این دست ( که برخی از آن ها در آغاز این مطلب نام برده شدند ) گرفته شده است. به جز اینکه فیلم "بازی های ددمنشانه" مملو از صحنه و کاراکترهای کلیشه ای  و نخ نما شده ای است که نمونه های آنها را در بسیاری از فیلم های غربی و آمریکایی در گذشته و حال دیده ایم. خصوصا که مجموعه کاراکترها و فضای ایجاد شده، اساسا سینمای وسترن را به ذهن متبادر می سازد. مانند:

-کاراکتر مستقل و عصیانگر کتنیس که برخی زنان فیلم های وسترن خصوصا آثار هاوارد هاکس را تداعی می کند،

-هیمیچ برنده یک دوره از مسابقات قبلی که اینک گویی دائم الخمر و از کار افتاده شده مانند مربی فیلم "راکی" یا برخی نقش دوم های فیلم های وسترن است که سرانجام به کمک وسترنر اصلی می شتافتند همچون دین مارتین در فیلم "ریوبراوو " ( هاوارد هاکس – 1956) ،

-افی ترینکت، مدیر برنامه های منطقه 12 که از سوی کاپیتول مامور شده، اساسا لباس و طرز رفتارش، زن های بار و کافه های فیلم های وسترن را تداعی می نماید خصوصا مریلین مونرو در فیلم "رودخانه بدون بازگشت" ( اتوپره مینجر – 1954) ،

-رییس جمهور اسنو هم با آن لباس و ریش سفید ، مانند قاضی های آثار وسترن است. افرادی مثل قاضی روی بین در فیلمی همچون " زندگی و دوران قاضی روی بین" (جان هیوستن – 1972). همچنانکه سنکا مانند کلانترهای شهرهای غرب وحشی رفتار می نماید.

از همین روی فیلم "بازی های ددمنشانه " بسیار وامدار آثار سینمای وسترن به نظر می رسد و اصلا می توان ، آن را یک وسترن امروزی به شمار آورد.

از طرف دیگر دوستی و عشق مثلثی مابین گیل و کتنیس و پیتا نیز از آن کلیشه های بسیار دستمالی شده است، همانقدر که حضور آن دختر نوجوان دورگه به نام  "رو " در مقام یاری دهنده سر بزنگاه به کتنیس و آن عاقبت تراژیکی که برای وی رقم می خورد، از آن موارد تکراری و به شدت کسالت باری است که فیلم "بازی های ددمنشانه" را از یک اثر قابل اعتنای سینمایی دور می سازد. دست انداختن کتنیس در مراحل اول امتحان و بعدا مقهور شدن همه از بابت تیراندازی شگفت انگیز وی که سیب سنکا را روی هوا به دیوار می دوزد یا تله های غیرممکنی که در آنها گیر می کند و در لحظه آخر نجات می یابد و همچنین حضور بدمنی مثل کاتو و آن نبرد آخرین مابین قهرمانان داستان یعنی کتنیس و پیتا با او، طبق معمول کلیشه سینمای هالیوود انجام می گیرد.

ساختار روایتی فیلم"بازی های ددمنشانه"برخلاف کتاب که خود کتنیس، راوی داستان است، براساس روایت اول شخص قرار نگرفته ، گویی سازندگان فیلم، سوزان کالینز را قانع کرده اند که برای هرچه عامه پسند تر شدن فیلم و دوری از تبعات خاص روایت اول شخص، چنین ساختاری را برای فیلمنامه در نظر بگیرد. ضمن اینکه احتمالا حضور فیلمنامه نویس همکاری همچون بیلی ری که آثاری مانند "وضعیت بازی" ، "رخنه" و " مظنون صفر" دارد و همچنین گری راس ( کارگردان و دیگر نویسنده فیلمنامه ) که او هم در کارنامه اش فیلم هایی مانند "دسپرو " و " پلزنت ویل" و "سی بیسکوییت" به چشم می خورد ، در شکل گیری این نوع ساختار تاثیر داشته است.

اما همه ماجرای فیلم "بازی های ددمنشانه" پس از جنگ آخرالزمان، اتفاق می افتد. جنگی رخ داده که مخاطب اطلاعات چندانی درباره اش نمی خواند و در فیلم مشاهده نمی کند. فقط در کتاب (و نه فیلم) "بازی های ددمنشانه " شهردار کاپیتول ، خلاصه ای از تاریخچه Panem را بیان می کند که از خاکسترهای مکانی سربرآورده که زمانی آمریکای شمالی نامیده می شده است. شهردار ، بلایا ، خشکسالی ها، توفان ها، آتش سوزی ها، پیشروی دریاها که بخش بزرگی از سرزمین را در کام خود کشید و جنگ وحشیانه ای که چیزی جز کمبود غذا از خود باقی نگذاشت را فهرست وار برمی شمرد. او ادامه می دهد که آنچه برجای ماند ، Panem بود ، کاپیتولی که در میان 13 منطقه می درخشید و صلح و سعادت را برای شهروندانش به ارمغان آورد. سپس دوران سیاه فرارسید، شورش مناطق علیه کاپیتول...

در قسمتی از کتاب سوم این داستان به نام "زاغ مقلد"(که فیلم آن در دو قسمت طی سالهای 2014 و 2015 به نمایش درمی آید) نیز کتنیس می گوید:  

"..نیاکانمان، ما را در چه وضعیتی گذاشتند، با جنگ ها و سیاره ای تخریب شده ...اهمیتی نمی دادند که بر سر انسان های بعد از آنها چه می آید..."

یعنی پس از جنگ آخرالزمان، طی فرآیندی نامعلوم حکومت Panem دنیا را در 13 منطقه به تصرف خود در می آورد. اما شورشی توسط این 13 منطقه علیه کاپیتول و حکومت Panem اتفاق می افتد که به دوران سیاه معروف می گردد.در یکی از صحنه های همین فیلم"بازی های ددمنشانه"،رییس جمهور اسنو در افتتاحیه هفتاد و چهارمین دوره از مراسم Hunger Games  به آن دوران سیاه اینگونه اشاره می نماید:

"جنگ ، جنگی وحشتناک ، بیوه ها ، یتیم ها ، بچه های بی مادر . این فاجعه ای بود که سرزمین ما را در برگرفت.13 منطقه بر علیه کشوری طغیان کردند که به آنها غذا می داد، به آنها عشق می ورزید و حمایتشان می نمود. برادر در برابر برادر قرار گرفت و دیگر هیچ باقی نماند. اما بالاخره صلح بوجود آمد ، جنگی سخت و یک پیروزی سخت. جامعه ای از زیر خاکسترها سر برآورد و فضایی نو متولد شد. اما آزادی بهایی دارد. وقتی که خیانتکاران، مغلوب شدند. ما مثل یک ملت ، رشد کردیم ولی نبایستی دوران خیانت را از یاد می بردیم. پس مقرر شد که مناطق مختلف Panem در هر سال  پیشکشی داشته باشند.یک زن و مرد جوان که در یک نمایش افتخار، شجاعت و ایثار  تا سر حد مرگ می جنگند. تنها برنده در ثروت غرق خواهد شد و از سخاوت و بخشندگی ما برخوردار خواهد بود. این راهی برای یادآوری گذشته است. و اینکه در آینده چکونه می توانیم در امنیت بمانیم..."

 

در کتاب و فیلم " بازی های ددمنشانه" دیگر خبری از منطقه 13 نیست و تنها 12 منطقه برای مراسم Hunger Games  پیشکشی می فرستند. گفته شده که در جریان جنگ دوران سیاه، منطقه 13 به کلی نابود شده و از بین رفته است. اما در اواخر کتاب دوم صحبت از وجود منطقه 13 می شود که احتمال ساخت بمب اتمی در آن منطقه وجود دارد و در انتهای آن داستان ،کتنیس متوجه می شود که هیمیج و گروهی از شورسیان اساسا برای منطقه 13 کار می کرده اند. در کتاب سوم دیگر آشکار می خوانیم که در واقع منطقه 13 در پایان جنگ دوران سیاه با کاپیتول و حکومت Panem  به یک مصالحه رسیده است. منطقه 13 به دلیل برخورداری از سلاح های هسته ای و بمب اتمی ، خطری مهیب برای حکومت کاپیتول محسوب شده و تهدید می کند در صورتی که Panem  بخواهد آن را هم مانند 12 منطقه به زیر یوغ بردگی خود بکشد، آنگاه جنگ اتمی فاجعه باری روی خواهد دادکه همه جهان را مجددا قربانی خویش خواهد نمود. پس حکومت Panem موافقت می کند که منطقه 13 را نادیده گرفته، سخنی از آن نبرده و اینگونه وانمود نماید که آن منطقه در جریان جنگ های دوران سیاه از بین رفته است.

از آن پس مردم منطقه 13 زندگی زیرزمینی را برمی گزینند ولی در عین حال به پیشرفت خود ادامه می دهند تا اینکه به قدرت تهدید کننده ای برای حکومت Panem  بدل می گردند.

شورش های پسا آخرالزمانی که از همین فیلم "بازی های ددمنشانه" آغاز شده و تصاویری از آن را مشاهده می کنیم ، در قسمت های دیگر به محور اصلی قصه بدل می گردد. به خاطر آوریم وقتی که کتنیس پس از مرگ " رو " یکی از پیشکشی های منطقه 11 در اواخر فیلم ، 3 انگشت خود را به علامت احترام بلندمی کند ، همین باعث شروع شورش در آن منطقه می شود. (در کتاب، منطقه 11 ، برای اعلام همبستگی با کتنیس ، یک نان مخصوص برای وی  می فرستد).

اما در کتاب سوم که موجودیت منطقه 13 آشکار شده ، بسیاری از شورشیان به این منطقه رفته و جنگی تمام عیار بین شورشیان تحت رهبری منطقه 13 و کاپیتول آغاز می شود که به شکست Panem  می انجامد. در واقع منطقه 13 از پتانسیل طغیان در مناطق دیگر استفاده نموده و پس از اینکه اغلب آن مناطق خود را از شر حکومت Panem  خلاص می گردانند ، آنها را به تصرف خود در   می آورد. در این میان مقاومت هایی نیز صورت می گیرد که توسط منطقه 13 سرکوب می شود. حتی قرار می شود که قتل عام فجیعی در این مناطق به سبب سرپیچی از فرماندهی منطقه 13 به راه افتد.

پس در این میان شاهد ددمنشی ها و وحشی گری های بسیاری از طرف منطقه سیزده هستیم،  مثلا وقتی Panem ، برای دفاع از خود، دیواری از بچه ها گرد کاپیتول ایجاد می کند ، به دستور رییس جمهوری منطقه 13 به نام کوین ، همه بچه ها قتل عام می شوند. این وحشی گری ها که به کشته شدن خواهر کتنیس نیز می انجامد ، او را آنچنان خشمگین می سازد که هنگام مجازات اسنو ، با یک حرکت، رییس جمهوری کوین را کشته و در نتیجه دستگیر می شود.

ادامه این نوع رفتار شورشیان تحت امر منطقه 13 در شکل و قالب انتقام جویی، باعث می گردد آنها حتی تصمیم به برگزاری مجدد مراسم ضد انسانی Hunger Games این بار با حضور فرزندان سران کاپیتول و البته تایید برندگان مسابقات پیشین بگیرند.

در انتها و با حاکمیت منطقه 13 بر جهان، علاوه بر کشت و کشتارهایی که انجام گرفته، کتنیس به منطقه 12 تبعید شده و تحت نظر قرار می گیرد. در اینجا سخن از جنگ هایی تازه ای به میان می آید که لزوما دوباره جهان را فرا خواهد گرفت!

 

اما در این میان خصوصیات شورشیان تحت رهبری منطقه 13 قابل توجه است. یعنی هرچه قدر خصوصیات کاپیتول و حکومت Panem و عوامل موثر آن به وسترنرها و ایالات متحده آمریکا شبیه بود ، ویژگی های شورشیان منطقه 13 با دیدگاه غرب نسبت به شرقی ها (در مواردی مثلا چین یا کره شمالی) و در مواردی به خصوص در مورد ایران مشابهت دارد. حالا برای دریافت بهتر این مطلب ، علاوه بر اینکه یک بار دیگر خلاصه داستان هر 3 قسمت را در سطور بالا ملاحظه می فرمایید، لطفا به این خصوصیات اصلی منطقه 13 که از خود این داستان ها گرفته شده  نیز توجه نمایید:

1- در منطقه 13 خوردن مشروبات الکلی ممنوع است،

2-اهالی اش اسراف نمی کنند،

3- هیچگونه تفریحی ندارند(برخلاف مردم کاپیتول)و آن را موردی اضافی می دانند،

4- وقت استراحت ندارند و اوقات فراغت خود را تفکر و تامل می نامند،

5- کسی حق ندارد کم یا بیش از آنچه در اختیارش می گذارند بخورد،

6- به مردم عادی اجازه حمل سلاح داده نمی شود،

7-برخلاف کاپیتول و حکومت Panem بدون یاری دیگران و به تنهایی خود راسا توانسته اند بمانند، خودشان را حفظ نمایند

8- در طول دوران سیاه و پس از آن بسیار پیشرفت نموده اند،

9- آنها از نظر علمی دستاوردهای جدیدی یافته اند،

10- از نظر تکنولوژی هسته ای فوق العاده پیشرفت کرده و دارای بمب اتمی هستند و ...

 

در واقع سازندگان فیلم ها و کتاب های "بازی های ددمنشانه" پس از عدم توفیق در طرح تئوری های مختلف آخرالزمانی خود ، این بار بازهم از طریق هالیوود، نظریه دیگری را برای آخرالزمان مطرح  ساخته اند. نظریه ای که آشکارا نوعی موضع انفعالی و پاسیو از سوی سرکردگان کانون های   سلطه گر به نظر می رسد.

در این نوع تئوری گویی که دیگر قدرت علمی و اتمی و سیاسی جبهه مقابل نظام سلطه جهانی و به خصوص ایران اسلامی پذیرفته شده و راهی برای انکار آن دیگر وجود ندارد. البته به خوبی از این رویکرد سیستم رسانه ای غرب صلیبی/صهیونی آگاهیم که همواره و در موقعیت های گوناگون و برای مخاطبین متفاوت ، نسخه های مختلف پیچیده که بتواند از جناح های متعدد ، رقیب را مورد تهاجم قرار دهد. درست مانند حرکات سیاسی که از یک سو همچنان مرده های بی خاصیتی مثل رضا پهلوی را نگاه داشته، از سوی دیگر برروی فرقه تروریستی مجاهدین خلق سرمایه گذاری می کند و از دیگر سو حتی در داخل کشور برای پیروزی آدم هایی همچون موسوی در انتخابات هزینه می نماید. یعنی با توجیهات و تفسیرات مختلف وارد میدان می گردد.

بنابراین اینکه در فیلمی مانند "بازی های ددمنشانه" ، اگرچه حکومت Panem و کاپیتول که بسیار به سیستم امپریالیستی غرب شبیه است ، برده دار و استثمارگر و ستمگر نشان داده می شود اما در مقابل، نیروی مخالف آن، یعنی شورشیان تحت هدایت منطقه 13 نیز پس از نبردی خونبار و انتقام جویانه و ظالمانه ، دنیای چندان عادلانه ای برقرار نکرده و حتی انقلابیون اصلی مانند کتنیس را زندانی نموده و تحت نظر به منطقه قبلی تبعید می کنند. نتیجه آن همه جنگ و نبرد و فداکاری و خشونت در حقیقت چیزی جز حکومتی شبیه به کاپیتول یا حتی بدتر از آن نیست.

در این نوع تئوری بافی جدید ، اگرچه سازندگان فیلم یک سوزن به سیستم سرمایه داری و استکباری غرب و آمریکا زده اند اما جوالدوز خویش را نیز به شاکله تفکر انقلابی و ضد امپریالیستی وارد کرده اند که تصمیم بر ایستادگی در مقابل این سیستم ، نتیجه ای جز هدر دادن نیروها و فرش قرمز پهن کردن برای حکومتی جابرتر نیست. در اینجا مخاطب به یک انفعال تاریخی دعوت شده و از صحنه پرتنش امروز کنار می رود.

به نظر می آید ، این مطلوبترین راه از سوی استراتژیست های نظام سلطه ، برای بقای آن در نظر گرفته شده است ، در شرایطی که انقلاب اسلامی علیرغم همه تهدیدات و تطمیعات خرد و درشت و شاخ و شانه کشیدن ها و پارس کردن مدام صهیونیست ، به هیچوجه حاضر به عقب نشینی نیست. رویارویی مستقیم در چنین شرایطی درواقع یک خودکشی برای نظام غرب محسوب می شود. پس باید به سبک و سیاق دوران گذشته ، آنچنان که با انواع ترفندها ، یاران حضرت امام حسن مجتبی (ع) را از گرد ایشان پراکنده ساخته تا حضرت را وادار به صلح گردانند یا با اقسام فریب ها و حیله ها ، دوستان و هواخواهان حضرت اباعبدالله الحسین ( ع) را در کوفه از همراهی مسلم بن عقیل دور ساخته تا بتوانند تسلط خویش را برآن شهر در مقابل امام شهیدان حفظ نمایند ، امروز هم با اینگونه تئوری ها که معمولا هالیوود ، زودتر از سایر بخش های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ، آن را لو می دهد تا افکار عمومی را هدایت نماید ، قصد دارند نیروهای انقلاب اسلامی را به انفعال و قعود بکشانند. اگرچه دیری است با تحریم ها و فشارهای مختلف اقتصادی و سیاسی ، این تئوری را آغاز کرده اند. تئوری که در اصطلاح سیاسی جدید ، جنگ هوشمند ( ترکیبی از جنگ سخت و نرم یا میانه آن) لقب گرفته است.

 

و فیلم"بازی های ددمنشانه"نمایش بخشی از این جنگ هوشمند است که امروزدر جهان رسانه های به اصطلاح آزاد می گذرد. رسانه هایی که با عناوینی همچون "سرگرمی "،"جذب مخاطب" و "ارتباط آزادانه" تمامی موازین انسانی و اخلاقی  را زیر پای گذارده و حقایق را آنچنان قلب می کنند که مخاطب هایشان نتوانند واقعیات جهان پیرامون را دریابند، همچنان که تماشاچیان عصر قیصرها و سزارهای روم باستان، همچون گوسفند، نمایش به جان هم انداختن بردگان توسط امپراطور را به تماشا می نشستند.

اما امروز گویا این مخاطبان رسانه ها هستند که به صورت برده هایی مات و مبهوت ، تحت سلطه امواج ریز و درشت قرار گرفته اند تا هر بازی و نمایشی که دیگران می خواهند را ناگزیر بلعیده و بهره لازم را نصیب چرخانندگان خیمه شب بازی های قرن بیست و یکمی نمایند. اگرچه همواره عده ای به این وضعیت معترضند.

فی المثل چند سال قبل ، تعدادی از گروه های ضد جنگ آمریکایی با انتشار طوماری بر روی اینترنت، از آن چه "سیاست جنگ طلبانه شبکه خبری فاکس نیوز علیه ایران" می نامیدند، انتقاد کرده بودند. این گروه ها با تهیه گزارشی ویدئویی از پوشش خبری فاکس نیوز گفتند، این شبکه با پخش اخبار جهت دار سعی داشته افکار عمومی آمریکا را برای حمله احتمالی به ایران آماده کند.

کریس سیمپسون استاد دانشکده ارتباطات دانشگاه اَمریکن در واشنگتن،عملکرد رسانه های خبری آمریکا را در هفته های پیش از اشغال عراق تاسف آور می داند. او گفته است :

"فکر می کنم رسانه های آمریکا در انجام وظیفه خود در برابر مردم آمریکا کوتاهی کردند."

سیمپسون با اشاره به سرایط سیاسی جامعه آمریکا پس از حملات یازدهم سپتامبر 2001 گفت: "...رسانه ها در دوره پیش از جنگ عراق به خاطر شوک ناشی از این حملات و نگرانی از کم شدن اعتبارشان نزد مخاطبانی که کشورشان را مورد هجوم تروریست ها می دیدند، بدون توجه به رسالت حرفه ای خود سخنان دولت را تکرار می کردند..."

او ادامه می داده بود :

"...در آن شرایط بیشتر رسانه های جمعی بدون به چالش کشیدن ادعای دولت بوش درباره عراق، آن را تکرار کردند. در آن زمان فاکس نیوز به بلندگوی دولت تبدیل شده بود و سایر رسانه ها می خواستند از آن عقب نیفتند. بسیاری از این رسانه ها به اشتباه خود اعتراف کرده اند. حتی روزنامه نیویورک تایمز با انتشار گزارشی تحلیلی عملکرد آن دوره خود را زیر سوال برده است."

نوام چامسکی ، متفکر و اندیشمند آمریکایی در مورد نقشی که توسط حاکمان جهان غرب برای رسانه ها ترسیم شده ، می گوید :"... یک قرن طول کشید تا صاحبان سرمایه در امریکا و انگلیس به این نتیجه رسیدند که از راه خشونت نمی توانند جلوی مطالبات مردم را سد کنند و به شیوه های جدید سرکوب روی آوردند. درواقع صنایع نوینی بوجود آوردند که صنعت تولید افکار عمومی و رضایت عمومی نام دارد و این کار را به شیوه های مختلف مثلا از طریق کنترل رسانه ها انجام می دهند. وقتی تلویزیون را روشن می کنید، با شیوه های سطحی برخورد با زندگی روبرو می شوید. مردم مدام تحت این تبلیغات قرار دارند که فقط بدنبال منافع خودشان باشند. جامعه به این معنا کاملا اتمی شده است.."

 

شاید جمع کردن مخاطبان جهانی در میدان گلادیاتورگونه ای که رسانه ها در فیلم هایی مانند  "محکوم" یا " بازی های ددمنشانه" پدید آورده اند، به قول آن تهیه کننده فقط یک سرگرمی به نظر برسد، اما نمایش قتل و جنایاتی که هرروز در سرزمین هایی مانند عراق و افغانستان و فلسطین و ...اتفاق می افتد و شبکه های عظیم تلویزیونی بوسیله  ماهواره ، صدها میلیون نفر در دنیا را محو و مبهوت تصاویرش می گردانند تا مخاطبان خود را زیاد کنند، افسانه نیست. اگرچه جنگ ها و اشغال ها در دنیا فقط برای نمایشات رسانه ای به راه نمی افتد و هزاران منافع نامشروع سیاسی  و اقتصادی و فرهنگی در پس پرده آنها نهفته ولی قطعا نمایشات رسانه ای از خشونت و قتل و کشتار و تحریف واقعیات و حقایق می تواند به شدت زمینه ساز همان جنگ ها و اشغالگری ها باشد ، چنانچه تا امروز چنین بوده است.

 

نگاهی به فیلم "پرومته"

$
0
0

Prometheus

 

در جستجوی خدایان المپ !

 

پس از اینکه جرج لوکاس در سالهای 1978 تا 1982، 3 قسمت از فیلم "جنگ های ستاره ای" را برپرده سینما برد و ناگهان در اواخر دهه 90 ، قسمت چهارم آن را در یک فلاش بک به قبل از قسمت اول تحت عنوان "شبح تهدید" ساخت و در سال 1999 به اکران عمومی درآورد، این نوع بازگشت به عقب و در واقع نمایش  پیش از آغاز در میان آثار هالیوودی باب گردید.(پاسخ به یک دغدغه همیشگی مخاطبان فیلم ها  و داستان ها که همواره علاقمند بودند، بدانند قبل از شروع واقعه و روایت اصلی، چه اتفاقاتی روی داده و شخصیت های ماجرا در شرایطی بوده و چگونه به موقعیت آغازین داستان رسیدند؟)

برخی براین باورند که نخستین فیلمسازی که به این دغدغه پاسخ داد، فرانسیس فورد کوپولا بود که در فیلم "دراکولای برام استوکر"(1992) ، برگشتی به چگونگی خون آشام شدن کنت ترانسیلوانیایی داشت. اما از آنجا که او در یک قسمت همه داستان از زمینه و شروع و انتها را بیان کرده بود، نتوانست لقب اولین روایتگر پیش از آغاز را کسب نماید.

اما جرج لوکاس پس از فیلم "شبح تهدید"، دو فیلم دیگر هم به اسامی "حمله کلون ها" و "انتقام سیث" را در سالهای 2002 و 2005 به نمایش درآورد تا به آغاز فیلم اول جنگ های ستاره ای در سال 1978 برسد که اینک در بازپخش خود، عنوان "یک امید جدید" را هم یافته بود.

این نوع دنباله سازی جدید بر آثار پرفروش که در واقع می توان آن را "عقبه ساری "نام نهاد ، به جهت آشنایی مخاطب با قهرمانان و ماجراها، از قضا بسیار جذاب و تماشایی می نمایاند. اینکه مخاطبین قصه های سینمایی که سالها با قسمت های دنباله دار هریک از آنها پیش آمده بودند، اینک سر از پیشینه آن قهرمانان و ماجراها درمی آوردند. از همین روی مورد استقبال کمپانی ها و صاحبان آنها قرار گرفت تا بازهم کاراکترهای محبوب خود را به خورد تماشاگران بدهند.

بعد از جرج لوکاس، این کمپانی کلمبیا بود که در سال 2001 سام ریمی (فیلمساز خوش قریحه فیلم های ترسناک مانند "مرده شریر " ) را وادار کرد تا به آغاز "مرد عنکبوتی" بپردازد که از سال 1967 دهها فیلم و سریال و انیمیشن درباره اش ساخته شده بود. پس از آن نیز در سال های  2004 و همین امسال یعنی 2012 ، کلمبیا و ریمی دو فیلم دیگر به عنوان دنباله "اسپایدر من" برروی پرده سینماها بردند.

پس از فیلم های "سکوت بره ها"(جاناتان دمی-1990) و "هانیبال "(ریدلی اسکات-2000) که به دنبال هم بودند، دینو دولارنتیس(تهیه کننده) و کمپانی های متروگلدوین مه یر و یونیورسال(سازندگان فیلم) هم ابتدا با برت راتنر (کارگردان) و همان تیم نویسنده قبلی (تامس هریس نوولیست و تد تالی فیلمنامه نویس) در سال 2002 به ساخت عقبه "سکوت بره ها" با نام "اژدهای سرخ" دست زدند که انتهایش به ابتدای "سکوت بره ها "می رسید و سپس در سال 2006 باز هم با تامس هریس (و البته بدون تد تالی ) و این بار با پیتر وبر کارگردان به سراغ گذشته دکتر هانیبال لکتر از زمان نوجوانی رفتند و اینکه چگونه وی به یک آدمخوار بدل شد را در فیلم "طلوع هانیبال "به تصویر کشیدند.

کمپانی برادران وارنر نیز پس از 4 فیلم "بتمن" در سالهای 1989 تا 1997، در سال 2005 با کریستوفر نولان به اینکه بتمن چگونه بتمن شد بازگشتند و فیلم "بتمن آغاز می کند" را جلوی دوربین بردند. این حرکت در مورد سوپرمن و مرد آهنی نیز انجام شد و فی المثل برگشت به پیش از آغاز مرد آهنی که از سال 1931 با فیلم تاد براونینگ برپرده سینماها بوده، در سال 2008 با فیلمی تحت عنوان "مرد آهنی" به کارگردانی جان فاورو انجام گرفت و فیلم "سوپرمن بازمی گردد" در سال 2006 به کارگردانی برایان سینگر نشان می دهد که آن سوپرهیرو افسانه ای چگونه و از کجا آمده است.

یکی از عظیم ترین و پرهزینه ترین فیلم های پیش از آغازی که اینک در حال آخرین مراحل تولید بوده و گفته می شود از دسامبر همین سال جاری ، برپرده سینماها می رود ، فیلم "هابیت: یک سفر غیرمنتظره" به کارگردانی پیتر جکسون است که ماجراهای قبل از قسمت نخست سری فیلم های "ارباب حلقه ها" را روایت می نماید.

اما تازه ترین بازگشت به پیش از آغاز، جدیدترین فیلم ریدلی اسکات است به نام "پرومته" که عقبه سری فیلم های "بیگانه" را ترسیم می کند. سری فیلم هایی که آغازگرش در سال 1979، خود ریدلی اسکات بود.

پس از اسکات، جیمز کامرون در سال 1986 تحت عنوان "بیگانه ها"، دنباله اش را ساخت و دیوید فینچر در سال 1992 به عنوان نخستین فیلم بلند سینمایی اش ، قسمت سوم آن را جلوی دوربین برد که در پایانش، شخصیت اصلی داستان یعنی سرگرد ریپلی (با بازی سیگورنی ویور) که پس از فراز و نشیب های بسیار، وقتی یک بازمانده بیگانه را در وجود خودش حس می کند، با یک عملیات انتحاری و برگرفته از عهد عتیق و افسانه عبرانی سامسون، خود و بیگانه درونش را به فضای لایتناهی پرتاب می نماید.

قسمت چهارم بیگانه تحت عنوان "احیاء"، توسط ژان پی یر ژونه در سال 1997 اکران شد که در آن فیلم، برای مقابله با خطر بیگانگان که همچنان بقایای آنها، حیات بشری را تهدید می نمود، 200 سال پس از مرگ سرگرد ریپلی، او را مجددا احیاء کرده تا این بار به صورت موجودی مرکب از انسان و بیگانه به حیات بازگشته و در این هیبت جدید، با بازماندگان بیگانگان به مبارزه بپردازد. آنچه که از اسطوره های یونانی و افسانه هایی مانند هرکول یا جیسون و یا دیوزیس می آمد.

اگرچه در سالهای 2004 و  2007 نیز به ترتیب پل دبلیو اس اندرسن و سپس برادران اشتراوس، دو قسمت "بیگانه علیه نابودگر " را ساختند اما ماجرای سرگرد ریپلی و مبارزه علیه بیگانه ها در آن دنبال نشد و تنها مورد مشترک این فیلم ها با قسمت های پیشین بیگانه ، حضور آن هیولای بیگانه با آن شکل و شمایل خاص بود که البته در دام نبردی مرگبار با نابودگر گرفتار می آمد.

اما  ماجرای "پرومته" (که گویا از سالها قبل، ریدلی اسکات در فکر ساختن آن بوده) به پیش از اولین فیلم "بیگانه" باز می گردد که داستانش در سال 2122 می گذشت. سال 2089 در جزیره اسکای اسکاتلند، توسط دکتر الیزابت شاو و دکتر چارلی هالووی، نقش هایی بر دیواره غاری کشف می شود که بسیار شبیه به نقش های کنده شده بر دیوار غارهای دیگر و متعلق به تمدن های متفاوت اعم از سومری ها ، کلدانیان و بابلی ها و مصری ها و ...است و همه این نقش ها، ترکیب یا منظومه ای از سیارات را نشان می دهد که گویا مردم به پرستش و ستایش آنها مشغول بوده اند. در نظر چارلی و الیزابت، شباهت نقش های فوق با توجه به دورافتادگی تمدن های یاد شده از یکدیگر و غیرممکن بودن ارتباط مابین آنها در زمان باستان، نشان از یک رابطه فرازمینی مابین آن تمدن ها دارد. تحقیقات بعدی نشان می دهد که تنها در یک کهکشان دور دست، چنین ترکیبی از سیارات وجود دارد که از قضا یک خورشید هم در آن منظومه به چشم می خورد و سیاره ای هم وجود دارد با شرایط اتمسفری زمین.

تئوری دکتر شاو و دکتر هالووی این است که مردمان نخستین در تمدن های باستانی، نقش مکان خدایان خود را بر دیواره غارها نگاشته بوده اند و موجوداتی که از آن منظومه به زمین آمده بودند، طراحان یا مهندسان انسان ها بوده اند.

در واقع ریدلی اسکات نیز ورای همه فرضیات و باورها و آنچه در طول فیلم به گونه ای نسبی و سوال برانگیز مطرح می شود، در همان سکانس ابتدایی فیلم براین باور شرک آمیز چارلی و الیزابت صحه می گذارد. در صحنه فوق موجودی که ردایی به تند دارد (به سبک و سیاق راهبان و کشیشان)دیده می شود که به کنار آبشاری آمده و ردا از خود برمی گیرد(چهره اش شبیه به موجوداتی شبه انسان و غول آساست که بعدا در فیلم مترادف همان مهندسان یا طراحان انسان تلقی می شوند).

او ماده ای را از درون ظرفی می خورد و سپس دچار تغییر و تحولات وحشتناکی در بدن و عروق و حتی DNA خود شده و پس از سقوط در آبشار، همه اجزای بدنش از هم جدا و تجزیه شده و سپس در آب های پایین آبشار مذکور، مجددا به یکدیگر می پیوندند تا به گلبول های قرمز تبدیل شده و در اینجاست که طرح عنوان فیلم یعنی "پرومته" بر صفحه تکمیل می شود و صحنه بعد انسان هایی را می بینیم (همان گروه کاوشگر دکتر الیزابت شاو و چارلی هاووی ) که گویی نتیجه آن ترکیب جدید DNA در پای آبشار فوق الذکر هستند.

با سرمایه شرکت بزرگی متعلق به پیتر ویلاند(که پیرمردی است بسیار مسن و می داند از عمرش چیزی باقی نمانده)سفینه ای به نام پرومته عازم سیاره شبیه زمین در همان منظومه هدف می شود که اینک LV-223 نامگذاری شده است. در سفینه پرومته که سفرش بیش از 2 سال 4 ماه به طول انجامیده، 17 نفر به صورت خواب انجمادی نگهداری می شوند(مانند فضانوردان فیلم "2001: یک ادیسه فضایی" اثر استنلی کوبریک در سال 1968) و تنها یک روبات پیشرفته به نام دیوید، همه چیز را تا رسیدن به نزدیکی مقصد تحت کنترل دارد.(دیوید نام یکی از فضانوردان سفینه فضایی فیلم "2001: یک ادیسه فضایی " بود که تا آخر با توطئه های کامپیوتر سفینه به نام هال مقابله کرد و سرانجام آن را از کارانداخته و خود به سوی ابدیت و ماورای آن رفت!)

21 دسامبر 2093، سفینه پرومته به نزدیکی سیاره مقصد یعنی LV-223 رسیده و به تدریج همه سرنشینان خواب سفینه بیدار می شوند :

مردیت ویکرز (با بازی شارلیز ترون) که بعدا متوجه می شویم دختر پیتر ویلاند هم هست، فرمانده سفینه که خشک و انعطاف ناپذیر به نظر می رسد ، آنقدر که در یکی از صحنه ها ، کاپیتان سفینه به وی می گوید که آیا یک روبات است؟!

یانک (کاپیتان سیاه پوست سفینه)، با تمام خصوصیات وسترنر آمریکایی حامل فرهنگ Cool  با روح شجاعت لاابالی گری یانکی ها و کابوی ها همراه با نگاه منجی محور که ورودیه اش به فیلم او را در حالی که کلاه لباسش را بر سر خود کشیده و در حال برپایی درخت کریسمسی است، همزمان مشغول شراب خواری و سیگار کشیدن در محیط بسته سفینه هم هست. اما در پایان کار، او همان منجی اصلی جهان است. در واقع اوست که باز هم با یک عملیات انتحاری سامسون وار ، سفینه اش را به سفینه حاوی کپسول های بیگانه ها زده و کره زمین را از خطر بیگانه ها  نجات می بخشد.

فیفلد (یک زمین شناس)، میلبورن (زیست شناس)، چنس و ریوال (دستیاران کاپیتان)، دکتر شاو و دکتر هالووی(تئوریسین های جستجوی مهندسین طراح انسان ها)، فورد(دستیار دکتر شاو)، خود پیتر ویلاند( که برطبق گفته اش در ویدئوی معرفی ماموریت سفینه، فکر می کردیم مرده ولی در اواخر فیلم، وی را زنده می یابیم) به علاوه  4 محافظ مزدورش و همچنین 4 مکانیک سفینه .

آنها در نخستین برخوردشان با موجودات روی سیاره LV-223، در غارهای محل احتمالی ساکنین سیاره با تصاویر هولوگرافیکی متحرکی مواجه می شوند که از طریق وررفتن دیوید با حروف باستانی کنده شده بر تابلوهای روی دیوارها (به دلیل آشنایی دیوید به تمامی زبان های باستانی) نمایش داده شده و حکایت از واقعه ای مرگبار برای اهالی آنجا می کنند. واقعه ای که گویا 2000 سال پیش اتفاق افتاده و همه ساکنین که همان مهندسین طراح بوده اند را نابود ساخته و اینک جز بقایای اجسادشان، چیز دیگری باقی نمانده است. اجسادی که تحت شرایطی بازهم زنده شده و خود به خود نابود     می شوند.

به دلیل این اتفاقات، فیفلد و میلبورن قصد بازگشت به سفینه را دارند اما در تونل های تو در توی مکان زندگی مهندسین ، گم می شوند. این درحالی است که دکتر شاو و چارلی هالووی و دیوید به دنبال راهیابی به یکی از سالن های این تونل ، با عجایب مختلفی مواجه می شوند ؛ از جمله تندیس سر غول آسایی که بسیار شبیه انسان هاست ، کپسول های بسیاری که به طور مرتب چیده شده اند و بعدا از آنها ماده سیاه رنگ لزجی بیرون می آید که به موجودات کرم مانند و سپس مارهای مهاجمی بدل می شوند که به درون آدم ها رسوخ کرده و قربانی خود را به صورت یک زامبی در می آورند. این بلایی است که در همان شب اول حضور گروه برروی LV-223 بر سر فیفلد و میلبورن می آید و فیفلد در کمال ناباوری اعضای گروه به شکل حیوانی درنده خو در می آید و چند تن از اعضای سفینه را ناکار کرده و سرانجام توسط کاپیتان یانک از بین می رود.

پس از گذراندن لحظات خطرناک ناشی از طوفان مرگباری که به سفینه نزدیک شده و بقیه افراد ، فرصت کمی دارند تا به پرومته بازگردند، اما دکتر شاو و همکارش فورد، یک سر از مهندسین طراح را به سفینه آورده و دیوید هم یکی از کپسول ها را با خود به داخل سفینه می برد و آن را از بقیه پنهان می سازد.

دکتر شاو و دکتر هالووی با آزمایش ژنتیکی برروی سر ، متوجه می شوند که DNA آن با DNA انسان کاملا مشابه و یکسان است. از طرف دیگر دیوید نیز که کپسول یاد شده را باز کرده به مایع سبز و لزجی می رسد که برای آزمایش قطره ای از آن را در نوشابه دکتر چارلی هالووی می ریزد. قطره ای که وضعیت دکتر را از این رو به آن رو می سازد. او در سفر اکتشافی دوم به داخل تونل های سیاره LV-223 ، به تدریج به یک زامبی بدل گردیده که در بازگشت اضطراری به سفینه با ممانعت ویکرز مواجه شده و عاقبت نیز توسط وی با اسلحه آتشین کشته می شود.

اما ماجرا به همین جا ختم نشده و آزمایشات دیوید، موجودی را درون دکتر شاو نشان می دهد. این درحالی است که گویا شاو 10 ساعت قبل، از چارلی هالووی باردار شده اما سن آن موجود اینک 3 ماهه به نظر رسیده و به سرعت هم در حال رشد است.

دکتر شاو با دستگاه اتوماتیک جراحی، موجود یاد شده را که (شبیه اختاپوس است)را از شکمش خارج می سازد . ضمن اینکه پس از این با گروه پیتر ویلاند (که تازه به زنده بودنش پی برده ) ، دیوید و محافظان ویلاند راهی سالنی از تونل های فوق الذکر می شوند که قبلا دیوید توانسته کشف کند ، تنها بازمانده خدایان در آنجا و در جعبه ای تابوت مانند، هنوز زنده است. او همچنین به طراحی کرات و سیارات مختلف توسط این موجودات از طریق تصاویر هولوگرافیک ضبط شده، پی برده و دریافته که ماموریت آتی آنها، سفر به زمین بوده است. اما ویلاند قصد دارد تا با مذاکره با تنها خدای باقیمانده ، عمر جاودانی از وی بگیرد.

ولی همه محاسبات فوق اشتباه بوده و تنها خدای باقیمانده ، پس از جدا کردن سر دیوید ( که  صحبت های ویلاند را برای او ترجمه می کند ) و سپس کشتن خود پیتر ویلاند ، پشت دستگاهی نشسته و تونلی که اینک دریافته ایم یک سفینه بزرگ فضایی است را برای پرواز به سوی کره زمین آماده می سازد.(البته قبلا در صحنه ای کاپیتان یانک با بررسی تصاویر ارسالی از سنسورهای اتوماتیک فهمیده بود که با یک سفینه غول پیکر مواجه هستند اما کسی حرف های او را جدی نگرفت)!

مهندس طراح غول پیکر اینک عازم زمین است تا نسل انسان ها را از طریق میلیون ها کپسول بیگانه که در آن سفینه جاسازی شده، نابود سازد. به هر طریق شده، الیزابت شاو، خودش را به پرومته رسانده و کاپیتان یانک و ویکرز و سایرین را از این واقعیت مطلع می سازد که اگر آن سفینه غول پیکر ، از سیاره LV-223 خارج شود، دیگر کره زمینی باقی نمی ماند تا آنها بتوانند به آن بازگردند و تنها راه، نابود کردن سفینه فوق به هر روش است. ویکرز به خیال بازگشت به زمین سوار سفینه های کوچک نجات شده ولی بر روی LV-223 سقوط می کند و کاپیتان یانک نیز با یک عملیات انتحاری، خود و پرومته را به سفینه غول پیکر کوبیده و آن را زمین گیر می کند.

حالا فقط الیزابت شاو باقی مانده و سر جدا شده دیوید که هنوز کار می کند و الیزابت را از وجود سفینه های کوچک دیگر برای خارج شدن از LV-223 باخبر می سازد و اینکه دکتر شاو به وی نیاز دارد ، چراکه تنها او می تواند سفینه های یاد شده را به کار انداخته و برای خارج شدن از آن سیاره هدایت نماید. این در شرایطی است که مهندس طراح فرمانده سفینه غول پیکر ، پس از سقوط سفینه اش ، به سراغ دکتر شاو رفته که در سفینه پرومته به دنبال راهی برای گریز است. سفینه ای که اینک اختاپوس متولد شده از شاو در آن به موجود هراسناکی بدل گشته است. شاو ، مهنس طراح     انتقام جو را به چنگال اختاپوس وحشی می اندازد و خودش همراه دیوید( که سر و بدنش جدا هستند) راهی فضای بیکران شده تا دریابند که چرا مهندسان طراح انسان ها در صدد نابودی آنها برآمده بودند. اختاپوس وحشتناک نیز درون آخرین مهندس طراح نفوذ کرده و حاصل کار ، شکافته شدن شکم طراح و بیرون آمدن موجودی خوف انگیز است که در واقع به شکل همان موجود خاص سری فیلم های بیگانه است.

به نظر می آید این آخرین فیلم ریدلی اسکات، کامل ترین اثر او به لحاظ مفهومی و بیان ریشه های ایدئولوژی امروز غرب باشد که از دل تاریخ باستان می آید. اسکات در طول دوران فیلمسازی اش به سینماگری مشهور شده که در جهت پروپاگاندا برای تاریخ و ایدئولوژی و سیاست های دیروز و امروز غرب صلیبی / صهیونی فیلم ساخته و می سازد. به جز فیلم اولش یعنی "دوئل کنندگان" در سال 1977 که به ماجرای دو افسر ارتش در دوران ناپلئون می پرداخت، فیلم بعدی اش اولین قسمت از سری فیلم های "بیگانه " بود که حدود 3 ماه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، برپرده سینماهای  آمریکا نقش بست. فیلمی که در آن نشانه های متعددی از هراس غرب نسبت به ورود مجدد اسلام  به عرصه سیاست و مدیریت جامعه پس از قرن ها دیده می شد. بیگانه، هیولایی باستانی بود که از عمق تاریخ می آمد در دل و مغز میزبان خود یعنی انسانها وارد شده و در عروق مغزی نفوذ می کرد تا از اکسیژن مغز تغذیه نماید. در واقع مانند یک باور ذهنی درون میزبان رشد می کرد و سرانجام با قربانی کردن وی، به عنوان موجودی جدید متولد می شد. در واقع انسانی که میزبان بیگانه شده و او را درونش می پروراند، گویی که درونش یک دیو با خود حمل می نمود. اینگونه به انسان غربی هشدار داده می شد که با یک خطر به شدت مرگبار مواجه است. خطری که بررسی و تحلیل و پژوهش درباره آن، مرگبار بوده و تنها اقدامی که انسان ها بایستی انجام دهند،آن است که فقط موجود بیگانه را در هر شرایطی که هست، نابود سازند. (کنایه از یک ایدئولوژی کهن که سیستم حاکم بر غرب را تهدید نموده است و برخی از آن به ایدئولوژی اسلام تعبیر کرده اند و از همین رو سری فیلم های "بیگانه" که همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی برروی پرده رفتند را نگرش نوین غرب نسبت به نظام ایدئولوژیک معارضشان یعنی اسلام می دانند).

"Blade Runner" فیلم بعدی ریدلی اسکات بود که به ماجرایی آخرالزمانی از نگرش ایدئولوژی آمریکایی می پرداخت، فیلم "افسانه" که اسکات بعد از "Blade Runner" به آن رسید نیز موضوعی آخرالزمانی مانند فیلم قبلی اش داشت. ریدلی اسکات در سال 1992 با فیلم "1492: فتح بهشت" ماجرای چالش برانگیز فتح آمریکا و شکل گیری پایه های به اصطلاح نظم نوین جهانی را بازهم از دیدگاهی نژادپرستانه و جانبدارانه جلوی دوربین برد. فیلم های گلادیاتور (2000)، "قلمرو بهشت" (2005) و "رابین هود" (2010) در واقع ادای دین ریدلی اسکات بودند نسبت به اخلاف تاریخی ایالات متحده یعنی روم باستان و صلیبیونی که 200 سال فاجعه به تاریخ بشریت تحمیل کردند.

اسکات در فیلم "جی آی جین" (1997)، "سقوط شاهین سیاه" (2001) و "مجموعه دروغ ها" (2008) به تبلیغ برای منجی گری سرویس های جاسوسی و ارتش آمریکا دست زد.

اما او در هیچیک از آثارش به این وضوح و آشکارا به موشکافی در ایدئولوژی شرک آمیز و شیطانی شکل دهنده ساختار تاریخی و سیاسی ایالات متحده  نپرداخته بود. پنهان نیست که ایدئولوژی آمریکایی همواره از سوی بنیانگذاران و متولیانش، به شدت خود را مدیون یونان باستان و سپس امپراتوری روم دانسته و می داند. کشورهای اروپایی بعد از دوره رنسانس و به دنبال آنها آمریکا در جهت هویت‌سازی، همیشه خودشان را فرزندان یونان و روم مطرح کرده‌اند. تأیید این مسله را در نام‌گذاری مجلس آمریکا (سنا) که از روم گرفته شده، نوع حکومت آمریکا (جمهوری) که از «رس-پوبلیکا» (مسأله ملی) لاتین گرفته شده، ادعای فرهنگ سیاسی آمریکا (دموکراسی) یا حکومت اقشار که نام دولت آتن بوده، می‌توان دید. امروز مسئله تبلیغات علاوه بر بعد سیاسی، بعد فرهنگی هم پیدا کرده و ماجرای نژادپرستی در حال تبدیل به فرهنگ‌پرستی است که در این فیلم هم رد پای آن را می‌توان دید.

ماجرای هالیوود و پیش زمینه های آن نیز ارتباط تنگاتگی با اسطوره های یونان باستان دارد. البته اینکه سخن از یونان باستان می آید، منظور نه یونان زمان ارسطو و افلاطون بلکه دوران شرک آمیز پیش از آنهاست. روزگاری که افسانه های خدایان المپ، حاکم بر آن جامعه باستانی بود. از همین رو مشاهده می کنیم که تپه مشهور هالیوود در لس آنجلس، شباهت غریبی به تپه المپ یونان (و البته کوه موسوم به صهیون در جنوب غربی بیت المقدس یا اورشلیم ) دارد و مغولان هالیوود و نظام ستاره سازی و اسطوره محور هالیوود نیز به ارباب المپ و خدایان و تایتان ها راه می برند. اگرچه ستاره یا استار از افسانه عبرانی و صهیونی "استر" می آید.

به جهت همین نوع نفوذ فرهنگی است که متاسفانه شاهدیم بسیاری از ساختارهای روایی (که بعضا توسط هالیوود به سینما تحمیل شده) براساس همان نگرش های شرک آمیز یونان باستان قرار گرفته که از آن جمله می توان به مقوله "36 وضعیت نمایشی" اشاره کرد یا شخصیت پردازی و درام ارسطویی و تراژدی یونانی (یعنی مبارزه نافرجام انسان با تقدیر ناگزیر و شومی که از سوی خدایان رقم خورده)  که در کمال تاسف عنوان درسی دانشکده ها و مراکز آموزش سینمایی  ما نیز قرار گرفته است و نفی آن مترادف نفی سینما فرض می شود. موقعیت های نمایشی که اغلب براساس صفات رذیله مانند خیانت و جنایت و فریب و اعمال خلاف اخلاق و ضد انسانیت استوار است و متاسفانه بسیاری از دست اندرکاران سینمای ما(علیرغم گنجینه پایان ناپذیری از قصه و درام و موقعیت های نمایشی انسانی در فرهنگ و ادبیات ایرانی و اسلامی) هنوز گرفتار همان فرمول های شرک آمیز باستانی باقی مانده اند تا جایی که مسئول سینمایی ما با همه اعتقادات و باورهای دینی اش ، ساده لوحانه ابراز می کند که مگر می توانیم عنصر " خیانت" را از درام سینمایی حذف کنیم! و آن را به طور جسارت آمیزی با قصه حضرت یوسف(ع) که در قرآن کریم نقل شده، مقایسه می نماید!!

اما اگرچه پیش از در برخی آثار سینمایی غرب ، بعضا به خدایان یونانی پرداخته شده بود، همچون ماجرای هرکول یا اولیس و ...اما نگاه ریدلی اسکات در فیلم "پرومته" به این اسطوره ها و افسانه ها ، نگاهی کاملا ایدئولوژیک و از منظر استراتژیک به نظر می آید.

این نگاه ایدئولوژیک از همان نام فیلم یعنی "پرومته "(نام یکی از تایتان های کوه المپ) آغاز می شود که سفینه حامل شخصیت های اصلی فیلم را به سیاره هدف می برد و قرار است در نجات بشر از غضب خدایان نقش محوری ایفا نماید. ( که در لحظه تعیین کننده فیلم ، همین سفینه با برخورد به سفینه عظیم الجثه مهندسان طراح ، آن را از ماموریت نابودکننده خویش باز می دارد).

پیتر ویلاند در بخشی از فیلمنامه "پرومته "( که در فیلم وجود ندارد) در توضیح پرومته ، پس از نمایش تصاویری از فیلم "لارنس عربستان" ( که در خود فیلم، دیوید مشغول تماشای آنهاست ) با اشاره به آتشی که سر تامس لارنس در مقابل دیدگان سربازانش،به دور انگشتان خویش می گرداند،می گوید:

"...آتشی که در انتهای کبریت، شعله ور است، در واقع موهبتی است از سوی تایتان پرومته که او از خدایان کوه المپ ربوده بود. پرومته برای این عملش از سوی خدایان المپ دستگیر و به دست عدالت سپرده شد. خب، شما ممکن است که بگویید این کمی هم نمایشی است. پرومته به یک صخره بسته شد و عقابی هر روز ، سینه اش را می شکافت و بخشی از جگرش را می خورد. این مجازات فقط بدان خاطر بود که او به ما ، آتش را هدیه داده بود ، اولین قطعه حقیقی تکنولوژی ..."

البته ویلاند از سرنوشت پرومته نمی گوید که بالاخره هرکول ، عقاب یاد شده را کشته و پرومته را آزاد می کند و پرومته از کوه المپ می رود. در صحنه ای از فیلم "پرومته " که پیتر ویلاند از طریق تصویر هولوگرافیک درحال صحبت با سرنشینان سفینه و تشریح ماموریت آنهاست، این گونه از ارتباط این ماموریت با پرومته یاد می نماید:

"...تایتانی به نام پرومته می خواست که به انسان ها ، جایگاهی برابر خدایان بدهد. به خاطر همین از کوه المپ تبعید شد. خب، دوستان من ، زمان آن فرا رسیده که او به المپ بازگردد..."

باور شرک آمیزی که بر فیلم سایه افکنده به هیچوجه از سوی فیلمساز مورد تردید قرار نمی گیرد. هدف ماموریت که از سوی دکتر شاو و چارلی هالووی و پیتر ویلاند، بارها تکرار می شود، آن است که ردپایی از خالقان یا طراحان و یا مهندسان انسان یافته شود. همان طور که توضیح داده شد، ریدلی اسکات و فیلمنامه نویس معروفش یعنی دمون لیندلوف (از نویسندگان اصلی سریال LOST که بسیاری از نمادهای یونان باستان در شخصیت ها و پدیده ها و اتفاقات آن سریال قابل رویت بود) نخستین صحنه فیلم (بعد از تیتراژ) را به مراسم آیینی انتحار یکی از همان خدایان یا طراحان و مهندسانی اختصاص می دهند که ادعا می شود ، انسان ها را طراحی کرده و در فیلم "مهندس" عنوان می شوند. ( یعنی راه و رسم عملیات انتحاری سامسون که در مکتوبات عهد عتیق روایت شده ، در اصل از اسطوره ها و افسانه های یونان باستان می آید یا به آنها تحمیل شده است!)

اگرچه الیزابت شاو یک صلیب به گردن خود آویخته و به آن حساسیت هم دارد ؛ یک بار هنگام آزمایش بارداری توسط دیوید که می خواهد آن را به بهانه آلودگی از گردنش جدا سازد، واکنش منفی نشان می دهد و باردیگر هم زمانی که در آخرین فصل فیلم برای در اختیار گرفتن سفینه ای جهت خروج از سیاره LV-223 به سراغ سر جدا شده دیوید رفته ، در اولین کلام با وی سراغ صلیبش را می گیرد و آن را مجددا به گردن خود می آویزد و علاوه بر این ها در آخرین جمله فیلم ، همین دکتر شاو در بخش پایانی پیامش برای زمینیان، سال خروج از سیاره  LV-223را 2094 بعد از میلاد سرورش عیسی مسیح ذکر می کند. ولی علیرغم همه این تاکیدات اعتقادی ، در آخرین مکالمه خود با دیوید ، پیش از آنکه سر او را درون کیفی قرار دهد، در پاسخ دیوید که می پرسد از جستجوی بیشتر مهندسین چه قصدی دارد ، می گوید :

"...آنها ما را خلق کردند، بعد سعی کردند ما را بکشند، یعنی نظرشون عوض شد، من حق دارم بدانم چرا این تصمیم را گرفتند..."

در میان سرنشینان پرومته، فقط برای ویکرز، بود و نبود خدایان تفاوتی نمی کند، از آنجا که وی فقط به دنبال منافع مادی برای شرکت ویلاند است که به زودی و پس از مرگ پیتر ویلاند، ریاستش را برعهده می گیرد.

از طرف دیگر ماجرای فیلم، شباهت های فراوانی با اثر معروف جان میلتون یعنی "بهشت گمشده " دارد، به حدی که در ابتدا قرار بوده ، عنوان آن "بهشت گمشده " باشد که ریدلی اسکات مخالفت  می کند، زیرا احتمال لو رفتن داستان فیلم را می داده است. کتاب "بهشت گمشده" جان میلتون در باب عصیان شیطان و رانده شدنش از بهشت و ساختن جهنم توسط اوست که در ادامه به اغوای آدم و حوا پرداخته تا آنها نیز عصیان کرده و به کره خاکی تبعید گردند و بهشت برآنها ممنوع گردد. در این کتاب ، آدم وحوا به دنبال بهشت گمشده هستند و آن را سرزمین موعود خود  می دانند.

این داستان در فیلم های متعدد هالیوود به کار گرفته شد، از جمله سری فیلم های"سیاره میمون ها" در سال های 1968 و 2001 ساخته فرانکلین جی شافنر و تیم برتون که در آن فیلم نیز، گروهی دانشمند و کاشف در پی یافتن سیاره ای موعود شبیه به زمین ( که توسط ژورنالیستی به نام اولیس کشف شده) ، پس از صدها سال به کره زمین باز می گردند که اینک در تسخیر میمون های هوشمند است. ( در سومین قسمت از این فیلم که دو سال پیش با نام " طلوع سیاره میمون ها" برپرده رفت ، گروه میمون های تکامل یافته شبه انسان اینک بر ضد آدم ها می شوریدند تا زمین را در اختیار خود بگیرند. همان موضوع پدید آمدن موجوداتی از دل تاریخ که نسل بشر ( البته غربی ) را تهدید کرده و سرزمین موعود آنها را اشغال می کنند. یا فیلم "سیاره ممنوع" ساخته فرد ام ویلکاکس در سال 1956 که یک گروه تحقیقاتی به سیاره ای می روند شبیه به زمین که قبلا دانشمندانی برآن پژوهش می کردند اما همگی به جز پدر و دختری نابود شده اند و آن پدر و دختر نیز گروه تحقیق را به هیولایی رهنمون می کنند که در واقع نمونه نسل جدیدی از موجودات سیاره به نظر می آید که از انسان ها بوجود آمده و دیگر ادم ها را مورد هجوم قرار می دهد.

اما وجه دیگر شباهت فیلم "پرومته " و نوشته جان میلتون درکتاب بعدی اش یعنی "بهشت بازگردانده شده" دیده می شود که به نوعی مکمل و در واقع ترجمان "بهشت گمشده" به نظر می رسد. یعنی وی آنچه را که در کتاب اول با زبان اساطیر و روایات شبه مذهبی بیان نموده ،با نگرش امروزی معنا کرده است.

جان میلتون در کتاب"بهشت بازگردانده شده"، به طور صریح و رک، بهشت مورد نظرش را با "اسراییل" مقایسه می کند و در قصیده ای مشهور از بازگرداندن اسراییل به قوم یهود سخن می گوید. میلتون در بخشی از قصیده ای مذکور چنین می نویسد:

"...شاید خداوند که زمان مناسب را خوب می داند، نوادگان ابراهیم را به یاد خواهد آورد و آنها را پشیمان و درستکار بازخواهد گرداند و همانگونه که دریای سرخ و رود اردن را وقتی پدرانشان به سرزمین موعود بازمی گشتند، شکافت، برای آنها نیز که سریع و شتابان به وطنشان بازمی گردند ، دریا را بشکافد...من آنها را به عنایت و توجه خدا و زمانی که انتخاب می کند، ترک می کنم..."

بنابراین، باوری که فیلم "پرومته" منادی آن است، ترکیبی از افسانه ها  و اسطوره های شرک آمیز یونان باستان و اندیشه های صهیونی است که در اوج خیزش دوم غرب صلیبی / صهیونی طی هزاره دوم میلادی، یعنی رنسانس و نهضت به اصطلاح روشنگری توسط نویسندگان و متفکرانی مطرح شد که علنا آرزوی تشکیل اسراییل بزرگ را داشتند، همچون جان میلتون (در دو کتاب "بهشت گمشده" و "بهشت بازگردانده شده")،  فرانسیس بیکن(پیشاهنگ علم گرایی پوزیویتیستی) در کتاب "آتلانتیس جدید" ،جان لاک ( واضع نظریه لیبرالیسم) در کتاب "تعلیقاتی بر نامه های قدیس پولس"، اسحاق نیوتن (کاشف قانون جاذبه) در کتاب "ملاحظاتی پیرامون پیشگویی های دانیال و رویای قدیس یوحنا"، ژان ژاک روسو (فیلسوف قراردادهای اجتماعی ) در کتاب "امیل" و ...

این شاید برای نخستین دفعه باشد که پیوند تفکر شرک آمیز یونان باستان و اندیشه های صهیونی را در یک اثر سینمایی شاهد هستیم تا جایی که شبهه تغذیه تبلیغاتی آن تفکر باستانی توسط این اندیشه حاکم بر جهان امروز سلطه به شدت تقویت می شود. گویی که همه این بازی های باستانی و باستان گرایی و پروپاگاندا برای خدایان و الهه ها و داستان سرایی های بسیار در موردشان، ریشه در شرک آمیز بودن اندیشه صهیونی دارد به هر صورت در صدد زدودن افکار و ادیان توحیدی و ابراهیمی از جامعه بشری و مشغول داشتن آنها به خرافاتی است که دیگر امروزه حتی در میان خود طرفداران فلسفه باستان هم خریدار ندارد.

برای اولین بار این سر کارل رایموند پوپر، همان فیلسوف معروف غربی بود که دو تفکر مشرکانه چند خدایی یونان باستان و صهیونیسم را مترادف به کار گرفت و در کتاب "حدس ها و ابطالها" ، آنها را واجد سرنوشت مشترک دانست. آنجا که هر دو گروه خدایان کوه المپوس و ریش سفیدان کوه صهیون را قربانی تئوری توطئه (که خود مبدع آن بود) معرفی نمود. 

اما اسکات و لیندلوف ، این اندیشه و باور شرک آمیز یونان باستان / صهیونی را در همان قوالب آشنای سینمای هالیوود و کاراکترهای آشنا و موقعیت های نمایشی مرسوم، به تصویر می کشند. کاراکترهایی که در اوایل این مطلب نام برده شدند ، هر یک تداعی ، تیپ های آشنای سینمای غرب هستند. از ویلاند که امثال چارلز فاستر کین و جان هاموند فیلم "پارک ژوراسیک" را به خاطر می آورد تا مردیت ویکرز که در او، هم می توان "نینوچکا"ی ارنست لوبیچ را دید، هم النور شاو فیلم "کاندیدای منچوری" و هم ایلین فیلم "هیولا" که همین شارلیز ترون نقشش را بازی می کرد.

کاپیتان یانک هم تداعی گر همه وسترنرها و منجیان آمریکایی است که نظم و قاعده ای نمی پذیرند به قولی دارای خلق و خوی بی خیالی جنوبی هستند و در واقع ناشر همان فرهنگ اندویدوالیسم Cool که می توان از نقش های مختلف ارول فلین و داگلاس فرنبکس در دهه های 20 و 30 مثال زد تا امثال دانیل بون و بت ماسترسون و جیم وست در فیلم ها و سریال های دهه 50 و 60 و تا کاراگاه کوجک و کلانتر مک کلاود و ماوریک و بالاخره تا همین هنکاک و شرلوک هلمز قرن بیست و یکمی گای ریچی با بازی رابرت داونی جونیور!

داستان پردازی و ساختار روایتی فیلمنامه، هم سبک وسیاق جدید و خارق العاده ای ندارد، مثل و مانند دهها وصدها فیلم به اصطلاح علمی – تخیلی یا حادثه ای و یا معمایی / پلیسی که گروهی برای کشف ماجرایی پیچیده و مبهم به ماموریت غیرممکنی دست می زنند. فرمول ها همان است و فراز و نشیب ها و اوج و فرودها هم همان.

مثلا اینکه سرنوشت غم انگیز فیفلد  و میلبورن، کاملا قابل پیش بینی است که کلید ویرانی تصور یک ماموریت علمی/اکتشافی را زده و آغاز برخورد با پدیده هایی فوق هراسناک می شود. یا معلوم است که از آن جهنم باستانی، سرانجام یک نفر می گریزد.( این به جز اطلاع از آن پالس مشکوکی است که در ابتدای قصه نخستین فیلم "بیگانه "باعث می شود که گروهی به سرکردگی سرگرد ریپلی عازم LV-223 شوند. چون آن ماموریت در سال 2122 صورت می گیرد ، درحالی که الیزابت شاو و دیوید در سال 2094 سیاره مزبور را ترک کرده و پیغام مورد بحث را می فرستند. شاید هم واقعا 28 سال طول کشیده تا آن پیام به دست زمینی ها رسیده است!!) و این یک نفر قاعدتا بایستی از دانشمندان پروژه باشد ( مانند دیوید در "2001: یک ادیسه فضایی" ).

سرنوشت ویکرز و ویلاند هم براساس نمونه های متعدد تکرار شده در فیلم های مشابه، کاملا قابل پیش بینی است.

اما اشاره فیلم به مسلمانان به عنوان کسانی که می توانند ما به ازای بیگانه ها باشند، بسیار   واضح تر از 4 قسمت سری بیگانه است.در فصل ابتدای فیلم (بعد از تیتراژ) که به درون سفینه پرومته می رویم، دقایقی را با دیوید و اعمال روزانه اش می گذرانیم (سکانسی مشابه با فصل اول بعداز تیتراژ فیلم "2001: یک ادیسه فضایی" ) از جمله ساعات آموزش زبان های باستانی، سرکشی به مسافران در خواب انجمادی، بازی های روزانه و ...و در دو قسمت او را درحال تماشای فیلم "لارنس عربستان"(دیوید لین – 1962)می بینیم که همان صحنه بازی با آتش لارنس در میان انگشتانش نمایش داده می شود (قبلا توضیح داده شد،در فیلمنامه این صحنه توسط پیتر ویلاند به قضیه پرومته و آتشی که به انسان هدیه کرد،مربوط شده). در این صحنه که شگفتی سربازان لارنس را برانگیخته، یکی از دوستان لارنس به نام مایکل هارتلی به لارنس می گوید :

"شما خیلی از این کارها می کنید ؟ این فقط خون و گوشته ...

لارنس : تو یک فیلسوفی ...

مایکل هارتلی : ... و شما یک مصلح "

یکی دیگر از دوستان لارنس به نام ویلیام پاتر بعد از اینکه نمی تواند مانند لارنس با شعله آتش، بین انگشتانش بازی کند و انگشتش می سوزد به وی  می گوید :

" ... این که خیلی درد داره ..."

لارنس : خب ، معلومه که درد داره...

پاتر : پس رمزش تو چیه؟

لارنس : رمزش اینه که به دردش توجه نکنی ! "

 

دیوید که دقیقا به این صحنه ها دقت دارد و حتی هنگام تماشای آن ، موهایش را به شکل موهای لارنس،شانه کرده و مدل می دهد، جملات فیلم را چند بار با خود تکرار می کند و این تکرار در طول انجام کارهای دیگرش نیز وجود دارد.

او در هنگامی که سفینه پرومته به سیاره LV-223 نزدیک شده و آماده فرود آمدن برروی آن است، جمله ای دیگر از تامس لارنس در فیلم "لارنس عربستان" را زمزمه می کند :

"...هیچی در این بیابان نیست و هیچکس ، هیچی نمی خواد..."

این عین همان جمله ای است که لارنس هنگام ورود به عربستان و سرزمین مسلمانان با خود زمزمه می کند و حالا گویی سیاره LV-223 همان سرزمینی است که جمله لارنس برایش مناسب به نظر می رسد.

نگاهی اجمالی به تاریخ نشان می دهد (تا حدودی هم در فیلم دیوید لین مشخص است)، سر تامس لارنس ، افسر اطلاعاتی ارتش بریتانیا با ماموریتی از طرف کانون های مشخص ، در اوج جنگ جهانی اول و در جریان طرح خاورمیانه جدید از سوی محافل غربی، به سرزمین حجاز تحت سلطه عثمانی رفت تا در آنجا و در جهت پروژه فروپاشی امپراتوری عثمانی و تاسیس حکومت های دست نشانده ، حاکمیتی جدید بوجود آورد که تحت سلطه و زیر نظر سرویس های اطلاعاتی غرب باشد. و مناسب تر از هر کس خاندان آل سعود و وهابیونی بود که از 2 قرن پیش ، جاسوس دیگر بریتانیا به نام مستر هامفری، سرکرده شان یعنی عبدالوهاب را به مزدوری گرفته بود.

در واقع از نظر ریدلی اسکات و دمون لیندلوف، سر تامس لارنس برای سرزمین حجاز حکم همین خدایان فیلم "پرومته " را داشته که حاکمان قبلی یعنی عثمانی ها را نابود ساخته و به جای آنها وهابیون (در نظر آنان مترادف مسلمانان) را جایگزین کرد!! در اسناد منتشره وزارت امور خارجه انگلیس به سال 2000 آمده بود که رونالد استورس یهودی، لارنس را با شبکه جاسوسی نیلی به ریاست آرونسون مرتبط کرد که در تاریخ معاصر از معروف ترین شبکه های صهیونیستی به شمار آمده است. لارنس براساس نقشه ای طراحی شده در این کانون های صهیونیستی، همراهی فیصل( از سرکردگان آل سعود) را جذب کرده و او را وادار  به همکاری با ژنرال ادموند آلنبی (فرمانده نیروهای انگلیسی در خاورمیانه) در هدایت شورش عرب ها علیه ترک های عثمانی با وعده برپایی امپراتوری عرب نمود. به این ترتیب حکومتی توسط لارنس در شبه جزیره عربستان برپا گردید که به عنوان یکی از متحدین استراتژیک امپراتوری جهانی صهیونیسم و ایالات متحده آمریکا در سالهای بعد نقش مهمی را برای تجاوزات امپریالیسم آمریکا در منطقه خاورمیانه ایفا کرد.

به بهانه فیلم " در سرزمین خون و عسل"

$
0
0

 

 In the Land of Blood and Honey

 

انکار نسل کشی

 

 

اگر قتل عام گروهی از ایرانیان به سعایت و با توطئه دو سرکرده یهودی دربار خشایارشاه یعنی استر و مردخای را نخستین هلوکاست و نسل کشی تاریخ بدانیم که رسما به ثبت رسیده ، نسل کشی مسلمانان طی جنگ های صلیبی، اولین هلوکاست پیروان دین خاتم بوده که بر صفحات تاریخ نگاشته شده است.

براساس اسناد و مدارک تاریخی که در کتب منتشره غرب نیز درج گردیده، در طی جنگ اول صلیبی و فتح اورشلیم توسط صلیبیون فرانسوی به سرکردگی فردی به نام دو بولیون ، فقط در طول 2 روز ، بیش از 40 هزار زن و مرد و کودک مسلمان در این شهر ، قتل عام شدند. صلیبیون در اولین دوران حاکمیت خود، حدود 88 سال سرزمین مسلمانان را به اشغال خود درآورده و به قتل و غارت آنان ادامه دادند. ریدلی اسکات در فیلم "رابین هود" ( 2010 ) از زبان رابین لانگستراید صلیبی، علنا در مقابل ریچارد به اصطلاح شیردل اعتراف نمود و وی را متهم کرد که هزاران زن و مرد و بچه بیگناه مسلمان را قتل عام کرده و از همین روی خداوند هرگز وی را نمی بخشد و به خاطر همین اعتراف بود که ریچارد بروی خشم گرفته و به زنجیرش کشید.

اما همین ریدلی اسکات در فیلم "قلمرو بهشت" نشان داد که مسلمانان پس از بازپس گیری اورشلیم ، نه تنها خشونتی علیه مردم شهر به خرج نداده ، بلکه اجازه دادند تا آنها در کمال آرامش شهر را ترک کنند. ولی به هر حال اغلب آثار سینمایی ساخته شده در این باب ، به تجلیل و تقدیس صلیبیون و ارائه تصویری سیاه از مسلمانان پرداخته اند که یکی از اخیرترین آنها، فیلم "فصل جادوگری" دامینیک سنا بوده است. در طول سالیان فعالیت هالیوود به عنوان کارخانه به اصطلاح رویاسازی ، دهها فیلم در حماسه سرایی برای شوالیه های خونخوار صلیبی ساخته شد و امثال رابین هود و شاه آرتور و جنگجویانش و ریچارد به اصطلاح شیردل و ماجراهایی از قبیل شمشیر در سنگ ، محور بسیاری از این فیلم ها قرار گرفتند.

سینمای هالیوود حتی کشتار مسلمانان بدست صلیبی ها را در فیلمی مانند "دراکولای برام استوکر" (فرانسیس فورد کوپولا ) موجه ترین عمل کنت دراکولا در طول عمرش نشان می دهد و در حالی که کنت ترانسیلوانیایی را شوالیه ای شجاع و دلیر تصویر می کند ، مسلمانان را موجوداتی پست و حقیر نشان می دهد که به سهولت بر سر نیزه کنت ، جان می دهند.

دومین نسل کشی مسلمانان طی قرون وسطی و در جریان انگیزاسیون صورت گرفت و دهها هزار مسلمان در اروپا به خصوص اسپانیا کشته و یا آواره شدند. این فاجعه نیز در فیلم های سینمای غرب ، غالبا با تحریف تاریخ و قربانی جلوه دادن یهودیان به جای مسلمانان نمود پیدا کرده که از آن جمله می توان به فیلم "اشباح گویا" ساخته میلوش فورمن در سال 2006 اشاره کرد.

اما در طول دوران استعمار کهنه بریتانیا و پرتغال و تجارت برده از قاره سیاه نیز میلیون ها مسلمان قربانی مطامع نژادپرستانه ارتش صلیبی / صهیونی سالهای پس از رنسانس گردیدند که از آنها اساسا نشانی برپرده سینماها رویت نشد. حتی آثاری مانند "آمیستاد" ( استیون اسپیلبرگ ) که ظاهرا به نقد پدیده مذموم برده داری و تجارت برده پرداخته بود نیز ولو اشاره ای کوچک به حضور چشمگیر سیاهان مسلمان در میان برده ها نداشتند.

چشم پوشی سینمای غرب بر نسل کشی مسلمانان یا تحریف آن و یا مثبت جلوه دادنش ، طول تاریخ معاصر را نیز درنوردید و مانند خود تاریخ پردازی غربی ها از هلوکاست های تکان دهنده ای مانند قتل عام 9 میلیون ایرانی در طی جنگ جهانی اول براثر قحطی تحمیلی متفقین ، نشانی ارائه نکرد و حتی مستندات آن را از فیلم های مستند جنگ های جهانی حذف کردند.

نسل کشی مسلمانان در بوسنی ، یکی از اخیرترین این هلوکاست ها بود که دوربین های سینما را گریزی از آن نداشت ، چراکه اینک در زمانی واقع بودیم که گسترش رسانه های مختلف به سردمداران نظام سلطه جهانی ، امکان پنهان نمودن جنایاتشان را نمی داد اما همچنان راه برای تحریف ولو به نام حمایت و همدردی در سینمایی که به قولی رویا را واقع و واقع را رویا می نمایاند، باز بود و این تحریف به شکل و شمایل دردناکی درمورد نسل کشی مسلمانان بوسنی اتفاق افتاد ، چه از سوی هموطنشان مانند امیر کاستاریکا که برای دریافت جوایز جشنواره های جهانی ، هرنوع خفت  را برای سرپوش گذاردن بر قتل عام مردمش پذیرفت یا دنیس تانوویچ در فیلم " منطقه بی طرف " که با یکسان نمایاندن دو طرف جنگ ، جایزه اسکار نیز دریافت نمود و چه از سوی دیگر فیلمسازان به ظاهر مستقل همچون مایکل وینترباتم در فیلم "به سارایوو خوش آمدید " (1997)  که نیروهای غربی را همچون وسترنر ها ، منجی آسمانی مردم بوسنی نمایاند.

اما تازه ترین تلاش برای سرپوش گذاردن بر آن نسل کشی دهشتناک صلیبی در بوسنی ، فیلم " در سرزمین خون و عسل " است که ظاهرا سال گذشته توسط آنجلینا جولی ، بازیگر معروف آمریکایی ساخته شد و بسیار مورد تجلیل و تحسین واقع گردید و حتی در مراسم گلدن گلوب در کنار فیلم اصغر فرهادی کاندیدای دریافت جایزه بهترین فیلم خارجی بود!  فیلمی که برخلاف سایر آثاری که درباره بوسنی و نسل کشی آن ساخته شد ، به شدت مورد اعتراض زنان مسلمان بوسنایی قرار گرفت.

فیلم ، نگاهی از درون به اشغال بوسنی توسط صرب ها ، قتل و غارت مسلمانان آن سرزمین و سکوت مجامع بین المللی در طول سالهای 1992 تا 1995 دارد که مهیب ترین پاکسازی های قومی در این کشور اتفاق می افتد ، به نحوی که قدرت های جهانی سرانجام و پس از پایان یافتن جنایات یاد شده ، ناگزیر از دخالت شده و ماجرا را خاتمه می بخشند!

بر بستر این وقایع شاهد علاقه و دوستی مابین یک دختر مسلمان بوسنایی به نام آیلا و یک صرب به نام دانیل هستیم که پیش از بروز جنگ های داخلی در یک کاباره شکل گرفته است! چند ماه بعد ، دانیل به عنوان فرزند یکی از فرماندهان اصلی ارتش صرب ، در جبهه مقابل است و آیلا ، اسیر همین نیروهای صرب که در بدترین شرایط روحی و جسمی توسط نیروهای فوق به بردگی کشیده شده است. عشق نه چندان پاک دانیل و آیلا در ملغمه ای از یک فضای شبه رمانتیک و غیر افلاطونی ، به تدریج به مالیخولیایی غیر قابل توجیه بدل شده که زن مسلمان بوسنایی بدون توجه به رنج و حرمانی که هموطنانش می کشند ، خود را در بست در اختیار جوان صرب گذارده که معلوم نیست به چه دلیل وی را دوست دارد و همچون حیوانی در باغ وحش ، او را در میان گرگ های صرب نگه داشته که هر از چند گاه نیز مورد تجاوز آنها قرار گرفته تا مثلا نقاشی چهره او را بکشد یا استعدادهای هنری اش شکوفا شود!!

در این میان اگرچه آنجلینا جولی یا کسانی که این فیلم را برای وی ساخته اند ( و خواسته اند تا با استفاده از شهرت او ، ابعاد مخاطبان اثر را گسترده تر گردانند ) ناگزیر سبوعیت و توحش ارتش صرب را در مقابل مسلمانان بوسنی به تصویر می کشند اما نیروهای بوسنی را هم ردیف آنها نشان می دهند. مثلا پدر دانیل که فرماندهی بخش مهمی از ارتش صرب را برعهده دارد ، در صحنه ای که از آیلا خواسته تا نقاشی اش را بکشد برایش از رنج هایی که او و خانواده اش در طول سالهای گذشته از دست مسلمانان بوسنی کشیده اند ، می گوید. او مقایسه می کند که برخلاف دست های سفید و ظریف آیلا ، دستان مادرش از سختی هایی که کشیده بود، پینه بسته و سیاه به نظر می آمدند. او نقل می کند که چگونه مسلمانان بوسنی ، مادر و خواهر و برادرهای کوچکش را قتل عام کردند. و از این جهت احساسات تماشاگر برانگیخته می شود که اگر اینک نیز صرب ها ، دست به چنان جنایاتی می زنند ، به آن دلیل است که زمانی خود ، دچار چنین خشونتی بوده اند.

سازندگان فیلم، در کنار نمایش ددمنشی صرب ها ، سعی می کنند از طرف دیگر آنها را اهل خانواده و سرزمین جلوه داده و در مقابل،  مسلمانان بوسنی را افرادی بی قید و بند و بی تفاوت نسبت به خانه و خانواده به تصویر بکشند. چنانچه در میان ارتش صرب ها ، سربازی از خانواده اش می گوید و بچه ای که تا چند ماه دیگر به دنیا می آید و او نگران است که تا آن زمان ، جنگ خاتمه یابد. این درحالی است که آیلا به عنوان یک مسلمان بوسنایی به راحتی خود را به دشمنان ملتش یعنی یک جوان صرب فروخته و برایش اینکه در کدام  جبهه باشد ، تفاوتی نمی کند. او و خواهرش ، گویی هیچ خانواده و ریشه ای نداشته و حتی هنگامی که مردان شهرشان را قتل عام می کنند، انگار که هیچ مردی را در میان قربانیان نمی شناسند و حتی ما هرگز از پدر بچه خواهر آیلا، نشانی نمی بینیم و خبری نمی شنویم. این درحالی است که پدر دانیل همچنان به یاد همسر متوفایش است و اعمال پسرش را موجب ناراحتی وی در قبر می داند.

 به نظر می آید، بار دیگر غرب و سینمای غرب با فیلم "در سرزمین خون و عسل" کینه دیرین خود را نسبت به مسلمانان نشان داده و حتی در بدیهی ترین جنایاتی که علیه آنان انجام گرفته، به نوعی نگاهی نژادپرستانه خویش را اعمال می نماید.

رادوان کاراجیج ( معروف به قصاب صرب که بیشترین مسئولیت را در نسل کشی مسلمانان بوسنی داشت ) در گوشه ای از اعترافاتش در دادگاه ( که بعدا در رسانه های غرب سانسور شد به طوری که حتی موجب سری شدن دادگاه وی گردید و هنوز نتایج آن معلوم نشده است ) به حمایت بی قید و شرط سرویس های جاسوسی و اطلاعاتی غرب مانند CIA و MI6 از اقداماتش اشاره نمود. آنچه که پیش از اعترافات او نیز در عملکرد ناتو و نیروهای آمریکایی که بعدا ناگزیر از دخالت علنی شدند، معلوم و روشن بود.


تحلیل هشتادوپنجمین مراسم اسکار

$
0
0

 

گفت و گوی آرش فهیم  با سعید مستغاثی

 

 

اسکار ؛ نماد دیکتاتوری ایدئولوژی آمریکایی

 

 

هشتادوپنجمین مراسم اسکار مثل دوره گذشته باز هم تحت تأثیر «ایران» برگزار شد. تاجایی که فیلم ضدایرانی «آرگو» -که در مقایسه با سایر نامزدهای این جایزه نازل تر بود- جایزه بهترین فیلم را گرفت. انتخاب این فیلم و اعلام آن از سوی نماینده کاخ سفید (میشل اوباما، همسر رئیس جمهور آمریکا) و همچنین حرف های بن افلک علیه کشورمان ، باعث شد که همه، اسکار سال 2013 را سیاسی ترین و البته کم اعتبارترین دوره این مراسم لقب بدهند. اما چرا اسکار حاضر شد به «آرگو» جایزه بدهد؟ آیا اسکار تنها در این دوره سیاسی شده است؟ چرا اسکار سال قبل به یک فیلم ایرانی جایزه داد و امسال به یک فیلم ضدایرانی؟ برای یافتن پاسخ های این پرسش ها با سعید مستغاثی، پژوهشگر، منتقد سینما و مستندساز گفت و گو کردم که حاصل آن را می خوانید:

 

-مراسم اسکار امسال هم مانند دوره قبل «ایران» را هدف گرفت. اما هدف گیری اسکار هشتادوپنجم، بیشتر به نوعی انتحار شباهت دارد و به نظر می رسد که از این پس، مراسم اسکار، دیگر برای هنرمندان و علاقه مندان جدی سینما در جهان چندان جدی گرفته نشود و از این پس جذابیت و هیجانی خاصی نخواهد داشت.

بسم الله الرحمن الرحیم. سال هاست که مراسم اسکار، دیگر آن هیجان سابق را ندارد. از اوائل دهه 90 و با رخ دادن یک سری تحولاتی مثل پخش دیجیتال و نمایش زنده تلویزیونی و انجام برخی از حرکات و کارها در اجرای این مراسم ، برای عده ای جذابیت بوجود آمد، اما چند سال است که همه چیز در مراسم اسکار تکراری و یکنواخت شده و هیچ گونه خلاقیتی در آن دیده نمی شود. حتی مجری مراسم هم کارش مشکل داشت.

- جوایز و برگزیدگان چطور؟ آن هم قابل پیش بینی شده؟

بله، این یکنواختی و از بین رفتن جذابیت در سال های اخیر اجرای مراسم را هم دربرمی گیرد، اما روند انتخاب برگزیدگان از ابتدا چنین وضعیتی داشته است. به ویژه امسال که کاملا قابل پیش بینی بود. معرفی برگزیدگان به این ترتیب است که در هر دوره، یک سری از محافل و جوائز نظیر گلدن گلوب، بفتا یا انجمن های نقد در بوستون و لس آنجلس و سانفرانسیسکو وشیکاگو، انجمن تهیه کنندگان و کارگردانان و... نقش حلقه های متصل به اسکار را بازی می کنند و به فیلم های خاصی جایزه می دهند. براساس تجربه گذشته، فیلم هایی که در این گونه محافل پیروز می شوند، به احتمال قریب به یقین در اسکار هم جوایز اصلی را به خود اختصاص می دهند.امسال در همه این جوایز و آئین ها، «آرگو» به عنوان بهترین فیلم برگزیده شد و از چند ماه قبل نیز زمینه چینی و تبلیغات فراوانی برای این اتفاق صورت گرفته بود. از همه مهمتر اینکه «آرگو» فیلم سفارشی سازمان سیا است که این مسائل، اهدای جایزه بهترین فیلم هشتادوپنجمین مراسم اسکار به این فیلم را قابل پیش بینی کرده بود. از عجایب این محافل است که از میان 700 ، 800 فیلمی که در آمریکا و هزاران فیلمی که هر سال در جهان ساخته می شود ، فیلم های خاص و یکسانی را انتخاب می کنند. این درحالی است که در سینمای ایران برعکس است و شما می بینید که جشن منتقدان سعی می کند برگزیده هایی متفاوت از جشنواره فیلم فجر داشته باشد، جشن (سابق) خانه سینما برگزیدگان دیگری داشت، بخش تجلی اراده ملی در همان جشنواره فیلم فجر برگزیده هایش از همه این ها متفاوت تر است و مجله ها و نشریات و سایت ها و گروه های مختلف هم هر کدام برای خود برگزیده های مجزایی دارند. یعنی یک جور کثرت آرا وجود دارد. ولی در آمریکا و حلقه های اقماری اسکار چنین عملکردی دیده نمی شود. همان طور که می دانید، نقد و ارزیابی آثار علاوه بر تکیه به یک سری قواعد و اصول ، بیشتر تابع سلایق است. چطور می توان باور کرد که همه این جشنواره ها با این تعداد زیاد داور، سلایقی شبیه به هم دارند؟ گویی همه آن ها برگزیده های خود را براساس یک بخشنامه یا نوعی اعلامیه پنهان معرفی می کنند. این روش کاملا دیکتاتورمآبانه است و هیچ گونه سیر دموکراتیکی در آن دیده نمی شود. همه این اتفاقات باعث می شود که از قبل بتوان به قطع یقین گفت که چه آثاری جوایز اسکار هر سال را دریافت می کنند. با این حساب، در شرایطی که طی ماه های اخیر، این آئین ها و مراسم سینمایی از گلدن گلوب و بافتا گرفته تا انجمن منتقدان و تهیه کنندگان آمریکا، همه «آرگو» را انتخاب کردند، اگر در اسکار به آن جایزه داده نمی شد جای شگفتی داشت!

- خُب، چه دلیلی حلقه های پیرامونی اسکار را مجبور می کند که چنین قاعده ای را رعایت کنند؟ اصلا چرا باید جوایز بافتا و انجمن منتقدان لندن که در انگلستان برگزار می شوند به همان فیلم هایی شود که مراسم گلدن گلوب و اسکار در آمریکا بر می گزینند؟

این وضعیت شبیه به قضیه «Big Brother» دوران جنگ سرد در کشورهای کمونیستی است. در آن دوران، وقتی رژیم شوروی به عنوان «برادر بزرگ» هر حرفی می زد، سایر کشورهای بلوک شرق هم آن را تکرار می کردند. سیستم لیبرالی غرب و در سینما مراسم اسکار نیز همان روش را در پیش گرفته اند. با این تفاوت که در اینجا، اول اقمار اسکار یک فیلم را برجسته می کنند و بعد اسکار با انتخاب آن فیلم، حرف آخر را می زند. البته این مسئله از ابتدا بوده و امروز علنی شده است. مثلا در تاریخ هشتادوپنج ساله اسکار، دوره های بسیار معدودی را می توان یافت که در آن فیلم های دیگری مغایر با گلدن گلوب – که به عنوان پیش مراسم اسکار شناخته می شود-  جایزه بهترین فیلم را کسب کنند. خیلی معدود بوده، مثلا در یک دوره ای برای فیلم «سکوت بره ها» این اتفاق افتاد. وگرنه تقریبا هرسال، برگزیده های گلدن گلوب و اسکار، یکی بوده است.

-شاید بتوان این گونه توجیه کرد که معیار همه این جشن ها، ساختار خوب برخی فیلم ها یا هنری بودن آن ها بوده است. یعنی در هر دوره یک یا چند فیلم از نظر شاخص های هنری قابل توجه تر بودند و به همین دلیل نیز اسکار و اقمارش به طور یکسان به این فیلم ها توجه کردند.

اصلا در طول 85 دوره برگزاری اسکار توجه به معیارهای هنری در انتخاب برگزیدگان دیده نمی شود. به طوری که اغلب آثاری که برنده اسکار شده اند، در آن مقطع اساسا لایق برنده شدن نبودند. برعکس، بسیاری از فیلم ها و فیلمسازان که در سال اکرانشان خوش درخشیدند اما نه تنها در اسکار جایزه ای نگرفتند که نامزد هم نشدند و حتی اسمشان هم ذکر نشد. امثال هیچکاک، کوبریک و هاکس در آمریکا و فیلمسازهایی مثل آیزنشتاین، کوبایاشی و خیلی های دیگر در سینمای جهان که بهترین فیلم های تاریخ سینما را ساخته اند هرگز در مراسم اسکار انتخاب نشدند. از یک نظر البته این نادیده گرفتن ها طبیعی بود. چون مراسم اسکار اولا نه تنها آمریکایی که یک مراسم لس آنجلسی است. چون قاعده اش این است که یک فیلم برای حضور در چنین مراسمی باید حتما در یک زمان خاصی در لس آنجلس اکران شده باشد. به همین خاطر هم هست که خیلی از آمریکایی ها اصلا اسکار را قبول ندارند و در آن شرکت نمی کنند. مثلا سال گذشته وودی آلن برنده بهترین فیلمنامه اسکار شد، اما نرفت جایزه اش را بگیرد. یا آدم هایی مثل مارلون براندو، ژان لوک گدار ( حتی برای دریافت اسکار یک عمر فعالیت هنری ) و خیلی های دیگر هیچ گاه در اسکار شرکت نکردند و آن را جدی نگرفتند.

-اما همه طوری درباره اسکار نظر می دهند که گویی فقط امسال یک فیلم سطح پایین به نام «آرگو» برنده اسکار شده و قبلا فقط فیلم های بزرگ به چنین جایزه ای دست می یافتند.

این اتفاق هر سال در اسکار رخ می دهد. با مرور تاریخ اسکار می بینید که بسیاری از فیلم هایی که لایق نبودند اسکار گرفتند و بسیاری هم که آثار برتری بودند از این جایزه محروم شدند. اینکه می گویند چرا فیلم «آرگو» به رغم ضعیف بودن نسبت به خیلی از آثار، برنده بهترین فیلم شده است، یک اتفاق عجیب و غریبی نیست و همواره رخ داده است. در تاریخ سینما، 3 فیلم، بیشترین تعداد جایزه اسکار را گرفته اند؛ «بن هور» و " تایتانیک" و «ارباب حلقه ها» که هر کدام 11 جایزه اسکار گرفتند. اما جالب است بدانید که به اعتراف کارشناسان، این3 فیلم  از ضعیف ترین فیلم های دوره خودشان بودند. یا فیلم «ژی ژی» که در دوران افول کارگردانش وینسنت مینه لی 8 جایزه اسکار گرفت. این یک قاعده است. چون اسکار اصلا به هنر و سینما نظر ندارد. این حرف خودشان است. در نخستین ضیافت شام به مناسبت آغاز فعالیت اسکار در منزل  لویی بی مایر از بنیانگذاران هالیوود ، طی بیانیه ای  اعلام می کنند که جایزه اسکار با دو هدف برگزار می شود؛ اول برپایی صنعت سینمای آمریکا و دوم بسط فرهنگ و ایدئولوژی آمریکایی. آنها اصلا هیچ اشاره ای به هنر نکردند.

-آیا می توان گفت که اسکار سال گذشته با انتخاب فیلم ایرانی «جدایی نادر از سیمین» به کشور ما روی خوش نشان داد، اما امسال علیه ایران عمل کرد و «آرگو» را انتخاب کرد. آیا این یک تناقض نیست که بگوییم یک انتخاب، بر اساس شاخص های هنری و سینمایی بود و این یکی به خاطر مسائل سیاسی؟

به نظرم باید از همین تناقض استفاده کرد و پاسخ به این سئوال را داد. اعضای اسکار که در این یک سال تغییری نکردند و سیاست های  اسکار هم عوض نشده است. دکترین آن هم که عرض کردم، مشخص است:یک؛ حمایت از صنعت سینمای آمریکا، دو؛ بسط ایدئولوژی آمریکایی. این یک واقعیت است که هر سال فیلمسازانی از اقصی نقاط دنیا در اسکار حضور می یابند و جایزه هم می گیرند. آنگ لی از تایوان، خاویر باردم از مکزیک و آمنابار از اسپانیا، والتر سالس از برزیل، ژانگ ییمو از چین، گیلرمودل تورو از مکزیک و ... ازجمله مشهورترین فیلمسازان غیرآمریکایی اسکاری هستند. اما مسئله این است که همه این ها زیر چتر فرهنگ و ایدئولوژی آمریکایی جمع می شوند. اسکار هیچ گاه نمی آید به آنگ لی تایوانی جایزه بدهد بلکه به آنگ لی آمریکایی جایزه می دهد یا والترسالس یا خاویرباردم آمریکایی جایزه می گیرند. یعنی آن هایی که بتوانند این فرهنگ و ایدئولوژی را بسط بدهند. به همین دلیل هم هست که کوروساوای ژاپنی با وجودی که فیلم های خوبی ساخته بود اما تحویلش نمی گرفتند، اما همین که فیلم «راشامون» را که فرضیه نسبیت گرایی را مطرح می کند می سازد به او جایزه می دهند. با همین الگو می توان بررسی کرد که آیا سال گذشته اسکار به سینمای ایران روی خوش نشان داد یا نه، به خاطر حفظ فرهنگ ایرانی بود یا رعایت ایدئولوژی آمریکایی ؟ به ویژه وقتی که می بینیم برای نخستین بار دولت آمریکا از طریق سخنگوی وزارت امور خارجه خود  می آید برای موفقیت یک فیلم (جدایی نادر از سیمین) در اسکار موضع رسمی می گیرد! اصلا چنین چیزی در تاریخ اسکار سابقه ندارد، حتی برای فیلم های خودشان! یعنی حمایت از یک فیلم در اسکار توسط دولت آمریکا، با «جدایی نادر از سیمین» شروع می شود و بعد به «آرگو» می رسد. کافی است به لیست افرادی که دولت ایالات متحده از آن ها حمایت کرده توجه کنیم؛ آیا نامی غیر از جلادان رژیم صهیونیستی، دیکتاتورهای آمریکای لاتین، دیکتاتورهای ویتنام و همه افرادی که در تاریخ بدنام بوده اند دیده می شود؟ آیا یک فرد آزادی خواه و طرفدار انسانیت جزو این لیست بوده است؟ دوستانی که سال گذشته برای کسب جایزه اسکار یقه دراندند، باید چشمانشان را باز کنند و از اینکه خودشان را به خواب زده اند و یا خواب هستند دربیایند. امروزه دیگر این چیزها رو شده است و حتی خود روشنفکران آمریکایی نیز این گونه مسائل را اعتراف می کنند. به قول سهراب سپهری با ذره هوشی و سر سوزن ذوقی می توان فهمید. چطور می توان پذیرفت که اسکار یک سال طرفدار ما است و حاضر می شود صرفا به خاطر ارزش های سینمایی یک فیلم، به ایران جایزه بدهد، اما درست یک سال بعد دشمن ما می شود؟ دوستان باید این تناقض ها را برای ما روشن کنند که بالاخره دم خروس را باور کنیم یا قسم حضرت عباس را؟

-آیا باید در این جشنواره ها شرکت کرد و از موقعیت آن ها برای مطرح کردن سینمای کشورمان بهره برد یا به خاطر همین مواضع سیاسی غالب و حاکم بر آن ها، بهتر است تحریمشان کنیم؟

تحریم اسکار یک جُک است. مثل این است که ما لیگ فوتبال آمریکایی را تحریم کنیم! یا مثلا بخواهیم درباره حضور یا عدم حضور در مسابقات «NBA» ( لیگ بسکتبال آمریکا) تصمیم بگیریم. اسکار یک مراسم آمریکایی با قواعد آمریکایی است. یک زمانی است که شما جزو یکی از اقمار آمریکا هستید و سلطه را پذیرفته اید. اما یک موقع ادعا می کنید که فرهنگ و ارزش های خودتان را دارید. بنابراین تحریم اسکار یک شوخی است.

-اما این دوستان می گویند که جایزه اسکار برای ما یک فرصت است و چنانچه به استقبال جشنواره ها و جوایز خارجی نرویم، سینمایمان در جهان منزوی و منفعل می شود.

این یک حرف ساده لوحانه است.خیلی از اساتید و بزرگان تاریخ سینما حتی یک بار هم به اسکار نرفتند و جایزه ای هم از آن نگرفتند، آیا منفعل شدند؟ این یک هاله متوهمانه است که دور خودمان پیچیده ایم. مثل همان کسی که به دروغ می گفت در جایی آش می دهند و بعد خودش دنبالش می رفت! بهتر است یک خورده چشمانمان را باز کنیم، مطالعه کنیم و یک مقدار فیلم نگاه کنیم! به دو تا شبکه تلویزیونی و چهارتا خبر خبرگزاری ها دلمان را خوش نکنیم. این یک توهم است که با شرکت در اسکار به عرش می رویم و با عدم شرکت در آن منفعل می شویم.

-پس باید چه کنیم؟

این سینمای ماست که باید از انفعال خارج شود. سینمای ما از قدرت بالقوه ای برخوردار است و فرهنگی پشتوانه آن است که می تواند در عرصه جهانی ده ها، بلکه صدها برابر اسکار جریان ساز باشد. یعنی جشنواره هایمان حداقل در سطح کشورهای اسلامی و آزادی خواه جهان فراگیر شوند. چون بسیاری از سینماگران مستقل دنیا و بسیاری از فضاهای فرهنگی حتی در خود غرب و در آمریکا، از سلطه امروز به اصطلاح لیبرالیسم غربی یا همان دیکتاتوری مدرنیسم سرخورده و دلزده شده اند و دنبال مفرهای جدیدی می گردند، به ویژه که این فضاهای گریز از طرف کشورهایی که برای غرب شاخ و شانه می کشند، ایجاد شود. هنوز فراموش نکرده ایم که جشنواره فیلمسازان مستقل که شهریور امسال در تهران برگزار شد چه استقبالی را از سوی فیلمسازان جهان در پی داشت. مطمئن هستم که جشنواره فجر هم اگر از پیروی از کن و برلین دست بردارد و مستقل باشد، می تواند ده ها جشنواره مثل آن ها را توی جیبش بگذارد. اصلا مگر آن ها چی هستند؟ دنیا دنبال حرف جدید است. ما باید میادین بازی آن ها را رها کنیم و میدان بازی خودمان را طراحی نمائیم. امروز مگر غیر از این است که جبهه مقاومت در مقابل اسرائیل همه روشنفکران دنیا را به دنبال خودش کشانده است؟ ما باید این ها را دریابیم.

- با بررسی فیلم های برگزیده هر دوره اسکار، می توان رویکرد مشخصی را در آن ها دید. مثلا در یک دوره، اغلب آثار برگزیده در توجیه اشغالگری و منجی نشان دادن آمریکا ساخته شده اند. یا در دوره ای دیگر، عبور از بحران مطرح می شود. سال گذشته نیز تقریبا همه فیلم های برگزیده اسکار، در ستایش میراث و گذشته غرب بودند. آیا چنین مسئله ای را قبول دارید؟

دقیقا همین طور است. یعنی هر سال بنابر شرایط زمانی یک سری فیلم ها براساس بخشنامه های نانوشته و دستورات نادیده در اسکار برجسته می شوند. معمولا گفته می شود که در آمریکا، دولت به فیلمسازان دستور نمی دهد، درحالی که دولت در آمریکا یک مفهوم دیگری دارد. دولت در آمریکا دراصل کمپانی ها هستند. همه می دانند که روسای کمپانی های فیلمسازی در آمریکا هم در تراست های اقتصادی حضور دارند، هم شریک زراد خانه های تسلیحاتی هستند، هم در تینک تانک های استراتژیک عضویت دارند و خلاصه اینکه همه جا هستند. درواقع دولت اصلی در آمریکا همین ها هستند و امثال بوش و اوباما فقط یک عروسک هستند. این ها براساس منافع خودشان و نه منافع ملی آمریکا به فیلم ها سمت و سو می دهند. در خاطرات برخی از مدیران این کمپانی ها ازجمله کارل لیملی خوانده ایم که آن ها فیلم ها را یک به یک می دیدند و بعضی از صحنه ها را نیز کوتاه می کردند. این موضوع در گفته های فیلمسازها هم آمده است. مثلا کلینت ایستوود در مصاحبه ای گفته بود که برای ساخت فیلم «رودخانه مرموز» در به در دنبال یک کمپانی می گشته  تا بتواند فیلمش را در آن بسازد ولی کسی قبول نمی کرده یا تیم برتون یک بار گفته بود که هنوز نتوانسته فیلم دلخواه خودش را بسازد، یعنی با سانسور روسای کمپانی ها مواجه شده است. دو سه سال پیش هم فیلمی ساخته شد به نام «آنچه اتفاق افتاد» که در شبکه ویدئویی هم منتشر شد که ماجرای همین کمپانی ها را افشا می کرد و احتمالا کارگردان آن بری لوینسون هم به همین دلیل پس از ساخت این فیلم منزوی شده است. حتی ما شاهد این گونه اتفاقات بوده ایم که پس از 11سپتامبر جرج بوش همه تهیه کنندگان را جمع کرد و درباره امنیت ملی آمریکا با آن ها حرف زد و بلافاصله پس از آن، فیلم ها سمت و سوی خاصی پیدا کردند. اینکه هر سال می بینیم فیلم های برگزیده اسکار، رویکرد خاصی دارند، یک واقعیت است.

-یعنی می خواهید بگوئید که این فیلم ها به گونه ای سعی در پاسخگویی به نیازها و مقتضیات زمانه هستند؟

دقیقا برعکس! یکی از تعاریفی که معمولا درباره فیلم اجتماعی مطلوب ارائه می دهند این است که یک فیلم باید بازتاب دهنده شرایط و واقعیت های زمانه خودش باشد. اما در فیلم های برگزیده اسکار و حتی جریان غالب در هالیوود می بینیم که نه تنها این گرایش وجود ندارد که در آن ها سعی می شود تا واقعیت های امروز کشور آمریکا به گونه ای دیگر جلوه داده شوند. یکی از این واقعیات، شکل گیری جنبش وال استریت است که علیه اقلیت یک درصدی حاکم برخاسته اند. اقلیت سرمایه دار که اتفاقا صاحبان کمپانی های فیلمسازی آمریکا نیز بخشی از آن ها هستند. اما در فیلم های برنده اسکارامسال بدون اشاره به وجود چنین واقعیتی، رویکرد تقدیر و تجلیل از سرمایه داری تجسیم یافته است. یعنی در همه این آثار، سرمایه داری، جریانی منجی نشان داده می شود که اگر نباشد، همه چیز از هم می پاشد.

-رویکرد تجلیل از سرمایه داری چگونه در همه فیلم های برگزیده اسکار متجلی شده است؟

فیلم «آرگو» که به اعتراف بن افلک با سفارش سازمان سیا ساخته شده است و یک فیلم فراجامعه محسوب می شود، یعنی منافع سرمایه داری در جهان را ستایش می کند. فیلم «30دقیقه بامداد» هم این موضوع را در قالب اشغالگری و توجیه حضور نظامی آمریکا در افغانستان به تصویر کشیده است. فیلم «زندگی پی» هم که به ظاهر غیرسیاسی است و انصافا هم فیلم خوش ساخت و هوشمندانه ای هم هست، دقیقا نشان می دهد که یک سرمایه دار هندی صاحب باغ وحشی است که استعاره جامعه انسانی است که در آن ضمن وهن ارزش های دینی القا می شود که اگر این جامعه از سیطره مدیریت سرمایه دار خارج شود، همه بحران زده می شوند و به سمت نابودی می روند. فیلم «جانگوی از بند رها شده» ظاهرا به ماجرای برده داری در آمریکا عنایت دارد که اینجا نیز یک سرمایه دار آلمانی اقدام به آزاد نمودن برده ها می کند. درست مانند فیلم «لینکلن» که در آن نشان داده می شود که این سرمایه دارهای سفیدپوست هستند که آزادی را به سیاه پوست ها اعطا می کنند. در فیلم «عشق» هم گفته می شود که زندگی و عشق در بستر زندگی غیرسرمایه داری و به قول معروف ساده زیستی به تراژدی ختم می شود. در مقابل شاهد موفقیت شخصیت سرمایه دار در این فیلم هستیم. در فیلم «حیوانات حیات وحش جنوبی» هم تصویری بسیار منفی از محرومان و مخالفان سرمایه داری نشان داده می شود. اینجا هم باز سرمایه دارها هستند که آن ها را نجات می دهند. یا در فیلم «کتاب بارقه امید» هم شرط بندی به عنوان یکی از ارکان نظام سرمایه داری موجب موفقیت و پیوند شخصیت ها می شود. در فیلم "بینوایان" تام هوپر هم برای تجلیل از سرمایه داری ، حتی نیمه انقلابی رمان ویکتور هوگو نادیده گرفته شده و قیام ماریوس و دوستانش ، اقدامی ابتر و بی حاصل نمایش داده می شود! علاوه بر آثار اسکاری، امسال فیلم های مشهور روز سینمای آمریکا هم دارای این رویکرد بودند. ازجمله «طلوع شوالیه تاریکی» که در آن یک سرمایه دار با پول خود، جامعه را متحول می کند و از شر عوامل تروریست آزاد می کند. بنابراین ستایش از سرمایه داری، خط اصلی فیلم های اسکار امسال بودند. جا دارد در همین جا به این نکته هم اشاره کنم که به غلط در میان دوستان رایج شده است که می گویند، سینمای آمریکا در جهت منافع ملی آمریکاست. اما واقعیت این است که این سینمادر خدمت منافع اقلیت سرمایه دار است. همچنان که چندی پیش نیز 16 سازمان امنیتی آمریکا در بیانیه مشترکی اعلام کردند که حکومت آمریکا درحال قربانی کردن منافع ملی این کشور برای اقلیت صهیونیست است.

کی از ویژگی های فیلم های اسکاری در سال های اخیر، توجه به سیاهپوست ها و گرایش به اصطلاح ضدبرده داری است. سال قبل فیلم «خدمتکار» در میان برگزیده های اسکار بود و امسال نیز دو فیلم «لینکلن» و «جانگوی رها شده» چنین بودند. آیا واقعا اسکار مخالف برده داری شده است؟

در همه این فیلم ها که نام بردید، سیاهپوست ها عنصر درجه دو محسوب می شوند. مثلا در فیلم «خدمتکار» درست مثل فیلم «بربادرفته» سیاهپوست خوب کسی معرفی می شود که در خدمت اربابش باشد. در «لینکلن» و «جانگو» هم سیاهپوست ها آزادی خود را از سفیدپوست ها می گیرند و خودشان منفعل و هیچ کاره اند. اما در این زمینه جای این سئوال پیش می آید که چرا در هالیوود، همچنانکه برای جبران ظلمی که طی سالها در حق سیاهان شد ، فیلم می سازند اما هیچ وقت فیلمی برای ادای دین به سرخ پوست ها ساخته نمی شود. شاید گفته شود که چون رئیس جمهور این کشور امروز یک سیاهپوست است. اما باتوجه به اینکه قبل از سیاهپوست ها، این سرخ پوست ها بودند که هدف ظلم و جنایات آمریکایی ها قرار گرفتند، عجیب است که در هالیوود هیچ فیلمی برای ادای دین به آن ها تولید نشده است. به نظرم قبل از هر موضوعی ، این یک مسئله ایدئولوژیک است و در ایدئولوژی صهیونیسم مسیحی حاکم در آمریکا و سینمای این کشور ریشه دارد. صهیونیست های مسیحی، دست یابی به قاره آمریکا را فتح سرزمین موعود می دانستند و بومیان این سرزمین (سرخپوست ها) را کنعانی می نامیدند و به همین دلیل هم آن ها را قتل عام می کردند. در منابع تاریخی آمده که فرماندهی قتل عام اکثریت سرخپوستان را کشیشان مسیحی صهیونیست برعهده داشتند و این کار را براساس فرامین شبه دینی انجام می دادند. به همین دلیل هم هست که نوام چامسکی می گوید قتل عام سرخپوستان در آمریکا شبیه به کشتار مردم فلسطین در سرزمین های اشغالی است. از این رو نیز در هالیوود هیچ گاه به مظلومیت سرخپوست ها اشاره نشده مگر موارد خیلی معدودی همچون فیلم "رقصنده با گرگ ها" که بازهم اصل داستان ، سفید پوستی است که به کمک آنها می رود.

پخش مجدد مجموعه مستند "...و اینک آخرالزمان " از شبکه خبر

$
0
0

 

...و اینک آخرالزمان در نوروز92


 

مجموعه مستند "...و اینک آخرالزمان" درباره چگونگی شکل گیری و توسعه سینمای غرب و هالیوود در ایام نوروز 1392 از شبکه خبر پخش می شود.

در این مجموعه مستند براساس اسناد و مدارک مستند ( که از سوی مراکز اطلاعاتی و آکادمیک خارج کشور در آمریکا و اروپا انتشار یافته است ) و اظهار نظرات کارشناسان داخلی و خارجی ، برای نخستین بار از زاویه ای تازه و نو به تاریخ پیدایش سینما ، بسط و گسترش آن و فراز و نشیب هایش در غرب و آمریکا به خصوص هالیوود به عنوان اصلی ترین کانون سینمای امروز پرداخته می شود. در این نگرش نو ، سینمای غرب به عنوان حلقه ای از آخرین حلقات زنجیره پدید آمدن و رشد غرب جدید مورد بازنگری و بازخوانی قرار خواهد گرفت . حلقه ای که چشم انداز بسیار وسیع تر از هنر و سرگرمی را برای مخاطبانش مدنظر داشته و دارد. از همین رو ، امروز به مرحله ای رسیده که سینمای آخرالزمانی علنا به عنوان اصلی ترین جریان آن ، خود را به اثبات رسانده است.

بررسی ژانرهای سینمایی و خاستگاه ایدئولوژیک آنها ، جریان های اصلی سینمای هالیوود ، پیدایش و حاکمیت نظام استودیویی ، جایگاه سینماگران برجسته هالیوود در سرویس های اطلاعاتی و جاسوسی و نقش آنها شکل گیری محورها و درونمایه های سینمای آمریکا ، تحولات یکصد و پانزده ساله این سینما از آغاز تا امروز و ...از جمله موضوعاتی هستند که در مجموعه مستند "...و اینک آخرالزمان" به همراه تصاویر وفیلم هایی که برای اولین بار بر صفحه تلویزیون ایران نقش می بندد ، به نمایش درخواهند آمد.

مجموعه مستند "...و اینک آخرالزمان" به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی توسط رضا جعفریان در 30 قسمت برای گروه سیاسی شبکه خبر تهیه شده بود که در خرداد و تیرماه سال 1391 از شبکه خبر به نمایش درآمد و قرار است در ایام نوروز 1392 هر روز 2 قسمت از آن روی آنتن این شبکه برود.

سال نو مبارک باد !

$
0
0

امسال هم بدون تو ، مولا تمام شد                 شادی برای اهل تماشا ، تمام شد

تنها کنار سفره تحویل  تا به کی ؟                   صبر و قرار و حوصله ما تمام شد

مجنون به یاد حضرت لیلا نفس کشید              تا لحظه ای که در دل صحرا تمام شد

هستم به روز وعده خوبان امیدوار                    روزی که کاش و شاید و اما تمام شد

سال جدید می رسد ، آقا تو هم بیا                 تا گفت و گو کنیم ، تمنا تمام شد

سال جدید کاش بگوییم با همه                       سال ظهور یوسف زهرا شروع شد

ایام فاطمیه تسلیت باد

$
0
0

 

در این بهار که با فاطمیه گشته قرین               نسیم و سبزه و گل سوگوار فاطمه‌اند
فقط نه یاس لباس کبود کرده به تن                که لاله‌های جهان داغدار فاطمه‌اند
کبوتران حرم سر به زیر پر، خاموش                چو بلبلان چمن غمگسار فاطمه‌اند
به قطره قطره شبنم چو بنگری بینی              که شاخه شاخه‌ی گل اشکبار فاطمه‌اند
زجان و دل همه‌ی شیعیان به شورو نوا           بیاد رنج و غم بی‌شمار فاطمه‌اند
(سخا) سعادت عالم نصیب آنهاییست            که عاشق علی و دوستدار فاطمه‌اند

نگاهی به سی و یکمین جشنواره فیلم فجر - بخش اول

$
0
0


 زخمی که بازهم سرپوش گذارده شد


 

در مناظره دی ماه سال 1390 با جناب معاونت سینمایی آن روز و رییس سازمان سینمایی امروز ، وقتی به وضعیت نامطلوب سینمایی اشاره کردم ، ایشان پاسخ دادند که به جای نمایش های کاذب از اوضاع خوب سینمای ایران ، زخمی را گشوده اند که همگان دریابند سینمای ایران در چه وضعیتی به سر می برد ، زخمی که گویا  تا آن هنگام پنهان بوده است! ایشان فرمودند :

"...من یکی از کارهایی که طی این دو سال کردم ، البته برای شخص خود من آسیب داشت اما  فکر می کنم برای آینده سینمای ایران خیلی موثر بود این بود که سعی کردم ، ماهیت سینمای ایران را بریزم بیرون...گفتیم ما می خواهیم آنچه در سینمای ایران هست ، خوب یا بد ، همه این را ما عرضه کنیم.  ابتداش هم جشنواره فجر است... لذا ما گفتیم تو این جشنواره فجر همه فیلم ها را همه ببینند. اینهایی که می توانند صاحب نظر باشند، ذی نفع باشند . درد را همه ببینند...گفتیم نه بگذار پانسمان را بازکن ، اگر بوی متعفن هم دارد بگذار پخش بشود. اگرچه چهره زیباست و اگرچه بدن قدرتمند است اما این زخم پا را بگذار همه ببینند تا برویم درمانش کنیم..."

بنده در همان مناظره به ایشان عرض کردم زخم باز کردن و عدم شناخت علت زخم برای درمان قطعی ، نمی تواند مشکل گشا باشد و آن زخم بتدریج کلیت پیکر سینمای ایران را در بر خواهد گرفت. متاسفانه علل آن زخم ، مورد بررسی و تحلیل قرار نگرفت و مسئولان سینمایی به طریق درمانش راه نبردند. پس گویا تصمیم گرفتند تا دوباره آن زخم را بسته و سرپوش گذارند تا بوی تعفنش ، فضای جشنواره فیلم فجر را فرا نگیرد. آنچه در سی و یکمین جشنواره فیلم فجر اتفاق افتاد ، حکایت همین سرپوش نهادن بر آن زخم کهنه و  درمان نشده بود.

بنابراین تعداد زیادی فیلم که احتمالا حکایت تکراری جراحت های کهنه این سینما بودند ،  از صحنه جشنواره سی و یکم کنار ماندند . فیلم هایی چون "زندگی مشترک آقای محمودی و بانو"، "پرویز"، "همه چیز برای فروش"، "مهمونی کامی"، "تابور"، "لرزاننده چربی"، "سیزده"، " این یک رویاست"، "گس" و ...

سطح بسیار نازل و ضعیف ساختار و محتوای اکثر آثار حاضر در بخش مسابقه جشنواره سی و یکم ، نشانگر آن است که فیلم های یاد شده به دلیل ساختار سینمایی و یا مسائلی از این قبیل حذف نشدند ، چنانچه شواهد متعدد مستند نیز براین فرضیه صحه می گذارند.

فیلم های فوق الذکر که در مجموع با تعداد فیلم های حاضر در بخش مسابقه سینمای ایران ، برابری می کنند ، از همین معاونت سینمایی ( یا سازمان سینمایی ) و اداره نظارت آن ، مجوز فیلمنامه و پروانه ساخت دریافت داشته و در مراحل مختلف تولید ( بنا بر ادعاهای اداره نظارت و ارزشیابی ) مورد ارزیابی قرار گرفته اند و به طور قریب به یقین پروانه نمایش نیز دریافت نموده و بر پرده سینماها خواهند رفت ، چنانچه در سال جاری نیز مانند همین فیلم ها از قبیل "من مادر هستم" ، "گشت ارشاد" ، "من همسرش هستم" ، "خصوصی" ، "انتهای خیابان هشتم" ، "پذیرایی ساده" و ... مجوز نمایش دریافت کرده و علیرغم مخالفت ها و اعتراضات گوناگون از سوی اقشار مختلف مردم و ائمه جمعه و نمایندگان مجلس و ...به اکران عمومی درآمدند!!

 

هیئت داوری غیر تخصصی و عذر بدتر از گناه

 

اما شاید بتوان گفت بخش دیگری از زخم فوق که در زیر پانسمان کاذب مسئولان سینمایی پنهان نشد ، در گزینش های هیئت های انتخاب و داوری بروز کرد. مجموعه ای از ضعیف ترین و آماتوری ترین فیلم ها ( اگرچه اغلب آثار سالم و استرلیزه ای به نظر می آمدند) برای بخش مسابقه سینمای ایران جشنواره فیلم فجر انتخاب گردید که زمانی برای خود حرمت و اعتباری داشت و با این انتخاب های ضعیف  همه آن اعتبار زیر علامت سوال رفت.

فیلم هایی همچون "قاعده تصادف" ، "آسمان زرد کم عمق" ، "هیچ کجا  هیچ کس" ، "زیباتر از زندگی" ، "خسته نباشید" ، "کلاس هنرپیشگی" ، "حوض نقاشی" ، "عقاب صحرا" ، "چه خوبه که برگشتی" ، "قصه عشق پدرم" ، "گام های شیدایی" و "برلین منفی هفت" که اگرچه بعضا با سرمایه های هنگفت دولتی تولید شده بودند ولی از کمترین ساختار سینمایی بی بهره بوده و در سطح دم دستی ترین فیلم های آماتوری، اغلب طرح های یک سطری (که شاید در اندازه یک فیلم کوتاه 10-20 دقیقه ای جواب می دادند ) را به آثار به اصطلاح سینمایی 90 تا 120 دقیقه بدل ساخته و  به شعور و فهم مخاطب توهین روا داشته بودند. این درحالی بود که فیلم های خوش ساخت و حرفه ای مانند "سر به مهر" به کارگردانی هادی مقدم دوست و "تنهای تنهای تنها" ساخته احسان عبدی پور از بخش اصلی مسابقه سینمای ایران محروم مانده بودند و اثر تکان دهنده دیگری به نام "فرشتگان قصاب" ساخته سهیل سلیمی ( به دلائل واهی ) در هیچ یک از بخش های مسابقه قرار نگرفته بود. 

جای دیگری که گویا زخم مورد نظر جناب معاون سرباز کرد ، در ترکیب هیئت های داوری جشنواره سی و یکم فیلم فجر بود.  ترکیب هایی که در همان هنگام اعلان خبری ، مورد حیرت و شگفتی های مختلف قرار گرفت.

اگرچه استانداردهای جشنواره های جهانی مطلوب سینما و جشنواره ما نمی تواند باشد و از این لحاظ نیز بایستی استانداردهای خود را ایجاد نماییم ولی از آنجا که مسئولین سینمایی و جشنواره ای ما اغلب به همین استانداردهای رایج تمسک می جویند باید گفت در استاندارد هیئت های داوری جشنواره های روز دنیا ، معمولا افرادی انتخاب می شوند که در زمان گزینش برای داوری از مزیت های تخصصی و برتر برخوردار باشند. فی المثل اغلب جشنواره های مهم دنیا معمولا از برگزیدگان دوره پیش خود یا منتخبان دیگر جشنواره های معتبر به عنوان داور بهره می جویند تا هم این برندگان را مجددا مورد تشویق قرار داده باشند و هم بر اعتبار جشنواره خود افزوده باشند. مثلا کلینت ایستوود در زمانی به عنوان رییس هیئت داوران جشنواره فیلم کن انتخاب شد که به تازگی با فیلم "نابخشوده" ، هم جوایز اصلی اسکار را دریافت کرده و هم مجددا پس از سالها در عرصه سینمای جهانی مطرح گردیده بود.

اما متاسفانه هیئت های داوری جشنواره امسال فیلم فجر تقریبا از چنین داورانی که در عرصه سالهای اخیر سینمای خودی و حداقل در همین جشنواره فیلم فجر و دوسه دوره اخیرش ، موفقیت هایی را کسب کرده باشند ، بی بهره بود.

به جز داوود میرباقری ( که با مجموعه "مختار نامه" در واقع چندین فیلم سینمایی فاخر را به مخاطبانش ارائه کرد ) و جمال شورجه در هیئت داوری بخش سودای سیمرغ ( مسابقه سینمای ایران ) ، بقیه اعضای این هیئت داوری از وضعیت مطلوب سینمایی و تخصصی در دو سه سال اخیر برخوردار نبوده بلکه بعضا طی این سالها در یک سیر نزولی باورنکردنی قرار گرفته اند.

مثلا رسول صدر عاملی به عنوان قدیمی ترین عضو این گروه که آثار مهمی در زمینه فیلم های  اجتماعی ساخته و از سال 1385 هم درگیر ساخت سه گانه ای برای آستان قدس رضوی درباره زیارت حضرت امام رضا (ع) بود که دو قسمت نخست آن ("شب" و "هرشب تنهایی") فیلم های نسبتا قابل قبولی از کار درآمدند ،  پس از آن با فیلم "زندگی با چشمان بسته" از سینمای موفق خودش فاصله گرفت و سال گذشته نیز با سومین قسمت از سه گانه آستان قدس به نام "در انتظار معجزه" یکی از ضعیف ترین فیلم های سالهای اخیر سینمای ایران را ارائه نمود. فیلمی که به نظر می آمد به دلیل کمبود نماهای گرفته شده و برای رساندن به زمان یک فیلم بلند سینمایی ، حتی از راش های اوتی نیز استفاده شده بود. با این وجود زمان فیلم از 65 تا 70 دقیقه فراتر نرفت . مضافا اینکه فیلم در واقع به ضد هدف اصلی سفارش دهنده اش بدل شده بود ، به گونه ای که مخاطب ، در برداشت مثبت از مفهوم زیارت دچار تردید می گردید.

بهروز افخمی ( عضو دیگر هیئت داوران ) نیز در سالهای اخیر با دو فیلم "فرزند صبح" ( درباره کودکی حضرت امام خمینی رحمه الله علیه ) که علاوه بر ساختار فوق العاده ضعیف ، برداشتی اومانیستی از دوران کودکی امام داشت و فیلم "سن پترزبورگ" ( که خود افخمی نیز تا مدتها آن را متعلق به خودش نمی دانست ) افول شدید خویش را در عرصه فیلمسازی به رخ کشید.

مهدی فخیم زاده هم پس از فیلم "هم نفس" در سال 1382 ، نزدیک به 10 سال است که از عرصه سینما دور بوده و 3 سریال تلویزیونی وی در این سالها یعنی "حس سوم" ، "بی صدا فریاد کن" و "قتل در ساختمان 85" هم در سطح مجموعه های معمولی تلویزیون ارزیابی شد و نتوانست در سطح سریال هایی مانند "تنهاترین سردار" یا "ولایت عشق" حداقل توفیقی برای وی به همراه آورد.

ضیاء الدین دری ( یکی دیگر از اعضای داوری مسابقه سینمای ایران ) نیز پس از فیلم هایی مانند "لژیون" و "سینما ، سینماست" در دهه اخیر  دو سریال "کیف انگلیسی" و "کلاه پهلوی" را روی آنتن برده که این آخری هم از جهت فرم و به لحاظ محتوی حرف چندانی برای گفتن ندارد و ضعف های فراوانی در ساختار سینمایی و روایتی آن به چشم می خورد.

و بالاخره مصطفی شایسته که سوال برانگیزترین عضو هیئت داوران امسال بود ، سال گذشته به عنوان کارگردان ، با فیلم "من همسرش هستم" علاوه براینکه یکی دیگر از آثار ضعیف و آماتوری جشنواره سال گذشته را رقم زد ، سازنده یکی از خیل فیلم هایی به شمار آمد که به بزرگنمایی درمورد بحران های اخلاقی و اجتماعی قشر معدودی از جامعه پرداخته و در همین راستا مورد اعتراض اقشار مختلف مردم قرار گرفتند. آیا انتخاب مصطفی شایسته به عنوان عضو هیئت داوران بخش مسابقه سینمای ایران سی و یکمین جشنواره فیلم فجر ، دست مریزادی از سوی مسئولین سینمایی برای ساخت همان فیلم "من همسرش هستم" بود؟!!

طبیعی است حاصل چنین داوری می شود سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه برای یک فیلم کم مایه و ضعیف و از طرف دیگر ضد خانواده و مروج سبک زندگی بی بندبارانه لیبرالی به نام "قاعده تصادف"که از ساده ترین و پایه ترین اصول فیلمنامه نویسی بی بهره است چه برسد به جذابیت ها و خلاقیت ها و ...

طبیعی است حاصل چنین داوری ، جایزه ویژه اش به یک شوی خانوادگی دیگر از علیرضا داوود نژاد تعلق می گیرد که نه فیلمنامه ای دارد و نه کارگردانی و فقط این بار جناب کارگردان هوس کرده تا مابین پشت دوربین و جلوی دوربینش ، یک خط فرضی لوس و بی مزه بکشد تا بار دیگر گروهی را به اصطلاح سرکار بگذارد و انگار بیش از همه ، همین حضرات داور سرکار رفته اند!!

و بالاخره حاصل چنین داوری غیر تخصصی ، جایزه بهترین بازیگر نقش اول زن می شود برای بازی معمولی ، پیش پا افتاده و  همیشگی پگاه آهنگرانی ( کافیست سری به فیلم های قبلی اش بزنید و متوجه شوید که برخلاف بازیگر مقابلش،کوچکترین خلاقیتی در اجرای نقش به خرج نداده است. حالا دیگر همه آن عقبه عناد و کینه اش نسبت به انقلاب و حرکاتی که در جشنواره های خارجی برای به حراج گذاردن اعتبار ایران و ایرانی به نمایش گذارد ، بماند) و در نظر نگرفتن بازی های خوب لیلا حاتمی در فیلم "سر به مهر" ، نگار جواهریان در فیلم "حوض نقاشی" و طناز طباطبایی در فیلم "هیس! دخترها فریاد نمی کشند" و ... و جایزه بهترین بازیگر مرد بازهم به بازی همیشگی و غیرخلاقانه حمید فرخ نژاد در فیلم پرخرج "استرداد" می رسد و هنرمندی امثال آرش مجیدی در فیلم "سر به مهر" ، میثم فرهومند در فیلم "تنهای تنهای تنها" ، رضا ناجی در فیلم "ترنج" و ...نادیده گرفته می شود.

و بالاخره حاصل همه این داوری های غیر تخصصی ، بیانیه ای غیر مربوط و تکراری و کلیشه ای به سبک و سیاق همه آن بیانیه هایی بود که تهیه کنندگان ورشکسته و فیلمفارسی ساز در طول سال گذشته صادر کردند تا از آثار مبتذلی مانند "گشت ارشاد" و "خصوصی" و "من مادر هستم" و ...اعاده حیثیت کرده و در مقابل اراده مردم مسلمان و بصیرت ائمه جمعه و نمایندگان مجلس بایستند و حالا در کمال تاسف ، هیئت داوران بخش مسابقه سینمای ایران جشنواره فیلم فجر ، به جای تحلیل کارشناسانه فیلم های حاضر در جشنواره ، همصدای مبتذل سازان فوق ، بیانیه صادر می کند تا سالن های سینما را در غیاب فیلم های سخیف و مبتذل فوق ، سوت و کور بخواند و برای انتخاب های سطحی و غیر تخصصی اش ، توجیه بتراشد و عذر بدتر از گناه بیاورد! غافل از آنکه ، همان فیلم های ساختار شکن و مغایر با ارزش های دینی و ملی بودند که تماشاگر را از سالن های سینما فراری دادند .

داوری غیر استاندارد ، زخم کهنه دیگر جشنواره فیلم فجر

 اما همه آنچه گفته شد افزون بر غیراستاندارد بودن کلیت داوری بخش مسابقه جشنواره فیلم فجر است که در هیچ فستیوال سینمایی دیگری سابقه ندارد و این بی سابقه بودن نه از جهت خلاقیت و ابداع،  بلکه به دلیل فراهم آوردن آش درهم جوشی است که از هر قوطی در این بازار آشفته جهانی ، چیزی برداشته است. در واقع در هیچ جشنواره جهانی چنین سبک و سیاق شتر گاو پلنگی وجود ندارد که یک هیئت داوری 5 یا 7 نفره ، 26 جایزه سینمایی آن هم در تخصص های مختلف اعطاء نماید . آن هم تخصص هایی مانند موسیقی ، تدوین ، صدا ، جلوه های ویژه ، چهره پردازی و طراحی هنری و ...که قطعا اکثر کارگردانان از آنها سررشته ای ندارند وگرنه خود به هنگام تولید فیلمشان ، همه این امور را انجام داده و از همکاری هیچ متخصص صدا یا صحنه استفاده نمی کردند. البته اطلاعات عمومی راجع به تخصص های فوق که شاید برخی فیلمسازان از آن بهره ای داشته باشند ، به هیچ وجه نمی تواند شایستگی قضاوت و داوری در رشته های فوق را به فیلمساز یاد شده، بدهد. اگرچه در سالهای گذشته بعضا سعی می شد که در برخی تخصص ها نماینده ای در هیئت داوران وجود داشته باشد اما گویا امسال مسئولین جشنواره از این بابت خیال خود را راحت ساخته و با انتخاب 6-7 کارگردان ، ظاهرا افتخار هم می کنند که تخصصی ترین هیئت داوری را برگزیده اند!! غافل از اینکه دوران کارگردان سالاری و فیلمساز مولف ( که البته به هیچ یک از کارگردانان عضو این هیئت داوری تعلق نمی گیرد ) دیری است به سر آمده و امروزه سعی می شود که در کمیته های داوری جشنواره ها از تخصص های مختلف استفاده شود و آن هم برای تعداد جایزه معدودی که از کارگردانی و فیلمنامه و بازیگری فراتر نمی رود. البته اشکال فوق به جشنواره حاضر برنمی گردد و تقریبا از همان دوره های آغازین جشنواره فیلم فجر این خشت کج نهاده شد و گویی مدیران اولیه این جشنواره از یک سو به جشنواره هایی همچون کن و برلین نظر داشتند که هیئت های داوری 5 تا 7 نفر برای قضاوت انتخاب می کردند و از سوی دیگر در هوای مراسم اسکار بودند که اساسا حال و هوایی دیگر دارد و به دلیل حضور گروه کثیر داوران آکادمیک و تخصصی ، 24 جایزه در رشته های مختلف فنی و هنری اعطاء می نماید.

به نظر می آید که بالاخره در زمانی باید چنین ترکیب ناهمگونی اصلاح شده و جشنواره فیلم فجر از این حالت بادکنکی خود خارج شده و شکل و شمایل استانداردتری پیدا کند.

چنین اتفاقی در بخش مسابقه بین الملل آن نیز سالهاست که در جریان است. اینکه برخلاف شرایط و موقعیت ملی و دینی جامعه ، در طول سالیان گذشته ، همواره مسئولین این جشنواره خواسته اند که خود را مانند جشنواره هایی همچون کن و ونیز و برلین نشان داده و از این جهت به اصطلاح افتخاری برای خود بتراشند، غافل از آنکه شباهت و تقلید از چنان فستیوال هایی نه تنها مایه مباهات و افتخار نیست که از قضا نشانگر خودباختگی و کم مایگی است. چراکه آن جشنواره ها بنا بر موقعیت و وضعیت فرهنگی و اجتماعی کشورهای مربوطه برگزار می شود که طبعا سنخیت چندانی با جامعه ما ندارند. از همین رو مدیران جشنواره فیلم فجر همواره در برگزاری بخش بین الملل آن دچار پارادوکس های جدی بوده اند. از یک سو می خواسته اند که دل فیاپ ( سازمان بین المللی جشنواره ها) را بدست آورند و نسبت بین المللی را برای جشنواره خود حفظ نمایند که تحقق چنین مقوله ای مستلزم رعایت همه قوانین و ضوابط سازمان یاد شده اعم از حذف سانسور فیلم ها ، تایید هیئت داوران و ... بوده است که طبعا مدیران ما در همان قدم اول می ماندند و در مقابل عدم سانسور صحنه های غیراخلاقی و بعضا مستهجن فیلم ها ( که خواست اصلی فیاپ ) بود ، نمی توانستند تسلیم شوند.

بنابراین از ابتدا ناچار بوده اند ، این شتر سواری جشنواره ای را دولا دولا انجام دهند. فیلم ها ( خصوصا فیلم های آمریکایی ) را با واسطه های مختلف خریداری کرده و ناگزیر صحنه های مبتذل آنها را کوتاه نموده و در بخش بین الملل جشنواره به نمایش درآورند. چنین عملی تا وقتی که رنگ و بوی مسابقه نگرفته و صرفا برای اطلاع از سینمای روز جهان صورت می پذیرد ، قابل قبول است اما وقتی که عنوان مسابقه برآن نهاده می شود ، در حالی که حتی روح تهیه کننده و کارگردان و دیگر عوامل سازنده از نمایش فیلمشان در این کشور بی اطلاع است، دیگر قضیه حکم شوخی به خود می گیرد! آن وقت ناچار می شوند مثلا جایزه به فیلم و عوامل آثاری بدهند که اصلا خبر نداشته اند که فیلمشان در چنین جشنواره ای شرکت کرده است! این درحالی است که اعتبار جشنواره هایی مانند کن و برلین از این جهت نه به دلیل نمایش فلان فیلم و بهمان اثر سینمایی است بلکه به خاطر حضور عوامل تولید اعم از کارگردان و بازیگران فیلم های مورد نظر در جشنواره است.

در دوره های گذشته جشنواره فیلم فجر شاهد بودیم که مثلا نیکول کیدمن برای فیلم "دیگران" نامزد دریافت سیمرغ بلورین بود ، درحالی که احتمالا از وجود چنین جشنواره ای بی خبر بوده است!! یا جک نیکلسن برای فیلم "قول" برنده سیمرغ بلورین شد!! و در حالی که طبیعتا هیچ یک از عوامل فیلم برای دریافت جایزه حضور نداشتند ، جایزه را مثلا به راننده سفارت سوییس اهداء کردند که حافظ منافع ایالات متحده است!!!

 در طول این سالها ، بارها و بارها بخش مرور برآثار سینماگر یا بازیگری برگزار گردید که اساسا از وجود جشنواره فیلم فجر بی اطلاع بود و بالتبع در مراسم بزرگداشتش حضور نداشت. کسانی مانند اینگمار برگمان ، کوروساوا ، الیور استون یا توشیرو میفونه و یا آنتونی کویین.

در جشنواره امسال نیز همان اتفاق همیشگی تکرار شد و یک نمایش نیم بندی از بخش مسابقه بین المللی برگزار شد. فیلم های اخیر نیکیتا میخالکوف ، فولکر شلندورف ، جیم لوچ و ...در این بخش حضور داشتند، در حالی که هیچ یک از شرکت فیلمشان در چنین جشنواره ای مطلع نبودند  و جایزه بهترین بازیگر زن به امیلی واتسون برای فیلم "پرتقال ها و آفتاب" تعلق گرفت که البته بازهم نه ایشان در سالن و البته در ایران حضور داشت و نه سایر عوامل فیلم!!! راستی جایزه ایشان را چه کسی برد؟

همه این حرف و سخن ها نه برای این است که تصور نماییم که جشنواره فیلم فجر باید خودش را با قوانین و ضوابط فیاپ هماهنگ کرده و در نهایت در سطح جشنواره های منطقه ای مانند دوبی برگزار شود تا هنرپیشگان و سینماگران غربی بر روی فرش قرمزش با انواع واقسام مدهای لباس رژه بروند و مثلا از این طریق برای خودش اعتبار کسب کند. خیر. چنین روشی اساسا نه با فرهنگ و آیین ها و ارزش های جامعه ایرانی می خواند و نه اصلا در خور و شایسته جشنواره ای است که به نام مبارک دهه فجر انقلاب اسلامی مزین است. مخلص کلام این است که ما نبایستی در زمینی که سینمای غرب و سازمان هایی مانند فیاپ و امثال آن طراحی کرده اند ، بازی کنیم و در واقع بایستی برگرفته از انقلاب و ارزش های اسلامی زمین بازی خودمان را طراحی و اجرا کنیم .

همچنانکه انقلاب اسلامی حرف تازه ای برای جهانیان آورد و قرار بوده و هست که سینمای ما نیز سخن تازه ای ورای همه فیلم های امروز برای مردم دنیا داشته باشد ، جشنواره ما نیز بایستی همگام و همراه چنان حرف و سخن هایی باشد و از شکل و شمایل معمول فستیوال هایی از این دست تقلید نکند. امروز مردم دنیا و حتی خود اهالی غرب ، سرخورده و دلزده از رهاورد 3-4 قرنی غرب و گریزان از تمامی دستاوردهای هنری و فرهنگی آن ، حقیقتا به دنبال حرف و سخن و شکل و شمایل جدیدی هستند و چنین شمایل تازه ای خصوصا اگر براساس مکتب عدالت طلب و ظلم ستیز اسلام باشد را با جان و دل خواهند پذیرفت ، چنانچه امروزه به عینه در عرصه سیاست و اجتماع شاهد چنین تغییر و تحول جهانی هستیم.

جشنواره فیلم فجر اگر به باورها و ارزش های اسلام و انقلاب تکیه زند و برهمان اساس و به دور از تقلیدهای سطحی نمونه های غربی ، مراسمی در خور انقلاب اسلامی به جهانیان ارائه دهد ، قطعا خیل عظیم سینماگران و هنرمندان مسلمان و آزاده جهان به آن روی خواهند آورد و دیگر نیازی به کمپانی های آمریکایی و اروپایی و موسساتی مانند فیاپ نخواهد بود و آنگاه است که آنان باید خود را با قوانین و ضوابط ما هماهنگ کنند.

 

به حراج گذاردن امکان محدود بخش مسابقه بین الملل

 اما از طرف دیگر در جشنواره سی و یکم فیلم فجر همان امکان محدود و کوچک برای اینکه برخی آثار ویژه امسال سینمای ایران در دید جهانیان قرار بگیرد (مانند "تنهای تنهای تنها " و " فرشتگان قصاب ")، به حراج گذارده شد و به جای آنها کم بضاعت ترین فیلم های ایرانی در سال جاری نماینده کشورمان در بخش بین الملل جشنواره سی و یکم بودند. فیلم هایی مانند "قاعده تصادف" ، "آسمان زرد کم عمق" و "برلین منفی هفت"!!

 متاسفانه آن فیلم های خوش ساخت و قوی که می توانستند حرف های برحق انسانی و اسلامی و ایرانی را به گوش جهانیان برسانند و قطعا (با وجود لابی های مختلف صهیونی) در هیچ جشنواره جهانی راه ندارند ، در بخش بین المللی جشنواره فیلم فجر نیز جایی نیافتند تا بلکه این صدا را در محدودیت همین جشنواره به چشم معدود خارجی های حاضر برسانند!!!

 ادامه دارد...

Viewing all 1209 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>