Quantcast
Channel: مستغاثی دات کام
Viewing all 1209 articles
Browse latest View live

نگاهی به سی و یکمین جشنواره فیلم فجر- بخش دوم

$
0
0

 

فیلم های اکران 1392

 

اگرچه جشنواره سی و یکم فیلم فجر از بسیاری عناصر نامطلوب محتوایی جشنواره های دو سه سال اخیر ، مانند نمایش تحریف گرایانه و غلو آمیز بحران های مختلف اجتماعی از قبیل خیانت ، مهاجرت ، بحران های خانوادگی به دور بود اما متاسفانه گرفتار سندرم دیگری شده بود که کلیت اعتبار آن را تحت الشعاع قرار می داد و آن ضعف ساختاری اغلب آثار بخش سودای سیمرغ یا مسابقه سینمای ایران بود.

چنین تسامحی از سوی برگزار کنندگان جشنواره حقیقتا جای تامل دارد. به برخی از فیلم های ضعیف این دوره که متاسفانه بعضا نامزد دریافت سیمرغ بلورین شده و حتی به جوایزی نیز دست یافتند ، اشاره می کنم:

 

قاعده تصادف

فیلمفارسی و رفیق بازی


"قاعده تصادف" فیلمی به غایت آماتوری و مغشوش که از حداقل قصه و فیلمنامه درست و درمان بی بهره بود. یک گروه تئاتری متشکل از دختر و پسرهای جوان فراری از خانواده که قصد شرکت در جشنواره خارجی را دارند دچار مشکل با یکی از خانواده ها می شوند. یکی از دخترها که برخلاف دیگران دروغ نگفته و با پدرش روراست بوده با ممانعت وی برای همراهی گروه تئاتر و خارج شدن از کشور مواجه شده وکار به درگیری و زد و خورد و سرقت از منزل پدر یادشده می انجامد. دختر یادشده به نام شهرزاد ، قبلا دوست پسر داشته که با وی به هم زده و از همین روی خودکشی هم کرده و به همین دلیل پدرش وی را صاحب صلاحیت برای تصمیم گیری در مورد سرنوشتش نمی داند اما وی مدعی است که پای همه تصمیم هایش حتی خودکشی می ایستد. در پایان این پدر است که محکوم می شود و سایر افرادگروه پای رفاقت با دوست دخترشان که اینک از خانه فراری شده می ایستند .

این خلاصه ای از ماجرای فیلم "قاعده تصادف" است که به عنوان یکی از 3 فیلم نماینده ایران در بخش مسابقه بین الملل سی و یکمین جشنواره فیلم فجر در کنار 14 فیلم دیگر قرار گرفت و دو جایزه اصلی یعنی بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را از آن خود کرد. فیلمی که هیچ ساختار درست و صحیح نداشته و اساسا ماجرای تئاتری بودن گروه دختران و پسران هیچ تاثیری در فیلمنامه نمی یافت. به زبان دیگر این گروه می توانستند یک گروه موسیقی باشند یا گروه علمی و یا اصلا یک گروه الاف ، اتفاق خاصی در فیلمنامه و فیلم نمی افتاد. همین موضوع اساسی ترین مشکل فیلمنامه و فیلم است که آن را حتی از یک اثر معمولی دور می سازد. این درحالی است که در عادی ترین فیلم ها و فیلمنامه ، شغل و موقعیت کاراکترها و شخصیت ها ، با دلیل خاصی انتخاب می شود و در شکل گیری قصه و گسترش و پایان بندی آن ، محوریت دارد ، به طوری که شغل یاد شده را نمی توان تغییر داده یا حذف نمود، درست برعکس آنچه در فیلمنامه و فیلم "قاعده تصادف" رخ می دهد!!!

از طرف دیگر فیلم سرشار از شعر و شعار است و کاراکترها که از حد و مرز تیپ فراتر نمی روند ( البته با نگاه تساهلی که آنها را حداقل در حد و اندازه تیپ فرض کنیم اگرچه برخی همچون نوازنده گروه حتی به حد تیپ هم نمی رسند )، بازی ها بسیار دم دستی و در حد و اندازه همان شبه تئاتر لوس و بی مزه ای است که برخی قسمت هایش را تمرین می کنند ، فیلمبرداری فیلم رها و سرگردان است و به بهانه دوربین روی دست ( که اساسا در همه قسمت های فیلم توجیه دراماتیک پیدا نمی کند ) حتی در برخی قسمت ها ، تصویر فلو یا اور اکسپوز می شود و یا حتی رنگ عوض می کند که هیچ یک نمی تواند تفسیر و تحلیل سینمایی داشته باشد به جز ناتوانی فیلمساز در کنترل فیلمبردار.

تحول پایانی فیلم نیز بیشتر به نمونه های فیلمفارسی تنه می زند ( حتی کلیشه ای و نخ نما شده تر از آنها ) و افرادی که تا یک لحظه قبل به سختی بر عقیده خود مبنی بر رفتن به خارج کشور و اجرای نمایش اصرار می ورزیدند گویا ناگهان دچار شوک شده و تغییر عقیده می دهند و مانند فیلم های مسعود کیمیایی رفیق باز از کار در می آیند!!!

متاسفانه این فیلم علیرغم همه این نقاط ضعف که تنها نقطه قابل توجهش ( البته از نظر جشنواره های غربی ) ارائه سبک زندگی غربی و عرضه یک فضای ضد خانواده و بی بند و بار از جوان ایرانی است ، در بخش مسابقه سینمای ایران نیز برنده جایزه بهترین فیلمنامه می شود!!!

و جای این سوال را باقی می گذارد که علاوه بر یک موضوع دستمالی شده و فیلمنامه ای ضعیف ، محتوای لاابالی گرایانه و تشویق به دروغ و فرار از خانواده  و گرایش به زندگی به اصطلاح لیبرالی چه سنخیتی با انقلاب اسلامی و دهه فجر و جشنواره ای دارد که منسوب به آن است؟ اصلا چنین جوانانی چند درصد از حتی جامعه اطراف خود حضرات هیئت داوری را تشکیل می دهد؟ پس تکلیف خیل عظیم جوانانی که افتخارات عظیم برای ایران آفریدند و به اعتراف خود منابع غربی ، ایران را برقله پیشرفت های علمی و فرهنگی جهان نشاندند ، چه می شود؟ پس تکلیف نسل سوم انقلاب که به فرموده رهبر معظم انقلاب ، اگر بیشتر نبوده در حد نسل اول ، در راه انقلاب اسلامی فداکاری و جانفشانی کردند ، چه می شود؟ آیا ما هنوز باید در بند تئوری های دهها سال پیش و منسوخ غرب (مانند شکاف بین نسل ها و گریز جوانان از خانواده ها که خودشان هم دیگر آنها را برنمی تابند)  باشیم؟

هیچ کجا ، هیچ کس

داستان یک خطی به علاوه درهم ریختگی تصادفی

 

فیلم سوم ابراهیم شیبانی که پیش از این دو اثر شبه تجاری به نام های "زهر عسل" و "صحنه جرم ، ورود ممنوع" را کارگردانی کرده ، چیزی افزون بر آن دو فیلم ندارد و اگرچه اسامی زیادی به عنوان مشاور فیلمنامه در تیتراژ پایانی این فیلم به چشم می خورد اما مهمترین نقطه ضعف، همان فیلمنامه اثر است. داستان یک خطی که به اندازه 90 دقیقه کش آمده و بعد روی میز تدوین به طور تصادفی سکانس های آن را در هم ریخته تا به اصطلاح اثری مدرن به سبک و سیاق "پالپ فیکشن" یا "21 گرم" و یا "یادگاری" خلق کنند. غافل از آنکه در فیلم های یاد شده ، درهم ریختگی سکانس ها و پس و پیش شدن زمانی آنها ، براساس ساختار پیش بینی شده است که مفهوم و معانی خاص مورد نظر فیلمساز را به خوبی القاء می نماید. ولی متاسفانه آنچه در فیلم "هیچ کجا ، هیچ کس" اتفاق افتاده از هیچ ساختار و اصول و مفهوم خاصی پیروی نکرده و همان حدس نخست را تقویت می کند. به زبان دیگر فیلمساز نتوانسته ساختار خاصی را بر طرح در هم ریختن زمانی سکانس ها اعمال نماید. چرا که معمولا در این گونه آثار ، در هم ریختگی زمان ها برای ایجاد تعلیقی است که علاوه بر مشغول کردن ذهن و ایجاد کشش برای تماشاگر ، مفهوم خاصی را هم القاء می نماید. اما وقتی فیلم موضوعی را در صحنه های قبل لو داده ، دیگر مجددا پس و پیش کردن زمان ها برای ایجاد تعلیق و معمای لو رفته ، یا فرض پایین بودن آی کیوی مخاطب نزد فیلمساز را می رساند و یا وجود همین مسئله در مورد شخص کارگردان را برجسته می سازد. در طول صحنه های جابه جایی فیلم "هیچ ، هیچ کس" ، بارها اتفاق می افتد که برای ایجاد تعلیقی تکراری که اصلش پیش از آن توسط فیلمساز و در صحنه هایی لو رفته ، بازهم صحنه های مختلف زمانی ، جلو و عقب می شود!! یا صحنه هایی از قبل می آید که واقعا اضافی بوده و به اصطلاح بود و نبودشان  نه به تماشاگر کمکی می کند ، نه به فیلم و نه به خود فیلمساز !!!

قصه یک خطی فیلم به جز جهان به بن رسیده شخصیت های فیلم برای گریز به خارج کشور و دست زدن به هر تبهکاری و بزه ، تصویر دیگری به مخاطب ارائه نمی دهد که آن را هم در همان یک خط می توان خلاصه کرد و اینهمه نیازی به اطاله کلام و تصویر و وقت نیست.

 

خسته نباشید

کارت پستالی و شبه توریستی با مایه تحقیر ایرانی

 

یک فیلم به اصطلاح کارت پستالی و شبه توریستی که بیش از هر موضوعی از عدم وجود یک طرح داستانی و قصه رنج می برد. فیلمساز که ظاهرا قصد داشته جستجوی آدم های گریخته از وطن به دنبال هویت گمشده و از دست رفته را در ریشه های ملی و سنتی آنها تصویر نماید ، متاسفانه درگیر شکل و ظاهر باقی مانده و نتوانسته به عمق عناصر و اشکال فرهنگی سنتی نقب بزند. کلوت و کاریز و بافت سنتی روستاهای کویری که قرار است شخصیت های گمگشته و سرگشته ماجرا را به هویت اصیل خودشان رهنمون سازند ، خود هیچ هویتی در فیلم نمی یابند و از همین روست که آن توریست خارجی حتی بیش از پیرمرد مغنی که قاعدتا بایستی رمز و رازهای کاریز و قنات را بداند ، بدان واقف است و وی را علیرغم نگرش به اصطلاح تانوک دماغ ، به اعماق رمز آلود عناصر کویری می برد! اعماقی که در واقع چندان پرده های معرفتی نیز باز نمی کند و در نهایت همان نگاه و دیدگاه توریستی بیش نیست.

در پایان فیلم ، حسین ( برادر شهید ) و مرتضی ( همان مترجم عشق خارج رفتن ) و حتی دایه شهیدی که هنوز داغدار شهیدش است،  همچنان سرگشته باقی مانده اند و تنها این زن بازگشته به وطن است که مانند فیلمفارسی های قدیم گویا ناگهان متحول شده و از یک آدم سرخورده و مایوس ( به دلیل از دست دادن پسرش ) به یک انسان اکتیو و تاثیر گذار بدل می شود که انگار یک جا می خواهد بار همه سکون 90 دقیقه ای فیلم را بردوش بکشد. در پایان نیز با شعاری دیگر روبروییم که همان آدم های سرگشته اینک مانند 4 وسترنر ( با همان شکل و شمایل و میزانسن فیلم های وسترن ) به سوی کلوت ( که بالاخره متوجه نمی شویم چیستند! ) در حرکت هستند و شعاری دیگر در فضای کلیشه ای فیلم شکل می گیرد که بله در میان همه این نقش و صورت های ملی و هویتی و سبک زندگی ایرانی و خانواده شهید و کویرهای انسانی ، همان زبان و همدلی جهانی را عشق است!! پس چه باک از تحقیر ایران و ایرانی که اعم از خانواده شهید و عشق خارج و گریزان از وطن و معلم روستا و پیرمرد مغنی و طبیب سنتی و .... همگی در مقابل شخصیت عارف گونه آن خارجی وا می دهند و آدم های تک بعدی و بی جنبه و کم ظرفیتی بیش نیستند.

برای اینکه الگویی از فیلم هایی بدست آوریم که در تاریخ سینما ، به بهانه شهرها و مناطق جغرافیایی به ریشه های هویتی و فرهنگی ملت ها پرداخته اند ، بد نیست به فیلم هایی مانند رم ( فدریکو فلینی ) ، سفر به ایتالیا (روبرتو روسلینی) ، زیر خورشید توسکانی ( آدری ولز ) مجموعه فیلم های برادران تاویانی مانند کائوس ، شب های سن لورنزو و ...که به منطقه توسکانی ایتالیا می پردازد و همین دو فیلم اخیر وودی آلن یعنی "نیمه شب در پاریس" و "به سوی رم با عشق" نگاهی بیندازیم تا متوجه شویم در قالب آثار داستانی قوی چگونه می توان هویت و ریشه های فرهنگی مردم را به تصویر کشید  و آن را در سرنوشت کاراکترهای قصه دخیل کرد.

 

کلاس هنرپیشگی

ادامه ویدئوهای خانوادگی در سفرهای شمال

 

فیلم خانوادگی دیگری از علیرضا داوونژاد که بیش از همه فیلم های خانوادگی قبلی اش همچون "مصائب شیرین" و "هوو" و "تیغ زن" و "هشت پا" و ... از یک ساختار سینمایی بی بهره بوده و ورای همه موضوعات ، تداعی فیلم های ویدئویی خانوادگی است که برای یادگاری و نگهداشتن خاطرات برداشته می شوند.

این بار داوود نژاد گویی دوربینش را به پشت صحنه فیلمسازی برده و مثل برخی از آثار  تاریخ سینما قصد داشته از پشت صحنه فیلمش ، خود یک فیلم دیگر بسازد و به نوعی فیلم در فیلم از کار دربیاورد. ولی از آنجا که اساسا فیلم های خانوادگی داوود نژاد سینما نیست و به هنر هفتم ارتباطی ندارد ، بنابراین نمی تواند پشت صحنه و جلوی صحنه هم داشته باشد و در واقع جلوی صحنه آن همان پشت صحنه اش است که در آثار قبلی اش نیز به خوبی مشخص بوده است.

معمولا در آثاری که به فیلم در فیلم در سینما معروفند ، پشت صحنه یک فیلم که در واقع موضوع اصلی فیلمساز قرار می گیرد ، ارتباط تنگاتنگ و دراماتیکی با فیلم در حال ساخت درون فیلم داشته و به نوعی به روابط دراماتیک آن کمک می کند. از این دست می توان به فیلم هایی مانند شب آمریکایی ( فرانسوا تروفو ) اشاره کرد و نمونه داخلی اش هم "یک فیلم با دو بلیط"( داریوش فرهنگ) است که با حذف پشت صحنه فیلم در حال ساخت درون قصه ، اساس روایت از دست رفته و با یک اثر ابتر مواجه خواهیم شد. ولی در فیلم "کلاس هنرپیشگی" اگر صحنه های به اصطلاح پشت صحنه فیلم حذف شود، اتفاقی که نمی افتد هیچ ، بلکه فیلم دارای روایت یک دست تر و روان تری می شود ، البته با یک قصه دم دستی و به قول معروف از نوع همین فیلم های ویدئو بقالی که همراه ماست و شیر و تخم مرغ عرضه می شود و فیلم "کلاس هنرپیشگی" از این گونه آثار هم فراتر نیست.  مایه تاسف است، هم برای داوود نژاد که فیلم های ماندگاری مانند "نیاز" در کارنامه اش دارد و هم برای جشنواره فیلم فجر که اعتبارش را زیر فیلم به اصطلاح سرکاری یک فیلمساز قدیمی تنها به اعتبار یک اسم ، به هدر می دهد.


 

حوض نقاشی

عقب افتاده باش تا کامروا شوی

 

یک فیلم ضعیف دیگر در جشنواره امسال که بازهم براساس یک طرح یک سطری بدون قصه و داستان و ماجرای قابل ذکری ، در حد یک فیلم سینمایی بلند کش آمده است. داستان فرزند یک زوج عقب افتاده که ناگهان در 8-9 سالگی خواب نما شده، خانواده خود را ترک می کند ، به خانواده خانم ناظمش پناه می برد و پس از مدتی هم بازمی گردد. همین!

اینکه چرا این پسربچه ، خانواده اش را ترک می کند ، اصلا پس زمینه های زندگی او و مادر و پدر عقب افتاده اش چیست ، در خانواده خانم ناظم با چه مسائلی مواجه می شود و چه عوامل دراماتیکی باعث می شود تا وی دوباره به خانواده خود برگردد ، گویا اساسا اهمیتی برای فیلمساز نداشته یا حوصله پرداخت به آنها را پیدا نکرده و یا اینکه اصلا مخاطبش را در آن حد و اندازه ندانسته که بیش از این برایشان مایه بگذارد!!  

قصه "حوض نقاشی" از شروع و شکل گیری خود تا انتها ، از کوچکترین کنش و واکنش و فراز و نشیب های دراماتیک بی بهره بوده و از طرف دیگر به فیلم های بی خاصیت و خنثی شبه روشنفکری تنه می زند با این تفاوت که به سیاق فیلم های قبلی تهیه کننده اش ، بازهم مملو از شعر و شعار است. انگار شرط و شروط این جناب تهیه کننده برای ساخت فیلم با کارگردان ها ، گنجاندن شعر و شعارهای پس مانده و کهنه از تریبون فیلم یاد شده است. غافل از آنکه واقعا سینما جای شعر و شعار نیست ولی متاسفانه این سینمای شبه روشنفکری با آن همه ادعا و سر و صدا و قیل و قال ، دائم بر طبل شعار و جیغ و داد می کوبد. مثل همین "حوض نقاشی" که مقوله تحریم و اثر گذاری آن برمردم را انگار توی بوق حمام عمومی داد می زند و دست آخر هم گویا راضی نمی شود و برای محکم کاری و شیر فهم کردن مخاطب ، از زبان فروشنده بقالی فریاد می زند که این تحریم ها بیشتر از همه، مردم را تحت تاثیر قرار می دهد!! و شخصیت اصلی داستان هم مدام قیمت شیر را تکرار می کند!!!

واقعا توقع نیست که فیلمساز در سطح روایت محکم و جهت دار فیلمی مانند "فورست گامپ" که تاریخ آمریکا را روایت می کرد ، به تاریخ معاصر ایران و فراز و فرودها و رویاهایش بپردازد. توقع هم نیست همچنان که در فیلم "اسم من خان است" ، یک عقب افتاده ذهنی را در خدمت گفتمان سلطه جهانی در آورند. اما حداقل می توان مثل فیلم "من سام هستم" ( که به نظر می آید فیلمساز براساس همان فیلم، محور اثر  خود را پی ریزی کرده ) روایت قابل قبول و قصه ای  ساده و پرکشش را حکایت کرد.

دکوپاژ فیلم بسیار دم دستی و از کوچکترین خلاقیتی بی بهره است ، در حالی که ماجرای فیلم ظرفیت های زیادی برای ایجاد خلاقیت تصویری ایجاد می کرد . بازی هنرپیشگان در نقش آدم های عقب افتاده ، چنگی به دل نمی زند و اگرچه نگار جواهریان تلاش خود را کرده ولی بازی شهاب حسینی اصلا یکدست درنیامده به گونه ای که خود کارگردان نیز در صحنه هایی، از نمایش حرکات غلوآمیز حسینی پرهیز داشته است. فی المثل در صحنه ای که پدر و مادر عقب افتاده به همراه پسرشان در صف یکی از وسایل شهر بازی هستند ، دوربین بارها و بارها چهره مادر و بچه و دیگر افراد و حتی وسایل بازی را نشان می دهد ولی کمترین مکث را بر چهره شهاب حسینی دارد که قاعدتا در آن صحنه بایستی محوریت داشته و بخش مهمی از شخصیت خود را بروز دهد .

تنها خلاقیت تصویری فیلم در پلان نهایی آن است که دوربین توسط هلیکوپترهای کوچک کنترل شونده از صحنه بازی سرخوشانه پدر و مادر و فرزند آرام آرام دور شده و بعد در یک چرخش 90 درجه مکانیکی به بالا ( مثل حرکت دوربین های راهنمایی و رانندگی در سطح شهر !! ) کلیت شهر را زیر پوشش خود قرار می دهد به این معنا که اگر   می خواهید شرایط سخت و طاقت فرسای امروز جامعه را تحمل کنید ( تا مثل همسر خانم ناظم سرخورده و پریشان و در آستانه خودکشی قرار نگیرید ) باید مثل قهرمان های این فیلم یا عقب افتاده ذهنی باشید و یا خود را به بی خیالی بزنید!! این هم پیام اخلاقی جناب تهیه کننده !!!

 

هیس ! دخترها فریاد نمی زنند

بازنده در دقایق پایانی

 

یکی از قوی ترین فیلم های پوران درخشنده ، فیلمساز دغدغه مند سینمای ایران که در آثار گذشته اش نیز همواره به آدم های فراموش شده و در حاشیه قرار گرفته جامعه نگاه داشته و دارد. "هیس! دخترها فریاد نمی زنند" یک موضوع تکان دهنده اجتماعی را با زبانی سینمایی و روایتی قابل قبول ارائه می دهد که خود می توانست به مقولات مبتلابه اجتماعی نقب بزند . مقولاتی که ریشه و پایه بسیاری از معضلات امروز جامعه ما و دیگر جوامع درگیر با به اصطلاح تجدد و مدرنیسم معرفی می شوند که یکی از آنها عدم برقراری تعادل مابین نقش محوری و خانوادگی زن با حضور اجتماعی اش است. آنچه که بسیاری از کمبودهای روحی و نابسامانی های رفتاری کودکان و نوجوانان را در امروز و فردایشان باعث می شود. متاسفانه فیلم به این گونه ریشه های رفتارهای نامطلوب نقب نمی زند اما در همان حد و حدود خودش خوب پیش می رود تا 10-15 دقیقه آخر که پس از دریافت حکم قصاص توسط وکیل( که براساس مواد قانونی موجود به دلیل عدم احراز وجود ولی دم ، اساسا موضوعیت ندارد ) ، همه بسیج می شوند تا رضایت ولی دم ( که تا آن لحظه اصلا وجودش نامعلوم بوده ) را بدست آورند و از اینجا فیلم وارد یک فضای تکراری ، کلیشه ای و غیر ضروری سبک فیلم های "می خواهم زنده بمانم" (چه از نوع ایرانی یا خارجی اش) می شود که اصلا با ساختار روایی و سینمایی فیلم هماهنگ نیست و همچون وصله ای ناچسب به آن آویزان می شود. از این پس است که گویا همه آن نخ هایی که فیلمساز رشته بود ، پنبه می شود و درخت پرباری را که تا آن لحظه رشد داده بود را خود با تبر به جانش می افتد تا از بن قطع نماید. قصه به یک ورطه نخ نما شده و با تعلیقات سطحی می غلتد و افراط در روایت موازی ، تماشاگر پی گیر را به یاد برخی فیلمفارسی های قدیم در کات های سریع بین چهره آدم ها می اندازد!

منطق داستانی که بر سراسر فیلم حاکم بود ، خراب شده و شخصیت مظلوم اما محکم زن قربانی به یک انسان ترسوی گناهکار بدل شده ، کاراکتر همدرد و فهیم بازپرس پرونده به آدمی بریده و بالاخره وکیل شجاع و منطقی هم به فردی دست و پا چلفتی و سردرگم بدل می گردد. حتی در این بخش ، بازی ها نیز از دست می رود و ایفای نقش های قابل قبول طناز طباطبایی و مریلا زارعی به بازی های اغراق شده فیلمفارسی می رسد.

و از همه مهمتر اینکه تا همین 10 -15 دقیقه پایانی ، فیلم نسبت به حکم قصاص ، لااقل موضع منفی نداشت و حتی در صحنه قصاص مراد به عنوان عنصر تبهکاری که باعث آزار جنسی 27 دختر بچه شده بود ، برای نخستین بار سینمای ایران تصویری از مایه حیات حکم قرآنی قصاص ارائه می دهد و مرگ مراد خود به خود موجب حیات و زندگانی دخترکانی می شود که در آینده قرار بوده قربانیان وی باشند. اما در بخش پایانی، فیلمساز با افراط در نمایش چهره مظلوم و هراسان و بی پناه زن محکوم به قصاص که همه احساسات و عواطف و زندگی اش پایمال شده و اینک نیز نشان می دهد قصاص ، آخرین بارقه های زندگیش را زیر تیغ خود له می کند ، از این حکم قرآنی شمشیر بی رحمی می سازد که هیچ موضوعی به جز مرگ نمی شناسد و اصلا حیاتی در آن به چشم نمی خورد. از این جهت در سکانس های پایانی، فیلم "هیس! دخترها فریاد نمی زنند" موضعی کاملا ضد قصاص پیدا کرده و همه حرف ها و محتوای قابل توجه خود را نابود می سازد.

امید است فیلمساز با حذف کامل صحنه های پایانی فیلم ( دقیقا از صحنه ای که حکم به وکیل داده می شود و حتی نامشخص بودن نوع آن حکم به فضای تعلیق و ذهنیت مخاطب در پایانی مناسب بر فیلم کمک کرده و بازهم موضعی ضد قصاص نمی یابد ) ، هم ساختار قوی و تکان دهنده ای را که تا آن لحظه دنبال کرده بود را تخریب نکرده و هم به موضعی ضد اسلامی و ضد قرآنی نیفتد و فیلم خود را در یک کلام نجات بخشد. ضمن اینکه برخی صحنه های آزار جنسی زن قربانی در خردسالی که البته با تمهیدات سینمایی ساخته شده ، بیش از حد برای تماشاگر سینمای ایران آزار دهنده بوده و به طرز هنرمندانه قابل کوتاه شدن و حذف است. هنر سینما می تواند با یک پلان موثر همه حرف و سخن خود را نشان دهد و نیازی به آن همه تاکید و اصرار و پافشاری برای نمایش صحنه های نامناسب نیست.

 

استرداد

هزینه میلیاردی برای تشویق شاه و ارتش سلطنتی!

 

فیلمی سفارشی و به اصطلاح فاخر درباره یکی از وقایع تاریخ معاصر ایران که اصل ماجرا مورد شک و تردید است. ماجرای عودت طلاهایی که بدهی شوروی سابق به دولت ایران بابت خسارات جنگ واشغال محسوب می شد و گویی در سال 1334 به ایران بازگشت. اما اسناد و تواریخ مختلف حکایت از عدم بازگشت این طلاها به کشور دارد.

اما فیلم با ساختار نسبتا استاندارد و کاربرد عوامل حرفه ای ، خلاقیت در کارگردانی و فیلمنامه و سایر عناصر فنی تا حدودی توانسته از خجالت چند میلیاردی که هزینه تولید آن گردیده ، بیرون بیاید. اما بازهم سکانس پایانی فیلم هرآنچه ریسیده شده بود را پنبه می کند. سکانسی بیهوده و اضافی که معلوم نیست به چه دلیل در فیلمنامه و فیلم گنجانده شده است؟! چندبار چرخیدن عقربه اتهام به جهت های مختلف در این سکانس و ترسیم چندپایان ، فیلمنامه را به شدت دچار سردرگمی می کند و از نفس می اندازد ، مضافا اینکه یکدستی بازی ها هم از دست می رود. ناگهان قهرمان زن فیلم ، مزدور اشرف پهلوی می شود و روزنامه نگار ترسو و محافظه کار ، محرم رازهای اعلیحضرت!! معلوم نیست خود سرهنگ داستان چه کاره است؟!!!

و اینکه تا این لحظه فیلم در ستایش هوشمندی و نقشه های میهن پرستانه اعلیحضرت و افسر وظیفه شناس ارتش شاهنشاهی ، تصویر سازی می کند به نحوی که ناخودآگاه می طلبد، تماشاگر برای چنان شاه وطن پرست و ارتشش که بدهی های ملت را از چنگال روس ها و قاچاقچیان بین المللی و دزدان دربار و دندان تیزی اشرف نجات داده و به خزانه برگردانده ، بی اختیار دست بزند!!! اما گویا اضافه کردن یک صحنه فیلمبرداری شده پس از پایان تولید و یک نریشن ساده که گویا شاه همه طلاها را پس از ورود به مملکت با قطار به ترکیه برده و از آنجا به حساب هایش در بانک های سوییس واریز کرده ، قرار است تمامی این ادای دین چند میلیاردی به شاه پهلوی را به فراموشی بسپارد!!!! یعنی فیلمنامه نویس و کارگردان و سایر عوامل تولید و به خصوص تهیه کننده ناچار می شوند برای رفع و رجوع گاف بزرگی که بر سر میلیاردها تومان پول بیت المال آورده اند، این سکانس تحمیلی را بپذیرند تا خدای ناکرده فراموش نشود در این مملکت انقلابی هم اتفاق افتاده و رژیم سلطنتی به دلیل خیانت هایش ( و نه خدمات ناکرده اش) توسط مردم مسلمان سرنگون شده است. اما متاسفانه گویا این دوستان و دیگر مشاوران ریز و درشت پروژه نمی دانسته اند در زمان و تاریخ مورد نظر فیلم که طلاهای مسترد، گویی با قطار به ترکیه منتقل شده ، اصلا خط آهنی مابین ایران و ترکیه وجود نداشته و هیچ فرد یا باری اعم از طلا یا غیر طلا امکان انتقال با قطار از ایران به ترکیه را نداشته است. بابت اطلاع دوستان دست اندرکار فیلم باید گفت که راه آهن ایران در سال 1350 به راه آهن ترکیه متصل شد یعنی 16 سال پس از تاریخی که وقایع فیلم رخ می دهد!!!!

موضوع دیگر اینکه چه اشکالی داشت تاریخ رخدادها فقط دو سال به عقب کشیده می شد و حالا که امکان هزینه چند میلیادری برای ساخت یک فیلم درباره تاریخ معاصر ایران فراهم آمده ، درباره یکی از نقاط تاریخی چالش برانگیز این ملت  یعنی کودتای 28 مرداد 1332 و حوادث و اتفاقات پیرامون آن ساخته می شد که علاوه برموجود بودن اسناد و مدارک متعدد تاریخی داخلی و خارجی ، از نقاط دراماتیک فوق العاده ای هم برخوردار است و از آن گذشته در شرایطی که غربی ها با فیلم های متعدد خود ، ملت ما را به تروریسم و حمایت از آن متهم می کنند ، اشاره به نقش انکار ناپذیر سرویس های جاسوسی آمریکا و انگلیس یعنی CIA و MI6 در یک عملیات مشترک علیه خواسته های یک ملت برای تسلط جهنمی بر آنها ، می توانست در این زمان به خوبی آن روی سکه ادعاهای به اصطلاح دموکراتیک و حقوق بشری آنها را روشن سازد و در حالی که با فیلم هایی مانند "آرگو" سعی دارند از ظلم تاریخی خود، یک چهره مظلومانه به افکار عمومی جهانیان ارائه کنند ، تولید فیلمی به راستی فاخر درباره ابعاد پنهان کودتای 28 مرداد و خساراتی که برای ملت و سرزمین ما در بر داشت ، می توانست پاسخی درخور به امثال "آرگو" باشد. اما گویا برای مدیران و مسئولان سینمایی همچنان اولویت ها در جاهای دیگر است و شاید هم در انتظار هستند تا فیلمی درباره 28 مرداد 1332 از هالیوود بیرون بیاید و دوباره به محکومیت آن مشغول شوند! بالاخره باید برای محکوم کردن ها، خوراک تبلیغاتی فراهم باشد!!!

عقاب صحرا

عشق مثلثی در تاریخ صدر اسلام با کادر تله فیلم !

 

دیگر فیلم سفارشی و به اصطلاح فاخر امسال ، گویا درباره تاریخ اسلام است تا اگر مسئولان سینمایی خدای ناکرده مورد سوال قرار گرفتند ، بتوانند تولید این فیلم را ادای تکلیفشان نسبت به تاریخ اسلام بدانند! اما فیلم "عقاب صحرا" همانقدر درباره تاریخ اسلام است که مثلا فیلم "جرم" درباره تاریخ ایران! ، با این تفاوت که "عقاب صحرا" حتی از ساختار سینمایی و تکنیک قابل توجه یک اثر به اصطلاح Big Production نیز بی بهره است و حتی سازندگان فیلم به خود این زحمت را نداده اند که هزینه میلیادری فیلم را خرج دو هنرپیشه و بازیگر معروف بکنند تا شاید تماشایی تر شود!!! معلوم نیست هزینه فوق صرف چه تولیدی شده است؟ چون نه تولید عظیمی در برابر چشمانمان قرار می گیرد ، نه صحنه های بزرگ و وسیع ، نه دکورهای چشمگیر ، نه جلوه های ویژه تصویری خاص و نه ...

داستان فیلم گویا به سالهای پس از صلح حدیبیه در صدر اسلام تا زمان فتح مکه می پردازد اما آنچه در طی این سالها در کادر دوربین قرار می گیرد ، همانا یک عشق مثلثی است مابین شخصی به نام ابوبصیر ( آهنگری در مکه پس از مهاجرت پیامبر و یارانشان به مدینه) است و پسر یکی از اشراف قریش بر سر دختری که گویا اسلام آورده و می خواهد همراه ابوبصیر به مدینه برود ولی طبق مفاد صلح حدیبیه ، نمی تواند. چون در آن صورت به مکه بازگردانده می شود. در این مسیر جناب ابوبصیر ملقب به عقاب صحرا ، به همراه عده ای دیگر از جوانان مکه که سودای مدینه دارند ، دست به غارت و چپاول کاروان های مکه می زنند آنهم نه برای سپاه اسلام بلکه برای روزی خودشان و اضافه آن را هم به اشراف مکه بازمی گردانند! در تمام سالهای صلح حدیبیه این عمل ابوبصیر ادامه دارد تا اینکه اشراف قریش را آنچنان  عاصی می کند که پیمان را شکسته و موجبات فتح مکه را فراهم می آورند.

اما اگر تصور دارید که چنین داستانی حتی در حد یک پلان از فیلم 40 سال پیش مرحوم مصطفی عقاد ، می تواند به تاریخ اسلام بپردازد ، چندان تصور درستی نداشته اید. در فیلم "محمد رسول الله" مصطفی عقاد،  مسلمانان به دستور پیامبر اعظم (ص) در تمام طول جاری بودن پیمان حدیبیه ، به تبلیغ و آموزش فرامین الهی و اندیشه های اسلام و قرآن می پرداختند و عقاد به خوبی این جهاد فرهنگی سپاهیان اسلام را به تصویر می کشید و همین به اصطلاح امروز جنگ نرم اسلام علیه کفر بود که اشراف قریش را به خشم وادار کرده و ناچار از پیمان شکنی می گرداند. اما آنچه در فیلم "عقاب صحرا" از سالهای صلح حدیبیه نمایش داده می شود جز بروز تروریسمی کور از جانب مسلمانان نیست که دقیقا همان تصویر مورد نظر غرب صلیبی/صهیونی از ماهیت اسلام و مسلمانان را به جهانیان القاء می کند.

دعوا و نزاع بر سر عشقی مشترک ، ترک سپاه اسلام به خاطر همان عشق مشترک که در چنگ رقیب است و برجسته شدن ماجرای عشقی دیگری در میان جوانان مهاجر به مدینه ( که گویی در میان آنها ماجرایی دیگر موضوعیت ندارد!!) همه و همه موجب آن است که بازنمایی تاریخ اسلام در فیلم "عقاب صحرا" به یک فیلمفارسی عشقی بدل گردد که فقط آدم هایش لباس اعراب صدر اسلام را پوشیده اند!!!

ساختار فیلم نیز در حد و اندازه همان تله فیلم هایی است که کارگردان در ساخت آنها تجربه و سابقه داشته است. در این ساختار، نماهای سینمایی و سکانس هایی که نمایانگر یک اثر سینمایی می تواند باشد به ندرت به چشم می خورد. برای مثال دکوپاژ صحنه های مکه به خوبی می تواند نگاه تلویزیونی حاکم بر فیلم را اثبات نماید.

 

چه خوبه که برگشتی

سرکار گذاشتن تماشاگر با مایه های شبه عرفانی

 

داریوش مهرجویی همچنان سفارش دهندگان و مخاطبان و تماشاگرانش را سرکار می گذارد. چنانچه در فیلم قبلی اش یعنی "نارنجی پوش" به اسم شهرداری و نظافت و تجلیل از رفتگران چنین کرده بود و یک تیزر 2-3 دقیقه ای را به یک فیلم 100 دقیقه ای بدل ساخته بود. همچنان که در فیلم های  قبل ترش یعنی "آسمان محبوب" و "طهران تهران"  همین کار را انجام داده بود.

قصه فیلم "چه خوبه که برگشتی" همان ماجرای دو خطی فیلم کوتاهی از لورل و هاردی است که در ابتدای همین فیلم از تلویزیون داخل آشپزخانه در حال پخش است و همه افراد از جمله لوله کشی که برای تعمیر لوله آب آمده نیز با آن سرگرم است. اما آن ماجرای کمدی و خنده دار فیلم کوتاه لورل و هاردی در فیلم تازه داریوش مهرجویی به اثری لوس و بی مزه تبدیل شده که حرکات بعضا غلوآمیز و ناهماهنگ کاراکترها و نوعی مشنگ بازی که در سرتاسر فیلم جاری است ، آن را به یک سری تصویر بی ربط بدل ساخته که هیچ نسبتی با سینما و هنر هفتم ندارد. "چه خوبه که برگشتی" ما را به یاد فیلم های اولیه ای می اندازد که مظفرالدین شاه با دوربین سینماتوگراف میرزا ابراهیم خان عکاسباشی از عمله جات درب خانه سلطنتی می گرفت و با تماشای آنها خودش کیف می کرد! البته آن فیلم های اولیه تاریخ سینمای ایران لااقل از لطف و ظرایفی برخوردار است که متاسفانه فیلم مهرجویی از چنین ظرافت هایی نیز بی بهره است!

دوستان شبه روشنفکر هم زحمت نکشند، هیچ تفکر به اصطلاح فلسفی و عرفانی و اجتماعی و ... به این تصاویر متحرک اجق وجقی و پرت نمی چسبد . دیگر امثال نگارنده که زمانی برای هر پلان فیلم های امثال پاراجانف معنی درمی آورد و برای هر سکانس آثار تارکوفسکی مفهوم می تراشید ، واقعا در برابر چنین هجوی درمانده که چگونه یک فیلمساز باسابقه اینچنین اعتبار خودش را به حراج می گذارد و از آن مصیبت بارتر چگونه مسئولین یک جشنواره سینمایی مثل جشنواره فیلم فجر ، به خود جرآت می دهند که چنین اراجیفی را تحت عنوان فیلم سینمایی در بخش مسابقه سینمای ایران بپذیرند!!!

همچنان هم شعارهای شبه عرفانی و تبلیغ معنویت های انحرافی و نوپدید ، در این فیلم مهرجویی نیز جاری است. آنچه درواقع از فیلم "هامون" با ذن موتورسیکلتی شروع شد و در "بانو" و "پری" به درویشی و شبه صوفی گری رسید . در "آسمان محبوب" رسما به تبلیغ درمورد فرقه های شبه صوفی پرداخت و در "نارنجی پوش" شبه عرفان های منحرف شرقی مانند تائوییسم را در قالب فنگ شویی به عنوان نظم زندگی مطرح کرد و اینک در "چه خوبه که برگشتی" به طرح سنگ درمانی پرداخته است.

 

 

بشارت به یک شهروند هزاره سوم

طالع نحس یک شهروند جهان سوم

 

در حالی که یکی از معضلات و تهدیدهای اصلی امروز برای نسل جوان در تمام دنیا ، حضور فرقه های شبه عرفانی نوپدید است که در اصل، گرایش شدید جوانان این نسل سرخورده از مدرنیسم و مادی گرایی به معنویت را منحرف ساخته و به نوعی معنویت های سکولار سوق می دهد ، متاسفانه علیرغم پرداخت سینمای غرب و از جمله هالیوود به انواع و اقسام این شبه عرفان ها و معنویت های انحرافی ، سینمای ایران همچنان در این باب ساکت و خاموش مانده بود و حتی بعضا و در آثار برخی فیلمسازان مانند داریوش مهرجویی علنا به تبلیغ آنها می پرداخت.

یکی از این فرقه های انحرافی، شیطان پرستی است که از سال 1969 و فیلم "بچه رزماری" در کادر سینمای هالیوود قرار گرفت و پس از آن با آثاری همچون سری فیلم های "جن گیر" و "طالع نحس" آن را دنبال نمود. یکی از آخرین فیلم هایی که در این باب ساخته شده ، آخرین فیلم فرانسیس فورد کوپولاست به نام Twixt که سال گذشته برپرده سینماها رفت و از شیطان پرستی چهره ای مثبت و جوان پستند ارائه نمود که در مقابل وحشی گری کلیسایی که کوپولا در فیلمش به تصویر می کشد ، قرار می گیرد.

شاید بتوان گفت فیلم "بشارت به شهروند هزاره سوم" نخستین فیلمی است که در سینمای ایران به مقوله رایج شیطان پرستی و گرایشات آن در میان برخی از اقشار جوان می پردازد و به خوبی مخاطبش را با این بیماری خطرناک ذهنی در یکی از مدارس دخترانه درگیر می سازد. اما متاسفانه این پرداخت بسیار ناقص و ابتر می ماند. فیلم به عمد یا سهو از پرداختن به ریشه های تاریخی ، اجتماعی و حتی زمینه های خانوادگی این گونه گرایشات انحرافی باز مانده و در سطح یک فیلم معمایی- جنایی باقی می ماند و حتی از اشاره به اتصالات و ارتباطات فرقه های یاد شده با کانون های استعماری و پنهان خارج کشور طفره می رود.

انتهای فیلم که معلم دلسوخته فیلم درگیر طعمه اعضای فرقه شیطانی شده و پسری که تصور می شد عامل اصلی است را مانند فردی بی اختیار و روانپریش در آسایشگاه ملاقات می کنیم در حالی که بازپرس اصلی پرونده از پستش استعفا داده و محقق پرونده را هم نصیحت به کنار کشیدن می نماید ، فیلم هایی همچون "روانی" آلفرد هیچکاک و سری فیلم های "طالع نحس" تداعی می شود که شیطان پیروز در مواجه با حق در فترتی موقت ، مترصد حضوری دوباره و پرقدرت تر است.  دختری را در یکی از مراکز بازپروری مشاهده می کنیم که ابتدا سر درگریبان است و سپس با نگاهی معنا دار رو به دوربین ، گویا خودرا عامل اصلی می نمایاند که از زیر ذره بین قانون در رفته و به زودی برای انتقام وارد عمل می شود. این صحنه بسیار شبیه به صحنه پایانی فیلم "طالح نحس : 666 " است که در سال 2006 ساخته شد و در آن صحنه ، دیمین ( همان پسر شیطانی سری فیلم های طالع نحس ) دست در دست رییس جمهوری ایالات متحده به طرف دوربین برگشته و نگاهی معنا دار به تماشاگر می اندازد.

گفته می شود که کارگردان برای نمایش عمومی فیلم ، این صحنه آخر و همچنین کنارکشیدن بازپرس را حذف کرده است ، اگر چنین باشد به نظر می رسد تقریبا 70 درصد مشکلات فیلم حل شده است.

 

دربند

آخر رفاقت

 

 می توان گفت، فیلم "دربند" در میان فیلم های پرویز شهبازی، اثر غافلگیرکننده ای است. به این معنی در حالی که انتظار می رفت شهبازی در اثر جدیدش به دغدغه های شبه روشنفکری بپردازد اما نیمه نخست فیلم او تصویر واقع گرایانه ای از مشکلات و معضلات یک دانشجوی سال اولی شهرستانی در شهر بزرگی مانند تهران است که به ورطه سیاه نمایی و روشنفکری نیز نمی افتد. ادامه آنچه در نیمه نخست فیلم "دربند" می بینیم ، می توانست از این فیلم ، اثری منحصر به فرد در سینمای اجتماعی بوجود آورد. اما متاسفانه فیلمساز در نیمه دوم فیلم گرفتار همان ذهنیات روشنفکری از نوع فیلمفارسی اش یا بهتر بگوییم به سبک و سیاق سینمای کیمیایی شده است. چراکه از یک سوی ، دختر دانشجوی شهرستانی که رتبه 15 کنکور تجربی را کسب کرده و رشته پزشکی می خواند ، اگرچه با همخانه اش که یک دختر بی بند و بار است ، مشکل پیدا کرده و حتی آپارتمان وی را ترک می کند اما ناگهان به سبک و سیاق همان فیلمفارسی های کیمیایی ، متحول شده و به گونه ای افراطی پای رفاقت همان همخانه اش می ایستد تا سفته کشیدن و زندان و ... این درحالی است که رفقای هر شب آن دختر ، حتی حاضر نیستند نزدیکش شوند و به نوعی وی را ترک می کنند.

از طرف دیگر شهبازی در نیمه دوم فیلم ، زندگی بی بند و بارانه همخانه دختر شهرستانی و روابط باز و لاابالی گرایانه او با پسران و دختران دیگر را کاملا عادی و معمولی جلوه داده که از قبل آن روابط غیر عرفی هیچ ضایعه ای دچارش نمی شود. ضایعه بارداری ناخواسته و غیرشرعی وی در اثر بلندپروازی ها و قصد خروج از کشور است که توسط یک دلال گریبانش را می گیرد اما بازهم به آرزویش رسیده و از کشور خارج می شود . در انتها تنها کسی که در این میان متضرر شده و در واقع زندگی اش را می بازد همان دختر شهرستانی است که پای رفاقت هم خانه اش می ایستد. فیلم از جهت هشداری به خانواده ها و مراقبت از فرزندانشان در شهر غریب ، قابل تامل است اما به جهت درگیر شدن یکی از نخبگان جامعه در ورطه باورنکردنی سفته و سند و زندان تنها به خاطر یک کار انسانی ، تا حدودی بدبینانه و سیاه می نماییند. این نگاه سیاه در انتهای فیلم با خودکشی پسر جوان شخص دلال و بازگشت دختر شهرستانی از زندان  به نزد وی تشدید می شود.

متاسفانه براساس همین نگاه سیاه و تلخ در نیمه دوم فیلم ، ساختار سینمایی اثر نیز از یکدستی و قوت نیمه اولش ، دچار اغتشاش و سردرگمی می شود.

 

قصه عشق پدرم

افراط در عشق ، تفریط در سینما

 

محمد رضا ورزی در تلویزیون با سریال های هر ساله اش درباره تاریخ معاصر ایران ( که همواره در ایام دهه فجر به روی آنتن می رفت ) سال به سال در فیلمسازی پخته تر و کارآمدتر و حرفه ای تر شد. پس از سریال "پدر خوانده" که نخستین تجربه تصویری درباره گوشه های پنهان تاریخ معاصر ایران خصوصا درمورد اشخاص موثر و مرموزی در این تاریخ همچون شاپور ریپورتر بود ، در سریال دومش از این باب یعنی "عمارت فرنگی" به شخصیت های مرموز دیگر از این تاریخ به نام مانکجی هاتریا رسید که تا این زمان هنوز فیلمسازی جرات پرداختن به این شخصیت های رازآلود تاریخ ایران را نداشته است. اما ضعف های ساختاری سریال "پدر خوانده" بیش از آن بود که بتواند سریال نامبرده را در چشم مخاطبان بنشاند. ضعفی که در سریال "عمارت فرنگی" کاهش یافت و در سریال بعدی ورزی به نام "سالهای مشروطه" به نزدیک صفر رسید. اما مجموعه ای که سال گذشته از محمد رضا ورزی به روی آنتن رفت تحت عنوان "تبریز در مه" ، یکی از قوی ترین مجموعه های تاریخی تلویزیون ( به لحاظ ساختاری ) در سالهای اخیر بوده که تخصص فیلمسازی ورزی در آن هویداست. محمد رضا ورزی یک فیلم سینمایی به نام "ابراهیم خلیل الله" نیز دارد که اثر قابل قبولی بود.

اما "قصه عشق پدرم" همه آن تصورات و امیدهایی که به این کارگردان خوش ذوق و مستعد تلویزیون می رفت تا در عرصه سینما نیز بتواند استعداد خود را نشان بدهد ، هدر داد. فیلم "قصه عشق پدرم" که ظاهرا درباره دلتنگی ها و غصه ها و غم های پدر یک رزمنده مفقود الاثر سالهای دفاع مقدس است ، اگرچه می تواند ریشه ای واقعی داشته باشد اما در پرداخت تصویری آنچنان غلو آمیز و غیر واقعی از کار درآمده که بیشتر، قصه عشق های رمانتیک و سوزان فیلم های آمریکایی را زنده می کند ، آن هم از نوع عشق های جوانانه دختر و پسری و نه یک عشق پدر و فرزندی که در عرف و شرع و جامعه ما اساسا از قداست و حرمت و عمق والایی برخوردار است و به یهچ وجه با آنچه در "قصه عشق پدرم" می بینیم ، جور درنمی آید.

ضعف روایت و ساختار در فیلم "قصه عشق پدرم" ، مهمترین اشکال فیلم است. عشقی که دلیل آن معلوم نیست و اگرچه در دو سه مورد سخن از نظرکردگی پسر است اما هیچگاه مشخص نمی شود که این نظر کردگی چرا و چگونه است؟ معلوم نیست چرا پدر بین بچه هایش فرق می گذارد و چرا پسر مفقود الاثرش را از بچگی بیشتر دوست داشته است؟ این عشق نامعمول که بعضا به شرک نیز نزدیک می شود ، حتی در زمان رفتن پسر به جبهه کاملا غیر منطقی و بدون توجیه دراماتیک با یک ایفای نقش فوق العاده غلوآمیز و شعار نچسب یا حسین در این صحنه ، همه فضایی را که می تواند به بار معنوی اثر کمک نماید را از نفس می اندازد.

حضور خاطره پسر مفقود شده در زندگی پدر ، اگرچه با خاطره نویسی و صدای پدر شروع می شود اما بدون زمینه سازی است و این حضور در چشم افرادی به جز پدر ، در بیشتر لحظات اساسا توجیه دراماتیک ندارد.

نمایش روابط انسانی فیلم (در حالی که باید نقطه قوت فیلم باشد ) به دلیل میزانسن های نادرست و بازی های اغلب ناهماهنگ و دیالوگ های ضعیف ، به نقطه ضعف فیلم بدل شده و صحنه اوج فیلم یعنی وقتی پدر از شهادت پسرش باخبر می شود از شعاری ترین و بدساخت ترین لحظات اثر به نظر می آید. متاسفانه صحنه های بازنمایی عشق مابین پدر و پسر هم  به گونه ای تهوع آور پرداخته شده ، به نوعی که بعضا غیر قابل تحمل می نمایاند. این درحالی است که خاطره بودن حضور پسر مفقود شده در خانه ، تا اواخر فیلم معلوم نمی شود و مخاطب تا آخرین لحظات از این نوع حضور نیم بند و غیر منطقی آشفته می شود. حتی روشن شدن واقعیت در لحظات انتهایی نیز از شدت این آشفتگی نمی کاهد.

در آخر تیتراژ انتهایی فیلم هم با آن سرعت کم و به شدت آرام ، تماشاگر را در تعجب فرو می برد که چگونه چنین سینمایی از فیلمسازی همچون محمد رضا ورزی در می آید؟!!

 

برلین منفی 7

آرامش در سرزمین دیگران

 

"برلین منفی 7" ساخته رامتین لوافی دیگر اثر به اصطلاح فاخر امسال جشنواره فیلم فجر بود که به موضوع مهاجران و پناهندگان به غرب می پرداخت و 2 خانواده عراقی و ایرانی را دستمایه این موضوع قرار می داد. موضوعی که خانواده عراقی از آن گریخته و به آلمان پناه آورده کاملا مشخص است ، فرار از حکومت دیکتاتوری صدام و پس از سرنگونی وی ناامنی و بالاخره تجاوز سربازان آمریکایی در زندان. اما فیلمساز از علت پناهندگی و مهاجرت خانواده ایرانی که کرد هم هستند ، بی دلیل عبور می کند تا آن را در ذهن مخاطب رشد دهد. خانواده ای که بیش از عراقی ها ، ترحم برانگیز نشان می دهد و خودکشی های پی در پی زن این خانواده پس از هر بار احتمال بازگرداندن آنها ، حکایت از شرایط سخت پیش از مهاجرت دارد.

اما آنچه از ورای همه این دلایل مشخص و نامشخص ، از درون فیلم به صورت شعار گل درشتی بیرون می زند ، آرامش و یافتن زندگی صلح آمیز در غرب و به خصوص کشور آلمان است که با مساعدت اداره مهاجرت آن کشور صورت می پذیرد. در کشوری که هموطن ایرانی به ایرانی رحم نمی کند اما آلمانی های مهربان انگار که نه انگار از متهمان درجه اول جنایات رژیم صدام و پس از آن فجایع ناتو در عراق هستند ، همچون منجیان عالم به تصویر کشیده می شوند. و البته همه این اظهار لطف نسبت به آلمانی های مهربان از کیسه بیت المال است ، همان بیت المالی که صاحبانش در طول سالهای دفاع مقدس ، بیشترین خسارت را از سلاح های شیمیایی اهدایی آلمان به صدام متحمل شدند و هنوز که هنوز است آثار انسانی آن ، جسم مجروحان شیمیایی را آب می کند تا اینکه یک به یک در گوشه خانه ها و بیمارستان ها پس از سالها درد و رنج به شهادت برسند.

از طرف دیگر فیلم میلیاردی "برلین منفی 7" هم از ضعف ساختاری مفرط رنج می برد و همچنان بدون یک قصه درست و استاندارد ، تنها یک طرح دو سه سطری با پول ملت ، در آن به فیلمی 100 دقیقه ای کش داده شده است.

 

زیباتر از زندگی

سرگردان مابین رمانتیسم و فیلم بیوگرافیک

 

خانم انسیه شاه حسینی ، کارنامه قابل قبولی در سینمای ایران دارد. فیلمسازی که هیچگاه گرفتار ذهنیت شبه روشنفکری نشد و همیشه خودش بود و دغدغه های مردمی که میان آنها بزرگ شده بود. اما "زیباتر از زندگی" که محصول سازمان سینمایی اوج هم هست ، نتوانسته آنچنان که مسبوق به سابقه است ، به فیلم های قبلی این کارگردان فعال سینمای ایران نزدیک شود. فیلم ظاهرا درباره یکی از شهدای عالیمقام دفاع مقدس ، شهید حسین علم الهدی است که تا اینجای کار ، شجاعت و جسارت و تلاش انسیه شاه حسینی قابل تحسین است ولی از آنجا که فیلم نمی تواند به زندگی و منش و سیرت و صورت آن شهید سعید ، راه یابد و به اثری ابتر در زمینه دفاع مقدس بدل می گردد، دیگر قابل دفاع نیست.

مشکل قصه و داستان ، معلق بودن بین فضای یک فیلم بیوگرافیک و اثری روایتگر دفاع مقدس و دغدغه هایی همیشگی در مورد رزمندگان که در عین شهادت طلبی ، زندگی را نیز دوست داشتند و بنا به توصیه مولایشان حضرت امیر مومنان امام علی (ع) سعی می کردند در راه و رسمشان هر دو  مقوله مرگ و زندگی را کنار هم مدنظر داشته باشند ، همه و همه موجب گشته تا فیلم "زیباتر از زندگی" در بیان همه این حرف ها الکن بماند و جز شعار و حرف ، ره آورد دیگری برای مخاطب نداشته باشد.

متاسفانه صحنه های جنگی فیلم نیز که بازنمایی یکی از شکست های ایران در اوایل جنگ به دلیل خیانت بنی صدر است ، به گونه ای تاثیر گذار و واقع نما از کار درنیامده و این وجه فیلم نیز از دست رفته است.

به هرحال امید می رود در آینده این تلاش سازمان سینمایی اوج که برآمده از یکی از موسسات فکری جبهه انقلاب اسلامی است ، همچنانکه در تولید فیلم ، خلاء سازمان های تئوریک و علمی و آکادمیک را جبران نموده ، در عمل نیز به لحاظ اندیشه و محتوی ، مواد و عناصر لازم را دراختیار فیلمساز گذارده و تا آخرین مراحل بر حاصل کار وی نظارت داشته باشد تا این نوع فیلمسازی استاندارد در سینمای ایران الگوی تولیدات آتی این سینما گردد.


نگاهی به سی و یکمین جشنواره فیلم فجر- بخش سوم

$
0
0

 

فیلم های مثبت اما مغضوب

 

اما در میان این فیلم های  ضعیف و مسئله دار که اغلب با سفارش و هزینه های هنگفت تولید شده اند ، نمی توان از آثاری که حاوی نکات مثبت و ساختارهای نسبتا قابل قبول بوده اند ، گذشت. فیلم هایی که بعضا با سرمایه های محدود جلوی دوربین رفته و نتایج خوبی هم در بر داشته اند، اما متاسفانه گویا اغلب مغضوب مسئولان جشنواره فیلم فجر ، هیئت انتخاب و داوران آن بودند:

 

فرشتگان قصاب

سینمای استراتژیک

 

"فرشتگان قصاب" ، فیلمی تکان دهنده و واقع گرا بود که به بهانه حضور اشغالگرانه آمریکا و ناتو در افغانستان ، در حقیقت به موضوع پنهان و مهیب قاچاق اعضای بدن انسان توسط صهیونیست ها ( به عنوان گروهی که تکنیک نگهداری اعضای بدن را در شرایط سخت و به مدت های طولانی دارا هستند ) می پرداخت. فیلم با ساختاری درست ، قوی و غیر شعاری ، مخاطب را از یک فضای آرام و لطیف ناگهان به تنشی خشونت بار می کشاند و در حالی که تماشاگر هنوز در تصور عادی و کلیشه ای بودن خشونت فضاست ، به طور غیرمترقبه خود را در جهنمی باورنکردنی می یابد که نظیرش را قبلا در آثار زیر ژانر آدمخواری از سینمای وحشت ، تجربه کرده بوده است. فیلم هایی مانند "اره برقی تگزاس" یا "قاچاق انسان" و یا "گرفته شده" و یا ...

از طرف دیگر فیلم "فرشتگان قصاب" به یکی از مناطق استراتژیک امروز جهان نظر دارد که نظام سلطه جهانی و ویترینش یعنی هالیوود به خوبی آن را مدنظر داشته (همین امسال فیلم "30 دقیقه پس از نیمه شب" ساخته کاترین بیگلو به بهانه شکار بن لادن به همین مسئله نگاه داشته) ولی متاسفانه سینمای ما از آن غافل مانده است. مضافا اینکه سهیل سلیمی کارگردان جوان فیلم "فرشتگان قصاب" به بهانه افغانستان و ظلمی که بر آن سرزمین می رود ، به یکی از موضوعات پنهان ومشمئز کننده  جهانی یعنی قاچاق اعضای بدن انسان می پردازد.

به کارگیری دکوپاژ قوی ، فیلمبرداری و تدوین متناسب ، بازی های پذیرفتنی از بازیگران خارجی فیلم و جلوه های تصویری که برای نخستین بار در سینمای ما به کار گرفته می شود و ...همه و همه از فیلم "فرشتگان قصاب" ، یک اثر ناب و متعهدانه سینمایی ساخته است.

 

تنهای تنهای تنها

پیام صلح ایران به جهانیان

 

فیلم "تنهای تنهای تنها" نیز به یکی دیگر از موضوعات ملتهب و چالش برانگیز حداقل یک دهه امروز ایران و جهان می پردازد که اذهان و اندیشه ها و اوقات بسیاری را در این سو و آن سوی مرزها به خود اختصاص داد و در شکل و شمایل منفی خود آثار متعددی از سینمای هالیوود را نیز به خدمت گرفت. موضوع انرژی هسته ای و استفاده صلح آمیز یا نظامی از آن ، از موضوعاتی است که علاوه بر آثاری مانند "غیرقابل تصور" ساخته گرگور جردن حتی به طور غیر مستقیم در فیلم هایی مانند "بتمن" و آخرین قسمت خود یعنی "برآمدن شوالیه تاریکی" نیز حضور دارد و اینگونه به اذهان جهانیان القاء می کند که گویا تنها غرب و سردمداران آن حق دارا بودن چنین انرژی را داشته و به جز این موجبات نابودی دنیا فراهم خواهد آمد.

گره زدن زندگی مردم یکی از محرومترین نقاط دورافتاده این مملکت به موضوع حق در اختیار داشتن انرژی صلح آمیز هسته ای و مسائل پیرامونی آن که به روابط درونی و دوستی های مابین دو نوجوان کشیده می شود ، به خوبی به زبان تصویری یک شعار در می آید که بارها و بارها در راهپیمایی ها و نمازهای جمعه از سوی مردم تکرار شده و می شود. از طرف دیگر درددل یک نوجوان ساده بوشهری در پایان فیلم حرف دل همه مردم دنیا می شود که علیه جنگ طلبی و قلدری اقلیتی محدود ، سخن صلح و برادری سرداده اند.

 

سر به مهر

ایمان و باور دینی ، کلید حل معضلات اجتماعی

 

اولین فیلم بلند سینمایی هادی مقدم دوست که پیش از این در عرصه تله فیلم ، "به صرف شربت و شیرینی" را داشته و در همکاری با حمید نعمت الله ، فیلمنامه های "بی پولی" و سریال "وضعیت سفید" و چند تله فیلم دیگر را نوشته ، فیلم شریف و آبرومندی در عرصه سینمای ایران محسوب می شود که باورهای دینی را به معضلات اجتماعی گره زده و آن را در جزییات زندگی آدم ها جستجو کرده است. دختری که دچار معضل رودربایستی و کم رویی است و همین مسئله باعث شده تا در زندگی اجتماعی تنها و سرخورده باشد و مشکلات متعدد مادی و معنوی را تجربه نماید ، با توسل به نماز و اینکه آن را در مقابل دیگران بخواند ، بر کمبودهای شخصیتی خود غلبه کرده و عملا به حل مشکلات اجتماعی اش می پردازد.

مقدم دوست با ساختاری ساده در فیلمنامه و کارگردانی متناسب، به گونه ای بطئی و نامحسوس ، مخاطب خود را از یک معضل معمول شخصیتی و روحی / روانی ، به مواجهه با خواندن نماز می کشاند و همین را به مسئله اصلی فیلمش بدل می سازد در حالی که مخاطب اصلا متوجه نمی شود چگونه به این میدان کشیده شده. میدانی که می تواند در ابعاد مختلف برای هرکسی در هر وضعیتی ، تجربه شده باشد.

بازی های خوب لیلا حاتمی و آرش مجیدی در کنار دیالوگ های صمیمانه و ملموس فیلم ، تماشاگر به همذات پنداری غریبی با فیلم می کشاند که حاصل تجربه ای گرم و دلچسب با مدیوم سینمایی است که حالا مدعی شده می تواند اندیشه ها و باورهای دینی را در پلان پلان و فریم فریم خود ، بگنجاند.

 

ترنج

دغدغه همیشگی مرگ در کنار زندگی

 

مجتبی راعی پس از سالها به فضای فیلم "تولد یک پروانه" بازگشته و باز هم اثری تولید کرده که هزاران سخن را در خود نهان دارد. نقاشی در اوج معروفیت و پس از بازگشت از نمایشگاهی در خارج کشور با مسئله مرگ مواجه می شود. او که همیشه گویا  در تابلوهایش زندگی می کند این بار تحت تاثیر تابلوی جهنم دوست قدیمی اش قرار می گیرد (که راهش را از او جدا کرده) و مرگ را در یک قدمی خود حس می کند. مرگی که به هر شکل سعی در گریز از آن دارد؛ بوسیله امضاء جمع کردن از مومنان یا تسکین خاطر گرفتن از اهل دلی که مرگ برایش جزیی از زندگی است.

راعی با ساختاری بدیع و سینمایی ، روایت خود را از چشم دنیای بیوک آقا یعنی همان نقاش قدیمی و نگارگر آثار هنری ارائه می دهد که در این راه از نوعی انیمیشن در شکل و شمایل نگارگری های اسلامی - ایرانی بهره گرفته و در کنار معماری فیلم ، میزانسن های سنتی و سبک فیلمبرداری آن، نوعی ساختار سینمایی ارائه نموده منطبق بر سبک زندگی و هنری اسلامی ایرانی که در قرون گذشته ، شهرها و روستاهایمان شاهدش  بوده اند و امروز ما از طریق بناهای قدیمی یا تصاویر و نقاشی ها و یا کتب سفرنامه نویسان اروپایی و همچنین بقایای نقش و نگارهایشان ، حکایت آنها را دیده و می شنویم.

مواجهه بیوک آقا با مرگ و رسیدن به مرتبه ای که آن را در کنار خود زندگی کند ، با استفاده از احادیث و روایات محکم ائمه اطهار (ع ) ، در واقع همان جوهره هنر ایرانی اسلامی است که وی در طول زندگیش بدان توجهی نداشت ، نگارگری می کرد ولی گویا چندان به عمق ارزش های اعتقادی آن نگارگری باور نداشت. اما او در نقطه عطف فیلم با توسل به حضرت ابا عبدالله الحسین ( ع ) به این باور می رسد و از همین روی تابلویش نقش زندگی و مرگ می یابد و به تعبیری شهادت را در روایتی تصویری از عاشورا ترسیم می کند. شمایلی از برداشت باورمندانه به مرگ و زندگی در تابلوی مذکور که شمایی از صحنه عاشوراست.

ساختار روایی و سینمایی ترنج اگرچه پیچیده و همچون هنر اسلامی ایرانی حاوی نکات وظرایف بسیار است و معرفت والا می طلبد اما مثل شعر حافظ و معماری مسجد شیخ لطف الله در عین حال ساده و مردمی است و می تواند برمخاطب عام و خاص اثر خود را بگذارد. به نظر می رسد پس از فیلم "تولد یک پروانه" و در ادامه آن مجتبی راعی به سینمای خود نزدیک می شود.

 

مروارید

غواصی به دنبال گوهر انسانی

 

فیلم تازه سیروس حسن پور ، ضمن اینکه موضوعی انسانی و خانوادگی را مطرح می سازد و فداکاری یک نوجوان جنوبی را در حفظ عزت و کرامت خود برای کمک به خانواده در کادر دوربین قرار می دهد ، در عین حال سرشار از شگفتی های تصویری و سینمایی است. فیلمبرداری فوق العاده فیلم که میزانسن ها و بازی های قابل توجه بازیگران را همراهی می کند ، ساختاری درخور و شایسته موضوع فیلم "مروارید" به آن بخشیده که تا مدتها تماشاگر آشنا به سینمای ایران را شگفت زده می سازد. شخصیت پردازی فیلمساز از نوجوان قهرمان فیلم که وی را به خوبی از حالت کلیشه ای و یک بعدی خارج ساخته و در فراز و نشیب زندگی ، مراحل آبدیده شدنش را تصویر می کند در کنار تیپ های آشنای پدر و مادر و پدر بزرگ و فرد منفی جزیره که تاجر مروارید است و گویی سرنخ همه تجارت را در آن مکان به دست دارد ، داستانی جذاب و باور پذیر برای سینمای کودک و نوجوان ایران خلق کرده که می تواند الگوی روایی و سینمایی فیلم های دیگر باشد.

همراهی با لاک پشتان دریایی و طبیعت آنها که از تخم به سوی اقیانوس ها می کشاندشان و پس از سالها مجددا برای تخم گذاری به همان محل بازشان می گرداند و راهنمایی لاک پشت زخمی برای یافتن مروارید سیاه به پسر بچه ، اگرچه ممکن است در منطق واقع گرایانه فیلم نگنجد و آثار شبه معناگرا مانند "وال سوار" را تداعی کند اما انجامی قابل قبول برای کلیت اثر به حساب می آید.

 

تنوع سینمایی در مقابل انحصار جوایز

 

یکی از نکات مثبت سی و یکمین جشنواره فیلم فجر ، تنوع موضوعی و تنوع اقلیمی بود که برای اولین بار در سطح قابل توجهی، لوکیشن فیلم ها را از چند خیابان شمال شهر تهران ، خارج ساخته و به شهرها و روستاهای دیگر کشور بسط می داد. لوکیشن هایی از بوشهر ، اردبیل ، جزیره قشم ، کویر ، خراسان و مکان هایی در جنوب و شمال و شرق و ...مناطق مختلفی بود که به عنوان مکان اتفاقات و رویدادهای فیلم ها ، در کادر دوربین ها قرار می گرفت.

همچنین موضوعاتی که می توانست دغدغه های ملی و دینی و اجتماعی ملت ما در نقاط مختلف کشور و همچنین برای دیگر ملل مسلمان باشد ، اگرچه بعضا ضعیف و با ساختارهای نه چندان قوی در قاب دوربین سینمای ایران قرار گرفته بود اما به هر حال پرداخت به آنها ، خصوصا در آثار غیر سفارشی و کم هزینه قابل توجه است. دو فیلم درباره حق مسلم مردم ایران در دستیابی به انرژی صلح آمیز هسته ای ، 3 فیلم درباره افغانستان و متن و حاشیه آن ، پرداخت چند فیلم به دفاع مقدس و مسائل پیرامونی آن ، همینطور فیلم درباره کمک مردم ایران به مردم تحت ستم و فقیر سومالی یا درباره نفوذ فرقه های شیطانی میان جوانان یا مشکلات و معضلات مردم در نقاط محروم کشور و یا چالش های اجتماعی یک دانشجوی شهرستانی در تهران و ... از جمله همین موضوعات بودند.

در واقع به جز معدودی ، در جشنواره امسال فیلم فجر چندان شاهد فیلم های ساختار شکن ، سیاه نما و شبه روشنفکری نبودیم و از این جهت که دبیر محترم جشنواره سی و یکم فیلم فجر در مقابل ورود این گونه فیلم ها به جشنواره ایستاد جای تقدیر و تشکر دارد اما متاسفانه همان تعداد معدود فیلم های شبه روشنفکری و بحران نما ، اغلب جوایز بخش اصلی جشنواره را تصاحب کردند و از این جهت می توان جشنواره سال گذشته را موفق تر دانست که در میان خیل فیلم های شبه روشنفکری درباره خیانت و بحران مهاجرت و فروپاشی خانواده ها و ...فیلم هایی درباره دفاع مقدس جوایز اصلی جشنواره را دریافت کردند. به قولی گفته می شود حاصل هر جشنواره را باید از جوایزش دریافت.

 با این حساب علیرغم همه تلاش های مسئولین جشنواره سی و یکم فیلم فجر برای نزدیک کردن محتوای جشنواره به آرمان های فجر انقلاب اسلامی که از طریق گزینش دقیق فیلم ها صورت پذیرفت ، جوایزی که هیئت داوران بخش مسابقه سینمای ایران (سودای سیمرغ) و البته سینمای بین الملل (جام جهان نما) به برگزیدگانشان دادند ، همه طراحی مدیران جشنواره را برهم زد و بازهم نتایج آن را از باورها و اعتقادات و زندگی مردم و آرمان های انقلاب دور ساخت.

اهدای سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه در بخش سودای سیمرغ که در واقع اساس محتوایی جشنواره فیلم فجر را در برمی گیرد به یک فیلم ضد خانواده و مروج سبک زندگی بی بندبارانه غربی ، محور این دور شدن بود. این درحالی است که البته امروز دیگر در چنین شکل و شمایلی حتی در  اروپا و آمریکا هم ضدیت با خانواده معنی و مفهومی نداشته و بالتبع در فیلم ها و آثار سینمایی نیز چندان نمودی ندارد. برای مثال نگاه کنید به مجموعه فیلم های کاندیدای دریافت اسکار بهترین فیلم در سال 2012 که همگی در جهت تحکیم خانواده و حفظ میراث پدری بود. مانند فیلم "نسل ها" ساخته الکساندر پین یا "درخت زندگی" از ترنس مالیک و یا "درنهایت بلندی و به طور باورنکردنی نزدیک"  به کارگردانی استفن دالدری .

 

ادامه دارد...

به بهانه سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی

$
0
0

 

برای شبه روشنفکرانی

 

که سنگ سید مرتضی را به سینه می زنند!

 

 

 

 شهید سید مرتضی آوینی ، زبان صریح و بدون رودربایستی داشت و همین صراحت و تاکید بر اصول ، موجب شده بود که از سوی جناح های مختلف فرهنگی و هنری مورد حمله و هجوم قرار گیرد. اما این هجوم بیشتر و به صورت جدی تر از سوی طیفی بود که ریشه های خود را در تاریخ به اصطلاح روشنفکری این دیار جستجو می کرد و خویش را مدعی تجدد و آزاد اندیشی و انواع و اقسام "ایسم" ها می دانست.

یکی از پرچالش ترین و بی پرده ترین این هجمه ها در همایشی صورت گرفت که پس از دهمین جشنواره فیلم فجر در بهمن 1370 ، تحت عنوان "سمینار بررسی سینمای پس از انقلاب" در دانشکده سینما و تئاتر برگزار شد. در آن سمینار ، تقریبا همه آنهایی که ادعای سینمای روشنفکری و شبه روشنفکری داشتند و خود را اخلاف موج نو اواخر دهه 40 و اوایل دهه 50 می دانستند ، سید مرتضی آوینی را به قول خودش به محاکمه کشیدند.

بد نیست دوستان شبه روشنفکر یا آنان که به اصطلاح ، نو آوانگارد هستند و پس از انقراض سلسله روشنفکری در غرب ، تازه باد این تفکر منسوخ به آنها رسیده تا از قبلش خود را خنک  کنند ، این مطلب را بخوانند. آیا واقعا سید مرتضی آوینی که سنگش را به سینه می زنند ، همین آوینی است؟!

خود آوینی بخشی از فضای آن سمینار بهمن 1370 را این گونه شرح می دهد:

"...جماعت ، عجیب برآشفته بودند و دیگر حتی رعایت پرستیژ را هم که از اهم واجبات آداب روشنفکری است ، نمی کردند. توی سوالات یکدیگر می دویدند و اجازه حرف زدن به من نمی دادند. اول، خانم نجم(مجری جلسه) خودش هم به جانب مخالفان سخنان من غلطیده بود اما بعد که برآشفتگی و پرخاشگری آنان را دید ، آهسته گفت "عجب دیکتاتورهایی شده اند"... و راست می گفت ؛ هرکس یک دیکتاتور کوچک در درون خود دارد که اگر میدان پیدا کند، سر بر می آورد. تا به حال ما متهم به دیکتاتوری بوده ایم ؛ دیکتاتورهایی در اقلیت ! تا هنگامی که این جماعت سخن می گویند و ما ساکتیم ، چیزی نیست اما وای از آن هنگام که ما هم بخواهیم چیزی بگوییم. فریاد برمی دارند که "آی! آزادی نیست. به کسی اجازه حرف زدن نمی دهند این دیکتاتورها!" ... و با این حساب ، مردگان بهترین مردمانند. دیکتاتوری به چیست؟ دیکتاتوری در ابراز نظر مخالف است و یا در عدم تحمل نظر مخالف؟ خدا می داند اگر این سه چهار نفر هم نبودند که حرفی بزنند سمینار به تعارف برگزار می شد و کلاه از سر برداشتن و برای یک دیگر لبخند زدن ... و هیچ. کدام برخورد اندیشه ها ، دوست من؟!!  آقایان و خانم ها به جای آنکه با من به مباحثه در مسائل نظری سینما بنشینند تلاش می کردند که با توسل به مشهورات دم دستی و ابراز احساسات مرا آزار دهند و حتی خانمی متوسل شد به اسلحه زنانه و گریه کرد. بله ! واقعا گریه کرد. و من اگرچه برنیاشفته بودم اما سخت جا خورده بودم که چرا این جماعت چنین می کنند؟ در میان یادداشت هایی که برای من می رسید کار به فحاشی هم کشیده بود و خانم نجم از خواندن بعضی یادداشت ها که حاوی فحش بود ، خودداری می کرد. گفتم :"باور کنید! من قصد توهین نداشتم ، این شما هستید که به شنیدن حرف های خلاف تصور غالبی که در باب سینما وجود دارد ، عادت ندارید. شما برآشفته اید که چرا کسی خلاف عرف معمول شما سخن گفته است و می انگارید که مورد توهین واقع شده اید"....و هنوز سخت در این فکر بودم که این جماعت سیاستگذاران سینمای ایران با کمک استادان دانشکده ها و منتقدان مجله فیلم و برنامه های تلویزیون و ...با اتکا به تئوری مولف و جشنواره های اروپایی عجب ماری کشیده اند که دیگر به دانشجویان سینما نمی توان فهماند که "مار" را واقعا چطور می نویسند و چاره ای هم نیست چرا که هرچه با سطحی نگری و ظاهر گرایی عقل متعارف غرب زده نزدیکتر باشد ، آسانتر مورد قبول واقع می شود..."

 شگفتا ! همان هایی که در آن سمینار ، سید مرتضی آوینی را "بازجویی" کردند ، پس از شهادت آوینی ، بیش از همه سنگ او را به سینه زدند و سعی داشتند تا از این کلاه برای خود نمدی ببافند! از فضای ضد فرهنگی سالهای سازندگی و اصلاحات استفاده کردند و هرآنچه سید مرتضی نقد و نفی کرده بود را به او نسبت دادند و این از هر نوع بازجویی و محاکمه سید اهل قلم  در آن سمینار ، فجیع تر بود. او را سمبل روشنفکری خواندند ! و طرفدار تجدد !! و ... با استفاده از رسانه های متعدد ، سعی در مصادره به مطلوب وی کرده و می کنند. سخنان و نوشته هایش را سانسور کردند و آنچه از او مطلوب نظرشان بود ، نشر دادند و آنچه نمی پسندیدند و تیشه به ریشه خود می دانستند ، پنهان ساختند،

از جمله متن سخنان شهید آوینی در آن سمینار که به صورت متن شسته و رفته و همراه با جواب  به سوالات متعدد(که فرصت پاسخ گویی اش در آن سمینار دست نداد) در شماره اول سال دوم فصلنامه سوره سینما در بهار 1371 توسط خود شهید آوینی منتشر شد ولی متاسفانه پس از آن هیچگاه بازنشر نشد.

در آن نوشته مهم ، شهید آوینی درباره بسیاری از عقاید و باورهایش ، بی پرده و صریح با ذکر مصادیق سخن گفت و نوشت؛ از تعریف سینما و مخاطب ، عرفان و جریان سینمای روشنفکری ، سینمای ملی و سینمای هنری و سینمای موج نو ، دانشکده های هنری و نگرش های هنری ، پس زمینه های جریان های فکری معاصر و سنت روشنفکری و غرب زدگی و عرفان زدگی و ...و بسیاری از مسائل مبتلابه جامعه فرهنگی و هنری و فکری ما که گویا برای همین امروز گفته شده است. به نظر می آید باید بارها و بارها آن متن را به دقت مطالعه کرد تا اگر برای مقاصد گروهی و باندی، علم  سید مرتضی آوینی را بلند  کرده ایم ، لااقل حرف ها و نظرات و باورهای او را تحریف نکنیم.

به مناسبت سالگرد شهادت سید مرتضی آوینی ، بخشی از آن سخنان و نوشته ها را از نظر می گذرانیم ، اگرچه بیش از 21 سال از تاریخ آن گذشته ولی به نظرم خیلی به روز است.

"...چرا سینمای پس از انقلاب ، هویتی ایرانی ندارد و چرا سینمای ایران از جواب گفتن به غایات فرهنگی و انقلابی این امت عاجز است و چرا اصلا سیاستگزاران سینمای  ایران ، سینما را چون رسانه ای که ماهیتا می تواند منشاء تحولات فرهنگی باشد ، باور نکرده اند و به دستیابی به یک سینمای کوچک نیمه تجربی و کاملا غیر حرفه ای اکتفا کرده اند؟

سینمای کنونی ایران هویتی ایرانی ندارد و هواداران آن در خارج از کشور، عموما مخالفان انقلاب اسلامی و منتقدان جشنواره ای هستند و اصلا این سینما ، مردم را مخاطب خویش نمی داند ، چه در داخل کشور و چه در خارج کشور.

...حال آنکه این سینما فقط در ظاهر و در حیطه اشیاء و فضاها ، ایرانی است و در باطن ماهیتی کاملا غربزده و استشراقی و توریستی دارد. اگر ایرانی گری این است ، که این امر منحصر به سینمای پس از انقلاب نیست. آنها که پیش از انقلاب را به یاد می آورند، می دانند که اصلا مروج این صورت از ایرانی گری ، دربار پهلوی بوده است تا آنجا که حتی تیمسار خسروانی ، خانه ای داشت که معماری آن از معماری کویری یزد و نایین و اردکان تقلید شده و حتی نمای بیرون آن کاهگلی بود.

حرف بنده این است که نگاه فیلم های "نقش عشق" و "نار و نی" و "هامون" و ...به ایران و ایرانی گری، نگاهی توریستی و استشراقی است و اصالت ندارد و درست بالعکس معتقدم که این تحول باید از ژرفنا و ریشه صورت بگیرد. سینماگران بزرگی چون فورد و هاکز را نیز کسی نباید از لحاظ مضامین آنها بپذیریم . سینمای آمریکا از لحاظ اتحاد مضمون و تکنیک و همراهی این دو با یکدیگر قابل تحسین است نه از لحاظ مسائل دیگر ؛ سینمای آمریکا توانسته است منشاء یک تحول فرهنگی بزرگ در سایر مجامع انسانی کره زمین شود و این با صرف نظر از این معنا که غایات این تحول ، استکباری و شیطانی است ، باید مورد تحسین قرار گیرد. شکی نیست که غایات سینمای آمریکا ، شیطانی است و اگر در مقام مضمون بخواهیم به سینمای غرب بنگریم چه در آمریکا و چه در اروپا و چه در شرق سیاسی ، چیزی جز انحطاط نخواهیم دید.

درست بالعکس سینمای ایران گرفتار بحران هویت است و این بحران به این دلیل ایجاد شده که سینما ، از مردم و غایات فرهنگی مقدس آنان دور است. فیلم های سینمای ایران پس از انقلاب عموما سعی دارند که از انقلاب رد شوند و به همین دلیل غالبا هیچ نشانی از این زمان و مشخصات فرهنگی و اجتماعی آن در فیلم ها وجود ندارد. فیلم های امسال را از نظر بگذرانید ، به جز معدودی از فیلم ها از جمله بدوک ، هور در آتش ، وصل نیکان ، پوتین و چند فیلم دیگر ، باقی فیلم ها از داستان هایی کاملا مستقل از زمان و شرایط اجتماعی و سیاسی برخوردارند و حتی به تاریخ گذشته ایران نیز اشاره ندارند: دلشدگان ، مسافران ، بانو ، دونیمه سیب ، دو نفر و نصفی ، شتابزده ، نرگس ، سیرک بزرگ ، جیب برها به بهشت نمی روند ، اوینار ، شهر در دست بچه ها ، دره شاپرکها ، دیگه چه خبر ؟ ، برخورد ، آقای بخشدار ، قربانی ، خمره ، مسافران دره انار  و ...آنچه کارگردان ها را به این سمت رانده، آن است که اصلا سینمای ایران و سیاستگذاری ها و برنامه ریزی های آن در خلاء یک بی هویتی مزمن، گم شده اند و معیار موفقیت در کار سینما ، برنده شدن در جشنواره های اروپایی است و البته برنده شدن چیز بدی نیست ، منوط برآنکه این حضور جشنواره ای به مثابه یک ضرورت محوری و اصلی مورد توجه قرار نگیرد و نگرش ما نسبت به جایزه هایی که به فیلم ها می دهند ، منفعلانه و از سر مرعوبیت و شیفتگی نباشد و بتوانیم تاثیرات بد این جایزه ها را بر فرآیند فیلمسازی داخلی کنترل کنیم.

سینمای ما یک سینمای جهانی نیست. جشنواره ای است. میان این دو تعبیر فرق بسیار است. فیلم های کوروساوا به شدت ژاپنی است و حتی آنجا که مکبث و شاه لیر را می سازد ، هرگز مرعوب فرهنگ انگلیسی نیست و بلکه صورت مثالی مکبث و شاه لیر را اقتباس می کند و به آن هویتی ژاپنی می بخشد. شما چنین فیلمسازی را در داخل ایران و با هویت ایرانی به من نشان دهید ؛ حتی مصطفی عقاد هویتی اسلامی دارد. سینمای ما یک سینمای محلی کوچک  با ذائقه اروپایی است و کارگردانان آن ، در فضای سوبژکتیویته هنر مدرن و پست مدرن ، فرصت رشد و بزرگ شدن حتی در حد مصطفی عقاد را ندارند...ایرانی ستودنی است اما شما فیلمی را به من نشان دهید که از ژرفنا و باطن ایرانی باشد نه در سطح و در حیطه اشیاء و فضاها و دیالوگ ها. و عرض کردم اگر ایرانی گری این است که رژیم گذشته برای حفظ محله عودلاجان و سقاخانه ها و قهوه خانه های سنتی آن ، از ما مصمم تر بودند. ماسوله و کاشان و یزد و عقدا و ...و معماری اصیل آنها سنگی بود که آریستو کرات های هزار فامیل هم بیش از ما به سینه می زدند... و البته فقط در حد حرف...

...سنت روشنفکری و به تعبیر بهتر انتلکتوئلیسم متعلق به غرب است و مبداء و معادش نیز همان است ، از غرب برآمده و به غرب هم رجوع دارد. لفظ انتلکتوئلیته، روشنفکری یا منورالفکری، در برابر تفکری وضع شده است که متعلق به قرون وسطی است. بعد از رنسانس ، متفکران اروپایی یقین آوردند که قرون وسطی ، عصر تاریکی و تاریک اندیشی بوده است و لفظ انتلکتوئل (روشنفکر) برای کسانی وضع شده که در تفکر، مخالف معتقدات قرون وسطایی بوده اند. بنابراین روشنفکری ملازم با الحاد، یونان زدگی، علم پرستی و فرعونیتی است که ضرورتا آنانی را که در سیر تطور تاریخی غرب و پیدایش تکنولوژی شریک نبوده اند و در اندیشه، هنوز رجوع به مبنایی می کنند که در خارج از دنیای جدید قرار دارد، وحشی و بربر می دانند. روشنفکری ، ملازم با این یقین است که حیات بشر به سه دوره تقسیم می شود: اسطوره ، دین و علم و ما اکنون در دوران علم به سر می بریم و دین جز خرافه ای بیش نیست! روشنفکری ملازم با اعتقاد به نظریه ترقی است و براین اساس انسان های هر دوره از ادوار پیشین مترقی تر هستند و پیشرفت بشر و تکامل فکری او امری است که دارای ضرورت تاریخی است و بنابراین اگر قولی و یا فردی به مرجعی در گذشته رجوع کنند ، آنان را باید ارتجاعی و مرتجع خواند.

روشنفکری عین اومانیسم است و مفهوم درست اومانیسم جایگزینی بشر بر مسندی است که تا دیروز خدا برآن تکیه داشته است. اومانیست ، بشر را می پرستد و این انسان را نیز به گونه ای تعریف می کند که علم امروز ایجاب می کند. انسانی که مورد پرستش قرار می گیرد ، خلیفه الله نیست بلکه بشری است که وجودش ، استمرار وجود گوریل هایی است که میلیون ها سال پیش برکره زمین می زیسته اند. او فقط نیازهای حیوانی وجود خویش را اصیل می انگارد و خود را در رسیدن به مطلوب خویش ( هرچه باشد) آزاد می خواهد.او زندگی اجتماعی را نتیجه یک میثاق اجتماعی و یک قرار داد می داند و بنابراین اگر به حقوق دیگران تجاوز نمی کند، برای احترام به این قرارداد است. اگرنه هرچیزی از نظر او مجاز است. روشنفکری ملازم با "تجدد" نیز هست و این تجدد یا مدرنیسم چنین اقتضاء دارد که هر چیز کهنه ای مذموم است و مگر نه اینکه هر نویی بالاخره کهنه می شود و بنابراین تنها انسانی ذاتا متجدد است که حیات او عین نیلهیسم باشد و به یک "نفی مطلق" ایمان آورده باشد. روشنفکری ، ملازم با نفی سنن فلسفی پیشینیان نیز هست پس در نهایت امر ، هر روشنفکر چه بخواهد و چه نخواهد سوفسطایی است. او معتقد به نفس الامر و واقعیت ثابت نیست و به حقیقت نسبی ایمان دارد و این عین سفسطه است. روشنفکری بنابراین ملازم با سوبژکتیویته نیز هست چراکه مرجع تفکر روشنفکر ، خواه ناخواه بعد از آنکه در همه بدیهیات دچار تردید می شود ، خود اوست: من فکر می کنم ، پس هستم. بنابراین هیچ امر بدیهی دیگری که بتواند مبنای تفکر من واقع شود ، وجود ندارد جز اینکه من هستم. پس هر اتاقی مرکز جهان است و هر فرد انسانی خدایی است تبعید شده از آسمان.

...و اما انتلکتوئلیسم یا روشنفکری شجره ای است که جز در خاک غرب نمی روید. روشنفکری از لحاظ تاریخی ، اقتضائات و موجباتی دارد که در هیچ جای دیگر از کره زمین پا نمی گیرد. رجوع همه روشنفکران دیگر در سراسر کره زمین به مرجع آنها (غرب) است و غرب زدگی معنایی جز این ندارد. بنابراین هیچ روشنفکری جز روشنفکر غربی اصیل نیست. پس بهتر است که روشنفکران سایر مناطق و اقوام کره زمین و بالخصوص روشنفکران این سوی عالم را "شبه روشنفکر" بخوانیم...از یک لحاظ دیگر شبه روشنفکری نسبت به اصل آن پست تر است چراکه شبه روشنفکر "مقلد" است  و روشنفکر ، اصیل و مستقل و بدون تردید مقلد غرب بودن (غرب زدگی) از غربی بودن به مراتب بدتر است(پیشنهاد می کنم کتاب غرب زدگی جلال آل احمد را بخوانید. از صفحه 141 تا 155 در توصیف غربزدگی است)...

مسئله دیگری که وجود دارد این است که اگر مفهوم تحت الفظی "روشنفکر" را بدون در نظر گرفتن سابقه تاریخی روشنفکری و مبانی فلسفی آن در غرب لحاظ کینم ، آنگاه روشنفکر به مفهوم کسی است که دارای فکری روشن است. آنچه که اکنون معمول است ، همین است و متاسفانه بزرگان ما نیز به علل مختلف روشنفکر را به مفهوم تحت اللفظی آن گرفته اند و حتی این تعبیر را اصطلاحا برای تحصیل کردگان علوم جدید به کار برده اند. چنین کاری زبان را مخدوش می کند و بعد ما را نسبت به حقیقت روشنفکری و ماهیت آن ، بیشتر می کند. اما از طرف دیگر این کاری است که خواه ناخواه انجام گرفته و حالا که چنین است برای فردی چون این حقیر که قصد تحلیل و تفسیر ماهیت روشنفکری را دارم ، کار به مراتب دشوارتر است. چه باید کرد؟ کسی از دوستان به من ایراد می کرد که "تو که به روشنفکری می تازی ، خودت در جایگاه آنان هستی. خودت هم تحصیلات علوم جدید داری و در دانشگاه تحصیل کرده ای و ..." فهمیدم که این آقا هم روشنفکری را بدون در نظر گرفتن سوابق تاریخی و ماهیت فلسفی آن می فهمد.

بنابراین ما اصلا سینمای روشنفکری نداریم و هرچه هست شبه روشنفکری است. روشنفکری صفات و لوازمی دارد که در مجامع غرب زده ( فقط به دلیل غرب زدگی) محقق نمی شود و درست به همین علت است که اکنون در غرب دوران روشنفکری به سر آمده ، اما در ایران هنوز باقی است. بنابراین به روشنفکرهای وطنی اصولا اطلاق کلمه روشنفکر درست نیست. چرا که آنان مقلدند و نه اصیل و از همه لوازم و صفات روشنفکر ( به مفهوم تاریخی آن که در غرب محقق شده است) نیز برخوردار نیستند. اما از طرف دیگر اگر صرفا به آنها "شبه روشنفکر" اطلاق کنیم ، آنگاه همین اشتباهی پیش خواهد آمد که شما نسبت به سخنان بنده ، به آن دچار آمده اید ، یعنی این تصور ایجاد خواهد شد که اینها از آن لحاظ که شبه روشنفکر هستند، مورد حمله ما واقع شده اند و اگر روشنفکر بودند، وضع فرق می کرد. خیر، تفاوتی نمی کرد. اگر روشنفکری در این کشور محقق می شد، هرگز امکان وقوع انقلاب اسلامی وجود نداشت مگر در تاسی به غرب ( چرا که خواه ناخواه غرب درمعرض یک انقلاب عظیم قرار دارد که همه چیز را زیر و زبر خواهد کرد) اگر روشنفکری در این کشور محقق می شد، ما هم در موجودیت تاریخی غرب شریک می شدیم و مثل ژاپن به ناچار، روح ملی را فدای توسعه تکنولوژیک می کردیم که نکرده ایم و خدا را شکر که چنین  امری در کشور ما وقوع نیافته و امکان وقوع نیز ندارد...

دوست من ! معاصر دنیای جدید بودن مساوی با قبول همه معیارها و اصول دنیای جدید و ما اینچنین نیستیم. به ما می گویند "بنیادگرا" چرا که ما برای فهم و درک عالم و عمل در زندگی به غرب رجوع نمی کنیم. ما هنوز پیرو نهضت انبیاء هستیم و کسی که چنین باشد به نظریه ترقی معتقد نیست. تاریخ را طور دیگری می فهمد، عالم را طور دیگری می فهمد و برای عمل در زندگی به شریعت علمی غرب رجوع نمی کند، به قرآن و سنت رجوع می کند. هرکسی ناگزیر است که یا مجتهد و یا مقلد باشد. در شریعت تکنولوژیک غرب نیز همین است...سنت رجوع به مراجع و مآخذ در پژوهش به شیوه غربی جز این اقتضاء ندارد که شما آنان را اصل بینگارید و خودتان را فرع و "فونداسیون" تفکرات خویش را همان اصول غربی ها قرار دهید. عرض کردم که در غرب ، علی الظاهر عصر انبیاء گذشته است و فلاسفه دنیای جدید همان وظیفه ای را برعهده دارند که در دنیای گذشته انبیاء برعهده داشتند. ایدئولوژی یعنی شریعت جدید . دوست من ! فلاسفه دنیای جدید ملهم از عقل خود بنیاد و ملحدی هستند که بعد از رنسانس صورت نوعی آن تحقق پیدا کرده است و انبیاء ، ملهم از آسمان بودند. "وحی" در روزگار ما باور کردنی نیست چراکه اصلا آنچه بر بشر جدید غلبه دارد همین عقل خود بنیاد فلسفی است... و مشکل افرادی چون حقیر که حقیقت دنیای جدید و روشنفکر و شبه روشنفکر و غربی و غربزده را شناخته ایم و خود را ازاین منجلاب خلاص کرده ایم. در همین جاست که مشهورات و مقبولات خاص ( وحتی عام) مبتنی براصول دنیای جدید است. ولی ما عقب نخواهیم نشست و حرفهایمان را خواهیم گفت چرا که می دانیم لازمه تحول دنیای جدید ، یکی هم آن است که من و امثال من حرفهایمان را (هرچند با عرف دنیای روشنفکری و شبه روشنفکری معارض است) بی رودربایستی بگوییم..."

شهادت بانوی دو عالم تسلیت باد

نگاهی به اسکار هشتاد و پنجم - بخش اول

$
0
0

 

 پیش در آمد:

این مطلب در همان روزهای برگزاری مراسم اهدای جوایز اسکار 2013 ، به سفارش نشریه "سینما رسانه" تهیه شد تا در شماره نوروزی آن به چاپ برسد ولی شماره مذکور برای نوروز 92 انتشار نیافت و هنوز هم که هنوز است پس از گذشت یکماه از زمان مقرر ، منتشر نشده است. اگرچه شاید کمی به اصطلاح بیات شده به نظر بیاید ولی به هرحال تحلیل نسبتا جامعی از اغلب فیلم های نامزد و برنده اسکار امسال است که  پس از نقد و بررسی فیلم های مطرح جشنواره فیلم فجر سی و یکم که یک نگاه کلی به تولیدات سینمای ایران در سال گذشته و اکران آن در سال جاری داشت و در چند قسمت در این وبلاگ درج شد ،  می تواند این نگاه کلی را به عمده فیلم های نمایش داده شده در سال گذشته سینمای جهان به خصوص در هالیوود بسط دهد و در چند قسمت به سمع و نظر کاربران می رسد.

 

...و اسکار تعلق می گیرد به اقلیت یک درصدی

 

مراسم اهدای جوایز اسکار هشتاد و پنجم تکراری تر و کلیشه ای تر از همیشه بود. اگر در اواسط دهه 90 به دلیل رشد فن آوری دیجیتال، اجرای این مراسم تحولی پیدا کرد و محل ارائه خلاقیت هایی در این باب شد اما دیری است که به یک بازی تکراری و کسالت بار بدل شده که دیگر حتی اعلام نتایجش نیز هیجان برانگیز و تعلیق آور نیست. مجری یا به قول خودشان Host (میزبان) به روی سن رفته ، حدود 10 دقیقه پرحرفی می کند که ظاهرا بایستی خنده آور باشد، با استفاده از متنی که قبلا تهیه شده با برخی کاندیداهای اسکار و یا بازیگران و فیلمسازان حاضر در سالن شوخی نموده و سپس اگر استعدادکی هم داشته باشد با آواز و ترانه ای فیلم های نامزد جایزه را معرفی می کند.

در سالهایی که بیلی کریستال این مراسم را اجرا کرد، سعی داشت تا هربار خلاقیتی به کار بگیرد. مثلا در سال 1991 که فیلم "رقصنده با گرگ ها " اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد، در همان ابتدای مراسم ، سوار بر اسبی به روی سن آمد یا سال بعد که سال فیلم "سکوت بره ها" بود ، به سبک و سیاق دکتر لکتر همان فیلم ، با دهان بسته و برروی چرخی او را به روی سن اجرای مراسم آوردند.

در آن سالها ابداعات و نوآوری ها ، هر سال به گونه ای نمایش داده می شد؛ مثلا اینکه در کلیپ افتتاحیه مراسم ، مروری بر فیلم های تاریخ سینما انجام می شد یا مجری و میزبان در جای کاراکتر فیلم های نامزد جایزه قرار می گرفت و در مقابل بازیگر دیگر ، دیالوگ های خودش را می گفت و یا برای اینکه تاثیر صدا را در یک فیلم نشان دهند با انواع و اقسام نمایشات و حرکات آکروباتیک ، کارناوالی از صوت و تصویر به راه می انداختند و یا حتی برای معروفی نامزدهای اسکار بهترین موسیقی ، صحنه های فیلم مربوطه را بازسازی می کردند و یا ...

اما دیگر سالهاست از این خبرها نیست و انگار برای خود برگزار کنندگان مراسم نیز قضیه علی السویه شده است. حتی معرفی کلی فیلم های کاندیدای اسکار بهترین فیلم نیز خیلی سر دستی و در قالب چند تا فیلم با هم دیگر توسط یک بازیگر انجام می شود. دیگر خبری از اسطوره ها نیست ، حتی اسکار یک عمر فعالیت هنری که با مجموعه ای از آیین ها صورت می گرفت( مثلا دو تن از بازیگران یا فیلمسازان مهم روی سن می رفتند و پس از نمایش آثاری از فردی که قرار بود اسکار یک عمر فعالیت هنری را بگیرد، وی را با تشویق ایستاده همه حضار به روی صحنه می آوردند و سخنرانی مفصلی ایراد می شد. چنین اتفاقی درمورد بسیاری از فیلمسازان برنده اسکار افتخاری صورت گرفت مثل فدریکو فلینی، میکل آنجلو آنتونیونی، استانلی دانن، رابرت آلتمن و ...حتی در بستر بیماری به سراغ ساتیا جیت رای ( فیلمساز مشهور و فقید هندی) رفتند و جایزه اسکار یک عمر فعالیت هنری را به وی اهداء کردند در حالی که مراسم آن به طور زنده در سالن اسکار پخش می شد. اما گویا دیگر دوران اسطوره هایشان به سرآمده و به قولی کوتوله ها حاکم شده اند.

حضور بازیگر نه چندان نام آشنایی به نام ست مک فارلین ( که بیشتر صدایش به دلیل دوبله   عروسک های کارتونی در فیلم ها و سریال ها معروف است) به عنوان مجری یا همان Host هشتاد و پنجمین مراسم هدای جوایز اسکار با شوخی های نه چندان بامزه و کاراکتری سرد و خشک ، یکی از کم رونق ترین دوره های برگزاری این مراسم را رقم زد.

دیگر همه چیز مثل همیشه بود ، برندگان اسکار بازیگری سال گذشته مثل کریستوفر پلامر و ژان دوژاردن و مریل استریپ جوایز برندگان امسال را دادند و بقیه جوایز را نیز بازیگران اغلب جوان به صورت انفرادی یا زوج اهدا کردند. و مانند همیشه برندگان، لیست بلند بالایی از تشکر و قدردانی را قرائت کردند که از پدر و مادر و برادر و خواهر و همسر گرفته تا گروه فیلمسازی و صاحبان کمپانی و تا حتی راننده استودیو و دربان در را هم شامل می شد!!

اما فقط ماجرای اعطای دو جایزه اصلی خیلی عجیب و غریب بود ؛ اول اسکار بهترین کارگردانی را که معمولا کارگردان برگزیده سال گذشته یا یک کارگردان مطرح اعطا می نمود ولی امسال برای اهدای این اسکار ، مایکل داگلاس و جین فاندا که هیچ ارتباطی با کارگردانی ندارند ، به روی صحنه آمدند!

اما اتفاق باورنکردنی و غیرمنتظره اسکار هشتاد و پنجم ، به هنگام اعطای جایزه اسکار بهترین فیلم روی داد.

ابتدا ست مک فارلین (همان مجری یا میزبان)، با صحبت از فیلم هایی مانند "محله چینی ها" و "پرواز برفراز آشیانه فاخته" به معرفی جک نیکلسون و دعوت از وی برای بخش پایانی مراسم پرداخت. تا اینجا رویداد غیر متظره ای رخ نداده بود ، جک نیکلسون معمولا از افراد حاضر در چنین مراسمی است و در موارد متعدد جوایز اسکار را به برگزیدگانش اعطا نموده ( از جمله در سال 2006 اسکار بهترین فیلم را به فیلم "تصادف" داد ) و خودنیز 3 جایزه اسکار دریافت نموده است.

اما وقتی جک نیکلسون برای اهدای اسکار بهترین فیلم سال 2013 از ارتباط مستقیم تصویری با کاخ سفید و دعوت از به اصطلاح First Lady یا بانوی اول یعنی میشل اوباما (همسر باراک اوباما) برای دادن جایزه اسکار بهترین فیلم سخن گفت و پس از لحظاتی نیز پرده بزرگ روی صحنه، میشل اوباما را در میان حلقه محافظانش نشان داد، حیرت همگان برانگیخته شد! پس چه شد؟ هنر جدای از سیاست کجا رفت؟ سینما به دور از سیاستمداران به کجا رسید؟ اینکه بسیاری از شبه روشنفکران ما همواره به جشنواره فیلم فجر و مانند آن انتقاد می کردند که چرا مسئولین دولتی مانند وزیر و معاون وزیر بایستی در یک مراسم هنری و سینمایی حضور داشته باشند و همیشه نقل می شد که زمانی در یک مراسم سینمایی فرانسه وقتی لوییس بونوئل فیلمساز مشهور فرانسوی دریافت که یک مسئول دولتی به آن مراسم آمده است ،  سریع محل مراسم فوق را ترک گفت. اینکه همین شبه روشنفکران در این سالهای اخیر و به خصوص سال قبل که فیلم "جدایی نادر از سیمین" اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت، برای مراسم اسکار یقه می دراندند و آن را بزرگترین و هنری ترین مراسم سینمایی سال می دانستند.

گویا همانطور که در دنیای سیاست در طی این 10-15 سال اخیر ، همه چیز وارونه شده و چپ های دوآتشه داخلی به دامان امپریالیسم آمریکا گریخته و سنگ سرمایه داری و دمکراسی آمریکایی را به سینه می زنند! و هنوز هم مخالفان ضد امپریالیست خود را راست می خوانند!! پس شبه روشنفکران عشق سینمای هنری ما هم که از تارکوفسکی و برگمان و رنوار پایین تر نمی آمدند و فیلم های آمریکایی را مسخره می کردند ، اینک پای مراسم اسکار لم داده  و قلب هایشان برای شنیدن عنوان فیلم یا بازیگری که پس از عبارت تکراری …And the Oscars goes to … تاپ تاپ می کند و با شنیدن آن به هوا می پرند یا آه از نهادشان برمی آید!!!

البته حضور میشل اوباما یا همسر رییس جمهوری آمریکا در مراسم اسکار و اهدای جایزه اصلی آن چندان هم بی سابقه نبود. همین امسال شاهد حضور بیل کلیتون ( رییس جمهوری اسبق آمریکا ) در مراسم گلدن گلوب و معرفی فیلم "لینکلن" به عنوان یکی از نامزدهای دریافت جایزه بهترین فیلم درام بودیم و در سال 2007 نیز ال گور (معاون بیل کلینتون) به بهانه حضور در فیلم مستند "حقیقت ناخوشایند" که برنده اسکار بهترین مستند نیز شد ، روی صحنه اسکار به تبلیغ برای سیاست های خود پرداخت و اعضای معروف آکادمی هم مانند جرج کلونی و لئوناردو دی کاپریو هم به معرفی و پروپاگاندا برای وی پرداختند.

اگرچه حمایت سیاستمداران کاخ سفید و دولت ایالات متحده از اسکار و فیلم های اسکاری به همین جا ختم نشده و سال گذشته برای نخستین بار در تاریخ هشتاد و چهار ساله اسکار و عمر 236 ساله دولت ایالات متحده آمریکا، این کانون شرارت بین المللی برای نخستین بار از زبان سخنگوی وزارت امورخارجه خود ، ویکتوریا نولند به طور رسمی موفقیت فیلم "جدایی نادر از سیمین" را در مراسم گلدن گلوب تبریک گفت و آرزوی موفقیت برای وی در مراسم اسکار کرد.

ویکتوریا نولاند، روز چهارشنبه (۱۸ ژانویه 2012– ۲۸ دی 1390) پس از دریافت جایزه بهترین فیلم خارجی زبان مراسم گلدن گلوب توسط اصغر فرهادی گفت: "ما می‌خواهیم این موفقیت را رسما به اصغر فرهادی تبریک بگوییم."

وی ادامه داد: "موفقیت آقای فرهادی نشانه پیشرفت، غنا و سخت کوشی فرهنگ ایرانی است."!!

وزارت امور خارجه آمریکا همچنین در آستانه مراسم اسکار 2012 در توییتر رسمی خود برای موفقیت فیلم جدایی نادر از سیمین آرزوی موفقیت کرد . در این توییت آمده بود :

"…با اینکه در انتخاب برندگان جایزه اسکار نقشی نداریم و بی طرفیم اما (به طور محرمانه) برای جدایی نادر از سیمین’ در هر دو نامزدیش آرزوی موفقیت می‌کنیم!"

 

ارتباط هالیوود و سرویس های امنیتی و اطلاعاتی

 

 پیش از این نیز در موقعیت های مختلف دولت آمریکا بارها به طور رسمی از عوامل و عناصر سینمایی هالیوود تجلیل به عمل آورده بود. از جمله ایروینگ برلین که حدود 60 سال حکایت ها و روایت های توراتی و تلمودی را به ترانه برای فیلم های موزیکال تبدیل کرد و یا آنها را در قالب سرودهای ملی و میهنی به مردم آمریکا ارائه نمود. برلین به پاس این خدمات از دست دوایت آیزنهاور ، رییس جمهوری وقت آمریکا در سالهای بعد از جنگ دوم مدال افتخار دریافت نمود. یا در پایان جنگ دوم جهانی جک وارنر ، از بنیانگذاران کمپانی برادران وارنر یکی از افرادی بود که مدال افتخار دریافت کرد.

همچنین به افتخار جان وین ، بازیگر معروف فیلم های وسترن ، کنگره آمریکا در سال 1979 به افتخار وی مدالی ساخت. تقدیم نامه یا کتیبه این مدال به سهولت قابل خواندن بود :

 "جان وین ؛ آمریکا "

اما معروفترین تجلیل و تقدیر دولت آمریکا از سینمای هالیوود ، بزرگداشت و اعطای مدال آزادی ( بالاترین مدال افتخار در ایالات متحده ) توسط ریچارد نیکسون (رییس جمهوری وقت آمریکا) به جان فورد فیلمساز معروف بود.

جان فورد در هنگام جنگ دوم جهانی ، رییس شاخه فتوگرافیک و فیلمسازی سازمان جاسوسی و اطلاعاتی  OSS بود.  OSS مخفف عبارت  Office Strategic Services به معنای دفتر خدمات استراتژیک بود که در واقع سیستم اولیه سازمان CIA محسوب می شد و ترومن رییس جمهوری پس از جنگ آمریکا ، آن را گشتاپوی آمریکا نامید.

فرانسیس ساندرس،نویسنده، روزنامه نگار و پژوهشگر معروف آمریکایی در کتاب "جنگ سرد فرهنگی : سازمان سیا در عرصه فرهنگ و هنر" درباره این سازمان اطلاعاتی و جاسوسی می نویسد:

"...سرهنگ ویلیام داناوان بنیانگذار OSS با عضوگیری از قلب تشکیلات سیاسی ، دانشگاهی و فرهنگی آمریکا ، گروهی از نخبگان را در این سرویس جاسوسی متشکل ساخت که از قدرتمندترین موسسات و خانواده های آمریکایی محسوب می شدند. از جمله اعضای این سرویس می توان به آنتوان سنت اگزوپری اشاره کرد که از دوستان صمیمی داناوان بود و ارنست همینگوی که پسرش جان نیز از مسئولین OSS به شمار می رفت و جان فورد که به عنوان مسئول قسمت عکاسی و فیلمسازی آن منصوب شد..."

مراسم اهدای مدال آزادی توسط ریچارد نیکسون به جان فورد

 

ریچارد هلمز (رییس آتی سازمان CIA) نیز از اعضای موثر OSS بود و در همان جا بود که با جان فورد آشنا و همکار شد و دوران طولانی به اتفاق هم فعالیت های مشترک داشتند.از همین رو جان فورد به همراه ریچارد هلمز در بسیاری از عملیات محرمانه اطلاعاتی / نظامی چه در دوران جنگ و چه پس از آن حضور فعال داشت. او از طرف سرویس اطلاعاتی و جاسوسیOSS مامور فعالیت های سینمایی و فیلم و عکس در نیروی دریایی ارتش آمریکا شد و فیلمبردار و فیلمنامه نویس و عوامل فنی متعددی را هم با خود همراه کرد ، برخی از معروفترین سینماگران هالیوود مانند گرک تولند( فیلمبردار فیلم "همشهری کین"، جوزف واکر، باد شولبرگ ( فیلمنامه نویس فیلم "دربارانداز") ، دانیل فاچ، جک پینک، ری کلارک . 

کار ارتباطات جان فورد و ریچارد هلمز به جایی رسید که در سال 1952 بخشی به نام "دفتر ارتباط با صنایع سرگرمی ساز"در CIA به ریاست جان فورد تاسیس شد که بعدها و در دهه 1990 پژوهشگران روزنامه گاردین تاریخچه این دفتر را افشاء نموده و نتایج جالب توجهی از آن تاریخچه حاصل کردند. دفتری که بسیاری از نهادهای هالیوودی از جمله آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا و مراسم اسکار را تحت تاثیر خود قرار داد.

همکاری نیروهای نظامی ، سرویس های جاسوسی و اطلاعاتی و استودیوهای فیلمسازی پس از جنگ جهانی دوم و مواجهه با خطر کمونیسم از یک سو و بسط ایدئولوژی آمریکایی در جهان از سوی دیگر باعث شد تا عبارتی تحت عنوان "جنگ صلیبی برای آزادی" یا Crusade for Freedom در محافل آمریکایی مطرح شود. عبارتی که پیش از هر موضوعی یک مبارزه فوق محرمانه از جانب پنتاگون ، نیروی دریایی ، شورای امنیت ملی و دفنر هماهنگی عملیاتی وابسته به سازمان CIA را طراحی  می نمود تا به اصطلاح پیام آزادی را در بطن فیلم های آمریکایی درج نماید. 

طی سالهای پس از جنگ جهانی دوم و به خصوص در سالهای ابتدایی دهه 1950، تسلط سرویس های اطلاعاتی و نظامی روز به روز بر هالیوود افزون گشت. در 23 آوریل 1953 سیسیل ب دومیل(فیلمساز مشهور و سازنده آثاری مانند"سامسون و دلیله"و دو نسخه"ده فرمان"در سال های 1923و 1956) به عنوان مشاور مخصوص دولت در سینمای هالیوود منصوب شد و سازمانی به نام MPS را که با امکانات 135 پست خدماتی در 87 کشور جهان ، شبکه توزیع عظیمی برای فیلم و سینمای آمریکا ایجاد کرد.

فرانسیس ساندرس در کتاب"جنگ سرد فرهنگی"درباره ادامه سیاست توتالیتر آمریکایی در سینمای هالیوود می نویسد:

"...سی دی جکسون مشاور مخصوص ژنرال آیزنهاور در امور جنگ روانی که یکی از کارآمدترین برنامه ریزان مخفی ایالات متحده به شمار می رفت در جستجوی هم پیمانانی بود که بتوانند به بهترین نحو ، مسایل تبلیغاتی آمریکا را بفهمند و آن را در نوشته ها و حتی حرکات بازیگران خود ، درست با همان ظرافت لحاظ نمایند. او در ژانویه 1954 فهرستی از دوستانی را که انتظار می رفت در این مسیر بتوانند کمک کنند ، یادداشت نمود. این فهرست تقریبا تمامی عوامل موثر در هالیوود را در بر می گرفت یعنی تمامی مغول ها و اعوان و انصارشان و همچنین عناصر پیشانی سفید اوانجلیست ؛ از سیسیل ب دومیل و داریل زانوک کمپانی فاکس گرفته تا نیکلاس شنک ، رییس مترو گلدوین مه یر تا بارنی بالابان همکار ارشد هری و جک وارنر ، تا جیمز آر گرینجر ، رییس RKO تا هری کوهن رییس کلمبیا تا والت و روی دیزنی و اریک جانستون و ..."

دیوید ال راب خبرنگار معروف نیویورک تایمز در کتاب "عملیات هالیوود "که در سال 2004 انتشار یافت ، می نویسد :

"... ممکن است ما فکر کنیم که محتوای فیلم های آمریکایی رها از دخالت دولت است؛ اما در واقع برای چندین دهه است که پنتاگون (وزارت دفاع آمریکا) به فیلمسازان می گوید که در فیلم ها چه چیزهایی باید گفته شود و چه چیزهایی نباید گفته شود. این کثیف ترین (کار) هالیوود است... طی 50 سال گذشته، صدها فیلم روند اخذ موافقت ارتش را طی کرده اند و به اتاق حذف کردن تصاویر فیلم ها وارد شده اند و اتاق حذف دیالوگ ها، شخصیت ها و حذف صحنه ها را سپری کرده اند... پنتاگون حتی از فیلم ها و برنامه های تلویزیونی برای هدف قرار دادن کودکان به عنوان نیروهای نظامی آینده استفاده کرده است. پنتاگون در محبوب ترین برنامه کودکان که عبارتند از "لاسی" (Lassie) و "میکی ماوس" (Mickey mouse club) درصدد تاثیر گذاری بر کودکان بوده است..."

همچنین جاناتان ترولی استاد دانشگاه جرج واشینگتن، در پیش گفتار همین کتاب "عملیات هالیوود" از هالیوود به عنوان پیچیده ترین و موفق ترین سیستم پروپاگاندای جهان یاد می کند واز سانسور نوین توسط ارتش و سرویس های اطلاعاتی و جاسوسی برای تغییر حقایق و شکل دادن به افکار عمومی پرده بر می دارد.

 

ادامه دارد...

نگاهی به اسکار هشتاد و پنجم - بخش دوم

$
0
0

 

اسکار 85 ، ضد جنبش وال استریت

 

 

 

آنچه بیش از هر موضوعی می تواند فیلم های اسکاری و به خصوص کاندیداهای بهترین فیلم را به یکدیگر پیوند دهد ، تجلیل و تبلیغ سرمایه داری به عنوان نجات بخش و تنها راه رهایی برای مردم و اقشار مختلف است. این درحالی است که طی یکی دو سال گذشته جنبش ضد سرمایه داری موسوم به جنبش وال استریت ، مهمترین مسئله و حرکت اجتماعی در آمریکا و غرب بوده که به نمایندگی از اکثریت 99 درصدی ملت آمریکا برعلیه اقلیت یک درصدی سرمایه دار قیام کرده اند. اما رسانه های آمریکا که در اختیار همان اقلیت یک درصدی است، بی محابا اخبار و گزارشات و موجودیت این جنبش را سانسور کرده و به منافع خود را به عنوان منافع ملی آمریکا تبلیغ کرده است. سینمای هالیوود نیز در طول این یکی دو سال نه تنها ، به جنبش 99 درصدی وال استریت نپرداخته بلکه در مقابل همان اقلیت یک درصدی را به عنوان منجیان و آدم های مثبت در فیلم نمایش داده و در مقابل حرکات اعتراضی و ضد سرمایه داری را به عنوان اقداماتی ابتر و بی حاصل و بعضا ضد تمدن و حتی ضد بشریت در کادر دوربین خود قرار داده است . بیشترین نشانه های این تصویر را در فیلم های اسکاری می توان رویت کرد:

 

آرگو

Argo

 

سومین فیلم بلند سینمایی بن افلک پس از "بچه رفته است ، عزیزم" و شهر ، براساس فیلمنامه کریس تریو و کتاب تونی مندز مامور CIA حکایت فراری دادن 6 آمریکایی پناهنده شده در سفارت کانادا ، پس از تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در تهران است. فیلم براساس مصاحبه خود بن افلک با سفارش و حمایت سازمان CIA ساخته شده و بنا به گفته برخی دست اندرکاران ارشد سیاسی ایالات متحده در زمان تسخیر لانه جاسوسی آمریکا مانند جیمی کارتر ( رییس جمهوری) ، گری سیک (معاون مشاور امنیتی رییس جمهوری) ، سفیر وقت کانادا در تهران و همچنین شواهد ماجرا مانند برخی دانشجویان پیرو خط امام و حتی برخی گروگان ها ، کاملا از واقعیت به دور بوده و در واقع سناریوی سازمان CIA یا همان سرویس جاسوسی و امنیتی سرمایه داران آمریکایی را به تصویر کشیده است.

در این سناریو ، هالیوود و استودیوهای آن با جعل یک فیلمنامه و تولید یک فیلم علمی تخیلی به نام "آرگو" به کمک سازمان CIA و مامور آن می رود تا بتواند 6 آمریکایی را تحت عنوان عوامل تولید فیلم یاد شده از ایران خارج کند اما نه آن فیلم ساختگی ، نقشی در فیلمنامه اصلی ایفا می کند و نه اساسا نقش پذیری 6 آمریکایی به عنوان عوامل فیلم یاد شده ، در فیلمنامه جا می افتد. معلوم نیست چگونه کاراکترهایی که به عنوان مامور ایرانی در فیلم قرار داده شده اند و کوچکترین حرکات گروه آمریکایی را زیر نظر دارند ، با این سناریوی احمقانه قانع شده و به گروه آمریکایی ، اجازه خروج می دهند.

بلاهت و بی منطقی در تمام لحظات فیلمنامه آرگو بارز است؛ از حضور کودکان و خردسالان برای چسباندن قطعات خرد شده اسناد سفارت تا گردش گروه در بازار تهران تا صحنه هایی مانند در آتش سوختن یک ماشین در خیابان های تهران در حالی که بقیه بی خیال از کنارش می گذرند!! و تا تعقیب و گریز هواپیمای حامل آمریکایی ها در باند فرودگاه ( در حالی که به راحتی و با یک تماس می توانستند برج مراقبت را از صدور مجوز پرواز برای آن باز دارند) که صحنه ای مشابه در فیلم تبلیغاتی دلتا فورس را به یاد می آورد با این تفاوت که صحنه یاد شده در فیلم دلتا فورس منطق خود را داشت ولی در این فیلم به هیچوجه قابل قبول نیست. به قول دیوید تامسون اگر منطق چنین صحنه ای را بپذیریم بایستی براساس همین منطق  و در ادامه فیلم ، ایرانی ها هواپیمای فوق را منفجر می کردند!!!

تهیه کنندگی جرج کلونی و گرنت هسلو و همچنین حضور کمپانی برادران وارنر به عنوان یکی از استودیوهای اصلی هالیوود به عنوان تولید کننده فیلم ، از نکات دیگر حضور فیلم در اسکار هشتاد و پنجم است.

 

 

زندگی پی

Life of Pi

 

بازگشت انگ لی کارگردان تایوانی هالیوود پس از فیلم کوهستان بروکبک ( که برایش اسکار بهترین کارگردانی را در سال 2006 به همراه داشت) با فیلمنامه دیوید مگی ( از او فیلمنامه در جستجوی نورلند را به خاطر داریم ) براساس نوول پرفروش یان مارتل حکایت نوجوانی به نام پی پاتل است که پسر یک تاجر بزرگ و مالک یک باغ وحش در هندوستان که به دلیل فروش باغ وحش خود و زندگی در کانادا عازم این کشور می شود ولی در میانه راه گرفتار توفان شده و تنها پی به همراه یک ببر بنگال به نام  ریچارد پارکر ، یک گورخر که پایش شکسته ، یک کفتار و یک اوران اوتان به داخل یک قایق نجات می رسند. کفتار هم گورخر و هم اوران اوتان را می کشد و ببر هم او را از قایق بیرون می اندازد. پی و ریچارد پارکر یعنی همان ببر در قایق باقی می مانند که سفری سخت و هراسناک را از میان آب های اقیانوس آرام تا سواحل مکزیک طی می کنند بدون آنکه با یکدیگر کنار بیایند. در پایان پی داستان دیگری هم برای نمایندگان شرکت صاحب کشتی غرق شده تعریف می کند که کاراکترهایش اگرچه انسان هستن ولی سرنوشت آنها ، شباهت عجیب و غریبی به گور خر و کفتار و اوران اوتان و ببر قایق پی دارند.

فردی که به عنوان نویسنده این نقل این ماجراها را از زبان پی پاتل می شنود ، پی می برد که گورخر در واقع ملوانی از کشتی بوده و اوران اوتان همان مادر پی بوده و کفتار ، آشپز خشن و بداخلاق کشتی و بالاخره ببر بنگال هم همان خود پی است که وی برای بازگویی ماجرایش از آنها استفاده کرده تا قصه اش ، شکل و شمایل دلپذیرتری بگیرد. چراکه در آن قایق نجات مابین آنها اتفاقاتی افتاده بوده که نقل آن خجالت آور می نموده است. مثلا اینکه آشپز ابتدا پای ملوان را به بهانه شکستگی قطع گرده و سپس او را می کشد و همینطور مادر پی را هم به قتل می رساند و پس از آن هم پی به انتقام این جنایات و یا از ترس مرگ ، او را می کشد.

انگ لی و دیوید مگی در پایان فیلم ، به وضوح دنیای انسان های امروز را به باغ وحشی شبیه می سازند که وجود یک سرمایه دار و تاجر مانند پدر پی در بالای سر آنها و به عنوان مالک و اربابشان ، ضروری و لازم می نمایاند که در غیر این صورت ، آنها مانندحیوانات به یکدیگر حمله ور شده و هم را به قتل می رسانند.

از طرف دیگر پی که از ابتدا به دنیال خدا و اعتقادات الهی بوده ، پس از گذر از میلیون ها خدای هندی و بعد از یهودی و مسیحی شدن و اسلام آوردن ، در میانه دریاها و در اوج درماندگی خدا را می خواند. اما او در جزیره ای نجات پیدا می کند که خود آدمخوار است و در انتها وقتی داستانش را برای نویسنده بازگو می کند که بنا به توصیه ای برای درک خدا نزد پی آمده ، یافتن خدا را مانند قبول نمونه دلپذیرتر داستان قلمداد می کند و می گوید همان گونه که نویسنده مایل است که قصه خیال پردازانه سفر پی به همراه آن ببر بنگال را به جای ماجرای کشت و کشتار آشپز و ملوان و مادرش بپذیرد ، خدا را هم برای آرامش بیشتر باید پذیرفت. در واقع از نظر انگ لی و دیوید مگی ، خدا تنها خیالی برای آرامش یافتن است و بس!

این نوع آثار شرک آمیز و ضد باورهای الهی هم از جمله اصول نانوشته هالیوود برای زدودن افکار و اعتقادات توحیدی و گرایشات ادیان ابراهیمی است. چنانچه در طول فیلم ، همواره شاهد ادای احترام پی نسبت به خدایان متعدد هندو و برهمایی هستیم ولی ارزش ها و اعتقادات اسلامی و مسیحی به تمسخر کشیده شده و ناکارآمد جلوه داده می شودند.

دومین اسکار بهترین کارگردانی برای انگ لی به خاطر فیلم زندگی پی ، شاید منصفانه ترین جایزه اسکار امسال ( البته در میان رقبای موجود ) بود .

 

 

 

جنگوی آزاد شده

Django Unchained

 

کویینتین تارانتینو پس از 3 سال بازهم براساس فیلمنامه خودش ، فیلمی برای برادران واینشتاین (صاحبان قبلی میراماکس) ساخته که بازهم وی را در اسکار مطرح ساخته و پس از فیلم "حرامزاده های لعنتی" که تنها یک اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را برای کریستوفر والتز به همراه داشت ، این بار علاوه بر کریستوفر والتز ( بازهم برای ایفای نقش مکمل مرد ) ، اسکار بهترین فیلمنامه را هم برای تارانتینو به ارمغان آورد.

فیلم درباره یک سرمایه دار و جایزه بگیر آلمانی به نام دکتر شولتز است که به دنبال کشتن افراد تحت تعقیب ( اغلب آزار دهنده بردگان سیاهپوست) و تحویل جسد آنان برای دریافت جایزه است. دراین مسیر برای یافتن 3 نفر از همین تبهکاران تحت تعقیب به نام برادران بریتل ، ناچار می شود تا برده ای به نام جنگو را آزاد کرده و همراه او به شکار تبهکاران بپردازد. شولتز از جنگ یک هفت تیرکش حرفه ای می سازد تا پس از شکار گروهی از تبهکاران ، در پایان زمستان راهی مزرعه کالوین کندی در می سی سی پی شوند تا همسر مفقود شده جنگو را بیابند. این ماجرا تا نبردی خونین و قتل همه افراد کندی از جمله خودش و حتی دکتر شولتز پیش می رود و در آخر این جنگوست که با همسرش از مزرعه تخریب شده ، بیرون می روند.

فیلم جنگوی آزاد شده که ظاهرا به مسئله تقابل با برده داری می پردازد ، عملا بازهم این سرمایه داران را عامل این آزادی و رهایی و عصیان برده ها برای رهایی  معرفی می کند. دکتر شوبتز ، یک سفید پوست سرمایه دار است که باعث آزاد شدن جنگو می شود ، سپس او را آموزش داده تا به یک تیرانداز مجرب تبدیلش می سازد و پس از آن نیز این هوشمندی و نقشه های دکتر شولتز است که گام به گام جنگو را به همسرش نزدیک می سازد. در تمام این مسیر ، همواره دکتر شولتز ، انسانی آگاه ، متفکر ، هوشمند و زیرک نشان داده می شود در حالی که جنگو مردی عجول ، احساساتی ، بدون فکر و خودخواه تصویر می شود.

بقیه سیاهپوستان نیز اغلب آدم های دست و پا بسته مانند همه برده هایی که می بینیم و یا آدم فروش و خائن مثل استفن ( با گریم و بازی غیر معمول سمیوئل ال جکسون ) هستند ولی در میان سفید پوستان حتی ارباب خبیث هم مثل همان کالوین کندی ( لئوناردو دی کاپریو ) رفتاری جنتلمن گونه و عاقلانه دارد.

فیلمنامه و کارگردانی تارانتینو ، پیشرفت قابل ملاحظه وی را نسبت به آثار اخیرش مانند حرامزاده های لعنتی ، گریند هاوس و دو قسمت بیل را بکش نشان می دهد ولی در مورد اینکه اسکار بهترین فیلمنامه اریژینال را دریافت نماید ، جای حرف و سخن بسیار است.

 

لینکلن

Lincoln

 

27 فیلم درباره شانزدهمین رییس جمهوری آمریکا را استیون اسپیلبرگ با فیلمنامه ای از تونی کوشنر ( که فیلمنامه مونیخ را هم برای او نوشته بود ) براساس قسمتی از کتاب دوریس گودوین ساخته است که در واقع سومین فیلم سال جاری درباره این رییس جمهوری مورد علاقه هالیوود محسوب می شود. دو فیلم دیگر با مایه های نیمه فانتزی ( "آبراهام لینکلن : شکارچی خون آشام" ساخته تیمور بکماتوف و "لینکلن علیه زامبی ها") آثار قوی تری نسبت به ساخته اسپیلبرگ به نظر آمدند.

اگرچه فیلم درباره لینکلن سال گذشته رابرت رد فورد به نام "توطئه گر" به ماجراهای پیرامون قاتلین رییس جمهوری و دادگاهی که برای محاکمه مری سورات (صاحب مهمانخانه محل جلسات گروه ترور لینکلن ) تشکیل شده بود و به گونه ای تاثیرگذار تقابل عدالت و مصلحت را به تصویر می کشید اما فیلم 150 دقیقه ای اسپیلبرگ تنها به تلاش های آبراهام لینکلن برای گنجاندن اصلاحیه برابری نژادی در قانون اساسی ایالات متحده می گذرد. دقایق طولانی و کسالت بار کوشش لینکلن و همکارانش برای جلب نظر سناتورهای مجلس قانون اساسی جهت رای مثبت به اصلاحیه یاد شده ، کاملا فیلم را از نفس می اندازد و این در سینمای اسپیلبرگ که بیش از هر چیز به قصه و ریتم اهمیت می دهد ، کاملا غیر منتظره می نماید ، گویی وی اصلا حوصله پرداخت بهتر و بیشتر داستان را نداشته و یا مطمئن بوده که فیلم در هر صورت در زمره آثار اسکاری قرار می گیرد!

اسپیلبرگی که حتی در ضعیف ترین فیلم هایش مانند هوک یا همیشه و یا اگه می تونی منو بگیر ، خلاقیت هایی دیده می شد اما در فیلم لینکلن زحمت خلق کوچکترین خلاقیتی را به خود نداده است. لحظه اخذ آراء شفاهی از سناتورهای مجلس قانون اساسی ، با تاکید برنماهای درشت و مکث دار سعی شده صحنه مشابهی در فیلم لیست شیندلر تکرار شود که در آن اسامی اسرایی که برای کارخانه اسکار شیندلر مورد نیاز بودند  ، تایپ می شد و دوربین با تاکید بر تکمه های تایپ و تصویر درشت حروفی که اسامی یاد شده را تشکیل می داد ، اهمیت نجات جان انسان ها را از اتاق های مرگ آشویتس یادآور می شد. اما سکانس خواندن آرای نمایندگان مجلس قانون اساسی آمریکا و حتی شمارش آراء به هیچوجه نتوانسته ، تعلیق و تاثیر سکانس فیلم لیست شیندلر را تکرار نماید.

ضعیف ترین بخش فیلم لینکلن از قضا همان عنصری است که جایزه اسکار گرفته یعنی بازی دانیل دی لوییس که در دو فیلم پای چپ من و خون برپا خواهد شد ، بازی های خوبی ارائه کرده بود تا اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد را به وی دادند. اما گویا امسال حدس اسپیلبرگ درست از آب در آمده و همین که دی لوییس نقش رییس جمهوری اسطوره ای آمریکا را بازی کرده برای دریافت اسکار کفایت می کرده است. این در حالی است که بازی امثال جواکین فونیکس در فیلم مرشد و حتی آنتونی هاپکینز به نقش آلفرد هیچکاک در فیلمی به همین نام ، دهها بار از کار دانیل دی لوییس قوی تر و قابل قبول تر بود.

اما فیلم لینکلن نیز به تنها موضوعی که اشاره ندارد ، تلاش و حقانیت سیاهپوستان برای گرفتن حق و حقوقشان است. تنها آدم هایی که در فیلم اسپیلبرگ نمودی ندارند همانا سیاهوستان هستند که گویا فیلم درباره احقاق حقوق آنان ساخته شده است. مقایسه کنید با فیلم جنگوی ازاد شده که لااقل جنگوی سیاهپوست اگرچه توسط دکتر شولتز سفید پوست آزاد شده و آموزش می بیند و راه و چاه خود را پیدا می کند ولی در طول این مسیر نیز از خود شجاعت و جزبزه ای نشان می دهد و در پایان نیز خود به طور مستقل تیم شکارچیان انسان را تشکیل می دهد.

فیلم لینکلن  نیز این سرمایه داران سفیدپوست هستند که نسبت به نژاد سیاه و برده هایشان ابراز ترحم کرده و به آنها در برابر قانون ظاهرا حقوقی برابر اعطاء می نمایند. مقوله ای که براساس اسناد تاریخی نه خود آبراهام لینکلن به آن اعتقادی داشت و نه همراهانش. در واقع آنچه امثال لینکلن را وادار کرد تا قانون لغو برده داری را اعلام نماید ، آزاد کردن برده هایی بودند که در جنوب در مزارع کار می کردند و جلب آنها به کارخانه های سرمایه داران شمال و همینطور خدمت در ارتش یانکی ها! از همین روی برده داری در آمریکا که براساس ایدئولوژی نژادپرستانه غرب صلیبی صهیونی همچنان ، در فقرات ساختار سیاسی اجتماعی و فرهنگی این کشور جاری است.

 

 کتاب بارقه امید

Silver Linings Playbook

 

دیوید او راسل که فیلم هایی مانند "3 پادشاه" و "من هاکابیز را دوست دارم" را در کارنامه اش دارم و دو سال پیش با فیلم"جنگجو" نامزد جایزه اسکار هم بود، اینک براساس نول متیو کوییک، فیلمنامه ای نوشته و فیلمی ساخته که بازهم اشاره دیگر به عوامل قدرت نرم آمریکایی ( از نظر جوزف نای تئوری پرداز معروف ایالات متحده ) محسوب می شود. فوتبال آمریکایی و شرط بندی روی آن و همچنین مسابقات رقص که در فیلم "کتاب بارقه امید" در واقع پیوند دهنده مجدد یک خانواده از هم پاشیده می شوند و آرام بخش روحیه آدم هایی که تا مرز جنون و دیوانگی و بیماری روانی پیش رفته بودند.

پت سولیتانو ، که براثر مشاهده خیانت همسرش ، به بیماری روانی دچار شده و مردی را هم مجروح ساخته بود ، پس از 8 ماه از کلینیک بیماران روانی بیرون می آید درحالی که بایستی تحت نظر پلیس باشد . او در کنار پدرش که برای جمع آوری سرمایه جهت تاسیس رستوران به شرط بندی روی تیم های فوتبال آمریکایی روی آورده ، سعی می کند ، زندگی تازه ای پیدا کند و بتواند نزد همسرش نیکی بازگردد ولی تلاش هایش برای این بازگشت ، وی را با بیوه ای به نام تیفانی آشنا می سازد که او هم دچار تنش های روانی است. تیفانی برای رساندن پیغام های پت به نیکی ، مشروط به حضور وی در یک مسابقه رقص مشترک می داند.

بالاخره سرنوشت سرمایه پدر پت به یک شرط بندی مشترک بر سر بردن تیم ایگلز و مسابقه رقصی می رسد که بایستی پت و تیفانی به طور مشترک آن را اجرا نمایند و کسب امتیاز مناسب آن به همراه برنده شدن تیم ایگلز باعث ، رونق گرفتن زندگی خانواده سولیتانو ، سر و سامان گرفتن پت و تیفانی و گرد هم آمدن همه افراد خانواده و دوستانشان می شود.

بازی نه چندان قوی جنیفر لارنس ( که امسال در فیلم بازی های ددمنشانه را هم ایفای نقش کرده بود) باعث شد که اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن به وی اهداء شود در حالی که آشکارا بازی امانوئل ریوا ( فیلم عشق ) در میان رقبا و بازی هلن میرن ( فیلم هیچکاک ) خارج از نامزدهای اسکار از وی قوی تر و تاثیرگذارتر بود.

 

بینوایان

Les Misérables

 

یکی از محبوبترین قصه های سینما در طول سالهای گذشته که بارها و بارها به فیلم و سریال و حتی انیمیشن و کارتون درآمده است و باعث شده که انواع و اقسام ژان والژان و ژاور و فانتین و کوزت و تناردیه بر پرده سینماها نقش ببندند.

تام هوپر ( که 2 سال پیش با فیلم سخنرانی پادشاه اسکار بهترین فیلم را گرفت ) با فیلمنامه ای از ویلیام نیکلسون ( که فیلمنامه گلادیاتور در کارنامه اش به چشم می خورد ) جلوی دوربین برده  که وی نیز این فیلمنامه را براساس نمایش موزیکالی نوشته که برای اولین بار در سال 1980 در پاریس اجرا شده بوده است. نمایشی که در اصل توسط 3 نفر متخصص صدا به اجرا درآمد: آلن بوبیل ، کلود میشل شونبرگ و هربرت کرتزبرگ. شاید از همین روی باشد که موزیکال فوق به هیچوجه نتوانسته حق مطلب را نسبت به ویکتور هوگو و رمان ماندگارش ادا کند.

فیلم تام هوپر از همین جهت اساسا به یک فیلم نمی ماند و ای کاش این نمایش موزیکال را به حال خود و همان  اجرای روی سن نمایش رها می کرد و خود اقتباس مستقلی از بینوایان ارائه می کرد. حضور بازیگرانی مانند راسل کرو و آن هاتاوی و هیو جکمن که اصلا برای موزیکال سینمایی مناسب نیستند ، صحنه های کشدار و کسالت بار و ترانه هایی که بر این کسالت فضا می افزایند ، این مدعا را تقویت می کند.

اما تام هوپر و فیلمنامه نویس و موزیکال سرایانش به رمان ویکتور هوگو هم وفادار نبوده اند و در فیلم خود ، فقط یک نیمه از قصه او را دیده اند. آنها برخلاف ویکتور هوگو اقدام  ماریوس و سایر انقلابیون را به گونه ای ابتر ، بی حاصل و سبکسرانه نشان می دهند که از کوچکترین حمایت مردمی نیز برخوردار نیست در حالی که هوگو مابین اعمال نیک و صدقه های انسانی کشیش و ژان والژان با قیام انقلابیون، موازنه و تعادلی برقرار ساخته و اگرچه شکست قیام پاریس را نشان می دهد ولی به هیچوجه آن را ناموفق تعبیر نکرده و صرف صورت گرفتن آن را مثبت نشان می دهد. در حالی که در فیلم تام هوپر و همکارانش ، در آخر ماریوس به دامن خانواده بورژوای خود بازمی گردد.

اصالت دادن فیلم بینوایان تام هوپر به سرمایه داری ( تاکید براینکه حتی رهبران انقلاب و قیام ، فرزندان سرمایه داران هستند  یا تلاش ژان والژن برای بدست آوردن سرمایه و خدمات انسان دوستانه وی در دوران سرمایه داری اش ) تاییدی دیگر بر جنبه تجلیل گرایانه فیلم های اسکار هشتاد و پنجم به نظر می آید. تظاهرات افراد فقیر و ندار که به صورت توده های نامنسجم نشان داده می شوند و کورکورانه به این سو و آن سو کشیده می شوند یا در شکل و شمایل اطرافیان تناردیه به غارت اشخاص پولدار می پردازند، حکایت دیگری از نگاه امروز هالیوود در حمایت از سرمایه داری و جنبش ضد وال استریت به نظر می آید.

 

 

عشق

Amour

 

این دومین فیلم نخل طلایی میشل هانتکه ( پس از فیلم روبان سفید در سال 2010) ، فیلمساز آلمانی است که در اسکار مطرح شده و اسکار بهترین فیلم خارجی زبان را دریافت می کند. فیلم عشق درباره زوج مسنی است که اگرچه صاحب یک فرزند دختر به نام ایوا و داماد به اسم الکساندر هستند اما به دلیل اقامت آنها در انگلیس ، در تنهایی غریبی گرفتار آمده اند. زن به نام "آن" که زمانی استاد موسیق بوده و حال از کنسرت یکی از شاگردانش بازمی گردد دچار حمله مغزی شده و پس از عمل جراحی ، فلج می شود. مرد به نام ژرژ اگرچه خودش نیز چندان توانایی جسمی فوق العاده ای ندارد اما نگهداری و مواظبت از همسر بیمارش را برعهده می گیرد. این ماجرا در ابتدا چندان غیر قابل تحمل نیست ولی در ادامه و با حمله دوم مغزی که کاملا "آن" را از پا می اندازد، سختی های ناگوارش را بر ژرژ آشکار می سازد. تنها کمکی هم که از ایوا برمی آید ، این است که هر از چند گاهی سری بزند و به اصطلاح آمار بگیرد که همین کار هر دو زن و مرد مسن را می رنجاند. اگرچه خود ایوا هم زندگی مشترک روبراهی با الکساندر ندارد. بالاخره در اوج دردهای زن و رنج های مرد ، ژرژ در یک حرکت غافلگیرانه "آن" را خفه و راحت می سازد و خودش نیز با خاطره یا روح وی ، خانه را ترک     می کند. حالا گویا ایوا در غیاب آن دو نفس راحتی می کشد.

میشل هانتکه در یک تراژدی تکان دهنده ، پایان غم انگیزی بر یک عمر عشق پاک و صادقانه و بنای خانواده ای که بر این عشق شکل گرفته بود ، رقم می زند. گویی در این دنیایی که خانواده ها پایه و اساسی ندارند ، عشق ، قبل از هر موضوعی قربانی می شود. اما در این میان شاگرد "آن" که کنسرت برپا داشته ، از همه راضی و خوشبخت تر به نظر می آید . او توانسته با کمک یک کمپانی ، موسیقی خود را به روی سی دی ، پرمخاطب و ماندگار سازد در حالی که "آن" حتی قطعات موسیقی خود را به خاطر نمی آورد تا بنوازد. یعنی بازهم این سرمایه داری است که ماندگار می سازد و عشقی که به سرمایه داری تکیه ندارد ، اگرچه دیرسال و خالص اما نابود می شود.

بازی های امانوئل ریوا ( که او را از فیلم معروف آلن رنه به نام هیروشیما عشق من به خاطر داریم ) و ژان لویی ترینتینان ( همان بازرس شجاع و نترس فیلم زد ساخته کاستا گاوراس ) دیدنی است و افسوس که در اسکار امسال هیچکدام به حق خود نرسیدند و ژان لویی ترینتینان حتی نامزد دریافت اسکار بازیگر مرد هم نبود.

 

 

30 دقیقه پس از نیمه شب

Zero Dark Thirty

سومین فیلم جنگی کاترین بیگلو پس از کی-19 (2002) و محفظه رنج بار (2010) بازهم به سفارش سازمان CIA تهیه شده است. فیلم 30 دقیقه پس از نیمه شب ظاهرا درباره شکار بن لادن توسط ماموران سازمان CIA است اما در واقع سیری اجمالی دارد بر نحوه مقابله CIA با آنچه تروریسم می خواند از 11 سپتامبر 2001 یعنی زمان حمله به برج های دوقلوی نیویورکی تا اوایل آوریل 2011 که ظاهرا اسمه بن لادن در خانه ای واقع در شمال پاکستان به دام می افتد.

پس از ناموفق ماندن تلاش های برخی ماموران سازمان CIA در یافتن بن لادن و کشف عملیات بعدی آنها که منجر به انفجاراتی در شهرهایی مثل لندن می شود ، مامور تازه کاری به نام "مایا" کار را پیگیری می کند و در طول 10 سال ، گام به گام به بن لادن نزدیک می شود. سرانجام با پیگیری یک سرنخ جاافتاده  و از طریق یک عملیات تعقیب و مراقبت به واسطه مامور پیغام بر بن لادن به مخفیگاه وی رسیده و بوسیله دو گروه کماندویی از افغانستان به مقر وی حمله برده و وی را به همراه پسر و زنانش و همچنین همان مامور پیغم بر و برادر و خانواده هایشان به قتل می رسانند و جسد بن لادن فرضی را هم به پایگاه آمریکا در افغانستان انتقال می دهند تا مایا هویت وی را تایید نماید!!

اما فیلم درباره یک دروغ بزرگ است به اندازه همان دروغ بزرگ 11 سپتامبر . این دیگر حتی بر یک دانش آموز دبیرستانی که اندکی آشنایی با ادعاهای آمریکا در طول سالهای پس از جنگ دوم داشته باشد نیز روشن است که پیدا کردن فردی مانند اسامه بن لادن برای ماهواره های جاسوسی آمریکا (که به قول استانسفیلد ترنر ، رییس اسبق CIA حتی تا نمره لیموزین برژنف را هم می توانستند بخوانند ) حتی در کوههای بورا بورا کار دشواری نبوده است. آن هم بن لادنی که خویشاوندی با خاندان آل سعود داشت و خاندانش ار هکاران نفتی جرج دبلیو بوش بخ شمار می رفتند. اما محو کردن جسد بن لادن نیز از دیگر دروغ های دستگاه جاسوسی آمریکا بود. آنها در حالی که بارها و بارها تصاویر صدام را پس از دستگیری در رسانه ها و ماهواره ها به رخ جهانیان کشیدند ، نه تنها تصویر مشخصی از بن لادن نشان ندادند ، بلکه گفتند جسد وی را طبق قوانین اسلام به دریا انداخته اند! جل الخالق!! کدام قانون اسلام گفته که جسد انسان ها را به دریا بیندازید؟!! به نظر می آید اطلاعات CIA و دولت آمریکا از اسلام و قوانین آن ، مثل معلومات مناخیم بگین بود که زمانی درباره اسلام سخن گفته بود !!

مایکل مور در مصاحبه ای گفته بود : "شما فکر می کنید واقعا کاری داشت که اسامه بن لادن را با ماهواره های بزرگ تعقیب کنند؟ مگر ادعا نمی کردند کلیه هایش از کار افتاده ؟ پس با دستگاه دیالیز در کوههای بورا بورا قایم می شده؟ اصلا کی خودش را به پاکستان رسانید؟ واقعیت این است که سالها به مردم آمریکا دروغ گفتند و کسی هم نپرسید چرا دروغ گفتند؟"

تنها تصویری که از سوی CIA به عنوان بن لادن انتشار یافت ، مورد تشکیک فراوان قرار گرفت و کارشناسان مختلف از کار گرافیکی روی تصویر یاد شده پرده برداشتند. آنها براین باور بودند که تصویر فرد کشته شده دیگری با قسمت پایین صورت بن لادن ترکیب شده است.  بعدا پایگاه اینترنتی الجوار افشاء کرد که شبیه به عکس منتسب به بن لادن را در 20 آذر 1389 یعنی حدود 5 ماه پیش از مرگ بن لادن درباره فرد دیگری که در درگیری های افغانستان کشته شده ، انتشار داده بوده و عکس انتشار یافته از سوی CIA تنها با کمی تغییر همان عکس پایگاه الجوار است.

چندی بعد ویل هون نویسنده دیلی تلگراف نیز با کار گرافیکی برروی تصویر CIA از بن لادن ، منبع آن که همان عکس منتشره پایگاه اینترنتی الجوار بود را ثابت کرد.

آنچه کاترین بیگلو براساس این دروغ بزرگ و برمبنای فیلمنامه مارک بول ( نویسنده فیلم قبلی بیگلو یعنی محفظه رنج آور ) ساخته است در واقع یک کار تبلیغی برای سازمان جاسوسی و تروریستی CIA به شمار می آید که به قول مایکل مور گویا می خواسته فرانکشتاین آمریکایی ها را شکار کند.

در عین حال فیلم 30 دقیقه پس از نیمه شب به شدت ضد اسلامی بوده و اگرچه در صحنه ای یکی از مسئولان سازمان CIA را در حال نماز خواندن نشان می دهد ( تا بگوید مخالف اسلام آن هم از نوع آمریکایی اش نیستند) ولی در جای جای فیلم ، تروریست ها با مسلمان ها یکی گرفته شده اند. فرضا در صحنه ای که همکار نزدیک مایا به نام  جسیکا به هوای دستیابی به یکی از رابطین با بن لادن ، توسط افراد دیگری مورد حمله قرار گرفته و به همراه چند مامور دیگر کشته می شوند ، فرد مهاجم قبل از انفجار بمب ، شعار الله اکبر می دهد یا در صحنه دیگر برای دستیابی به تعداد افراد حاضر در پناهگاه بن لادن ، به قوانین اسلام تکیه می شود که هر زن حتما بایستی یک مرد داشته باشد! یعنی بن لادن و افرادش را به عنوان مهیب ترین تروریست ها، مقید به قواعد و قوانین اسلام نشان می دهد. صدای اذان در جای جای فیلم که تروریست ها ، نشان داده می شوند (یادآور صحنه افتتاحیه فیلم جن گیر با صدای اذان) به گوش    می رسد و بالاخره در همان ابتدای فیلم به قرار ملاقات  عوامل مهم بن لادن  در ایران اشاره دارد.

فیلم "30 دقیقه پس از نیمه شب" ، سومین فیلم مهم بلند سینمایی است که پس از فیلم های "غیر قابل تصور" و "خانه امن" علنا کاربرد شکنجه توسط CIA علیه مخالفانش را نشان می دهد و در عین حال در طول فیلم ماموران CIA انسان هایی شریف و مدافع آزادی و انسانیت و قربانیان راه دفاع از بشریت به تصویر کشیده می شوند. مثلا گفته می شود ، جسیکا که در حمله انفجاری افراد بن لادن کشته شده ، دارای 3 فرزند بوده است یا از فداکاری های ماموران این سازمان تروریستی در لحظات مختلف فیلم سخن رانده می شود و در تصاویر مختلف نمایش داده می شود که چگونه خود را برای نجات مردم دنیا از تروریسم ادعایی به آب و آتش می زنند غافل از آنکه همین ماموران CIA و دیگر همکارانشان در پنتاگون صدها هزار کودک و زن و مرد بیگناه را در همان افغانستان و پاکستان با بمب و دیگر سلاح های مخرب به قتل رساندند. غافل از آنکه بن لادن و اعوان و انصارش ، دست پخت همین سازمان CIA و مانند آن بودند که به جان مردم افغانستان و پاکستان و دیگر کشورهای مسلمان مثل سوریه انداخته شدند.

فیلمنامه از ضعف های آشکار منطقی هم بی بهره نیست. مثلا فردی که پیغام بر بن لادن بوده و خیلی هوشمند و زیرک جلوه داده می شود چنانچه حتی تماس هایش را در مسیر حرکت می گیرد تا لو نرود چگونه با ساده لوحی به پناهگاه بن لادن رفته و وی را لو می دهد؟! یا چگونه جسیکا و دیگر ماموران CIA محل پایگاه سازمان را به ملاقات کنندگان از سازمان القاعده لو داده تا بیایند و درون پایگاه انفجار برپا کنند ، درحالی که اگر این قرار ملاقات در مکانی ثالث و عادی انجام می شد،  هم برای جسیکا و هم برای رابط بن لادن نیز بهتر و امنیتی تر بود خصوصا که رفت و آمد به پایگاه CIA برای خود آن ملاقات کنندگان نیز از هر جهت مخاطره آمیز بود.

 

 

جانوران حیات وحش جنوب

Beasts of the Southern Wild

 

اینکه چگونه می شود یک فیلم شبه تجربی از یک فیلمساز گمنام  به نام بن زیتلین ( که فقط 3 فیلم کوتاه در کارنامه اش دارد ) براساس فیلمنامه ای از یک نویسنده گمنام تر به اسم لوسی الیبر ( که هیچ سابقه ای در زمینه فیلمنامه نویسی ندارد ) که از نمایشنامه ای نوشته خودش اقتباس کرده ناگهان توسط کمپانی فاکس تهیه و پخش می شود و نامزد دریافت 4 جایزه اسکار از جمله اسکار بهترین فیلم و بهترین بازیگر نقش اول زن برای یک دختر بچه 9 ساله هم می شود!! و به جز آن برنده 58 جایزه دیگر و نامزد 50 جایزه دیگر هم از جشنواره ها و مراسم مختلف سینمایی هم شده است!!! از عجایب سینمای هالیوود محسوب می گردد که تنها با نگاهی به فیلم و محتوای آن ، پاسخ منطقی همه این شگفت زدگی ها و حیرت کردن ها داده می شود.

اینکه فیلم درباره بازماندگان رنگین پوست توفان کاترینا در نیوارلئان و منطقه کوچکی به نام "بتاب" است که حاضر به ترک خانه ها و سرزمین خود و اسکان در مکان جدید نبوده و با هر سختی و دشواری زندگی در آن محل ، خود را راضی و خوشنود نشان می دهند و در این میان یک پدر و دختر به نام هاشپاپی در کادر دوربین قرار می گیرند که مادرش را هم گویی در جریان توفان از دست داده است. پدرش او را در سخت ترین کارها مانند مقابله با سیل های ناشی از آب شدن یخ های قطبی ، شکار ماهی و تکه تکه کردن خرچنگ های دریایی و ...شریک می کند در حالی که خود از بیماری مزمنی رنج می برد. مردم بتاپ ، برای مقاومت در مقابل نیروهای دولتی که می خواهند آنها را از خانه های مخروبه شان بیرون آورده و در مکان هایی مناسب اسکان دهند ، جشن می گیرند و به شادی می پردازند و برای احقاق حقوقشان نیز راهپیمایی می کنند تا اینکه بر اثر یک بالا آمدگی دیگر آب ، خانه هایشان در زیر دریا مدفون شده و سرانجام تسلیم نیروهای دولتی شده و به کمپ هایی اعزام می شوند. پدر هاشپاپی تحت درمان قرار می گیرد اما هاشپاپی به همراه گروهی دیگر از محل کمپ می گریزند چرا که معتقدند مانند یک آکواریوم است. آنها به دنبال به دست آوردن غذا ، هر جایی را در سرزمین نابود شدشان جستجو می کنند اما سرانجام هاشپاپی از همان کمپ و در ظرف یک بار مصرف برای سیر کردن پدرش غذا می آورد.

فیلم "جانوران حیات وحش جنوب" در واقع به طور نمادینی علیه جنبش وال استریت است. گروهی از رنگین پوستان که در سرزمین های آب گرفته و مخروبه نیوارلئان باقی مانده اند ، آشکارا ضد دولت و ضد سرمایه داری هستند ولی همچون بربرها و جانوران زندگی می کنند. اصلا مقصود از جانوران در نظر فیلمساز و فیلمنامه نویس ، همین آدم ها هستند که همراه حیوانات خود در یک مکان می زیند و غذا می خورند و قضای حاجت می کنند. در هم آمیختگی آنها با حیوانات دیگر مانند سگ و مرغ و خوک و گراز و...آنچنان بدون مرز و تفکیک ناپذیر است که مخاطب فرقی مابین انسان و حیوان در آن سرزمین قائل نیست. آنها همچون حیوانات هم شکار می کنند و شکار خود را سبوعانه تکه تکه کرده و پس از آن با کمال افتخار فریاد می کشند که ما جانور هستیم. مثل حیوانی که بعد از شکار نعره سر می دهد و برای حفاظت از قلمرو خود فریاد می کشد. وقتی هاشپاپی در تکه تکه کردن خرچنگ ها و خام خام خوردن آنها ، موفق می شود ، پدرش به او می گوید که حالا حس می کنی چه هستی!!و بقیه نیز وی را به لقب جانور مفتخر می گردانند!!!

در طول فیلم ، بچه ها و از جمله هاشپاپی از جانوری غول پیکر و افسانه ای به نام اراکس که شبیه به گراز است ، ترسانده می شوند. موجودی که در گذشته ها دور وقتی انسان ها غار نشین بوده اند ، گویا بچه های آنان را در جلوی روی پدر و مادرهایشان خورده اند و حالا سالهاست در میان یخ های قطبی گیر افتاده اند که با آب شدن این یخ ها مجددا آزاد شده و به سرزمین جنوبی هجوم می برند. در تمام طول فیلم این اراکس ها ، کابوس هاشپاپی شده اند و سعی دارد با قوی شدن و نترس بار آمدن بتواند در مقابل حمله آنها بایستد.

در پایان فیلم حتی با این موجوات کریه المنظر و مشمئز کننده نیز دوستی می کند و پس از آن در راهپیمایی برای احقاق حقوق رنگین پوستان وبدست آوردن سرزمین و خانه هایشان شرکت می کند!

تحقیر انسان های رنگین پوست ضد سرمایه داری تحت عنوان وحشی و بربر و ضد تمدن سالهاست در هالیوود رواج دارد. درواقع از همان ابتدای شکل گیری سینمای آمریکا ، سینماگران این کارخانه به اصطلاح رویا سازی ، انواع رنگین پوستان اعم از سرخپوست و سیاه پوست وزرد پوست و همچنین ساکنان سرزمین های اسلامی را وحشی و جانور و بربر نشان می دادند و اینک فیلم جانوران حیات وحش جنوب پس از سالها بی پرده ترین تصویر را از این تفکر نژادپرستانه هالیوود ارائه می دهد.

پس از توفان کاترینا ، بسیاری از رسانه های خود آمریکا ، از قصور و مسامحه دولت آمریکا در رسیدگی به آسیب دیدگان نیوارلئان انتقادهای شدیدی کردند و حتی این عدم توجه را به دلیل حضور جدی رنگین پوستان در این ناحیه ناشی از نگرش نژادپرستانه حاکمان آمریکا دانستند. تا روزها و هفته ها و ماهها ، هیچ گونه کمکی به سیل زدگان توفان کارتینا نرسیده بود به طوری که بازماندگان حادثه در محاصره آب ، برای زنده ماندن ناچار از دستبرد زدن به فروشگاههای مواد غذایی سفید پوستان شدند که در جریان همین تلاش برای بقاء ، توسط سفید پوستان و نیروهای دولتی و نیروهای محافظ سرمایه داران به گلوله بسته شدند و کشته های بسیاری دادند. پس از آن نیز نجات یافتگان در کمپ های دولتی مورد آزار و اذیت های فراوانی قرار گرفتند. هنوز که هنوز است همان رسانه ها گزارش می دهند ، زخم های نیوارلئان التیام نیافته است.  

به نظر می آید فیلم جانوران حیات وحش جنوب ، یک پروپاگاندای تبلیغاتی برای نگرش نژادپرستانه حاکمان ایالات متحده نسبت به قربانیان توفان کاترینا به عنوان تمثیلی از جنبش وال استریت است. صحنه پایانی فیلم که راهپیمایی بازماندگان حادثه را به جلوداری هاشپاپی نشان می دهد ، تصویر بی واسطه تری از این تعبیر است.

 

 ادامه دارد...

تسلیت به اهالی ادبیات و انقلاب

$
0
0

...بازهم خبر کوتاه بود. امیرحسین فردی نام آشنا و پیشکسوت ادبیات انقلاب دار فانی را وداع گفت و به جوار رحمت حق شتافت . امیرحسین فردی را اگر بچه های دیروز و امروز از 3 دهه مسئولیت کیهان بچه ها نشناسند، از داستان هایش می شناختند ، داستان هایی مانند : "اسماعیل"، "آشیانه درمه"، "سیاه چمن"، "یک دنیا پروانه" و "کوچک جنگلی" و مقالات متعدد ادبی و هنری و فرهنگی اش در نشریات گوناگون که همه طعم واقعی و رایحه دل انگیز انقلاب و اسلام داشت و بصیرت و روشن بینی یاران صدیق و پایدار آن را فریاد می کرد. از معدود افرادی بود که به قول سهراب ، "لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید " و ...و  امروز...

...رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم ...

نگاهی به اسکار هشتاد و پنجم - بخش سوم

$
0
0

 

فیلم هایی نه برای اقلیت یک درصدی

 

 مرشد

The Master

 

پال تامس اندرسن پس از گذشت 5 سال و فیلم "خون برپا خواهد شد" مجددا با فیلمنامه ای خودش به بخشی دیگر از سیستم فرهنگی و اجتماعی غرب نگاه می کند.

لنکستر تاد ، رهبر و مرشد یک فرقه شبه معنوی و نوپدید به نام "هدف" است که با سرمایه فراوان سعی در جذب آدم ها و بوجود آوردن فضایی است که در آن بتواند عقاید خود را ترویج دهد. عقایدی در نفی ادیان ابراهیمی و توحیدی و بسط افکار شرک آمیزش مبنی بر تناسخ و سفر در زمان و ...که در تجسم واقعی خود به فساد اخلاقی و روانی نیز می انجامد. فیلم با سفر تصادفی ملوانی قدیمی به نام فردی (جواکین فونیکس )  با کشتی لنکستر تاد ، مخاطب را به درون فرقه مزبور بوده و در پس یک ظاهر فریبنده ، وی را به عمق شرایط خشن و ضد انسانی درون فرقه ها رهنمون می سازد.

سخت گیری و اجرای آیین های غیر معمول لنکستر تاد که تا حدودی رفتار شارون فالکونر در فیلم "المر گنتری" ( ریچارد بروکس) را به خاطر می آورد ، وی را بیشتر تحت تسلط همسر مرموزش ، پگی نشان می دهد . از طرف دیگر رفتار عجیب و غریب اعضای فرقه "هدف" در به دام انداختن و سوء استفاده از فردی ، فیلم "بچه رزماری"( رومن پولانسکی ) را تداعی می نماید که در باره یک فرقه شیطان پرست بود.

اگرچه بازی متفاوت جواکین فونیکس و فیلیپ سیمور هافمن ، می توانست در اسکار 85 برنده جایزه شود اما به دلیل همین داستان تکان دهنده از یک فرقه شبه معنوی نوظهور (که امروزه امثال آن، بنیاد فرهنگی و فکری غرب را برای دوری از تفکرات ادیان ابراهیمی شکل می دهد) فیلم مرشد مورد توجه آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا واقع نشد.

هیچکاک

Hitchcock

 

سکا گراوسی ، فیلمساز جوانی است که پیش از این فیلمنامه های ترمینال ( که اسپیلبرگ در سال 2004 از آن فیلمی با بازی تام هنکس ساخت )  و جنایت هنری را نوشته است. اینک براساس نوشته فیلمنامه نویسی همچون جان جی مک لاگین ( با سابقه نوشتن فیلمنامه هایی همچون قوی سیاه ، مردی در خانه ) برگرفته از کتاب آلفرد هیچکاک و ساختن فیلم روانی نوشته استفن ربلو ، فیلمی درباره فیلمساز مشهور تاریخ سینما ساخته که انصافا هم بد از کار در نیامده است. روانی اولین فیلم آلفرد هیچکاک بود که وی نتوانست توجه کمپانی های بزرگی همچون پارامونت را برای سرمایه گذاری روی آن جلب نماید . از همین رو با فروش خانه و ویلا و سرمایه شخصی آن را جلوی دوربین برد. گراوسی در فیلم هیچکاک به خوبی دردسرهای یک فیلمساز مشهور را برای مستقل کار کردن در هالیوود و همچنین سر و کله زدن با محیطی که اساسا ضد خانواده و اخلاق و انسانیت به نظر می رسد را به تصویر کشیده است.

شاید از همین روست که فیلم در هیچ رشته ای در مراسم اسکار کاندیدای دریافت جایزه نشده است اگرچه بازی های آنتونی هاپکینز در نقش آلفرد هیچکاک و هلن میرن به نقش آلما ( همسر هیچکاک ) قابل توجه است.

فیلم مانند بسیاری از فیلم های ضد هالیوودی ( همچون فیلم اینلند امپایر یا مالهالند درایو دیوید لینچ و یا کوکب سیاه براین دی پالما ) ، استودیوها و کمپانی های هالیوود را به چالش می کشد که در آنها هویت آدم ها مسخ شده و انسانیت انسان ها محو می گردد.

رابطه تردید آمیزجنت لی با شوهرش تونی کرتیس ( که تنها در یک دیالوگ می آید ) ، چشم پوشی ورا مایلز از ستاره شدن به خاطر حاملگی و به دنبال آن انتقاد و سرزنش همیشگی هیچکاک از او که برای یک بچه همه دنیای معروفیت را از دست داد   و بالاخره شک و سوء ظن های پایان ناپذیر آلفرد هیچکاک و همسرش به یکدیگر به خاطر روابط نامشروع جاری در هالیوود ( که نمونه اش را خود آلما در صحنه ای غافلگیر کننده از دوست قدیمی و مورد اطمینانش یعنی ویتفیلد کوک مشاهده می کند) از هالیوود ، جهنمی برای اخلاق و خانواده می سازد که کابوسش برای هیچکاک از آن قتل های زنجیره ای اد گین ( همان بیمار روانی که فیلم روانی براساس قتل های وی ساخته می شود ) تکان دهنده تر است . به طور یکه حتی در یکی از این کابوس ها ، خود اد گین ، نشانه های خیانت احتمالی آلما را به هیچکاک نشان می دهد.

اما در انتهای فیلم ، پس از اینکه نوشته می شود هیچکاک پس از فیلم روانی ، 6 فیلم دیگر ساخت ، این جمله نقش می بندد که او هیچگاه جایزه اسکار نگرفت!

بازهم انتظار دارید که فیلم هیچکاک در مراسم اسکار امسال مورد تجلیل قرار می گرفت؟!!

 

 پرواز

Flight

 

رابرت زمه کیس  پس از یک سری انیمشن و فیلم کارتونی که مثل قطار سریع السیر قطبی ، بئوولف و سرود کریسمس که حدود یک دهه از فعالیت وی را اشغال کرد ، دوباره به ساخت فیلم زنده و رئال (نه از نوع بازگشت به آینده ) بازگشت و براساس فیلمنامه ای از جان گتینز ( نویسنده آثار سطحی مانند مربی کارتر و فلز حقیقی ) ، فیلم "پرواز" را جلوی دوربین برده است.

داستان خلبانی به نام  ویپ ویتاکر که در یک پرواز داخلی آمریکا ، با نقص فنی هواپیما روبرو شده و با وارونه کردن هواپیما در لحظات آخر سقوط ، جان بیشتر مسافرین را نجات داده به طوریکه تنها 6 نفر در حادثه سقوط کشته می شوند. اگرچه ویپ ویتاکر به عنوان قهرمان معرفی می شود ، اما چندی بعد به دلیل شانه خالی کردن شرکت هواپیمایی و کارخانه سازنده مربوطه از تقصیر خود در ساخت و نگهداری سیستم هیدرولیک هواپیما و وسایل ایمنی پرواز ، ویپ را متهم به مصرف مشروبات الکلی و مواد مخدر در هنگام پرواز می کنند و همین امر خلبان قهرمان را با مشکلات جدی مواجه می سازد.

داستان فیلم خلبان اگرچه ظاهرا از ماجرایی واقعی اقتباس شده که چند سال پیش در پرواز شماره 261 خطوط هوایی آلاسکا اتفاق افتاد و هواپیمای مربوطه به همین صورت دچار نقص فنی در سیستم هیدرولیک خود شد و خلبان در لحظات آخر سقوط ، آن را بصورت وارونه در آورد ولی مانند آنچه در فیلم "پرواز" اتفاق می افتد ، نتوانست آن را با کمترین خسارت فرود آورده و در اثر سقوط آن ، کسی از مسافرین یا خدمه پرواز جان سالم به در نبرد.

اما زمه کیس و فیلمنامه نویسش با استفاده از این داستان واقعی به معضل عدم مسئولیت پذیری کارخانه های صنایع هوایی و شرکت های هواپیمایی پرداخته و ضمنا مشکل اعتیاد به مواد مخدر و مشروبات الکلی را نیز در کادر دوربین قرار می دهد که از نابهنجاری های عمده امروز جوامع غربی و به اصطلاح مدرن امروزی است.

فیلم علیرغم ساختار قابل قبول به جز یک مورد نامزدی دنزل واشینگتن برای اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد ، در رشته دیگری کاندیدا نشد.

 

کلمات

The Words

 

یک فیلم جمع و جور و تکان دهنده از دو فیلمساز جوان به اسامی رایان کلوگمن و لی استرنتال که قبلا فیلمنامه افسانه ترون را در کارنامه دارند و فیلم کلمات نخستین تجربه کارگردانی براساس فیلمنامه ای از خودشان است.

یک داستان در داستان حیرت انگیز درباره نوشتن و نویسندگی و ارتباط آن با واقعیت و تجربه و حس و حال فضا و حقیقت.

کلی هاموند ( دنیس کواید ) ، نویسنده ای ظاهرا موفق برای تبلیغ تازه ترین کتابش در جلسه ای صفحاتی از داستان را می خواند . داستان درباره نویسنده ای ناموفق به نام روری جانسن ( برادلی کوپر ) است که به زمین و زمان چنگ می زند تا نوشته ای قابل قبول را به چاپ برساند اما همه تلاش هایش فقط باعث می شود تا در یک موسسه انتشاراتی به عنوان عامل خدماتی به کار گرفته شود. او به طور اتفاقی و در یک خانه نمایشی به دست نوشته هایی دست پیدا می کند که سرگذشت غم انگیز و تراژیک خانواده دیگری را نقل می کند . خانواده ای که به دلیل اشتغالات فراوان مرد ، فرزندشان را از دست می دهند و زن علیرغم همه عشق خود به همسرش ، پس از یک دوره بیماری وی را ترک می کند تا اینکه سالها بعد همسر عاشق،  وی را با بچه ای دیگر در کنار مردی دیگر می بیند.

روری جانسن این نوشته ها را به کتاب تبدیل کرده و آن را به چاپ می رساند. کتاب موفقیت شگفت انگیزی پیدا می کند و روری را به شهرت می رساند. اما در همین هنگام است سر و کله صاحب اصلی آن نوشته ها که مرد پیری ( جرمی آیرونز ) است ، پیدا شده و روری و همسر و سپس مدیر انتشاراتی که کتاب را به چاپ رسانده بود ، دچار مشکلات عدیده ای می سازد.

این ماجرا همه آن داستانی نیست که کلی هاموند در آن جلسه قصه خوانی روایت می کند ، بلکه بیشتر آن را به طور خصوصی برای یکی از طرفدارانش بازگو می کند و در انتها آنطور که آن طرفدار مایل بوده داستان را به پایان می رساند.

فیلم کلمات با بازی های قابل توجه دنیس کواید ، برادلی کوپر و جرمی آیرونز ، فاصله بین واقعیت و خیال و تفاوت آنها با حقیقت را به خوبی در ادبیات و هنر دنبال می کند و فراتر از فیلم حقه با بازی ریچارد گر به نتیجه ای تعمق برانگیز می رسد. متاسفانه این فیلم نیز در اسکار 85 به هیچوجه در نظر نیامده بود ، شاید به این دلیل که سرمایه داری و کمپانی های انتشاراتی در آن نقش منفی و فریبکارانه ایفا می کنند!!

 

 خرید و فروش ( دلالی )

Arbitrage

 

Arbitrage در مفهوم اصلی کلمه به معنای بدست آوردن سود از طریق خرید و فروش جنسی که در آن هیچ دخل و تصرفی نشود . در واقع به زبان  خودمان همان دلالی یا واسطه گری است.

فیلم خرید و فروش را یک کارگردان جوان به نام نیکلاس جرکی براساس فیلمنامه ای از خودش ساخته که پیش از این فقط یک فیلم کوتاه و یک مستند در کارنامه اش دیده می شود.

فیلم درباره یک تاجر موفق  به نام رابرت میلر ( ریچارد گر ) است که خانواده  خود را نیز در شرکت تجاری اش سهیم کرده است. بلند پروازی او باعث می شود تا سعی کند با دلالی ، دست بردن در حساب ها و مخدوش ساختن آنها ، به سرمایه بیشتری دست پیدا کند ولی یک رابطه نامشروع ، یک قتل ناخواسته و روشدن حقه بازی ها ، همه چیز را به هم می ریزد.

فیلم خوش ساخت و افشاگرانه ای از رشد سرمایه داری در آمریکا که با زد و بند و فساد مالی و فساد اخلاقی همراه است که در این راه پلیس هم از عهده برنمی آید و دستگاه قضا و وکلا و همه هم به کمک آن می آیند ، تنها این خانواده است که از هم می پاشد.

طبیعی است که چنین فیلمی ( اگرچه در مراسم گلدن گلوب نامزد دریافت جایزه بهترین فیلم درام می شود ) ولی اساسا در اسکار مطرح نشود!!

 

 

تا رم با عشق

To Rome with Love

 

تازه ترین  فیلم وودی آلن مثل فیلم سال گذشته اش ( نیمه شب در پاریس ) درباره زندگی اجتماعی و فرهنگی در یکی دیگر از شهرهای عمده اروپاست .

هایلای یک توریست آمریکایی در رم با یک وکیل به نام میکلانجلو برخورد می کند که گویا قرار است آثار دیدنی شهر را به وی معرفی کند ولی این آشنایی به دوستی نزدیک و عشق و سپس قرار ازدواج می انجامد. اما برای مراسم ازدواج پدر هایلای به نام جری ( وودی آلن ) که یک تهیه کننده موسیقی است و مادرش فیلیس ( جودی دیویس ) به رم می آیند تا با پدر میکلانجلو ، به نام  جیانکارلو که یک متصدی کفن و دفن است ملاقات کنند اما جری از صدای جیانکارلو که در حمام مانند پاوروتی می خواند به وجد آمده و وی را به دوستانش برای برگزاری یک کنسرت معرفی می کند ولی جیانکارلو خارج از حمام نمی تواند بخواند و صدایش مزخرف می شود. پس قرار می شود در کنسرت ها ،زیر دوش بخواند ! به این ترتیب وی حتی در برادوی نیز در تئاترهای موزیکالو اپراهای سنگین می درخشد البته زیر دوش!!

از طرف دیگر آتونیو ومیلی ، زوج جوانی هستند که برای دیدار خانواده آتونیو به رم می آیند ولی هر کدام گرفتار یک معضل اخلاقی شده و در روابط نامشروع گیر می افتند .

و بالاخره لئوپولدو یک کارمند ساده است که یک روز صبح در خیابان مورد هجوم خبرنگاران قرار گرفته و به عنوان یک فرد معروف در تیتر روزنامه ها و دیگر رسانه ها قرار می گیرد. اینکه چگونه می خوابد ، چه می خورد ، چگونه مسواک می زند و ...همه و همه تیترها و مطالب مورد علاقه خبرنگاران می شود بدون آنکه خودش دلیل آن را بداند. راننده و اسکورت و پول و مقام ،آرام آرام به سراغش می آیند و به تدریج وی را دچار فساد اخلاقی می کنند. اما شهرت به همان سادگی که آمده بود ، بههمان سادگی نیز می رود و لئوپولدو مجددا به همان کارمند ساده بدل شده و خبرنگاران و رسانه ها سراغ کس دیگری می روند!!

این بار وودی آلن برخلاف فیلم یک نیمه شب در پاریس ، پس زمینه های فرهنگی و هنری شهر رویایی پارس را از قرون وسطی تا قرن نوزدهم و پس از آن به تصویر نکشیده بلکه معضلات اخلاقی و رفتاری و نقش پول و سرمایه داری را در تخریب خانواده ها ، فریب کاری موسسات هنری و همچنین فضای آلوده هنر اعم از موسیقی و سینما و از طرف دیگر فرصت طلبی و دروغ پروری رسانه ها ( به سبک و سیاق  فیلم شیکاگو) را در کادر دوربینش قرار داده و با لحن طنزآمیز همیشگی اش ، کلیت ساختار فرهنگی اجتماعی غرب و اروپا به گونه ای متضاد با آنچه در یک نیمه شب در پاریس به تصویر کشیده بود ، روایت می کند. دیگر شهر رویایی وجودندارد و یک عقبه پر هیمنه فرهنگی هم آن را حمایت نمی کند. هرچه هست دنیای ظاهر فریب و مملو از کلک و فریب و دو رنگی و شارلاتانیسم که باعث شده کلا اعضای آکادمی اسکار از آن ناامید شوند و یکی از نادرترین سالهای اسکار بدون وودی آلن و فیلمش پشت سر گذارده شود.

نکته جالب اینکه فیلم تا رم با عشق برای جوایز آکادمی فیلم آرژانتین و همچنین روزنامه نگاران ملی ایتالیا نامزد دریافت جایزه شد!!!

 

 

 وحشی ها

Savages

 

تازه ترین فیلم اولیور استون پس از قسمت دوم وال استریت ، درباره باندهای موادمخدر در آمریکا و همکاری آنها با کارتل های مواد مخدر در مکزیک و تایلند است که پلیس هم از آنان حمایت می کند. این درحالی است که وی امسال مجموعه مستند افشاگرانه ای به نام  تاریخ ناگفته ایالات متحده را نیز ساخته است.

فیلمنامه وحشی ها را الیور استون با همکاری شان سالرنو  و دان وینسلو براساس نولی از وینسلو نوشته است که هر دو همکار استون در اصل ریال فیلمنامه نویس سریال های تلویزیونی بوده اند.

دو دست قدیمی به نام های بن که شخصیتی آرام دارد در عین اینکه در تایلند ، مزرعه ماری جوانا را اداره می کند و شون که یک ملوان نیروی دریایی آمریکاست ، با یک تراست مواد مخدر در مکزیک وارد معامله می شوند تا محصولا مزرع تایلندشان را به قیمت خوب به فروش برسانند.

این در حالی است که قبلا شون به بن هشدار داده بوده که وارد معامله شدن با باندهای موادمخدر ، در انتها به قتل و آدم کشی می انجامد و همین نیز می شود. براثر اختلافی در معامله ، تراست یاد شده به سرکردگی النا ( سلماهایک ) دوست دختر بن و شون به نام اوفلیا را می دزدند و آزاد شدن و آسیب نرسیدن به وی را ، اجرای تمام خواسته هایشان اعلام می کنند. از این پس بن و شون وارد ماجراهای ناخواسته ای می شوند که یک پلیس اف بی آی به نام دنیس را نیز درگیر می سازد تا جایی که دختر النا را می ربایند.

سرانجام ماجرا به تبادل گروگان ها در صحرایی دورافتاده می رسد که استون دو ورژن از پایان بد و خوش را به ما نشان می دهد. در پایان اول ، همه کشته می شوند ودر پایان دوم همه دستگیر شده و قهرمان ماجرا ، دنیس همان پلیس اف بی آی است!!!

الیور استون بازهم به فساد موجود در جهان سرمایه داری و توحش ناشی از آن کخ کلیت سیستم اجتماعی و امنیتی آن را در برگرفته است. فیلم فراتر از آثاری مانند قاچاق ( استیون سودربرگ )  نظام سرمایه داری امروز غرب را زیر علامت سوال برده و با فیلمی  خوش ساخت ، بر جنبش وال استریت مهر تایید می زند.

طبیعی است که چنین فیلمی علیرغم ساختار حرفه ای و بازی های خوب هنرپیشگانی مانند بنسیو دل تورو ، هیچ جایی در میان جوایز متععد اسکار و حلقات آن نداشته باشد!!

 

تجارت در کنار ایدئولوژی

 

اسکای فال

Skyfall

 

بیست و سومین فیلم جیمزباند ، بعد از جان فورستر بالاخره یکی دیگر از کارگردانان معتبر امروز سینمای آمریکا یعنی سام مندس ( سازنده فیلم هایی چون زیبای آمریکایی ، جاده ای به پریدیشن و جاده رولوشنری ) را هم به دام انداخت تا با فیلم اسکای فال به جمع جیمزباندسازان بپیونند.

فیلمنامه ای از رابرت وید و نیل پورویس ( که از فیلم های پیرس برازنان ، فیلمنامه های جیمزباند را نوشته اند ) و همکاری جان لوگان (با سابقه ای پربار از فیلمنامه هایی مانند گلادیاتور ، ماشین زمان ، آخرین سامورایی ، هوانورد ، سویینی تاد ، رنگو ، هوگو و ...) که توانسته فیلمنامه را از آن حالت تخت و یک بعدی سایر آثار جیمزباند بیرون آورده و فیلمی متفاوت با آثار قبلی از کار در آورند. فیلمی که در آن جیمزباند با همکاری افراد دیگر به قلع و قمع بدمن قصه می پردازد که این بار یکی از ماموران MI6  بوده که براثر مصلحت طلبی M در مبادله وی با چند جاسوس اسیر اینتلیجنت سرویس ، در صدد انتقام برآمده و تا راس سازمان امنیتی بریتانیا را به تروریست ها لو داده است. حالا مامور 007 که از قضا در همان شروع ماجرا به دنبال تعقیب یک به اصطلاح تروریست ، مورد اصابت گلوله همکارش قرار گرفته و شبهه مردنش بالا می گیرد ، وارد قضیه شده و با همکاری یک Q  جدید که متخصص کامپیوتر است و همان همکار اشتباه کارش و یک M جدید و دوستی قدیمی در محل زادگاهش که اسکای فال نام دارد ، به جنگ مامور خائن و تروریست های همکارش می رود.

اینک در جیمزباند ، MI6 که تا همین چند سال پیش اساسا موجودیتش از سوی دولت بریتانیا تکذیب می شد ، سوژه اصلی آخرین فیلم جیمزباند قرار گرفته و در مقابلش همان به اصطلاح تروریست هایی که نزدیک بیش از 10 سال است ، به مسلمانان منتسب می شوند. شروع فیلم در استانبول و با نماهایی از مساجد ترکیه است در حالی که 007 وهمکارش در حال تعقیب نفس گیر یک تروریست ریش دار و مو سیاه هستند! همین تروریست را بعدا در شانگهای و در تماس با تروریست های بین المللی به دام انداخته و می کشند. و به این ترتیب تمام فیلم در ستایش و دفاع و جانبداری و برانگیختن حس همذات پنداری مخاطب با یک سرویس امنیتی و جاسوسی ( MI6 ) می شود که یک تاریخ فعالیت ضد بشری در اقصی نقاط جهان و جنایت و ترور و به دام انداختن آزادیخواهان و قتل و شکنجه آنان در کارنامه اش دارد.

اسکای فال از معدود جیمزباندهایی است که در اسکار مطرح شده ، نامزد 5 جایزه گردیده و 2 اسکار بهترین آواز و بهترین تدوین جلوه های صوتی را هم دریافت می کند. در حالی که 23 جایزه دیگر را از انجمن ها و مراسم و نهادهای دیگر سینمایی دریافت کرده و در 44 مورد هم نامزد دریافت جایزه شده است و چنین رکوردی در طول تاریخ ساخت جیمزباند بی سابقه است. در حالی که به لحاظ ساختار سینمایی ، اسکای فال چیزی برتر از دیگر فیلم های جیمزباند نیست و تمام قوانین و قواعد آن از قبیل سکانس افتتاحیه ، تیتراژ خاص ، فراز و فرودهای کلیشه ای و کاراکتر همیشگی این شخصیت افسانه ای را حفظ کرده و حتی بیشتر از دو فیلم قبلی که دانیل کریگ نقش جیمزباند را بازی کرده و توسط جان فورستر ساخته شده بود ، به کاراکترهایی که شان کانری و راجر مور بازی می کردند ، نزدیک شده با همان خصوصیان بی خیالی ، زن بارگی و استفاده از وسایل الکترونیکی Q به جای زور بازو و سانتی مانتالیسمی که در دو جیمزباند قبلی وجود داشت!

 

 

هابیت : یک سفر غیر منتظره

The Hobbit: An Unexpected Journey

 

 

پیتر جکسون پس از سه گانه ارباب حلقه ها ، دو فیلم کینگ کنگ و استخوان های دوست داشتنی را به علاوه چند مستند درباره فیلم های قبلی اش ساخت و چند فیلم از جمله ماجراهای تن تن اسپیلبرگ را نیز تهیه کرد ولی همواره در فکر ادامه ساخت سری ارباب حلقه ها بود که هنوز برخی کتاب های جی آر آر تالکین ( نویسنده ارباب حلقه ها ) باقی مانده بود. از این رو به سبک وسیاق جرج لوکاس در سری جنگ های ستاره ای ، به زمان پیش از اتفاقات قسمت اول ارباب حلقه ها ( یاران حلقه ) یعنی چگونگی دستیابی بیلبو بگینز ( که در ابتدای همان قسمت اول جشن تولد 111 سالگی اش را برگزار کرده ) به حلقه برگشت کرده و اتفاقات پیش از آن را از زمان 51 سالگی بیلبو نقل می کند که چگونه 12 کوتوله به سرکردگی پادشاهشان ، ثورین از نسل ثرور و ثرین با راهنمایی گندالف ( جادوگر مثبت سری فیلم های ارباب حلقه ها ) به خانه محقر بیلبو در شایر آمده و وی را به عنوان یک هابیت ، ترغیب می کنند تا آنها را در انتقام از اسماگ ، اژدهایی که سالها پیش سرزمین آنها ، اربور در کوهستان تنها را به دلیل تصاحب طلاهایش اشغال کرده ، یاری کند.

سفری واقعا غیر منتظره و البته فانتزی به سبک و سیاق خود ماجرای ارباب حلقه ها آغاز می شود و این گروه بر سر راه خود با ترول ها ، گابلین ها و دیوهای سنگی عظیم الجثه مواجه شده و از شرشان خلاص می شوند تا اینکه هابیت در یک دور افتادن از گروه به گولام ( که او را از قسمت دوم ارباب حلقه ها به خاطر داریم ) برخورد کرده و در یک غافلگیری ، حلقه را از او بدست می آورد. آنها پس از تجدید قوا در ریوندل ، سرزمین الف ها  و برخورد با الروند و گالادریل و سارومان ( که همه این شخصیت ها را از سری ارباب حلقه های به یاد داریم ) راهی کوهستان تنها شده و آماده برخورد با اسماگ می شوند.

در این قسمت از فیلم های اقتباس شده از آثار تالکین توسط پیتر جکسون بازهم با یک اثر طولانی به مدت حدود 3 ساعت مواجهیم که البته اتفاقات عجیب و غریبی که رخ می دهد ، باعث می شود آن را راحت تر از فیلم هایی مانند لینکلن و بینوایان و حتی جانوران حیات وحش جنوب ببینیم.

همچنان فران والش ( همسر پیتر جکسون ) و فیلیپا بوینس که در نوشتن فیلمنامه تمامی قسمت های قبلی ارباب حلقه ها ، جکسون را همراهی کرده بودن ، در نوشتن فیلمنامه هابیت : یک سفر غیر منتظره نیز با وی همکاری داشته اند به اضافه اینکه این بار گیلرمو دل تورو ( سازنده سری هل بوی و هزارتوی پن ) هم این گروه را یاری رسانده است.

اما گویا فعلا دیگر صلاح نیست آکادمی به فیلم های جکسون / تالکین روی خوش نشان دهد ، شاید مثل ارباب حلقه ها ، قسمت سوم آنها بازهم اسکارها را درو کند. عجالتا 3 نامزدی اسکارهای بهترین آرایش مو ، طراحی تولید و جلوه های تصویری کفایت می کند . اما یک موضوع دیگر هم وجود دارد ، علیرغم گرایشات واضح صهیونیسم مسیحی جی آر آر تالکین که در سری ارباب حلقه های هم به وضوح حضور داشت و علیرغم نوشتن کتاب هابیت در سال 1937 ( 11 سال پیش از تشکیل اسراییل ) که آشکارا اشاره بازپس گیری سرزمین مادری و نشانه هایی که وجود دارد حکایت سرزمین مادری همان فلسطین اشغالی است اما در شرایط فعلی که رژیم صهیونیستی ، سرزمین فلسطین را اشغال نموده و این فلسطینی ها هستند که از سرزمین مادر یخویش به دور افتاده اند ، اینک نشانه های فیلم و داستان و به خصوص آن سروده ای که در ابتدا و انتهای فیلم درباره بدست آوردن و بازگشت به سرزمین مادری خوانده می شود ، بیش از هر موضوعی آوارگی و بی خانمانی و دوری از وطن فلسطینیان را معنی می دهد و اژدهایی که برروی طلاها خیمه زده ، بیش از هر چیز اسراییل و رژیم صهیونیستی را به ذهن متبادر می سازد . از این رو فیلم هابیت: یک سفر غیر منتظره در واقع حکم تف سربالا را پیدا کرده و به خواست خدا ، ساختار و محتوایی در جهت آرزوهای مردم فلسطین یافته ، بدون آنکه سازندگان آن چنین قصد  و عزمی داشته باشند!!


سالروز ولادت حضرت فاطمه زهرا ( س ) مبارک باد

شنائتی دیگر از دار و دسته معاویه های امروز

$
0
0

 

یک بار دیگر خانه حجر بن عدی را تخریب کردند!


سرانجام پس از جنایت ها و شقاوت های کم نظیر و تکان دهنده جماعت سلفی و تکفیری در سوریه که با حمایت دولت های به اصطلاح دمکراسی خواه و حقوق بشری (مجموعه آمریکا و انگلیس و اسراییل و اتحادیه اروپا و شیوخ مرتجع عرب) تحت عنوان ارتش آزاد و دوستان سوریه !! دو سال است (در واقع به خاطر خشم و عصبانیت از ایران)  به قتل و غارت ملت مظلوم سوریه پرداخته اند ، اینک اصل نیت خود را آشکار ساختند. اگر تا دیروز این جانوران شبه انسان به سربریدن شیعیان و علویان مباهات می کردند ، امروز با حمله به مزار صحابی پاکباز پیامبر اکرم (ص) و یار وفادارحضرت امیر المومنین (ع)، حجر بن عدی (که حدود 1400 سال قبل توسط معاویه به طرز فجیعی به شهادت رسید) و نبش قبر آن و همچنین تخریب مزار آن بزرگوار ، هدف اصلی خویش و عمق کینه و عقده های سالیان خود را نسبت به اسلام اصیل ابراز داشتند. این اقدام شنیع و نفرت انگیز در شرایطی صورت گرفت که به طور رسمی سیل سلاح های مخرب و ضد بشری حکومت اوباما و اعوان و انصارش ، وارد سوریه شده و در اختیار همین جانوران سبوع قرار گرفته است.

در تاریخ نوشته اند که یک بار دیگر نیز خانه حجر بن عدی ، توسط محمد بن اشعث ( که در زمره قاتلین شهدای کربلا محسوب گردیده) از نیاکان همین جانوران امروزی ، تخریب شده بود. اما پس از قیام مختار و در ادامه خونخواهی شهدای کربلا ، لانه زیست او را  به دستور مختار تخریب کردند و با خشت و گل آن ، خانه حجر بن عدی بازسازی شد.

تردیدی وجود ندارد که انتقام مظلومان سوریه و بی احترامی به قبور شهدای اسلام ، توسط  پیروان حضرت حجت (ع) و مختارهای زمان ، از جانوران درنده خوی سلفی و القاعده و به خصوص اربابان و حامیان آمریکایی و اروپایی شان گرفته می شود و دیر نیست آن روز .

الیس الصبح بالقریب؟

نگاهی به مهم ترین معضل امروز سینمای ایران

$
0
0

 

سینمای دولتی چیست ؟


فیلم سفارشی کجاست؟!

 

یکی از موضوعاتی که همواره به عنوان عامل اصلی رکود و عقب ماندگی و بی رمقی سینمای ایران مطرح شده (و امسال هم از جمله بحث های محوری گروهی از روشنفکران و شبه روشنفکران بود و متاسفانه گریبان تحلیل های برخی از منتقدین مستقل را نیز گرفته بود ) بحث سینمای سفارشی و دولتی بوده و هست که گفته می شود مانند خوره سینمای اصیل و استاندارد را نابود ساخته و به جای آن سینمایی بی خاصیت و خنثی و غیراستاندارد و حکومتی یا ایدئولوژیک و شعاری برجای می گذارد. به نظر می آید این بحثی اساسی است که متاسفانه برخی نظریه پردازان و منتقدان و کارشناسان و حتی بعضی  مسئولین و مدیران این سینما را به بیراهه برده و به اصطلاح به آنان آدرس غلط می دهد.

برای دریافت بهتر مطلبی که به دنبال می آید، در ابتدا بایستی سینمای سفارشی و دولتی را معنی کرد. متاسفانه بسیاری از مفاهیم و معانی که معمولا توسط گفتمان شبه روشنفکری مطرح می گردد ، گرفتار تعابیر و تفاسیر فرامتنی و فراواقعی است. یعنی پیش از آنکه مخاطب با عقل و منطق و براساس ادله علمی برروی مفهوم ذکر شده تعمق و تدبر کند با یک سری شعار و شعر و استفاده از احساسات و تعصباتی که طی این 140-150 ساله به این ملت القاء شده ، تحت تاثیر قرار گرفته و پیشاپیش قضاوت و نظریاتی بر وی تحمیل می شود.

یکی از مفاهیم چالش برانگیز ، همین مفهوم سینمای سفارشی و دولتی است که بدون هرگونه تبیین و تحقیق ، از آن به تعبیر سینمای حکومتی و ایدئولوژیک برداشت شده و فیلم هایی که توسط معاونت سینمایی یا بنیاد فارابی و یا سازمان به اصطلاح سینمایی تامین بودجه می شوند را در برمی گیرد.

اما آیا سینمای سفارشی ما فقط همین نوع یا در نهایت سینمایی است که از چند مرکز و موسسه دولتی دیگر مانند حوزه هنری یا سازمان فرهنگی هنری شهرداری و یا بنیاد شهید و بنیاد جانبازان سفارش و بودجه می گیرد و لاغیر؟ اگر چنین است و سازمان ها و موسسات و مراکز دولتی و شبه دولتی فوق هم در جهت انقلاب و نظام اسلامی و اهداف و آرمان های آن سفارش و بودجه می دهند ، پس چرا بنا بر شواهد موجود و اظهار نظر کارشناسان و منتقدان  و اعتراف خود مسئولین و مدیران این سینما ، سینمای ایران فاصله ای زیاد با گفتمان انقلاب اسلامی داشته و دارد و از باورها و اعتقادات و آرمان های مردم و انقلاب تا این اندازه دور است؟ چرا به گفته خود رییس سازمان سینمایی (در مراسم اختتامیه سی امین جشنواره فیلم فجر)،  مردمی که در راهپیمایی 22 بهمن شرکت کرده بودند یعنی آنان که سمبل آرمان ها و اهداف انقلاب و نظام اسلامی هستند ، جایی در این سینما نداشته و ندارند؟ چرا به قول دبیر همان دوره سی ام جشنواره فیلم فجر ، جایی برای جانبازان یعنی یکی از صاحیان اصلی این انقلاب در سینمای ایران وجود ندارد؟ پس آن سینمای ایدئولوژیک و حکومتی کجاست؟ آیا همین سینمایی است که طی سال های گذشته بزرگترین چالش را برای جامعه ایرانی ایجاد کرده و با مجموعه ای از فیلم های درباره خیانت و مهاجرت و فروپاشی خانواده و تزریق بحران به جامعه و بر ضد عقاید و ارزش های دینی و عرفی مردم ، اکثریت قریب به اتفاق ملت ایران را از خود رانده و اقشار مختلف مردم مسلمان و ائمه جمعه و جماعات و نمایندگان مجلس را برعلیه خود شورانده است؟

آیا فیلم هایی مانند آسمان محبوب ، فرزند صبح ، زمهریر ، خانه پدری ، یک خانواده محترم ، استرداد ، عقاب صحرا ، برلین منفی هفت و ...و دهها فیلم به اصطلاح فاخر و پرهزینه دیگر که همه حیثیت انقلاب و ایران و ارزش های اسلامی و باورهای مردم را زیر علامت سوال برده  و متاسفانه جملگی توسط همان نهادها و ارگان های دولتی حمایت مالی و معنوی شده اند ، در زمره همین سینمای سفارشی به شمار می آیند؟!

براستی چرا در این سینمای سفارشی و دولتی همه حیثیت دینی و ملی جامعه زیر علامت سوال می رود و کلیت ارزش های ایدئولوژیک نظام جمهوری اسلامی ، با تمسخر و مضحکه و تناقض مواجه می گردد؟ چرا این همه فیلم برعلیه حکم قرآنی قصاص ساخته می شود؟ چرا این تعداد فیلم بر علیه نهاد مقدس خانواده و اصل ازدواج که از سوی حضرت رسول (ص) به جد توصیه شده است، جلوی دوربین می رود؟ چرا این همه فیلم بر ضد دفاع مقدسی که 8 سال همه دنیا با ملت ایران جنگیدند، تولید می شود؟ چرا این تعداد  فیلم در دفاع از فتنه ای که مردم ایران حیثیت خود و انقلاب را پای آن هزینه کردند و رهبر معظم انقلاب بارها و بارها از آن به عنوان یکی از نقاط تلخ تاریخ انقلاب یاد نمودند ، ساخته می شوند؟

چرا هزینه ای بالغ بر 20 میلیارد تومان صرف ساخت فیلمی می شود تا تصویری ناقص الخلقه از هویت باختگی و شیفتگی نسبت به مظاهر به اصطلاح تجدد و تمدن در قالب شوی مبتذل یک زن رالی باز ، تحت عنوان زن امروز ایرانی با نام  "لاله" یا "راننده" توسط تولیدکنندگانی معلوم الحال و با حمایت مالی معاونت سینمایی وزارت ارشاد جلوی دوربین برود؟ چرا فیلم دولتی و سفارشی "استرداد" ، پس از گذشت 34 سال از پیروزی انقلاب ، هنوز بر طبل دفاع از شاه و ارتش شاهی می کوبد؟ چرا فیلم سفارشی "حوض نقاشی" که با بودجه دولتی ساخته شده تا حدی مردم ایران را تحقیر می کند که نسخه عقب افتادگی و بی خیالی را برای خلاصی این مردم از مشکلات زندگی می پیچد؟ چرا تنها نگاه فیلم ایدئولوژیک و دولتی و به اصطلاح فاخر  به تاریخ صدر اسلام یعنی "عقاب صحرا" ، روایت یک عشق مثلثی و ماجرایی تروریستی است؟ چرا تنها حکایت سینمای دولتی و سفارشی ایران از پناهندگان  و مهاجران به کشورهای غربی یعنی "برلین منفی هفت" ، تصویر یک محیط امن و آرام از کشورهایی است که خود عامل اصلی ناآرامی و طغیان و تنش برای این مهاجران و پناهندگان بودند؟ چرا و چرا و چرا ؟

به نظر می آید برای رفع پارادوکس هایی که از سوالات فوق و واقعیت های طرح شده در آنها حاصل می شود، باید نگاه تازه ای به سینمای سفارشی و دولتی داشت؟ که آیا سفارش فیلم ، تنها در این زمان و از همین چند مرکز محدود دولتی است؟ آیا واقعا این مراکز علاوه بر بودجه ، سفارش خود را هم به فیلمساز می دهند یا اینکه بر یکی از خواسته ها و یا پیشنهادات وی صحه گذارده و تایید آن را سفارش خود به شمار می آورند؟ آیا این مراکز با همان حساسیتی که بودجه در اختیار فیلمسازان می گذارند ، با همان حساسیت هم بر نحوه اجرای کار  و نتایج آن نظارت دارند؟ آیا این نظارت کلیت کار را در نظر دارد یا اینکه تنها به صحنه و جمله پایانی معطوف است؟ مثلا فیلمی تمام و کمال در نمایش چهره ای مثبت از زندگی بی بندبارانه و ضد خانواده است و ناگهان در صحنه آخر و جمله انتهایی ، فقط یکی از مظاهر آن سبک زندگی با چالش مواجه می شود. چرا نظارت دولتی تنها به همان یک صحنه و یک جمله بسنده می کند؟ متاسفانه این اتفاق بارها افتاده ، فیلمی که به دلیل محتوا ، با عدم صدور پروانه نمایش مواجه بوده ، تنها و تنها با تغییر یک جمله و یا اضافه نمودن جمله ای دیگر ، پروانه نمایش دریافت داشته است!!!

 

ریشه های سینمای سفارشی

 

با نگاهی به تاریخ سینمای ایران و نحوه شکل گیری و توسعه و گسترش کمپانی ها و سینماها و ساخت فیلم ها ( که به طور مفصل از سوی نگارنده با اسناد ومدارک،  پیش از این و در دفعات مختلف مورد تبیین و تشریح قرار گرفته ) روشن می شود که اساسا شکل گیری سینما در ایران، سفارشی و دولتی بوده ، منتها  نه از سوی دولت ایران و به سفارش آن!

یک جریان سینمای ایران توسط آوانس اوگانیانس (مهاجر ارمنی روسی تبار) و فراماسونرهایی مثل سعید نفیسی و علی وکیلی و با مشارکت "فدراسیون بین المللی مجمع تحقیقات علمی "(که تقریبا با روی کار آمدن رضا خان فعالیتش را در ایران رسمیت بخشیده بود)  شکل گرفت که در آن موسساتی همچون بنیاد صهیونیستی کارنگی و افرادی مانند سیسیل . ب. دومیل (از سرکرده های  یهودی الاصل هالیوود) و آدولف زوکر (موسس کمپانی آمریکایی پارامونت) حضور داشتند.

جریان دیگر به سفارش اردشیر جی ریپورتر ( سرجاسوس بریتانیا ، موسس تشکیلات فراماسونری در ایران ، از مرتبطین امپراتوری روچیلد ) و توسط انجمن اکابر پارسیان هند (از موسسات و انجمن های وابسته به امپراتوری روچیلد) با نام عبدالحسین سپنتا و اردشیر ایرانی در کمپانی امپریال فیلم هند آغاز شد.

و بالاخره جریان سوم و دوره دوم سینمای ایران توسط دکتر اسماعیل کوشان (از باند سه نفره بهرام شاهرخ عامل اصلی MI6 در جریانات سیاسی پس از کودتای 28 مرداد 32 ) و به توصیه برادران رشیدیان ( عوامل پیشانی سفید سفارت بریتانیا در کودتای 28 مرداد) در استودیوهایی مانند میترا فیلم ( با سرمایه گذاری روسای کلوپ های ماسونی روتاری مانند اسفندیار یگانگی و طاهر ضیایی ) و پارس فیلم (با سرمایه گذاری یهودیان صهیونیستی مثل سلیم سومیخ و شرکایش یعنی سلمان هوگی ، ملهب ، جدا و  همچنین یهودیان مصری مثل کریم بلاط ، گرجی عبادیا و صهیونیست دیگری به نام "عنادیان"  که بعدها همگی به اسرائیل مهاجرت کردند) بوجود آمد. سینمای مبتذل فیلمفارسی از درون همین جریانات بیرون آمد که هیچکدام به دولت وقت ایران وابسته نبودند و از دولت و حاکمیت بزرگتری تغذیه شده و سفارش می گرفتند که در تعیین سیاست های سلطه جهانی دو سه قرن اخیر نقش اصلی را ایفا کرده است. دولت و حاکمیتی که چندان با مرزها و نام ها محدود نشده و وابسته به کانون های پنهان جهان وطن مانند امپراتوری روچیلد بوده و هست.

جریان به اصطلاح موج نو و سینمای شبه روشنفکری ایران نیز توسط اشخاصی مانند فرخ غفاری و به خصوص ابراهیم گلستان پایه گذاری شد که اساسا وابسته به کنسرسیوم نفتی و شرکت های آن مانند رویال داچ شل (متعلق به همان امپراتوری روچیلد) بود و سینمایش را با پول و هزینه و سفارش آنها ، رونق داده و استودیویش را با سرمایه روچیلدها تاسیس نمود.

آن سینمای سفارشی بیش از هر موضوعی وظیفه دین زدایی و ستیز با هویت ملی و اسلامی مردم ایران را داشت که زیر لوای داستان ها و قصه های گوناگون به ترویج ارزش های سکولار و اندیشه اومانیستی و سبک زندگی غربی ، بی بند و بارانه و لاابالی گرایانه ، تمسخر ارزش های دینی و ناکارآمد جلوه دادن احکام و قوانین اسلامی و ...می پرداخت.

متاسفانه این بیماری شبه روشنفکرانه و تفکر ماسونی ، پس از پیروزی انقلاب اسلامی هم علیرغم کوتاه شدن دست تشکیلات فراماسونری و موسسات وابسته به کانون های پنهان جهان وطن ، دست از سر هنر و سینمای ایران برنداشت و با تحلیل و برداشت نادرست متولیان این سینما از مقوله هنر هفتم و تاریخ آن ، همچنان در گوشه ها و لایه های مختلف سینمای پس  از انقلاب باقی ماند . در واقع سینمای ایران درگیر سفارشی بوده و هست از سوی اشخاص و کانون هایی که بیش از 100 سال پیش سینمای ایران را بنیاد گذارده و طی این سالها ، آن را به سوی مطلوب خود که اساسا با مطلوب مردم و انقلاب اسلامی ایران متضاد است ، هدایت می کردند. فقط پول و سرمایه اش را از جیب ملت و بیت المال و کیسه مردم ، هزینه می کردند.

این نوع سفارش دیرین محافل استعماری در دورانی خاص و پس از جنگ دوم جهانی بوسیله بعضی سرویس های اطلاعاتی و جاسوسی غرب ، تئوریزه شد. همکاری نیروهای نظامی، سرویس های جاسوسی و اطلاعاتی و استودیوهای فیلمسازی پس از جنگ جهانی دوم و مواجهه با خطر کمونیسم از یک سو و بسط ایدئولوژی آمریکایی در جهان از سوی دیگر باعث شد تا عبارتی تحت عنوان "جنگ صلیبی برای آزادی" یا Crusade for Freedom در محافل آمریکایی مطرح شود. عبارتی که پیش از هر موضوعی یک مبارزه فوق محرمانه از جانب پنتاگون ، نیروی دریایی ، شورای امنیت ملی و دفنر هماهنگی عملیاتی وابسته به سازمان CIA را طراحی می نمود تا به اصطلاح پیام آزادی را در بطن فیلم های آمریکایی درج نماید.

تئوری "جنگ صلیبی برای آزادی" متشکل از پارامترهایی بود که در یک دفترچه تدوین شده و در اختیار فیلمسازان هالیوود قرار گرفت. در واقع سینماگران هالیوود براساس دستورات و توصیه های همان دفترچه ، فیلم های خود را جلوی دوربین می بردند، از طریق همان فیلم ها که در سایر کشورهای جهان نیز در سطح وسیع به نمایش در می آمد، تئوری"جنگ صلیبی برای آزادی" را ترویج کرده و به نوعی سینمای کشورهای دیگر را نیز با همان تئوری شکل دادند. در واقع سینمای کشورهای میزبان فیلم های هالیوودی به طور ناخودآگاه توسط همان تئوری شکل گرفت که سینمای هالیوود را سمت و سو داده بود. یعنی سینمای دیگر کشورهای به نوعی سفارش غیر مستقیم سرویس های جاسوسی و امنیتی آمریکا به شمار می آمدند که تئوری "جنگ صلیبی برای آزادی" را ارائه کرده بودند.

جان فورد ، فیلمساز معروف آمریکایی به دستور ویلیام داناوان (رییس سرویس اطلاعاتی جاسوسی  OSS) کمپانی فیلمسازی خویش را به نام سینمای آرگوسی دایر نمود. فرانسیس ساندرس نویسنده، روزنامه نگار و پژوهشگر معروف آمریکایی در کتاب "جنگ سرد فرهنگی: سازمان سیا در عرصه فرهنگ و هنر "درباره این استودیوی فیلمسازی فورد می نویسد :

"...جان فورد در سال 1946 ، کمپانی فیلمسازی خود را دایر نمود . در این کار ، سرمایه گذاران اصلی علاوه بر فورد و مریان سی کوپر ، کلیه متصدیان سرویس اطلاعاتی / جاسوسی OSS ( که در آن زمان توسط ترومن منحل شد) بودند ... فورد کاملا با این ایده موافق بود که سرویس های اطلاعاتی همچون OSS یا CIA باید برای مخاطبان هالیوود پیام القاء نمایند و از آنها خواست تا تعداد متنابهی  نسخه از کتابچه "جنگ صلیبی برای آزادی" را در اختیارش قرار دهند تا بتواند آنها را به فیلمنامه نویس ها بدهد و آنان را با اصطلاحات و مفاهیم مورد نظر سرویس های اطلاعاتی آشنا نمایند. علاوه براین وی پیشنهاد کرد که نماینده ای از ستاد مشترک ارتش سر صحنه فیلم "بال های عقاب "حاضر باشد تا عناصر و اجزای تئوری"جنگ صلیبی برای آزادی" را با کمک آنها در فیلم ها وارد نمایند."

 

 روزجمعه 16 دسامبر 1955 یک مجمع سری توسط ستاد مشترک ارتش آمریکا برگزار شد تا در این زمینه بحث کند که چطور می تواند از ایده "جنگ صلیبی برای آزادی" بهره برداری کند.

در یک گزارش فوق محرمانه از ستاد مشترک ارتش آمریکا به فرماندهی عملیات دریایی در معرفی "آزاداندیشی نظامی" که در 16 دسامبر 1955 ارائه شده بود، "جنگ صلیبی برای آزادی" چنین تعریف شده بود:

"... جنگ صلیبی برای آزادی برای این منظور طراحی شده بود تا اصولی که روش زندگی آمریکایی براساس آن در مقابل سیستم ضدآمریکایی قرار می گیرد را توضیح دهد و غربی ها را برای فهم و درک مخاطره ای که دنیای آنان را تهدید می کند ، بیدار نماید و انگیزه و محرکی برای مبارزه با این تهدید در آنها ایجاد نماید..."

در واقع سبک و روش زندگی آمریکایی نوعی سفارش سرویس های اطلاعاتی و نظامی ایالات متحده آمریکا بود که از حدود 60 سال پیش به مراکز سینمایی جهان ارائه شد و سینماگران خواسته یا ناخواسته ، از آن پیروی کرده و با نمایش سبک زندگی آمریکایی در مقابل تحقیر و مضحکه سیستم  ها و سبک های ضد آمریکایی ، نا خودآگاه به سفارش آنها عمل نموده اند. بنابراین فیلم هایی همچون "قاعده تصادف" ، "سعادت آباد" ، "من مادر هستم" ، "گشت ارشاد" ، "برف روی کاج ها" ، "بی خود و بی جهت" ، "جدایی نادر از سیمین" و ...به گونه ای خود آگاه  یا ناخودآگاه ، آثاری سفارشی لقب می گیرند که البته سفارش آنها از حداقل 60 سال قبل داده شده است.

تجلیل مراکز سیاسی غرب مانند کاخ سفید و وزارت امورخارجه آمریکا از برخی این فیلم ها مثل"جدایی نادر از سیمین" ، نشانگر عملی شدن سفارش دیروز و امروز این کانون های امپریالیستی است که حتی نتوانستند ذوق زدگی خود را پنهان کرده تا اینکه برای اولین بار در طول تاریخ خود و سینمای جهان ، به طور علنی برای یک فیلم بیانیه تشویقی صادر نمودند.

در کنار این سفارش کهن و پنهان ، سفارش دیگری هم وجود داشت که از سوی برخی مراکز دیگر وابسته به همان محافل پنهان ، تشویق مالی هم می شد و آن جشنواره های خارجی بودند که برای پذیرفتن فیلم های ایرانی و اهداء جایزه به آنها ، به سفارش ساخت یک سری فیلم پرداختند. حضور و جایزه ای که با تبلیغات فراوان در نظر سینماگران و مسئولان سینمایی افتخاری بزرگ جلوه کرده بود ولو به قیمت تحقیر خود و ملت ایران باشد .

از همین روی ، سینمای ایران گرفتار بیماری دیگری شد که هنوز گریبان آن را سخت گرفته و سفارشات دولتی دیگری را پذیرفت که هیچ ربطی با دولت ایران نداشتند. آثاری که براساس این سفارشات ساخته شده و برپرده رفتند جز به تحقیر ملت ایران و سیاه نمایی از جامعه ایرانی نپرداختند.این نوع سفارش حتی پیش از ساخت فیلم ها ، برایشان جایزه درنظر گرفت (مثل جایزه اتحادیه اروپا برای فیلم ساخته نشده اصغر فرهادی که امسال در بخش مسابقه جشنواره فیلم کن حضور داشته و احتمال دریافت جایزه آن بسیار بالاست ) و آنها را علنی تر به سمت و سوی خود کشانید.

در این زمینه برخی سفارشات مراکز استراتژیک غرب و آمریکا هم جای تامل دارد. به برخی از آنها که توسط خود استراتژیست های آمریکایی افشاء شده ، توجه نمایید :

مایکل لدین از مدیران بنیاد آمریکن اینترپرایز پس از نمایش قسمتی از سریال 24 که در آن یک بازیگر ایرانی نقش تروریست ایرانی را بازی می کرد ، گفت :

"... ما باید این فیلم ها را به دنیا نشان بدهیم ، از تمام کارشناسان سینمای هالیوود می خواهم که شاگردان خودشان را در ایران هرچه زودتر آماده کنند..."

ریک سنتروم سناتور آمریکایی نیز پس از تماشای برخی فیلم های ایرانی که در جشنواره های آمریکایی و اروپایی جایزه گرفته بودند ، اظهار داشت :

"...اهداف سینماگرانی اینچنین برای ما ارزشمند است. چون می توانند ارزش ها و فرهنگ ما را وارد کشورهای دیگر کنند ، به شکلی که شهروندان این مناطق ، تغییر فرهنگ خود را متوجه نشوند..."

مایکل لدین از مدیران بنیاد آمریکن اینترپرایز نیز پس از توفیق برخی از فیلم های ایرانی در جشنواره های اروپایی و آمریکایی گفت :

"...ما باید به سینماگران ایرانی کمک کنیم و دست به دست هم بدهیم تا فرهنگ و دمکراسی غربی را به ایران صادر کنیم تا بتوانیم سیستم حکومتی را تغییر بدهیم..."

به نظر می آید با در نظر گرفتن واقعیات فوق و اسناد وشواهدی که مشاهده نمودید ، بتوان تعریف دقیق تر و واقعی تری از سینمای سفارشی و دولتی داد ، به نوعی که برای رهایی سینمای ایران از سرطان اصلی اش یعنی سینمای شبه روشنفکری که در واقع همان سینمای دولتی و سفارشی اصیل است ، راهکاری یافت.

به بهانه شصت و ششمین جشنواره فیلم کن

$
0
0

 

در کن خبری هست؟ نیست!

 

 

موسم جشنواره فیلم کن رو به پایان است و تب و تاب این جشنواره که متاسفانه برخی دست اندرکاران و مسئولین سینمایی ما را هم فرا گرفت ، پس از سود فراوان مالی و غیر مالی برای تراست ها و کارتل های غربی و آمریکایی رو به افول می رود. تب و تابی که به جز خود آن شهر کوچک سواحل جنوب فرانسه (آن هم به مدد تبلیغات طراحان و تولید کنندگان انواع و اقسام مد لباس و لوازم آرایش و جواهرات)،در هیچ کجای دنیا مانند ایران مطرح نیست.همین الان می توانید سری به معتبرترین وب سایت های سینمایی جهان بزنید و ببینید واقعا این جشنواره موسمی در دنیای سینما تا چه حدی محل از اعراب دارد، دیگر رسانه ها و وب سایت های غیر سینمایی جای خود دارند!

جشنواره ای که بر خلاف آنچه ادعا داشته  و قرار بوده  که حامی سینمای مولف ارزشمند باشد، در جستجوی صداهای مستقل فرهنگ های گوناگون برآید، تجربه سینما به عنوان یک هنر( و نه صنعت) را در نظر بگیرد و دنیایی ایجاد کند که خودش را از درون نمایش فیلم هایش بشناساند (عین جملاتی است که زمانی مدیر این جشنواره در سایت رسمی آن بیان داشته بود) اما در طول تاریخ برگزاری خود (از 1946 تا امروز که شصت و ششمین دوره اش برگزار می شود) علیرغم تلاشی که برخی دست اندرکارانش به خرج دادند ، در واقع بیشتر حاشیه ای برای سینمای صنعتی و تجاری آمریکا به شمار آمده است ، چنانچه از همان نخستین دوره و به کرات این فیلم ها ، ستاره ها و جنبه های مختلف سینمای هالیوود بوده که در این جشنواره مورد توجه قرار گرفته و به همین علت بسیاری از آثار درخشان تاریخ سینما و اساتید برجسته آن از کادر توجه این فستیوال به اصطلاح هنری به دور مانده اند.

 از همان دوره نخست که شاهدیم فیلم اسکاری "تعطیلات از دست رفته" (بیلی وایلدر) جایزه بزرگ را دریافت می کند تا کارتون "دامبو"(والت دیزنی) و "مهرویان زیگفیلد" (وینسنت مینه لی) در سال بعد تا فیلم  های اسکاری دیگر ؛ "همه چیز درباره ایو" (جوزف ال منکیه ویتس) و "مارتی" (دلبرت مان) و "پیانو" (جین کمپیون) و "پالپ فیکشن" (کوینتین تارانتینو) در سال های بعد تر و تا "ترغیب دوستانه" (ویلیام وایلر) و "مش"(رابرت آلتمن)  و "مکالمه" و "اینک آخرالزمان" (فرانسیس فورد کاپولا) و "راننده تاکسی"(مارتین اسکورسیزی) و "همه آن دوران جاز" (باب فاسی) و "ماموریت" (رولند جوفه) و "توحش در قلب" (دیوید لینچ) و "بارتون فینک" (برادران کوئن) و ...که همگی در سالهای دیگر و دیگر نخل طلا دریافت کردند.

البته در این بین تعداد متنابهی هم از سینماگران مولف جایزه دریافت داشته اند ولی از قضا اغلب فیلم های این گروه هم که مورد عنایت گردانندگان جشنواره کن قرار گرفته از جمله آثاری بوده اند که در مراسم اسکار هم جایزه دریافت داشته یا مورد توجه واقع شده اند  از جمله :"ارفه سیاه"(مارسل کامو )  ، "یک مرد ، یک زن"(کلود للوش) ، "زی" (کاستا گاوراس) ، "طبل حلبی" (فولکر شلندورف) ، "بازجویی از یک شهروند دور از سوءظن "(الیو پتری) ، "دروازه جهنم" (کیسوکه کینوشیتا) ، "شبح جنگجو" (آکیرا کوروساوا) ، "مرد آهنین"(آندری وایدا) ، "پله فاتح" (بیل آگوست) ، "سینما پارادیزو"(جوزپه تورناتوره) ،  و... و از فدریکو فلینی تنها فیلمی که ستایش می شود،"زندگی شیرین" است که اتفاقا در مراسم اسکار هم مورد عنایت قرار گرفت ( کاندیدای اسکار بهترین کارگردانی بود و اسکار بهترین طراحی لباس را هم برد) و از دیگر فیلم های مهم وی مثل "جولیتای ارواح" ، "جینجر و فرد" ، "رم " و... در لیست نخل های طلایی خبری نشد(در این باب گویا اسکاری ها جلوتر هستند ، چون  به 4 فیلم فلینی جایزه داده اند!)

از اینگمار برگمان هم در این لیست خبری نیست ، همچنانکه از روبر برسون کبیر و حتی کریستف کیسلوفسکی که آنقدر سنگش را فرانسوی ها به سینه زدند  (بابت همین شرمندگی در پنجاهمین دوره جشنواره کن خواستند نخل طلای نخل طلاها را به برگمان اعطا نمایند که او حتی زحمت رفتن به کن را هم به خود نداد و عطایشان را به لقایشان بخشید!!)

از کوروساوا هم تنها فیلم "شبح جنگجو"  یا "کاگه موشا" (که آنهم در مراسم اسکار ستایش شد ) نخل طلا گرفته و از سایر شاهکارهای  امپراطور در کارنامه کن نشانی به چشم نمی خورد  و دیگر اینکه از فیلمسازان برجسته ای مثل ژان رنوار و یاساجیرو ازو و کارل تئودور درایر  و ساتیا جیت رای و کنجی میزوگوچی و چارلز چاپلین و رنه کلر و ژان پی یر ملویل و فرانسوا تروفو و ژان کوکتو و ...خیلی های دیگر  هم در بین نخل طلایی ها و دیگر جوایز جشنواره کن اثری دیده نمی شود.

اما واقعیت مهم تر اینکه جشنواره کن همواره در تیول کمپانی ها و موسسات بزرگ تجاری و تهیه کنندگان و ستارگان سینمای هالیوود بوده است ، همواره این گروهی از هنرپیشه های آمریکایی بوده اند که برگ برنده مدیران جشنواره کن برای جلب توجه رسانه ها و شرکت های تبلیغاتی و تبدیل سواحل کوزووات به بازار مکاره ای برای توریست ها و گردشگران خارجی به شمار آمده است.

فرش قرمزی که در طول یازده روز برگزاری جشنواره ، در اغلب ساعات روز محل نمایش انواع و اقسام مدهای لباس و آرایش و جواهرات  شرکت های مشهور تجاری توسط بازیگران معروف است و مکان اصلی تجمع و توجه مهمانان و شرکت کنندگان و خبرنگاران  و عکاسان محسوب می شود و آنچه کمتر اهمیت دارد همان سالن های نمایش فیلم است و جلسات گفت و گوی مطبوعاتی . این درحالی است که در مراسم اسکار که اساسا هیچگاه ادعای هنری بودن نداشته و تبلیغات تجاری اش در صدر همه ادعاهای سینمایی قرار دارد، در مقابل 4 ساعت و نیم مراسم  اصلی اهدای جوایز ،  فقط 2 ساعت برنامه فرش قرمز اجرا می شود. به همه اینها اضافه کنید که هیاهو و سرو صدای جشنواره کن  هم برای همین هنرپیشگان و ستاره های آمریکایی است که روی فرش قرمز ادا و اطوار درمی آورند و حاضرین هم برایشان سر و دست می شکنند .

هنوز سال 2005 را از یاد نبرده ایم که چگونه روبرتو رودریگز با آن کلاه کابوی (برای تاکید بر فرهنگ آمریکایی)  و آن لبخند تحقیر کننده  همراه  عوامل فیلم "شهر گناه" همچون :"بروس ویلیس" و "میکی رورک" و "جسیکا آلبا" و "بنسیو دل تورو " و...ساعت ها روی آن فرش قرمز ، تمامی حضار را  مقابل سالن دوبوسی کن سرکار گذاشته بودند. یا جرج لوکاس با سربازان امپراطوری اش و دارت ویدر و ناتالی پورتمن و هیدن کریستنسن و سمیوئل جکسن و...چندین روز همه جشنواره کن را به تسخیر خود درآورده بودند و در کنار آنها کوین بیکن و کالین فرث و ول کیلمر و رابرت داونی جونیور و اسکارلت جوهانسن ( در این میان تنها چیزی که اهمیت نداشت مانور  عوامل فیلم برادران داردن بود که مثلا بهترین فیلم جشنواره شناخته شد  و بازیگران فیلم "لیمینگ" !!) ، همان گونه که سال قبلش  هم دار و دسته "شرک" اعم از غول سبز و خر پرحرف و پرنسس فیونا و .... همه توجهات را به خود  جلب کرده بودند. شاید از همین روست که مدیران جشنواره کن برخلاف همه قوانین و آینن نامه هایشان ، برای فیلم های آمریکایی حق وتو فرهنگی هم قائل می شوند و حتی اکران شده هایشان را هم در بخش مسابقه اصلی خود شرکت می دهند. (مدیر جشنواره کن در مصاحبه ای یکی از دلائل عدم انتخاب فیلم های ایرانی ، را اکران آثار قابل قبول سینمای ایران پیش از شرکت در قستیوال کن دانسته است) !!

 مثال بسیار است ؛ در جشنواره کن سال 2003 ، فقط برای اینکه فرش قرمز از حضور تام هنکس بی بهره نماند ، فیلم "قاتلین زن" را پس از اکران یک ماهه اش در سینمای دنیا به بخش مسابقه راه دادند و یا در سال 2005 همین اتفاق درمورد فیلم اکران شده "شهر گناه" پیش آمد که دو ماه پیش از نمایش در کن به نمایش عمومی درآمده بود. در سال 2007  هم دو فیلم "زودیاک" (دیوید فینچر) و "سند مرگ" کویینتین تارانتینو پس از اینکه اکران عمومی دور دنیا را از سر گذراندند ، به بخش مسابقه جشنواره کن آمدند!!

 

امسال نیز بازهم افتتاحیه جشنواره فیلم کن با یک فیلم آمریکایی به نام "گتسبی بزرگ" بود تا اول از همه لئوناردو دی کاپریو و باز لورمان و  توبی مک گوایر و کری مولیگان زمانی طولانی برروی فرش قرمز جولان بهند.

نکته شگفت آورتر اینکه گردانندگان جشنواره کن علیرغم همه ادعاهایشان مبنی بر برگزاری هنری ترین جشنواره دنیا و اینکه  آخر  هنر سینما هستند ، اما هر سال تعدادی از تجاری ترین آثار سینمای هالیوود را در برنامه هایشان قرار می دهند که این مورد در  برخی موارد واقعا حیرت انگیز است ، مثلا در پنجاه و نهمین دوره ، دو فیلم "یونایتد 93" (پال گرین گرس)  که یک ماه پیش از جشنواره در سینماهای آمریکا اکران شده بود و "مردان ایکس: آخرین ایستگاه" ( برت راته نر ) ، انتقادهای زیادی را حتی در میان محافل سینمایی آمریکایی به همراه داشت و گویا گردانندگان کن با هزینه بسیاری آن را به جشنواره خود آورده اند.  در سال 2007 هم با چهارمین قسمت "ایندیانا جونز" دیگر بعید می دانم دیگر آن ادعاهای کذایی  در این جشنواره محلی از اعراب داشته باشد.

می توان نتیجه گرفت که جشنواره هایی مثل کن علیرغم تبلیغات فراوان و شهرت ظاهری ،  همه سینمای جهان به شمار نمی روند. قطعا جشنواره های فوق بیشتر در تیول کمپانی ها و موسسات تجاری چند ملیتی قرار دارند و از همین رو صبغه سیاسی بیشتری می یابند. چراکه سرنخ برگزاری این جشنواره ها در دستان همان کمپانی هایی می چرخد که زیرمجموعه تراست ها و کارتل های بزرگ آمریکایی هستند . چنان که گفته شد در جشنواره ای مثل کن ، اصل ماجرا روی فرش قرمز و با ستارگان هالیوود و مد لباس ها و مو و جواهرات اتفاق می افتد و درواقع آنچه در سالن دوبوسی کن اجرا می شود ، فرع قضیه است. طبیعی است که اگر آن فرش قرمز نباشد  و آن نمایش انواع و اقسام مد ، جشنواره کن هم دیگر وجود نخواهد داشت. چون به گفته  یکی از مدیران جشنواره ،  بیشتر هزینه های برگزاری جشنواره از محل  تبلیغات و کرایه غرفه های مختلف فروش کنار ساحل و توریست هایی است که به این شهر کوچک ساحلی سرازیر می شوند و  البته آنها هم صدقه سری همین ستاره های آمریکایی است که می آیند نه برای مثلا تماشای قیافه "لارس فن تریر" و لباس "شوهی ایمامورا" و موهای "پی یر رییسیان" !!! از همین رو بخش مهمی از انتخاب ها و فیلم ها و برگزیده ها بایستی جلب رضایت همان کمپانی ها و صاحبانشان را به همراه داشته باشد. صاحبانی که نه در کن ، بلکه در نیویورک و واشنگتن و لندن و تل آویو دفتر و دستک دارند و طبعا چندان از حضور فیلم های ایرانی که به هرحال می تواند نام ایران را علیرغم خواست آنها مطرح سازد ، راضی و خشنود نیستند. پس طبیعی است که با بالا گرفتن بحران ایران و غرب و گسترش جنگ سرد روانی بین دو طرف ، این جشنواره ها هم که علیرغم ادعاهایشان در واقع ویترین سیاستمداران غرب هستند ، از پذیرفتن آثار سینمای ایران سرباز زنند یا آثاری را به نمایش درآورند که وجه ضد ایرانی داشته و یا توسط فیلمسازان خود تبعیدی برای همان کمپانی های غربی جلوی دوربین رفته اند. از جمله همین فیلم اصغر فرهادی که با پول و سرمایه اتحادیه اروپا و از صدقه سری جایزه پیشاپیشی که سال گذشته بخش هنری این نهاد سیاسی غربی ( و محور اجرایی سیاست های امپریالیستی امروز آمریکا و اسراییل ) برای فیلم نساخته و ندیده فرهادی به او اعطا نمود ، است که احتمال دریافت جایزه اش هم بسیار قوی است ، چرا که سازنده فیلم و برگزار کننده جشنواره یکی هستند!! ( به نوعی می توان برگزار کننده جشنواره فیلم کن را هم اتحادیه اروپا دانست ).

 

این شگفتی درمورد ترکیب هیئت داوران (که قاعدتا بایستی اعضایش از بینش هنری در شان جشنواره کن برخوردار باشند) بیشتر می شود ، هنگامی که مثلا دوره ای در میان هیئت داوران اصلی و در کنار فیلمسازانی مانند امیر کاستاریکا و انیس واردا ، به نام هایی مثل : "سلما هایک"( بازیگر مکزیکی الاصل) بر می خوریم  که اوج بازیگریش در فیلم "فریدا" بود  وگرنه جز آن پرش های بلند بالایش از روی ساختمان ها در "دسپرادو"  و "روزی روزگاری در مکزیک" ، ایفای نقش قابل توجهی از او به خاطر نداریم . کفه این ترازو در سالی دیگر  به نفع بازیگران تجاری بیشتر شده و برخلاف دوره هایی که همواره تعداد کارگردانان و فیلمنامه نویسان و نویسندگان  بر بازیگران می چربیدند ، از پنجاه و نهمین دوره به بعد ( همچنان که امسال نیز چنین است ) تعداد بازیگران تقریبا 60 درصد اعضای هیئت داوران را تشکیل می دهد . در کن پنجاه و نهم بازیگرانی همچون "مونیکا بلوچی" (بازیگر نقش چندم برخی فیلم های آمریکایی مثل :ماتریکس و دراکولای برام استوکر و اشک های خورشید و بعضی فیلم های نه چندان معروف اروپایی ) ، هلنا بونهم کارتر ( که به جز فیلم های تلویزیونی اخیرا فقط در فیلم های تیم برتن ، نقش های حاشیه ای بازی می کند و یا به جای شخصیت های کارتونی صحبت می نماید) ، سمیوئل ال جکسن (که هنوز معروفترین کاراکترش ، "جولز" در فیلم "پالپ فیکشن " است و  به جز آن فقط  نقش های فیلم های پلیسی جنایی معمولی مثل "سه ایکس " و "مرد" و "مربی کارتر" و "اصلی" و "شفت" و...را از او به یاد داریم ) ، ژانگ زی ئی ( بازیگر تازه به دوران رسیده هنگ کنگی که فیلم های اخیر ژانگ ییمو معروفش کرد و در فیلم "خاطرات یک گیشا" نقش دوم را برعهده داشت) و تیم روث ( که برخلاف آنچه در بولتن جشنواره کن آمده ، در مقابل 56 فیلمی  که بازی کرده فقط یک فیلم غیر معروف" منطقه جنگی " را ساخته است و اصلا نمی توان وی را فیلمساز به حساب آورد ، بازی هایش هم تقریبا  در نقش های مکمل و کوچک بوده مانند آنچه در فیلم های "آب تیره " ، "تفنگدار" ، "سیاره میمون ها" ، "هتل میلیون دلاری" ، "پالپ فیکشن" ، "وتل" و "راب روی " داشت) و...

در دوره ای اخیرتر نیز گل سرسبد بازیگران هیئت داوری کن ، ایزابل هوپر و رابین رایت پن بودند که به هرحال بازیگران مولفی به شمار نیامده و اغلب در آثار تجاری سینمای آمریکا ظاهر شده اند.

به این ترتیب ملاحظه می فرمایید هیچ بازیگر مولف و یا صاحب سبکی  (حداقل در حد و حدود "کاترین دونوو" که زمانی در همین هیئت داوری حضور داشت) در میان داوران چند سال اخیر کن دیده نمی شود و آنچه بیشتر به نظر اهمیت داشته ، چهره و عنوان تجاری بازیگرانی همچون "مونیکا بلوچی" یا "سمیوئل ال جکسن " و یا ایزابل هوپر و رابین رایت پن بوده تا بازهم توجه هرچه بیشتر رسانه ها و عکاسان خبری به فستیوال کن جذب شود و نه بیشتر .

در ترکیب هیئت داوران امسال نیز به جز استوین اسپیلبرگ و انگ لی ، شاهد 3 کارگردان تقریبا گمنام و 4 بازیگر دست دوم و سوم تجاری هالیوودی و بالیوودی هستیم: لاین رمسی که به جز تنها فیلم قابل توجه اش با نام "ما باید با کوین صحبت کنیم" ، دو سال پیش به نمایش درآمد ، 2 فیلم ناشناخته دیگرش اکران های موفقی نداشته و به ترتیب 9 و 12 سال پیش از فیلم آخرش ، ساخته شدند. کریستین مونگیو ، کارگردان رومانیایی که تنها فیلم قابل توجه اش به نام " 4 ماه ، 3 هفته و 2 روز"  در سال 2007 نخل طلای کن را دریافت کرد ولی پس از آن ، دو فیلم دیگر ساخت که چندان مورد توجه قرار نگرفت و بالاخره نائومی کاواسی ژاپنی نیز ، در واقع یک مستند ساز محسوب شده و برای داوری بخش اصلی مسابقه فیلم های داستانی ، بیشتر یک شوخی به نظر می رسد!

اما بازیگران این دوره ، در واقع یا چندی است دیگر از دوران اوج خود دور شده اند مانند نیکول کیدمن ، یا اساسا به جز یکی دو مورد اساسا بازیگر مطرحی نبوده اند مثل دانیل اوتوی و یا از هنرپیشگان دست دوم امروز هالیوود و بالیوود به شمار می آیند مانند کریستوفر والتز و ویدیا بالان هندی !!

شاید بخشی از ماهیت کاریکاتوری جشنواره هایی مانند کن نسبت به سینمای هنری را بتوان در فیلم هایی مانند "پایان هالیوودی" (وودی آلن) یا "تعطیلات مستر بین" (استیو بندلک) یافت آنجا که در فیلم وودی آلن ، یک فیلمساز مشهور ، پس از سالها بیکاری ، پیشنهاد ساخت فیلمی را از همسر سابقش که اینک مدیر یکی از کمپانی های فیلمسازی است، دریافت می کند. اما هنگام شروع تولید فیلم براثر استرس و فشار روانی ، نابینا می شود. او به توصیه کارگزارش ، این موضوع را افشاء نکرده و به کمک وی و مترجم فیلمبردار چینی پروژه ، با همان حالت نابینایی ، به کارگردانی فیلم می پردازد ولی کار افتضاح درمی آید به طوری که کمپانی سفارش دهنده ، آن را یک آشغال به تمام معنا می نامد . اما وقتی وی همین فیلم را به جشنواره های اروپایی مثل کن می برد ، مورد استقبال شدید قرار گرفته و به عنوان نابغه از سوی آن جشنواره ها شناخته می شود!! یا وقتی در فیلم "تعطلات مستر بین" همه افتخار جشنواره کن به فیلمی کسالت بار متعلق به فیلمسازی خود بزرگ بین تعلق می گیرد که همه عوامل و حتی تنها بازیگر فیلم خودش است (چراکه معدود صحنه های بازیگر زن را از فیلم درآورده تا بازی خودش بارزتر شود!) و در طول نمایش فیلم ، اغلب تماشاگران به خواب رفته اند تا اینکه سبکسری های مستر بین آن را به یک فیلم قابل دیدن تبدیل سازد!!

پس پر بیراه نیست که از فیلم های به اصطلاح زیرزمینی که بسیار زیر خط فقر استاندارد سینمایی بوده و بعضا حتی از یک پلان سینمایی برخوردار نیستند را مورد ستایش و تقدیر قرار می دهند.

از همین روست که بسیاری از کارشناسان و ناظران مستقل هنری دنیا براین باورند که وجه مهم جشنواره کن ، گرایشات سیاسی آن به بعد غالب سیاسی – ایدئولوژیک امروز دنیاست که از هر فستیوال دیگری بیشتر توی ذوق می زند!

از افتتاح جشنواره کن 59 با فیلم پر سر و صدای "رمز داوینچی" و ادامه اش با فیلم های سیاسی "غذای آماده ملی" از ریچارد لینک لتر و "سوسمار" ساخته نانی مورتی و همچنین حضور فیلم به شدت تبلیغاتی "یونایتد 93" که درباره سرنوشت یکی از هواپیماهای ربوده شد جریان 11 سپتامبر 2001  بود،گرفته (که باج عیان مدیران جشنواره کن به سینمای پروپاگاندای آمریکا و نئو محافظه کاران حامی اش بود و  موجب شگفتی ناظران سینمایی دنیا گردید) تا آگراندیسمان اثر متوسطی همچون "پرسپولیس" ( به دلیل وجه ضد انقلاب اسلامی آن ) و کشاندن سازنده آن به داوری دوره بعد !! (بدون هیچگونه سابقه سینمایی یا هنری !!!) و تا وقتی که علاوه بر لارس فن تریر ( با فیلم "ضد مسیح") حتی تارانتینو نیز با فیلمی سیاسی ایدئولوژیک به جشنواره آمد. و بالاخره تا هنگامی که همین لارس فن تریر محبوبشان را به دلیل شوخی با اسراییل ، بدون تعارف با تی پا به بیرون پرتاب کردند!!

شاید کم رنگ شدن حضور سینمای ایران در جشنواره کن را هم بتوان به همین سبک و سیاق ، بنا برملاحظات روز دنیا تلقی کرد.و حالا دیگر به سراغ فیلم های به اصطلاح زیرزمینی می آیند که بعضا حتی از رانت های دولتی هم بهره مند بوده اند!!! درحالی که حتی تاب نمایش محدود 10-20 نفره فیلم ضد صهیونیستی سال گذشته دیو دونه را در یکی از اتاق های کوچک نمایش فیلم بازار کن را هم نداشتند و مانع نمایش آن گردیدند.

اشکالی ندارد ، ملالی نیست ، نه در آن زمان که چپ و راست در همین کن برای سینمای ایران نوشابه باز می کردند و هیئت های عریض و طویل ایرانی سال به دوازده ماه در جنوب فرانسه کنگر می خوردند و لنگر می انداختند ، سینمای ایران به عرش اعلا رسید و نه امروز که چشم و ابرو نازک می کنند ، سینمای ایران به حضیض افتاده است ! به نظر هم نمی آید که سینمای امسال ایران با سال های گذشته اش چندان تفاوت چشمگیری کرده باشد. این سینما نه در آن  زمانی که پوسترهایش از در و دیوار کن بالا می رفت ، شاهکارهای تاریخ سینما را همراه داشت و نه امروز که از درگاه این جشنواره فرانسوی – آمریکایی رانده شده ، ورشکسته است. آن روز که همه افتخارات و پیشرفت های سینما را منحصر کردند به حضور به اصطلاح بین المللی در هر جشنواره ای که در کوچه پس کوچه های روستاهای اروپا برگزار می شد و مرتبا هم آمار می دادند که امسال فلان تعداد فیلم ما جایزه جهانی گرفته اند!!!(بی خیال آنچه بر سینمای داخل می گذرد) و چشم ها را عمدا و یا سهوا بر نوع فیلم هایی که جایزه می گرفت ، بستند که نکند خدای نکرده به گوشه چشم فلانی بربخورد و بعضا هم شیفته وار و ساده لوحانه به منتقدان و کارشناسان خیرخواه داخلی طعنه می زدند که شما چه می فهمید ، اروپایی ها و گردانندگان کن که بیشتر از شما سرشان می شود و... فکر امروز را نمی کردند که وقتی بلیط شان نزد کاسبکاران چرخاننده بازی این گونه جشنواره ها  باطل شود،همان فیلم های به ظاهر هنری شان هم در نظر  انتخاب گران کن از کفر ابلیس بدتر قلمداد می شود.

اصلا از اول هم فرش قرمز جشنواره هایی مانند کن جای مناسبی برای یادگاری نوشتن سینمای ایران و سینماگرانش نبود. اصلا قرار نبود که به این جشنواره ها دل خوش داریم و سفره های فرهنگ و هنرمان را در کنار آنها پهن کنیم . سینمای ما در بعد جهانی بایستی افکار عمومی جهانیان را هدف قرار دهد و خسران اصلی آنجاست که  تاکنون به این مهم در ابعادی وسیع دست نیافته و نتوانسته به بازارهای جهانی و به خصوص اکران عمومی کشورهای اسلامی و منطقه راه یابد .

شاید یکی از دلائل این امر کمبود تولید فیلم هایی باشد که با زبانی جهانی ، مخاطب انبوه را به خود جلب نماید . متاسفانه طیفی وسیع از سینماگران جشنواره پسند ما به این مهم توجه چندانی مبذول نداشته و تحت تاثیر القائات سینمای دهه 60 و 70 اروپا سعی دریافتن سینمایی شخصی برای خود کردند تا اینکه جهت برقراری ارتباط با مخاطب عام جهانی کوششی به خرج دهند. به نظر می آید بخش اعظم گرایشات افراطی به سوی این گونه جشنواره از این  تفکر خاص و کهنه مربوط به 30 – 40 سال پیش ناشی می شود.

در واقع یکی از آسیب های مهم  سینمای ایران از دل همین تفکر و پنداشت کهنه سینمایی بیرون می آید و آن  تلقی نادرست از سینمای هنری است که هنوز در میان بخشی از سینماگران ما و همچنین بعضی منتقدین و نویسندگان سینمایی به چشم می‌خورد. این‌‌که سینمای هنری یعنی این‌‌که بگویم برای دل خودم فیلم ساختم . سینمایی که مامن خود را تنها در جشنواره های شبه روشنفکری اروپا جستجو  کرده و می کند ، همراه قهوه و سیگار و شانزه لیزه و مشتی از حرف های روشنفکرنمایانه درباره چیزهایی که احتمالا خود گوینده نیز به زور متوجه معانی شان می شود!!

برخلاف دیدگاه و باور برخی از شیفتگان جشنواره های خارج کشور ، در واقع این افکار عمومی خارج از کشور نیست که به اینگونه فیلم‌های به اصطلاح هنری گرایش پیدا می‌نمایند که از قضا افکار خیلی خصوصی است که در بعضی جشنواره‌ها  تبلور پیدا می‌کنند. واقعا اگر افکار عمومی خارج کشور به سوی سینمای ما تمایل پیدا می‌کرد ، برگ برنده ای برای سینمای ما محسوب می شد و به مفهوم این‌‌ بود که لااقل فیلم‌هایمان در اکران عمومی مورد استقبال قرار می‌گیرند و  حداقل این سود برای سینمایمان وجود داشت که می‌تواند در بازارهای جهانی حضور داشته باشد و منفعت‌های مالی به بار بیاورد!

واقعیت این است ،  اگرچه موفقیت حتی در محافل و مجامع خاص و روشنفکری غرب را نمی توان کلا  منفی تلقی کرد حتی اگر این توفیق در اکران عمومی و میان تماشاگران عام هم نبوده  و به چند  جشنواره‌های بسیار خاص محدود شود،

اما موفقیت های فوق بیشتر یک توفیق سیاسی است و نمی تواند چندان برتری هنری به حساب آید!(یادمان نرفته که در همان سالهای دل دادن و قلوه گرفتن سینمای ایران با جشنواره کن برای حذف فیلم بهرام بیضایی (نامه های باد) از مجموعه "قصه های کیش" ، چه فشاری به تهیه کننده فیلم و دست اندرکاران سینمای ایران آوردند!!).به اعتقاد اکثر کارشناسان سینمایی ،  فراگیری‌ این گونه توفیقات ،  آن زمان برجسته می شود  که بتواند تبدیل به یک حضور جدی و طبیعی شود. حضوری که بتواند سهم خودش را از اکران عمومی در دنیا طلب کند.

 اولین حرکت در این مسیر و رفع آسیب آن، توجه کردن به مخاطب است. این‌‌که بالاخره هویت سینمای ما، ایرانی است و اولین مخاطبان فرا  مرزی ما می‌توانند ملت‌هایی باشند که به فرهنگ ما نزدیک‌ترند. کشورهای مسلمان، کشورهایی که اطراف ما هستند و زبان ما را می‌فهمند. کشورهایی که آیین ما را می‌شناسند ؛  هند ،  کشمیر ، پاکستان ،  بنگلادش ، تاجیکستان ،  افغانستان ،  عراق ،  ترکیه و کشورهای تازه استقلال یافته آسیای میانه ، جماعت بسیاری از ایرانی‌ها را در اعصار و قرون مختلف شامل می‌شدند و جماعت بسیاری شان  هم در کشور ما بوده‌اند و قرابت‌های فرهنگی تاریخی فراوانی با ما دارند. متاسفانه سینمای ما در میان این ملت‌ها کمتر حضور دارد. مدیریت سینمای ما ،  پتانسیل کشورهای اسلامی و عرب که حدود 300 تا 350 میلیون مخاطب بالقوه برای سینمای ما  محسوب می شوند  را فراموش کرده است. سینمای ایران در واقع هیچ درصدی از سهم اکران آنها را در اختیار ندارند و آن را تمام و کمال به سینمای هالیوود و بالیوود واگذار کرده‌ است.

در حالی که موضوعات مشترک مختلف در این جوامع و جامعه ما می‌تواند دستمایه مناسب و خوبی برای تبدیل به آثار سینمایی، جریان سازی فرهنگی و کمک به ارتباط هنری  و اجتماعی و رایزنی‌های فکری میان ما و این ملت‌ها گردد.

هیچ اتفاقی در سینمای ایران برای این گونه حرکات سازنده نیفتاده و هیچ طبقه‌بندی جدی برای حضور در مجامع بین‌المللی و جشنواره‌ها انجام نگرفته است. اگر برای کسب اطلاعات بیشتر درباره  خیل  جوایز و توفیقاتی که در جشنواره‌های مختلف نصیب سینمای ما شده، زمانی وارد سایت‌های اطلاع‌رسانی سینمایی دنیا بشویم، متاسفانه در می یابیم ، فیلمی که ده‌ها جایزه جشنواره‌ای برده، در اکران عمومی، آمارهای بسیار تاسف‌برانگیز به لحاظ جذب مخاطب و فروش بلیط دارا شده است.

همین سه چهار سال پیش ، برخی از کمپانی‌های بین‌المللی که حقوق پخش جهانی  بعضی آثار سینمای ایران را خریده بودند، اعلام کردند که در این معامله بسیار متضرر شده و فروش اکران فیلم‌های فوق حتی هزینه تبلیغات آنها را تامین نکرده است!

مخلص کلام اینکه در یک سینمای استاندارد و پویا نمی‌توان بر سینمایی  خاص متکی بود.  با این توجیه که فیلم می‌سازیم تا پیام بدهیم، اما ندانیم که این پیام باید به چه طیف از مخاطبان عرضه شود. سینمایی که سالن‌های انبوه از تماشاگر داشته باشد قطعا صاحب اقتصاد پررونقی است و اگر این رونق در سالن‌های سینما نباشد، معلوم می‌شود که آن سینما ورشکسته است و در وجه فرهنگی  و هنری هم نمی‌تواند موفق شود و فی‌النفسه تولیدات آن نیز نمی‌تواند یک تعریف جدی به خود بگیرد.آن وقت است که لفظ سینمای هنری و جوایز جشنواره های آن سوی مرزها ، فقط بهانه ای می شود برای سرپوش گذاشتن بر بی دانشی و عدم تخصص و ندانم کاری در فیلم ساختن.

به نظر می آید پیش از آنکه برای نبودمان( مقصود عدم حضور سینمایمان است وگرنه که خیل مدیران و مسئولان سیبنمایی مانند فیلم های به اصطلاح زیر زمینی و روزمینی آن طرف مرز ، همچنان به سوی کن روان است!! )،بله قبل از آنکه برای عدم حضور سینمای ایران در کن و برلین و ونیز و مانند آن غصه بخوریم، بهتر است نگران سالن های سینما و مخاطبان  داخلی باشیم که آیا ارتباط مطلوبی با یکدیگر برقرار کرده اند یاخیر و بعد هم به فکر بازارهای جهانی بیفتیم و افکار عمومی دنیا که توفیق بین المللی در آن میادین  ارزش بیشتری دارد تا احیانا کف زدن های جماعتی شبه روشنفکر که از بد روزگار نتوانسته اند بلیط تماشای همان فیلم های آمریکایی  را تهیه نمایند!

نیم قرن از 15 خرداد 1342 گذشت

$
0
0

 

چگونه تندباد نیمه خرداد وزیدن گرفت؟

 

 

 


 

 آنچه در زیر می خوانید ، بخشی از متن قسمت های هشتم  و نهم مجموعه مستند "راز یک نقش"است که درباره نهضت اسلامی مردم ایران به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی و تهیه کنندگی رضا جعفریان در خردادماه 1388 و چنین روزهایی از شبکه خبر سیما پخش می شد.که البته در سالهای بعد نیز از برخی شبکه های دیگر برون مرزی نیز پخش شد.

آنچه این متن را با نمونه های مشابه متفاوت می سازد این است که علاوه براینکه نحوه سازماندهی و زمینه چینی قیام 15 خرداد 1342 از سوی حضرت امام خمینی (ره) و یاران ایشان را بازخوانی می کند ، برای نخستین بار علاوه برروایت یاران انقلاب ، از زاویه نگاه جبهه مقابل انقلاب و بر پایه اسناد ارگان ها و نهادهای امنیتی و پلیسی رژیم شاه به چگونگی شکل گیری این قیام و رهبری حضرت امام پرداخته شده است. قابل ذکر اینکه علاوه بر فیلم ها و تصاویر  مستندی که کمتر بر صفحه تلویزیون رویت شده ، برخی از اسنادی که در این مجموعه در برابر دوربین قرار گرفت،برای اولین بار به تصویر کشیده می شد و ابعاد تازه ای از نهضت اسلامی مردم ایران را در برابر محققان و پژوهشگران تاریخ معاصر ایران گشود که بعضی از آنها را در متن زیر ملاحظه خواهید نمود:

با فرارسیدن ماه محرم 1383 هجری قمری (1342هجری شمسی) ، ماه قیام سرور آزادگان ، حضرت حسین بن علی (ع) ، حضرت امام خمینی (ره) طرح نهایی خودشان را جهت گسترش آرمان های نهضت اسلامی در سراسر سرزمین ایران ، به مرحله اجرا درآوردند. ایشان با صدور اطلاعیه ای خطاب به روحانیون و وعاظ ، رهنمودهای لازم را برای منبرها و مراسم سوگواری ماه محرم ارائه کردند. در بخشی از اعلامیه فوق آمده بود :

"...حضرات مبلغین عظام هیئات محترم و سران دسته جات عزادار ، لازم است فریضه دینی خود را در این ایام در اجتماعات مسلمین ادا کنند و از سید مظلومان ، فداکاری در راه احیاء شریعت را فرا گیرند و از توهم چند روز حبس و زجر نترسند. آقایان بدانند که خطر امروز براسلام کمتر از خطر بنی امیه نیست. دستگاه جبار با تمام قوا به اسراییل و عمال آنها همراهی می کند...خطر اسراییل و عمال آن را به مردم تذکر دهید و در نوحه های سینه زنی از مصیبت های وارده براسلام و مراکز فقه و دیانت و انصار شریعت یادآور شوید...سکوت در این ایام ، تایید دستگاه جبار  و کمک به دشمنان اسلام است. از عواقب این امر بترسید. از سخط خدای تعالی بهراسید...از اخافه و ارعاب سازمان ها و دستگاه شهربانی ، هراسی به خود راه ندهید..."

 

با این رهنمودها ، حضرت امام خمینی(ره) برای نخستین بار ، سنت های انقلابی شیعه را پس از قرن ها احیاء کرد و اسلام انقلابی را در صحنه های اجتماع و مراسم سوگواری سالار شهیدان بازیافته و به طور علنی در تاریخ انقلاب مطرح کردند. سیاست و مسائل اجتماعی را در عینیت و در متن فرایض دینی نمایانده و نشان دادند که بزرگداشت واقعی حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) چگونه است.

حضرت آیت الله خامنه ای در مورد دیدگاه امام خمینی (ره ) راجع به ماه محرم و تاثیر آن در مبارزات اسلامی گفته اند:

"...امام ، چنانکه در اواخر دوران مبارزه مشخص شد ، به محرم یک اعتقاد غریبی داشت و واقعا ماه محرم را ماه پیروزی خون بر شمشیر می دانست. لذا از اول ، محرم را هدف گرفت ، یعنی بلافاصله بعد از حادثه مدرسه فیضیه ، امام تصمیم گرفت که از این حادثه در ماه محرم استفاده کند و آن برنامه ای که در ماه محرم آن سال طرح کرد و اجرا شد ، یک برنامه دفعی و آنی نبود ، برنامه ای بود که اقلا دوماه روی آن فکر و کار شده بود..."

امام برای ماه محرم 1342 با رهنمودهای علنی و مخفی به شاگردان مبارزش ، روحانیون و طلاب حوزه علمیه قم ، طرح انقلابی و حرکت آفرینی را به مرحله اجرا درآوردند به این صورت که :

روحانیون مبارز را به شهرهای مختلف ایران اعزام کردند و قرار براین گذاشتند که روحانیون اعزامی ، برروی منابر از اول تا ششم محرم ، مطالب کلی و اصولی را بیان نمایند و از روز هفتم محرم ، مطالب اساسی و حقایق و وقایع را با نهایت صراحت برای مردم بیان کنند تا چهره خیانت بار رژیم شاه به اسلام و ایران از پس پرده برای مردم آشکار شود.

 

حضرت آیت الله خامنه ای طرح امام خمینی (ره) برای ماه محرم سال 1342 را چنین شرح می دهند:

"...نزدیک محرم که شد ، امام برای شهرستان ها برنامه ای طرح کرد. آن برنامه عبارت بود از اینکه طلاب و فضلای قم را به اطراف و اکناف کشور بفرستد و از آنها و منبری های شهرستان ها بخواهد که دهه محرم ، به خصوص از روز هفتم را اختصاص بدهند به بازگو کردن فاجعه فیضیه و آن مصائبی که در قم گذشته است و از روز نهم نیز دسته های سینه زنی ، این کار را بکنند و در نوحه خوانی ها آنچه را که در مدرسه فیضیه اتفاق افتاده است ، مطرح کنند تا همه مردم ایران بفهمند که در حادثه فیضیه چه گذشته است. واقعا وقتی انسان فکر می کند ، می بیند برای اینکه مردم سراسر ایران ، فاجعه فیضیه را بفهمند و به مبارزه کشیده شوند و هیجان پیدا کنند ، هیچ راهی بهتر از برنامه ای که امام طرح کرد و به اجرا درآورد ، وجود نداشت. خود من از کسانی بودم که برای محرم از سوی امام  اعزام شدم و تاثیرش را نیز دیدم..."

 سندی از ساواک به تاریخ 28/2/42 نشان از هراس و وحشت رژیم شاه نسبت به طرح امام برای ماه محرم دارد:

"...به کلیه ساواک ها

نظر به اینکه از طرف خمینی به تمام طلاب و وعاظی که برای محرم از قم به شهرستانها حرکت می نمایند ، دستور شدید برای تبلیغ و تحریک داده شده است. لازم است که در شهرها و قراء مراقبت کامل بشود و عندالزوم عناصر محرک را که شناخته شده اند ، دستگیر نمایند و از پخش هرگونه اعلامیه و عکس خمینی جدا جلوگیری شود. ضمنا باید مراقبت نمود که اگر علاوه بر سایر اشخاص ، کسان دیگری دست در کار تحریک شوند از اقدامات آنها ممانعت به عمل آمده و در صورت لزوم دستگیر شوند...

سرلشگر پاکروان"
 

سند دیگر ساواک نیز از جزییات برنامه امام خبر می دهد و تاییدی است بر آنچه پیش از این آمد  :

"...اخبار واصله از منابع مختلف حاکیست که روحانیون تصمیم گرفته اند تا روز هفتم ماه محرم در مجالس و منابر ، مراسم عزاداری را به طور عادی برگزار ولی پس از آن مبادرت به تظاهراتی بنمایند. گزارش مامور نفوذی که با آیت الله خمینی مصاحبه نموده حاکی است که آیت الله خمینی اظهار نموده ، دستور داده ام تا هفتم محرم نظم و آرامش را حفظ کنند و چنانچه تا آن تاریخ دولت تسلیم نظرات روحانیون نشود ، حملات را در مجالس و مجامع عزاداری آغاز نمایند ، مخصوصا تاکید کرده ام ، عزاداری ها مرثیه ها و نوحه خوانی ها طوری تنظیم شود که تجسم کشتار مدرسه فیضیه قم و حادثه مسجد گوهرشاد نمودار باشد..."

 

حضرت امام  همچنین نامه هایی برای آیات عظام و علمای اعلام شهرهای مختلف ایران فرستادند و از آنها خواستند در عزاداری های ماه محرم  به فجایعی که توسط رژیم شاه بر مملکت ایران تحمیل می شود ، توجه کنند و از همه مهمتر خطر اسراییل و صهیونیسم را مد نظر داشته باشند.

آیت الله خامنه ای که خودشان حامل همان پیام امام برای آیت الله میلانی و آیت الله قمی در مشهد بودند درمورد آن می گویند:

"...یکی از آن پیغام های عمومی ، راجع به اسراییل بود. امام فرمودند، شما به علمای مشهد بگویید که اسراییل نقشه های سلطه اقتصادی را درباره مسائل ایران دارد و سیاست اسراییل می خواهد مملکت را قبضه کند. امروز برای جوانترین شما هم این مسئله واضح است که واقعا آن روز اسراییل ، چه اتکایی در رژیم ایران داشت...دور اسراییل را یک حلقه مبارزه عربی گرفته بود...استکبار جهانی می خواست دور این حلقه ، یک حلقه بزرگتر درست کند که وابسته به خودش باشند. یکی از اساسی ترین زنجیرهای این حلقه بزرگ ، ایران بود ، دیگری ترکیه امروز و سومیش حبشه امروز بود...آن روز ، این پیغام امام بود. شما ببینید در سال 42 ، امام با روشن بینی ، این مسئله را می فهمید. لازم بود حوزه های علمیه هم بفهمند تا بدانند چون این رژیم ، برای اسراییل و یهودی ها و صهیونیسم تلاش می کند ، باید حرکتی بکنند..."

 

از جمله روحانیون مبارزی که از سوی حضرت امام (ره) به شهرستان ها ماموریت یافت ، شهید دکتر محمد جواد باهنر بود که به همدان اعزام شد و محرم آن شهر را به محرم حرکت و قیام بدل ساخت. دکتر باهنر روز هفتم ماه محرم در بالای منبر بوسیله ساواک دستگیر شد و پس از آزادی مجددا به سخنرانی های خود ادامه داد و در روز 12 محرم که ماموران رژیم ، قصد دستگیری او را داشتند ، مخفیانه به تهران آمد.مرحوم آیت الله ربانی املشی عازم شهرستان خود شد و آیت الله خامنه ای رهسپار بیرجند شدند.

 

ایشان از روز اول تا ششم محرم به طور غیر مستقیم  به مردم آگاهی دادند ولی از روز هفتم ، مسائل روز ، اوضاع سیاسی – اجتماعی و قضایای مدرسه فیضیه و نقشه های پنهانی رژیم شاه را با حال و هوایی پرشور و بیانی گیرا برای مردم شرح دادند ، به طوری که جمعیت کثیر شرکت کننده در آن مجلس به گریه افتادند.

حضرت آیت الله خامنه ای خود درباره آن روزها می گویند:

"...من پیام امام را به آقایان مشهد رسانیدم و بعد از آن عازم بیرجند شدم تا دهه عاشورا را در آن شهر به منبر بروم. ترتیبی دادم که روز هفتم محرم ، در یک مجلس باشکوه ، رسالت خود را آغاز کنم. روز موعود فرا رسید ، عصر جمعه بود. پیش از من ، یکی به منبر رفت، سخنان او طولانی شد. وقتی من به منبر رفتم ، حدود بیست دقیقه به غروب بود و از این که فرصت لازم برای سخن گفتن نداشتم ، سخت ناراحت و خشمگین بودم و به شدت می جوشیدم. به هرحال نشستم روی منبر ، بدون مقدمه شروع به صحبت کردم . یکی ، دو کلمه خطبه خواندم و با صدای بلند درباره سلطه غرب در کشورمان سخنانی ایراد کردم و بحث را به فاجعه مدرسه فیضیه کشاندم و گفتم : همین نقشه و توطئه برای محو اسلام بود که به حادثه مدرسه فیضیه کشیده شد و کار را به آنجا رسانید که در یک روز مقدس ، به مدرسه فیضیه و به خانه امام صادق (ع) بریزند و کماندوها چنین کنند و چنان کنند. از ضرب و شتم طلاب ، از آتش زدن عمامه ها ، از آتش زدن قرآن ، از غارت و از بین بردن دارایی ناچیز طلاب ، آنچه را که دیده و شنیده بودم ، برای مردم بیان کردم. یکباره صدای ضجه و ناله مردم بلند شد. مردم به شدت گریه می کردند و من در طول منبرهایی که رفته ام ، کمتر سراغ دارم که مردم مانند آن روز منقلب شده باشند و گریه کنند. واقعا غوغایی برپا شد. درپایان ، چند کلمه ای از مصیبت کربلا یاد کردم. می دیدم که فاجعه فیضیه به حدی مردم را متاثر و منقلب کرده که به فکر مصیبت کربلا نیستند و آنجا بود که دریافتم امام چقدر عمیق و حکیمانه و دوراندیشانه ، برنامه ریزی و محاسبه کرده بودند. مسلما هیچ عاملی ممکن نبود مثل روضه فیضیه و موقعیتی که به مناسبت محرم پیش آمده بود ، بتواند مردم را بیدار کند و دستگاه را رسوا و منکوب کند..."

 

صبح روز نهم محرم یعنی روز تاسوعا ، آیت الله خامنه ای ، منبر پرشوری را برقرار می کنند و اوضاع به گونه ای دگرگون می شود که عوامل رژیم شاه به شدت نگران شده و ایشان را دستگیر و به مشهد اعزام نموده و تحویل ساواک خراسان می دهند. آقای خامنه ای را به زندانی مخروبه می برند که از وسایل اولیه هم محروم بود و تحت شکنجه قرار می دهند.

 

آیت الله خامنه ای درباره آن دوره بازداشت و شرایط زندان چنین می گویند:

"...از بیرجند که ما را بازداشت کرده بودند ، اصرار می کردند که ما را به مشهد بفرستند. به من گفته شد که مشهد ، زندان پر است و اینقدر بازداشت ، گفتند که در زندان جا نیست و زندانیان را در نقطه ای دیگری که خیلی بد است بردند و شما را هم به آنجا می خواهند ببرند. اصرار هم زیاد بود که من را به آنجا ببرندولی دوستان من در بیرجند نمی گذاشتندکه من را از بیرجند حرکت بدهند. البته من در بیرجند تحت نظر بودم ، اول مرا گرفتند ، بعد تحت نظر قرار دادندتا بالاخره وقتی که می خواستند بنده را بیاورند یعنی اصرار دستگاههای مشهد غالب شد ، مرا به طرف مشهد راه انداختند ..."

خود حضرت امام هم در قم هر شب به یکی از محله های شهر می رفتند و در مجالس عزاداری شرکت کرده و سخنگویی نیز با خود می بردند تا حقایق کشور را برای مردم بیان نمایند.

اما اتفاق مهمی که در آستانه عاشورای حسینی افتاد ، این بود که شهربانی شهرهای مختلف کشور ، روحانیون و وعاظ را به کلانتری ها احضار کرده و از آنها تعهد گرفتند که درباره 3 موضوع صحبت نکنند :

1-    درباره شاه بدگویی نکنند

2-    از اسراییل سخن نگویند

3-    از اینکه اسلام در خطر است ، سخنی نرانند

نکته مهم در این تعهد نامه ، مسئله عدم صحبت درباره اسراییل بود! آنچه که از قضا حضرت امام (ره) در رهنمودهایشان به خطباء و وعاظ و روحانیون تاکید کرده بودند که از خطر نفوذ صهیونیسم و اسراییل در ارکان مختلف کشور سخن بگویند و فاجعه ای که ایران و اسلام را تهدید می نماید ، به مردم مسلمان گوشزد کنند.

آنچه از التزام و تعهدنامه فوق مستفاد می شود ، اثبات همان صحبت ها و سخنان حضرت امام است که بارها و بارها بر خطر نفوذ صهیونیسم در کشور تاکید کرده بودند و حساسیت شهربانی رژیم شاه بر عدم سخن گفتن از اسراییل ، بیش از هر موضوعی نشانگر نفوذ شدید عناصر صهیونیست در دستگاههای نظامی و امنیتی شاه بود که هر گونه سخن گفتن از اسراییل را ممنوع می کرد.

اما اعلامیه امام خمینی (ره) پس از رسوایی جدید رژیم شاه در دفاع ناشیانه از هویت صهیونیستی اش ، باردیگر توانست دلگرمی روحانیون و طلاب مبارز باشد و القاء نیروی مثبت دیگری برای تداوم نهضت اسلامی بود.

امام در  اعلامیه خودشان نوشته بودند :

"...در این ایام که دستگاه جبار از خوف آنکه مبادا در منابر و مجامع مسلمین شرح مظالم و اعمال خلاف انسانی و ضد دینی و وطنی آنها داده شود ، دست به رسوایی دیگری زده و در صدد گرفتن التزام و تعهد از مبلغین محترم و سران هیئات عزادار است که از مظالم دم نزنند و دستگاه جبار را به خودسری واگذارند. لازم است تذکر دهم که این التزامات علاوه برآنکه ارزش قانونی نداشته و مخالفت با آن هیچ اثری ندارد، التزام گیرندگان هم مجرم و قابل تعقیب هستند...حضرات مبلغین عظام و هیئات محترم و سران دسته های عزادار متذکر شوند که لازم است فریضه دینی خود را در این ایام در اجتماعات مسلمین ادا کنند و از سید مظلومان فداکاری در راه احیاء شریعت را فرا گیرند و از توهم چند روز حبس و زجر نترسند... دستگاه جبار با تمام قوا به اسراییل و عمال آنها (فرقه ضاله و مضله) همراهی می کند ، دستگاه تبلیغات را به دست آنها سپرده و دردربار دست آنها باز است ، در ارتش و فرهنگ و سایر وزارتخانه ها برای آنها جاباز نموده و شغل های حساس به آنها داده اند. خطر اسراییل و عمال آن را به مردم تذکر دهید ، در نوحه های سینه زنی از مصیبت های وارده بر اسلام و مراکز فقه و دیانت و انصار شریعت یادآور شوید ، از فرستادن و تجهیز دولت خائن ، چند هزار نفر دشمن اسلام و ملت و وطن (بهاییان)را به لندن برای شرکت در محفل ضد اسلامی و ملی اظهار تنفر کنید..."

 

روزهای تاسوعا و عاشورای 1342 تهران شاهد تظاهرات عظیم مردم مسلمان بودکه توسط هیئت های موتلفه اسلامی و مبارزانی همچون شهید مهدی عراقی ، شهید صادق اسلامی و ...سازماندهی شده بود. در این تظاهرات برای نخستین بار علنا شعارهای حمایت از امام و انزجار و تنفر از رژیم پهلوی و شخص شاه مطرح شد و در مساجد مختلف تهران ، روحانیون مبارز ، سخنرانی های پرشوری ایراد کردند. از جمله استاد مطهری که سخنرانی خود را براساس حدیث معروف "افضل الجهاد کلمه الحق عندالسلطان جائر" ایراد کرد و مرحوم محمد تقی فلسفی در مسجد شیخ عبدالحسین بازار تهران ، بیانات تکان دهنده ای در حضور دهها هزار نفر از مردم مسلمان ارائه نمود و در آن سخنان دولت اسدالله علم را در 10 ماده به استیضاح کشانید که در پایان هریک از مواد این 10 ماده ، مردم حاضر با تکرار عبارت "صحیح است ، صحیح است" ، موارد مورد نظر مرحوم فلسفی را تایید می کردند. نوار این سخنرانی ها در کمترین زمان در سطح وسیعی در سراسر کشور ، تکثیر و توزیع شد.

بعدا گزارش ماموران ساواک حکایت از وسعت شگفت انگیز مراسم دهه محرم 1342 و گستردگی مجالس عزاداری در حمایت از سخنان حضرت امام (ره) داشت :

"...اطلاعات واصله از منابع مختلف حاکی است وضع عزاداری در سال جاری در تهران بسیار بی سابقه و در دستجات و مجالس روضه خوانی تعداد زیادی جمعیت شرکت می کرد که شاید در ده سال اخیر بی سابقه بود...در اغلب مساجد عمومی و بزرگ : مسجد ترکها ، مسجد حاج ابوالفتح ، مسجد فخریه ، منزل بهبهانی ، حسینیه حاج سید آقا جواهری ، خیابان سیروس و مجالس دیگر ، به دولت و هیئت حاکمه حمله می شد و عکس خمینی و اعلامیه های او که خطاب به وعاظ صادر کرده بود ، همچنین اعلامیه آیت الله میلانی و سایر علمایتبعه او زیاد میان مردم منتشر می شد... در حدود یکصد و پنجاه هزار نفر در دستجات شرکت می کردند و نوحه هایی سروده بودند که پشتیبانی از خمینی بود..."

 

و سرانجام در سرنوشت سازترین لحظه نهضت اسلامی از آغاز آن ، در عصر عاشورا (13 خرداد 1342) امام خمینی (ره) در مدرسه فیضیه در حالی که از جانب دلاورانی همچون شهید عراقی محافظت می شد ، در بالای منبر بسان جد بزرگوارشان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) در مقابل یزید زمان نطق آتشین و حماسه آفرینی ایراد کردند و با حمله مستقیم به شخص شاه علنا به بت شکنی پرداخته و رسالت تاریخی که در جهت کشاندن مبارزه علیه شاه و رژیم سلطنتی از آغاز نهضت گام به گام پیش می بردند ، در عصر عاشورای 1383 هجری قمری به انجام رسانیده ، رسما رو در روی  شاه قرار گرفته و از آن پس مبارزه را در جهت واژگون کردن رژیم سلطنتی و تاج و تخت شاهنشاهی به حرکت در آوردند. امام ، در 13 خرداد 1342 و در مدرسه فیضیه قم ، برای همیشه بت رژیم شاهنشاهی را شکستندتا مردم با شناخت دشمن اصلی و دورساختن ترس و وحشت از دل هایشان ، قهرمانانه به پا خیزند و انقلاب اسلامی را به پیش ببرند.


عید مبعث مبارک باد

نگاهی به دمکراسی انتخاباتی در غرب

$
0
0

 

سیستم های نژادپرستانه و قرون وسطایی

 

 

در آستانه برگزاری دهمین انتخابات ریاست جمهوری در ایران هستیم. این انتخابات که به همراه انتخابات شوراهای شهر و روستا برگزار می شود در واقع سی و چهارمین انتخاباتی است که در طول 34 سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی در ایران برگزار می شود. یعنی به طور متوسط هر سال ، یک انتخابات در این مملکت برگزار شده و با هر کم و کاستی و عیب و نقص ، مردم را به پای صندوق های رای کشانده است. این در حالی است که به هر حال پس از گذشت 2500 سال پادشاهی و دیکتاتوری و دوری از هرگونه رای و رای گیری ، نظامی در این سرزمین حاکم شد که به اعتراف دوست و دشمن برروی رای مردم حساب کرده و براساس آن حرکت می کند و گرنه چه نیازی به این همه صرف وقت و هزینه و بودجه بود؟ آیا ترس از افکار جهانی ، نظام جمهوری اسلامی را وادار به برگزاری این تعداد انتخابات کرده است؟ مگر در آن 2500 سال و یا حداقل 200 سال اخیرترش ، افکار عمومی جهان یا بهتر بگوییم حکام سیاسی و رسانه ای دنیا ، از استبدادهای وحشتناک حاکم بر ایران ، ککشان هم گزید؟!! مگر همین حاکمان مدعی جامعه جهانی از سرمایه داری و امپریالیستش گرفته تا کمونیستی و سوسیالیستی اش ، برای بزرگداشت همان 2500 سال دیکتاتوری و استبداد ، در سال 1350 تمام قد مایه نگذاشتند و همه سرمایه های خود را در گوشه و کنار جهان برای تبلیغش بسیج نکردند؟!!!  پس چه نیازی بود که برای راضی کردن این حضرات استبداد مدار و دیکتاتور پرور ، حتی برای پیروزی انقلاب نیز رفراندوم برگزار گردد؟ انتخاباتی که در هیچ گوشه این کره خاکی و در هیچ کدام از نظام های مدعی دمکراسی و حقوق بشر  سابقه ندارد که انقلابی با فداکاری ها و رشادت های 15ساله ملتی به پیروزی برسد و بعد، برقراری نظام برآمده از آن انقلاب را به رفراندوم بگذارند.

سلامت رای گیری در ایران را علیرغم تمامی نقایص و کمبودها می توان از نتایج آن دریافت که بسیار اتفاق افتاده و به کرات شاهد بوده ایم دولت و مجریان برگزاری انتخابات با سلیقه و تمایل سیاسی خاصی حضور داشته اند ، اما نتیجه و حاصل انتخابات از سلیقه و تمایل سیاسی مخالف و مقابل بیرون آمده است.

سلامت انتخابات در ایران را از آنجا می توان دریافت که هنوز مخالفان و حتی دشمنان نظام ، هنگام برگزاری هر انتخاباتی سرمایه گذاری فراوانی روی تبلیغات علیه آن می کنند و بعضا همچنان به آن دلبسته اند و حتی تنها راه مقاصد خود را هنوز از همین راه دنبال می کنند!

سلامت انتخابات در ایران را از آنجا می توان دریافت که هنوز پس از گذشت 34 سال از برقراری نظام جمهوری اسلامی ، همه سلایق سیاسی حتی سلایقی که مخالفت آشکار با مبانی نظام دارند را جذب خود می کنند و در آستانه هر انتخاباتی بازهم گروههای سیاسی حتی خارج نشین با صدور بیانیه های شداد و غلاظ بازهم خود را ناچار از حضور در انتخابات می بینند. کافیست به اخبار همین یکی دو هفته توجه کنید تا صدق این ادعا را دریابید.

سلامت انتخابات در ایران را از آنجا می توان دریافت که علیرغم همه فتنه ای که بر سر انتخابات دوره دهم ریاست جمهوری به عنوان تقلب صورت گرفت ، امروز دیگر علاوه بر بسیاری از اسناد و شواهد موسسات و نهادهای تئوریک و استراتژیک غرب ، حتی بسیاری از سرکردگان آن فتنه براین واقعیت تاکید کرده اند که تقلب در آن انتخابات امکان نداشت ، اگرچه تخلفاتی صورت گرفته بود که در هر انتخاباتی ممکن است.

اما به هرحال تجربه انتخابات برای کشور و نظام سیاسی ما ، یک تجربه تازه و نو است. ما هنوز در این عرصه ، بسیار جوان هستیم برخلاف کشورهایی که ادعای 200 -300 ساله درباره دمکراسی و انتخابات دارند. بد نیست در اینجا براساس اسناد و شواهد منتشره و منابع همان کشورها به ساز و کار انتخابات و رای گیری در قدیمی ترین و دیرین ترین و مدعی ترین دمکراسی های امروز در بریتانیا و آمریکا با دو رویکرد متفاوت پارلمانی و ریاستی و با سابقه 2-3 قرنی بپردازیم و آن را با تجربه نوپای ایران مقایسه کنیم:

 

بریتانیا

 

براساس اسناد و شواهد موجود و خود متن قانون اساسی انگلیس ، نقش پادشاه و ملکه (و در واقع مراکز و کانون های اداره کننده یا مشاوردهنده شخص اول ) در سیستم قانون گذاری و قضایی و امنیتی و اجرایی بریتانیا و تعیین سیاست های این قوا ، یک نقش حداکثری بوده و نمایندگان منتخب مردم و نخست وزیر و کابینه منصوب این نمایندگان ، یک نقش حداقلی و محدود دارند. دلایل این ادعا براساس منابع مستند مراکز آرشیوی و اسنادی بریتانیا این است:

اولا سیستم پارلمانی بریتانیا شامل دو مجلس عوام و اعیان (لردها) است که اگرچه نمایندگان مجلس عوام توسط مردم انتخاب می‌شوند ولی اعضای مجلس اعیان یا لردها که حدود 100 نفر بیش از تعداد اعضای مجلس عوام هستند مستقیما از سوی پادشاه یا ملکه و آن هم از میان اشراف انگلیسی (کسانی که از سوی پادشاه یا ملکه مفتخر به دریافت نشان شوالیه گری و لقب "سر" شده و از خانواده های اشرافی هستند) منصوب می‌گردند. در مجلس عوام بیش از 650 نفر از نمایندگان منتخب مردم حضور دارند و در مجلس اعیان ، بیش از 750 نفر از منصوبین مستقیم ملکه یا پادشاه هستند که تعداد ثابتی از آنها از اعضای کلیسای کانتربری و دیگر مراکز شبه مذهبی می آیند. این اعضا به دو طبقه روحانی و غیر روحانی تقسیم شده و همگی به صورت انتصابی به این مجلس راه می یابند. عده لردهای روحانی ثابت و 26 نفر بوده که از این تعداد، دو لرد، اسقف های کانتر بری و یورک، و 24 نفر اسقف های انگلند، ولز، اسکاتلند و ایرلند شمالی هستند. عده لردهای غیر روحانی مجلس اعیان ثابت نیست. یعنی در واقع نوعی حاکمیت قورن وسطایی بر سیستم حکومتی بریتانیا حاکم است که هنوز خرافاتی مانند اشرافیت و خون اشرافی را مقدم بر انسانیت و بشریت به شمار می آورند که البته چنین رویکردی با توجه به ماهیت ایدئولوژی نژادپرستانه حکام این کشور بیراه نیست.

سلطه این گروه نژادپرست بر سیاست و اقتصاد انگلیس از اوایل قرن بیستم شدت و حدت بیشتری گرفت به گونه ای  که "ویلفرید اسکاون بلونت" آزادیخواه نامدار انگلیسی و دوست سید جمال الدین اسد آبادی در نامه خود به دکتر سید محمد هندی به تاریخ 28 جولای 1913 از سیطره آن به عنوان "مرگ انگلستان به عنوان یک ملت" یاد می کند . بلونت می نویسد:

"امروزه امپراتوری بریتانیا ،  نه به وسیله انگلیسیان و طبق اصول انگلیسی یا حتی به خاطر منافع انگلیسی، بلکه به وسیله یک دارودسته اشرار بین المللی اداره می شود که تمامی حیات اجتماعی ما را به فساد کشیدند و پول ، تنها خدای آنان است . انگلستان به عنوان یک ملت، با تمامی آرمان های کهن آن و به سان سایرملتهای مسیحی، دیگر مرده است..."....

بلونت، که خود به یکی از خاندان ها ی اشرافی انگلیس تعلق داشت، در این نامه به طور مشخص به کسانی چون دیوید لویدجرج و وینستون چرچیل اشاره می کند و ایشان را به دلیل در یافت رشوه از گادفری اسحاق ، رئیس کمپانی مارکونی و برادر لرد ریدینگ (سِر روفوس اسحاق که بعدا فرمانروای انگلیسی هندوستان شد)، "پست و فرومایه و کارگزار سرمایه داران مالی یهودی" می خواند. اشاره بلونت به ماجرایی است که در تاریخ نگاری بر یتانیا به رسوایی مارکونی معروف است. بلونت می نویسد:

"در زمانه من هیچ چیز روشن تر از این ماجرا ، نزول شرف را در حیات اجتماعی ما آشکار نمی کند. این ماجرا به آشکارترین شکل نشان می دهد که سیاستمداران  ما تا چه اندازه به خاطر ارزش های نازل مالی سقوط می کنند و ابعادی را که اخلاق بازار بورس ، جایگزین اخلاق کهن تر تجارت شده و فراتر از همه میزان ، اقتدار دارودسته بیگانه سرمایه داران مالی یهودی را، که مجلس عوام ما را به چنگ خود گرفته اند، روشن می کند. تنها این نیست که امروزه دو یهودی درکابینه ما حضور دارند، بلکه تقریباً تمامی وزرای ما انسانهای نیازمندی هستند که از طریق زنجیرهای قیود شخصی به آنها وابسته اند یا از آنان پیروی می کنند و لذا نمی توانند مخالفت خود را با سست اخلاقی همکارانشان بیان کنند حتی زمانی که از عمل خویش شرمسارند..."

گفته بلونت درباره "مرگ ملت های مسیحی" هم با اوضاع آمریکای دوران وودرو ویلسون ، منطبق است  و  هم حتی  درباره فرانسۀ دوران ژرژ کلمانسو، نخست وزیر فرانسه در سال های 1917، نیز این تحلیل صدق می کند .

کلمانسو همان کسی است که از سال 1898 در روزنامه طلوع او ، جنجال بر سر محا کمه دریفوس آغاز شد . دریفوس یک افسر یهودی بود که طبق مدارک مستند به جرم جاسوسی برای آلمان دستگیر و در دادگاه های متعدد محاکمه و محکوم شد و سپس شبکه مقتدر صهیونیستی دنیای غرب با تمامی قدرت برا ی تبرئه او وارد میدان شد. مقاله" من متهم می کنم" امیل زولا اولین بار در همین روزنامه منتشر شد . (خانواده زولا از وابستگان روچیلدها بودند و پدرش رئیس شبکه تراموای روچیلدها در وین.)

اینک بازماندگان و اخلاف همان جماعت شرور بین المللی از سوی ملکه عضو انتصابی و بعضا نسل اندر نسل مجلس اعیان یا لردها به عنوان تاثیرگذارترین نهاد قانون گذاری بریتانیا هستند . به این ترتیب هر قانون یا مصوبه مجلس عوام باید در این مجلس منتخب پادشاه یا ملکه تصویب نهایی دریافت نماید! و حتی نخست وزیر نیز در نهایت باید از همین مجلس انتصابی، حکم خود را بگیرد. این درحالی است که پادشاه یا ملکه علاوه بر ریاست کلیسای اعظم بریتانیا ، ریاست هر دو مجلس عوام و اعیان را نیز برعهده دارد. ضمن اینکه سرویس های امنیتی و اطلاعاتی و جاسوسی بریتانیا اعم از اسکاتلندیارد یا MI5 و MI6 ( که تا چندی پیش حتی وجود آنها تکذیب می شد) مستقیما زیر نظر پادشاه یا ملکه قرار دارند و رئیسان آنها از سوی شخص اول برگزیده می شوند. وی همچنین قضات عالی دادگاههای انگلیس و کشورهای تابعه را منصوب نموده و  فرمانداران کل کشورهایی مانند کانادا ، استرالیا ، نیوزیلند و ...را تعیین می کند.

به این ترتیب ملاحظه می شود مردم سالاری ادعایی در مملکتی که قرن هاست مدعی دمکراسی و حقوق بشر است در حد عقب افتاده ترین کشورهای استبدادی بوده و نحوه گزینش نمایندگان مجلس اعیان هنوز و پس از گذشت قرن ها ، به مانند قرون وسطی براساس قوانین آپارتاید و برتری نژادی انجام می پذیرد! (لردهایی که از سوی ملکه یا پادشاه نشان شوالیه امپراتوری بریتانیا را دریافت می کنند ، بایستی از تبار اشراف بوده و به اصطلاح خون اشرافی گری در رگ هایشان جاری باشد! چنانچه 92 نفر از این اعضاء به طور موروثی و از اعقاب لردها و دوک های انگلیس هستند!!)

آنچه گفته شد، شکل رسمی اداره کشور انگلیس و میزان حضور دمکراسی در آن است وگرنه خود روشنفکران و متفکران غربی به همان سیستم انتخاباتی محدود برای 650 نفر اعضای مجلس عوام هم انتقاد دارند که با تبلیغات سرسام آور و به قول نوآم چامسکی با سرکوب رسانه ای ، مخاطبانشان را سالهاست فقط به دو حزب کارگر و محافظه کار و کاندیداهای این دو حزب هدایت می کنند. احزابی که توسط کانون های صهیونی  و سرمایه های کلان این کانون ها ، لانسه می شوند) و هیچ کاندیدا یا نامزد مستقل نمی تواند به این سیستم وارد شود.

 

ایالات متحده آمریکا

 

واقعیت دیگر در صحنه سیاسی ایالات متحده آمریکا جریان دارد که سالیان سال است ، ادعای عمیق ترین دمکراسی تاریخ را داشته و دارد.  اینکه تقریبا از بدو بنیانگذاری دولت آمریکا تا به امروز ، تنها دو حزب در صحنه سیاسی این کشور فعالیت داشته اند ، به طوری که نظام سیاسی آمریکا به نظام دو حزبی شهرت یافته است ، از شوخی های تراژیک این به اصطلاح دمکراسی لیبرالی در تاریخ معاصر بوده است.

در طول تاریخ دویست و اندی ساله آمریکا یعنی از 30 آوریل 1789 که جرج واشینگتن بر مسند نخستین ریاست جمهوری ابالات متحده آمریکا تکیه زد ، تا سال 1860 دو حزب دمکرات و "ویگ" بر سرنوشت سیاسی کشور حاکم بودند و از سال 1860 ، حزب جمهوریخواه جای حزب "ویگ" را گرفت و تا امروز همچنان به همراه رقیب خود یعنی دمکرات ها ، صحنه چرخان سیاست های آمریکا است. به این مفهوم که به جز نامزدان دو حزب مذکور ، هیچ نامزد مستقل و یا منتسب به حزب یا گروه و دسته دیگری مجال حضور در انتخابات ریاست جمهوری آمریکا را نمی یابد و اشخاصی که به بردگی سرمایه های کارتل ها و تراست های بزرگ درنیایند اساسا مجالی برای سخن گفتن در عرصه سیاسی آمریکا نداشته و ندارند. همین دو حزب هستند که با رسانه های خود و قدرت اقتصادی مراکز سرمایه وابسته ، افکار مردم را کانالیزه کرده تا همه آرای عمومی در مجموع به نفع کاندیداهای آنهابه صندوق های اخذ رای سرازیر شود. از همین رو حضور کاندیدای دیگری که متعلق به یکی از دو حزب مذکور نباشد ،  برای مردم آمریکا به صورت یک آرزو درآمده است و شاید فیلم "مرد سال" ساخته  بری لوینسن پاسخی به این  آرزوی همیشگی باشد!!

از طرف دیگر سیستم رای گیری غیرمستقیم تحت عنوان الکترال یا کالج انتخاباتی موجب شده تا مردم آمریکا به طور مستقیم در انتخاب بالاترین مقام  اجرایی ایالات متحده  نقشی نداشته باشند. برای اینکه به دلائل این امر از نظر تدوین کنندگان قانون اساسی آمریکا واقف شویم ، بد نیست نگاهی به متن این قانون که 226 سال پیش به تصویب رسیده، داشته باشیم تا میزان اعتماد بنیانگذاران ایالات متحده نسبت به مردم و عمق دمکراسی این به اصطلاح مدعی حقوق بشر در دنیا را متوجه شویم . نگاهی که هنوز پس از 226 سال کوچکترین تغییری نکرده است. در قانون اساسی آمریکا درباره علت رای گیری غیرمستقیم برای انتخابات ریاست جمهوری آمده است:

"...اعضای کنوانسیون قانون اساسی در فیلادلفیا معتقد بودند که انتخاب مستقیم و بدون واسطه رییس جمهوری از طرف مردم عاقلانه نیست و با همین طرز تفکر در قانون اساسی ، یک روش غیر مستقیم برای انتخاب رییس جمهوری در نظر گرفتند..."

در انتخابات ماه نوامبر ، رای دهندگان هر ایالت ، عده ای برابر مجموعه سناتورها و نمایندگان آن ایالت را در کنگره به عنوان "انتخاب کنندگان ریاست جمهوری" تعیین می نمایند. این "انتخاب کنندگان" یا اعضای کالج انتخاباتی از طرف دو حزب دمکرات و جمهوری خواه برای رای دادن به کاندیدای مورد نظر حزب جهت احراز مقام ریاست جمهوری معرفی می شوند. اعضای این کالج انتخاباتی ، موظفند تا رییس جمهوری ایالات متحده را از میان دو نامزد معرفی شده دو حزب اصلی یعنی دمکرات و جمهوری خواه برگزیند!!

یعنی مهم‌ترین عامل در پیروزی و یا شکست یک نامزد، تعداد آرای مردمی آنان نیست، بلکه علاوه بر حمایت دو حزب اصلی ، میزان کسب آرای هیات‌های انتخاباتی است که سرنوشت انتخابات را رقم می‌زند. هر نامزد برای پیروزی درانتخابات ریاست جمهوری از مجموع ۵۳۸ رای کالج انتخاباتی به حداقل ۲۷۰ رای انتخاباتی نیاز دارد تا بتواند به کاخ سفید راه یابد. به همین دلیل ممکن است فردی با آرای هیات‌های انتخاباتی بیشتر و آرای مردمی کمتر به پیروزی دست یابد، در حالی که رقیب وی، رای مردمی بیشتری بدست آورده باشد.

تاکنون چندین بار روسای جمهور منتخب بدون آنکه ۵۰ درصد آراء مردمی را بدست آورده باشند، تنها با اتکا به کسب حداقل ۲۷۰ رای انتخاباتی وارد کاخ سفید شده‌است. این دسته از روسای جمهورآمریکا را اصطلاحاً ” روسای جمهور اقلیت ” می‌نامند. از جمله در سال ۲۰۰۰ و در جریان یک انتخابات نزدیک و بحث برانگیز جرج دبلیو بوش به عنوان کاندیدای حزب جمهوری خواه به سمت ریاست جمهوری رسید، وی توانست رای هیات‌های انتخابراکسب کند در حالی که در تعداد آرای مردمی شکست خورده بود.

یعنی دوره هایی بوده که اعضای کالج انتخاباتی برخلاف نظر اکثریت مردم ( حتی از میان همین دو کاندیدا ) رییس جمهوری برگزیده اند. چرا که  سیستم انتخاباتی این کالج به گونه ای است که اگر در ایالتی ، تعداد رای اعضای معرفی شده یک حزب برای کالج انتخاباتی ، حتی به اندازه یک رای بیشتر شود ، کلیه آرای تعیین شده برای آن ایالت به حزب مذکور تعلق می گیرد. مثلا اگر در ایالت کالیفرنیا (که بزرگترین ایالت آمریکا محسوب شده و بیشترین رای را برای کالج انتخاباتی داراست ) ، 50 رای الکترال تعیین شده باشد و تعداد 20 میلیون رای مردم در مقابل مثلا  19999999 رای کاندیدای دمکرات به نامزد حزب جمهوری خواه تعلق گرفته باشد ، هر 50 رای به حزب دمکرات می رسد و حزب جمهوری خواه کوچکترین سهمی نخواهد داشت. حالا مقایسه این رای با آراء فی المثل ایالت فلوریدا که فرضا با 5 میلیون رای دمکرات ها در مقابل 4 میلیون رای جمهوری خواه ها هر 17 رای کالج انتخاباتی سهمیه این ایالت را نصیب خود گردانده ، ریاست جمهوری را بسته به نظر نمایندگان جمهوری خواه قرار می دهد ( با کسب 50 رای الکترال در مقابل 17 رای الکترال دمکرات ها ) در حالی که مجموع آراء مردمی که در دو ایالت به دمکرات ها رای داده اند ، حدود یک میلیون نفر بیشتر از آرای مردمی جمهوری خواه ها بوده است!!

 

کانادا

 

وضعیت دمکراسی انتخاباتی در کشوری همچون کانادا ، وخیم تر از این است. سیستم حکومتی کانادا سلطنتی است. در حال حاضر ملکه انگلستان (به‌عنوان رئیس دولت کشورهای مشترک‌المنافع) ملکه کانادا و رئیس دولت کانادا نیز محسوب می‌شود. در واقع کشور کانادا یک مستعمره بریتانیا به شمار می آید ، آن هم در هزاره سوم و قرن بیست و یکم که از دوران استعمار کهنه حداقل نزدیک به یک قرن می گذرد. فرماندار کل به عنوان بالاترین مقام حکومتی کشور ، نماینده پادشاه یا ملکه انگلیس در کاناداست و نقش او را ایفا می‌کند. از وظایف عمده فرماندار کل، انتخاب رهبر حزب اکثریت در مجلس عوام به‌عنوان نخست‌وزیر و درخواست تشکیل دولت است. یعنی نخست وزیر ( که در واقع بالاترین مقام اجرایی انتخابی به حساب می آید ) توسط فرماندار کل منصوب ملکه انگلیس برگزیده می شود.

قدرت قانونگذاری در کانادا به عهده پارلمان دو مجلسی (مجلس عوام و مجلس سنا) و شخص ملکه انگلیس است. تعداد نمایندگان در مجلس عوام براساس جمعیت و در مجلس سنا براساس نمایندگی منطقه‌ای است. ‌ تعداد نمایندگان مجلس سنا از ۷۲ تن در زمان کنفدراسیون، درحال حاضر به تعداد ۱۰۴ نفر افزایش یافته است.. در حال حاضر تعداد نمایندگان مجلس عوام ۲۸۲ نفر می‌باشد. ‌ رئیس مجلس سنا با حکم فرماندار کل پس از مشورت وی با نخست‌وزیر تعیین می‌شود. سناتورها نیز به نام ملکه، توسط فرماندار کل ( نماینده و منصوب ملکه انگلیس ) و با مشاوره نخست وزیر انتخاب می‌شوند. تا سال ۱۹۶۵ این انتصاب مادام‌العمر بود ولی در حال حاضر سن بازنشستگی ۷۵ سال است! یعنی اعضای انتصابی مجلس سنای کانادا تا زمان بازنشستگی در سمت خود باقی مانده و هیچ رای و نظری به جز فرمان ملکه یا فرماندار کل منصوب وی قادر به برکناری آنها نیست!! ‌

در واقع سیستم انتخاباتی ( یا بهتر بگوییم انتصاباتی ) کانادا نیز از قسم همان سیستم قرون وسطایی انگلیس است با این تفاوت که ظلم مضاعفی را به شهروندان این کشور تحمیل می کند. زیرا در انگلیس ، این حاکمیت بریتانیا ( یا به قول اسکاونت بلونت همان اشرار بین المللی انگلیسی ) هستند که اشرافیت ارتجاعی قرون وسطی را به مردم بریتانیا تحمیل می کنند ولی در کانادا ، آن سیستم نژادپرستانه و ارتجاعی از سوی کشوری دیگر به مردم آن کشور تحمیل می شود. اگر در همه کشورها به زور یا اختیار برای روسای حاکمیت خود جشن و پایکوبی می کنند ، در کانادا ناچار از آنند که برای پادشاه ( صرف نظر از اینکه سیستم پادشاهی خود یک سیستم کهنه و پوسیده قرون گذشته است ) کشور دیگری جشن و مراسم بگیرند!! این را به جز ظلم مضاعف چه می توان نام نهاد؟!!!

مجلس سنا در کانادا ( منصوب ملکه یا اشرار بین المللی پیرامون وی ) ، مجری سه عملکرد اساسی است، وظیفه عمده سنا تجدید نظر در لوایح دولتی، به‌خصوص لوایح پیچیده و تکنیکی احاله شده از مجلس عوام است. یعنی در واقع هیچ لایحه ای بدون موافقت مجلس سنای منصوب حکومت بریتانیا عملی نیست حتی اگر تمام نمایندگان منتخب مردم در مجلس عوام به آن رای داده باشند!

دومین وظیفه عمده سنا، عملکرد "مشورتی" و انجام وظیفه به صورت یک «محکمه ملی» است. سناتورها با اعلان دو روزه قبلی می توانند بدون هیچ محدودیتی به بحث در خصوص آنچه در دایره "منافع ملی کانادا" می گنجد، بپردازند و نقاط ضعف را بازگو کنند.  اضافه براین اختیار، سنا عملکرد «نظارتی» هم دارد. طبق این اقتدار، سنا مجاز است به کندوکاو درباره مسائل اجتماعی فرهنگی، سیاسی و اقتصادی کشور بپردازد.

آنچه گفته شد فقط در سطح قوانین و قواعد رسمی سیستم انتخاباتی و سیاسی کانادا بود . یعنی هنوز از لابی های صهیونیستی و سرمایه های کلان وابسته به آنها سخن نگفته ایم که اساس همان رای گیری های نیم بند و شبه انتخابات مجلس عوام را شکل می دهد و از همین روست که امروز حکومت کانادا نزدیکترین دوست اسراییل به شمار می رود و حتی فراتر از آمریکا ، سیاست حمایت بی قید و شرط از اسراییل را در الویت سیاست های خود قرار داده است!!!

 

نکته جالب اینکه در همین یکی دو هفته اخیر ، دادگاه فدرال کانادا اعلام کرد که استفان هارپر و حزب محافظه کارش در انتخابات 2011 با تقلب پیروز شده اند!!!!


نگاهی به فیلم"دیکتاتور"

$
0
0

The Dictator

 

چه کسی از دمکراسی می ترسد؟!

 

از همان زمان که غرب صلیبی / صهیونی از طریق غارت منابع مالی و انسانی شرق ، صاحب گنجینه های مادی و معنوی گردید ، گروهی از آنها که خود را مالک تمام ثروت های عالم برمی شمردند و برای آینده بشریت نقشه های شومی در سر داشتند ، هم مسلکان خویش را انسان های درجه اول و برتر دانسته و سایر آدم ها را درجه دو و زیر دست به حساب آوردند. اساسا از همین نگاه بود که استعمار پدید آمد و فجایعی به دنبال آن در تاریخ رخ داد که تا امروز همچنان ، آتش استبداد و استثمار را در عالم زنده نگاه داشته است. از همان زمان که ملکه انگلیس می خواست آفتاب در مستعمراتش غروب نکند و پرتقالی ها و فرانسوی ها تحت عنوان یافتن سرزمین های جدید  ، قاره های دیگر را به خاک و خون کشاندند که هنوز داغش در ذهن بومیان 5 قاره دنیا باقی مانده از استرالیا و نیوزیلند گرفته تا چین و هندوستان تا آنگولا و آفریقای جنوبی و تا کبک کانادا .

 تا بالاخره خشن ترین و بدسابقه ترین دزدان دریایی که توسط همان کانون های صلیبی / صهیونی حمایت می شدند، به سواحل قاره نو رسیدند و درپی آنها پیوریتن هایی که به دنبال انجام تکلیف آخرالزمانی خویش برای تشکیل اسراییل بزرگ بودند، آمریکای کنونی را بنیاد گذاردند. به این ترتیب تاریخی بدنام آغاز گردید، مملو از نسل کشی بومیان و سرخپوستان تا یکی دیگر از فاجعه بارترین نقاط تاریخ 200 سال اخیر یعنی به  برده کشیدن سیاهپوستان آفریقا رقم بخورد و بالاخره تا جنگ های مختلفی مانند جنگ ویتنام و همین آتش امروز در عراق و افغانستان و سوریه.

همه جنایات فوق بازتابی از همان نگاه آخرالزمانی و نژادپرستانه بود که ملت های دیگر را در برابر نژاد خود درجه دوم تلقی می کرد. جنایاتی که زمانی تحت عنوان از میان بردن شیاطین صورت گرفت ، دورانی زیر لوای بیرون راندن کنعانیان به نسل کشی سرخپوستان کشید ، زمانی دیگر به عنوان  پاک نمودن روح پلید سیاهپوستان و دورانی با نام آزادی سرزمین های دیگر از چنگال کمونیسم و امروز در زیر لوای بسط دمکراسی و حقوق بشر و مبارزه با تروریسم!! انجام می پذیرد.

از همین دیدگاه خودبزرگ بینانه بود که اشراف زادگی و برتری های نژادی و آپارتاید در دنیا متولد شد و براساس تفکر مخرب صهیونی به بسط نژادپرستی در دنیا پرداخت.

این نگرش از همان نخستین روزهای بوجود آمدن سینما در فیلم های تولیدی غرب و هالیوود جای گرفت و هنوز حتی در این عصر پرغوغای حقوق بشری به انحاء مختلف ادامه دارد. طبیعی هم بوده و هست ، زیرا هالیوود و کمپانی هایش اغلب توسط همان نژادپرستانی تاسیس شد که هولوکاست سرخپوستان را به راه انداخته بودند (بخشی از این پیشینه شرم آور را می توان در دسته ای از فیلم های همین سینما دید؛ رجوع نمایید به کل فیلم هایی که تحت عنوان وسترن، به درگیری سفیدپوستان برای تسخیر زمین های آبا و اجدادی سرخپوستان پرداختند و آنها را برپرده سینما قومی شرور و خبیث جلوه دادند که خوبشان، آن به شمار می رفت که مرده بود! از آن جمله بسیاری از آثار جان فورد و جرج شرمن و ادوارد دیمتریک و ... را می توان مثال آورد.) و پس از آن سیاهپوستان را از قعر آفریقا به بردگی کشاندند(گوشه ای از این جنایت را نیز می توان در فیلم "آمیستاد" استیون اسپیلبرگ دید).

شاید بتوان فیلم "تولد یک ملت" دیوید وارک گریفیث را نخستین فیلم نژاد پرستانه تاریخ سینما نامید (در فیلم فوق سیاهپوستان، آدم های خبیثی معرفی شده و برخورد نژاد پرستانه فرقه مخوف کوکلوس کلان  با آنها و سوزاندنشان در آتش، امری مقدس و آزادیبخش تلقی می گردد!!) و به دنیال آن آثار بسیاری با جذابیت های مختلف برپرده سینما رفت و در مراسم گوناگون همچون اسکار هم جایزه گرفت، تا وجهه و اعتبار هنری هم بیابند. از فیلم "بربادرفته"که در آن برده داری امری طبیعی و عادی در زندگی نمایانده می شد گرفته تا فیلم "خدمتکار" که نامزد دریافت اسکار 2012 بود و در آن همچنان سیاهپوستان انسان هایی درجه 2 و در نهایت به عنوان یک خدمتکار خوب و باوفا نمایانده می شدند. اینکه سفید پوستان بایستی ارباب باشند و سیاه پوستان به آنان خدمت کنند و آن سیاهپوستی از همه بهتر و انسان تر است که به اربابانش، صادقانه تر خدمت بکند.

از همین رو "هتی مک دانل" همان خدمه باوفای سیاهپوست و چاق خانواده اوهارا، به عنوان بهترین بازیگر زن نقش مکمل، اولین جایزه اسکار را صدقه سری اربابان مهربان سفیدپوست، برای سیاهپوستان آمریکا به ارمغان آورد ( نکته جالب اینکه در سال 2012 هم فیلم "خدمتکار" در همان رشته بازیگر نقش مکمل زن ، اسکار را برای یک سیاهپوست گمنام به نام اکتاویو اسپنسر به ارمغان آورد ). در فیلم " بربادرفته"  اشلی ویلکز ، همان جوان سمپاتیک که به خاطر همسری ملانی ، تا آخر درخواست اسکارلت را بی پاسخ گذارد، در کنار رت باتلر و سایر شخصیت های اصلی و مثبت فیلم ، در واقع  سرکردگان کوکلوس کلان ها بودند که  سیاه پوستان سرکش را به مجازات مرگ ، سربه نیست می نمودند!

همین امروز هم با یک نگاه اجمالی ، می توان همان نوع نگاه نژادپرستانه  و برده داری را در فیلم های تولیدی سینمای آمریکا مشاهده کرد. هنوز هم اربابان سفیدپوست ، باهوش و متمدن نشان داده  می شوند و رنگین پوستان و مردم جهان سوم ، بی فرهنگ و وحشی . ممالک شرقی ، عقب مانده و کثیف و سیاه نمایانده می شوند و غرب ، بهشت آمال و آرزوها.

اما از همان اوان پیدایش هالیوود ، وجه اصلی نژادپرستی فیلم ها ، جنبه ضد اسلامی آنها بود که در بعد ضد عربیت نمود پیدا می کرد. همواره در فیلم های هالیوودی ، مسلمانان با شکل و شمایل عربی، افرادی خبیث و شرور و شارلاتان و حقیر نمایش داده می شدند. این نگاه نژادپرستانه که در اینجا وجهه ای ایدئولوژیک می یافت ، اساس محور حرکت غالب صهیونی را در سینمای غرب و آمریکا، لو می داد.

از همان فیلم سال 1897 تامس آلوا ادیسون به نام "رقص هفت زن محجبه" تا فیلم "عرب مسخره" ژرژ ملی یس ( یکی دیگر از پدران سینما ) در همان سال گرفته تا امروز و آثاری همچون غیر قابل تصور(گرگور جردن) و طلای سیاه (ژان ژاک آنو) و ماجراهای تن تن (استیون اسپیلبرگ ) و "قلمرو" (پیتر برگ) و "مجموعه دروغ ها"(ریدلی اسکات) و "سیریانا" (استیون گیگن) و "محفظه رنج" ( کاترین بیگلو ) و ... و سریال هایی مانند 24 و ...و دیگر تولید این گونه فیلم های و سریال ها، آنقدر زیاد شده که در سال 2007 "برژینسکی" مشاور امنیت ملی جیمی کارتر (رییس جمهور اسبق آمریکا) در  بخشی از مقاله مفصلش تحت عنوان"این پارانویا را متوقف کنید " در روزنامه واشینگتن پست و در اعتراض به این موج ضد اسلامی نوشت :

"... برنامه هایی که در آن تروریستها با چهره های «ریش دار» به عنوان کانون افراد شرور نمایش داده می شوند ، اثرات عمومی آن تقویت احساس خطر ناشناخته اما مخفی است که می گوید به نحو رو به افزایشی زندگی آمریکاییها را تهدید می کند . صنعت فیلم سازی نیز در این خصوص اقدام کرده است.در سریالهای تلویزیونی و فیلمها، شخصیتهای اهریمنی با قیافه و چهره های عربی(اسلامی) که گاهی با وضعیت ظاهری مذهبی، برجسته می گردند، نشان داده می شوند که از اضطراب و نگرانی افکار عمومی بهره برداری کرده و ترس از اسلام را بر می انگیزد.کلیشه صورتهای اعراب (مسلمان ها) بویژه در کاریکاتورهای روزنامه ها، به نحو غم انگیزی یادآور تبلیغات ضد یهودی نازی هاست. اخیراً حتی برخی سازمانها و تشکلهای دانشجویی دانشگاهها درگیری چنین تبلیغی شده اند که ظاهراً نسبت به خطرات ارتباط میان برانگیختن نژادپرستی و انزجار مذهبی و برانگیختن جنایات بی سابقه هولوکاست بی خبرند..."

به نظر می آید آنچه  با پدیده های سخیف و مشمئز کننده ای مانند "معصومیت مسلمانان" برروی فضای اینترنت ، به هتک حرمت عزیزترین و بزرگترین سرمایه معنوی مسلمانان و همه آزادگان جهان یعنی وجود مقدس پیامبر اعظم (ص) پرداخت، از یک سوی هجمه عظیم ضد اسلامی که تقریبا کلیت پیکره سینمای غرب و آمریکا را در برگرفته، پنهان می سازد و و از سویی دیگر با جلب توجه افکار و احساسات جریحه دار شده ، خیل قابل توجهی از آثار تولیدی برعلیه عقاید و باورهای مسلمانان را که از کارخانه به اصطلاح رویاسازی بیرون می آید ، از زیر ضربه های فرهنگی ناظران و مخاطبان دور می سازد.

یکی از آخرین نمونه های این هجمه ، فیلم "دیکتاتور" ساخته لری چارلز و به نویسندگی و بازی ساشا بارون کوهن ، دلقک معروف برخی شبکه های تلویزیونی آمریکاست. این زوج که در سال 2007 نیز فیلمی به نام " بورات: یادگیری فرهنگ آمریکایی برای منفعت ملت باشکوه قزاقستان" ساختند و در آن فیلم به نوعی دیگر افکار نژادپرستانه خود را بروز داده بودند، این بار این افکار را در فیلمی ضد اسلامی متمرکز ساختند تا به بهانه برخی دیکتاتورهای ساقط شده طی یکی دو سال گذشته در برخی از کشورهای عربی ( همان ها که بعضا تا 30 سال مورد حمایت بی چون و چرای آمریکا و اعوان و انصارش بودند ) ، ام القرای جهان اسلام یعنی ایران اسلامی را زیر علامت سوال ببرند. در واقع فیلم "دیکتاتور" یک فیلم ضد اسلامی و ضد ایرانی است. آن هم در شرایطی که بیداری اسلامی در کشورهای عربی با الهام از انقلاب اسلامی و نگاه به پیشرفت های شگرف نظام جمهوری اسلامی ، همه موجودیت نظام سلطه صلیبی / صهیونی غرب را در هراس و وحشت پایان ناپذیری فرو برده و همین هراس تکان دهنده است که آنها را به اعمال دیوانه وار و جاهلانه همچون قرآن سوزی و کاریکاتورهای موهن و ساخت آثار مبتذلی مثل "فتنه" و "تسلیم" و "معصومیت مسلمانان" وادار     می سازد.

لری چارلز و ساشا بارون کوهن در فیلم "بورات" ، ماجرای یک خبرنگار معروف تلویزیون قزاقستان را به تصویر کشیده بودند که تصمیم می گرفت برای یادگرفتن فرهنگ آمریکایی، راهی آن کشور شده  و با انتقال آن  فرهنگ به قزاقستان باعث پیشرفت و متمدن شدن مردم کشورش گردد. در این مسیر ساشا بارون کوهن و لری چارلز ، انواع و اقسام حقارت و خواری ، شارلاتانیسم ، خباثت و در عین حال حماقت و نادانی و جهالت را به شخصیت های قزاق فیلم خود نسبت داده و آنها را در مقابل غرب و فرهنگ آمریکایی پست و ناچیز نمایش می دادند.

در واقع فیلم "دیکتاتور" نیز تکرار همان تصاویری است که با رنگ و لعاب دیگری در فیلم "بورات" دیده بودیم، با همان پرده دری و گستاخی، با همان محتوای تهوع آور و کثیف و با همان به اصطلاح  شوخی های شنیع و اشمئزاز برانگیز که روی سری فیلم های Jackass را سفید کرد!

فیلم ظاهرا ماجرای یکی از حاکمان دیکتاتور جهان عرب به نام علاء الدین است که خشونت و سکس در رگ و پی اوست. ( همانچه از دیر باز در رسانه های غرب ، علیه مسلمانان تبلیغ شده است ). علاء الدین که به لحاظ نحوه پوشش و رفتار و حتی زنان محافظش ، به امثال قذافی راه می برد اما از جهاتی مانند مخالفت شدید با آمریکا و اسراییل و تمایل زیاد به دارا بودن تکنولوژی هسته ای و تلاش برای ساخت بمب اتمی، اساسا با قذافی شباهتی ندارد. یعنی از این جهت به هیچیک از سران کشورهای عرب،شبیه نیست. اکثریت حاکمان کشورهای عربی ، نه تنها مخالفتی با آمریکا و اسراییل نداشته بلکه بعضا از نوکران و وابستگان صهیونیسم به شمار می آیند و هیچکدام نیز در صدد بدست آوردن انرژی هسته ای نیستند و حتی خود قذافی نیز حداقل در یک دهه آخر حکمرانی اش ، از مواضع قبلی خویش ، عقب نشسته و با باج دادن به کشورهای غربی ، شدیدا خود را در اختیار آنان گذارده بود.

بدون شک آنچه از طریق قضیه انرژی هسته ای و ساخت بمب اتمی، مد نظر سازندگان فیلم "دیکتاتور" قرار داشته ، کشوری به جز جمهوری اسلامی ایران نبوده است. آنها با شیطنت خبیثانه ای سعی داشته اند با ایجاد اینگونه شباهت ها ، توجه مخاطبان خود را به ایران جلب نمایند. تکرار و تاکید بر صحبت هایی از قبیل اینکه "ما به دنبال انرژی صلح آمیز هسته ای برای مواردی مانند تولید برق و مصارف دارویی هستیم" و ...بیش از هر موضوعی ، نظرات جمهوری اسلامی ایران در دفاع از تحقیقات و دستاوردهای تکنولوژیکش از انرژی هسته ای است که بی چون و چرا مورد مخالفت نظام سلطه جهانی به سرکردگی آمریکا و اسراییل قرار گرفته است.

سازندگان فیلم "دیکتاتور" به نحو سخیفانه ای نشان می دهند، که گویا همه ادعاهای صلح آمیز بودن تکنولوژی هسته ای کشور دیکتاتور فیلم به نام "وادیا" فریبی بیش نیست و این کشور به طرز دیوانه واری به دنبال ساخت بمب اتمی است. ( تصویر همان برداشت ابلهانه و احمقانه حاکمان آمریکا و اسراییل از پیشرفت تکنولوژی هسته ای در ایران که به شدت از طریق رسانه هایشان به دنیا تزریق می شود ).

اما علاوه بر ارائه این آدرس های شعاری به مخاطب در فیلم "دیکتاتور"، علاءالدین که یک عرب ابله و در عین حال جنایتکار نمایانده می شود، به هیچ کس حتی نزدیکترین یارانش، رحم نکرده و همه را از دم تیغ می گذراند. او بسیار هوسران و زن باره است ( صحنه های هرزه درانه فیلم ، شباهت بسیاری به فیلم "بورات"دارد) و از طرف دیگر بلاهت و حماقت قرون وسطایی و بربریت از سر و رویش می بارد. حاکمیت وی آنقدر ابلهانه است که به خاطر اختلاف بر سر گرد بودن یا تیز بودن قسمت بالایی موشکهای اتمی، دستور قتل دانشمند اتمی اش را صادر می کند! اطرافیانش نیز چنین هستند، از همان دانشمند اتمی به نام نادال گرفته تا سایر نزدیکانش به جز صدراعظمش  به نام تمیر (با بازی بن کینگزلی) که در تلاش ارتباط با کشورهای غربی و سوق دادن کشور به سوی نظامی مورد پسند آنهاست.

تمیر به بهانه فشارهای خارجی بر کشور وادیا ، علاءالدین را برای اجلاس سازمان ملل به نیویورک می کشاند تا به اصطلاح او را در مقابل یک کار انجام شده به انجام اصلاحات سیاسی در کشور وادارد.

اما در واقع برآن است که به طریقی سر وی را زیر آب کرده ، یکی از بدل هایش را به جای علاءالدین به سازمان ملل بفرستد تا در مراسمی ، قانون اساسی جدیدی تصویب نموده و با اعلام دمکراسی در کشور، راه را برای انجام انتخابات آزاد اعلام نماید. با کشته شدن بدل اصلی علاءالدین در جریان یک ترور، بدلی دیگر از صحرا می آورند و به وی آموزش می دهند که چگونه به جای علاءالدین ایفای نقش نماید. از طرف دیگر علاءالدین نیز توسط محافظ آمریکایی اش ( با بازی جان سی رایلی ) به گروگان گرفته شده و ریشش تراشیده می شود. در نتیجه دیگر نمی تواند خود را به عنوان علاءالدین بقبولاند. او در حال آوارگی در خیابان های نیویورک، گذارش به مغازه ای می افتد که پناهگاه مهاجرین و دورگه ها و رنگین پوستان است. مغازه ای که توسط دختری به نام زویی اداره می شود. زویی ، علاءالدین را ( که نام واقعی اش را نمی داند ) در مغازه اش به کار گرفته و سعی می کند به وی کمک کند. اما علاءالدین هم علیرغم همه خرابکاری ها و حس قوی قدرت طلبی اش، عاشق زویی شده و سرانجام به خاطر او ، دمکراسی و انتخابات آزاد را در کشورش می پذیرد.

فیلم "دیکتاتور" مانند دیگر آثار مشترک لری چارلز و ساشا بارون کوهن، اساسا به سینما راه نمی برد. در واقع هیچ نشانی از سینما و ابزار بیانی آن را نمی توان در این گونه تصاویر به واقع متحرک مشاهده کرد.شاید بتوان گفت ساشا کوهن در واقع همه تجاربش که سالیان سال در نمایشات و سریال های رادیویی از سر گذرانده را به سخیف ترین وجه ، روبروی دوربین سینما آورده و بی کم و کاست پیاده کرده است. می توان فیلم های او و لری چارلز ( و از جمله همین فیلم "دیکتاتور" ) را تصویر برداری از اجرای یک نمایش رادیویی دانست. چراکه تمامی کنش ها و واکنش های فیلم ، فراز و نشیب ها و برخوردهای دراماتیک ، تنها در دیالوگ های غالبا بدون حس و حال بیان می شود و نمودی در حرکات و تصاویر و صحنه ها و از طریق بصری ندارد. خود ساشا کوهن در همه صحنه ها و در تمامی حالات مختلف اعم از عصبانیت و خشم یا خوشحالی و یا غم و ناراحتی ، یک نوع واکنش (و در واقع حالتی خنثی) نشان می دهد و این حالت در اغلب بازیگران به چشم می خورد ( البته به جز آنا فاریس ، بازیگر نقش زویی که گاها سعی می کند حس و حالات متفاوت در صحنه های مختلف به خود بگیرد!). در ریتم کار ، سبک فیلمبرداری ، روش تدوین ، نورپردازی ، کارگردانی ،صحنه های مختلف حسی هیچ تفاوتی با یکدیگر نداشته و اساسا هیچ نوع بیان تصویری برای نمایش این صحنه ها به کار گرفته نشده است. انگار فقط عده ای در یک استودیو مشغول بیان یک مشت دیالوگ ( بدون هیچگونه حس و حال ) بوده و دوربینی هم در حال فیلمبرداری از آنان است!!

پلشتی کار فیلمساز را مثلا در صحنه تلاش علاءالدین و نادال (دانشمند اتمی اش) برای ورود به اتاق بدل علاءالدین و جایگزینی وی در نظر آورید که قاعدتا بایستی یکی از فصل های کلیدی فیلم باشد اما کوچکترین خلاقیتی در دکوپاژ این صحنه دیده نمی شود و کارگردان حتی از بدست اوردن مکانی درست برای قراردادن دوربین و بدست دادن نمایی که مخاطب را به کلیت صحنه واقف گرداند، عاجز می ماند. به جز برخی شوخی های بسیار سخیف و البته تکراری و دستمالی شده ، در این صحنه حتی نمی توان تشخیص داد که چرا سنگینی جیب های لباس علاءالدین ، مانع حرکت درستش برروی طناب شده و چگونه خالی شدن آنها باعث رسیدن وی به اتاق می شود! در واقع ما حتی تصویر واضحی از وارد شدنش از پنجره به اتاق بدل مشاهده نمی کنیم!!

به هرحال فیلم "دیکتاتور" به لحاظ سینمایی و ساختار فیلمیک، حتی در حد یک اثر آماتوری سوپرهشت هم نیست که بتوان راجع به آن صحبت کرد. اما موضوع دیگری وجود دارد که نه تنها موجب می شود تهیه کننده قدری همچون اسکات رودین و کمپانی هایی مانند یونیورسال و پارامونت با زیرپا نهادن حیثیت خویش ، نام خود را زیر فیلم ثبت نمایند، بلکه باعث شد تا حتی برخلاف رسم و سنت برگزاری 84 دوره مراسم اهدای جوایز آکادمی، در فوریه 2012 ساشا بارون کوهن را بدون لباس رسمی و با همان لباس داخل فیلم  در مراسم اسکار بپذیرند.

به نظر می آید آنچه فیلم "دیکتاتور" را علیرغم همه سخیفی و نازل بودن ، به عنوان یکی از محصولات برجسته کمپانی های هالیوودی در بوق رسانه های غرب قرار داده ، تداوم گستاخانه و سبکسرانه همان خط سیر نژادپرستانه سینمای غرب است که این بارهم با زذالت تمام، اسلام و مسلمانان را هدف قرار داده اند. بازهم همان نوع نگاهی که از 115 سال پیش در این سینما وجود داشته و با همان سبک و سیاق یعنی به استهزاء کشاندن و مضحکه نمودن مسلمانان در کسوت عرب ریش دار و ابله!

طرفه آنکه پس از گذشت 115 سال حتی به مخیله گردانندگان سینمای غرب نرسیده که کمی راه و روش خود را تغییر دهند و به گونه ای دیگر نمایش دهند و یا لااقل آن را در شکل و شمایلی سینمایی بسازند تا باورمان شود که واقعا در هنر سینما پیشرفت کرده اند. آنها در این زمینه حتی از دهه 70 و 80 خود هم عقب گرد کرده اند که لااقل با آثاری مانند "جن گیر" و "بیگانه ها" به گونه ای استراتژیک، طرح مقابله با خطر اسلام برای غرب صلیبی / صهیونی را تصویر کردند یا از دهه 90 که آثار ضد اسلامی خود را در هاله ای از تقابل با تروریسم فرو بردند و یا از دهه نخست هزاره سوم که به سینمای ضد اسلامی خود ، وجه آخرالزمانی بخشیدند.

در فیلم "دیکتاتور" هم ( درست مانند آنچه در 115 سال پیش امثال ادیسون و ملی یس نمایش دادند یا پس از آن در فیلم هایی مانند "شیخ" و "پسر شیخ" با بازی رودولف والنتینو و " دزد بغداد" و حتی کمدی هایی مثل "گمشدگان در حرم" باد ابوت و لو کاستلو تصویر گردید) مسلمانان در کسوت اعراب، افرادی به شدت عقب افتاده، نادان و جاهل، خشن، ضد زن، هوسباز، جنایتکار، بدوی و بربر، شارلاتان و خبیث نشان داده می شوند و در مقابل آنها غربی ها ، آدم هایی فرهیخته و متمدن و انساندوست نمایانده می شوند که برای برقراری دمکراسی در کشور وادیا ، به هرنوع فداکاری دست زده و البته در این میان آنچه شاخص به شمار می آید ، دوست دختر علاءالدین یعنی زویی است که خود را یک یهودی معرفی می کند و بهترین و مثبت ترین شخصیت فیلم نشان داده می شود. حتی در صحنه ای که علاءالدین مشغول سخنرانی برای اعضای جامعه ملل است، او را مترادف و هم معنی و سمبل دمکراسی می بیند و اعلام می نماید!!

نکته قابل توجه اینکه زوج لری چارلز و ساشا بارون کوهن( که خود یک یهودی صهیونیست بوده و علاوه بر داشتن مادری ساکن اسراییل ، خودنیز سالها در سرزمین های اشغالی زندگی کرده است ) در فیلم"بورات"نیز ضمن توهین به مردم شرق و بدوی نمایاندن آنها و حتی به سخره گرفتن آیین های مذهبی مسیحیان ، یهودیان را انسان هایی منطقی و مهربان و متمدن معرفی کرده بودند.

در فیلم "بورات" یهودی ستیزی از جمله اعتقادات خرافه آمیز و احمقانه برشمرده می شود. حماقت  بورات و رفیقش در ترس از یهودیان تا آنجا سخیف و ابلهانه به تصویر کشیده می شود که یهودی ها را برای کشتن خود به شکل و شمایل سوسک تصور می کنند!!! در آن فیلم مراسم ضد یهودی در قزاقستان به صورت آیینی قرون وسطایی نمایش داده می شود که مردم بر سر و کله صورتک های سمبل یهودیان می ریزند. اما پیرمرد و پیرزن یهودی که از بورات و دوستش در آمریکا پذیرایی می نمایند (در حالی که سمبل های اعتقادی شان سراسر خانه را پر کرده) ، انسان هایی مهمان نواز و مهربان و صادق می نمایانانند. در واقع ساشا بارون کوهن، تمامی خصوصیات و ویژگی های توحش آمیز و غیرمتمدنانه بورات و هم شهری هایش را با ضدیت دیوانه وارشان علیه یهودی ها معنی می نماید که انگار یهودی ستیزی مساوی همه آن بربریت و وحشی گری شده است!!!

لری چارلز و ساشا بارون کوهن از سوی دیگر بدون توجه به واقعیات موجود، خصوصا وضعیت رسانه ها و به ویژه جنبش 99 درصدی وال استریت که حتی در برخی رسانه های غربی هم بازتاب های شگفت انگیزی داشته ، با به کارگیری ادبیات پرسشی ، جامعه غرب و به خصوص آمریکا را جامعه ای ایده آل و انسانی و متمدن برشمرده که در برابر جوامع اسلامی ، برتری مطلق دارند.

این تصویر مغلوط و کج و معوج، در سخنرانی پایانی علاءالدین کاملا ظاهری منطقی می گیرد. در آن سخنرانی علاءالدین  می گوید:

"...چرا شما دوستان ، ضددیکتاتوری هستید؟ تصور کنیداگر آمریکا، رژیمی دیکتاتوری داشت. شما  می توانستید اجازه دهید یک درصد مردم، کل ثروت جامعه را در اختیار بگیرند. شما می توانستید کمک کنید تا دوستان ثروتمندتان، با قطع مالیات ها ثروتمندتر شوند و آنان را ضمانت کنید وقتی در قمارهای تجارتی شکست می خورند. شما می توانستید احتیاجات و بیمه و آموزش فقیران را نادیده بگیرید.رسانه هایتان آزاد به نظر می رسیدند اما در خفا توسط یک فرد و خانواده اش کنترل می گردید. شما می توانستید، تلفن ها را کنترل نمایید، زندانیان را شکنجه کنید، در انتخابات حیله به کار ببندید. شما می توانستید درباره اینکه چرا به جنگ رفتید، دروغ بگویید. شما می توانستید زندان هایتان را از یک گروه بخصوص نژادی پر کنید و هیچ کس هم شکایت نکند. شما می توانستید از رسانه هایتان برای ترساندن مردم از سیاست های حمایت شده برعلیه علائق آنها ، استفاده نمایید..."

یک بار دیگر جملات فوق را بخوانید ، حتما تصدیق خواهید کرد که عناصری که در این جملات از زبان علاءالدین به عنوان خصوصیات یک رژیم دیکتاتوری به سیستم های اسلامی، نسبت داده می شود، دقیقا با آنچه در ایالات متحده آمریکا اتفاق می افتد، منطبق است. گویی وی به بازگویی یک به یک ویژگی های حاکمیت آمریکا پرداخته و با زبان بی زبانی، نظام حاکم برآن را یک سیستم دیکتاتوری معرفی نموده است. اما در واقع سازندگان فیلم "دیکتاتور" با سرپوش گذاردن بر همه واقعیات موجود نظام صلیبی / صهیونی حاکم بر غرب (چه آمریکا و چه اعوان و انصارش)، سعی دارند تا مانند دیگر رسانه های غربی، به فریب افکار عمومی مردم غرب و دیگر ملت های تحت تهاجم فرهنگی این رسانه ها پرداخته و آنان را نسبت به یک سیستم و نظام اسلامی بدبین و متنفر سازند.

چنانچه امروزه دیگر حتی یک دانش آموز مدرسه ای هم می داند که در ایالات متحده آمریکا ، یک درصد جامعه همه ثروت های آن را در اختیار دارد و اساسا جنبش 99 درصدی وال استریت ( که اخیرا در سالگرد آن مجددا تظاهرات شکل گرفت ) برای اعتراض به همین وضعیت برپا گردید.

امروز حتی برخی مراکز آماری مستقل غرب هم اعلام کرده اند که 50 درصد مردم آمریکا زیر خط فقر قرار داشته و بیش از این درصد از خدمات بیمه و آموزش محروم هستند. کنترل دولت آمریکا بر تلفن ها و ای میل ها و سایر ارتباطات و حتی کتابخانه ها ( که در زمان بوش پسر تحت عنوان قانون "عمل میهن پرستانه" به طور رسمی اعلام شد) زبانزد همه رسانه ها و مورد اعتراض حتی فیلمسازانی مانند اسپیلبرگ (در فیلم "گزارش اقلیت" ) قرار گرفت. امروز دیگر برخی رسانه ها و مردم آمریکا این سوال بی پاسخ را مکررا از سردمداران آمریکا می پرسند که آن سلاح های کشتار جمعی بهانه اشغال عراق و حدود 10 سال کشتار و قتل عام و میلیاردها ضرر و زیان اقتصادی برای عراق و آمریکا ، کجا هستند؟ امروزه کمتر کسی است که در دنیا از زندان های گوانتانامو و ابوغریب و شکنجه گاههای پنهان CIA در کشورهای دیگر خبر نداشته باشد.حتی فیلم هایی همچون "انتقال سری" و "خانه امن" و ...به صراحت به این زندان های مخفی پرداختند و فیلم های مستند تکان دهنده ای از شکنجه های غیر انسانی و ددمنشانه در ابوغریب و گوانتانامو برروی اینترنت انتشار یافت. امروزه دیگر به طور علنی گردانندگان رسانه های غرب که اغلب از خانواده های بخصوصی بوده (مانند مورگان و سوروس و مرداک)خود را قدر قدرت معرفی کرده و از اینکه عمدا بسیاری از واقعیات و حقایق را سانسور می کنند ، دفاع می نمایند. امروز، هزاران مسلمان ، فقط به خاطر مسلمان بودن در زندان های غرب بسر    می برند و رسانه های غرب صلیبی / صهیونی به طور مدام و 24 ساعته برعلیه اسلام و مسلمانان به لجن پراکنی و اشاعه وحشت و هراس مشغولند آنچنان که در سال 2007 و در همان مقاله روزنامه واشینگتن پست ، برژینسکی تند رو را نیز به واکنش اعتراض آمیز واداشت.

اما این رسانه ها ، همچنانکه دروغ و فریب را برعلیه اسلام و مسلمانان و به ویژه ام القرای آنان یعنی ایران اسلامی رواج می دهند ، اذهان مردم خود را از حقایق حتی پیرامون خویش دور نگه می دارند.

برای مصداق این ادعا بد نیست بخشی از گفت و گوهایی را که  وب سایت رادیو BBC در فوریه 2007 با  دو تن از شهروندان آمریکایی درباره ایران و اسلام انجام داده ، بخوانید تا دریابید که تبلیغاتی از نوع فیلم های  "بورات" و "دیکتاتور" دیگر حتی برروی خود آمریکایی ها هم تاثیر ندارد. (اگرچه آن زمان این گفت و گو برای تحقیر رسانه های آمریکایی در مقابل رسانه های انگلیسی و به خصوص BBC انتشار یافته بود ولی به نظر می آید این روزها دیگر در وب سایت BBC هم چنین گزارشات و گفت و گوهایی پیدا نشود !)

مصاحبه شوندگان دودختر جوان از کلرادو به نام های جردن و ژانت بوده اند :

 

-ازتو، جردن، از توشروع می کنم. همینکه می گم ایران، چه چیزی به ذهنت می آد؟

-زن ها. زن های اونجا. و داستان هایی که در باره آن ها خوندم.

-چه داستان هایی؟ داستان در باره چی؟

-درباره آموزش، در باره دانشگاه ها.

-خب. بگو تا اونجا که می دونی وضع زن های ایران از نظر آموزش، از نظر تحصیلات دانشگاهی، چطوره.

-خیلی عالی نیست. بخصوص وضع آموزش زن ها خوب نیست.

-می دونی که توی ایران بیشتراز شصت درصد افرادی که می رن دانشگاه دخترهستند؟

-نه. نمی دونستم. اینو نمی دونستم.

-خب. قبل از اینکه با دوستت حرف بزنم چیز دیگه ایی هم داری اضافه کنی؟

-آره. وقتی پرسیدی راجع به ایران چی می دونم دوست داشتم در مورد چیز های بیشتری حرف بزنم. کاش وقتی اسم ایران را آوردی چیزهای بیشتری به ذهنم می آمد. از اینکه آدم نادانی هستم خوشم نمی آد. نمی خوام نفهم جلوه کنم.

-فکر می کنی چراچیز دیگه ایی به نظرت نیومد که بگی؟ چرا اینطوریه؟

-فکر کنم چون تنبلی کرده ام و به اندازه کافی در این باره چیز نخوندم. یه دلیل دیگه هم اینه که به نظرم منابع خبری ما اینجا تو آمریکا آنقدر محدود و یکطرفه ست که بعضی وقت ها فکر می کنی ارزششو نداره که سعی کنی از چیز ها سر در بیاری.

-برای خبر و اطلاعات روزانه بیشتر چه چیز هایی را دنبال می کنی ؟

-کانال های تلویزیونی، کانال های ایالتی اینجا، کلرادو. البته نیویورک تایمزهم که یه روزنامه سراسریه. ولی راستشو بخواین مدتیه بهش نگاه نکرده ام.

-خب. ژانت حالا نوبت توست. حتماٌ وقتی با جردن حرف می زدم فرصت کردی در مورد جواب هات فکر کنی. تو بگو با شنیدن ایران چی به ذهنت میاد؟

-به فکر اسلام می افتم.

-خیلی خب. به فکر اسلام می افتی. راجع به اسلام چه فکری می کنی؟

-من؟ من خسته شده ام از شنیدن این چیز هایی که رادیو و تلویزیون می گن یا توی روزنامه های می نویسن. اینکه اسلام یه دین خشنه. من یه دوست مسلمان دارم. ولی ما دوست های خوبی هستیم.

 

در 22 مارس 2002 هم وقتی خبرنگاری در کالیفرنیا از نوآم چامسکی ، اندیشمند یهودی آمریکایی  پرسید آیا دولت آمریکا بر رسانه های آن نفوذ دارد ، وی این گونه پاسخ داد:

"... پرسش شما شبیه این است که بپرسیم دولت امریکا چگونه جنرال موتورز را مجبور می‌کند که سود بیشتری به دست آورد. دوستان! مطبوعات و رسانه‌های صوتی و تصویری، خودشان کمپانی‌های غول‌آسایی هستند که در عین حال در دیگر کمپانی‌های غول‌آسای دیگر سهم‌های عمده دارند، از این‌رو ناشر و سردبیر چگونه اجازه ‌دهد مثلاً مطلبی به نفع فلسطین و به ضرر امریکا چاپ و منتشر شود. چرا باید انتظار داشت که سیستم رسانه‌ای که خود یک واحد عظیم مالی ـ اقتصادی است و سهامدار بزرگ دیگر شرکت‌های غول‌آسای فراملیتی نیز هست مطالبی افشا و منتشر کند که منافع خودش را در معرض خطر قرار دهد؟ برای نمونه اگر در فروش سلاح‌های مخربی، منافع و مشارکت داشته، چرا باید در معرض دید و قضاوت تمام دنیا قرار بگیرد؟ اسراییل یا ترکیه، پایگاه‌های آمریکا از نظر نظامی، اقتصادی ـ‌ سیاسی هستند، در حالی‌که کردها یا فلسطینی‌ها برای امریکا منشأ منافع اقتصادی ـ سیاسی نیستند، از این‌رو این شرکت‌های بزرگ هستند که نه‌تنها رسانه‌ها را در اختیار گرفته‌اند، بلکه از طریق نفوذ در زمامداران کشور، تصمیم‌ها، طرح‌ها و اقدام‌های دولت را هم زیر سیطره خود دارند..."

 

به مناسبت سالروز میلاد حضرت مهدی صاحب الزمان (عج)

$
0
0

بازجویان ارتش آمریکا

به دنبال ردپایی از منجی موعود

 "...و اینک آخرالزمان" پیش از اینکه عنوان مجموعه ای مستند درباره تاریخچه سینمای غرب و فیلم های آخرالزمانی باشد (که در خرداد و تیرماه 1391به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی از شبکه خبر پخش شد و در فروردین سال 1392 از همان شبکه تکرار گردید) نام بخش پایانی  از سری چهارم  مجموعه راز آرماگدون (پروژه اشباح) و در واقع اسم آخرین قسمت از این سریال مستند ساخته سعید مستغاثی بود که در 4 سری 26 قسمتی در طول سالهای 1387 تا 1390 از شبکه های مختلف سیما پخش شد. در این قسمت که در واقع به نوعی عصاره و حرف اصلی همه 104 قسمت پیشین به نظر می رسید به طور خلاصه به تحرکات ایدئولوژیک و سیاسی غرب صلیبی / صهیونی برای تدارک آخرالزمان و آرماگدون و همچنین ممانعت از ظهور و قیام منجی حقیقی آخرالزمان یعنی حضرت حجت (ع) پرداخته شده بود. در این قسمت برای نخستین بار اسناد تکان دهنده ای از این تحرکات به نمایش درآمد که اظهار نظرات مختلفی را از سوی محافل فکری داخل و خارج کشور به همراه داشت. به مناسبت سالروز ولادت منجی عالم بشریت حضرت مهدی صاحب الزمان (عج) ، بخشی از متن قسمت فوق و اسناد یاد شده را ( که برای نخستین بار در فضای وب منتشر می شود ) را در اینجا به نظرتان می رسانیم:

امروزه دیگر موضوع ترس و واهمة غرب صلیبی/صهیونی از شکل‌گیری یک جنبش عظیم اسلامی در شرق برای همة کسانی که از کمترین اطلاعات و قدرت تحلیل سیاسی برخوردارند، آشکار شده است. موضع گیری امپریالیسم غرب و به خصوص آمریکا در برابر ملل شرق و به ویژه ملت ایران، واقعیتی است که بیش از سی سال توطئه در عرصه‌های سیاسی، اقتصادی، نظامی، رسانه‌ای و امنیتی پشتیبان و مؤید آن است.

این ترس و واهمه در مرتبة اوّل و با عنوان "ترس از واقعه‌ای قریب‌الوقوع" متوجه احتمال شکل‌گیری قدرتی بزرگ با مرکزیت ام القرای جهان اسلام یعنی ایران است؛ آنچه با نهضت امام خمینی (ره) از اوایل دهه 40 خود را به رخ غرب سرمست از سرکوب و سلطه کشید و پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، با لطف و عنایت خداوند تبارک و تعالی ، در وجوه مختلف علمی، اقتصادی، نظامی و سیاسی همة عناصر جذبه و غلبه در خود فراهم آورده است. این در حالی است که رویکرد ظلم ستیزانه و عدالت طلبانه در کنار حمایت بی دریغ از مستضعفان جهان ، از این نهضت و انقلاب ،  نمونه و سرمشقی جاودان برای همه ملل آزادیخواه و استقلال طلب ساخته است.

این هراس غرب صلیبی/صهیونی از اسلام و تداوم انقلاب آن از ایران، در تئوری"برخورد تمدن‌ها"ی ساموئل هانتینگتن و سپس نظریه"پایان تاریخ" فرانسیس فوکویاما به خوبی قابل دریافت است. امّا این انقلاب آن گاه جدی تر خود را نشان داده و سران نظام سلطه را وادار به حرکات دیوانه وار می کند که خود را با عنوان"زمینه ساز  واقعة شریف ظهور منجی موعود در شرق اسلامی" بارز می‌سازد.

کانون های جهان وطن صهیونی بعد از اولین تحرک خود برای تسخیر جهان در جنگ های صلیبی و سپس ساز کردن نخستین زمزمه های مسیحاگرایی صهیونیستی از خلال ماجرای شوالیه های معبد و بوجود آمدن فرقه های نهان روش و مخوفی همچون فراماسونری و کابالا ، در قرن هفدهم با انشقاق مسیحیت و شکل دادن پروتستانتیزم ، این آیین ابراهیمی را با آموزه های صهیونی آمیخته کردند و به طور رسمی از دلش فرقه های مختلف مسیحیت صهیونیستی مانند پیوریتنیسم و کالوینیسم(اسلاف اوانجلیست های امروزی) را بیرون آوردند. از همان لحظه پیدایش فرقه های یاد شده ، این باور را به پیروان شان القاء نمودند که ماموریت و رسالت آنها فراهم کردن زمینه های بازگشت مسیح موعود براساس 2 شرط است؛ اول کوچاندن قوم یهود به سرزمین مقدس فلسطین و برپایی اسراییل بزرگ و دوم بازسازی معبد سلیمان بر خرابه های مسجد الاقصی ( همچنانکه امروز آن را در دستور کار قرار داده اند) و برپایی جنگ آخرالزمان یا آرماگدون تا مسیح موعود (که با آن حضرت مسیح بن مریم علیه السلام متفاوت بوده و مسیح بن داوود نام دارد)حکومت جهانی خود را به مرکزیت اورشلیم و اسراییل برپاسازد. کانون های صهیونی این باور را القاء نمودند که دنیا به سمت چنان جنگی پیش خواهد رفت و پیروان و منتظران مسیح موعود بایستی جهان را برای آن نبرد آخرین آماده سازند.

 از آن پس یعنی از همان قرن هفدهم ، تمامی تلاش و کوشش و طرح و برنامه های  امپراتوری جهانی صهیونیسم و سربازان تازه به خدمت گرفته شده شان یعنی مسیحیان صهیونیست (که در آن زمان هنوز چنین نامی نداشتند) عملی ساختن طرح و برنامه فوق بود و اسناد و مدارک معتبر تاریخی حکایت از آن دارد که مهاجرت گسترده پیوریتن ها به قاره آمریکا اساسا به منظور جستجوی آتلانتیس یا همان سرزمین موعود انجام گرفت و برپایی و تشکیل ایالات متحده، جهت اجرای همان باوری بود که توسط کانون های صهیونی القاء شده بود. به این مفهوم که آنها از همان ابتدای مهاجرت به قاره نو و تشکیل ایالات متحده آمریکا ، این ماموریت را برای آن فرض کردند که بایستی همه برنامه ها و مساعی خویش را در راه بازگشت مسیح موعودشان و در واقع برپایی و گسترش اسراییل بزرگ مصروف دارند. از همین رو هزینه های مسافرت و ماموریت کریستف کلمب و افرادش برای یافتن سرزمین موعود ، توسط همان کانون های صهیونی اروپا پرداخته شد و از همین روست که قتل عام سرخپوستان تحت عنوان پاک سازی کنعانیان اتفاق افتاد و از همین روست که امروز هر رییس جمهور آمریکا در آستانه ورود به کاخ سفید از هر حزب و تفکر و طایفه، بایستی به دیوار اسراییل سر تعظیم فرود آورد.

امروز جریان مسحیت صهیونیستی که هم‌اکنون بزرگ‌ترین کانون قدرت را در آمریکا و اروپا را در اختیار دارند، بر موضوع جنگ آرماگدون و رویارویی نیروهای خیر و شر در فلسطین اشغالی پای می فشرند و همواره نوک تیز حملات خود را متوجه جریان فکری مهدوی و موعودگرا ساخته و با ارائة تصویری غیرواقعی، ترسناک، ضدّ بشر و تروریستی سعی در بسیج همة قوای سیاسی، اقتصادی و نظامی خود علیه حرکت مهدوی و مرکز آن یعنی  ایران اسلامی کرده است. اینک همه نیروی رسانه ای و تبلیغاتی خود در سراسر جهان و در هر رنگ و لباس و شکل به میدان فراخوانده اند تا بر علیه این حرکت مهدوی و امام آن ، لجن پراکنی کرده ، شبهه اندازی نمایند و با القابی همچون دجال و ضد مسیح و آنتی کرایست و باعث جنگ جهانی سوم معرفی کنند. در حالی که خود با کسب اطلاعات وسیع و از طریق منابع گسترده ، بیش از هر کس و گروهی ، به حقانیت و حقیقت آن باور داشته و دارند. از همین رو بود که در زمان حاکمیت جورج دبلیو بوش کمیسیونی به ریاست وی و شرکت کارشناسان خبره سازمان CIA ، برای شناسایی حضرت صاحب‌الزمان(ع) و فرهنگ مهدوی جاری میان شیعیان تأسیس و راه‌اندازی شد.

مستندات زیادی وجود دارد که اثبات می‌کند مأموران امنیتی و نظامی آمریکایی و انگلیسی در پوشش‌های مختلف، طی یکی دو دهة اخیر در پی شناسایی جریان فرهنگ مهدوی، فعالان این حوزه و کسب اخبار احتمالی از محل استقرار، زندگی و آمد و شد حضرت مهدی صاحب‌الزمان(ع) بوده‌اند. دستگیری برخی چوپانان بینوای عراقی از میان صحاری، بازجویی ویژه از برخی دستگیرشدگان مانند بازجویی از مرحوم شیخ راغب حرب، گزارش‌های مستند تهیه شده توسط برخی خبرنگاران از مسجد مقدس جمکران و برخی مؤسسات فرهنگی مهدوی تنها نمونه‌هایی از این ماجرای دور و دراز است.

چند سال پیش و در بحبوحة جشن میلاد حضرت صاحب‌الزمان(ع) در نیمة شعبان، ناگهان سر و کلّة یکی از مشاوران و بازجویان ارتش آمریکا که به دلیل تسلطش به زبان عربی و تخصصش در حوزة فرهنگ مهدوی و موعودگرایانه مشهور است در ایران پیدا شد. "تیموتی فرنیش" Timothy Furnish زبان‌شناس و بازجوی مسلط به زبان عربی، عضو Army Intelligence یعنی اطلاعات ارتش آمریکا در ایران حضور یافت، مقالة ارسالی خود را که به اقرار خودش پوششی برای حضور آزاد و رسمی‌اش بود قرائت کرد، به مسجد مقدس جمکران رفت، عکس و گزارش تهیه کرد و  پس از بازگشت به آمریکا در وبلاگش ، خود را یک "یانکی محافظه‌کار در بارگاه خمینی" معرفی کرد.

تیموتی فرنیش به اعتراف خودش در وبلاگ رسمی اش عضو ارشد بخشی از ارتش ایالات متحده است که مسئول جمع‌آوری اطلاعات تاکتیکی و عملیاتی استراتژیک دقیق و مرتبط در سطح فرماندهان ارتش آمریکا به شمار می آید. پست دوم او در ارتش ، جانشین کشیش یا chaplain candidate است. وی پیش از این در کتابی با عنوان "مقدس‌ترین جنگ‌ها" از مهدی‌های اسلامی، جهاد و اسامه بن لادن سخن به میان آورده بود. مصاحبه‌های او را در برخی سایت‌های اینترنتی می‌توان مطالعه کرد.

 

به این ترتیب می توان به عینه مشاهده کرد که باور دشمنان قسم خورده حضرت حجت(ع) به حضور ایشان ، بسیار بیش از برخی ما شیعیان است که خود را منتظر حضرت به شمار می آوریم . اما قیام مهدی صاحب الزمان در آینده ای نزدیک ، حقیقتی انکار ناپذیر است که امروز تمامی هیمنه و شاکله امپراتوری جهانی صهیونیسم را با همه قدرت و قوا ، به لرزه درآورده و در مقابل مایه تسکین و آرامش دل مستضعفان و آزادیخواهان دنیا گردیده است. چراکه این وعده الهی است ، حتی اگر سراسر سپاه کفر و شرک آن را برنتابند و همه کید و مکر و نیرنگ خویش را برای جلوگیری از آن ظهور و قیام مقدس به کار گیرند.

نگاهی به اکران فصل بهار 1392

$
0
0

 

توهم شبه روشنفکری +

 

تجاهل  فیلمفارسی

 

وقتی در سال 1356 برخی تولید کنندگان و تهیه کنندگان آن روز سینمای ایران پس از جلسات متعدد و رایزنی های مختلف ، به طور رسمی سینمای ایران را  ورشکسته اعلام کردند ، برای علل این ورشکستگی ، تحلیل ها و دلائل بسیاری مطرح شد. اما آنچه بیش از هر دلیلی براساس شواهد و اسناد متقن و تردید ناپذیر ، منطقی و عقلانی می نمود ، این بود که مخاطب سینمای ایران دیگر دو روی ثابت این سینما یعنی فیلمفارسی و فیلم شبه روشنفکری ( موسوم به موج نو ) که نزدیک به نیم قرن به انحاءمختلف آن را در چنبره خود گرفته بودند، برنمی تابد. خصوصا که در آن روزها، آرام آرام  نسیم انقلاب اسلامی به مشام می رسید و اساسا افق و چشم انداز تازه ای را در برابر افکار و اذهان می گشود که با آنچه تا آن روز در فیلم های فوق الذکر القاء می شد ، ماهیتا متفاوت بود.

سال بعد ، انقلاب اسلامی به لطف الهی و رهبری حضرت امام خمینی (ره) و مجاهدت خستگی ناپذیر مردم ایران به پیروزی رسید و فصلی نوین در فضای سیاسی ، فرهنگی این مملکت آغاز شد. از آنجا که مهمترین ویژگی انقلاب اسلامی ، وجه فرهنگی آن بود ، ویژگی های تازه ای در عرصه فرهنگ و هنر این مرز و بوم مطرح شد که همه از باورها و اعتقادات اسلامی و دینی مردم نشات می گرفت. همین باورها و اعتقادات بود که ارزش های تازه ای در زندگی مردم ایجاد کرد. ارزش هایی که با آنچه پیش از این اصالت داده می شد،تفاوت های ماهوی داشت. همین ارزش های نوین بود که نظام جدیدی را برگرفته از اصول و آرمان های قرآنی براین کشور حاکم نمود و همین ارزش ها بود که ملت ایران را به مدت 8 سال در مقابل تجاوز کلیت نظام سلطه ، مقاوم و پیروز حفظ کرد و همین ارزش ها بوده و هست که تا امروز این ملت را در برابر تمامی توطئه ها و باج خواهی ها و شرارت های سلطه گران جهانی ، پایدار نگاه داشته است.

اما علیرغم تمامی این نقاط قوت ، متاسفانه اغلب مسئولین فرهنگی و هنری پس از انقلاب ، آنچنان که باید و شاید نتوانستند عمق این ارزش ها و نقش آنها را در شکل دهی هنر و فرهنگ انقلاب اسلامی درک نمایند و براین تصور ماندند که گویا فقط نقش بستن نام و عنوان انقلاب و نظام اسلامی بر هنر مملکت ، با هر محتوا و ساختاری ( ولو همان فرم و محتوای پیش از انقلاب ) ، هنر انقلاب را ترسیم خواهد کرد. این در حالی بود که حضرت امام خمینی ( ره) در منشور هنر انقلاب که در شهریور ماه 1367 برای هنرمندان صادر کردند ، به روشنی خصوصیات و ویژگی های هنر انقلاب را برشمردند که بارزترین آنها ، استکبار ستیزی و حمایت از مظلومین و مستضعفین بود ولی غافلا یا عامدا برخی مسئولین هنری و دست اندرکاران سینمایی ، آن را ندیده گرفتند و از همه پیام های امام راحل درباره هنر و سینما ، به طور ناقص به جمله ای از سخنرانی ایشان در هنگام ورودشان به میهن به تاریخ 12 بهمن 1357 بسنده کردند که "...ما با سینما مخالف نیستیم ، با فحشا مخالفیم..."

اما واقعیت فراتر از توهمات و سلایق آن مدیران و مسئولین عمل کرد و ادامه روند سینمایی که یک بار ورشکسته شده بود ، همچنانکه در سال 1356 مردم را از سینما فراری داد، امروز هم مخاطبانی را که سالهاست با ارزش های انقلاب اسلامی عجین شده اند ، گریزان ساخت و از همین روست که سینمای ایران سالهاست دچار بحران تماشاگر است. متاسفانه اغلب مسئولین هنری و به خصوص متولیان سینمای پس از انقلاب ، تحلیل درستی از شرایط و پس زمینه ها و ریشه های فراز و فرود سینمای طاغوت نداشتند و با برداشت و دریافت نادرست ، به نوعی همان وجوه سینمای پیش از انقلاب را متاسفانه در سینمای انقلاب ( البته با آب و رنگ جدید ) دنبال کردند . به این معنی و مفهوم که در ابتدای انقلاب و تا یک دهه تقریبا همان سینمای شبه روشنفکری را با عنوان سینمای نوین ایران شاهد بودیم و سپس نظاره گر فیلمفارسی با نام سینمای بدنه شدیم ، بدون آنکه ارزش ها و باورهای انقلاب اسلامی کمترین نمودی در جریان اصلی این سینما داشته باشد. ضمن اینکه به هیچوجه منکر تلاش ها و کوشش های صادقانه برخی فیلمسازان و سینماگران متعهد و مستقل و همچنین بعضی مسئولین انقلابی در جهت تحقق سینمای انقلاب اسلامی و ساخت فیلم هایی در تراز این انقلاب ، نیستم که  قطعا نتایج درخوری هم داشته است.

به نظر می آید بار دیگر اکران نوروز و فصل بهار امسال ، تکرار نتیجه ای را نمایاند که 36 سال پیش پاسخ منفی خود را دریافت داشته بود و برهمین اساس سینمای آن روز ایران را ورشکسته اعلام کرد  و در طول این سالها نیز بارها و بارها همین نتیجه را به منصه ظهور رسانده است.

اکران نوروز و بهار 1392 بار دیگر این نتیجه برای برخی دست اندرکاران این سینما که همچنان بر آزمودن آزموده های خطا اصرار می ورزند، موکد گرداند که تماشاگر و مخاطب سینمای ایران از فیلمفارسی و سینمای شبه روشنفکری گریزان است و در واقع همین دو عامل ( همان عواملی که سینمای پیش از انقلاب را ورشکسته کردند ) موجب گریز تماشاگر از سالن های سینما شده است.

به سیاق این سالها بازهم در اکران نوروز و بهار سال 1392 برخی فیلم ها به طور مشخص همان وجوه بارز فیلمفارسی از یک سو و سینمای شبه روشنفکری را از دیگر سو نمایش دادند و از قضا همین فیلم ها ، با کمترین استقبال تماشاگر و سینماروها مواجه شدند.

در میان 5 فیلم اکران نوروزی ، دو فیلم "قاعده تصادف "(با همان خصوصیات سینمای شبه روشنفکری البته به لحاظ ساختاری و محتوایی، بسیار نازل تر از آثار معمول این نوع سینما ) پس از 45 روز نمایش در تهران با فروش تنها 270 میلیون تومانی مواجه شد.( در حالی که 3 فیلم "رسوایی" و "حوض نقاشی" و "تهران 1500" به فروشی میلیاردی دست یافتند ) و همچنین فیلم "رژیم طلایی" (با دارا بودن عناصر فیلمفارسی و البته بسیار سخیف تر از آثار معمول این نوع فیلم ) در طول یک ماه ، با فروش حدود 500 میلیون تومان ، در کف اکران نوروزی قرار گرفت. یعنی با یک ضرب و تقسیم ساده ، براساس میانگین قیمت بلیط و همچنین میزان جمعیت تهران ، نتیجه می شود به ترتیب 5/0 درصد و 1/1 درصداز جمعیت پایتخت دو فیلم فوق را تماشا کرده اند! (بهتر است سراغ تماشاگران شهرستانی نرویم که وضع خرابتر است )!

این در حالی است که دیگر آن بهانه های سال گذشته مبنی بر دخالت گروههای غیر مسئول در اکران آزاد و فشارهای بیرون حیطه سینما بر نمایش عمومی آنها و عدم اکران بعضی فیلم ها در برخی سینماها و یا فضای ناامن در اکران و ...وجود نداشت و از قضا هر دو فیلم هم از تبلیغات سخاوتمندانه تلویزیونی برخوردار بودند به علاوه اینکه برنامه " هفت " بدون حضور منتقد مخالف ، چندین بار و در زمان های طولانی از کیسه بیت المال به تبلیغ برای دو فیلم مذکور پرداخت. (معمولا برای نقد و بررسی فیلم های دیگر ، منتقد مخالف و نظرات مخالف نیز دعوت می شوند.)

این در حالی بود که فیلم "قاعده تصادف" به طور شگفت انگیزی مورد حمایت مدیران سی و یکمین جشنواره فیلم فجر نیز قرار گرفت و انواع و اقسام جوایز مردمی و غیر مردمی به سویش روانه شد که  با آن تبلیغات حیرت انگیز برای کسب آراء و جایزه مردمی جشنواره ، دیگر امر بر خود سازندگان فیلم نیز مشتبه شد که گویا در زمان اکران فیلم ، همه مردم حداقل در تهران برای دیدن فیلم ، سرازیر خواهند شد و گیشه ها را تسخیر خواهند نمود!!! اما چنین توهمی هرگز و حتی به شکل درصد کوچکی از واقعیت نیز تحقق پیدا نکرد!!

سازندگان فیلم مدعی بودند که با تحقیقات فراوان به دردها و مشکلات جوانان امروز پرداخته اند ولی گویا آن تحقیقات مفصل ، تنها از طریق کتاب های کهنه و روزنامه های رنگ و رورفته آرشیوی انجام گرفته بود یا دوستان برای انجام تحقیقات به قول آن فیلمساز محترم ، فقط به دور و بر خود نگاه کرده بودند! چراکه جوانان امروز به جز تعداد بسیار معدود ( که آمار آن ذکر شد ) از نگاه فیلمساز به قشر خود استقبال نکردند. این یک واقعیت تردید ناپذیر است. به نظرم هر نوع برداشت و تعبیر و تفسیر دیگری از آمار و حقایق موجود توسط سازندگان فیلم ، جز بر توهم آنها ، نخواهد افزود!

اما فیلم دیگری که پس از اکران اول نوروزی در فصل بهار اکران شد و برخلاف پیش بینی های سازندگانش ، دچار شکستی فاحش در جذب تماشاگر گردید ، فیلم پر مدعای "برف روی کاج ها" بود که آن هم در جشنواره فیلم فجر سال 1390 ، گویا جایزه مردمی جشنواره را از آن خود کرده بود. جایزه ای که همواره از سوی سازندگان فیلم ، به استقبال پر شور مردمی تعبیر شد!! آنها هم اینگونه دچار توهم شده بودند که با اکران فیلم یاد شده، صف های طویل در مقابل سینماها بسته می شود و شاید درهای سینماها توسط حاضرین این صف ها از جای کنده خواهد شود!!!

اما پس از یکماه نمایش فیلم یاد شده در تهران ، تنها 540 میلیون تومان رقم فروش آن ثبت گردید. یعنی بازهم با اطلاع از میانگین قیمت بلیط و میزان جمعیت تهران و یک ضرب و تقسیم ساده می توان دریافت که کمتر از 2/1 درصد مردم تهران برای تماشای فیلم "برف روی کاج ها" به سینماها رفتند! آخرین آمار تولید کنندگان فیلم یاد شده پس از دو ماه نمایش در تهران 740 میلیون تومان فروش است که تعداد تماشاگران آن را کمتر از 5/1 درصد جمعیت تهران نشان می دهد!! حتی با آخرین رقمی که از سوی تهیه کننده اعلام شده یعنی  فروش 955 میلیونی در کل ایران ، با یک تقسیم ساده به میانگین قیمت بلیط ، با خوشبینی کمتر از 370 هزار نفر از کل جمعیت ایران را به عنوان تماشاگر فیلم نشان می دهد یعنی چیزی حدود نیم درصد!!!

به زبان ساده تر 5/99 درصد از جمعیت ایران ، بیننده فیلم "برف روی کاج ها نبوده اند!! حتی اگر تعداد واجدین شرایط حق رای یعنی رقم 50 میلیون نفر را به عنوان تماشاگران بالقوه فیلم لحاظ کنیم ، بازهم با رقمی معادل 8/0 درصد مواجه هستیم!! ( فیلم های هم اکران آن همچون "رسوایی " که اثری متوسط هم به شمار می آید ، 4 تا 5 درصد یعنی تا 6 برابر عملکرد فیلمی مانند "برف روی کاج ها" یا "قاعده تصادف" و یا "رژیم طلایی" ، مردم را به سوی خود جلب کرده اند).

معنی و مفهوم این عدم استقبال به زبان ساده تر این است که آنچه از نگاه سازندگان فیلم "برف روی کاج ها" به عنوان مشکلات و معضلات اجتماعی مردم قلمداد می شود و با بیانی به شدت شعاری و سطحی سعی در حقنه کردن آن دارند ، در حقیقت معضل و مشکل اجتماعی اکثریت قریب به اتفاق مردم ایران نیست. آقایان دچار توهم شده اند و یا به قول کارگردان محترم فیلم در کنفرانس مطبوعاتی بعد از فیلم در جشنواره فجر ، تنها به پیرامون خود نگریسته اند!!

آقایان گرامی، مقوله خانواده و همسر داری در سنت و آیین دینی و ملی این ملت آنچنان حرمت دارد که حتی در دوران طاغوت و در آن غوغای فیلمفارسی ، نیز جرات هتک آن را نداشتند. اینکه درصد کوچکی از جامعه ما حدود 150 سال است درگیر برخی معضلات ناشی از هجوم تجدد وارداتی به زندگی آرام و سنتی جامعه ما شده ( که متاسفانه شما و همفکرانتان از همین ریشه یابی ساده غافل هستید ) را بخواهیم به بخش وسیعی از این جامعه گسترش دهیم ، بی انصافی و حتی توهین آشکاری است که مردم آن را تحمل نمی کنند و البته بزرگوارانه اعتراض خود را با عدم استقبال از فیلم یاد شده ابراز می کنند.

این درحالی است که فیلم "برف روی کاج ها " هم علیرغم موضوع و محتوایی برخلاف ارزش ها و باورهای اکثریت قریب به اتفاق مردم ( که می توان با اغماض حتی آن را از رقم تماشاگران فیلم هم دریافت ) بارها و بارها در رسانه ملی ، تبلیغ شد و بازهم از کیسه بیت المال حتی در برنامه "هفت" پس از در واقع یک "رپرتاژ آگهی" ناشیانه برای آن (در هفته دیگر ) تهیه کننده فیلم به بهانه موضوع "بخش خصوصی در سینما"، جلوی دوربین نشست و بازهم بدون حضور منتقد از فیلمش دفاع کرد. (وقتی در یک به اصطلاح میزگرد در مقابل یک مخالف ، دو موافق و در بعضی موارد با اضافه شدن مجری برنامه، 3 موافق بنشینند و با ادبیاتی تهاجمی، مخالفین فیلم را منکوب کنند، چه عنوانی به جز "رپرتاژ آگهی" بر آن میزگرد می توان گذارد؟! بخش بازرگانی سازمان صدا و سیما باید قضاوت نماید!! وقتی تهیه کننده فیلم مذکور پس از آن رپرتاژ آگهی  بازهم در به اصطلاح میزگردی دیگر همراه تهیه کننده ای موافق و بدون هیچ مخالف ، البته با همراهی مجری برنامه ، به محدودیت های کاذب تولید فیلم هایی از قبیل "برف روی کاج ها" بپردازد و آن را یک طرفه نقد کرده و سپس به قاضی برود ، چه نام دیگری جز پروپاگاندای رسانه ای می توان بر آن نهاد؟!!)

اما برخلاف آنچه جوایز جشنواره فیلم فجر در مورد فیلم هایی مانند "قاعده تصادف" و "برف روی کاج ها" نشان دادند و به توهم استقبال مردمی دامن زدند و علیرغم همه تبلیغات تلویزیونی و پروپاگاندا و رپرتاژ آگهی های برنامه "هفت" ، همچنان مردم ( یعنی همان هایی که مرتب سازندگان چنین فیلم هایی و چنان برنامه هایی از آنها دم می زنند ) ، به فیلم های یاد شده پاسخ منفی دادند، چراکه برخلاف عقاید و باورهایشان ، سبک زندگی ضد اسلامی و غیر ایرانی را القاء می کردند. چراکه برخلاف ادعای سازنده فیلم "قاعده تصادف" ، جوانان فیلم یاد شده را از جنس خود نمی دیدند. همچنانکه آن زن و مرد خیانتکار فیلم "برف روی کاج ها" از جنس این مردم نبودند. مردمی که برایشان حرمت خانواده و پدر و مادر و همسر، ریشه در دین و هویت و ریشه های تاریخی شان دارد و آنها نمی توانند بی بند و باری ها ، لاابالی گری و نگاه همذات پندارانه به تخریب خانواده را در فیلم هایی مانند "قاعده تصادف" و برف روی کاج ها" را بربتابند. دوئل خیانتکارانه و به اصطلاح تلافی روابط نامشروع همسر با ارتباط نامشروع متقابل ، حتی در مبتذل ترین فیلم های آمریکایی و اروپایی نیز به آسانی پذیرفته نمی شود. همچنانکه ابتذال موضوعی و ساختاری فیلمی مانند "رژیم طلایی" که علیرغم ادعاهای غلاظ و شداد تهیه کننده مبنی بر عمل به خواست مردم ، حتی با فرم دلقک مآبی و کمدی سطحی و شوخی های کوچه بازاری هم نتوانست ولو ساده پسند ترین اقشار را نیز جلب نماید!!  

دیگر امروزه چنگ زدن به دلائلی مانند اینکه با "چنین مدیریتی در سینما ، بهتر از این نمی توانستیم بسازیم" یا "همین هم که ساختیم ، شاهکار بود" و یا بهانه های دیگری همچون فصل نامناسب و بازی های فوتبال و مسئله انتخابات و وضعیت امتحانات و ...(به قول آن تبلیغ قدیمی تلویزیونی " چرا در گنجه بازه ، چرا پیرهنت درازه ، بچه اون پیرزنه چرا گرامافون می زنه ..." ) جز نق نق های کودکانه ای بیش به نظر نمی رسد. چراکه در شرایطی بدتر از این ، فیلم هایی بوده اند که مورد استقبال مخاطبین گسترده ای قرار گرفته اند.

از طرف دیگر اتخاذ سیاست فرار به جلو و اظهار جملاتی مثل : " ما همین فروش را پیش بینی می کردیم" و "چنین استقبالی بی نظیر بود" و "اصلا از تماشاگر فهیم ایرانی همین انتظار می رفت" و "این فروش نشان داد ما درد مردم را گفته ایم" و ...  از آن نوع جملات مربیان شکست خورده ولی غوغاسالار فوتبال است که در مصاحبه مطبوعاتی پس از بازی سعی دارند خود را به قول معروف به کوچه علی چپ بزنند و همه چیز را تحت اختیار نشان دهند!!!

مخلص کلام ، واقعیتی که از همه آمارها و شواهد و مستندات برمی آید ، این است که آقایان شما در زمینه جذب مخاطب سینمای ایران باختید! شما نشان دادید که نه مخاطب و ذائقه مردم را می شناسید ، نه مشکلات و معضلات اجتماعی و نه درد جوانان این ملک را درک می کنید.

براساس آنچه گفته شد به نظر می آید که در کنار مدیریت ناکارآمد و غلط سینمایی امثال چنین فیلم هایی، محور اصلی گریز تماشاگر از سینمای ایران شده است. چنانچه امروزه حتی موفق ترین فیلم های این سینما ، بیش از 3-4 میلیون از جمعیت ایران را جلب نمی کنند. یعنی در واقع به دلیل تسامح و تساهل اغلب مسئولین و متولیان سینمای ایران در طول حداقل 25 سال پس از جنگ  تحمیلی ، بیش از 70 میلیون نفر از اهالی این سرزمین ، عطای این سینما را به لقایش بخشیده اند. به نظرم بهانه هایی مثل کمبود یا غیراستاندارد بودن سالن های سینما یا محدودیت های ساختاری و یا کمبود بودجه و مانند آن ، تنها بهانه هستند برای عذر بدتر از گناه تولیدکنندگانی که هنوز در فضایی دیگر سیر می کنند و نتوانسته اند تاثیر گفتمان انقلاب اسلامی را بر تغییر نگرش و سبک زندگی مردم دریابند. عدم استقبال مخاطب از این فیلم ها به دلائل فوق تنها یک فرافکنی نخ نما شده و کلیشه ای است . زیرا که زمانی در همین سینما و با همین سالن ها ( و البته پیش از دایر شدن دهها پردیس مدرن سینمایی که امروز در اختیار اکران فیلم ها قرار دارند ) فیلمی همچون "عقابها" در زیر بمباران دشمن بعثی ، نزدیک به 30 درصد جمعیت تهران را به سالن های سینما کشاند. ( مقایسه کنید با درصد مخاطبین فیلم هایی مانند "قاعده تصادف " یا "برف روی کاج ها" و یا "رژیم طلایی" ...مضحک نیست؟!!!)

اما واقعیت دیگری که اکران بهار 1392 بار دیگر مورد تاکید قرار داد ، این بود که صرف تاکید بر آرای به اصطلاح مردمی در جشنواره فیلم فجر و کسب جایزه سیمرغ بلورین مردمی این جشنواره توسط یک فیلم نمی تواند ملاک کسب موفقیت آن فیلم در اکران عمومی باشد. به هرحال مخاطب جشنواره ای ، مخاطب خاصی است که در شرایطی خاص به دیدن مجموعه فیلم هایی می رود که هم آن شرایط خاص با موقعیت اکران عمومی یک فیلم متفاوت است و هم سلیقه آن مخاطب که مشتری جشنواره ای یا جشنواره رو محسوب می شود با سلیقه عموم مردم فاصله دارد. چنانچه هر دو فیلم "برف روی کاج ها" و "قاعده تصادف" در دوره های 30 و 31 جشنواره فیلم فجر ، سیمرغ جایزه مردمی را دریافت داشتند ولی حتی از موفقیت نسبی تجربه جدید انیمیشن "تهران 1500" با همه چالش های مقابلش با فاصله چشمگیری ، عقب ماندند. (انیمیشن "تهران 1500" به هر حال برای مخاطب سینمای ایران ، یک آزمون تازه به حساب می آید و اساسا مخاطب این سینما مانند مخاطب سینمای غرب ، هنوز به انمیشن های بلند داستانی اعتماد و عادت نکرده و نخستین تحربه های خود را طی می کند ).

قبلا نیز این موضوع آزموده شده بود و مثلا فیلمی همچون "فرش باد "، صرف نظر از قوت و ضعفش ، علیرغم دریافت سیمرغ بلورین و کسب آرای مردمی ، در اکران عمومی سال 1382 حتی برای درآمد چند صد هزارتومانی به آگهی و بیانیه و دعوت و خواهش و تمنا از تماشاگران برای دیدن فیلم متوسل شد!!

به بهانه نمایش آخرین فیلم محسن مخملباف ، "باغبان"

$
0
0

 

صلح طلبی بهایی در دوربین مخملباف !


در خبرها آمده بود که محسن مخملباف ، فیلمی به نام "باغبان" جلوی دوربین برده که قرار است از 4 جولای در جشنواره اورشلیم اسراییل به نمایش درآید. فیلم به سبک و سیاق برخی آثار مخملباف مثل "تست دمکراسی" با حضور و شرکت خود مخملباف ساخته شده که در کنار پسرش  میثم ، آن را بازی و فیلمبرداری و کارگردانی و تدوین و تهیه کرده است.

داستان فیلم از این قرار است که یک فیلمساز ایرانی و پسرش ( محسن مخملباف و میثم ) برای تحقیق درباره‌ی بهائیت  به اسرائیل سفر می‌کنند. گفته می شود پیروان این فرقه از سراسر جهان به شهر حیفا در اسراییل می‌آیند تا در باغی که مرکز این فرقه است، خدمت کنند و از طریق کار در طبیعت گویا خود را صلح‌طلب بار بیاورند!

فیلم نشان می دهد فیلمساز پدر (مخملباف) از طریق همراهی و گفتگو با باغبانی که در باغ های بهایی کار می کند ، در می‌یابد که افکار او و فرقه اش با افکار صلح طلبانه و به دور از خشونت کسانی چون گاندی و ماندلا شباهت دارد در فیلم "باغبان" برای پدر این سوال مطرح می‌شود که اگر نگاه دینی اصلاح طلبانه‌ای در ایران وجود داشت، آیا حکومت ایران امروز، هنوز به دنبال ساخت بمب اتمی می‌رفت؟! ( انگار مخملباف حتی در جزییات فیلم هم سعی نموده که نظر اسراییلی ها را تامین کند ، چراکه امروزه حتی بسیاری از کارشناسان محافظه کار و تندروی آمریکایی و انگلیسی هم باوری به ساخته شدن بمب اتمی در ایران ندارند ، چنانچه چندی پیش 16 سازمان اطلاعاتی آمریکا گزارشی انتشار دادند که در ایران حتی تصمیم سیاسی برای انجام چنین کاری وجود ندارد ! )

در واقع فیلم "باغبان" روایت سفر پدر و پسری فیلمسازست که برای تحقیق درباره یک فرقه به نام بهاییت، به اسراییل و به باغ های بهایی سفر می کنند و با یک باغبان بهایی و چند بهایی دیگر آشنا می شوند . پدر گویا سرخورده از همه ادیان و آیین های الهی (که به نظر وی خشونت طلب هستند) هنوز امیدوار است که دینی پیدا شود که بتواند راهی برای پیشبرد صلح و مهربانی در جهان ارائه دهد اگرچه پسرش مخالف این نظر و دیدگاه اوست. پدر خوش بین ، مفتون خشونت پرهیزی باغبان بهایی و باغش می شود و پسر تلاش می کند پدر را هشدار دهد. اما پدر که آداب باغبانی آموخته، دوربینش را می کارد و به آن آب می دهد! (به نظر می آید سینمای شعاری و سطحی مخملباف از "توبه نصوح" تا امروز کوچکترین تغییری نکرده و همچنان سرشار از شعر و شعار است چنانچه کلیت ساختار فیلم را جدل و گفت و گوی پدر و پسر فیلمساز با جملات و کلمات و عباراتی به شدت شعاری و به اصطلاح گل درشت تشکیل می دهد که برروی نماهایی شبه مستند از گوشه و کنار باغ بهایی قرار گرفته و به گونه ای فوق آماتوری ، کلمات و عبارات فوق را ترجمه می کند!!)

بقیه فیلم به لحاظ تصویری حاصل چند مصاحبه با پیروان فرقه بهایی، تصاویر آرشیوی و همچنین صحنه هایی از باغ های بهایی در"حیفا " است.

چقدر این صحنه های فیلم "باغبان" با صحنه هایی از فیلم "تست دمکراسی" مخملباف از مجموعه "قصه های جزیره"  شبیه است که در آن فیلم می خواست با همین زبان شعاری به تبلیغ مثلا اصلاح طلبی و حزب مشارکت بپردازد و دوربینش را به جلسات سخنرانی و کنفرانس این حزب می برد.

به هر حال در فیلم "باغبان" ، محسن مخلمباف به عنوان یک فیلمساز  به شیوه ای کاملا غیر هنری و ضد سینمایی با شعارهای تصویری و کلامی کلیشه ای 30-40 سال پیش ،  به تبلیغ و پروپاگاندای نخ نما شده و جاهلانه برای فرقه ای می پردازد که امروز حتی در دنیای غرب به دلیل وابستگی های دیرینش با رژیم صهیونیستی ، مورد تنفر آزادیخواهان و روشنفکران قرار دارد.

بدون اینکه بخواهم به نقد و تحلیل فیلم "باغبان" بپردازم یا راجع به مسیر فاجعه بار شخصی به نام محسن مخملباف بنویسم که چگونه از "توبه نصوح" و "استعاذه" و "دو چشم بی سو" به "سکس و فلسفه" و "فریاد مورچه ها" و بالاخره تبلیغ برای فرقه ضاله بهاییت با حمایت های رژیم ضد بشری اسراییل رسید ، تنها به بهانه ادعایی که مخملباف ( البته براساس دستورالعمل رژیم صهیونیستی) در فیلمش درمورد صلح طلبی فرقه ضاله بهاییت نموده براساس اسناد و مدارک خود این فرقه و برخی مستندات منتشره از سوی مراکز اسنادی غرب ، به بخش کوچکی از آنچه اعضای این فرقه در تاریخ ایران و در حق مردم این سرزمین انجام داده اند ، می پردازم.

آنچه در این باب می آید ، بخش هایی از قسمت های 20 و 21 مجموعه مستند "راز آرماگدون 4 : پروژه اشباح" است که به نویسندگی و کارگردانی سعید مستغاثی و تهیه کنندگی رضا جعفریان در زمستان 1389 از شبکه خبر پخش شد و پس از آن نیز از شبکه های جام جم ، مستند و ...بازپخش شد.

 

فرقه بهاییت از زمانی که در بستر تاریخ معاصر این سرزمین شکل گرفت، همگام و همپای سایر سازمان ها و فرقه های استعماری و صهیونیستی مانند فراماسونری ، در خیانت به مردم ایران و تخریب و ویرانی و همچنین فروش منابع مادی و معنوی این سرزمین  نقش مهمی را ایفا کرد.

در حالی که همواره مسئولان و رهبران بهاییت مدعی عدم دخالت در سیاست شده اند اما گویا که این "عدم دخالت" ، تنها در جهت میدان دادن به مانورها و عملیات استعماری کانون های صهیونیستی بوده است ولی درمواردی که میدان مانور کانون های فوق، تنگ شده ، صریحا معروف ترین عوامل خویش را به نفع آنها وارد میدان کرده تا فضای مورد نظر را بوجود آورند.

از جمله این موارد باید به وقایع مشروطیت اشاره داشت که عناصر شناخته شده بهاییت و فرقه همزادش یعنی ازلیت ، همراه با عوامل فراماسونری در تشکیل انجمن های به اصطلاح مخفی دوران مشروطه  و انحراف نهضت مردمی عدالتخانه به مشروطیت انگلیسی حضوری جدی و تعیین کننده داشتند. یکی از همین انجمن های مخفی  به نام انجمن بین الطلوعین که بعدا به "انجمن مخفی دوم" تغییر عنوان داد، پس از مشروطه با عضویت بهاییانی همچون اسدالله خان ابوالفتح‌زاده (سرتیپ فوج قزاق)، ابراهیم خان منشی‌زاده(سرتیپ فوج قزاق)و محمدنظرخان مشکات‌الممالک در رابطه با شبکه صهیونیستی اردشیر جی ریپورتر و تشکیلات فراماسونری قرار گرفت و از درونش کمیته تروریستی مجازات بیرون آمد که در ناامن و آشفته ساختن فضای جامعه ایرانی پس از مشروطه و زمینه سازی به قدرت رسیدن دیکتاتوری رضاخان سهم به سزایی داشت.

بخشی از نامه تجلیل گرانه و دعای خاضعانه عباس افندی ( عبدالبهاء) از سران فرقه بهاییت درباره جرج پنجم پادشاه انگلیس که نقش مهمی در شکل گیری این فرقه و سپس حمایت از سازمان های تروریستی صهیونی و تاسیس رژیم اسراییل داشت

 

مشارکت در به حاکمیت رساندن رژیم پهلوی به عنوان راه حل کانون های صهیونیستی جهت زمینه سازی برپایی اسراییل در خاورمیانه و تبدیل ایران به حامی استراتژیک این رژیم از طریق شناسایی عامل خودفروخته و بی سوادی مانند رضاخان و کودتای 1299 ، اقدام ضد ملی و ضددینی دیگر فرقه بهاییت بود که نقش آنها را در تاریخ خیانت به این سرزمین پررنگ تر می سازد.

اسناد و مدارک‌ تاریخی‌ حاکی‌ است‌ که محفل‌ بهائیت‌ در ایران، مدتها پیش‌ از کودتای‌ صهیونی / انگلیسی سوم‌ اسفند 1299، توسط‌ مهره نشاندار خویش: حبیب‌‌الله‌ عین‌الملک‌ (پدر هویدا نخست‌‌وزیر مشهور عصر پهلوی)، رضاخان‌ را کشف‌ و برای‌ انجام‌ کودتا به‌ سرجاسوس‌ بریتانیا در ایران‌ (سر اردشیر ریپورتر) معرفی‌ کرد.

تصویر اعطای مدال شوالیه گری دربار بریتانیا توسط ژنرال آلنبی انگلیسی به عباس افندی ( عبدالبهاء ) سرکرده فرقه بهاییت به پاس خدمات بی شائبه او به امپراتوری بریتانیا پس از جنگ جهانی اول !!

 

حبیب الله رشیدیان از عوامل شناخته شده انگلیس در بخشی از خاطرات خود که در کتاب سوم "تاریخ معاصر ایران" تحت عنوان: "سوابق رضاخان و کودتای سوم حوت 1299" نقل شده ، ضمن اشاره به دیدار اردشیر ریپورتر با عین الملک ، می نویسد:

"... ارباب اردشیر جی گفت : از شما خواهشمندم که با محفل بهاییان به مشورت بنشینید و از آنها بخواهید تا صاحب منصبی بلند قامت و خوش قیافه پیدا کنند و به شما معرفی نمایند و شما آن صاحب منصب را با من آشنا کنید. اما به دو شرط : اولا اینکه آن صاحب منصب نباید صاحب منصب ژاندارم باشد و حتما باید صاحب منصب قزاق باشد. ثانیا شیعه اثنی عشری نباشد که ارباب اردشیر جی ، مخصوصا جمله اخیر را باز تکرار کرد و برای بار دوم گفت که آن صاحب منصب نباید شیعه اثنی عشری خالص باشد.پس از آن ملاقات ، عین الملک ، رضاخان را با ارباب اردشیر جی آشنا کرد و اردشیر وسیله آشنایی رضاخان با فریزر می شود و فریزر او را به دیگر انگلیسی های دست اندرکار کودتا چون هاوارد ، اسمایس و گاردنر (کنسول انگلیس در بوشهر ) معرفی می نماید..."

گروهی از اعضای کمیته تروریستی مجازات که توسط تشکیلات بهایی ایجاد شده بود  و با ایجاد ترور و وحشت و ناامنی در جامعه پیش از رضاخان ، کشور را برای کودتای سیاه انگلیسی آماده ساختند

 

علاوه بر این، اعضای شبکه بهاییت با سلسله اقداماتی، زمینه های سیاسی و روانی کودتا را فراهم ساختند، از جمله توسط سردار جلیل مازندرانی عضو کمیته آهن و از عناصر مؤثر در کودتا و علی محمدخان موقرالدوله که به پاس این نقش، وزیر کابینه سیاه سید ضیاء شد. علی محمد خان  موقرالدوله از خاندان افنان (خویشان علی محمد باب) و از سران فرقه بهائی در ایران، سال ها بالیوز انگلیس در بوشهر بود و به عنوان یکی از متنفذترین عوامل بریتانیا در جنوب ایران و در منطقه خلیج فارس شناخته می شد. ضمنا حسن بالیوزی فرزند موقر الدوله کسی است که بخش فارسی رادیو بی بی سی را تاسیس کرد.

حسن بالیوزی فرزند موقرالدوله از اعضای موثر فرقه بهاییت که بخش فارسی رادیو بی بی سی را بنیان گذارد

بهاییان دردوران پهلوی از آزادی عمل فوق العاده ای برخوردار شدند و همچنانکه کانون های صهیونیستی ، پس از به قدرت رساندن رضاخان، به انحاء مختلف، عناصر و عوامل خویش را در مراکز قدرت وارد ساختند ، بهاییان نیز به عنوان پیش قراولان کانون های یاد شده ، بسیاری از پست های کلیدی لشکری و کشوری را در اختیار گرفتند؛ از آجودان محمدرضا در دوران ولیعهدی یعنی سپهید اسدالله صنیعی گرفته تا سپهبد عبدالکریم‌ ایادی، عنصر مشهور بهائی، در مقام‌ پزشک‌ مخصوص‌ شاه‌ و رئیس‌ بهداری‌ ارتش‌ که نفوذی‌ تام‌ در دربار پهلوی‌ یافت‌ و باب ورود بسیاری از عناصر فرقه بهاییت به دستگاه حکومت گردید تا امیرعباس هویدا (پسر عین الملک یعنی همان معرف رضاخان به کانون های صهیونیستی) که 13 سال بر پست نخست وزیری ایران تکیه زده بود و همه وزارتخانه ها و سازمان های دولتی را تیول بهاییان کرد.

حبیب ثابت از سرکردگان فرقه بهاییت در دوران طاغوت و صاحب کارخانه ها و نمایندگی کمپانی های بزرگ آمریکایی در ایران در کنار ریچارد نیکسون رییس جمهوری ایالات متحده آمریکا

 

اسناد و شواهد تاریخی همچنین از ارتباط سران فرقه بهاییت با اعضای خاندان روچیلد ، گردانندگان و سرمایه گذاران اصلی کانون جهانی صهیونیسم حکایت دارد. همذات پنداری بهاییان با یهودیان صهیونیست ، آنچنان بود که بسان آنان ، که فلسطین را ارض موعود خود بر می شمردند ، بهاییان نیز همواره از سرزمین ایران به عنوان ارض موعودشان نام برده و در آرزوی تصرف این سرزمین  و نابودی اسلام و شیعه در ایران ، خواب ها و تاریخ های موعود بسیار دیده و نوشتند که به فضل الهی هیچکدام تعبیر نشد.

در یکی از اسناد تکان دهنده ساواک به تاریخ 18/2/1350گوشه ای از توطئه های ضد اسلامی و ایرانی این فرقه صهیونیستی به نقل از سخنان یکی از رهبرانشان در ایران  اینچنین آمده است:

"...اکنون از آمریکا و لندن صریحا دستور داریم ، در این مملکت مد لباس و بی حجابی را رونق دهیم که مسلمانان ، نقاب از صورت خود بردارند...در ایران و کشورهای مسلمان دیگر هر چه بتوانید با پیروی از مد و تبلیغات ، ملت اسلام را رنج دهید تا آنها نگویند امام حسین فاتح دنیا بوده و علی ، غالب دنیا ...اسلحه و مهمات به دست نوجوانان ما در اسراییل ساخته می شود.این مسلمانان آخر به دست بهاییان از بین می روند و دنیای حضرت بهاء الله رونق میگیرد ..."

با این ایده وآرمان است که بهاییان کلیدی ترین پست ها ومناصب رادر رژیم شاه به تصرف خود در آوردند. یکی از عناصر مهم و کلیدی تشکیلات بهاییت ، سپهبد عبدالکریم ایادی پزشک مخصوص محمد رضا بود که از نفوذ تعیین کننده اش برای پیشبرد اهداف فرقه خود بهره می گرفت. در اسناد سفارت آمریکا به سندی برمی خوریم که حاوی گزارش خیلی محرمانه آمریکایی ها از رابطین با آمریکا در ایران است. در این سند در معرفی واسطه های نفوذ سیاسی آمریکا در ایران آمده است :"...سپهبد ایادی ، بهایی و پزشک خصوصی شاه. در چندین شرکت مانند شرکت نفت پارس، سهامدار است و بین 15 تا 40 در صد از سهام این شرکت را در دست دارد..."

ارتشبد فردوست ، رکن مهم اطلاعاتی و امنیتی رژیم پهلوی در خاطراتش درباره سپهبد ایادی گفته است: "...مشاغل او را کنترل کردم ، به 80 رسید. به محمد رضا گزارش کردم. محمد رضا در حضور من از او ایراد گرفت. که 80 شغل را برای چه می خواهی ؟ ایادی به شوخی جواب داد و گفت : می خواهم مشاغلم را به 100 برسانم!"

وی همچنین با اشاره به نفوذ گسترده ایادی در دولت و دربار اضافه می کند :"...در دوران هویدا ، ایادی تا توانست وزیر بهایی وارد کابینه کرد واین وزراء بدون اجازه او حق هیچ کاری را نداشتند..براین اساس می توان کتابی نوشت که آیا ایادی بهایی برایران سلطنت می کرد یا محمد شاه پهلوی؟!!..."

یکی دیگر از عناصر کلیدی بهاییت و کانون های صهیونیستی که سالها بر منابع این کشور حکم راند و آنها را در خدمت اربابان خود قرار داد ، امیر عباس هویدا بود که 13 سال دراین مملکت نخست وزیری کرد. از جمله می توان به حضور آشکار و پنهان هویدا در شرکت ملی نفت ایران اشاره کرد ، آن هم در سالهایی که قانون ملی شدن صنعت نفت زیر پاگذارده شده و کلیت نفت ایران در اختیار کمپانی های خارجی تحت عنوان کنسرسیوم نفتی قرار داشت از جمله شرکت رویال داچ شل متعلق به روچبلدها که سهم عظیمی را به خود اختصاص می داد. هویدای بهایی  در دورانی در شرکت نفت حضور پیدا کرد که رژیم اسراییل به دلیل اشغال فلسطین از سوی کشورهای نفت خیز به خصوص اعراب تحریم شده بود و تنها امیدش به ایران بود تا بتواند ماشین جنگی خود را علیه مسلمانان و فلسطینیان و بعدا سایر ملت های منطقه تجهیز و آماده نگه دارد. در اینجا بود که حضور هویدا در هیئت مدیره شرکت ملی نفت ایران موثر افتاد و علیرغم ضدیت افکار عمومی مردم ایران علیه اسراییل ، قرار شد نفت ایران با کمترین قیمت به اسراییل صادر گردد. این امر در آن شرایط نوپایی رژیم اسراییل ، حکم حیاتی برای بقای آن داشت.

 

سند مهمی از ساواک به تاریخ 11 خرداد 1347 حکایت از اهمیت استراتژیک هویدا و سایر عناصر دولتی و درباری بهایی برای کانون های صهیونی دارد. در این سند از قول محفل مرکزی بهاییان در شیراز آمده است :

"...جناب آقای اسدالله علم ، وزیر دربار سلطنتی به ما لطف زیادی نموده اند ، مخصوصا جناب آقای امیر عباس هویدا (بهایی و بهایی زاده) انشاالله هر دو نفر کدخدای کوچک بهاییان می باشند. گزارشاتی از فعالیت های خود به بیت العدل اعظم الهی، مرجع بهاییان می دهند...پیشرفت و ترقی ما بهاییان این است که در هر اداره ایران و تمام وزارتخانه ها یک جاسوس داریم و هفته ای یک بار که طرح های تهیه شده توسط دولت به عرض شاهنشاه آریامهر می رسد ، گزارشاتی در زمینه طرح به محفل های روحانی بهایی نیز می رسد... "

از همین رو و با برنامه ریزی مرکز بهاییت در اسراییل و عناصری همچون سرلشکر ایادی و امیرعباس هویدا ، بسیاری  از اعضای محفل بهاییت در مراکز مختلف سیاسی ، اقتصادی و فرهنگی نفوذ کرده و اجرای طرح گسترده ای که برای در اختیار گرفتن سرزمین ایران مد نظر بود را در دستور کار قرار دادند.

در سندی دیگر از ساواک اعتراف یکی از سران جامعه بهاییت ایران در حمایت کامل بیت العدل اسراییل از دولت هویدا درج گردیده است . در بخشی از این سند آمده :

"...یکی از بهاییان سرشناس شیراز در یک مذاکره اظهار داشته آقای امیرعباس هویدا به پشتیبانی بیت‌العدل اعظم و کامبالای افریقا 13 سال بر ایران حکومت کرد و جامعه بهاییت به پیشرفت قابل توجهی رسید و افراد متنفذ بهایی پست‌های مهمی را در ایران اشغال و پول‌های مملکت را به خارج فرستادند..."

در اواخر دهه 30 بسیاری از مراکز اقتصادی و فرهنگی علاوه بر پست های سیاسی و نظامی ، به تصرف یهودیان و بهاییان و یا یهودیان بهایی شده در آمده بود. افرادی مثل سپهبد صنیعی ( وزیر جنگ دولت منصور و هویدا)، سپهبد پرویز خسروانی (معاون فرماندهی ژاندارمری ) ، ارتشبدازهاری (رییس ستاد بزرگ ارتشتاران) ، ارتشبد شفقت ( رییس ستاد ارتش) ، سپبد علی محمد خادمی ( مدیر عامل سازمان هواپیمایی کل کشور) ، پرویز ثابتی (معاون ساواک) ، منصور روحانی (وزیر کشاورزی)  و ...سرمایه دارانی مثل هژبر یزدانی (صاحب سهام بانک ایرانیان و بانک توسعه کشاورزی)  ، مهندس ارجمند (رییس کارخانه ارج) ، حبیب ثابت (رییس محفل بهاییان و سهامدار و صاحب بیش از 40 شرکت و کارخانه از جمله کارخانه پپسی کولا و همچنین رییس اولین تلویزیون در ایران) و ... در مشاغل فرهنگی مثل منوچهر شاهقلی (وزیر علوم) ، هوشنگ نهاوندی (رییس دانشگاههای شیراز و تهران و وزیر علوم) ، فرخ رو پارسای (وزیر آموزش و پرورش) ، ذبیح الله قربان (رییس دانشگاه شیراز) ،  هوشنگ سیحون(رییس دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران ) ، علی محمد ورقا ( مدیر گروه جغرافی دانشگاه تربیت معلم) و ایرج ایمن ( رییس موسسه تحقیقات تربیتی دانشگاه تربیت معلم) و ...

پرویز ثابتی مقام امنیتی معروف و از سران شکنجه گر ساواک در دوران طاغوت که حتی برخی قربانیان خود را در مرکز بهاییت تهران (حظیره القدس) شکنجه می داد

 

همچنانکه صهیونیست ها براین باور بوده و هستند که برای غلبه قوم کم جمعیت خود در جهان ، بایستی دو شاخه اقتصاد و رسانه های جهانی را تحت سلطه خویش درآورند ، صهیونیست های داخلی نیز چنین کرده بودند و از یک طرف (همانطور که حضرت امام فرمودند) رسانه تلویزیون (به ریاست ثابت پاسال بهایی ) را در اختیار گرفتند و از سوی دیگر با عواملی همچون هژبر یزدانی و القانیان و ...اقتصاد مملکت را قبضه نمودند و شاهرگ های حیاتی این اقتصاد مانند بانک ها و کارخانه هایی همچون پپسی کولا را زیر نفوذ و تسلط خویش درآوردند.

گفته شد بهاییان نیز مانند اربابان صهیونیست خود همواره در خواب و رویای سرزمین موعود به سربرده اند و همچنان که صهیونیست ها، فلسطین را وعده گاه خویش دانسته اند، بهاییان هم از سرزمین ایران به عنوان ارض موعودشان نام برده اند و در آرزوی تصرف این سرزمین  و نابودی اسلام و شیعه در آن ، تاریخ های بسیار پیش بینی و نوشتند که به فضل الهی هیچکدام محقق نشد.

 

براساس اسناد و شواهد موجود ، برای تحقق رویای سرزمین موعود ، فرقه بهاییت به جنایات و خباثت های بسیاری دست زد و از جمله به کمک ایادی خود ، به سرکوب و کشتار مردم مسلمان اقدام کرد. از همین رو دست جنایتکار عوامل این فرقه شیطانی را در بسیاری از وقایع تکان دهنده تاریخ معاصر ایران می توان یافت. از جمله این وقایع قتل عام مردم مسلمان در جریان قیام 15 خرداد 1342 است که توسط یکی از عناصر سرسپرده بهایی یعنی پرویز خسروانی انجام شد. از جمله اسناد یاد شده، نامه ای است که محفل بهاییت پس از کشتار فاجعه بار 15 خرداد 1342 به سرتیپ خسروانی (یکی از عوامل این کشتار) نوشته و از وی به خاطر جنایاتش در حق مردم مسلمان ایران تشکر می کند! در بخشی از سند یاد شده آمده است:

"...زحمات و خدمات و سرعت عمل تیمسار در جلوگیری از تجاوز اراذل و اوباش و رجاله کرارا در سنین اخیر در این محفل مذکور شده... یقین است ، عموم دوستداران مدنیت و علم و اخلاق و دیانت ، زحمات تیمسار را با دیده احترام و تقدیر نگریسته و تاریخ امر بهایی ، آن جناب را در ردیف همان چهره های درخشان ، حافظ و نگهبان مدنیت عالم انسانی ضبط خواهد نمود. "

پس از فاجعه 15 خرداد هم نقش تشکیلات بهاییت در قلع و قمع مسلمانان از طریق ساواک و عواملی همچون پرویز ثابتی و یا با اعدام های غافلگیرانه کاملا در اسناد و مدارک مستند به اثبات رسیده است. از آن جمله اعدام بسیار غیر منتظره طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی بود. این در حالی بود که هیچ یک از عوامل اصلی آن قیام به چنین مجازاتی محکوم نشدند. اما اسناد افشاء شده حکایت از نقش تعیین کننده فرقه بهاییت در اعدام های فوق دارد. اظهارات قابل تامل برخی شاهدان عینی  درمورد علل اعدام  طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی بیش از هر موضوعی اشاره به خدمات اجتماعی درخشان حاج اسماعیل در برپایی جشن های نیمه شعبان در مقابل مراکز بهاییان داشت که بعضا با همکاری مرحوم طیب صورت می گرفت. از اقدامات مهم حاج اسماعیل رضایی می توان به برگزاری جشن باشکوه نیمه شعبان در اواسط دهه 1330 در خیابان آزادی (آیزنهاور قدیم) و روبروی کارخانه پپسی کولا متعلق به بهاییان (به مالکیت ثابت پاسال بهایی) اشاره که تاثیر بسیاری بر عزلت و محدودیت فرقه بهاییت داشت . در همان زمان برخی از انقلابیون و مبارزان مسلمان براین گمان بودند که اقدامات فوق در صدور حکم اعدام برای طیب و حاج اسماعیل رضایی موثر بوده ، خصوصا که در احکام اولیه آن دو به حبس های کوتاه مدت محکوم شده بودند.

سندی تکان دهنده از ساواک این گمان از ماجرای اعدام طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی را به طور مستند تایید می کند ضمن اینکه به ماجرایی دهشتناک تر از اصل قضیه یعنی اعدام و قتل آن دو پاکباز اشاره داشته و تاکید دیگری برعمق نفوذ عوامل صهیونیسم جهانی و فرقه بهاییت در ارکان امنیتی و نظامی رژیم پهلوی دارد. در این سند  که در تاریخ 5 بهمن 1344 صادر شده ، ضمن انتساب عامل اصلی اعدام طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی به محفل بهاییان و اشخاص متنفذ آنها از جمله ثابت پاسال ،  قتل این دو نفر را نتیجه انتقام بهاییان از مسلمانان به خاطر مخالفت ها و ضدیت های مداومشان  با این فرقه دانسته است و افزون بر آن برای نخستین بار به طور مکتوب و مستند ، روایتی از  نفوذ جریان بهاییت در اساسی ترین اقدامات ضداسلامی شاه  همچون  تصویبنامه انجمن های ایالتی و ولایتی و قضیه اصلاحات ارضی را عرضه می دارد. در بخشی از سند یاد شده آمده است:

"...یکی از بهاییان می گفت که ثابت پاسال سرمایه دار معروف ، مجرم واقعی اعدام طیب بوده و این طور شرح می داد که ثابت پاسال به حضور اعلیحضرت همایون ، شرفیاب ، به عرض رسانیده که طیب مسبب خراب کردن گورستان بهاییان و گلستان جاوید شده . برای تکمیل این اطلاع از سوابق ذهنی که در تابستان گذشته از سروستانی ، کارمند فرهنگ داشتیم که می گفت بهاییان ، انتقام حظیره القدس که چند سال قبل ، مسلمان ها خراب کردند ، از مدرسه فیضیه قم گرفتند و از چند ماه قبل ...از بهاییان شیراز شنیدم که می گفتند ما نه فقط انتقام گذشته را گرفتیم ، بلکه موضع بهایی را تا مرحله اصلاحات ارضی ادامه دادیم. می خواست موضوع اصلاحات ارضی را یک موضوع امری و پیش گویی شده تلقی کرده و آن را از بهاییان بداند..."

اگرچه در مورد اصلاحات ارضی و طراحی لوایح ششگانه یا همان انقلاب به اصطلاح سفید شاه و ملت ، اسناد انکار ناپذیری از نشریات خود صهیونیست ها و کتبی مانند "یادنامه" (خاطرات مئیر عزری ، نخستین سفیر اسراییل در ایران)موجود است که به طراحی و اجرای آنها توسط کانون های صهیونیستی اشاره دارد، اما پوشیده نیست که سیاست "تقسیم اراضی" حکومت پهلوی در نهایت، در دوران طولانی دولت امیرعباس هویدا، بسیاری از اعضای فرقه بهائی و دیگر صهیونیست ها را به بزرگ مالکان ایران بدل ساخت و دهها و صدها پارچه روستا را به مالکیت امثال خسروانی ها درآورد. کار به جایی رسید که محسن پزشکپور، نماینده آخرین دوره مجلس شورای ملّی حکومت پهلوی، در جلسه طرح و بررسی لایحه بودجه سال 1357 به این واقعیت اعتراف نمود و به هژبر یزدانی به عنوان یکی از بزرگ مالکان بهایی اشاره کرد.

آیا در واقع  طرح اصلاحات ارضی ، ادامه همان طرح 8 ماده ای نبود که عزیزالله نعیم (رییس سازمان صهیونیست ایران در زمان رضاخان) برای تصرف زمین های کشاورزی ایران توسط یهودیان مهاجر به دربار شاه داده بود؟ آیا این همان زمینه سازی طرح تسخیر سرزمین ایران به عنوان ارض موعود توسط بهاییان صهیونیست نبود؟

طرح و برنامه دقیق فرقه ضاله بهاییت برای تسخیر سرزمین ایران در سال 1322 هجری شمسی

 

طبق اسناد موجود و براساس نوشته های سران بهایی ، پیش بینی شده بود که با پایان قرن اول بهاییان ، پیروزی آنان آغاز خواهد شد. لذا در سال 1322 شمسی مطابق با سده اول بهاییت ،محافل بهاییان فعالیت و تبلیغات خود را به سرحد امکان رساندند. در یکی از دستورات شوقی افندی ، رهبر بهاییان ، آمده بود :

"...قبل از انقضای قرن اول تکثیر مراکز و محافل در مدن و قرای در هریک از ایالات ، مهد امرالله است. مساعی فوری و مستمر ، منظم و دلیرانه ضروری . ملاء علی برای تضمین فتح و ظفر مهیا. احیاء فتوحات باهره را به کمال اشتیاق منتظرم..."

به دنبال این دستور از رهبری بهاییان در عکای اسراییل ، محفل بهاییان در ایران در بخشنامه ای به تاریخ چهاردهم تیر 1322 مطابق با سیزدهم شهرالرحمه سال صدم بهاییان به اعضای این فرقه اعلام کرد که :

"...برای وصول به سرمنزل مقصود باید در این چند ماه محدود که از آخرین سال قرن اول دوره بهایی باقی مانده ، به همتی بی نظیر و فعالیتی بی مثیل مراحل باقیه را بپیمایند و در این سبیل،  بی نهایت جدیت و مداومت نمایند تا دستور مطاع مقدس به نحو اکمل و اتم اجرا و تنفیذ گردد..."

چارتر و نقشه گرافیکی که از سوی محفل بهاییان برای تسخیر ایران طراحی و ابلاغ شده بود ، مبتنی بر 19 دستور قرار داشت که در بالای این دستورات ، جمله ای از شوقی افندی به این شرح نقش بسته بود:

"...وقت قیام و خروج و هجوم و جوش و خروش و کفاح و تسخیر مدن و فتح اقطار و غلبه بر جهان و جهانیان است..."

براساس چنین اسنادی و مجموعه متنابهی از مدارک  تاریخی کتبی و شفاهی موجود و منتشر شده در داخل و خارج ، که اغلب از جانب خود محافل بهایی و صهیونیستی انتشار یافته ، تردیدی در عزم این کانون ها برای تصرف سرزمین ایران و تبدیل آن به اسراییل دوم باقی نمی ماند.

بخش دیگری از سند طرح و برنامه فرقه بهاییت برای به چنگ آوردن سرزمین موعود ( ایران )

دیگر درباره حضور خشونت بار و تروریستی فرقه ضاله بهاییت در جریان فتنه پس از انتخابات 88 سخنی نمی گویم که اسناد بسیاری از شرکت فعال اعضای فرقه یاد شده در اغتشاشات مذکور موجود است و بازخوانی خود این اسناد ، زمان و مکان مناسبی می طلبد که دیگر از حوصله این مطلب خارج است. اجمالا اینکه اسناد تردید ناپذیری از دستورات بیت العدل اعظم ( مرکز فرماندهی فرقه بهاییت ) در حیفا اسراییل موجود است که برای شرکت اعضای این فرقه در حوادث پس از انتخابات 88 برنامه و طرح و دستورالعمل صادر کرده بوده است.

ماه ضیافت الهی مبارک باد

Viewing all 1209 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>