Quantcast
Channel: مستغاثی دات کام
Viewing all 1209 articles
Browse latest View live

بر سر سفره ضیافت الهی


نگاهی به مستند "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟"

$
0
0

 

?Brussels Business: Who Runs The European Union

 

اتحادیه لابی ها

 

فیلم سینمایی مستند " تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" ساخته دو مستند ساز جوان به اسامی فریدریش ماوزر و متیو لیتارت و محصول 2012 ( که سه شنبه 18 تیرماه از مجموعه مستند برتر شبکه اول سیما پخش شد)  نخستین فیلمی است که به ماجراهای پشت پرده اتحادیه اروپا و لابی هایی که در واقع این نهاد مهم سیاست امروز جهان را اداره می کنند ، می پردازد.

فیلم سینمایی مستند " تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" از دو زاویه وارد موضوع مورد بحث می شود یعنی سازندگان آن ، برای ممانعت از هرگونه پیش داوری، از دو مسیر موازی به موضوع پرداخته و ابعاد مختلفش را نمایش می دهند؛ ابتدا توسط یک فعال سیاسی به نام الیور هودمان که برای یک NGO به نام CEO فعالیت می کند و به همراه دوستانش  از جمله اریک وسیلیوس، اقدام به تحقیق و جستجو در میان اسناد و مدارک شرکت ها و موسسات مالی و کمپانی های بزرگی می کند که گمان همکاری شان با اتحادیه اروپا وجود دارد و دوم از طریق یک دلال لابی گر به نام پاسکال کرنیس که به قول خودش ، سران اقتصادی و روسای کمپانی های بزرگ را به اتحادیه وصل کرده و موجب بسته شدن پیمان های متعددی مابین آنها شده است. کسی که بعدا به عنوان مدیر اداره خدمات اتحادیه اروپا ESF ، به طور رسمی مسئول مذاکره و قرارداد با صاحبان کمپانی های و صنایع گردید.

فیلم از تصاویر بروکسل ، پایتخت بلژیک ( که در فیلم ، پایتخت اروپا خوانده می شود) شروع می شود و برروی نقشه گوگل ، موقعیت ساختمان های اتحادیه اروپا را در این شهر مشخص می کند و در کنار آن موقعیت به قول الیور هودمان بیش از 1500 تا 15000 لابی مالی و اقتصادی که دور تا دور آن را فراگرفته است، را نشان می دهد. هودمان می گوید که همه ماجرا از نامه یک گروه هوادار طبیعت در فرانسه در تابستان 1993 آغاز شد که طی فاکسی از وی و دوستانش خواستند تا نسبت به احداث بزرگراهی در آن کشور که منابع طبیعی را نابود خواهد ساخت ، عکس العمل نشان داده و تحقیق کنند که چه رازی پشت پرده آن وجود دارد. الیور هودمان و دوستانش پس از بررسی های متعدد متوجه شدند که ساخت بزرگراه یاد شده جزیی از طرح حمل و نقل بزرگ اروپا محسوب شده که با هزینه 400 میلیارد یورو ، عظیم ترین طرح زیر ساخت در طول تاریخ محسوب می شود. طرحی که از یک گروه مالی / اقتصادی به نام ERT بیرون آمده و براساس طرح 3 مدیر عامل کمپانی های بزرگ مانند ویسی دکر (رییس فیلیپس) ، گرین هامر (رییس ولوو) و همچنین رییس اتوماسیون بزرگ برای شکل گیری نوین اروپا نوشته شده بود. طرحی که با دفترچه شبکه ها و اتصالات ناقص مربوط به یکی از گزارشات کمیسیون اروپا به نام TEN بسیار شبیه بود یعنی در واقع کمیسیون اروپا از طرح پیشنهادی ERT برای ساختار تازه اروپا کپی کرده بود! دلیل این امر هم براساس اسنادی که در فیلم نمایش داده می شود ، نتایج اجلاس دوبلین در همان سال بود که به اصطلاح مانیفست سیاسی آن 3 رهبر اقتصادی ( روسای فیلیپس و ولوو و ...) را راهکار اروپای آینده دانسته بودند ، اجلاسی که از روسای شرکت های چند ملیتی مانند نستله و بریتیش پترولیوم و زیمنس و فیات و ... تشکیل شده بود.

از اینجاست که الیور هودمان و دوستانش نتیجه می گیرند، ERT به عنوان مجمع سرمایه داران و صاحبان صنایع و کمپانی های بزرگ اروپایی ، یکی از مهمترین تعیین کنندگان سیاست های اتحادیه اروپا به شمار می آید.

این درحالی است که به طور موازی شاهد صحبت های پاسکال کرنیس یعنی همان دلال لابی کار هستیم که چگونه 88 درصد سرمایه داران بزرگ اروپا را به اتحادیه معرفی کرده و در 50 درصد پروژه های اتحادیه اروپا شرکت داشته است. فیلم ماوزر و لیتارت نشان می دهد که او حتی در سالهای 2008 و 2009 پس از اینکه سرمایه داران و صاحبان کمپانی های بزرگ مانند فیات و زیمنس و شل و ... را به اتحادیه اروپا وصل کرد و باعث شد تا سیاست کلان این مدیران، چرخ ماشین های دولت های اروپایی را بچرخاند ، در برنامه بعدی اش پای شرکت های بزرگ آمریکایی و چینی و تایوانی را به میان می آورد تا اتحادیه اروپا را به ائتلاف یا در واقع آلوذگی تجارت بین المللی بکشاند.

اریک وسیلیوس ( همکار الیور هودمان ) پس از اینکه جلسه ای در اکتبر 1997 درباره معاهده تجاری مابین اتحادیه اروپا و شرکت های سرمایه گذاری به نام OSD پشت درهای بسته برگزار شده و سطوح چند گانه سرمایه گذاری کمپانی ها در اتحادیه تحقق می پذیرد ، آن را حمله چند جانبه به دمکراسی می نامد چرا که این معاهده چند جانبه سرمایه گذاری توسط بزرگترین موسسات تجاری باعث می شود تا خواسته یا ناخواسته ، دولت ها تحت فشار قرار گرفته و به سوی سرمایه گذاری های مورد نظر همان شرکت ها سمت و سو گیرند.

در واقع این به نوعی نشانگر حاکمیت شرکت ها و کمپانی های بزرگ چند ملیتی بر دولت ها و اتحادیه اروپا به عنوان مکان تجمع آنهاست. معاهده فوق چنان خفت بار و برای دول اروپایی ذلیلانه بود که حتی در مقطعی با وتوی دولت فرانسه مواجه شد.

در ادامه فیلم مستند " تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" مشاهده می کنیم شخصی به نام لئون بریتن به عنوان کمیسر تجاری اتحادیه اروپا برای عملی ساختن رویکرد سازمان تجارت جهانی (WTO)،  40 تن از بزرگترین سرمایه داران را برای همکاری دعوت می کند. آنها به نمایندگی از اتحادیه اروپا در کنفرانس وزرای سازمان تجارت جهانی در سال 1999 شرکت می کنند ، کنفرانسی که در شهر سیاتل برگزار گردید و با تظاهرات عظیم مردمی به تعطیلی کشیده شد. تظاهراتی که بزرگترین سرکوب و دستگیری ( حدود 13 هزار نفر ) در طول تاریخ معاصر را به همراه داشت که توسط دولت ایالات متحده آمریکا صورت گرفت . فیلمی در این باره به نام "نبرد در سیاتل" در سال 2007 توسط استیورات تاوزند ساخته شد که تا حدودی وقایع آن روز را به تصویر کشید اما در توزیع و پخش و اکران عمومی با بایکوت حلقه ها و مافیای جهانی توزیع و پخش مواجه شد.

ساختار سینمایی دقیق و هوشمندانه ای که فریدریش ماوزر و متیو لیتارت برای فیلم " تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" در نظر گرفتنه اند،  باعث شده تا دو روایت موازی الیور هودمان و پاسکال کرنیس به خوبی یکدیگر را پوشش داده و نوعی ساختار روایی دیالکتیکی بر فیلم حاکم سازد تا برای دو روایتی که به صورت تز و آنتی تز خود را نشان می دهد ، مخاطب ، سنتزی برای خود حاصل نماید.

استفاده از فیلم های آرشیوی که از منابع بسیار متعدد و بعضا پیچیده تهیه شده ، تصاویر مربوط به مصاحبه های تازه با دست اندرکاران و عوامل موثر در ماجرای اتحادیه اروپا با رنگ های سرد و بعضا سوبیایی و تک رنگ و همچنین زمینه شفاف و دیجیتالی در مقابل تصاویر گرین دار همراه رنگ های تند و غلیظ فیلم های آرشیوی و علاوه برآن تاکیدهای تصویری بر اسنادی که در سخنان شخصیت های مختلف حاضر در فیلم بازخوانی می شوند  با تمهیدات مختلف افکتیو همراه با جلوه های تصویری و ...همه و همه باعث شده تا ساختار سینمایی یاد شده به درستی رقم بخورد و فیلم مستند  "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" جذابیت تصویری قابل توجهی پیدا نماید.

اما سازندگان فیلم مستند سینمایی " تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" در همین نقطه توقف نکرده و برای یافتن ریشه های همکاری سیاسی / اقتصادی مابین ERT و اتحادیه اروپا به سالهای دهه 80 میلادی و اواسط آن نقب می زنند. زمانی در سال 1983 نخستین جلسات ERT برای تشکل کمپانی های بزرگ اروپایی برگزار می شد ولی در آن جلسات تقریبا کلیه سران سیاسی کشورهای اروپایی ( که بعدا اتحادیه اروپا را بوجود آوردند ) شرکت می کردند!! از جمله این شرکت ها در فیلم، از یک کمپانی سازنده مواد شیمیایی در آلمان اسم برده می شود و یک کمپانی خودرو سازی در ایتالیا که گویا هر دو مشکلات یکسان تجاری داشتند. یادمان باشد که سال 1983 مقارن با 1362 ، سومین سال جنگ تحمیلی صدام علیه ایران بود که تقریبا همه کشورهای اروپایی را درگیر خود ساخت. درگیری که البته پس از انقلاب اسلامی ایران و تغییر موقعیت جغرافیای سیاسی منطقه آغاز شده و منافع کمپانی های چند ملیتی در همان کشورهای اروپایی را با موانع متعددی مواجه کرده بود.

به عبارت دیگر می توان گفت از جمله مسائلی که در سالهای اواسط دهه 80 میلادی موجب شکل گیری اتحادیه کشورهای اروپایی در کنار کمپانی های تجاری و موسسات مالی شد، تغییرات سیاسی اواخر دهه 70 میلادی در خاورمیانه بواسطه انقلاب ایران بود که تمامیت منافع غرب و از جمله صنایع و شرکت های اروپایی را به هم ریخته و در صورت پیروزی ایران در جنگ تحمیلی،  این معادله به ضرر سرمایه داران اروپایی بیشتر و بیشتر تغییر می کرد. از همین روست که در مستند "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" شاهدیم مشکلات تجاری یک کمپانی سازنده مواد شیمیایی آلمانی و یک کارخانه خودرو سازی ایتالیایی در کنار دیگر مسائل ، دولت های اروپایی را ناگزیر از شراکت رسمی با صاحبان سرمایه و مالکان کارخانه ها می گرداند تا بلکه معادله جنگ ایران و عراق که از سال 1382 با آزاد سازی خرمشهر به سود ایران چرخیده بود ، مجددا تغییر جهت دهد.

از همین رو ، سلاح های جدید از جمله سوپراتانداردهای فرانسوی و موشک های اگزوسه و تانک های آخرین مدل با توافق کشورهای اروپایی از طریق سرمایه داران و صاحبان صنایع در اختیار صدام قرار می گیرد اما همچنان نمی تواند در مقابل پیشروی ایران مقاومت کرده و سپاهیان ایران ( در حالیکه هنوز هزاران کیلومتر از خاک کشور در اشغال ارتش صدام و حامیان غربی اش قرار دارد ) برای در اختیار گرفتن یک موقعیت برتر ، به تدریج از یک نقطه مرزی وارد خاک عراق می شوند.

دنباله فیلم مستند "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" ، حکایت از اجلاس دیگری در دسامبر 1985 در لوکزامبورگ دارد . در اینجا سند مهمی توسط سازندگان فیلم به نمایش گذارده می شود که مربوط به همان اجلاس است. این سند درواقع تلکس ویسی دکر ( مدیر کمپانی فیلیپس ) به روسای دولت های اروپایی است قبل از تصویب قانون بازار اروپا و پیش از فرآیند تشکیل آن درباره بازار واحد که بتواند منافع سرمایه داران و کمپانی های بزرگ را در سایه سیاست های دول اروپایی تامین نماید. راویان فیلم تاکید دارند که در واقع اجلاس لوکزامبورگ تحت تاثیر نامه مدیر فیلیپس به نمایندگی از ERT که بیشتر یک تهدید جدی به نظر می رسید و به عنوان یک باج خواهی آشکار تلقی شد، تصمیم گیری های مخفیانه و سری انجام داد که نتایج آن خیلی زود در عرصه بین المللی آشکار گردید.

چنانچه کمتر از دو ماه بعد و در فوریه 1986 که ایران ، فاو ( بندر استراتژیک عراق ) را تسخیر کرد،  اروپاییان در کنار آمریکاییان و ارتجاع عرب مستقیما وارد جنگ صدام علیه ایران شده و از طریق همان کمپانی سازنده موارد شیمیایی در آلمان، به طور وسیع مخرب ترین سلاح های شیمیایی را در اختیار صدام گذاردند تا علیه نیروهای ایران به کار گرفته شود و اینجاست که یکی از بزرگترین جنایات جنگی تاریخ توسط صدام و  با پشتیبانی دولت های تشکیل دهنده اتحادیه اروپا و ERT به وقوع می پیوندد و گسترده ترین استفاده از سلاح های کشتار جمعی توسط پیمان مشترک صدام و اتحادیه اروپا صورت می گیرد. ( بر طبق آمار رسمی ، در حالی رقم کشته شدگان بمباران اتمی هیروشیما 70 هزار تن ذکر شده ، رقم مجروحان و جانبازان شیمیایی ایران در جنگ تحمیلی بیش از 100 هزار نفر است.)

فیلم "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" براساس مستندات تصویری و اسناد انکار ناپذیر و همچنین مصاحبه با دست اندرکاران لابی های مختلفی که سیاست های اتحادیه اروپا را طراحی می کنند ، به چهره واقعی  نهادی می رسد که امروزه در واقع خط مقدم جبهه معارضه و مقابله نظام امپریالیستی غرب با ملت ایران و انقلاب و نظام اسلامی به شمار می آید. چنانچه همین نهاد است که اینک به عنوان نماینده نظام فوق مذاکرات به اصطلاح هسته ای را برمبنای یک دروغ بزرگ (چنانچه خود محافل اطلاعاتی و سیاسی غرب  از جمله 16 سازمان اطلاعاتی آمریکا بارها به آن اذعان داشته اند) پیش می برد. همین نهاد است که بوسیله اعضایش در دوران جنگ تحمیلی صدام علیه ایران ، کمک ها و حمایت های فراوان جنگی و تسلیحاتی و سلاح های ضد بشری شیمیایی را به سوی رژیم فوق گسیل داشتند و همین نهاد است که همین چندی پیش ، یکی از مخوف ترین سازمان های تروریستی تاریخ بشریت یعنی سازمان مجاهدین خلق (منافقین) را پس از حمایت های مختلف سالیان دراز ، از لیست گروههای تروریستی خارج ساخت و رسما بر ترور بیش از 16هزار تن از هم میهنانمان به دست  این سازمان جهنمی مهر تایید زد ، همانگونه که در حال حاضر از جانوران درنده خو و ضد بشری همچون القاعده و طالبان در سوریه حمایت می کند.

جلسه نمایندگان اتحادیه اروپا برای حمایت از فرقه تروریستی مجاهدین خلق ( منافقین )

اما فیلم سینمایی مستند "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" از این زاویه به پشت پرده سیاست های اتحادیه اروپا نمی پردازد بلکه از زاویه لابی های اقتصادی و مالی به سراغ آن می رود . لابی هایی که نشان داده می شود ، سیاست های مختلف اتحادیه اروپا را رقم می زنند.

شاید به همین دلیل است که فیلم مستند "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" که از سوی یک شرکت فنلاندی تهیه شد ، علیرغم پخش از سوی شبکه هایی مانند ZDF و  Arte و علیرغم ساختار قوی سینمایی و محتوایی قابل بحث ، اما نه تنها در هیچ جشنواره ای پذیرفته نشد بلکه حتی نتوانست یک اکران معمولی (به مانند سایر آثار مستند تولید شده) داشته باشد .

فیلم از نوامبر 2012 در برخی سالن های خصوصی و کوچک ایتالیا ، لوکزامبورگ ، وین ، سالزبورگ نمایش داده شد و آخرین نمایش آن 28 مارس 2013 یعنی حدود 3 ماه پیش در سالن محدودی در بلژیک بود. این درحالی است که فیلم های مستند دیگر با ساختارهای بسیار ضعیف و موضوعات تکراری و پیش پا افتاده ، در جشنواره های متعدد پذیرفته شده و در کشورهای مختلف با تبلیغات زیاد ، نمایش عمومی و اکران دارند.

شاید بتوان دلیل این محدودیت و یا بایکوت اکران را در دو لحظه خود فیلم یافت ؛ یکی در اوایل آن که هودمان از افشای اسناد ارتباط ERT با اتحادیه اروپا به عنوان یک واقعیت تکان دهنده سخن می گوید ولی اظهار تعجب می کند که رسانه ها کوچکترین واکنشی دربرابر این افشاگری ها نشان نداند ، در حالی که بارها و بارها در مقابل پیش پاافتاده ترین جنجال های سیاسی یا اقتصادی ، غوغای عجیب و غریبی به راه می انداختند!! و دیگری در آستانه برگزاری اجلاس آمستردام در سال 1997 که گزارش گروه هودمان و دوستانش تحت عنوان کارخانه اروپایی یا Europe Inc حاوی اسناد تکان دهنده ارتباطات مالی اتحادیه اروپا با لابی های بزرگ اقتصادی و کمپانی های تجاری در اروپا و آمریکا انتشاریافت اما به گفته اریک وسیلیوس در برابر دیدگان حیرت زده ناظران ، رسانه ها بازهم ساکت ماندند و گویا عمدا به ماجرا توجهی نشان ندادند!! ( این همان روندی است که همین رسانه های به اصطلاح بین المللی در برابر بسیاری از واقعیات تکان دهنده امروز دنیا مانند جنایات و فجایع نیروهای غربی در عراق و افغانستان و سوریه ، نژادپرستی اسراییل و دهها و صدها فاجعه دیگر سیاسی اجتماعی پیش گرفته اند چرا که خود وابسته به همان لابی های بزرگ اقتصادی و مالی هستند .)

در اواخر فیلم ، نشان داده می شود که در سال 2005 شخصی به نام سم کالاس به عنوان معاون کمیسیون اتحادیه اروپا برای شفاف سازی منافع نمایندگان و شناخت لابی گرها وارد میدان شده و پس از 3 سال در سال 2008 طی یک سخنرانی، از تدوین قانونی صحبت می کند که در آن روابط لابی ها با اتحادیه اروپا شفاف می شود اما در ادامه فیلم گفته می شود که هیچگاه این قانون عملی نشد.

مراسم اعطای جایزه اتحادیه اروپا به لابی های مالی و اتاق های فکر اداره کننده آن

 

صحنه ای روشنگر مربوط به جایزه European Public Affair Awards  در مراسم سالانه این جایزه در سال 2009 به نمایش در می آید که به گفته راوی فیلم ، پیامی روشن برای سم کالاس داشت و در واقع آب پاکی را روی دست همه آنهایی ریخت که می خواستند سرنخ تصمیم گیری های اتحادیه اروپا از دست سرمایه داران بزرگ و صاحبان کمپانی های صنایع خارج شود. در این مراسم برنده جایزه اتاق فکر سال می گوید :

"...هیچکس نمی تواند در ساختار همکاری موسساتی مثل ما خللی وارد کند چون به سنتی در کارمان وفادار بودیم و هیچ فردی نمی تواند بین اتاق های فکر و نهادهای لابی ، فاصله بیندازد.  ارزش اتحادیه اروپا به شفاف بودن فعالیتش نیست ، مهمترین هدف این نهاد منافع اعضاء است ..." ( نکته عبرت انگیز  صحنه اعطای جایزه مذکور به عنوان یکی از جوایز سالانه اتحادیه اروپا ، شباهت نزدیک آن با صحنه دیگری از اهدای جوایز این اتحادیه در عرصه به اصطلاح فرهنگی و هنری است که در چند تصویر مشابه قبلا دیده ایم. تصاویر مراسم اهدای جایزه اتحادیه اروپا به یک فیلم ایرانی پیش از ساخته شدنش در حاشیه جشنواره فیلم کن سال گذشته که متاسفانه به اصغر فرهادی طی مراسمی مشابه با آنچه در فیلم مستند "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" مشاهده کردیم ، اعطاء گردید تا او برای ساخت فیلم آتی اش به کار گیرد ، همان فیلمی که امسال به نام "گذشته" بر پرده سینماها رفت!)

مراسم اعطای جایزه اتحادیه اروپا به فیلم ساخته نشده اصغر فرهادی در حاشیه جشنواره فیلم کن 2012

 

اما علیرغم تمامی آنچه در فیلم "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" درباره لابی ها و تاثیر آنها در سیاست های این اتحادیه نشان داده می شود ، به نظر می آید که سازندگان فیلم به لابی اصلی پشت پرده اتحادیه اروپا نپرداخته اند . لابی قدرتمندی که اساسا آن توجیهات اقتصادی و تجاری را هم برای منافع اروپاییان در بر نداشته و در بسیار موارد مغایر منافع کشورهای اروپایی اقدام کرده است. همان لابی قدرتمندی که وقتی در اجلاس دوربان 2 براساس سند سازمان ملل از رژیم صهیونیستی به عنوان مصداق بارز نژادپرستی یاد شد، باعث گردید تا نمایندگان اتحادیه اروپا مانند روبات دست آموز، دست جمعی جلسه فوق را ترک کنند! همان لابی قدرتمندی که اتحادیه اروپا را برخلاف منافع اروپاییان به حمایت از اشغال عراق و افغانستان وادار کرده و حامی تروریسم جهنمی القاعده در سوریه گرداند . همان لابی قدرتمندی به بدون هیچ توجیه مالی ، اتحادیه اروپا را وادار ساخت تا از سازمان ترویستی مجاهدین خلق ( که علاوه بر جنایات بی حد و حصرش در حق مردم ایران به شهادت اسناد بین المللی شریک جنایات جنگی صدام نیز به شمار آمده ) تمام قد دفاع نماید. همان لابی قدرتمندی که باعث شد اتحادیه اروپا علیرغم همه ادعاهای حقوق بشری اش، در مقابل جنایات جنگی اسراییل در لبنان و غزه ( بنا بر اعتراف ناظران و اسناد سازمان ملل ) سکوت مرگباری پیش گیرد همچنانکه در مقابل نسل کشی مسلمانان در میانمار چنین موضعی را اتخاذ نمود.

و این لابی قدرتمند نمی تواند جز  لابی صهیونیستی باشد که امروزه به نظر بسیاری از کارشناسان و حتی سیاستمداران، افسار اصلی نظام سلطه جهانی اعم از آمریکا و اذنابش را در دست دارد و حفظ منافع اسراییل را حتی برمنافع خود آن کشورها الویت داده است.

در اواخر سال 2012 میلادی بود که 16 سازمان و سرویس اطلاعاتی آمریکا به دولت ایالات متحده هشدار دادند ، حمایت های بی قید و شرط این دولت از اسراییل  و اولویت دادن حفظ منافع رژیم صهیونیستی برای آمریکا ،  باعث شده تا منافع خود آمریکاییان مورد تهدید جدی قرار بگیرد. به نظر می آید همین هشدار اطلاعاتی اساس معضل امروز اتحادیه اروپا نیز هست که فیلم  "تجارت بروکسل : چه کسی اتحادیه اروپا را اداره می کند؟" از گفتن آن بازمانده است.

 

به بهانه دعواهای اخیر خانه سینما

$
0
0

 

قضیه تخم مرغ های یک مرغ خیالی!

 

صحنه ای در فیلم "آنی هال" ساخته وودی آلن وجود دارد که قهرمان داستان به نام آلوی سینگر ( که خود وودی آلن نقشش را بازی می کند) مشغول تعریف کردن یک جوک است . او در این جوک می گوید :

"...یک نفر می رود پیش روانپزشک و می گوید که برادرش دیوانه شده ، چون او فکر می کند که یک مرغ است. دکتر می پرسد که خب ، چرا برادرت را اینجا نمی آوری ؟ و مرد پاسخ می دهد : همین کار را می خواستم بکنم ، اما فکر کردم که به تخم مرغ هایش احتیاج دارم..."!!

به نظر می آید این جوک وودی آلن در فیلم "آنی هال" مصداق بامزه ای از موقعیت موسسه ای موسوم به خانه سینماست و گروه هایی که بر سر آن مشغول نزاع هستند. اگر سیر وقایعی که در این یکی دو سال بر سر این موسسه اتفاق افتاده را مرور کنید ، تصدیق می فرمایید که ماجرا بسیار بامزه تر از جوک وودی آلن هم هست. موقعیتی که در عین بعد طنز آمیز ، برای سینمای ایران و اهالی آن بسیار هم تلخ است . بیشتر از آن تلخی که در انتهای جوک وودی آلن احساس می شود.

واقعیت این است که تا قبل از جریانات 2-3 سال اخیر و نزاع و چالش معاونت سینمایی با خانه سینما ، آنان که موسسه فوق را واقعا خانه سینما می دانستند، تعداد قابل توجهی نبودند و در واقع خانه سینما به عنوان مدافع حقوق صنفی اهالی سینمای ایران در حد یک تصویر محو یا یک سایه و یا یک توهم تلخ جلوه می کرد!

مهمترین موضوعی که خانه سینما را به عنوان جامعه اصناف سینمای ایران در حد یک توهم برای صنوف سینمایی  تنزل می داد آن بود که موسسه موسوم به خانه سینما در طول این 25 سال تقریبا در هیچ یک از شکایت های صنفی در دفاع از حقوق اعضایش خصوصا آنها را که صنوف درجه 2 تلقی می کرد ، حضور نداشت و به وظیفه اصلی اش که دفاع از حقوق صنفی اهالی سینما در مقابل کارفرمایان سینمایی بود ، عمل نکرد و البته این فقره نیز طبیعی بود ، چرا که همواره هیئت مدیره  و مدیریت عامل خانه به اصطلاح سینما در تیول همان کارفرمایان بود که یا وابستگان به دولت بودند و یا از تهیه کنندگان به اصطلاح بخش خصوصی. (حضور امثال ضیاء هاشمی ، منوچهر محمدی ، فرشته طائر پور ، ابوالحسن داوودی ، محمد مهدی عسکرپور و ...که همگی از تهیه کنندگان سینما بوده و هستند به عنوان عضو یا رییس هیئت مدیره و یا مدیر عامل خانه سینما در طول سالهای گذشته ، خود مؤید این ادعاست) و این نقض غرض مضحک همواره در طول دوران فعالیت خانه معروف به سینما وجود داشت و این سوال نزد اهالی سینما باقی بود که چگونه هیئت مدیره و مدیرعاملی که در اختیار کارفرمایان سینماست(در واقع همان تهیه کنندگان سینمایی)می تواند از حقوق صنفی کارگران و کارمندانش (همان صنوف درجه 2 که اکثریت اهالی سینما را تشکیل داده اند) در مقابل همان کارفرمایان دفاع کند؟!!

به هرحال اساسی ترین حقوق صنفی و سندیکایی همواره در چالش مابین کارگر و کارفرما معنی پیدا می کند و اینجاست که انجمن های صنفی و سندیکاها می بایست وارد عمل شوند. اما متاسفانه از آنجا که خانه سینما  در چنبره تهیه کنندگان بوده و بیش از هر صنفی ، حافظ و مدافع منافع همین کارفرمایان جلوه کرده ، طبعا هیچگاه نتوانسته در طول فعالیت 25 ساله خود از حقوق صنفی اکثریت اعضای خود در مقابل کافرمایان یا همان تهیه کنندگان دفاع کند و مضحک تر اینکه آلترناتیو آن خانه سینمای قبلی اینک به عنوان خانه سینمای 2 توسط گروه دیگری از همان تهیه کنندگان پرچمداری می شود و بخشی از همان تهیه کنندگانی که سالها در خانه سینمای قبلی ، حقوق صنفی اهالی سینما را زیر پا گذاشته اند اینک تحت لوای دفاع از آن اکثریت به میدان آمده و مدعی اند گروه مقابل مقصر هستند. در حالی که خود سالها سرنخ خانه سینمای مرحوم را در دست داشته اند و بازهم مضحک تر اینکه این آقایان حتی برای ظاهر نمایی هم که شده در هیئت مدیره انتصابی شان از نمایندگان صنوف به اصطلاح درجه 2 استفاده نکرده اند و بازهم رییس هیئت مدیره ، یک تهیه کننده از صنف کارفرمایان است!! جل الخالق !!!( البته بنده در اینجا عنوان تهیه کننده سینمایی را مسامحتا به کار می برم چون اغلب آقایانی که ادعای تهیه کنندگی دارند به لحاظ استاندارد سینمایی ، زیر خط فقر دانش و تخصص و تجربه مربوطه هستند و کارنامه شان حکایت از همین واقعیت دارد که اساس بحران امروز سینمای ایران ناشی از عملکرد ناشیانه و غیر تخصصی همین افراد است که سالها تحت عنوان تهیه کننده و در واقع  در حد واسطه و دلال ، سینمای ایران را به بحران و اضمحلال کشاندند).

از همین روی خانه موسوم به خانه سینما به جز حوالی مراسمی که تقریبا هر سال تحت عنوان جشن سینمای ایران برگزار می شد ، محل رفت و آمد و نشست و برخاست برخی صنوف سینمایی نبود. گو اینکه در همان زمان حول و حوش جشن یاد شده نیز در نهایت، فقط نزدیک به 100 نفر از اهالی سینما نزدیک به یکماه به تماشای یک سری فیلم می نشستند و شام و ناهاری هم صرف می کردند. 100 نفری که تقریبا 70 درصدشان به قول هیئت مدیره خانه مذکور از صنوف اصلی مانند تهیه کنندگان و کارگردانان و فیلمنامه نویسان و تدوین گران و فیلمبرداران و بازیگران و ...بودند که هر کدام از این صنوف 11 داور نماینده در هیئت داوران جشن داشتند و بقیه صنوف که در واقع 70 درصد اهالی سینمای ایران را تشکیل می دادند ، 30 درصد بقیه داوران را معرفی می کردند. البته هر یک از این صنوف در هیئت داوری یاد شده تنها یک نماینده داشتند که اغلب هم رییس صنف مذکور بود.

در واقع موسسه موسوم به خانه سینما ، اهالی و صنوف سینمایی را به دو درجه یک و دو ( اصلی و فرعی ) تقسیم کرده بود و از همین روی ، صنوف درجه دو که همواره به این تقسیم بندی معترض بودند ، دیگر انگیزه چندانی برای ادامه فعالیت نداشتند. برخی از آنها مانند دستیاران فیلمبردار ، خود را در وزارت کار ثبت نمودند ( و بعضی هم در صدد چنین کاری بودند) و برخی دیگر نیز سال تا سال جلسه ای برگزار نمی کردند.

این درحالی بود که در میان همان صنوف حاکم بر خانه سینما ، تشتت بسیاری وجود داشت. تهیه کنندگان، 4 شاخه شده بودند و هیچ کدام ، دیگری را قبول نداشت و هر یک خود را صنف اصلی می پنداشت. ضمن اینکه اکثریت 4 شاخه فوق نیز خود را از دماغ فیل افتاده محسوب کرده و بقیه اهالی سینما رابه نوعی نان خور خود به شمار می آوردند!  فیلمنامه نویسان نیز برای خود دفتری جداگانه داشتند و صنف بازیگران نیز در سالهای اخیر دچار بحران های متعددی شده بود ، یکبار صنفشان تعطیل شد، بعد انتخاباتی برگزار شد که گروهی آن را قبول نداشتند و به هر حال کجدار و مریض روزگار می گذراندند. کارگردانان نیز به همین منوال دچار تشتت و اختلاف بودند و شورای مرکزی شان چندین بار گرفتار تغییر و تحولات ناگهانی و استعفا و اعتراض و ...شد.

بنابراین از خانه موسوم به خانه سینما به عنوان جامعه به اصطلاح اصناف سینمای ایران ، تنها عملکرد صنفی که باقی مانده بود ، یک دفترچه بیمه نیم بند تامین اجتماعی بود که تا همین اواخر ( که به صورت خویش فرما در اختیار خود اهالی سینما قرار گرفت ) و تا زمانی که در اختیار مدیریت این خانه قرار داشت ، به صورت قطره چکانی ارائه می شد و بیمه شدگان بینوای سینما بعضا هر 3 ماه یکبار بایستی راهی شعبه شمیران سازمان تامین اجتماعی می شدند ، در صف های طویل گوناگون وقت تلف می کردند تا برای 3 ماه دیگر دفترچه تقریبا بی خاصیت خود را تمدید نمایند! ( چون دفترچه مذکور در بسیاری از مراکز درمانی اعتباری نداشت)!

به جز قضیه دفترچه بیمه ، صدور یک تاییدیه برای (البته برخی) اعضای شناخته شده سینما هم وجود داشت که به هنگام فوت در قطعه هنرمندان به خاک سپرده شوند و البته احیانا تلاشی هم در جهت برگزاری مراسم تشییع جنازه و ختم هم انجام می شد!!

...و دیگر هیچ!!!

نشان به آن نشان که یکی دیگر از اقدامات صنفی این خانه برای اهالی سینما یعنی دایر کردن تعاونی مسکن ، سالها در قبضه عده ای خاک خورد و بعضا به نام اهالی سینما ، برای افراد دیگر زمین و خانه تهیه شد تا اینکه به همت چند تن از اعضای انجمن منتقدان و نویسندگان سینمایی (که در طول فعالیت این خانه اگرچه همواره فعالترین صنوف بودند اما همواره مورد غضب هیئت های مدیره قرار داشتند و همیشه قصد حذفشان از این موسسه دنبال می شد !)  تعاونی مسکن فوق از چنگ بنیانگذارانش درآمد و بالاخره فعال شد و در دایره ای خارج از حیطه فعالیت های خانه سینما ( اما متاسفانه به نام و به کام آن ) برای بعضی از اهالی سینما ، اقدام به تهیه مسکن و زمین کرد.

نکته جالب آنکه از معدود مواردی که عده ای به خانه سینما آمد و شد می کردند ، جلسات نمایش فیلم بود که توسط همان انجمن مغضوب منتقدان برگزار می گردید ( والبته نیز اغلب افراد غیر عضو خانه سینما را به خود جذب می کرد ) که آنهم پس از مدتی و به بهانه های مختلف توسط هیئت مدیره تعطیل شد و جالب تر آنکه برای برگزاری همان جلسات نمایش فیلم ( که می توانست تنها فعالیت فرهنگی خانه سینما محسوب شود ) از انجمن منتقدان هزینه اجاره سالن و دستمزد مسئول دستگاه نمایش فیلم طلب می شد!!!

البته از حق نباید گذشت که پیش از تصدی هیئت مدیره کنونی ، دو سه باری هم  بن هایی به ارزش 50 هزار تومان به تعداد محدود در بین برخی صنوف توزیع شد که گفته می شد به کسانی که بضاعت مالی ندارند ، تعلق گیرد که البته تقسیم آن بن های محدود هم خود جار و جنجال هایی به همراه داشت که در وهله اول کرامت و عزت هنرمندان سینما را زیر علامت سوال می برد و نوعی صدقه هیئت مدیره به شمار می آمد!

اما در برابر همه این نقاط خالی فعالیت صنفی ( دفاع از حقوق صنفی ، تامین مسکن ، بیمه بیکاری ، بیمه مستمر تامین اجتماعی ، خدمات رفاهی و ...) تا دلتان بخواهد در طول حدود 25 سال در این موسسه موضعگیری های سیاسی و حزبی و رانت جویانه انجام شد. از دعواهای مابین تهیه کنندگان ( که به قندان پرت کردن و شاخ و شانه کشیدن هم کشید ) برای اشغال صندلی های کمیسیون اکران و برقراری مافیای پخش و نمایش ( برخی کارکنان خانه سینما هنوز فریادها و عربده های تهیه کنندگان مزبور را به خاطر دارند که چگونه در صحن و حیات خانه سینما می پیچید تا مثلا رانتی را از آن خود کنند ) تا صدور بیانیه و اعلامیه های سیاسی در حمایت از گروه و باند های خاص تا اعطای جایزه به فیلم هایی که ارزش های جامعه و مردم را نشانه رفته بودند و بعضا حتی در دولت به اصطلاح اصلاحات هم  توقیف شدند تا تبدیل جشن سالانه سینمای ایران از یک طرف به مکان شو و نمایش انواع و اقسام مدهای لباس و مدل های مو ( که حتی یکبار نیز به بازداشت دسته جمعی هیئت مدیره وقت در سال 1383 منجر شد ) و از طرف دیگر به محل سردادن شعر و شعارهای سیاسی علیه خواست های مردمی ( تاحدی که روی صحنه جشن خانه سینما ، خواستار تغییر وضعیت برای ایجاد زمینه های بازگشت امثال مخملباف و گلشیفته فراهانی شدند )،  تا حمایت از به اصطلاح مستند سازانی که در جریان فتنه پس از انتخابات 88 در خدمت شبکه رسانه ای آمریکا و انگلیس قرار گرفتند و تا همراهی خاموش و پنهان با جریان فتنه در طول 8 ماه پس از انتخابات که حتی به عدم معترضانه برگزاری جشن سینمای ایران نیز کشید و تا...

بنابرتمامی این واقعیات ( که تنها بخش کوچکی از حقایق موجود هستند ) خانه سینما تا پیش از غوغای دعوا مابین هیئت مدیره آن و معاونت سینمایی ، در شکل و قواره یک خانه سینمای واقعی ، توهمی بیش نبود و در طول این 25 سال در حقیقت خانه ای بود برای حزب بازی و گروه گرایی های سینمایی عده ای که متاسفانه علیرغم ادعاهای شداد و غلاظ ، کوچکترین فهم و دریافت صحیحی از مقوله صنف نداشته و ندارند . از همین روی بود که در نخستین جشن سینمای ایران به جای تجلیل از سینماگران و فیلمسازان و هنرمندان ، جایزه تجلیل ویژه خود را به آقای هاشمی رفسنجانی اختصاص دادند که علیرغم این اقدام رانت جویانه خانه سینما در مقابل حیرت و دهان های باز حاضرین در آن جشن ، همه اهالی سینما را مواخذه کرد که چرا در فیلم هایشان به پیشرفت های کشور و کارهای سازندگی که برای مملکت شده اشاره نکرده اند!! و سال دیگر از مهاجرانی به عنوان وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی تجلیل کردند و در مراسمی به شدت حقیرانه و ذلیلانه ، رییس وقت کانون کارگردانان که اینک در کنار اتحادیه تهیه کنندگان 2 مدعی صنوف قانونی است در سخنانی چابلوسانه از مهاجرانی به زبان لری خواست که از آنها حمایت کند!!! پس از آن هم همه روسای صنوف تابلویی را در حمایت از مهاجرانی امضاء کردند.

متاسفانه بخشی از آنها که خانه سینما را به جای مجموعه ای صنفی برای اهالی سینما ، تیول حزب بازی و گروه گرایی خود کردند اینک به عنوان گرداننده صنوف به اصطلاح قانونی در راس جامعه ای موسوم به اتحادیه 2 ، دم از مقابله با رانت خواری و اشرافی گری می زنند ، در حالی که بعضی از آنها در تمام 25 سال گذشته به انحاء مختلف شریک جرم موسسه موسوم به خانه سینما بوده و هستند ( چنانچه زمانی، هم در هیئت مدیره و هم در پست مدیرعامل خانه سینما به رانت خواری و باندبازی های مختلف مشغول بودند ) .

اما توهم بزرگ خانه سینما حدود یک سال و نیم قبل در 14 دی ماه 1390 پس از یک دوره کشمکش و بحث و جدل مابین هیئت مدیره و مدیرعامل آن با معاونت سینمایی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ، توسط این وزارتخانه براساس اختیارات قانونی و به دلیل انحراف یک موسسه فرهنگی از اهداف و اساسنامه خود و همچنین مغایرت اساسنامه آن با مصوبات شورای فرهنگ عمومی کشور ، منحل شد.

حکم انحلال خانه سینما به دلیل عدم کارشناسی و ناشی گری مشاور حقوقی سازمان سینمایی ، در اوایل خرداد 1391 توسط دیوان عدالت اداری باطل اعلام گردید ولی چند روز پس از نقض حکم انحلال در دیوان عدالت اداری، در 9 خرداد ، هیئت رسیدگی به امور مراکز فرهنگی وزارت ارشاد براساس اختیارات خود و البته مندرجات دادنامه شعبه یک دیوان عدالت اداری که صلاحیت رسیدگی به وضعیت تشکل خانه سینما را منوط به بررسی و اعلام نظر قطعی این هیئت دانسته بود ، طبق ادله متعددی ، حکم به تعطیلی دائم آن داد.

تقریبا ماجرا تمام شده به نظر می رسید که حدود 2 هفته بعد  در 22 خرداد ، معاونت سینمایی در اظهارنظری حیرت آور  نسبت به از سر گیری فعالیت های خانه سینما با اساسنامه ای جدید ابراز امیدواری کرد و نظر مثبت رییس جمهوری را هم به اطلاع رساند!! ( چگونه چنین اظهارنظر و سخنانی با آن اقدام پر سر و صدای چندی قبل مبنی بر انحلال و سپس تعطیلی دائم می خواند؟ فقط خدا عالم است و بس !!!) به دنبال آن ، صحبت های فعالیت فرهنگی به جای صنفی و عنوان باشگاه سینمایی مطرح شد و خود وزیر ارشاد هم به میدان آمد و علیرغم پافشاری بر انحلال خانه سینما ، اما ابراز امیدواری کرد که اساسنامه جدید خانه سینما با مشارکت همه سینماگران نوشته شود!! ( چگونه می شود برای یک موسسه منحله اساسنامه نوشت؟! همان حکایت احتیاج به تخم مرغ هایی کسی نیست که فکر می کرده مرغ است؟!!)

اما بازهم فقط دو روز بعد ، در 24 خرداد و در اظهاراتی تناقض آمیز ، معاونت سینمایی وزارت ارشاد که حالا خود را رییس سازمان سینمایی می خواند ، ماجرای خانه سینما را پایان یافته خواند و جایگزینی تشکیلاتی دیگر به جای آن را برای امور فرهنگی و همچنین یک سازمان نظام صنفی برای امور صنفی سینماگران اعلام کرد. نکته جالب در این سخنان آن بود که رییس سازمان سینمایی برای تشکیل موسسه جایگزین خانه سینما به تدوین اساسنامه ای توسط یک کمیته هفت نفره  اشاره کرد که 3 نفر آنان بایستی توسط خانه سینما معرفی می شدند یعنی همان خانه سینمایی که به طور دائم تعطیل شده بود!! ( بازهم حکایت همان تخم مرغ های مرغ خیالی !!!)

اما این بار نوبت دفتر ریاست جمهوری بود که به سیاق عملکرد خودسرانه چند سال اخیر رییس آن ، وزارت ارشاد و  سازمان سینمایی را دور زده و از طریق واسطه ای ، هیئت مدیره همان خانه سینمای تعطیل شده را برای مذاکره و ملاقات با رییس جمهوری فرابخواند!! نکته قابل توجه اینکه این دفتر ، همان محل تامین بودجه جشن سال گذشته خانه سینما به شمار می رفت که در اوج دعوای معاونت سینمایی با هیئت مدیره آن ، بودجه هنگفت آن مراسم را به نام یک شرکت ظاهرا تجاری مستقل اما از کیسه بیت المال هزینه کرد. به هر حال هیئت مدیره خانه تعطیل شده سینما  با رییس جمهوری دیدار کردند و قول و قرارهایی وضع شد که حتی روح وزیر ارشاد و معاون سینمایی اش هم از آن توافقات خبر نداشت!

از این پس ماراتن کشمکش هیئت مدیره خانه تعطیل شده سینما با معاونت سینمایی وزارت ارشاد یا سازمان سینمایی به مدت نزدیک به یکسال ادامه یافت آن هم بر سر خانه ای که نه متعلق به سینماگران بود و نه به لحاظ قانونی مجوز فعالیت دارد. اگرچه چنین موضع گیری مبنی بر عدم قبول تعطیلی خانه سینما از سوی هیئت مدیره آن باورپذیر بود اما طرح آن از سوی وزیر ارشاد و معاونت سینمایی که خود حکم انحلال و تعطیلی دائمش را صادر و بارها بر سر این موضوع پافشاری کرده بودند ، موضوعی غریب به نظر می رسید!

آنها برای بدست آوردن همان خانه تعطیل دائم یا منحل شده ، هیئت ساماندهی صنوف تشکیل دادند ، سخن از اساسنامه جدید راندند ، هر از گاهی همان هیئت مدیره منحل شده و نمایندگانش را به مذاکره و تعامل فرامی خواندند و از این طرف هم دفتر ریاست جمهوری و رییس آن بود که پشت سر رییس جمهور پنهان شده و اسب خود را می راند!!

این ماجرای کمیک امروز به اینجا رسیده که 2 خانه سینما موجود است و خانه دوم در واقع کپی اولی محسوب می شود. به قول کارل مارکس:"رویدادهای بی ریشه تاریخ ابتدا به صورت تراژدی رخ می نماید و بار دوم به شکل کمدی!" به نظر می آید آنچه درباره خانه موسوم به سینما اتفاق افتاده به نوعی مصداق همین سخن باشد.

و طرفه آنکه هر دو گروه مدعی خانه سینما ، در اضمحلال سینمای ایران شریک بوده و هستند ، چنانچه سال گذشته وقتی اقشار مختلف  مردم و ائمه جمعه و جماعت و نمایندگان مجلس در مقابل اکران محصولات ضد ارزشی ایستادند و اعتراض کردند ، هر دو گروه یاد شده علیرغم اختلافات ظاهرا لاینحل خود ، متحدا از آن آثار ضد ارزشی حمایت کردند ، تحصن به راه انداختند و تظاهرات برپا ساختند و حتی به عنوان اعتراض ، با کفش مقابل ساختمان وزارت ارشاد نماز خواندند!!

وقتی سخن از فراری دادن تماشاگر از سالن های سینما در میان است ، متوجه می شویم هر دو گروه به یک میزان و اندازه در ساخت فیلم های نازل و مبتذل برای انحطاط سینمای ایران سهیم بوده اند. وقتی صحبت از پایمال کردن باورها و هویت ملی و دینی مردم در برخی فیلم هاست ، هر دو گروه به یک اندازه در میدان هستند و حالا وزارت ارشاد و معاونت سینمایی آن نیز به این شراکت و معاونت در جرم پیوسته اند.

...و اینک آخرین برگ های دوران یک معاونت سینمایی ، با این ماجرای کمیک رو به پایان است. بعد از به اصطلاح ریل گذاری سینمایی که منجر به تولید فیلم های بسیار سخیف و مبتذل به اصطلاح شانه تخم مرغی و سوپر بقالی شد تا جایی که اعتراض مردم و نمایندگانشان را برانگیخت و معاونت سینمایی را ناگزیر از لغو پروانه نمایش برخی از آنها گرداند و بعد از آخرین مراحل آن ریل گذاری که تولید فیلمی پرهزینه از کیسه بیت المال درباره یک دختر رالی باز و توسط فردی پورنو ساز از آمریکا را به همراه داشت ، اینک این معاونت یا سازمان سینمایی به دنبال در دست گرفتن خانه سینمایی است که خود منحل کرده و تعطیلی دائم آن را اعلام نموده بود!! (مصداق همان احتیاج به تخم مرغ های فردی که فکر می کرد مرغ است!!) .

این معاونت سینمایی نیز مانند معاونت های سینمایی دوران اصلاحات و سازندگی ، برخلاف تمامی قواعد و قوانین ، خود اقدام به صنف سازی آنهم  متشکل از عناصری اغلب معلوم الحال کرده که کارنامه سیاهی در عرصه سینمای ایران از خود برجای گذارده اند . این معاونت سینمایی نیزمانند اسلاف خود ، نصیحت خیرخواهانه کارشناسان و منتقدان را نپذیرفت که صنف بایستی از دولت و کارفرما جدا باشد، در غیر اینصورت محل جدل ها و نزاع های سیاسی و باندبازی ها و رانت خواری ها خواهد شد. آنچه بر سر خانه سینمای قبلی در طول 25 سال آمد ، اینک در مدت کوتاهی حال و روز کپی های دست چندم آنها را فراگرفته و بازهم سرنوشت هیئت های مدیره قبلی ، درس عبرت نشده است.

اما سینمای ایران و اهالی آن که اکثریت با هر دو گروه مخالف هستند (چرا که به روشنی دریافته اند از دیگ هیچکدام آبی برایشان گرم نشده و نمی شود) ، بایستی به دنبال برپایی و تاسیس اصناف واقعی  خود باشند. مهم نیست نام و عنوان آن خانه سینما باشد یا هر اسمی دیگر . مهم آن است که در آن صنف مادر ، هیچ یک از صنوف،  درجه بندی نشده و درجه یک و دو محسوب نشوند. مهم آن است که وظیفه اصلی اش ، استیفای حقوق اصناف مختلف در مقابل کارفرمایان اعم از تهیه کننده دولتی و غیر دولتی باشد و به مشکلات صنفی و معیشتی آنان مانند بیمه و مسکن و مسائل رفاهی و  ...به طور جدی و نه از سر صدقه و ترحم رسیدگی شود و این مهم جز با حضور نمایندگان واقعی صنوف تحقق نمی یابد. نمایندگانی که قیمومیت امثال تهیه کنندگان ریز و درشت را نپذیرند .

نگاهی به فیلم"اشک های غزه"

$
0
0

 

امروز همه حنجره ها نامردند                      

 

فیلم مستند "اشک های غزه" ساخته وبیک لکلبرگ (فیلمساز نروژی) سه شنبه 7 مرداد از شبکه اول سیما پخش شد. ویبک لکبرگ ، همسر پال لکربرگ ، سینماگر مشهور نروژی است که در سال 1998 درگذشت. پال لکبرگ از سال 1967 و با فیلم "Liv" همکاری اش را با ویبک شروع کرد ، در حالی که همسر آینده اش در آن فیلم یک بازیگر بود. فیلم موفقیت های بسیاری بدست آورد ، از جمله در جشنواره فیلم برلین ، نامزد دریافت خرس طلایی شد که جایزه را به فیلم "آغاز" ساخته یرژی اسکولیموفسکی باخت.

پس از آن همکاری ویبک با همسرش در فیلم های متعددی ادامه یافت تا اینکه خود از سال 1971 به کارگردانی روی آورد. ویبک لکبرگ در سال 1993 نخستین فیلم مستندش را جلوی دوربین برد که درباره جنگ های بالکان بود. او در آن فیلم در پیش زمینه جنایات صرب ها در بوسنی ، یک ماجرای واقعی دراماتیک را روایت می کرد و از همین روی ، مستند وی به یک درام مستند نزدیک تر بود.

ویبک از همان سال دیگر فیلمی نساخت و آخرین فیلمی نیز که بازی کرد در سال 2003 بود.حالا پس از گذشت 20 سال،  فیلم مستند دیگری از ویبک لکبرگ می بینیم که در واقع محصول 2010 است. یعنی 17 سال پس از آخرین فیلمی که جلوی دوربین برد. روایتی تکان دهنده از جنگ 22 روزه غزه و برخی حواشی فاجعه بار آن. برای ساخت چنین مستندی ، لکبرگ و گروهش در شرایطی بسیار دشوار و سخت ، در غزه حاضر بوده و از تمام آن صحنه های مملو از خشونت و سیاهی فیلم گرفته است تا حدود 75 دقیقه فیلم مونتاژ شده از میان ساعت ها راش و فیلم هایی که در موقعیت های مرگ و زندگی تهیه کرده ، دربیاید.

ویبک لکبرگ مانند همان مستندی که 20 سال قبل درباره بوسنی ساخت ، در فیلم "اشک های غزه" هم سعی کرده تا یک محور درام در فیلم ایجاد نماید از همین روی دوربین خود را روی 3 کودک از بچه های غزه زوم می کند. یک پسربچه به نام یحیی و دو دختر بچه به نام های امیره و راسمینا که هر یک در همان اوایل جنگ غزه ، بخشی یا تمام خانواده خود را از دست دادند. فیلمساز این 3 کودک را از بحبوحه جنگ غزه و در اوج بمباران ها و موشک باران ها یعنی اواخر دسامبر 2008 تعقیب می کند تا سپتامبر 2009 که هر 3 در کنار دریا ایستاده اند و آرزوهای خود را بیان می کنند. لکبرگ این آرزوها را در مقابل حسرت هایی قرار می دهد که هر کدام از این 3 نفر در اوایل فیلم "اشک های غزه" تعریف می کنند. حسرت روزهایی که یحیی با پدرش در کنار دریای مدیترانه ، اوقات می گذراند یا امیره با خانواده اش روزگار خوشی داشت و در این میان تاسف بارتر سرگذشت راسمینا است که تقریبا اغلب اعضای خانواده اش در مقابل چشمانش جان باختند و در انتها شاهد هستیم که او با خانواده جدیدی زندگی می کند.

شکار لحظات حملات هوایی و موشکی رژیم صهیونیستی ، از نادرترین صحنه هایی است که در فیلم "اشک های غزه" نمایش داده می شود و نماهای دلخراش و تکان دهنده از شهادت ها و به خصوص کودکانی که آسیب دیده اند، زخمی شده اند و سوخته اند و همچنین حکایت مردی که همه خانواده اش را از دست داده و تنها دخترش که زنده مانده به نحو دلخراشی، بوسیله بمب های فسفری سوخته است. صحنه های اصابت بمب های فسفری به خانه و زندگی مردم بی پناه ، از دیگر صحنه های تکان دهنده فیلم است و یا تصاویر تلاش نیروهای امدادی با دست خالی برای خاموش کردن ترکش های آتشین بمب های فسفری از فصل های تاثیرگذار فیلم به نظر می آید. ( نکته قابل توجه از عملکرد حقوق بشری مجامع به اصطلاح بین المللی در مقابل کاربرد بمب های فسفری توسط صهیونیست ها این بود که در این باره از اسراییل سوال کردند و مسئولین رژیم اسراییل پاسخ دادند که از قضا ، کاربرد بمب های فسفری بسیار دمکراتیک است!!!)

در صحنه هایی از فیلم ، ویبک لکبرگ ، سعی کرده با همین روش Docu-Drama ( درام مستند) حس غریب حضور در غزه را به مخاطبش منتقل نماید. صحنه هایی که مادر یحیی را در حال تهیه و طبخ غذا نشان می دهد و به دنبال آن دیوار تخریب شده اتاقی را به نمایش می گذارد که خانواده در آن ، غذا صرف می کنند. در صحنه ای دیگر یحیی را در کنار خانواده در حال استراحت نشان می دهد که ناگهان بمب های مهیب فسفری ، آسمان غزه را پوشانده و بر سر مردم  فرو می ریزند.

این صحنه های فاجعه بار ، ضد بشری و نادر  را در حالی مشاهده می کنیم که هیچ حرکت و اقدامی از سوی مجامع به اصطلاح حقوق بشری و بین المللی رویت نمی شود. تنها مکانی که منسوب به سازمان ملل ذکر می شود ، مدرسه ای است که پس از پناه بردن زنان و کودکان به آن مکان ، مورد هجوم موشک ها و بمب ها ارتش صهیونیستی قرار می گیرد.

آنچه در فیلم "اشک های غزه" دیده نمی شود، پس زمینه های محاصره و حمله اسراییل به غزه است که با کمک های مادی و معنوی همان مجامع بین المللی صورت گرفت. پس زمینه هایی که دقیقا از زمان اعلام نتایج انتخابات کاملا مردمی و دمکراتیک مردم غزه و رای دادن به حماس شروع شد. در حالی که ناظران مجامع به اصطلاح بین المللی از جمله جیمی کارتر (رییس جمهوری اسبق آمریکا) هم حضور داشتند اما به دلیل آنکه نتیجه انتخابات ( علیرغم پیش بینی برخی موسسات آماری )، برخلاف خواست همان مجامع به اصطلاح بین المللی بود ، آن مجامع و سازمان های به اصطلاح حقوق بشری و بین المللی ، طبق معمول زیر میز زدند و نتیجه را قبول نکردند. از جمله آن سازمان ها و مجامع ، اتحادیه اروپا بود که از همان زمان، تحریم مردم غزه را شروع کرد و زمینه های عملیات جنایتکارانه اسراییل را فراهم آورد. عملیاتی که علیرغم شکست خفت بار در جنگ 22 روزه ، بیش از 1000 روز محاصره این منطقه کوچک را به همراه داشت. محاصره ای که رژیم های ارتجاعی منطقه مانند رژیم نامبارک مبارک ، در آن شریک بودند. و در این میان مجامع به اصطلاح بین المللی و حقوق بشری در سکوت محض به سر بردند و نه تنها چشم خود را بر جنایات بی شمار اسراییل بستند که در موارد متعددی به یاری صهیونیست ها شتافتند و کمک های مالی و نظامی خود راروانه سرزمین ها اشغالی کردند.

سکوت مرگبار این مجامع من را به یاد عید نوروز 1367 انداخت که موشک های عراق هر روز و هرشب گوشه ای از تهران و دیگر شهرهای ایران را تخریب می کرد و عده ای از شهروندان بیگناه را به شهادت می رساند ، ملت ما خیلی غریب تر از مردم غزه  بودند. در آن روزها همه دنیا یک صدا علیه ایران بود و صدای مردم ایران به هیچ کس در دنیا نمی رسید . مثل امروز نبود که لااقل ملتی مثل ملت  ایران با تمام توان خود از مظلومیت مردم غزه دفاع کند و آزادیخواهان جهان را هم به هم صدایی بخواند. در آن بهاری که حتی به روی سفره های هفت سین مان ، سرب داغ نشست ، ماهی ها در تنگ بلور مردند و آژیر منقطع وضعیت قرمز حتی اجازه نداد تا آواز چلچله ها را بشنویم ، شاعر معاصر ، سهیل محمودی قطعه شعری در باره غربت سرزمین مان در دنیای بی عاطفه و سلطه پذیر آن روز گفت به نام "وطنم یکه و تنهاست..." که بی مناسبت نیست آن قطعه شعر را در اینجا بیاورم ، گویا زبان حال مردم غزه است در همین فیلم "اشک های غزه ":

 

مرد غمگینی با آینه ها حرف نزد                      و کسی نیست که بپرسد چرا حرف نزد

در سکوتی که به اندازه یک دلتنگی است            هیچکسی وسعت اندوه مرا حرف نزد

مادرم گفت:چرا وقتی موشک آمد                        آنطرفتر کسی از غربت ما حرف نزد

گفتم: امروز همه حنجره ها نامردند              زین سبب هیچ کسی هیچ کجا حرف نزد

وطنم اما مردی است که هنگام دعا                    شکوه را جزکه به درگاه خدا حرف نزد

وطنم یکه و تنهاست ، به تنهایی عشق              وطنم سوخت در آتش اما ، حرف نزد

وطنم جلوه بالای غرور است و سکوت                  کوه جز لحظه پژواک صدا حرف نزد

وطن این شاعر شوریده زتو می پرسد            می شود بی کسی ات را آیا، حرف نزد؟

سالهاست بلندگوها و رسانه های صهیونیستی در گوشه گوشه این دنیای خاموش ، همواره در صدد بوده و هستند که نامردی خود را به انحاء مختلف با ظاهر فریبنده در گوش مسلمانان جهان به خصوص مردم ایران هم ساز کنند و متاسفانه به یاد داریم که در روزهای پس از انتخابات ریاست جمهوری دهم ، شعار صهیونیستی ، ساده انگارانه و ضد ملی "نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران"، بعد از اینکه از رسانه های رژیم اسراییل ساز شد، بر زبان برخی از هموطنان ناآگاه ما هم نشست تا به دلیل عصبانیت از نتیجه انتخابات، یکی از رویکردهای ملی و دینی این ملت زیر علامت سوال برود. اما تلاش رسانه های صهیونیستی علیرغم همه بوق و کرنا ( که بنا به اعتراف برخی از مراکز آماری غرب در مجموع از کلیت حملات تبلیغاتی غرب در جریان 40 سال جنگ سرد پرحجم تر بود ) نتوانست بر فکر و ذهن و همت ملت ایران اثر کند و این مردم همچنان در موقعیت های مختلف از طرق معنوی و مادی از ملت فلسطین و لبنان حمایت کردند و دشمن اصلی خود را صهیونیسم و رژیم دست نشانده اش در منطقه دانستند و این تفکر و اندیشه دینی و ملی همچنان در صدر ارتباطات خارجی مردم ایران تثبیت شده است. بد نیست برای اطلاع از عمق شعار ضدیت با صهیونیسم و حمایت از فلسطین و زمینه های تاریخی آن به سخنرانی استاد شهید مطهری ( که امروز خیلی ها داعیه ایشان را دارند ) در عاشورای سال 1390 برابر با اسفند 1348 اشاره نماییم که در آن شرایط خفقان رژیم ستم شاهی ، مقوله دفاع از مردم  فلسطین و مبارزه با اسراییل را یک وظیفه و تکلیف دینی به شمار آورد . استاد شهید مطهری در بخشی از آن سخنان خود گفت:

 

"...والله و بالله ما در برابر این قضیه‏مسئولیم . به خدا قسم مسئولیت داریم . به خدا قسم ما غافل هستیم . والله قضیه‏ای که دلپیغمبر اکرم را امروز خون کرده است ، این قضیه است . داستانی که دل حسین بن علیرا خون کرده ، این قضیه است .

 اگر می‏خواهیم‏ به خودمان ارزش بدهیم ، اگر می‏خواهیم به عزاداری حسین بن علی ارزش‏ بدهیم ، باید فکر کنیم که اگر حسین بن علی امروز بود و خودش می‏گفت برای‏ من عزاداری کنید ، می‏گفت چه شعاری بدهید ؟ آیا می‏گفت بخوانید : " نوجوان اکبر من " یا می‏گفت بگوئید : " زینب مضطرم الوداع ، الوداع " ، چیزهایی که من ( امام حسین ) در عمرم هرگز به اینجور شعارهای پست و کثیف ذلت آور تن ندادم و یک کلمه از این حرفها نگفتم ؟ !

 اگرحسین بن‏علی بود می‏گفت اگر می‏خواهی برای من عزاداری کنی ، برای من سینه وزنجیربزنی ، شعار امروز تو باید فلسطین باشد . شمر امروز موشه دایان است . شمر هزار و سیصد سال پیش مرد ، شمر امروز را بشناس . امروز باید در ودیواراین شهر با شعار فلسطین تکان می‏خورد .

هی دروغ در مغز ما کردند که‏ آقا این یک مسئله داخلی است . مربوط به عرب و اسرائیل است . باز به‏ قول عبدالرحمن فرامرزی : اگر مال اینهاست و مذهبی نیست ، چرا یهودیان‏ دیگر دنیا مرتب برای اینها پول می‏فرستند ؟

ما چه جوابی در مقابل اسلام و پیغمبر خدا داریم ؟ ...به خدا خجالت داردما خودمان را مسلمان بدانیم ، خودمان را شیعهعلی بن ابی طالب بخوانیم .

اصلا من باید بگویم بعد از این داستانی را که ما از علی بن ابی طالب نقل‏ می‏کنیم ، حرام است که دیگر در منابر نقل کنیم که : روزی علی بن ابی‏ طالب شنید دشمن به کشور اسلامی حمله کرده است ، و هذا اخو غامد و قد وردت خیله الانبار . بعد فرمود : شنیده ام زینت یک زن مسلمان یا زنی که‏ در حمایت مسلمانان است را گرفته ‏اند . شنیده ام دشمن ، سرزمین مسلمین را غارت کرده است ، مردانشان را کشته است ، اسیر کرده است ، متعرض زنان‏ آنها شده است ، زیورها را از گوش و دست زنها جدا کرده است . بعد همین‏ علی بن ابی طالب که ما اظهار تشیع او را می‏کنیم و نسبت به او حساسیتهای‏ بی معنی و دروغین نشان می‏دهیم گفت : « فلو ان امرءا مسلما مات من بعد هذا اسفا ما کان به ملوما بل کان به عندی جدیرا » (نهج البلاغه ، خطبه . 27) . اگر یک مرد مسلمان با شنیدن این خبر دق کند و بمیرد سزاوار است و مورد ملامت نیست ..."

شب های قدر 1392

$
0
0

 

سلام هی حتی مطلع الفجر

صد شکر که عید رمضان آمد

$
0
0

ماه رمضان رفت و عید رمضان آمد

صد حیف که آن رفت و صد شکر که این آمد

یادی از فیلم "ستارخان"، تنها نگاه سینمای ایران به مشروطیت

$
0
0

 

مرغ سحر ، ناله سرکن...

 

"ستارخان" یکی از بهترین و البته مهجورترین آثار مرحوم علی حاتمی است که هم نحوه نگرش حاتمی به تاریخ و تاثیر آن در زندگی امروز را به تصویر می کشد و هم به جرات می توان گفت که  سینمایی ترین روایت تاریخی در سینمای ایران است. علی حاتمی  نخستین فیلمسازی بود که به یکی از  مهم ترین بزنگاههای تاریخ معاصر ایران، یعنی مشروطیت و زمینه ها ، ریشه ها و سرنوشت آن از دیدگاه خودش پرداخت ، آنهم در شرایط حکومت استبدادی که خود را حکومت مشروطه سلطنتی می خواند.

نگاه حاتمی در "ستارخان" به تاریخ معاصر  این سرزمین ، دیدگاهی روشنگرانه و  در عین حال هنرمندانه است تا علاوه بر نمایاندن گوشه ها و روایت های پنهان و ناگفته و یا تحریف شده آن ، تاثیرش را در دیروز و امروز جامعه و سیاست این مرز و بوم بنمایاند ، آنچنانکه در"  سلطان صاحبقران"، "حاجی واشنگتن" و "هزار دستان" نیز چنین بود ، آن چنان که دیدگاه یک هنرمند می بایست باشد.شاید این نوع سینما و آن نوع نگاه را بتوان الگویی درخشان برای سینمای ملی ایران دانست که متاسفانه جایش در میان فیلم های امروزی بسیار خالی است.

 در حالی که یک هفته ای از سالگرد مشروطیت می گذرد، بی مناسبت نیست نگاهی به تنها فیلم تاریخ سینمای ایران که 41 سال پیش در باره این فراز مهم تاریخ معاصر ایران ساخته شده بیندازیم.

 

"ستارخان" پس از شکست تجاری دو فیلم "قلندر" و "خواستگار" در سال 1351 ، نخستین پرداخت علی حاتمی به ژانر مورد علاقه اش یعنی فیلم تاریخی به شمار می آید. روایتی رئال از قسمت برجسته تاریخ معاصر که همواره در محافل سیاسی ، محل بحث و جدل های بسیار بوده است و شاید که حاتمی خواست ، علائق و دغدغه های خودش از تاریخ را  با آن دیدگاههای اغلب دگم و تک بعدی به چالش بیندازد.  بازیگران فیلم از میان بازیگران تئاتر که تا آن زمان با حاتمی کارنکرده بودند ، بنا به شناخت و آشنایی تهیه کننده  فیلم ، انتخاب شدند: علی نصیریان به نقش ستارخان ، عزت الله انتظامی در نقش حیدر عمواغلی ، عنایت بخشی به نقش باقر خان و ...

مرحوم علی حاتمی پشت صحنه فیلم "ستارخان"

تولید فیلم در اواسط تابستان 51 در تهران شروع شد . برای صحنه های نبرد فیلم بین مشروطه خواهان و قوای دولتی ، جلوه های ویژه سنگینی پیش بینی شد که برای اولین بار در تاریخ سینمای ایران انجام می گرفت. از همین رو تصمیم گرفته شد ، آنتونیو کوریدوری به عنوان یکی از متخصصان برجسته از ایتالیا دعوت شود. پس از اتمام صحنه های تهران ، گروه برای ادامه فیلمبرداری به تبریز عزیمت کرد . ارتش در تهیه و در اختیار قراردادن سیاهی لشگر و حتی تهیه آذوقه ، کمک شایانی به روند تولید فیلم نمود که نفوذ تهیه کننده در نهادهای کلیدی برای فراهم کردن کمک های فوق نقش موثری داشت. سایر لوکیشن های فیلم هم در مسجد سپهسالار و کاخ گلستان و حوالی دماوند انتخاب گردید.

به جهت صحنه های متعدد ، حجم زیاد پلان ها که از دکوپاژ خاص حاتمی بر می آمد ، جلوه های ویژه گسترده و اقتضای تولید این گونه فیلم ها در آن روزها ، مراحل فیلمبرداری حدود 3 ماه به طول آنجامید. هادی صابر صحنه های عادی فیلم را مونتاژ کرد و تدوین صحنه های جنگی به مهدی رجاییان سپرده شد. بالاخره همه مراحل فنی فیلم در اواسط بهمن 1351 به اتمام رسید و "ستارخان" آماده نمایش شد.

مرحوم علی حاتمی و سایر عوامل فیلم "ستارخان" پشت صحنه آن

 

اگرچه علی حاتمی در 5 فیلم نخستش یعنی  "حسن کچل" ، "طوقی" ، "باباشمل" ،"قلندر" و "خواستگار" به مایه های دیرین فرهنگ  ایرانی – اسلامی کوچه پس کوچه های این آب و خاک پرداخته بود و در هرکدام به نوعی و در ژانرهای مختلف موزیکال ، ملودرام ،  کمدی و تراژدی ، برجسته اش ساخته بود ، اما پس از آن مستقیما به سراغ تاریخ ایران رفت،  تا از دل تاریخ ، ریشه ها و مصادیق آن فرهنگی که در کوچه و بازار و در دل پدربزرگ و مادر بزرگ ها و سر سفره های افطار و هفت سین  و سحری جاری بود را بیرون بکشد و ریشه های انحراف از این فرهنگ را دریابد. خودش این فراز را در دوران فعالیت های سینمایی اش، نوعی جدی شدن کار می خواند. گویی پیش از آن در حرفه اش چندان جدی نبوده است!

حاتمی در گفت و گویی که پس از نمایش "دل شدگان" با محمد سلیمانی انجام داد  و در مجله هفتگی سینما به چاپ رسید ، گفت :"...حسن کچل هم در آن زمان الگویی نداشت ، ولی زبان فیلم قاطع نبود. در طوقی هم می بینید که بخشی از آن برای جذب تماشاگر، در کنار موضوع اصلی قرار داده شده است. اما بعد از فیلم خواستگار ، کار جدی تر می شود. نمی خواهم بگویم نقش تماشاگر در سینما مهم نیست . ولی پس ار فیلم خواستگار دیگر درپی راضی کردن تماشاگر نبودم. در پی آن چیزی بودم که فکر می کردم باید به تماشاگر داد..."

در واقع بعد از فیلم "خواستگار" ، حاتمی در یافت که بایستی مستقیما به ماجراهای تاریخی ، آن هم تاریخ معاصر ایران ورود کند تا بتواند پس زمینه های انحراف فرهنگی و سیاسی دوران پهلوی را دریابد . او وقایع مشروطیت و کاراکترهای اصلی اش همچون ستار خان و باقر خان را برگزید که از چالش برانگیزترین حوادث تاریخ یکصدساله ایران به شمار آمده و هنوز هم که هنوز است ، بسیاری از واقعیات آن مورد بررسی و تحلیل قرار نگرفته است.

نمایش فیلم "ستارخان" از 20 بهمن سال 1351 سر و صدای زیادی را از سینه چاکان مشروطه در آورد ،  خصوصا آنها که برای پوشاندن نقش فراماسون هایی مانند  تقی زاده ها و ملکم خان ها ، و بزرگ کردن شخصیت افرادی همچون ستار خان و باقر خان را با عناوین دهان پرکنی همچون سردار و سالار ملی ، علم کرده بودند و هیچگونه جسارتی به آنان را نمی بخشیدند. گروه کثیری از این دسته را  ماسون های معروف مجلس شاهی تشکیل می دادند که بخشی از تاریخ من درآوردی شان را خدشه دار شده می دیدند. از همین رو در جلسه غیرعلنی مجلس مورخ 15 اسفند 1351 بیانیه ای از سوی عده ای از وکلای فرمایشی قرائت و امضاء شد که در آن ، فیلم "ستارخان" را کاملا مردود و تحریف علنی تاریخ معاصر به شمار آورده بودند. در تاریخ 20 بهمن 1351 "ستارخان" در "درایوین سینمای ونک" با حضور عده ای از نمایندگان مجلس ، کمیته ارزشیابی فیلم وزارت فرهنگ وهنر و عوامل تولید ، طی یک نمایش خصوصی برپرده رفت و مورد توجه مدعوین قرار گرفت . اما نمایندگان مجلس آن را مخالف مشروطه و مغایر تاریخ آن تلقی کردند.

"ستارخان"از 13 اسفندماه 1351 در 10 سینمای مرکز و شمال تهران به نمایش عمومی درآمد. که در روز دوم  نمایش ، مورد غضب مخالفین ، مطبوعات و نمایندگان مجلس قرار گرفت.  در جلسه غیر علنی مجلس شورای شاهی مورخ 15 اسفندماه 1351 بیانیه ای از سوی عده ای از وکلای مجلس قرائت و امضاء شد که در آن ، فیلم را کاملا مردود و تحریف علنی تاریخ معاصر به شمار آورده بودند. مفاد این بیانیه به سندیکای هنرمندان نیز کشیده شد و این سندیکا که بیشتر در تیول وابستگان سیاسی/ هنری رژیم پهلوی بود ، علی حاتمی را به خاطر "ستارخان" و تحریف تاریخ مورد عتاب و نکوهش قرار داد و حاتمی به خاطر همین برخورد غیرمنصفانه برای همیشه سندیکای هنرمندان را ترک کرد.

سرانجام بر اثر جنجال های فراوان ، کمیته امور سینمایی وزارت فرهنگ و هنر سابق در صبح روز 17 اسفند ماه طی بخشنامه ای ، پروانه نمایش فیلم را لغو و به استحضار تهیه کنندگان رساند و در 19 اسفندماه ، فیلم به طور کلی توقیف و از اکران پایین کشیده شد.

در آن روزها هیچ کس تشخیص نداد که در شرایط خفقان و اختناقی که با رشد درآمد نفتی تشدید شده بود و دیکتاتوری شاه  بیداد می کرد، ساختن چنین فیلمی کاری بود ، کارستان. پرداختن به تاریخ مشروطیت با پیچیدگی های خاصش بسیار دشوار بود ، آن هم در یک فیلم سینمایی با محدودیت های زمانی . "ستارخان" دارای ظرایفی بود که هیچ کس به آن اشاره نکرد ، ظرایفی نظیر نگاهی تازه به انگیزه های امثال حیدر عمواغلی و ستارخان در  پیوستن به جنبش مشروطیت ، حضور پرسش برانگیز یپرم خان و سردار اسعد در جمع مشروطه خواهان و عملیات تروریستی حیدرعمواغلی که بیشتر مشروطیت را در سفره فراماسون ها نشاند تا انقلابیون.

مرحوم علی حاتمی و علی نصیریان به نقش ستارخان پشت صحنه فیلم "ستارخان"

 

در این فیلم حاتمی برای اولین بار به تحلیل ریشه ای و طبقاتی فرماندهان نظامی مشروطه خواهان (که بعدا در تحریف تاریخ از سوی مورخین شاهنشاهی به رهبران انقلاب مشروطه بدل شدند !) می پردازد و آنچه که کمتر برایش اهمیت دارد، سیر وقایع تاریخی است. البته او در این میان به نقاط مهم تاریخی جنبش مشروطیت از جمله : خلع سلاح مجاهدان و یا شکست مشروطه خواهان در تبریز و پناهنده شدن ستارخان به سفارت عثمانی نیز نظر دارد.

در صحنه ای از فیلم ستارخان که ستار قره باغی جانماز خود را پهن کرده و خود را برای نماز خواندن آماده می کند ، با حیدر عمواغلی و علی موسیو چنین گفت و گو می کند:

 

"...ستار: شماکه بلدین چی میگین ،‌غیر از کفرگفتن‌...ها؟ آخرش یه نامسلمون نگفت مشروطه یعنی چه؟

حیدر: یعنی خیلی چیز!

ستار: برادر صاف و پوست کنده ،‌یه جوری بگو که منم حالیم بشه آخر.

حیدر: یعنی اینکه مردم اختیارشون دست خودشون باشد.

ستار: ببینم ‌لامذهبی که تو کار نیست؟

حیدر: نه ،‌نه...

ستار: پس اون درخت مراد چی کار داشت به مشروطه؟

علی : نباید به اون درخت دل خوش کنن..."

 

و هنگامی که ستار مشغول خواندن نماز می شود ، حیدر و علی موسیو چنین نتیجه گیری می کنند:

 

"...حیدر : میشه بهش دل بست؟

علی: آره ، امروز تحقیق کردم . ستار قره باغیه ، دلال اسبه ، بهتر بگم ، اسب شناس خوبیه ، چون میگن اهل معامله نیست ، چه برسه به دلالی ، فقط این کار رو به عشق اسب می کنه. خلاصه دلشو داره.

حیدر: کله اشم ما پر می کنیم!..."

 

حاتمی در "ستارخان" ، تروریست هایی مانند حیدرعمواغلی را پشت پرده مشروطیت به تصویر کشید که خود از وابستگان کمیته های مخفی فراماسونری – بهایی بود و در سالهای پس از سلطنت ناصرالدین شاه دست به ترورهای متعددی زد تا فضای سیاسی مملکت را برای  به قول محافل شبه روشنفکری ، دیکتاتوری منور و پنجه آهنین رضاخانی آماده سازند. در تاریخ آمده است ، حتی زمانی که علی اصغر خان اتابک ( که به لحاظ اصلاح طلبی ، امیرکبیر دوم محسوب شده ) به صدراعظمی محمد علی شاه رسید ، توسط همین حیدر عمواغلی ترور شد تا همچنان شرایط آشفته و آنارشیستی بر حکومت پس از مشروطه قاجار حاکم باشد تا محافل ماسونی ، طرح و نقشه خود برای روی کارآوردن حکومت رضاخانی را تداوم بخشند. 

صحنه معروف پایان فیلم که اسب ستارخان بدون او می آید و حیدرعمواغلی بااطمینان می گویدکه "من سوارش را پیدا می کنم" گویا ترین صحنه ای است که پشت پرده حوادثی همچون مشروطیت را در تاریخ ایران روشن می سازد.

 

حاتمی در دفاع از نگرشش به تاریخ و خصوصا نقش ستارخان در وقایع مشروطه ، در همان زمان اکران عمومی فیلم و در گفت و گویی با محمد ابراهیمیان گفت :"...درباره ستارخان ضمن مصاحبه هایی که با مردم می کردیم ، چیزهایی به دستمان آمد، منتها به دردمان نمی خورد... من سعی کردم یک سناریو بنویسم برمبنای آنچه که در تاریخ هست ، طوری که چندان هم با تاریخ بیگانه نباشد. برای رسیدن به این هدف هم سعی کردم تا حدود زیادی دامنه مطالعاتم را در این زمینه گسترش دهم. با بسیاری از محققان که تخصص ایشان در تاریخ مشروطیت بوده ، گفت و گوها داشته ام. ...من می خواستم یک کار تالیفی کرده باشم...چراکه واقعا دنبال مطالب مارک دار به آن مفهوم نیستم..."

حاتمی نشان می دهد ، چگونه حیدر عمواغلی با لفاظی و عوام فریبی ، ستار قره باغی را به صحنه مشروطه کشانده و او را سپر بلای نیات خود و اربابان خارجی اش می گرداند تا از مبارزات مردم علیه دیکتاتوری قاجار ، ماهی خود را صید نماید. حاتمی در یکی از صحنه های "ستارخان" به خوبی تصویر می نماید که چگونه امثال حیدرخان ، حتی کلمه "مشروطیت" را به مردم ساده دل حقنه کردند!

 

"...ستار قره‌باغی : شماها آدم‌های درست و حسابی نیستین. مشروطه را واسه خودتون می‌خواین یا واسه مردم؟ اگه واسه مردمه، که الان توشهر نون ندارن بخورن، اون وقت شماها هفت رنگ سفره انداختین نیگا کن!

حیدرعمواغلی: گدا بار آوردن هنر نیست ،‌رفیق! اگه مردم دستشون به دهنشون نمی‌رسه باید نون رو ارزون کرد.

ستارخان: اگر مشروطه بشه، نون ارزون میشه؟

علی موسیو: ببین ستار؟ مرگ چیه؟

ستارخان : خوب مرگ حقه ،‌دست خداس.

علی موسیو: همین؟

حیدرعمواغلی: اما مشروطه دست ماهاس.تودلت می‌خواست اختیار مردنت دست خودت بود؟

ستارخان: نعوذبالله آره.

حیدرعمواغلی: پس چطور دلت نمی‌خواد اختیار زندگی کردنت دست خودت باشد؟

ستارخان: من اختیار زندگیم دست خودمه ،‌ توچی میگی؟

حیدرعمواغلی: توبه هر آدمی که نفس می‌کشه می‌گه زنده؟

ستارخان: آره دیگه معلومه، خب زنده‌اس کاریش هم نمیشه کرد.

حیدر: اگه دهنشو ببندن چی؟

ستار: اما هیشکی دهن منو نبسته.

حیدر: آخه تو چیزی بلد نیستی بگی..."

 

نگاهی به اسناد تاریخی هم نشان می دهد که اساسا مشروطه و حتی واژه آن ، ایده و کلامی تحمیلی بود که از سوی برخی عوامل نشان دار و بی نشان استعمار انگلیس به نهضت عدالتخانه مردم تحمیل شد که اصلا هدف و آرمان دیگری در سر داشت.

دیگ های پلوی سفارت انگلیس

 

واقعیت این است که پس از حمله به تحصن علماء در مسجد شاه که خواستار عدالت خانه بودند ، آنها دست به مهاجرت کبرا به قم زدند که همین موضوع ، شاه را وحشت زده کرد تا به آنها تلگرام بزند و علماء و روحانیون مهاجر نیز در پاسخ آن تلگراف برای نخستین بار تقاضای مجلس مشورتی حکومتی را بکنند . همزمان با مهاجرت علماء به قم ، عده ای از تجار به سرکردگی محمد تقی بنکدار نیز از ترس جانشان و با هدایت برخی از کارکنان ایرانی سفارت انگلیس مانند حسینقلی خان نواب که از اعضای تشکیلات فراماسونری بود ، به این سفارت پناهنده شدند و مدت زمانی به طول نینجامید که حیاط سفارت انگلیس مملو از این گونه افراد شد ، چادرهای اصناف برپا گردید ، دیگ های پلو بار گذارده شد و خروارها قند و چای توزیع گردید تا به قول یحیی دولت آبادی که گویا در خفا با سفارت در تماس بود ، اجزای سفارت هر چه بیشتر بتوانند از واردین دلربایی کنند تا اینکه ناگهان در خواست مردم و سران تحصن از مجلس عدالت یا مشورت به مشروطه خواهی تبدیل گردید. در واقع طبق روایات تاریخی و اسناد و شواهد موجود ، اعضای انجمن مخفی وابسته به فراماسون ها و اعضای سفارت ، آنقدر در میان متحصنین تبلیغات کردند که در مدت کوتاهی ، درخواست عدالت خانه تبدیل به مشروطه شد.

از قول مرحوم ضیاءالدین دری درباره تاثیر سفارت انگلیس در تغییر خواست مردم در کتاب "مجموعه ای از مکتوبات و اعلامیه ها... و چند گزارش پیرامون نقش شیخ شهید فضل الله نوری در مشروطیت" آمده است :

درشکه شارژ دافر انگلیس در میان متحصنین

 

"... تا این وقت (در تحصن) سخن از مشروطه در میان نبود و این کلمه را کسی نمی دانست. لفظ مشروطه را به مردم تهران ، اهل سفارت القاء کردند...یک روز طرف عصر ، بنده با سه نفر از معممین درب سفارت ایستاده بودم . درشکه شارژ دافر سفارت از قلهک وارد شد. همین که درشکه به محاذات ما رسید ، ایستاد. بعد خانم شارژ دافر از درشکه پیاده شد ، با نهایت خنده رویی و تغمز به نزد ما آمد ، گفت : آقایان ! شما برای چه اینجا آمده اید؟ یک نفر ...گفت : ما آمده ایم اینجا یک مجلس عدالت می خواهیم . گفت : نمی دانم مجلس عدالت چیست ! گفت : پس شما یقین مشروطه می خواهید. این اولین دفعه بود که ما لفظ مشروطه از دهان خانم انگلیسی شنیدیم...بعد طولی نکشید که شنیدیم یکی فریاد می کرد : ما می خواهیم . یکی فریاد می کرد : ما شرطه می خواهیم. کسی فریاد مشربه می کرد : بگویید آنچه را خانم گفت ! ما مشروطه می خواهیم ..."

روایت مهدی ملک زاده از پدرش ملک المتکلمین این است که وی این لغت را در دهان متحصنین حضرت عبدالعظیم گذارده است. او در کتاب "تاریخ انقلاب مشروطیت ایران" می نویسد :

"... در جلسه سران متحصنین در 9 ذیقعده وقتی از مجلس مبعوثان و مشروطیت سخن به میان آمد ، گفتند: دیگر مشروطه چیست؟...ملک المتکلمین در اطراف کلمه مشروطیت و مجلس مبعوثان توضیحات داد ولی استماع این الفاظ برای گوش آن مردم ثقیل بود و اکثرا به مخالفت پرداختند ..."

به این ترتیب براساس ادعای مهدی ملک زاده ، اولین کسی که در تحصن ، مشروطیت را مطرح کرد ، ملک المتکلمین عضو لژ ماسونی بیداری بود . اما تردیدی نیست که با حمایت عوامل کانون های جهان وطن صهیونی در تشکیلات فراماسونری و انجمن مخفی وابسته به آن ، همچنین سفارت انگلیس که نقش بسیار فعالی ایفا می نمود ، مبارزات ضد استعماری مردم تبدیل به مشروطه خواهی شد و جریان سفارت ، ماجرای مهاجرت را که می توانست نقشی تعیین کننده ای در پیشبرد نهضت مردمی داشته باشد ، تحت الشعاع خود قرار داد و رهبری روحانیت در رتبه دوم قرار گرفت.

به این ترتیب کانون های صهیونی در ادامه تهاجم خود به ایران و اسلام ، پس از تلاش هایی که از اوایل عصر حاکمیت قاجار در تشکل فراماسون ها و نفوذ در ارگان فرهنگی و سیاسی کشور نمودند، اینک می رفتند تا با سوار شدن بر موج نهضت عدالت طلبی و اسلام خواهی مردم ، به نام مشروطیت ، نخستین تحرک را در ساختار بخشیدن ایدئولوژیک به حکومتی که قرار بود به زودی جانشین سلسله قجری گردد ، انجام دهند.

علی حاتمی در "ستارخان" حتی به کمیته مخفی ماسونی اشاره دارد که درواقع پشت وقایع و حوادث مشروطیت قرار داشت و افسار آن را به هرکجا که می خواست ، می کشید. کمیته ای که در آن امثال اردشیر جی ریپورتر (سرجاسوس سرویس اطلاعاتی انگلیس ، مرتبط با کانون های صهیونیستی مانند انجمن اکابر پارسیان هند و امپراتوری روچیلدها و عامل اصلی برآمدن رضاخان و سلطنت پهلوی) ، ملک المتکلمین ( بهایی و دوست نزدیک اردشیر ریپورتر که به ناحق تاریخ پردازان فراماسونر او را به جای شیخ مهدی سلطان المتکلمین ، نماینده آخوند خراسانی جا زدند) ، سید جمال واعظ (بهایی و از دیگر اعضای فراماسونری) ، سید حسن تقی زاده (فراماسونر) ، معاضد السلطنه پیرنیا (فراماسونر ) و ...حضور داشتند و به قولی اکثر اعضای لژ بیداری ایران ، انجمن مخفی که در واقع گرداننده اصلی جریانات مشروطه پس از دوران استبداد صغیر بود را بوجود آوردند. همین انجمن است که اساسا نهضت عدالتخانه علمای مبارزی مانند میرزا عبدالله مازندرانی ، آیت الله بهبهانی و آخوند خراسانی را به سفارت انگلیس و جریان مشروطه خواهی منحرف کرد  و بعد رهبران اصلی نهضت مردم  مانند بهبهانی و شیخ فضل الله نوری را به قتل رساند و سایر رهبران آن مانند آخوند خراسانی و شیخ عبدالله مازندرانی را منزوی ساخت.

لژ ماسونی بیداری ایرانیان

 

حاتمی تنها گوشه ای از عملکرد این انجمن را در به سازش کشاندن مشروطه خواهان با دول بیگانه و انحراف مبارزات مردم را در "ستارخان" به تصویر می کشد.  او در اواخر فیلم ، در آخرین دیدار ستارخان و حیدرعمواغلی ، این دیالوگ ها را ما بین آنها رد و بدل می کند:

 

 "حیدر:انجمن می‌خواد که تو دست از جنگ ورداری . شهر می‌خواد که تو تسلیم بشی.

ستار: اگر ادامه بدم چی میشه؟

حیدر: ممکنه به این بهانه همه جارو بگیرن.

ستار: تو چیکار می‌کنی؟

حیدر: من گاوپیشونی سفید نیستم ، من قهرمان نیستم ،‌هر کاری بکنم‌ ، به جایی برنمی‌خوره . من تا اینجا تونستم ادامه بدم و حالا نمیشه ،‌میرم قاطی مردم ،‌میون اوناگم می‌شم و خودمو نگه می‌دارم تا موقع مناسب.

ستار: البته ،‌اگه عمرت به دنیا باشه.

حیدر: انجمن می‌خواد که تو بری به عمارت عثمانی پناهنده بشی. اگه تسلیم بشی،‌ اگه نجنگی، اگه خودکشی کنی، ‌همه در سرنوشت این مملکت موثره. یادت باشه ،‌فقط یه جنگو باختیم ،‌خداحافظ قهرمان،‌به امید دیدار."

 

 همانگونه که در تاریخ آمده است ، گروهی از مشروطه طلبان  سر از سفارت انگلیس و دیگ پلوی آن درآوردند ، در حالی که امثال آیت الله بهبهانی ترور شده و شیخ فضل الله نوری (با حکم بیدادگاه فراماسون هایی همچون شیخ ابراهیم زنجانی) ، بردار کشیده شد ، برخی دیگر از آنها در پارک اتابک خلع سلاح شده یا به قتل رسیدند و آنگونه که در فیلم "ستارخان" هم نشان داده می شود، خود ستارخان نیز در حالی که پایش مجروح شده ، بردوش سربازان استبداد به مسلخ می رود.

در صحنه پارک اتابک فیلم "ستارخان" ، در حالی که ستار زخمی و تیرخورده بی رمق و بر تخت روانی از تفنگ و بر دوش سربازان دولتی در حرکت است ، باقر خان زنجیر برگردن و یپرم خان نیز از پشت سر سربازان حرکت می کند ، ستار نالان سوال می کند:

 

"...ستار: کیا منو می برن؟ کیا پای من شدن؟

باقر: همونایی که پاتو شکستن..."

 

متاسفانه غفلت ناشی از ضعف تاریخنگاری درباره مشروطه و وارونه جلوه دادن وقایع آن توسط فراماسون ها و مورخین وابسته ، باعث گردیده که بسیاری از واقعیات دوران مشروطیت پنهان مانده و تحریفات سنگینی برآن وارد شود. یعنی ضعف و تحریف سایر عرصه‎های تاریخنگاری معاصر، به این حوزه مهم تاریخی نیز راه یافته و همین دیگرگونه نمایاندن حوادث مشروطه حتی نحله های فکری و اتفاقات سیاسی فرهنگی امروز جامعه ما را تحت تاثیر قرار داده است. مثلاً، تاریخ کسروی به عنوان معروف‌ترین تاریخ مشروطه همچنان که درباره قراردادهای ننگینی مثل رویتر و رژی سکوت کرده ، درمورد برخی مقاطع مهم انقلاب مشروطه نیز به‌کلی خاموش مانده یا در "تاریخ بیداری ایرانیان" ناظم‌الاسلام کرمانی بخش مهمی از حوادث مشروطه اصلا بیان نشده است.

در کتاب "تاریخ بیداری ایرانیان" فی المثل درباره ماجرای اتابک، که از گره گاه ‎های تاریخ مشروطه است،‌ مطلب قابل اعتنایی درج نشده است. همچنین موارد متعددی را می‌توان ذکر کرد که بخش‎ هایی از یادداشت‌های ناظم‌الاسلام، در همان چاپ اوّل آن،‌ سانسور شده و دلایلی وجود دارد که این اقدام را تعمدی نشان می‌دهد نه تصادفی. انبوه اسناد ، خاطرات و منابع داخلی و خارجی که در طول سال‌های اخیر منتشر شده، انجام پژوهش‌های جدی و عمیق را در زمینه انقلاب مشروطه ، کاملاً ضروری ساخته است.

این فقر تاریخنگاری در زمینه نقش مراجع ثلاث در نهضت مشروطیت بیشتر مشاهده می‌شود. فی المثل هیچگونه بیوگرافی مستند علمی از زندگی آخوند خراسانی یا شیخ عبدالله مازندرانی ویا میرزا حسین خلیلی تهرانی و سید کاظم یزدی در دست نیست ، همانگونه که تک ‎نگاری درباره سایر رجال و حوادث مشروطه نیز بسیار نادر است. حتی اسناد مهم آرشیوهای موجود در انگلیس یا روسیه درباره حوادث مشروطیت در تاریخنگاری معاصر ایران بازتاب بسیار اندک داشته اند.

دو مجموعه که به‌نامهای "کتاب آبی "و "کتاب نارنجی" به فارسی ترجمه و منتشر شده، تنها گزیده ‎ای است از انبوه اسناد خارجی در زمینه حوادث مشروطه ایران که در داخل کشور منعکس گردیده است. البته در برخی از کتاب‌های منتشر شده ، مورخین ماسونی تعمدا جایگاه مراجع ثلاث در حوادث منجر به ماجرای مشروطه کمتر از واقع نشان داده و نقش گروه‌هایی که در واقع ، تأثیر اندک یا محدودی داشتند برجسته ‎تر از واقعیت نمایانده شده است.

دکتر مهدی ملک‌زاده در کتاب "تاریخ مشروطه" خود به‌سود پدرش، ملک‌المتکلمین، اغراق و جعل فراوانی انجام داده است که یک نمونه آن ،‌ درباره مراسم افتتاح اولین جلسه مجلس مشروطه است. این جلسه با سخنرانی میرزا نصرالله خان مشیرالدوله (صدراعظم) از طرف دولت و شیخ مهدی سلطان‎المتکلمین از طرف ملت افتتاح شد. در آن زمان سلطان‎المتکلمین به "خطیب ملت" شهرت داشت و مورد وثوق کامل مراجع ثلاث نیز بود. ملک‌زاده این نطق مهم سلطان‎المتکلمین را در کتاب خود به‌نام پدرش، میرزا نصرالله خان بهشتی (ملک‌المتکلمین)، چاپ کرده است. یعنی در افتتاح مجلس گویا ملک‌المتکلمین چنان مقامی داشته که به‌عنوان سخنگو و زبان ملت سخنرانی افتتاحیه ایراد نماید. این روایت از تاریخ یک جعل آشکار است.

از راست: اردشیر جی ریپورتر(سرجاسوس سرویس‌های اطلاعاتی بریتانیا و از بنیانگذاران لژهای فراماسونری در ایران)، مهدی ملک زاده و ملک المتکلمین

 

ملک‌المتکلمین در آن زمان مطرود و بدنام بود و در میان مردم محبوبیت نداشت. به نام بابی شهرت فراوان پیدا کرده بود و خانم منگل بیات نیز در کتابش رسماً او را به‌عنوان بابی معرفی کرده است. آقا نجفی اصفهانی بارها ملک المتکلمین را طرد کرده بود و در دوران حوادث مشروطه اوّل او حتی یک بار هم در صحن حرم قم سخنرانی نکرد. چگونه چنین آدمی می‌توانست به‌عنوان خطیب و سخنگوی ملت در افتتاح مجلس لایحه بخواند؟ واقعاً چرا دو واعظ بزرگ و مؤثر انقلاب مشروطه،‌ یعنی سلطان‎المتکلمین و سلطان‎المحققین، در تاریخنگاری مشروطه گمنام مانده‌اند؟ امروزه چند نفر از کتابخوانان ما سلطان‎المتکلمین را می‌شناسند، در حالی‌که ملک‌المتکلمین شهرت فراوان دارد.

در واقع تاریخ پردازی ماسونی بخش مهمی از کارنامه سلطان‎المتکلمین خوشنام را به‌سود ملک‌المتکلمین بدنام مصادره کرده است. این گونه موارد تحریفی در تاریخ معاصر ایران ، فراوان است که دریافت واقعیات آنها، به یک تلاش تخصصی سنگین و متکی بر اسناد نیاز دارد. تلاشی که بتواند به دور از دروغ پردازی های فراماسون ها ، یک دوره تاریخ جامع و مستند و علمی از حوادث مشروطه در اختیار پژوهشگران و محققین قرار دهد.

اما مرحوم علی حاتمی هم بسان سرنوشت واقعی مشروطیت ، پایانی تلخ برای فیلم "ستارخان" رقم زد که به هیچوجه از آن افتخار و آزادی و ملی گرایی مستفاد نمی شد و طبیعی بود که خشم سردمداران سیاست و فرهنگ طاغوت را برانگیزد.

در تیتراژ انتهایی فیلم ، ترانه "مرغ سحر" که با صدای بیژن مفید بر تصاویری مستند از مشروطه خواهان به گوش می رسد : " مرغ سحر ناله سر کن ...داغ من را تازه تر کن..." ،  بر این تلخی می افزاید و به نوعی تراژدی نهضت مشروطیت را بیان می کند.

 

به بهانه کودتای 28 مرداد 1332

$
0
0

 

کودتا در سینمای ایران


 

 نخیر ، نگردید! متاسفانه این بار هم فیلمی در تاریخ سینمای ایران درباره این مقطع مهم تاریخ کشورمان پیدا نخواهید کرد! دریغ که سینمای ایران به این بزنگاه تاریخی سرزمینش نیز بی اعتنا بوده است!! این درحالی است که دهها و صدها کتاب و مقاله و مطلب و هزاران سند و شاهد دراین باب حکایت از ماجراهایی به شدت دراماتیک و دارای پتانسیل روایی از این واقعه مهم  برای سینمای ایران دارد. افزون براینکه مقطع 28 مرداد 1332 زمان بسیار تعیین کننده ای برای شناخت دوستان و دشمنان تاریخی مردم این آب و خاک است که پرداخت به آن ، می تواند ملت ایران و تمامی ملل آزادیخواه را در مسیر آینده شان رهنمون باشد.

شاید شگفت آور باشد که بدانیم اگرچه کودتای 28 مرداد 1332در روی پرده سینمای ایران ، نمود نداشته ، اما پشت پرده آن، حضور قابل توجهی را دارا بوده است. مثلا برادران رشیدیان ( از عوامل سفارت انگلیس) که به روایت اسناد و کتب تاریخی متعدد، نقش بسیار مهمی  در کودتای 28 مرداد ایفا نمودند و حتی از سوی سرویس امنیتی انگلیس  با شاه ملاقات کرده تا به وی از بابت کودتا  اطمینان خاطر بدهند ، علاوه براینکه عامل مشوق و حامی دکتر اسماعیل کوشان در راه اندازی دوره دوم سینمای ایران بودند ، در سالهای بعد یکی از استودیوهای اصلی سینمای ایران به نام "سینما تئاتر رکس"را دائر کردند و سازنده بسیار از فیلم های این سینما اعم از موج نو یا فیلمفارسی شدندمانند "قربون زن ایرونی " (رضا صفایی)، "عنتر و منتر"(امیر شروان) ، "گذر اکبر"(محمد علی زرندی)  و "اخم نکن سرکار"، "نفرین"(ناصر تقوایی) ، "غریبه و مه" (بهرام بیضایی) و "صبح روز چهارم "(کامران شیردل) یا حسین دانشور بازیگر ، کارگردان و تهیه کننده (دوست نزدیک اردشیر زاهدی پسر سرلشکر زاهدی ، فرمانده علنی کودتای 28 مرداد ) که در دوران اشغال ایران و بعد از آن ، در گروه نیلا کوک ، رییس اداره سانسور متفقین قرار داشت و پس از کودتای 28 مرداد نیز از عوامل راه اندازی سینمای ایران پس از کودتا بود و یا ابراهیم گلستان که از پدران سینمای موج نو یا شبه روشنفکری ایران محسوب می شود که در این مطلب سعی داریم به کارنامه وی بپردازیم.

   

جریان شبه روشنفکری در طول تاریخ معاصر ایران ، کارنامه چندان روشن و سپیدی ندارد. از همان ایامی که در اوایل دوران قاجار همراه و همگام نخستین چهره های فراماسون ، قدم به این سرزمین گذارد این جریان در یک مسیر بیمارگونه گام برداشت. بی جهت نیست که اگرچه همواره سرکردگان و  سمبل های جریان شبه روشنفکری علیرغم اینکه همیشه سنگ ایران و ایران پرستی را به سینه زده اند، اما ردپای آنها تقریبا در تمامی وقایع خیانت بار تاریخ 180 سال اخیر این سرزمین پیداست:

از برباد دادن خاک ایران در قراردادهای گلستان و ترکمانچای گرفته که نخستین شبه روشنفکر/ماسون های این مملکت همچون ابوالحسن خان ایلچی در رکاب فراماسونرهای بین المللی مثل سرگور اوزلی و جیمز موریه از عوامل اصلی انعقاد آن قراردادها بودند تا فروش کشور در قراردادهایی همچون رویتر و رژی که دست امثال میرزا حسین خان سپهسالار ( همان به قول فریدون آدمیت رییس حکومت ترقی و قانون !) و میرزا ملکم خان ( بنیانگذار اولین تشکیلات فراماسونی در ایران که همین امروز هم شبه روشنفکران وطنی ، وی را پدر معنوی خود می دانند ) در کار بود تا به انحراف کشاندن نهضت عدالتخانه تحت عنوان مشروطیت توسط امثال حسن تقی زاده و ملک المتکلمین و یحیی دولت آبادی و ... تا حمایت از حکومت رضاخان تحت عنوان دیکتاتوری منوّر و روی کارآوردن نخستین و تنها رژیم دست نشانده تاریخ این مملکت یعنی پهلوی با همکاری امثال ضیاءالدین طباطبایی و محمد علی فروغی و علی اصغر حکمت و ...تا حضور بی واسطه در کودتای 28 مرداد 1332 و همکاری و همراهی با کودتاچیان که خیل مطبوعات شبه روشنفکری آن زمان، درون یک طرح امنیتی از سوی MI6 تحت عنوان "عملیات بدامن" برای تبلیغات علیه نهضت ملی مردم  متشکل شده بودند تا سکوت در مقابل فجایعی همچون 15 خرداد 1342 و تصویب لایحه کاپیتولاسیون در آبان 1343 و اختناق و سرکوب 25 ساله  شاه و روی آوردن به مشارکت در اقدامات و اشتغال در دستگاههای ضد فرهنگی آن تا انفعال در مقابل نهضت اسلامی مردم در سالهای 56 و 57 و معاونت در پروژه امپریالیستی رهبرتراشی در مقابل رهبری بلامنازعه حضرت امام خمینی (ره) ، تا قرارگرفتن در جبهه هرفرد یا نیرویی که بر ضد انقلاب اسلامی موضع گرفت از تروریست های به اصطلاح خلقی کردستان و ترکمن صحرا گرفته تا فرقه جهنمی مجاهدین خلق و بالاخره انتشار خیل نشریات و مطبوعاتی که تیتر تقابل با ارزش ها و آرمان های انقلاب مردم مسلمان را برپیشانی خود داشتند.

 

28 مرداد 32 ، بزنگاه تاریخی

 

اما یکی از بزنگاههای تاریخی سنجش این جریان ، کودتای 28 مرداد 1332 است که اگرچه بخشی از جریان فوق در کنار حزب توده، مقاصد استعماری کمونیسم بین الملل را برای این سرزمین در سر می پروراند اما بخش دیگر نیز همراه و همگام جریان کودتا بود. شگفتا که امروز علیرغم روشن شدن بسیاری از مسائل کودتای فوق و حتی محکوم گردیدن آن ( ولو به ظاهر) از سوی مادلین آلبرایت ، وزیر امور خارجه اسبق ایالات متحده آمریکا،  متاسفانه عناصر ریز و درشت شبه روشنفکر برای برخی از عوامل نشاندار و پیشانی سفید کودتاچی سر و دست می شکنند. کسانی که حتی همین امروز با کمال افتخار به حضورشان در آن کودتای سیاه اعتراف می کنند و پز می دهند. اما شبه روشنفکران ما متاسفانه برای آن افتخار و مباهات ضد مردمی ، کف می زنند و هورا می کشند. (و همین امروز پس از گذشت 60 سال ، سرانجام سازمان CIA بخشی از اسناد دخالت آمریکا در کودتای 28 مرداد را تحت عنوان عملیات آژاکس برروی وب سایت آرشیو امنیت ملی آمریکا و همچنین وب سایت فارین پالیسی قرار داد.)

برای پی بردن به عمق و ماهیت جریان شبه روشنفکری در این سرزمین(که پیش زمینه ها وپس زمینه هایش مطرح گردید) ، بی مناسبت نیست که به مرور کارنامه سیاه یکی از شاخص ترین سمبل های نیم قرن اخیر این جریان یعنی ابراهیم گلستان بپردازیم. ابراهیم گلستان از آن جهت در این جریان اهمیت می یابد که تقریبا تمامی خصوصیات 200 ساله شبه روشنفکری این سرزمین را یک جا در خود جمع کرده است!

 

در استخدام کنسرسیوم نفتی

 

ابراهیم گلستان که با فیلم "خشت و آینه" از پدران معنوی سینمای موج نو ایران قلمداد شد، در واقع فعالیت سینمایی خود را پس از کودتای 28 مرداد 1332 و با پول و سرمایه شرکت های نفتی انگلیس مانند رویال داچ شل آغاز کرد که همراه دیگر شرکت های آمریکایی و هلندی کنسرسیوم نفتی پس از کودتا را تشکیل دادند و دستاوردهای نهضت ملی شدن صنعت نفت را نابود ساختند و اصلا استودیوی خود موسوم به گلستان فیلم را با بودجه همین کمپانی های نفتی تاسیس نمود.

گلستان پس از کودتای 28 مرداد به استخدام شرکت های نفتی فوق (که به تدریج وارد عرصه تصاحب منابع زیر زمینی این سرزمین می شدند) در آمد اما این استخدام در شرکت های فوق ، به واقع پاداش خوش خدمتی هایی بود که ابراهیم گلستان بنا به گفته های خودش (در یکی از آخرین مصاحبه هایش با هفته نامه شهروند امروز) برای کودتاچیان آمریکایی انجام داده بود.

گلستان با پول و سرمایه همان کمپانی های نفتی، استودیوی فیلمسازی اش را برپا کرد تا هم برای شاه و دربار مستندهایی همچون "جواهرات سلطنتی" بسازد ، هم برای کنسرسیوم نفتی ، "موج ، مرجان ، خارا" و "یک آتش" را جلوی دوربین ببرد و هم برای جشن ورود اولین سفیر انگلیس به ایران ، بساط نمایش برپا سازد. اما دریغ که علیرغم همه این سرسپردگی ها و خوش خدمتی ها بازهم جریان شبه روشنفکری امروز ، همچنان به بت سازی از چنین موجودی مشغول است تا وی بتواند با افتخار سرش را بالا گرفته و از کارنامه سیاهش با تبختر و تکبر یاد نماید.

شگفتا که چگونه امروز می توان از ساختار قوی مستند "موج ، مرجان و خارا" تجلیل به عمل آورد ولی عمل خیانت بار گلستان مبنی بر پای نهادن بر مبارزات مردمی نهضت ملی شدن صنعت نفت و صدها شهید و مجروح وقایعی همچون 30 تیر 1331 و همکاری با کمپانی هایی که عامل اصلی آن کودتای سیاه بودند را نادیده گرفت؟! (در حالی که حتی بنا بر اظهارات شاهرخ گلستان و همچنین آلن پندری از فیلمسازان شرکت شل ، فیلم توسط وی ساخته شده و گلستان در واقع دستیار ایشان بوده است) . آیا می توان مثلا جنایات امثال رکن الدین مختاری در کشتار زندانیان رژیم رضاخانی را نادیده گرفت و تنها به تخصص وی در زمینه موسیقی ایرانی پرداخت و از هنرنمایی های وی تجلیل کرد؟! آیا می توان برای قضاوت درمورد هیتلر ، تنها به علائقش نسبت به آهنگسارانی همچون واگنر و اشتراوس و شوپن اشاره نمود؟!! آیا می شود همه بی کفایتی ها و بی لیاقتی های مملکت برباده ده امثال ناصرالدین شاه قجر را ندیده گرفت و از شعرها و ذوق نقاشی اش سخن گفت؟!!!

ابراهیم گلستان به گفته خودش (در مصاحبه ای با شماره 41 فصلنامه کلک در مرداد ماه 1372) به طور رسمی، هم کارمند شرکت نفت انگلیس و کنسرسیوم چند ملیتی آن بود و هم تمامی  وسایل و ابزار فیلمسازی و استودیویش را نیز از انگلیسی ها دریافت نمود. به گفته بسیاری از دوستان ابراهیم گلستان از جمله فرخ غفاری و همچنین برادرش شاهرخ گلستان در برنامه فانوس خیال (سرگذشت سینمای ایران به روایت رادیو بی بی سی) ، وی بیشتر برای منافع شرکت نفت انگلیس فعالیت می کرد و براساس روایت یکی از همکاران ساواک، به همین دلیل و به خاطر تضاد منافع آمریکا (که در صدد قبضه کردن همه منابع ایران بود) با انگلیس ، تحت عنوان جاسوس انگلیس در اوایل دهه 50 از ایران اخراج شد!

ابراهیم گلستان پس از کودتای 28 مرداد 1332 و امضای قرارداد کنسرسیوم نفتی با چند شرکت بزرگ انگلیسی ، آمریکایی و هلندی ، به استخدام این مجموعه امپریالیستی درآمد و بخش تبلیغات و فیلمسازی آن را برعهده گرفت تا جهت رنگ و لعاب دادن به عملیات استعماری کنسرسیوم نفتی ، برای نمایش در دنیا ، از اقدامات و حفاری ها و سایر اقدامات آن فیلم بسازد که اولین آن همکاری در ساخت فیلمی به نام "موج ، مرجان و خارا" بود که به قول جلال آل احمد در کتاب "یک چاه و دو چاله" ، حماسه سرایی گلستان بود برای کنسرسیوم نفتی .

و ابراهیم گلستان عامل  صهیونیستی ترین شرکت از میان شرکت های عضو کنسرسیوم نفت شد یعنی شرکت رویال داچ شل وابسته به امپراتوری روچیلدها . خود گلستان در مصاحبه با پرویز جاهد در کتاب "نوشتن با دوربین" می گوید :"...موقعی که هیئت کنسرسیوم آمد بررسی کند که چه چیزهایی کم هست ، یکی از آنها "براور" بود که شده بود رییس کنسرسیوم... اتفاقا در اتومبیلی که من بودم ، براور هم بود. براور قبلا مهندس نفت شرکت شل در مصر بود که بعد به ایران منتقل شد. البته در ایران خیلی خوب کار کرد و در سال های بعد رییس کل شرکت شل شد. او که قبلا دیده بود من فیلم برداری می کنم ، مرا از شرکت نفت خواست و شرکت نفت هم قبول کرد که من با آنها بروم. بعد منتقل شدم به کنسرسیوم  و در کنسرسیوم تمام امور مربوط به فیلم و عکس را من اداره می کردم..."

گلستان همچنین در جایی دیگر از این مصاحبه می گوید :"...سال قبل از آن یعنی سال 1957میلادی که  می شد سال 1336 ، رفتم یک سری گردش بکنم توی کارهای (روابط عمومی) شرکت شل در اروپا. رفتم هلند ، رفتم انگلیس، رفتم فرانسه ... از طرف کنسرسیوم رفته بودم اون جا کار می کردم.خیلی دلم می خواست که یک آدمی را در لندن ببینم که ... اسمش آرتور التون بود. او رییس قسمت فیلم شرکت شل بود...اداره بزرگ فیلمسازی داشت...اینا تا اون اندازه که میسر بود به من حقوق بدن ، داده بودند...اینا به من گفتند پس حالا که آرتور التون هم این طور می خواد ، پس بیا کار فیلم ما را تو انجام بده. هیچی ما رفتیم..."

 

فرش قرمز برای سفیر انگلیس

 

از همین رو بود که گلستان نیز پس از کودتای 28 مرداد 1332 حق مطلب را برای کودتاچیان و حامیان آنها به جای آورد و در جلوی پایشان که برروی خون های هزاران آزادیخواه گام می نهادند و  مبارزات ملت برای ملی شدن صنعت نفت را پایمال چکمه پوشان خود می کردند ، فرش قرمز پهن کرد. 

مسعود بهنود در 12 نوامبر 2007 مصاحبه ای با گلستان انجام داده که فایل ویدئویی اش نیز در وبلاگ فارسی رادیو BBC  موجود است. وی در مقدمه این مصاحبه می نویسد:

"...در آرشیوهای خبری آی تی وی باید فیلمی وجود داشته باشد که گلستان از ورود دنیس رایت – اولین کاردار بریتانیا در ایران بعد از کودتای 28 مرداد – گرفت. دیپلمات کارکشته و نویسنده کتاب بلندآوازه "ایرانیان در میان انگلیسیان "، سی سال بعد هم نشان داد که آن لحظه چنان در ذهنش جا داشته و کسی را که پشت آن دوربین در فرودگاه کوچک تهران بود ، به یاد دارد. لیدی رایت از قضا متولد و بزرگ شده همان روستائی است که اکنون ربع قرن است که گلستان آن جا سکونت دارد و چند صد متری همان عمارتی که اینک نویسنده ایرانی در آن زندگی می کند، کودکی گذرانده بود..."

 

همراهی با کودتاچیان

 

ابراهیم گلستان حتی در مصاحبه دی ماه سال 1386 با هفته نامه "شهروند امروز" ، از همکاری با کودتاچیان 28 مرداد 32  و تیمور بختیار (از عاملان این کودتا ) نیز پرده برداشت!

گلستان می گوید :" ...زمانی که چاپخانه مخفی...را در داوودیه کشف کردند...فکر کنم سال 1334 بود... من آنجا رفتم ، فوق العاده بود. وارد یک اتاق می شدی که توالت  بود ، سنگ توالت را درمی آوردی ، پله بود ، پله ها را پایین می رفتی و می دیدی آنجا چاپخانه است. آدم های جالبی هم بودند. مثلا من به تیمسار بختیار گفتم ، خبر می دادید وقتی به اینجا حمله می کنید ، من بیایم ، عکس و فیلم بگیرم.گفت: حالا نشد دیگر. گفتم : خب حالا بیایید با یک دسته ، مثل دیشب برویم در آن محل دوباره انگار همان هجوم دیشب است تا من فیلم بردارم ، تا من برای خبر از شما عکس و فیلم بگیرم..."

اعتراف ابراهیم گلستان به همراهی با ماموران نظامی تیمور بختیار جلاد در تثبیت کودتای سیاه 28 مرداد 1332 و کشف و سرکوب مخفی گاههای مبارزین ضد شاه ، شاید در طول سال های پس از انقلاب ، آن هم از جانب کسی که حامیان و شیفتگان و پشتیبانان داخلی و خارجی اش سعی در چسباندنش به ضدیت با شاه دارند ، انصافا حیرت آور است! فردی که آن همه سوابق مزدوری کمپانی های نفتی خارجی برای غارت ثروت این سرزمین را در پیشینه اش ثبت کرده است ، چقدر بایستی گستاخ باشد که مانند یک مامور ساواک ، به همکاری خود با کودتاچیان مباهات نموده  و صحنه های این همکاری را آنچنان با لذت تعریف کند که هر انسان آزاده ای را متنفر سازد.

 

یار غار دربار شاهنشاهی


این در حالی است که به طور حیرت انگیزی همین دسته از رسانه ها و مصاحبه گرها تلاش داشته اند ، گلستان را یک عنصر ضد رژیم شاه بنمایانند ، در حالی که خود گلستان بارها و بارها در همان مصاحبه ها این موضوع را رد کرده است. مثلا در بخشی از گفت و گوی پرویز جاهد با گلستان در کتاب "نوشتن با دوربین" از گلستان می پرسد :

"...به هرحال شما اپوزیسیون حکومت بودید یا نه؟"

و گلستان با استفاده از جهالت یا تجاهل مصاحبه گر پاسخ می دهد:

"...آن موقع اپوزیسیونی وجود نداشت . من با مجاهدین و فلان و از این حرف ها نبودم ، کاری به کارشون نداشتم. به خاطر این که قضیه آن ها اصلا پرت بود."

آنگاه گفت و گو کننده با ساده لوحی تمام می پرسد :"...یعنی مستقل بودید." !!

گلستان که قضیه را به نفع خودش می بیند ، در جواب می گوید :

"واضحه که مستقل بودم . ولی این دلیل نمی شه... "

و مسعود بهنود در مقاله اش در شماره 32 "شهروند امروز" (پیاپی 63)  تحت عنوان "شاید گناه زمانه است " دستگیری چند روزه ابراهیم گلستان در سالهای پیش از انقلاب (که خودش هم می گوید اشتباهی بوده  و پس از آزادی به دستور فرح پهلوی در نوشهر به حضور شاه و فرح شرفیاب شده و حتی شاه با وی شوخی می کند که در زندان برنزه شده است!) را به کوس و کرنا زده و وی را مانند مبارزان کهنه کار می نمایاند!!

سیروس علی نژاد در مصاحبه ای با ابراهیم گلستان که به تاریخ 30 دسامبر 2004 در وب سایت بی بی سی فارسی منتشر شد ، از روابط نزدیک وی با دربار شاه سخن می گوید :

"...سخن از هر دری می گذشت. در اثنای سخن، صحبت فیلم هایش پیش آمد. تعریف کرد: پس از اینکه "یک آتش" جایزه برد، شاه اظهار تمایل کرد فیلم را ببیند. به سعد آباد رفتیم و فیلم را نشان شاه دادیم. بعد از تماشای فیلم شاه که مرا نمی شناخت رو به یکی از همکاران درباره فیلم می پرسید. آن همکار مرا نشان داد و گفت گلستان این است. شاه آمد پیش من و از فیلم تعریف کرد. همینطور که از کارهایم می پرسید گفتم که مشغول ساختن فیلمی درباره خارگ هستم. گفت وقتی آماده شد حتماً خبر بده که ببینم. چندی بعد فیلم آماده شد. سپهبد خاتم که از دوره ورزشکاری و مسابقات ورزشی در امجدیه با هم دوست بودیم زنگ زد که فلانی یک دوربین ۱۶ میلیمتری برای من رسیده است می توانی آبش کنی؟ گفتم ببینم. "موج و مرجان و خارا" را ساخته بودم و کنسرسیوم بازی در می آورد و پولم را نمی داد. به خاتم گفتم ضمنا فیلم خارگ تمام شده به شاه بگو اگر خواست ببیند حاضر است. شب بعد خاتم زنگ زد و قرار خانه شمس [ پهلوی ] را گذاشت. به خانه شمس رفتیم. شاه و فرح هم آمدند. فیلم به نمایش در آمد. وقتی تمام شد شاه شروع کرد به کف زدن. دیگران به پیروی از او چند دقیقه ای کف می زدند. بعد شاه پرسید گلستان کجاست. جلو رفتم. با من شروع کرد به قدم زدن و حدود ده دقیقه درباره فیلم صحبت کرد. دو به دو قدم می زدیم. دیگران متحیر مانده بودند که شاه به من چه می گوید. آخر گفت: اما درباره جمله آخر فیلم. تا وقتی آدم هایی مثل تو هستند که دلواپس این مملکت اند و تا وقتی من هستم نگران نباش!..."

 

دوست صمیمی صدراعظم عصایی

 

علیرغم همه این اسناد که حکایت از وابستگی ابراهیم گلستان به شاه و رژیمش دارد ، در همان مصاحبه دی ماه 1386 هفته نامه "شهروند امروز" با گلستان ، گفت و گو کننده معلوم نیست از چه کسی شنیده، می پرسد : "...شنیده ام که شخص شما بارها بر سر مسائل ادبی و فکری با هویدا درگیری داشته اید..."!!

گویا وی حتی کتاب "معمای هویدا" نوشته عباس میلانی را هم نخوانده است . عباس میلانی در صفحه 335 آن کتاب می نویسد:

"...گلستان رابطه شخصی دیرپایی با هویدا داشت . آشنایی شان به اواخر دهه 30 می رسید. هویدا در آن زمان کماکان در شرکت نفت بود و گلستان نیز معاون روابط عمومی کنسرسیوم در ایران .  سوای این سابقه کار مشترک ، این دو ، دوستانی مشترک چون صادق چوبک داشتند. در عین حال ، گلستان مادر و برادر هویدا (فریدون) را هم ملاقات کرده بود. برای مادر هویدا احترامی ویژه داشت و فریدون هم یکی از نزدیک ترین دوستانش بود ( و هست) ...به علاوه سوای این همبستگی عاطفی ، در تمام دوران فعالیت سیاسی هویدا ، گلستان یکی از پرنفوذترین  چهره های جامعه روشنفکری ایران بود. دلبستگی هویدا به روشنفکران ، این واقعیت که او خود را نیز جزیی از جمهور ادب می دانست ، همه دست به دست هم می داد و شخصیت گلستان را برای هویدا سخت جالب و جذاب می کرد..."

پرویز راجی (آخرین سفیر شاه در لندن) در خاطرات خود که تحت عنوان "خدمتگزار تخت طاووس" به چاپ رسید از قول خود گلستان نقل می کند،  در آخرین ملاقات هایش با هویدا که ژاک شیراک نیز حضور داشته ، اینچنین وی را به شیراک معرفی کرده است :"...آقای ابراهیم گلستان ، از کارگردان های سینما و نویسندگان پیشرو کشورماست..."

آنچه قابل تامل است، تجلیل و تحسین هماهنگ چنین افرادی از سوی گروهی از رسانه های داخلی است که همزمان و در مدتی کوتاه ، مثلا چندین مصاحبه و داستان و یادبود و مقاله و مطلب درباره ابراهیم گلستان به چاپ می رسانند و بدون اینکه سعی کنند لااقل اذهان نسل جوان را درباره واقعیات کارنامه وی روشن ساخته ، به یک سری شعر و شعار و حرفهای تکراری هزاران بار گفته شده و از همه مهمتر ، به منزه کردن کارنامه سیاه وی و قهرمان ساختن از او بسنده می کنند. که چه بشود ؟ لابد چند وقت دیگر (همانطور که اولین وزیر ارشاد دولت به اصطلاح اصلاحات به دیدارش رفت) یا همچنانکه در دولت به اصطلاح اصول گرای پیشین نیز چندین بار و در مناسبت های مختلف در خانه هنرمندان و موزه سینما از او تجلیل به عمل آوردند ،  با سلام وصلوات به ایران بیاورندش و به عنوان شخصیت مثال زدنی تاریخ معاصر ایران از او هم مانند فراماسون های دیگر همچون آقاخان کرمانی و ملکم خان و حسین خان سپهسالار و تقی زاده و شیخ ابراهیم زنجانی و ...قدیس دیگری بسازند.


به بهانه انتشار اسناد CIA درباره کودتای 28 مرداد

$
0
0

 

 

مردی که زیاد می دانست

 

 

در آمریکا ظاهرا قانون آزادی اطلاعات وجود دارد. طبق این قانون دستگاه های دولتی موظف اند پس از گذشت 30 سال اسناد طبقه بندی شده خود را علنی کنند و اگر بخواهند سندی را همچنان در حالت طبقه بندی شده نگه دارند، باید دلیل موجهی ارائه کنند. در چنین مواردی، محقق می تواند با استناد به قانون آزادی اطلاعات خواستار علنی شدن سند فوق شود. اگر دستگاه دولتی مربوطه امتناع کند، محقق می تواند در دادگاه فدرال اقامه دعوی کند و سرانجام با حکم دادگاه سند را به دست آورد. بر اساس این رویه، بسیاری از اسناد تاریخی در اختیار محققین قرار گرفته اند.

در طول دهه های گذشته، آژانس مرکزی اطلاعات آمریکا (CIA) برای انتشار اسناد مربوط به نقش خویش در کودتای ایران در معرض فشار افکار عمومی قرار داشته است. فشار پژوهشگران برای انتشار اسناد مهم ترین عملیات پنهان CIAدر دوران جنگ سرد، از جمله کودتای 28 مرداد 1332 ، اندکی پس از انحلال اتحاد شورو ی (دسامبر 1991) و پایان دوران جنگ سرد آغاز شد. در فضای آن زمان، دو رئیس CIA- رابرت گیتس  در 1992 و جیمز وولزی  در 1993 - وعده دادند که این اسناد را منتشر خواهند کرد. چهار سال بعد، در مه 1997 ، مقامات CIAاعلام کردند که تقریباً تمامی اسناد مهم سیا درباره کودتای 28 مرداد 1332 در اوایل دهه 1960 معدوم شده است و چیزی برای انتشار وجود ندارد!

در این زمان وولزی، که در ژانویه 1995 سیا را ترک کرده بود ، کوشید تا خلف وعده خود را توجیه کند. او انهدام اسناد تاریخی سیا را یک خیانت بزرگ به مردم آمریکا و توانمندی ایشان در درک تاریخ خود  خواند و افزود :

"من در سال 1993 دلایل کافی داشتم که تصور کنم تمامی اسناد تار یخی، هر چیزی که برای شناخت تاریخی مهم باشد، در CIAموجود و فراهم است. به من گفته نشده بود که اسناد مهم منهدم شده اند."

پس از این اظهار نظر ، مهم ترین سند CIA که دربار ۀ کودتای 28 مرداد 1332 منتشر شده،  تاریخچه عملیات کودتا نوشته دونالد ویلبر است. این سند را، ظاهراً، یکی از کارکنان پیشین سیا در اختیار جیمز ریزن، کارشناس نیویورک تایمز در امور اطلاعاتی، قرار داد و نامبرده آن را در شماره های 16 آوریل و 18 ژوئن 2000 روزنامه فوق منتشر کرد . سپس ، این سند در سایت نیویورک تایمز قرار گرفت.

اما اینک پس از 60 سال بخشی از اسناد فوق ، درست در سالروز کودتای 28 مرداد افشاء شده است. سوال اینجاست که آیا این همه اسناد فوق الذکر است؟ چرا سرویس اطلاعاتی بریتانیا (MI6) که بنا مکتوبات و اسناد متعدد از جمله تصریح همین اسناد تازه افشاء شده ، نقش مهمی در جریان کودتا داشته ، اسناد خویش را انتشار نمی دهد؟ چه جریانات دیگری وجود داشته و دارد که هنوز دستگاههای اطلاعاتی انگلیس ، افشای اسناد فوق را مغایر با امنیت ملی این کشور می دانند ؟

این مطلب با استفاده از مقالات جناب آقای عبدالله شهبازی تهیه شده است:

 

پس از گذشت بیش از 9 دهه از کودتای 3 اسفند 1299 ، سرویس اطلاعاتی بریتانیا، که نقش اصلی را در این حادثه داشت، تاکنون هیچ سندی در این زمینه منتشر نکرده و همین رویه را در قبال کودتای 28 مرداد 1332 در پیش گرفته است.

خاطرات کرمیت روزولت و کریستوفر وودهاوس،  دو مقام مسئول آمریکایی و انگلیسی در کودتای 28 مرداد، به ترتیب در سال های 1979 و 1982 منتشر شد . این دو کتاب در ایران بازتاب گسترده داشت و این تصور را به وجود آورد که گویا سرویس های اطلاعاتی ایالات متحده و بریتانیا اسرار عملیات پنهان خود در کودتای 28 مرداد 1332 را آشکار ساخته اند! اما دو مأخذ فوق صرفاً خاطرات شخصی دو مأمور اطلاعاتی بازنشسته به شمار می رفتند نه اسناد رسمی. دولت بریتانیا، که تا دهه 1980 از اساس، منکر موجودیت سازمانی به نام اینتلیجنس سرویس (MI6) بود،  خود را متعهد به انتشار اسناد عملیات پنهانی در کودتای 28 مرداد 1332 در ایران نمی داند و در این زمینه به طور کامل رویه سکوت را در پیش گرفته است .

ویلیام راجر لویس ، نویسنده کتاب "مصدق ، نفت و مشکلات امپریالیسم بریتانیا" در این بارهمی نویسد:

"...انگلیسی ها بسیار سرنّگه دارتر از آمریکایی ها بودند . تا قبل از انتشار کتاب وودهاوس هرگونه اشاره ای به دخالت    MI6در کودتای ایران از محافل آمریکایی ناشی می گردید. روزولت در چاپ اول کتاب خود، که مجبور به جمع آوری نسخه های آن شد، کوشیده بود با این ادعا که توطئه از شرکت نفت انگلیس و ایران ریشه می گرفته است، بر مداخله دولت انگلیس سرپوش بگذارد.

عبدالله شهبازی ، مورخ معتبر که در زمینه تاریخ ایران و جهان، تحقیقات مفصلی دارد در این باره می نویسد:

"...در بریتانیا، که به دلیل مراکز مهم سند آن شهرت جهانی دارد و در این زمینه پیشکسوت محسوب می شود، علنی کردن اسناد اطلاعاتی تنها از سال1993، یعنی 20 سال پیش آغاز شد. تا این زمان دولت بریتانیا اسناد تاریخی سرویس های اطلاعاتی و امنیتی خود را در اختیار عموم نمی گذاشت...(اما) هنوز دربارۀ نقش سرویس اطلاعاتی انگلیس در دو کودتای بزرگ در ایران، کودتای 3 اسفند 1299 و کودتای 28 مرداد 1332 ، هیچ سندی در اختیار محققین قرار نگرفته است..."

برخلاف آنچه گفته می شود که براساس قانون ، دستگاههای اطلاعاتی انگلیس و آمریکا پس از گذشت 30 سال ، اسناد را منتشر می کنند اما دولت بریتانیا هنوز هیچ سندی از کودتای 28 مرداد را انتشار نداده است. و نمونه چشمگیر و مهم، اسناد وزارت جنگ و اسناد نظامی انگلیس در رابطه با ایران سال های 1914 -1921 ( دوران قحطی بزرگ و کودتای اسفند 1299 ) است. اعلام شده که این اسناد به دلیل حفظ امنیت ملی بریتانیا ، هنوز در حالت طبقه بندی شده قرار دارند و گفته اند که تا 40 سال دیگر، یعنی تا سال 2053، علنی نخواهند شد! براستی چرا افشای اسناد مربوط به عملیات بریتانیا در حدود یک قرن پیش هنوز با امنیت ملی این کشور مغایرت دارد؟! در اینجا، حیران می شویم که انگلیسی ها می خواهند چه چیزی را پنهان کنند؟ به نظر می آید که در سال 2053 نیز تنها اسناد بسیار محدود و کم ارزش و بی خاصیت در دسترس محققان قرار خواهد گرفت.

کریستوفر آندریو ، استاد ارشد کمبریج و مدیر مجله Historical Journal در مقدمه کتاب "سرویس مخفی ، شکل گیری جامعه اطلاعاتی بریتانیا" که نخستین پژوهش جدی در تاریخ سرویس های اطلاعاتی انگلیس محسوب می شود در مورد مخفی کاری شدید دولت بریتانیا در زمینه انتشار اسناد چنین می نویسد:

"....وایت هال (دولت انگلیس) هر آنچه را که در توان دارد برای کارشکنی در پژوهش جدی تاریخ جامعه اطلاعاتی بریتانیا به کار می گیرد.دولتمردان به نحو نامعقولی براین استدلال پای می فشرند که به خاطر مصالح امنیت ملی ، تمامی آرشیوهای سرویس های اطلاعاتی باید به طرز نامحدودی بسته بماند..."

 

فقط یک نام !

 

اما پی گیری عملیات پنهان تاریخ یکصد سال اخیر جهان از طریق اسناد مختلف ، ما را به یک نام می رساند. نامی از یک خاندان مهم بانکدار یهودی که در 3-4 قرن اخیر ، تاثیر اساسی در روند تاریخ جهان و شکل گیری دنیای معاصر داشته اند: خاندان روچیلد.

پال جانسن در کتاب "پیدایش تمدن جدید غرب" روچیلدها را عامل کلیدی در "پیدایش دنیای نوین"می خواند. روچیلدها به کانونی تعلق داشتند که از قرن ها پیش ، شبکه خود را در سراسر جهان گسترانیده و دقیقا همچون یک فرقه و سازمان سیاسی منسجم و پنهان عمل می کرد. ژان ژاک روسو ، فیلسوف شهیر فرانسوی ، منظره حیرت انگیز این کانون را در حوالی نیمه قرن هجدهم ، چنین توصیف کرده است:

"...آتن ، اسپارت و روم از میان رفته اند و از خود بازمانده ای در جهان نگذارده اند ، ولی صهیون که منهدم شده ، اطفال خود را از دست نداده است.آنها محفوظ مانده اند ، تکثیر می یابند و در سراسر جهان پراکنده می شوند...با همه ملل در می آمیزند ولی با آنها مشتبه نمی شوند. آنها حکمرانی از خود ندارند ولی همیشه یک ملت هستند..."

همین شبکه بین المللی بود که از طریق انباشت سرمایه تاراج شده در تهاجم استعماری اروپا به قدرتی عظیم و بی رقیب بدل شد و در قلب اشرافیت جهانی معاصر جای گرفت. بنیاد روچیلد ، واپسین نماد اقتدار و ثروت این کانون است.

هانا آرنت ، مورخ و روزنامه نگار یهودی می نویسد:"...برای اثبات فکر عحیب دولت جهانی یهود چه دلیلی بهتر از خاندان روچیلد که تابعیت 5 دولت مختلف را دارا و دست کم با سه دولت در همکاری نزدیک بود ، دولت هایی که تنازعات مکرر میان آنها هرگز ، حتی لحظه ای ، یکپارچگی و پیوند منافع بانکدارانشان یعنی روچیلدها را متزلزل نساخت!"

عبدالله شهبازی ، مورخ و کارشناس اسناد تاریخی براین باور است :

"....نام ویکتور روچیلد ، عجیب ترین چهره خاندان روچیلد ، در سه عرصه متفاوت به عنوان شخصیتی طراز اول ثبت است: به عنوان سومین بارون خاندان روچیلد در انگلستان که هدایت این امراتوری نامریی را در دروان معاصر عهده دار بود ، به عنوان یک چهره استثنایی و موثر در تاسیس و توسعه سرویس های معظم جاسوسی غرب ، بویژه اینتلیجنس سرویس انگلستان و به عنوان یک زیست شناس شهیر..."

زندگینامه لرد ویکتور روچیلد ، افشاگر پنهان ترین بخش فعالیت امپراتوری روچیلدها است ، فعالیتی که نقش شگرف بنیاد روچیلد را در سرویس های جاسوسی غرب نشان می دهد.

لرد ویکتور روچیلد در تقویت موساد و تبدیل آن به یکی از مقتدرترین سرویس های جاسوسی غرب سهم اساسی داشته است. جالب است بدانیم که تا همین چندی پیش یکی از اعضای دودمان روچیلد به نام سرتیپ دانی روچیلد در راس موساد قرار داشت.

خاطرات جنجالی پیتر رایت ، کارمند ارشد MI5 ، ماخذ مهمی در روشن کردن نقش اساسی لرد ویکتور روچیلد در توسعه و تحکیم MI6 و پیوند سرویس اطلاعاتی صهیونیست ها  با سرویس های جاسوسی غرب به شمار می آید. طبق این سند ، لرد روچیلد طی سالیان مدید ، نوعی نقش قیمومیت را بر سرویس های اطلاعاتی بریتانیا عهده دار بوده و از طریق شبکه های گسترده خود در خاورمیانه و از طریق کمک های مالی و علمی خود ، سرویس های ضعیف و بی پول انگلستان پس از جنگ را یاری می داده است.

پیتر رایت در خاطراتش ، آشنایی خود با ویکتور روچیلد را اینچنین شرح می دهد:

"...در سال 1958 ...هالیس (رییس وقت MI5 ) مرا با مردی به نام ویکتور روچیلد آشنا کرد که برای پیشرفت کار سرویس و مدرن کردن آن خدماتی بیش از حد انجام داد. روچیلد در دوران جنگ در MI5 خدمت کرده بود و با بسیاری از کارمندان رده بالا و به ویژه دیک وایت ( رییس کل MI5 و سپس MI6 ) دوستی عمیق داشت. وی در زمان آشنایی با من ، بخش تحقیقاتی شرکت نفتی شل را اداره می کرد و بیش از 30 آزمایشگاه مختلف را در سراسر جهان زیر کنترل خود داشت. .."

همین ویکتور ورچیلد است که بوسیله ارتباط با شاپور ریپورتر (پسر اردشیر ریپورتر) دومین دوره از حاکمیت پنهان صهیونیست ها در دستگاه حکومتی رژیم پهلوی را اداره می نماید و از این طریق کشور ما را به آنجایی که منافع و مطامع صهیونیسم جهانی اقتضاء می نماید ، می کشاند.

پیتر رایت در همان خاطراتش می نویسد :"...لرد ویکتور روچیلد با استفاده از دوستی اش با شاه ایران و اداره برخی از عوامل جاسوسی در خاورمیانه که آنها را برای دیک وایت (رییس کل MI6 ) و به طور شخصی کنترل می کرد ، مانند سر شاپور ریپورتر که رل تعیین کننده ای در عملیات خاورمیانه ای MI6 در سال های دهه 1950 داشت (اشاره به کودتای 28 مرداد 1332) ، روابط خود را با دستگاه اطلاعاتی انگلستان حفظ می کرد..."

در واقع پیتر رایت از شاپور ریپورتر به عنوان یک چهره مستقل اطلاعاتی که در رابطه با لرد ویکتور روچیلد عمل می کرد و ارتباطات او با MI6 از طریق روابط شخصی روچیلد و رییس کل MI6 تامین می شد ، یاد می کند. این شیوه ارتباط به وضوح نشان می دهد که درواقع شاپور ریپورتر بیش از آنکه مامور MI6 باشد ، عامل درجه اول "سرویس اطلاعاتی صهیونیست ها" به رهبری لرد روچیلد سوم بوده است ؛ هرچند به دلیل آمیختگی صهیونیسم با سرویس های جاسوسی غرب ، تفاوت اساسی میان عملکرد آنان نمی توان قائل شد.

جایگاه یهودیان در تاریخ سرویس های اطلاعاتی بریتانیا چشمگیر است و از آنجا که به تصریح جلد پانزدهم دایرة المعارف بریتانیکا ، روچیلدها رهبران غیر رسمی جامعه یهود انگلیس به شمار می روند ، این نقش را باید به آنها منتسب ساخت.

و بالاخره اعلامیه معروف بالفور توسط جیمز بالفور (وزیر امور خارجه دولت انگلیس ) برای تاسیس رژیم صهیونیستی در سال 1917 خطاب به لرد روچیلد صادر گردید.

متن اعلامیه :

«لرد روچیلد عزیزم‏

با نهایت خرسندی اطلاع می‏دهد که به عنوان نماینده رسمی‏ دولت پادشاه انگلستان بیانیه ای که حاوی احساسات همدردی با نهضت صهیونیست و برآوردن خواسته های آن می‏باشد و به تصویب‏ هیأت وزیران هم رسیده است ذیلا ارسال می‏دارد. دولت پادشاهی با نظر مساعد به تشکیل یک میهن و خانه برای‏ ملّت یهود در فلسطین می‏نگرد و بهترین مجاهدت را به عمل خواهد آورد تا امکان این مقصود میسّر گردد.کاملا واضح و آشکار است که  هیچ اقدامی که مخلّ آسایش و باعث لطمه زدن به حقوق اجتماعی، مذهبی،حقّ حیات و موقعیّت غیر یهودیان ساکن فعلی فلسطین گردد نباید انجام گیرد.

بسیار مشعوف و متشکّر خواهم شد چنانچه متن این اعلامیّه را به‏ فدراسیون صهیونیست برسانید.

ارادتمند آرتور جیمز بالفور.»

 به این ترتیب دولت انگلیس که زیر نفوذ شدید امپراتوری صهیونیسم به سرکردگی خاندان روچیلدها قرار داشت ، تعهد کرد ، آرمان صهیونیست ها را تحقق بخشد و این برنامه صهیونیستی در سال 1917 به طور رسمی ، به عنوان سیاست علنی دولت بریتانیا اعلام گردید.

نام پنهان تاریخ معاصر ایران

عبدالله شهبازی درمورد شخصیت با نفوذ دیگری به نام سر شاپور ریپورتر که در تاریخ معاصر ایران بسیار تاثیر گذار بوده ، می نویسد :

"...در بررسی نقش سِر شاپور ریپورتر در ایران به طور مسجل می دانیم که وی افسر عالی رتبه MI6 بود و تا درجه سرتیپی ارتقاء یافت. ولی در عین حال می دانیم که وی با لرد ویکتور روچیلد ، مقتدرترین اشراف  یهودی زمان خود، رابطه خاص داشت در حدی که پیتر رایت، مأمور بازنشسته (MI5)  از او به عنوان رئیس یک شبکه یاد می کند که به طورخصوصی از طریق روچیلد برای سِر دیک وایت، رئیس کل MI6، کارمی کرد. به عبارت دیگر ، طبق یک سنت جا افتاده و کاملاً رایج، کانون فوق،  نقش پیمانکار خصوصی را برای سازمان های اطلاعاتی غرب ایفا می نمود . این نقش پیمانکاری را در عمل کرد شبکه "بدامن" در حوادث سال های 1325-1332 ایران نیز به روشنی می توان دید..."

پدر شاپور یعنی اردشیر ریپورتر دورانی 40 ساله را در ایران گذراند ، از پاییز 1893 برابر با 1272 شمسی یعنی 3 سال پیش از ترور ناصرالدین شاه تا زمان مرگش در4 اسفند1311و علاوه بر میراث سیاسی از جمله شبکه ای از فراماسونری ، سازمانی از عوامل MI6 را نیز به جای گذارد که به مثابه یک اشرافیت اطلاعاتی موقعیت خود را درون گروهی از سرمایه داران حفظ کرده و بعدا در دوران پهلوی دوم اهرم های اساسی حکومت شاه را به دست گرفتند.

در زمان محمد رضا پهلوی شبکه های وابسته به صهیونیسم بین الملل حرف اول را در تحولات سیاسی ایران می زدند. در راس این شبکه ها  شبکه شاپور ریپورتر ، پسر اردشیر ریپورتر و دوست نزدیک محمد رضا قرار داشت. نکته قابل تامل اینکه سر شاپور ریپورتر به عنوان سرجاسوس سرویس اطلاعاتی انگلیس شناخته می شد اما با پوشش وابسته مطبوعاتی سفارت آمریکا در تهران حضور پیدا کرد و تا کودتای 28 مرداد 1332 به طور رسمی ، رییس دارالترجمه سفارت آمریکا و رایزن سیاسی این سفارت بود!

سند بیوگرافیک شاپور ریپورتر

بی مناسبت نیست برای شناخت بیشتر شاپور ریپورتر به سند بیوگرافیک وی در MI6  که پس از انقلاب نسخه ای از آن در منزل وی به دست آمد ، توجه کنیم:

"...(شاپور جی ریپورتر )متولد ایران (تهران) در سال 1920، پسر مرحوم سِر اردشیرجی ریپورتر دارای نشان KCBE (بارونت) و لیدی شیرین بانو. در کالج های وستمینستر و کینگ دانشگاه کمبریج تحصیل کرد و در سال 1939 با درجه عالی در دروس علوم سیاسی، تاریخ، زبان و ادبیات انگلیسی فارغ التحصیل شد. در زمان فارغ التحصیلی از سوی ریاست دانشگاه برای کار در اداره خدمات ویژه  وابسته به وزارت امور خارجه پیشنهاد شد. او در فرانسه، خاورمیانه و در مرزهای هند و برمه با پشتکار خدمت کرد و به این دلیل مورد تقدیر کتبی قرار گرفت و به دریافت نشان خدمات برجسته مفتخر شد. در اکتبر 1943 در اداره خدمات ویژه دهلی نو منصوب شد و در آنجا رادیو فارسی را برای ایران و افغانستان سازماندهی و اداره کرد.  در سال 1945 در اداره خدمات ویژه خلیج فارس (بحرین) منصوب شد و یک سال بعد به چین اعزام گردید که در آنجا به خاطر [فعالیت چشمگیرش در] انعکاس حوادث به دریافت تقدیرنامه خدمات ویژه نائل آمد. در سال 1947 به وزارت امور خارجه هند مأمور شد و در تهران در مقام دبیر اوّل ارشد نخستین سفیر هند در ایران خدمت کرد. در دوران بحران نفت و برای یک دوره سه ساله به وزارت امور خارجه ایالات متحده آمریکا مأمور شد و در مقام مشاور سیاسی هندرسون، سفیر کبیر، خدمت کرد. او در تمامی دورانی که به سرنگونی مصدق انجامید مسئولیت عملیات در صحنه را به عهده داشت. در این دوران، او همچنین در دانشکده سلطنتی ستاد [دانشگاه جنگ] در تهران تدریس می کرد و گزارشگر تایمز (لندن)، یو. اس. ریپورت اند ورلد نیوز و سایر روزنامه ها بود. در پایان مأموریت او در سفارت ایالات متحده آمریکا، وزارت امور خارجه ایالات متحده به پاس «خدمات درخشان» آقای ریپورتر  «به اهداف مشترک» [آمریکا و بریتانیا] مقام عضویت دائمی وزارت امور خارجه و شهروندی ایالات متحده را به او اعطا کرد. او به درجه سرهنگ تمامی ارتقا یافت و در مقام افسر رابط [سرویس اطلاعاتی بریتانیا] با اعلیحضرت شاه منصوب گردید. در این سمت توانمندی وی سهم بزرگی در پیوندهای مستقیم و بسیار مهم و حیاتی سرویس [اطلاعاتی بریتانیا] با شاه داشت.هر چند سرتیپ ریپورتر، دارای نشان خدمات برجسته، غالباً از لندن و واشنگتن دیدن می کند، ولی همچنان مورد اعتماد پایدار شخص شاه در تهران است؛ در شهری که وی با تشخّص فراوان در آنجا خدمت می کند. او مشاور اصلی رئیس [MI6] در امور مربوط به ایران و شاه است. او به دلیل پیوندهای قومی و دینی اش با ایران برای تصدی این مسئولیت بسیار خطیر واجد شایستگی فراوان است. او متأهل و دارای دو فرزند است..."

عبدالله شهبازی ، درباره این سند مهم می نویسد :

"...سند بیوگرافیک شاپور از اهمیت تاریخی فراوان برخوردار است به ویژه در آنجا که جایگاه شاپور را در مقام رئیس عملیات داخلی (عملیات صحنه ) در طرح مشترک CIA و MI6 برای کودتای 28 مرد اد 1332 بیان می دارد. با اتکاء بر این سند امروزه ما می توانیم ابعاد ناشناخته و جدیدی از کودتای 28 مرداد را ترسیم کنیم. در طرح کودتا، که آمریکایی ها نام رمز ”عملیات تی. پی. آجاکس“ و انگلیسی ها نام ”عملیات چکمه“را بر آن نهاده بودند، کرمیت روزولت از سوی CIA و کریستوفر وودهاوس از سوی MI6 مسئولیت عالی داشتند . این دو مسئولین منطقه و ایران در سرویس های اطلاعاتی متبوع خود بودند و به دلیل اهمیت عملیات کودتا طی یک دوره کوتاه در ایران مستقر شدند . معهذا، مسئولیت مستقیم این عملیات مشترک را در ایران سرهنگ دوم شاپور ریپورتر به عهده داشت و این نکته ای است که در اسناد و کتب و مقالاتی که تاکنون درباره کودتا منتشر شده ناگفته مانده است ...."

 تنها استثناء،خاطرات وودهاوس است که در آن اشاره ای کوتاه به نقش شاپور ریپورتر شده است. کریستوفر مونتاگ وودهاوس، مسئول عملیات چکمه ( عملیات تکمیلی کودتای 28 مرداد در کنار عملیات آژاکس) در MI6 که در سالهای 1951 – 1952 در تهران بود و بعدها رییس انستیتوی سلطنتی امور بین المللی ، نماینده مجلس عوام از حزب محافظه کار و رییس موسسه انتشاراتی پنگوئن شد ، در خاطراتش می نویسد:

"...رابین زینر (مامور MI6 در ایران) همچنین یک پارسی اهل بمبئی را که همشاگردی شاه بود ، به من معرفی کرد ، اگرچه در آن موقع او آدم مهمی نبود ولی بعدها بواسطه خدماتی که برای ما انجام داد ، به لقب سر شاپور ریپورتر مفتخر شد..." ( خدمات شاپور ریپورتر همان حضور موثر و تعیین کننده وی در کودتای 28 مرداد است)

جاسوس دوجانبه

سند بعدی، برگه عضویت دائم شاپور ریپورتر در وزارت خارجه ایالات متحده آمریکاست که در 24 اکتبر 1954 تنظیم شده است . در این برگه مقام شاپور ، مشاور سیاسی و محل مأموریت او ، بخش سیاسی سفارت ایالات متحده در تهران و حقوق وی 199 هزار ریال در سال ذکر شده است.

شاپور ریپورتر در سال 1333 در سفارت بریتانیا در تهران نیز از مقامی شامخ برخوردار بود . تصویری از شاپور ریپورتر و دنیس رایت، کاردار سفارت بریتانیا، در  فرودگاه مهرآباد در حال استقبال از هیئت اعزامی رویال داچ شل به تهران موجود است. عکس فوق در همان زمان در مجله کاویان  به چاپ رسیده ولی نام شاپور درج نشده است .

به راستی شاپور ریپورتر که بود و چرا باید در کنار دنیس رایت در مراسم استقبال از نمایندگان کنسرسیوم حضور می یافت؟

سند دیگری که نقش برجسته شاپور ریپورتر را در کودتای 28 مرداد 1332 مسجل می سازد، تصویری از اوست که در اسناد شخصی اش به دست آمده و وی را در دادگاه مصدق نشان می دهد. شاپور با دستخط خود در زیر تصویر فوق این عبارت را نوشته :مأموریت انجام شد . “Mission accomplished”

در واقع این شبکه روچیلد – ریپورتر بود که طرح کودتای 28 مرداد 1332 را ریخته و بوسیله عوامل مختلفش از جمله CIA و MI6 و شبکه های بدامن و رشیدیان اجرا کرد.

 بعدها در تاریخ 25 مارس 1979 برابر 5 فروردین 1358 بود که نشریه انگلیسی ساندی تلگراف طی مقاله مفصلی برخی از ابعاد فعالیت های شاپور ریپورتر را افشاءکرد. در این مقاله ضمن اشاره به سوابق ریپورتر در حکومت شاه که به عنوان "رایزن عالیمقام شاه ایران" حضور داشته است، از نقش وی در کودتای 28 مرداد 1332 ، پرده بر می دارد. نشریه ساندی تلگراف می نویسد:

"... او(شاپور ریپورتر) کسی است که روابط و همکاری نزدیک با سازمان های جاسوسی انگلستان و آمریکا داشته و از جمله عملیات او ، نقش مستقیم در کودتای سال 1953 (1332) و بازگردانیدن شاه به تاج و تخت می باشد... او در همان زمان همکاری نزدیک خود را با سازمان سیا آغاز کرد و مستقیما با عوامل این سازمان وارد مذاکره شد تا کودتایی را که در اثر آن شاه به قدرت بازگشت (یعنی همان کودتای 28 مرداد 1332) سازماندهی کند..."

اشاره نشریه ساندی تلگراف به نقش فراسازمانی شاپور ریپورتر که زمانی در MI6 است و زمان دیگر در CIA خود گویای ارتباطات نزدیک اطلاعاتی – امنیتی وی با کانون های جهانی صهیونیسم است که لرد ویکتور روچیلد در راس آنها قرار می گرفت و همچنان که پیش از این نیز گفته شد با سرشاپور  ریپورتر رابطه نزدیکی داشت.

گزارش به رییس جمهوری آمریکا

اما سند قاطع دیگری درباره نقش محوری شاپور ریپورتر در کودتای 28 مرداد 1332 ، گزارشی است با طبقه بندی "به کلی سرّی" (Top Secret) که شاپور ریپورتر رسماً از سوی سرویس اطلاعاتی بریتانیا (MI6) برای جان اف. کندی، رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا)اندکی پس از پیروزی کندی در انتخابات (نوامبر 1960/ آبان 1339) و قبل از مراسم سوگند خوردن و انتقال رسمی منصب ریاست جمهوری (20 ژانویه 1961) نگاشته است. بنابراین، سند بی تاریخ فوق به حوالی آذرماه 1339 تعلق دارد. در اینجا تنها به یک نکته مهم مندرج در آن اشاره می شود که به نقش شاپور در کودتای 28 مرداد مربوط است.

شاپور گزارش خود را چنین آغاز می کند:

"با کمال تواضع به عرض می رسانم مایه افتخار بزرگی است که از من خواسته شده تا از سوی سرویسم گزارش حاضر را درباره شاه به استحضار مقام آینده ریاست جمهوری برسانم.

نظرات من [درباره شاه] بر اساس بیش از 15 سال تجربه رابطه شخصی با شاه به عنوان افسر رابط دارای استوارنامه دائم از سوی سرویسم با شخص او و نیز بر بنیاد مشاهدات شخصی ام از سیر وقایع در ایران از زمان جنگ [دوّم جهانی] به عنوان افسر سرویسم شکل گرفته و بر این پایه مبتنی است."

عبارات فوق نشان می دهد که شاپور تا اواخر سال 1339 به مدت 15 سال افسر رابط سرویس اطلاعاتی بریتانیا با شاه بود. در واقع، این مأموریت از ژوئن 1947/ تیر 1326 و با بازگشت شاپور از هنگ کنگ آغاز شد.

شاپور در صفحه دوّم معرفی خود را در باره نقشش در کودتای 28 مرداد 1332 گزارش می دهد:

"...من در مقام کسی که در این دوران آشفته رئیس عملیات و افسر عملیاتی سرویسم در ایران بودم، القائاتی را که از آن زمان تاکنون از سوی برخی افراد "مطلع" عنوان می شود که گویا تنها "عملیات چکمه" بود که قدرت را از چنگ مصدق و همپالکی های کمونیست او خارج نمود، به شدت تکذیب می کنم. آنچه ما کردیم تنها فشردن ماشه احساسات مردم به پادشاه شان بود که به آن پیروزی همه جانبه انجامید. این اقدام بر بنیاد هیچ احساس دگرخواهانه دیگر شدنی نبود. در آنصورت، چنان که می دانیم و برای آینده ای قابل پیش بینی، فقدان ایرانی مستقل برای غرب فاجعه آفرین بود. همچنین باید متذکر شوم که آشفته بازار ایران دستپخت خود ما بود؛ اشراف نفتی لندن از دیدن تحولات زمانه کور بودند و برخی آقایان محترم در وزارت امور خارجه [آمریکا] سبکسرانه راه بازی با "ناسیونالیست ها" و جبهه آن ها را برگزیده بودند! کاردار بریتانیا [در تهران]، که "محبوب" مصدق بود، نظرات لاقیدانه خود را در زمینه گرایش های دمکراسی و لیبرالیسم در ایران داشت!  این دخالت های بیجا، ناخواسته و تحریک کننده راه اصلاحات واقعی را مسدود ساخته و راه آنارشیست ها، عوامفریبان و "روشنفکران کافه نشین" را هموار نموده بود..."

اعطای مدال شوالیه گری

اما نقش شاپور ریپورتر در کودتای 28 مرداد 1332 در 11 نوامبر 1969/ 19 آبان 1348 برای ناظران و محققان قطعی شد، آنگاه که نشان طریقت امپراتوری بریتانیا (OBE) در کاخ باکینگهام به شاپور ریپورتر اعطا شد بی آن که جنجالی در پیرامون آن برانگیخته شود؛ و در 20 مارس 1973/ 29 اسفند 1351 شاپور نشان شهسوار فرمانده طریقت امپراتوری بریتانیا (KBE) را از ملکه الیزابت دوّم دریافت داشت. 

چپمن پینچر، روزنامه نگار سرشناس و دوست مشترک لرد ویکتور روچیلد و شاپور ریپورتر که خود قبلاً عضو MI5 بود، این حادثه را پوشش خبری گسترده داد و مقاله او در دیلی اکسپرس شهرت فراوان برای شاپور به ارمغان آورد. ضمن اینکه در این مقاله برای اولین بار در یک نشریه رسمی و معتبر به نقش پدر شاپور ریپورتر ، یعنی سر اردشیر جی ریپورتر در روی کار آوردن رضاخان و حکومت پهلوی هم اشاره می شود . متن مقاله به شرح زیر است: 

"...افتخارات برای مرد محجوب شاه

کسی که میلیون ها به بریتانیا سود رسانید

نوشته چپمن پینچر

از میان تمامی کسانی که دیروز در کاخ باکینگهام از ملکه نشان دریافت کردند، کسی که افکار عمومی بریتانیا او را کمتر از همه می شناسد، کسی است که به آنها بیشترین خدمت را کرده است.

او سِِر شاپور ریپورتر است، یک شهروند انگلستان که مقیم تهران است و به خاطر خدماتش به منافع بریتانیا در ایران شوالیه شد. این خدمات خاموش سفارش هایی که صدها میلیون پوند ارزش دارد برای بریتانیا به ارمغان آورده به همراه تمامی مشاغلی که ملازم آن است و به نظر می رسد در آینده بیش از این خواهد بود.

...چگونگی شکل گیری این رابطه یکی از عجیب ترین نمونه هایی است که نشان می دهد تاریخ، درواقع، چگونه ساخته می شود: پس از جنگ اوّل جهانی، پدر او، که او نیز ریپورتر نام داشت زیرا یکی از اجداد او در بمبئی خبرنگار بود، مشاور شرقی هیئت نمایندگی بریتانیا در تهران بود. از لندن به ژنرال آیرونساید، فرمانده یکی از نیروهای نظامی بریتانیا در ایران، دستور داده شد که شاه حاکم بر ایران را برکنار کرده و یک حکمران جدید، که بتواند بیشتر و بهتر منافع ملی ایران را تجلی بخشد، بیابد. او [آیرونساید] برای مشاوره نزد آقای ریپورتر رفت. ریپورتر به او گفت تنها یک نفر را می شناسد که واجد کمال، عزم راسخ و توان ذهنی برای انجام این وظیفه است و این شخص رضاخان، یک افسر ایرانی در بریگاد قزاق، است.

آیرونساید بلافاصله به رضاخان علاقمند شد. او [رضا خان] به عضویت دولت منصوب و به زودی نخست وزیر شد. او در سال 1925 خود را شاه اعلام کرد و نام خانوادگی پهلوی را برگزید و اکنون پسرش است که [بر ایران] حکومت می کند.

... پیشینه خدمات او (سر شاپور ریپورتر) به بریتانیا بسیار قبل از این زمان است. او در زمان جنگ [جهانی دوّم] متخصص جنگ روانی ارتش بریتانیا در هند بود. در جریان بحران نفتی ایران در اوایل دهه 1950، زمانی که محمد مصدق منافع نفتی بریتانیا در ایران را ملّی کرد و روابط دیپلماتیک [دو کشور] به وخامت گرایید، به عنوان مشاور سیاسی در سفارت ایالات متحده آمریکا در تهران خدمت می کرد! از آن زمان او به یکی از خارق العاده ترین شخصیت های بین المللی بدل شده که در عالی ترین سطوح فعالیت می کنند ولی شخصاً ترجیح می دهند در سایه باشند. ..."

  به این مناسبت، سر دیک وایت، رئیس نامدار MI5 و MI6 که پیتر رایت او را «بزرگ ترین افسر ضدجاسوسی قرن بیستم»  و گرانت او را «برجسته ترین افسر ضداطلاعاتی بریتانیا در دوران پس از جنگ جهانی دوّم»  می خوانند، در نامه تبریک خود (مورخ اوّل ژانویه 1973) به شاپور از جمله چنین نوشت:

"...شاپور عزیزم

خالصانه ترین و گرم ترین تبریکات مرا بپذیر. این روز بزرگی برای هر دو شما و برای نام خانواده شماست و این است قدرشناسی از خدمات واقعی ... من برای همکاری مان ارج فراوان قائلم و نسبت به ارزش ایثار عظیم و ثبات قدم تو، در طول سال هایی که در امور بزرگ و خاموش خدمت کرده ای، واقف هستم..."

بعدها، پرویز راجی ، سفیر شاه در لندن ، در خاطراتش، ذیل وقایع پنجشنبه 20 آبان 1355، نوشت:

"...ناهار در سفارت با چپمن پینچر. از مصاحبه‌ای که پنج سال پیش با اعلیحضرت کرده بود و ترتیب آن را لرد راتچایلد [ویکتور روچیلد] داده بود، سخن گفت. سر شاپور ریپورتر هم در مصاحبه حضور داشته. از نزدیکی شاه و ریپورتر و نقشی که پدر ریپورتر در به تخت نشاندن رضا شاه داشت، اظهار تعجب کرد. پینچر تمامی این مطالب را در مقاله‌ای که بعداً در دیلی اکسپرسچاپ شد، گنجانده بود و توافق قبلی اعلیحضرت را هم برای انتشار آن به دست آورده بود. از سخنان پینچر آزرده‌خاطر شدم. احساس تحقیر کردم. دلم می‌خواست کاری بکنم یا چیزی بگویم تا شاید اندکی از غرور ملّی‌ام را باز یابم. اما حقایق انکارناپذیرند و به هر حال اعلیحضرت اجازه انتشار آن‌ها را داده بود. (پرویز راجی، در خدمت تخت طاووس: یادداشت‌های روزانه آخرین سفیر شاه در لندن، تهران: چاپ جدید، طرح نو، 1381، ص 55)

 

 اسناد و محتویات این مطلب با زحمت اساتید: عبدالله شهبازی ، دکتر حسین آبادیان و جلال فرهمند در موسسه مطالعات تاریخ معاصر تهیه شده و  در قسمت های 5 و 14سری اول مجموعه مستند "راز آرماگدون" به نمایش درآمد.

به بهانه هفتاد و دومین سال اشغال ایران توسط متفقین

$
0
0

 

 

... مانند گلوله برفی ذوب شد!

 


 جنگ جهانی دوم در تابستان 1318 شمسی آغاز شد. این جنگ ابتدا توسط آلمان و با حمله به لهستان آغاز گردید. در آن هنگام عده‌ای حدود هفتصد نفر متخصصان آلمانی در ایران مشغول کار بودند. با آغاز جنگ بین آلمان و روسیه ارتش هیتلر به سرعت در روسیه پیشرفت کرد به طوری که با نزدیک شدن به قفقاز ، بیم آن بود که سریعاً به ایران برسد. از طرف دیگر  انگلیس و امریکا طی نامه‌‌های متعددی از ایران خواستار اخراج آلمانها شدند و سرانجام در 3 شهریور 1320 قوای انگلیس از جنوب و قوای روس از شمال و غرب، خاک  ایران را مورد تجاوز قرار دادند به طوری که در چند ساعت نیروی دریایی ایران منهدم شد و شمال ایران نیز توسط روسها به تصرف درآمد، شهرهای تبریز، رضائیه، اردبیل و غیره بمباران‌ و تصرف شدند. در آن تاریخ ارتش ایران ظاهر 18 لشکر در اختیار داشت دو لشکر و دو تیپ در تهران مستقر بودند که از هر لحاظ کامل بودند ولی سایر لشکر‌ها تکمیل نشده بودند.

ضمن ادای احترام به شهدای آن روز ارتش ایران مانند دریادار بایندر و سربازانی که در مقابل هجوم نیروهای ارتش شوروی به بندر انزلی تا پای جان ایستادگی کردند و چند سرباز جانبازی که در مرز جلفا برای دفاع از میهن به شهادت رسیدند و همچنین افسران دلیر نیروی هوایی آن روز که در مقابل فرمان تسلیم سران ارتش رضاخانی ، مخالفت کرده و بر آن فرماندهان وابسته ، شورش کرده و بعضا نیز جان خود را فدا نمودند ، در اینجا نگاهی به چگونگی فروپاشی ارتش رضاخانی در مقابل هجوم قوای متفقین داریم. این مطلب ، بخشی از متن قسمت های 15 ، 16 ، 17 و 18 مجموعه مستند اشغال ساخته سعید مستغاثی است که در سال 1390 و در آستانه هفتادمین سالگرد هجوم متفقین به خاک ایران ، از شبکه خبر پخش شد.  

 

هجوم متفقین به مرزهای ایران در ساعت 4 بامداد روز سوم شهریور 1320 آغاز شد.همزمان با این هجوم بخش فارسی BBC در شهریور 1320  توسط یک بهایی ایرانی که ریاست محفل بهاییان بریتانیا را هم برعهده داشت ، به نام حسن موقر بالیوزی تاسیس گردید و برنامه هایش در جهت توجیه این حمله و اشغال و همچنین تغییر حکومت رضاخان به محمد رضا تهیه و پخش می گردید. سر ریدر بولارد ، وزیر مختار وقت بریتانیا در ایران در این باره در خاطراتش می نویسد:

"...این واقعا تاسف بار بود که درست در زمانی که ما احتیاج به همراهی و مساعدت مردم ایران داشتیم ، آنها به سرزنش ما بپردازند و از اینکه حامی شاه مورد تنفرشان بودیم ، اظهار گله مندی بنمایند. ولی این وضع دیری نپایید ، زیرا ما توانستیم با آغاز پخش برنامه های فارسی BBC از لندن و دهلی ، تا حدود زیادی بر این مشکل فائق آییم..."

نامه های خصوصی و گزارشات محرمانه سر ریدر بولارد که در سال 1991 در لندن منتشر شد ، نشان می دهد مطالبی که در آن هنگام برای توجیه حضور ارتش های متفقین از جمله نیروهای انگلیسی در خاک ایران  از رادیو  BBC پخش می شد ، قبلا به وسیله آن لمبتون ، وابسته مطبوعاتی سفارت انگلیس در تهران تهیه و به لندن ارسال شده بود و در موقع مقتضی به BBC دستور داده می شد که آنها را پخش نماید.

و شب سوم شهریور 1320 و در آستانه ورود ارتش های اشغالگر متفقین به ایران، رادیو BBC در برنامه فارسی خود ، شعری از فردوسی را قرائت کرد که دوازده سال بعد نیز در شب کودتای 28 مرداد 1332  خواند :

چو فردا برآید بلند آفتاب                   من و گرز و میدان و افراسیاب

در مقابل هجوم ارتش های متفقین ، ارتش صد و بیست هزار نفری ایران که با میلیاردها ریال هزینه از مالیات بیوه زن، دهقان زحمتکش، کارگران و کارمندان تأمین شده بود، ظرف 6 روز چون گلوله برفی ناگهان ذوب شد و از بین رفت و به دنبال آن فرمانده کل قوای خود را به اسارت و تبعید به جزیره موریس فرستاد. ارتشی که فقط برای سرکوبی مردم و عشایر و زحمتکشان به وجود آمده بود، سه روز نتوانست حالت دفاعی به خود بگیرد، یا عقب نشینی کرد یا فرار.

مرحوم دکتر عنایت الله رضا که در آن زمان از افسران نیروی هوایی بود ، در گفت و گو با مرکز اسناد ملی ایران اوضاع را چنین توضیح می دهد:

"... دراوایل جنگ سرلشگر نخجوان وزیر جنگ بود. ایشان اعلام کرد که افسران وظیفه ای که در پادگان کار می کنند، می‌توانند بروند و به این ترتیب پادگانها منحل شد. در نتیجه سربازانی که در پادگان کار می کردند، روستائیان و امثال اینها همه رفتند به طرف ولایتشان و آشفتگی عظیمی در آن موقع رخ داد که حتی جاده ها پر بود از آدم هایی که پیاده می رفتند؛ سربازانی که پول نداشتند و وسیله نقلیه در اختیار نداشتند. و آنهایی که در شهر خودشان و در تهران زندگی می کردند، برگشتند پیش خانواده های خود. تا آنجایی که بنده اطلاع داشتم وضع تهران خیلی آشفته شده بود. حتی بنده این آشفتگی را در اطراف کرج و ورامین می دیدم ..."

بنابراین قوای نظامی انگلیس برای حمله به ایران با نیروی کمتری مواجه می‌شد و به حساب آنها احتمالاً سی هزار سرباز مسلح ایران در مسیر آنها قرار می‌گرفت از این ‌رو برای برخورد با قوای ایران 19 هزار سرباز و پنجاه تانک سبک کافی به نظر می رسید. انگلیسیها معتقد بودند چون نیروهای آنها تعلیم گرفته و مانور دیده بودند لذا در جنگ چابکی داشتند و هر کدام می‌توانستند در مقابل چند سرباز ایرانی استقامت کنند و تحقیقاً این تاکتیک نظامی آنها صحیح و حساب شده بود. به این ترتیب طبعاً برتری دشمن چه از لحاظ نفرات و سلاحهای متعدد و آمادگی، فرصت مطالعه را از فرماندهان ایرانی سلب کرد، به طوری که بعضی امرا و فرماندهان آنچنان دستپاچه و حیران شده بودند که فقط فکر جان خود و خانوادشان بودند. ناگفته نماند قوای ایران نیز آنچنان مجهز نبود. آنچه ارتش ایران فراهم کرده بود همه را در دو لشکر تمرکز داده بود؛ دو لشکر قوی و بزرگ که می‌توانست چند روز اشغال تهران را تأخیر بیندازد. غالب لشکرها فاقد تحرک بودند و اساساً اسم بی مسمایی به نام لشکر بر آنها اطلاق شده بود ولی غالباً نفرات آنها از یک تیپ هم کمتر بود.

مرحوم دکتر امیرشاپور زندنیا در گفت و گو با مرکز اسناد ملی ایران ، استعداد ارتش رضاخان را چنین ارزیابی می کند:

"... ارتش ما در جبهه های جنگ از پا درآمده بود. برای اینکه فرمانده­های آن در رفته بودند. از روس­ها ترسیده بودند. گذشته از آن ارتش ما برای دفاع آمادگی رزمی نداشت. ما بیست و هشت تا توپ ضدهوایی برای کل مملکت داشتیم و پنجاه و دو تا مسلسل ضدهوایی. ارتش ما صد و دو تا تانک و بیست تا زره­پوش داشت و توپخانه ضد تانک آن منحصر به پنجاه و دو قبضه بود. در حالی که طبق چارت سازمانی، آن موقع واحدهای هر گردان می­بایست شصت و شش تا توپ ضد تانک و شش تا خمپاره انداز داشته باشد. ما صد و چهل و چهار تا گردان پیاده داشتیم و در حدود سی و چهار تا گردان سوار داشتیم که اینها جمعاً 178 تا می­شود. 178 تا را ضربدر شش قبضه خمپاره و شش قبضه اسلحه ضد تانک و شش قبضه مسلسل ضدهوایی بفرمائید. ببینید چقدر می­شود؟ چیزی در حدود  هزار تا می­شود. ما پنجاه و دو تا مسلسل ضدهوایی، پنجاه و دو تا خمپاره­انداز و پنجاه و دو تا توپ ضد تانک داشتیم که به این لشکرها نمی­رسید..."

مرحوم زندنیا ادامه می دهد:

"...از لحاظ سازمانی می­خواهم عرض بکنم ما هیچی نداشتیم و روس­ها با چهارصد تا تانک به ما حمله کرده بودند. از جنوب انگلیس­ها البته با تعداد خیلی کمی به ما حمله کرده بودند ولی مسئله اساسی این بود که ما نیروی هوایی نداشتیم، نیروی هوایی ما، هواپیمایی­هایی بود که مال جنگ بین­الملل اول بود. کارخانه هواپیماسازی شهباز را رضاشاه به انگلیس سفارش داده بود که برای ما هواپیمای هاریکن (یک باله) بسازد که هواپیمای جنگ دوم بود. ولی آن هم باز هواپیمای دو باله می­ساخت که معلوم است آنهایی که همدست بودند، حقه­بازی کرده بودند که آن طیاره­ها را بسازند. آن موقع حداکثر سرعت هواپیماهای دوباله ما، دویست و پنجاه کیلومتر بود. انگلیسی­ها هواپیماهای جنگی که به ما فروختند، مشابه آن را به مصر و عراق هم فروخته بودند. یعنی آخرین هواپیماهای ما انگلیسی بود. رضاشاه سی و پنج هواپیمای هاریکن از انگلیسی­ها خریده بود که آنها را به ما ندادند. بعد از امریکا هواپیما خرید که آن را هم انگلیس­ها برداشتند، سی تا هواپیما از امریکا خریده بود که انگلیس­ها آنها را هم در راه گرفتند. به هر حال ارتش ما آمادگی جنگی نداشت، یعنی بنده فکر می­کنم که سوم شهریور، اگر پیشگیری هم می­کردیم، مفید فایده نبود..."

 وقتی قوای روس و انگلیس و امریکا وارد خاک ایران شدند در تهران و سایر شهرهای ایران برای خود محل استقرار بوجود آوردند ؛ بسیاری از ادارات و سربازخانه‌ها و بیمارستانها در اختیار آنها قرار گرفت و غذا و خوراک آنها از شهرهای ایران تهیه شد. دو ماه بیشتر طول نکشید که ایران دچار کمبود مواد غذایی شد گرانی سرسام آور سراسر مملکت را در بر گرفت. به طوریکه در  سالهای 1321 و 1322 عده زیادی از مردم براثر فقر مردند و همه روزه در خیابانهای شهرها شاهدان و رهگذران عده‌ای را می دیدند که از بیماری جان می‌دادند واین وضع تا پایان جنگ در ایران ادامه داشت.  

 

تاسیس ارتش نوین ایران

 

پس از آنکه در روسیه انقلاب بلشویکی رخ داد و بریتانیا هم به دلیل مشکلات گوناگون داخلی و خارجی ناشی از جنگ جهانی اول، ناگزیر گردید نیروهای نظامی خود را از ایران فرا بخواند، تشکیل نیرویی نظامی برای پر کردن این خلاء و حمایت از حکومت کودتا و تأمین امنیت موردنظر بریتانیا در دستور کار قرار گرفت. بدینگونه است که رضاشاه اجازه و به بیان دیگر، مأموریت یافت که این نیروی نظامی را تشکیل و سازماندهی نماید و خود را به عنوان مبتکر بزرگ و اصلی تأسیس ارتش نوین ایران وانمود سازد. این ارتش در سرکوبی ملت ایران از جمله نابودی نیروی عشایر و تحکیم حکومت کودتا و تعمیق اختناق و دیکتاتوری موفقیت بسیاری داشت و رضاشاه در مرداد 1320، یعنی چند صباحی پیش از متلاشی شدن ارتش و خروج خود از کشور می‌گفت: " قشون من عالی‌ترین قشونی است که امروز در دنیا می‌توان نشان داد." اما این پرسش مطرح می‌شود که چرا همین ارتش در شهریور 1320 قادر به کمترین مقاومت در برابر هجوم بیگانه و دفاع از کشور نبود؟

نگاهی به پاره‌ای از خاطرات سپهبد احمد امیراحمدی ( نخستین سپهبد ارتش رضاخان و فرمائدار نظامی دوران جنگ) ، برای پاسخ به این پرسش و روشن شدن ماهیت آن ارتش مفید به نظر می‌رسد. ایشان در خاطرات خود می‌نویسد :

"... در ماجرای شهریور 20 به رضاشاه گفته بودم که اعلیحضرت باید یکی از دو راه را انتخاب فرمایند: یکی آنکه اگر تصمیم به جنگ گرفته‌اند و می‌خواهند در تاریخ زندگی سیاسی اعلیحضرت این نقطه ضعف نباشد که در برابر دیگران سر تسلیم فرود آورده‌اند ستاد ارتش را به همدان ببرند و با لشکرهای کرمانشاه و کردستان و لرستان و خوزستان در برابر نیروی انگلیس بجنگند و مرا هم به آذربایجان بفرستند که با قوای موجود تا آخرین نفر در برابر قوای روس بجنگم. با اطمینان به اینکه غلبه با آنهاست و ما کشته می‌شویم.... در آینده وقتی کتاب خدمات درخشان بیست ساله اعلیحضرت را ورق بزنند، در ورق آخر این است که سر تسلیم در برابر بزرگترین نیروی نظامی جهان فرود نیاورد و ایستادگی کرد و مردانه جان داد و نامی بزرگ در تاریخ به یادگار خواهید گذاشت... اگر مصلحت نمی‌دانید که به چنین کاری دست بزنید، شق دوم این است که راه به آنها بدهید و...».

ایشان در بخش دیگری از خاطراتش با اشاره به وضع نابسامان ارتش در روزهای شهریور 20 می‌نویسد:

"... به رضاشاه گفتم: با ترتیبی که من دیده‌ام، این پادگانها متفرق خواهد شد و همین پنجاه هزار نفر نظامی اگر اداره نشوند، ممکن است خودشان شهر را غارت کنند و اسباب هرج و مرج شوند."

امیراحمدی در جای دیگری عملکرد ارتش پس از آغاز حمله متفقین را اینگونه توضیح می‌دهد:

" ...در همه جا ارتش ایران، بدون استثناء، این عمل را کرد که فرماندهان قشون تا آنجا که توانستند نقدینه و اشیاء سبک وزن قشون را با خود برداشته و فرار کردند و سایر افسران و درجه‌داران و افراد هم اسلحه و مهمات و آذوقه موجود را برداشته و به این و آن فروختند. و اگر در چند نقطه هم زد و خورد شد، قابل بحث و نقل نیست."

 ایشان همچنین می‌نویسد که در آن روزهای سرنوشت‌ساز، فرماندهان عالی ارتش صورتجلسه‌ای تنظیم کردند « مبنی بر اینکه با قشونی که از افراد نظام وظیفه تشکیل شده نمی‌توان در برابر قشون منظم روس و انگلیس مقاومت کرد و ممکن است خود افراد برخلاف اینکه با دشمن بجنگند، با دشمن همکاری کنند.»

در این مورد مرحوم دکترامیرشاپور زندنیا که در آن زمان از شاهدان ماجرا بوده در گفت و گو با مرکز اسناد ملی ایران ، یکی از علل شکست ارتش را چنین می داند:

"... سرلشگر ضرغامی رئیس شورای عالی جنگ بود ولی چون ولیعهد در آن شرکت می‌کرد، رئیس شورا او  بود. ولیعهد آن وقت جوان بود و تازه مدرسه نظام و دانشکده افسری را تمام کرده بود. خسروانی فرمانده نیروی هوایی بود و امیر موثق وزیر جنگ بود که مردی دانشمند و قزاق قدیمی بود. امیر موثق، خسروانی معاون او و آقای ضرغامی، در شورای عالی جنگ تصویب کردند که ارتش نظام وظیفه را منحل کنند و به جای آن ارتش داوطلب سی و پنج هزار نفری تشکیل بدهند. یعنی در همان حین جنگ!  هیچ احمقی این کار را نمی­کند! ولیعهد هم رئیس شورا بود و زیرش را امضا کرده بود..."

دکتر غلامحسین بیگدلی از افسران ارتش رضاخان درمورد چگونگی انحلال ارتش به مرکز اسناد ملی ایران می گوید:

"... ما دوره دو ساله دانشکدة افسری را در سال 1319 و 1320 تمام کردیم. در آخر شهریور بیست، ما بایستی افسر می­شدیم، ولی از آن جایی که از هر طرف بر مملکت روشن شده بود که حوادثی روی خواهد داد، رضاشاه یک ماه ما را زودتر افسر کرد، یعنی نگذاشتند شهریور تمام بشود. چند روز قبل از آغاز شهریور، در میدان عمومی شهر، ما را جمع کردند. ما افسران دوره کوله­پشتی بودیم. یعنی هر دوره­ای که دانشکدة افسری، افسر بیرون داده بود، آن دوره یک اسمی داشت. ما افسران دوره کوله­پشتی بودیم. آن روز ما با کوله­پشتی آمدیم و شاه نطق مختصری کرد که :

«فرزندان من، افسران من! مملکت ما در حال تهدید است و ممکن است خطراتی به مملکت روی بیاورد، شما همین امروز بروید لباس افسری بپوشید، به واحدهایتان بروید و خدمت بکنید."

 

دکتر بیگدلی ادامه می دهد:

"...ما به این طریق از دانشکده جدا شدیم، آمدیم و لباس­های افسری­مان را پوشیدیم. من را به لشکر دوم منتقل کردند و دو سه روز بعد که وقایع سوم شهریور اتفاق افتاد، قشون­های بیگانه، ارتش روس، انگلیس و امریکا ایران را اشغال کردند. جنگ­های خیلی ناقص، ضعیف، مقاومت بسیار ضعیف، نشان داده شد، یعنی در حقیقت جنگی نبود، کسی نبود که از وطن مدافعه کند. در ظرف این بیست سال که رضاشاه در رأس حکومت بود، همه بلوف بود، این طور نبود که حس میهن­پرستی در مردم ایجاد بشود و یک ارتش منظم داشته باشیم. هرچه بوده ظاهری بوده و در ظرف سه روز، مملکت پنچر شد. آذربایجان، جنوب و کردستان اشغال شدند. بدبختی سر این بود که در این هنگام هم، افسرانی که در رأس بودند، اغلب نمایندگان انگلیس بودند، مثل خود رضاشاه. رضاشاه این اواخر عمر یک خرده داشت خودش را تکان می­داد شاید کارهایی بکند، گناهان گذشته را جبران بکند. ولی اینها نه. مثلاً سرلشگر احمد نخجوان، سرلشگر ضرغامی، اینها کسانی بودند که دست راست رضاشاه بودند ولی مثلاً سرلشگر احمد نخجوان، که رئیس هواپیمائی بود و اصلاً به او مربوط نبود، به تمام ستاد ارتش دستور داد که « ما تسلیم شده­ایم، خلع سلاح شده­ایم، سربازها به موطنشان بروند.» مقصود این است که این افسرها نه اینکه به وطن خدمت نکردند، در چنین روز فلاکت­بار و بدبختی که از سه جانب، سه نیروی نظامی قوی و مدرن مثل ارتش امریکا، انگلیس و روس تجاوز کرده بودند، عوض اینکه دردی دوا بکنند، ارتش را مرخص کردند.."

سرانجام امیراحمدی در جای دیگری روحیه رضاشاه و ارتش را اینگونه به تصویر می‌کشد: ".... متوجه شدم که سربازخانه متلاشی شده و فرماندهان نالایق و ناصالح سربازها را لخت کرده و از سربازخانه‌ها بیرون کرده‌اند.... . رضاشاه درنظر گرفته بود که شبانه به جانب اصفهان حرکت کند، ولی افسران ارشد و امراء ارتش همینکه بوی جنگ شنیدند، هر یک از گوشه‌ای فرار کردند. و رضاشاه در قصر سعدآباد درصدد حرکت به اصفهان بود که افسران با عجله تمام به فرار می‌پرداختند. وقتی من اول شب به باشگاه افسران رفتم، عده‌ای از افسران عالی رتبه را دیدم که آخرین چاره را فرار می‌دانستند. گفتم این مردم سالها از ما نگهداری کردند و به ما احترام گذاشتند برای چنین روزی. و اکنون اگر شما هم فرار کنید، لکه ننگی بر دامان تاریخ این مملکت خواهید گذاشت .... ساعت 12 شب که به باشگاه افسران آمدم، متأسفانه، آن عده افسری هم که در باشگاه بودند خارج شده بودند و بجز امیرموثق نخجوان که با رنگ پریده در راهروهای باشگاه افسران قدم می‌زد، و معلوم شد وسیله نقلیه‌اش را دیگران برده‌اند و پای فرار نداشته، افسرهای ارشد و امرای ارتش همه فرار کرده و از تهران خارج شده بودند.»

مرحوم نصرت الله خاذنی که در زمان هجوم متفقین به ایران ، از افسران ارتش رضاخانی بوده در مصاحبه ای با مرکز اسناد ملی ایران درمورد وضعیت آن روز نیروهای نظامی ایران می گوید :

... نه‌ تنها ارتش‌ منحل‌ شد، خیلی‌ واقعاً شرم‌آور است‌ که‌ من‌ این‌ را عرض‌ بکنم‌، انبارهای‌ خواروبار هم‌ به‌ وسیله­ی افسران‌ اکتیو غارت‌ شد. در هنگ‌ هفت که‌ محل‌ خدمت‌ من‌ بود، موقعی‌ که‌ انبار خواروبار را غارت‌ می‌کردند، لشگران‌ ستاد که‌ نزدیک‌ هنگ‌ هفت‌ است،‌ آمدند شریک‌ بشوند [در این غارتگری که] تیراندازی‌ شد از افسران‌ هنگ‌ هفت‌. یکی‌ از فرمانده­هان گروهان‌ دوم‌ به‌ طرف‌ افسران‌ ستاد تیراندازی‌ کرد که‌" فلان‌ فلان‌ شده‌ها شما آنجا غارت‌ می‌کنید، می‌دزدید؛ چرا آمدید با ما شریک‌ بشوید و..." یک‌ افتضاحی‌ شد. به‌ هر حال‌ انبارها را غارت‌ کردند..."

دکتر غلامحسین بیگدلی از افسران ارتش رضاخان ، اوضاع پس از انحلال ارتش را اینگونه تشریح می کند:

"...یادم می­آید ما در خمسه رعیت داشتیم. بیش از پنجاه، شصت سرباز از رعیت­های ما در تهران بودند. اینها هم همه خانة خانشان را بلد بودند. همه با جعبه­های مهمات و با تفنگ خانه ما آمده بودند. همه تفنگ و فشنگ داشتند. ما یک مقداری پول به آنها دادیم و به دهشان رفتند. همین­طور لشگر اول و دوم ارتش، سوار و توپخانه متلاشی شد. در مملکت بحران عجیبی به وجود آمد. تا رضاشاه بیاید دست و پا بکند و از نو ارتش را جمع و جور بکند، خیلی مشکل بود. کامیون­های ارتش را تا جاده­های مخصوصی راه انداختند که سربازها را پیدا کنند و جمع کنند، خلاصه در ظرف سه چهار روز ارتش در هم شدة فراری بدبخت را یواش یواش جمع کردند. در حین آن روزهایی که فرار می­کردند، اشخاص بی­شخصیت و لات و اراذل و اوباش مملکت، ریختند تمام انبارهای غله و انبارهای اسلحه را غارت کردند. از طرفی ارتش هرچه خواروبار داشت، دست مردم افتاد. از طرفی دیگر سلاح­ها دست مردم افتاد. مقصود این است که افسرانی مثل سرلشگر احمد نخجوانی، یک چنین آشوب و چنین خیانتی به این مملکت کردند..."

عبدالرحیم جعفری از سربازان ارتش رضاخان در گفت و گو با مرکز اسناد ملی ایران می گوید:

"... واقعه مهمی که در موقع سربازی من اتفاق افتاد، این بود که یک روزی، وقتی که جنگ شد، روبروی ستاد نیروی هوایی، فروشگاه ارتش بود که بر اثر اوضاع روز تق و لق شده بود، افسرها می‌آمدند و نمی‌آمدند. دم در ایستاده بودم که دیدم صدای توپ زیاد می‌آید. خیال کردیم که روس‌ها آمده‌اند و تهران را بمباران می‌کنند. همان موقع که صدای بمباران آمد، همه افسران ارتش و نظامی در فروشگاه ارتش و ستاد نیروی هوایی بودند، به سرعت از پله‌ها پایین می‌آمدند و فرار می‌کردند. منِ سرباز هم ایستاده بودم و این قُبه به دوش‌ها را تماشا می‌کردم. بمباران تمام شد، بعداً متوجه شدیم که رئیس نیروی هوایی وقتی که می‌آید برود به پادگان، وارد قلعه‌مرغی که می‌شود، سربازها می‌گیرند و دو‌، سه تا چک به او می‌زنند و حبسش می‌کنند و می‌ریزند و تمام اسلحه‌خانه را غارت می‌کنند. اسلحه‌ها را برمی‌دارند و فرار می‌کنند و به ستاد ارتش خبر می‌دهند. ستاد ارتش با تانک می‌آید و در قلعه‌مرغی را خراب می‌کند و یکی از افسران نیروی هوایی، سروان سجادی یا یک افسر دیگری، دو تا از هواپیماها را برمی‌دارند، پرواز می کنند روی آسمان تهران که فرار کنند، نیروی زمینی با توپ ضدهوایی به هواپیماها حمله می‌کند. به هواپیماها که حمله می‌شود، مردم تهران خیال می‌کنند که تهران را روس‌ها بمباران می‌کنند، نگو صدای همین حملاتی بوده که خودشان به هواپیما می‌کردند. بعداً ما فهمیدیم که رئیس نیروی هوایی را گرفته‌اند و کتک زده‌اند و حبسش کرده‌اند..."

گفته‌های سپهبد امیراحمدی ، دکتر غلامحسین بیگدلی ، مرحوم دکتر عنایت الله رضا و عبدالرحیم جعفری  به عنوان فرماندهان و افسران و سربازان ارتش رضاخانی و شاهدان عینی وضع شاه و ارتش در واقعه شهریور 1320، بیانگر واقعیت و حقیقت تلخی است که ماهیت نظام سیاسی حکومت پهلوی و قوای نظامی آن را به چالش می‌کشاند. البته چون امیراحمدی خود بخشی از سیستم نظامی ـ سیاسی ناسالم و ناکارآمد رضاشاه بود، قادر به درک ماهیت آن نبود. اگرچه او خود در جای دیگری از همین خاطرات از قول سرهنگ شهاب می‌نویسد:

"...مملکت چه و قشون چه؟ سرتاسر ایران یعنی املاک اختصاصی شاه و قشون نیز به منزله اسکورت شاه می‌باشد..."

اما گویا نمی‌تواند علل واقعی درماندگی شاه و ارتش در آن ایام را دریابد.

رضاخان در حال سوار شدن به اتومبیلی که او را برای خارج شدن از ایران، به اصفهان و سپس جنوب می برد

 

پر واضح است، از کسی که با طرح و دستور بریتانیا به سلطنت می‌رسد نمی‌توان انتظار داشت که همچون مدافعان فداکار مرزهای ایران، در هنگامه خطر برای کشور تن به جانبازی و فداکاری دهد و با استقبال از شهادت در راه وطن نامی بزرگ در تاریخ از خود برجای بگذارد. همچنین ارتشی که برای تحکیم چنین شخصی و چنین حکومتی سازماندهی شده باشد، نقشی بیش از سرکوبی ملت و اسکورت کردن آن شاه نداشته و در ایام بحران جز ننگ فرار و غارت مردم و اموال نظامی چیزی نصیب خود نخواهد کرد.

در طول تاریخ، همواره کسانی می‌توانستند در راه وطن از جان خود بگذرند و به افتخار سربازی و شرف جانبازی نائل آیند و نامی بزرگ در تاریخ از خود برجای بگذارند که از ملت برخاسته و با آن پیوندی ناگسستنی داشته و بدان ایمان داشته‌اند. و این همان چیزی بود که متأسفانه نظام سیاسی و ارتش رضاشاه از آن بی بهره بود. راز واماندگی و زبونی و تلاشی رژیم رضاشاه و ارتش آن در شهریور 1320 نیز در همین نهفته است.

به بهانه سی و پنجمین سالگرد جمعه سیاه

$
0
0

 

بازخوانی یک راز تاریخی

 

آنچه در زیر می آید بخشی از قسمت دوم مجموعه مستند "آب در هاون" است که درباره آخرین تلاش های نظام سلطه جهانی برای حفظ رژیم شاه ، به نوشته و کارگردانی سعید مستغاثی و تهیه کنندگی رضاجعفریان در ایام دهه فجر سال 1388 از شبکه دوم سیما پخش شد. در این قسمت برای اولین بار اسناد و مدارک معتبر و منتشرنشده ای از حضور سربازان اسراییلی و عناصر صهیونیست داخلی در کشتار 17 شهریور 1357 میدان ژاله تهران در مقابل دوربین قرار می گرفت. آنچه که در همان روزها در میان مردم بر سر زبان ها افتاده بود. به مناسبت فرارسیدن سی و پنجمین سالگرد آن فاجعه ، به بخشی از متن آن برنامه توجه فرمایید:

 

 

تصویر فوق ، عکسی است که در 17 شهریور 1357 توسط آقای عباس ملکی ( همکار گرانقدر و نازنین بنده در سالهای فعالیت مطبوعاتی در هفته نامه سینما ) برداشته شده است. در این عکس به وضوح می توان عمق یک فاجعه انسانی و یک قتل عام تکان دهنده را رویت کرد. قتل عامی که نشان از اوج ددمنشی و سبوعیت رژیم شاه داشت. نظامیان شاه به دستور مستقیم وی ، مردمی را که بی خبر از برقراری حکومت نظامی در میدان ژاله تهران جمع شده بودند را به گلوله بستند و بنا بر آمار بیش از 4000 تن از مردم تهران را به شهادت رساندند. فرمانداری نظامی تهران و متاسفانه همصدا با آن برخی از تاریخ پردازان به اصطلاح اصلاح طلب ، سعی کردند تعداد شهداء را هشتاد و اندی بنمایانند ولی فیلم های مستند باقیمانده و اسناد بهشت زهرا که در برخی از این فیلم ها ثبت شده ، حکایت از انتقال بیش از 4000 تن به این گورستان و همچنین دیگر گورستان های اطراف تهران دارد که بسیاری از این افراد به دلیل عدم شناسایی هویت شان ، در گورهای دسته جمعی دفن شدند و نام آنها هرگز به عنوان شهید ثبت نگردید.

پس از فاجعه جمعه سیاه در میدان ژاله تهران ، بسیاری از نجات یافتگان آن واقعه این شایعه را با خود تکرار می کردند که سربازانی که به سمت مردم تیراندازی کردند ، به فارسی تکلم نمی کردند.

حضرت امام خمینی (ره) چندی پس از واقعه خونین 17 شهریور ، طی سخنانی براین مسئله که سربازان اسراییلی و نظامیان سازمان های صهیونیستی داخل کشور در کشتار و قتل عام مردم تظاهر کننده در میدان ژاله تهران دست داشتند ، صحه می گذارند. ایشان می گویند: حتی راجع به این قتل هایی که شد ، به ما گفته بودند که از اسراییل آمده ولی من سند درست در دست نداشتم. در چند روز پیش از این یک نفر آمد اینجا گفت که فلان آدم پیش من گفته است ...اینها این ملت ما را با سربازهای اسراییل کشته اند...اما واقعیت امر چه بود؟

با توجه به اینکه براساس اسناد و روایات یاران نزدیک امام ، ایشان هرگز خبرها و گزارشات را بدون تحقیق  از طریق نمایندگان ویژه خود ، نمی پذیرفته و براساس شایعات و گفته ها ، قضاوت نمی کردند ( فی المثل در مورد شهادت آیت الله سعیدی به دست مزدوران شاه ، علیرغم  گزارشات مختلف و موثق ، تا هنگامی که نماینده ایشان از ایران ، خبر دقیق نیاورد و آن را با سند و مدرک خدمت ایشان ارائه نکرد ، حاضر به صدور اعلامیه درباره شهادت آیت الله سعیدی نشدند ) ، به نظر می آید اظهار نظر حضرت امام (ره) درمورد حضور سربازان اسراییلی در فاجعه 17 شهریور ، ناظر به این مطلب بود که مطبوعات اسراییل فاش ساختند که اسراییل و مقامات دفاعی این کشور در دوران انقلاب ، اسلحه و تفنگ های گازی در اختیار رژیم شاه گذارده بودند. روزنامه هاآرتص در شماره 23 اکتبر 1978 و روزنامه داوارد در شماره های 10 و 23 اکتبر و مجله نظامی سیکراهودشیت در شماره 3 نوامبر 1978 نوشتند که اسراییل چگونه به تقاضای شاه سربازان خود را برای سرکوبی انقلابیون به تهران فرستاد.

براساس نوشته این مطبوعات ، اسراییل یک پل هوایی از فرودگاه لود و فرودگاه نظامی رامات داوید از نزدیکی حیفا برای رساندن سلاح های خاص به ایران ایجاد کرد. از جمله این سلاح ها ، تفنگ های پخش کننده گاز بود که گلوله های آن اثر فلج کننده داشت. همچنین یک گروهان کماندو و عامل سابوتاژ و عملیات شهری با هواپیماهای شرکت ال عال از اسراییل به تهران فرستاده شدند. این گروه تابع اداره اطلاعات ارتش اسراییل بود که در دهه 60 میلادی ، فرمانده بخش مانه اسراییل و سپس مشاور نخست وزیر در مسائل  مبارزه با تروریسم و کاربرد مهمات مخصوص و تکنیک های مربوط به آن بود. در این گروهان تعدادی از صهیونیست های ایرانی بودند که زبان فارسی را خوب می دانستند و همه افراد واحد ، اونیفورم نظامی ارتش ایران را به تن داشتند. مقامات ایرانی این گروهان صهیونیست را سربازانی که از بلوچستان اعزام شده اند ، معرفی کردند. کارشناسان نظامی اسراییل و افردی که از تشکیلات پنهان صهیونی ایران مانند سازمان بنی بریت (که به عنوان دفاع نظامی از اقلیت یهود در ایران و اعزام به اسراییل تشکیل شده بودند ) در تهران به گروهان اعزامی اسراییل ملحق شدند . در این روزها یک پایگاه کوچک نظامی نزدیک آبادان و بندرعباس که اسراییل آن را اداره می کرد ، محل تمرین عملیات ضد شورش شهری اسراییل بود.

خبرنگار روزنامه لوموند نیز در گزارش خود در توصیف از جمعه سیاه در تاریخ 17 سپتامبر همان سال نوشت : شایعات در شهر حکایت از فرود آمدن سه هواپیمای حامل کماندوهای اسراییلی در فرودگاه مهرآباد در چهارشنبه شب می کرد و آنها عامل کار کثیفی بودند که سربازان ایرانی حاضر به انجام آن نشدند...

قتل عام میدان ژاله تهران در  17 شهریور 1357 نشانگر اوج ددمنشی و سبوعیت رژیم شاه بود و ابطال کننده این ادعای پوچ که گویا شاه از کشتار مردم پرهیز داشته است. براساس سند موجود از دستورالعمل ژاندارمری شاهنشاهی برای حمایت از شهربانی ها در تاریخ 31 مرداد 1357 (یعنی کمتر از 3 هفته به جمعه خونین ) که به تایید شخص محمد رضا  هم رسیده ، نیروهای نظامی از هرگونه تیراندازی هوایی منع شده و دستور داشتند که فقط به سر تظاهرکنندگان یا به قول خودشان شورشیان تیراندازی نمایند!

شاید از همین رو بود ، خبرنگار روزنامه گاردین که خود شاهد ماجرا بود ، در توصیف جمعه سیاه تهران در 17 سپتامبر 1978 یعنی 9 روز پس از آن واقعه شوم نوشت : منظره به میدان اعدام شباهت داشت. نظامیان مردمی را که تظاهرات ضد رژیم می کردند را به گلوله بستند

خبرنگار بخش انگلیسی روزنامه لوموند نیز در همان تاریخ نوشت : جمعه 8 سپتامبر ، خونین ترین روزی بود که ایران بعد از ژوئن 1963 داشته است...

گزارش دوم گاردین به نقل از مخبر اخراجی خانم لیتزر گود بود که نوشت : تصمیم شاه در به کار گرفتن اسلحه به صورت یک نمایش از بیرحمی و سفاکی و زورگویی باعث نفرت بیشتر ایرانیان شده است. یک  مهندس جوان می گفت شاه دوباره به گلوله متوسل شد ، چون راه دیگری جز این نمی شناسد.فاجعه درست در ساعت 20/9 دقیقه روز جمعه در میدان ژاله اتفاق افتاد ، سربازان به سوی جمعیتی حدود 5000 زن و مرد جوان که معترض به رژیم شاه بودند ، آتش گشودند.

اما پس از همین قتل عام وحشیانه رژیم شاه در 17 شهریور بود که بازهم سیل پیام های حمایت و پشتیبانی از سوی حکومت آمریکا و دیگر دول غربی به سوی کاخ نیاوران سرازیر گردید. روز 9 سپتامبر یعنی درست یک روز پس از جمعه سیاه کارتر که برای برقراری سازش سادات با اسراییل در کمپ دیوید به سر می برد ، از همان جا به شاه تلفن زد و در یک تماس 5 دقیقه ای ضمن تاکید بر روابط دوستانه دو کشور و ابراز نگرانی از حادثه 8 سپتامبر ، آرزو کرد که شاه بر مشکلات فائق آید. چند ساعت بعد نیز کاخ سفید بیانیه ای صادر نمود که بر اهمیت دوستی و روابط دو کشور ایران و ایالات متحده آمریکا تاکید شده بود.

این گونه پایمال کردن هرگونه ادعای حقوق بشری در روابط ایران و آمریکا مسبوق به سابقه بود.15سال قبل  جان اف کندی رییس جمهور وقت آمریکا نیز پس از قتل عام خرداد 1342 خطاب به شاه پیام فرستاده و از اقدامات وی پشتیبانی کرده بود.

ویلیام سولیوان سفیر وقت آمریکا در ایران ،در خاطرات خویش  تماس تلفنی و پشتیبانی کارتر از شاه پس از کشتار جمعه سیاه را موجب تقویت روحیه وی و تداوم روش خشونت بار وی می داند.

به بهانه سالگرد 11 سپتامبر

$
0
0

 

پیشگویی 11 سپتامبر در هالیوود

 

 

کانون های پنهان صهیونی برای آغاز هزاره سوم برنامه ریزی های مفصلی انجام داده بودند. برنامه ریزی هایی که از حدود 10 قرن پیش شروع شده بود و قرار بود در انتهای هزاره دوم ، با تئوری هایی همچون پایان روزها یا پایان دوران، جنگ آخرالزمان بین ارتش مسیح از غرب و سپاه ضد مسیح از شرق دربگیرد و پس از کشتار و خونریزی و خرابی های بسیار ، مسیح موعود این کانون ها نزول اجلال فرموده و حکومت جهانی خویش را به مرکزیت اسراییل برپاسازد. اما به خواست و اراده الهی این اتفاق نیفتاد و همه طرح و نقشه های 10 قرنی سردمداران غرب صلیبی/صهیونی نقش برآب دیده شد. پس لازم بود که کاری صورت بگیرد ، یک عملیات کاتالیزور گونه که به اجرای نقشه های یاد شده کمک نماید. به نظر می آید کانون های پنهان صهیونی از قبل پیش بینی چنین روزهایی را نموده و تمهیدات جایگزین را درنظر گرفته بودند. به هرحال همواره در طرح های نظامی و سیاسی ، تمهیدات جایگزین ضرورت پشتیبانی برای اجرای عملیات بزرگ محسوب شده است.

هنوز زمان زیادی از آغاز قرن بیست و یکم و هزاره سوم میلادی نگذشته بود که در یازدهمین روز از نهمین ماه سال 2001 حادثه ای در نیویورک اتفاق افتاد که گویی همه آنچه در فیلم های آخرالزمانی تا آن هنگام تصویر شده بود را عینیت می بخشید. گویی عملیات تروریستی فیلم هایی همچون "محاصره" ساخته ادوارد زوییک در سال1998 و"جاده ارلینگتن" به کارگردانی مارک پلینگتن در سال 1999 تحقق عینی پیدا کرده بود ، انگار پیش بینی های فیلم "مردی که فردا را می دید" از رابرت ژونه محصول 1981 درباره پیش گویی های نوسترآداموس جامه عمل می پوشانید. فیلمی که 2 سال پس از پیروزی انقلاب اسلامی بر روی پرده رفت و در آن به وضوح نشان داده می شد که موشک مسلمانان ، برج های دوقلوی نیویورکی را به دو نیم می سازد!!

به جز این ها طی سالهای پیش از 2001 ، حداقل در حدود 30 فیلم و کارتون دیگر به نوعی نابودی برج های دوقلوی تجارت جهانی در نیویورک به تصویر کشیده شد و در واقع نیویورک (که در فرهنگ پیوریتن ها و اوانجلیست ها "یهودیه" هم نامیده شده) یک شهر آخرالزمانی نمایش داده شد. فی المثل :

-در صحنه ای از فیلم "هکرز"(ین سافتلی-1995) که در تاریکی شب برج های دوقلو نشان داده می شوند ، چراغ اتاق های این دو برج به ترتیبی روشن هستند که از آن عبارت: اصابت کردن و سوزاندن (Crash and Burn) خوانده می شود.

-در صحنه ای ازفیلم"ترمیناتور2:روز داوری" ساخته جیمز کامرون در سال 1991 که مرد جیوه ای درکامیون درحال تعقیب T-800وجان کانرز برروی موتورسیکلت درون کانالی دیده می شود، در حال عبور از یکی از زیر گذرها که سرانجام کامیون براثر برخورد با آن منفجر می شود، پیش از برخورد این کلمات برروی سردر آن زیر گذر قابل خواندن است: Causion 9-11 یعنی اخطار 11-9 (اشاره به تاریخ 11 سپتامبر)

-در فیلم "برادران سوپر ماریو" (1993) در دو صحنه پیاپی ، برج های دوقلوی نیویورکی مورد تهاجم اشیاء نورانی قرار می گیرند.

- یک گفت و گو از سکانس مهمی در فیلم "بوسه طولانی شب بخیر" (رنی هارلین -1996).فیلمی درباره یک مامور زن امنیتی سابق  که دچار فراموشی شده  و درموقعیت یک خانم خانه دار، به تدریج وضعیت سابقش را به خاطر می آورد. آن گفت و گو مابین دو مامور امنیتی صورت می گیرد:

 

"...مرد اول : بمب گذاری مرکز تجارت جهانی را در سال 1993 یادتون میاد؟ ( در آن تاریخ اعلام شد که فردی به نام رمزی یوسف، بمبی را در طبقه پنجم زیر زمین برج های یاد شده منفجر کرده است)

مرد دوم : می خوای بگی تو می خوای یک عملیات تروریستی دروغین راه بندازی تا بتونی از کنگره پول و بودجه بکشی بیرون ؟

مرد اول : بنابراین مجبوریم عملیات تروریستی رو به طور واقعی انجام بدیم و طبعا مسلمان ها رو مقصر اعلام می کنیم..."

-در پوستر اولیه فیلم "جان سخت" به کارگردانی جان مک تیرنان محصول 1988 برج های مرکز تجارت جهانی در نیویورک در حال انفجار هستند! این تصویر بعدا از روی پوستر حذف شد!!

اما یک سال پیش از رخداد حادثه 11 سپتامبر 2001 و  دقیقا در 22 سپتامبر 2000 فیلم "جن گیر" ساخته ویلیام فرید کین که 27 سال قبل در 1973 اکران شده بود تحت عنوان نسخه ویژه کارگردان و اینکه صحنه های تازه ای نسبت به نسخه اصلی در آن گنجانده شده  با نام "جن گیر 2000"  در آمریکا اکران شد و تا یکماه پیش از واقعه برج های دو قلوی نیویورکی در 26 کشور جهان به نمایش عمومی در آمد که آخرین آن در 16 اوت 2001 در اسراییل بود!! یعنی  حدود یک ماه پیش از حمله به برج های مرکز تجارت جهانی!

 در آستانه هزاره سوم و حادثه 11 سپتامبر ، نمایش فیلم "جن گیر" می توانست واجد پیام های ویژه ای برای مخاطبانش باشد. در فیلم، روح شیطانی و شرور از درون سرزمین عراق و با صدای اذان به آمریکا و جرج تاون آمده و در وجود دختر نوجوانی فرو می رود. عراق سرزمین شیطان و شرارت جلوه می کند و این همان فحوای کلام جرج دبلیو بوش در آستانه حمله نظامی به افغانستان و عراق پس از ماجرای 11 سپتامبر 2001 بود که اینک آمریکا و جهان با یک محور شرارت و قدرت شیطانی مواجه اند که اگر آن را در خود مرکز شر (یعنی عراق و خاورمیانه و در اصل کشورهای اسلامی)سرکوب نکند، در آمریکا به سراغشان خواهد آمد! به این ترتیب یک فیلم شیطانی آرشیوی در خدمت میلیتاریسم نوین غرب قرار گرفت و به قول یکی از کارشناسان سیاسی ، دیپلماسی آخرالزمانی غرب را کلید زد.

دیگر فیلم هایی که سالهای پیش از  2001 در هالیوود ساخته شدند و در هریک نشانی از 11 سپتامبر یا همان 11/9 به چشم می خورد ، به شرح زیر هستند:

1-    فیلم "آرماگدون" (1998) : برج های دو قلوی نیویورکی مورد حمله قرار گرفته و در حال سوختن

2-    "تماس مدوزا" (1978) : هواپیما به یکی از برج ها برخورد می کند

3-    "شهاب سنگ" (1979) : یک شهاب سنگ به برج های نیویورکی برخورد می کند و آنها را نابود می کند. ما همان صحنه هایی که دود از برج ها بلند شده بود و در تصاویر هوایی مستند یازده سپتامبر به کررات دیدیم را عینا در این فیلم می توانیم مشاهده کنیم.

4-    " اغتشاش " ( 1997) : یک هواپیمای جمبو جت به طبقه فوقانی یک برج برخورد می کند

5-    "سیمپسون ها " (1997) به نام  "شهر نیویورک برعلیه خانه سیمپسون ها " : مجله ای را خانم سیمپسون نشان می دهد که عبارت 9/11 برروی آن به شکل گرافیکی نقش بسته است.

6-    "گرمینز 2" ( 1990) : برروی نشان میکروفن خبرنگاری که درباره حادثه اصلی فیلم از پلیس سوال می کند ، طرح گرافیکی 9/11 به چشم می خورد.

7-    "روگرات ها در پاریس " (2000) : پرواز هواپیما در صحنه ای تماشاگر را به سوی برج های دو قلو هدایت کرده و در پشت آن پنهان می شود.

8-    "ماتریکس " (1999): برروی کارت شناسایی نیو به اسم اندرسون تاریخ تولد او 11 سپتامبر 2001 نوشته شده است.

9-    "پلیس بورلی هیلز 2" (1987) : برروی صفحه کامپیوتری که اسناد پنهان یک خرابکاری درج شده ، همه تاریخ ها 11 سپتامبر است.

10-"تغییر چهره" ( 1997) : در زیر ترمینالی که برخورد انجام می شود ، شمایلی از برج های نیویورکی وجود دارد.

11-" بچه های پر دردسر 2" (1991) : برروی صندوق پست فانتزی منزل ، شماره 9/11  دیده می شود.

12-"ترافیک "(2000) : شماره روی جعبه های قاچاق 9/11 است. همان شماره ای که دور سیگار قهرمان داستان بوده.

13-"مکعب" ( 1997 ) : به کررات شماره 911دیده می شود.

14-"دهیمن پادشاهی" ( 2000) :  وقتی قهرمان غول آسا از درون شهر نیویورک در حال گذر است ، برج های دوقلو فرو می ریزند.

15-"پرل هاربر " ( 2001) : در صحنه هایی شماره پروازهای 77 و 93 ( شماره پرواز هواپیماهایی که به برج های نیویورکی برخورد کردند ) دیده می شود.

و در کارتون های :

1-    قصه های اردک ناشناخته (1990-1997)

2-    قسمت های 2 و 3 و 4 سریال کارتونی X-Force

3-    قسمت 16 سریال کارتونی مرد عنکبوتی به نام "خرابکاری " (1991)

4-    مسابقات عادلانه در ایالات متحده ( جولای 1990)

5-    کارتون های کاراگاهی – شماره 551: بتمن ( 1985 )

6-    ضربه مرگ 3 : نابودگر (1992)

7-    سریال کارتونی کنترل خسارات  (1989 )

8-    ترانسفورمرز ( 1990)

9-    انتقام مونولیت زنده ( 1989 )

10-ماجراهای سوپرمن (2001)

بسیاری از تصاویر ، عکس ها و یا نشانه هایی که در فیلم های یاد شده مربوط به 11 سپتامبر 2001 می گردد (مانند تصاویر برج های دوقلو تجارت نیویورک ، عدد 11/9 و ...) ممکن است که چندان به هنگام تماشای فیلم های یاد شده در خاطر ما نماند اما تصویر و سینما ، تاثیر دیگری نیز دارد که به نظر ناخودآگاه است اما بسیار عمیق تر از تاثیر لحظه ای و آنی قبلی است که به هنگام دیدن فیلم یا حتی در لحظات پس از آن ، مخاطب را متاثر می سازد. روانشناسان به آن Hidden Education  (آموزش پنهان) یا Hidden Effects (تاثیرات پنهان) می گویند که بر ضمیر ناخودآگاه مخاطب اثر می گذارد. در واقع برخی نشانه های تصویری در ذهن مخاطب Encode می شود تا در زمان مشابه دیگری Decode شود و آن هنگام شاید مخاطب تصور کند آنچه اینک به صورت تصاویر آشنا Decode  می شود ، یافته های ذهنی اوست ، اما در واقع این بازیافت ذهنی ، همان تصاویر Encode شده سابق هستند که در ذهن ناخودآگاه او جای گرفته بوده اند.

در این زمینه فرانسوی ها ، آزمایش معروفی دارند که در دهه 50 میلادی ، فیلمی را برای تماشاگران یک سالن نشان دادند که در یک فریم از  هر 24 فریم ( معادل یک ثانیه تصویری) یک تصویر از کوکاکولا قرار دادند ، در پایان با اینکه فیلم یاد شده اساسا ربطی به کوکاکولا نداشت اما اکثریت تماشاگران آن سالن کوکاکولا طلب کردند. این همان تاثیرات پنهان تصویر متحرک و به خصوص سینماست که سالهای سال است بر ما اثر گذاشته که بسیاری از اوقات این تاثیرات را به خاطر نداریم . شاید از معدود موارد آین تاثیرات ، اثری است که فیلم های وسترن آن هم از معروفترین فیلمسازان تاریخ سینما مانند جان فورد و هاوارد هاکس و ادوارد دیمیتریک و ... برما گذاشتند که سرخپوست خوب ، سرخپوست مرده است!!

اما اینکه چرا بدینگونه برای 11 سپتامبر زمینه سازی شد ، دو دلیل می تواند داشته باشد ، اولا وقتی حادثه برج های دوقلوی نیویورکی اتفاق می افتد ، افکار عمومی پیش زمینه ذهنی برای باعث و بانیان آن داشته باشند ، چنانچه در اغلب فیلم های یاد شده ، یک نوع درگیری آخرالزمانی مابین منجی ها ( که اکثرا آمریکایی بوده یا خصوصیات قهرمان آمریکایی را دارا هستند ) و قطب شر ( که به جایی ماورای آمریکا یا خارج از ارزش ها و ایدئولوژی آمریکایی نسبت داده می شود و یا نیروها و ابزار و تکنولوژی هستند که از کنترل آمریکایی ها خارج شده اند ) وجود دارد . حتی وقتی این فیلم ها در قالب فانتزی نمایش داده می شوند ، درگیری های فوق در شکل و شمایل همان فانتزی نمود پیدا می کنند.( مانند بچه های پردردسر).

وجه دیگر این زمینه سازی ذهنی ، ماهیت خود تاریخ 11 سپتامبر 2001 یا همان 11/9 است که می تواند ( مانند بسیاری از تاریخ های دیگر که به عنوان پایان جهان اعلام شده و می شود ( مثل 21 دسامبر 2011 یا 11 نوامبر 2011 و یا ...) یک وجه آخرالزمانی داشته باشد که تکرارش در فیلم های مختلف ، باعث شود این تاریخ و زمان معین در ذهن مخاطبان جای گرفته و در ضمیر ناخودآگاهشان بنشیند. چنانچه این تاریخ و زمان را زمان پایان دانسته و خود را برای جنگ آخرالزمان آمده سازند ، جنگی که قرار بود پس از آن با لشکر کشی آمریکا و هم پیمانانش به عراق و افغانستان (اخیرا وسلی کلارک، فرمانده سابق سازمان پیمان آتلانتیک شمالی(ناتو) در یک برنامه تلویزیونی گفت: آمریکا سال ۲۰۰۱ میلادی تصمیم گرفته بود به عراق، سوریه، لبنان، لیبی، سومالی، سودان و ایران حمله کند و قرار بود طی ۵ سال این کشورها اشغال شوند( شروع شده و به نتیجه ای که قرن ها بود ، مدنظر تئوریسین های غرب صلیبی صهیونی قرار داشت ،ختم شود.

 

میلاد امام رئوف ، حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) مبارک

$
0
0

هر چند حال و روز زمین و زمان بد است       یک تکه از بهشت در آغوش مشهد است

حتی اگر به آخر خط هم رسیده باشی            آنجا برای عشق شروعی مجدد است

به بهانه بحث های اخیر درباره هولوکاست جنگ جهانی دوم

$
0
0

 

امان از این هولوکاست مقدس!

 

 

یکی از نکته های سوال برانگیز تقریبا تمامی مصاحبه های مطبوعاتی رییس جمهوری در سفر اخیرشان به نیویورک که توسط خبرنگاران آمریکایی انجام گرفت، این بود که در تمام آن مصاحبه ها از رییس جمهور ما درباره هولوکاست (ادعای نسل کشی یهودیان توسط آلمان نازی طی جنگ جهانی دوم ) سوال شد که نظرشان دراین باره چیست؟!

چرا در میان تمام سوالات راجع به پرونده هسته ای و رابطه با آمریکا و ...که به هرحال از چالش های سیاسی امروز محسوب می شوند ، پای یک ماجرای تاریخی به میان کشیده می شود؟ آن هم ماجرایی تاریخی که نه به آمریکا مربوط می شود و نه به ایران و نه به ارتباط میان این دو و نه به همه مسائل مورد اختلاف دو طرف ؟ درست مثل این است که در یک مصاحبه مطبوعاتی با رییس جمهوری آمریکا درباره سیاست های امروزش مانند حضور در عراق و افغانستان و ...ناگهان از وی پرسیده شود که نظرش درباره کشتار ارامنه توسط عثمانی در سال 1909 چیست؟!! آیا این سوال جز یک سوال بی ربط و انحرافی نبوده و نشان از پرت بودن مصاحبه کننده ندارد؟ پس چرا مانند چنین سوال پرتی در میان پرسش های دیگر ، بارها و بارها از رییس جمهوری ما پرسیده می شود ؟

شاید گفته شود به علت آنکه رییس جمهوری قبلی ما ، واقعه هولوکاست جنگ دوم جهانی را افسانه خوانده بود ، پس  نظر رییس جمهوری فعلی در این باره سوال می شود !! اگر چنین است ، باید گفت که محمود احمدی نژاد درباره بسیاری مسائل در دوران ریاست جمهوری اش ابراز نظر کرد ، پس چرا راجع به آنها از رییس جمهوری فعلی پرسش نمی شود و نظرش را جویا نمی شوند؟!! مثلا احمدی نژاد بارها و بارها از مدیریت جهانی سخن گفت یا برروی کشورهای آمریکای لاتین تاکید خاصی داشت و یا حتی در رابطه با مقولات تاریخی از منشور کوروش و اولین سند حقوق بشر و مکتب ایرانی به عنوان راهگشای جهان امروز سخن گفت. چرا درباره این موضوعات از دکتر روحانی هیچ پرسشی به عمل نیامد؟

باراک اوباما رییس جمهوری آمریکا با کلاه یهودیان در کنار بنای یادبود هولوکاست در اسراییل

 

واقعا این قضیه هولوکاست یهودیان در جنگ جهانی دوم چه ماجرای مهمی است که این همه در رسانه های غرب مورد توجه است؟ چرا برخلاف همه ادعاهای غرب لیبرال، این واقعه تاریخی آنچنان مقدس جلوه داده شده که کوچکترین تردیدی نمی توان درباره آن روا داشت؟!  این در حالی است که ما مسلمانان حتی درمورد فرازهای مختلف تاریخ اسلام که به اعتقادات و مقدساتمان هم مربوط می شود، به روایات مختلفی قائل هستیم و تحقیق و پژوهش درمورد صحت و سقم آن روایات، یکی از رشته های مهم علوم اسلامی محسوب می شود.

و حیرت انگیز است که یک واقعه تاریخی معروف به هولوکاست یهودیان در جنگ دوم جهانی که ارتباطی هم با اعتقادات و باورهای دینی و مذهبی ندارد ، چقدر نزد غربی های سکولار و لیبرال، مقدس به شمار می آید که نمی شود به اصطلاح "ان قلتی" حتی به حواشی آن وارد آورد؟ یعنی این واقعه تاریخی حتی از تاریخ پیامبران و قدیسانشان و باورها و اعتقادات دینی شان نیز مقدس تر است که برای این موارد اخیر در قانون شان ، هیچ اتهام و جرم و محاکمه ای وجود ندارد و هرگونه توهین به اعتقادات دینی و وارونه جلوه دادن تاریخ شان رواست ، با این دلیل که اینجا سرزمین آزادی است و آزادی بیان حکم می کند که مخل گفتار و نوشتار کسی نشد ولی در همین سرزمین آزادی و بر مبنای همان حکم آزادی بیان ، نمی توان از هولوکاست و صحت و سقم آن سوال کرد؟ چرا هرگونه تردید و تشکیک درباره اصل قضیه یا مذهب قربانیان (که حتما باید همگی یهودی باشند! و گرنه جزو قربانیان به حساب نمی آیند!!) و یا ارقام آنها ، انگ انکار هولوکاست به همراه دارد و فرد منکر را مانند قرون وسطی محاکمه می کنند ؟

چرا آنها به راحتی مقدسات ما را زیر علامت سوال برده و مورد اهانت قرار می دهند ولی همواره می خواهند از ما اعتراف بگیرند که نسبت به علل تاریخی بوجود آمدن رژیمی دیگر یعنی اسراییل (که حتی مسئولین آمریکایی مانند جیمی کارتر به نژادپرست بودن آن معترف است ) همان را می گوییم که آنها می خواهند و اگر جز آن بگوییم به عنوان منکر و کافر ، باید تاوان بدهیم؟!!

نکته جالب این که تا پیش از طرح این مقوله و زیر سوال بردن رسمی آن توسط احمدی نژاد ، براین تصور بودیم که گفتن هر حرف و سخنی در غرب آزاد است و مدعی بودند در غرب و آمریکا درباره هر موضوعی می توان گفت و نوشت و نشر داد. اگرچه گفته می شد بنا بر اسناد و شواهد مختلف این ادعایی بیش نیست و به طور پنهان و غیر رسمی ، سر بسیاری از مخالفین و معترضین در همان غرب آزاد به انحاء مختلف زیر آب رفته ، اما فکرش را هم     نمی کردیم که چنین گزکی دست مخالفین شان بدهند و اعلام کنند که به طور رسمی و به اصطلاح قانونی ، افراد  را به خاطر یک اظهار نظر (آن هم نه سیاسی و عقیدتی بلکه درباره یک موضوع تاریخی) محاکمه کرده و با اتهام قرون وسطایی "انکار" (Deny) به زندان و محرومیت از حقوق اجتماعی محکوم می نمایند. اگرچه پیش از این نیز از محاکمه روژه گارودی و روبر فوریسون به عنوان منکران هولوکاست ، صحبت شده بود ولی در افواه عمومی آنقدر انواع و اقسام اتهامات و جرائم را به آنان بسته بودند که دیگر کسی برروی اصل ماجرای هولوکاست و به اصطلاح انکار آن زوم نمی کرد.

تصویری از دیوید ایروینگ که علیرغم پس گرفتن حرفش در مورد تشکیک در ارقام هولوکاست ، در سال 2006 توسط دادگاهی در اتریش به 3 سال زندان محکوم شد. در همان زمان اتو اشنایدر سخنگوی دادستان عمومی اتریش گفته بود که اگر ایروینگ حرف خود را پس نمی گرفت به 20 سال زندان محکوم می شد! این در حالی است که در سال 2012 ، آندریاس برویک که در دو عمل تروریستی در نروژ نزدیک به 90 نفر را به قتل رسانده بوده ، تنها به 21 سال حبس محکوم گردید!!

 

اما پس از آن سخنرانی ها و جنجال تبلیغاتی حاشیه آن ، دریافتیم که به طور رسمی در 11 کشور اروپایی و همچنین آمریکا قانونی وجود دارد که هرگونه تشکیک در هولوکاست یهودیان و ارقام آن به معنای انکار آن بوده و جرم محسوب می شود! وضع چنین قانونی با قوانین اجتماعی بسیار متفاوت است. مثلا در کشور ما ، نداشتن حجاب در اماکن عمومی، موجب پیگرد قانونی است، درست مثل آنکه اگر در خیابان های نیویورک فقط با لباس زیر قدم بزنید ، بازداشت و جریمه می شوید. ولی اظهار نظر درباره یک واقعه تاریخی از جنس دیگری است.

درست مثل آن است که در ایران براساس اسناد و شواهد تاریخی مطلبی نوشته شود که مثلا اینکه طی جنگ جهانی اول و قحطی ناشی از آن (که عامل اصلی اش ارتش اشغالگر بریتانیا بوده) ، میلیون ها ایرانی جان سپردند ، مطلب کذبی است و ادعا شود تلفات ایرانیان در آن جنگ بیش از چند هزار نفر نبوده که آن هم براثر بیماری هایی همچون تیفوس و وبا اتفاق افتاده و مقوله قحطی ناشی از عملیات خرید غلات توسط ارتش انگلیس ، اساسا دروغ بوده است. آن وقت به دلیل این اظهار نظر ، گوینده یا نویسنده را بازداشت و محاکمه کنند و به زندان بیندازند!

تازه اینجا برعکس است!! یعنی کسانی که بدون سند و مدرک و براساس شواهد غیر معتبر، نسل کشی ایرانیان طی جنگ جهانی اول را انکارمی کنند، به راحتی مطالب خود را نوشته و انتشار می دهند و نه تنها حتی مورد مواخذه قرار نمی گیرند بلکه همان ها، مورخین و پژوهشگران و محققنینی را که براساس خاطرات منتشر شده خود افسران انگلیسی و مشاهدات دیپلمات های آمریکایی حاضر در ایران آن دوران و همچنین مصاحبه که با بازماندگان قحطی یاد شده ، قحطی بزرگ و هولوکاست ناشی از آن را یادآور می شوند ، متهم کرده و مجرم اعلام می کنند !!!

یا مثلا یکی دیگر از هولوکاست های ایرانیان (که برخی آن را نخستین هولوکاست تاریخ می دانند) در زمان خشایارشا  توسط یهودیان آن زمان به سرکردگی شخصی به نام مردخای و با نفوذ برادرزاده اش "استر" به دربار شاه ایران، روی داد که به نوشته کتب مقدس یهودیان از جمله کتاب"استر"، طی این کشتار دسته جمعی، 77 هزار مرد و زن و کودک ایرانی  قتل عام شدند که البته برخی محققان مستقل رقم کشتار نسل کشی فوق را 500 هزار تن ذکر کرده اند. اگرچه برخی از مورخین و پژوهشگران هم کلیت این ماجرا را نفی کرده و کتاب "استر" را در حد یک رمان  می دانند، اما به هرحال در سالگرد نسل کشی ایرانیان توسط یهودیان ، هر سال مراسمی تحت عنوان جشن پوریم توسط یهودیان سراسر جهان و از جمله هموطنان کلیمی ما در ایران برگزار می شود که حتی متاسفانه بعضا برخی ایرانیان غیر یهودی نیز در آن شرکت می کنند! واقعا اگر مثلا در اروپا و آمریکا ، در سالگرد هولوکاست یهودیان در جنگ جهانی دوم ،   عده ای جشن گرفته و عید برگزار کنند ، چه بلایی به سر آنها می آید؟

مگر این هولوکاست یهودیان چه قضیه مهمی است که حتی تشکیک درباره ارقام اعلام شده آن ، نه فقط در اسراییل بلکه در اغلب کشورهای اروپایی و همینطور ایالات متحده محاکمه و زندان در پی دارد؟

یکی از نکاتی که شاید بتواند بخشی از اهمیت ماجرای هولوکاست را نشان دهد، آن است که اساسا با تکیه بر چنین واقعه ای، رژیم اسراییل درسرزمین فلسطین تاسیس و موجودیت یافت. چرا که ادعا می شود به دلیل چنین کشتار و تنگناهایی که آلمان نازی برای یهودیان اروپا ایجاد کرد ، آنان ناچار شدند به فلسطین مهاجرت کرده و دولت اسراییل را تاسیس کنند. این درحالی است که اولا بنا بر اسناد تاریخی خود صهیونیست ها ، مهاجرت به سرزمین فلسطین و برپایی دولت اسراییل یک طرح دراز مدت 10 قرنی و بلکه بیشتر بوده است که همواره مد نظر آنان قرار داشته و در کتب مختلفشان درج گردیده ( اسناد کنفرانس بال سوییس در سال 1897و سخنرانی امثال تئودور هرتزل و بن گوریون حکایت از همین اعتقاد دارد ) و ثانیا یهودیانی که پیشنهاد آژانس یهود مبنی بر مهاجرت به فلسطین را پذیرفتند ، نه تنها از آن کشتار دسته جمعی رهایی یافتند بلکه حتی از جانب دولت هیتلری این امکان را یافتند تا با سپردن 1000 لیره استرلینگ نزد بانک "واسرمن" کالاهایی به مقصد فلسطین خریداری کرده و ارزش مربوط به آن را به لیره فلسطینی به حساب "هاوارا" به بانک انگلیسی/فلسطینی در تل آویو بپردازد. براساس همین اسناد، همکاری سازمان صهیونیست آلمان و افرادی مانند اسحاق شامیر و مناخیم بگین ( که بعدا از سران اسراییل به شمار آمدند) با حکومت هیتلری غیر قابل تردید است.

بنابراین، تردید در ماجرای هولوکاست یهودیان در جنگ جهانی دوم ، اساسا توجیه موجودیت رژیم نامشروع اسراییل را زیر علامت سوال می برد و از همین روی برای رسانه ها و محافل سیاسی و اقتصادی غرب که در تیول صهیونیست ها قرار دارد ، یک تابو محسوب می گردد.

کشتار انسانهای بیگناه چه یهودی و چه غیر یهودی به هر تعداد ( از یک نفر تا میلیون ها تن ) در هرزمان و توسط هر فرد و رژیمی محکوم است و دردناک ولی وقتی این کشتارها به عناوین و ارقام غیر واقعی و با نقل ماجراهای افسانه ای ، به توجیهی برای برپایی یک رژیم نژادپرست و اشغالگر و تروریست تبدیل گردد ، آنگاه بایستی درباره آن تردید روا داشت. همچنانکه عاملان و سردمداران و حامیان همان رژیم هرگونه تردید درباره آن را ، کفر قلمداد می کنند.

امروزه سخن از هولوکاست یهودیان و پرسش درباره آن در غرب، گناه کبیره محسوب شده و مستوجب کیفر و زندان است ، در حالی که برای اهانت به ادیان الهی ، حمایت علنی از تروریسم بین المللی و توهین به مقدسات ملت ها و حتی باورهای مذهبی خود غربی ها، هیچ حد و حدودی قائل نیستند. بارها و بارها به پیامبر اسلام در فیلم ها و کتاب ها و کاریکاتورها، اهانت می کنند که نه تنها این تقدیس کنندگان هلوکاست ، در مقابلش سخنی نمی گویند بلکه از اهانت کنندگان تقدیر به عمل آورده و حتی آنان ( مانند سلمان رشدی ) را به لقب "سر" هم مفتخر می سازند!

کشیش نمای دیوانه ای به نام جونز، کتب مقدس مسلمانان را در ملاء عام آتش می زند، اما وقتی پس از مدتها دستگیر می شود، چنین عملی نه به خاطر توهین به یک دین الهی و رنجاندن قلوب یک و نیم میلیارد مسلمان صورت می گیرد بلکه بازداشت او ، به خاطر حمل غیرقانونی مقادیر زیادی بنزین و مواد آتش زا اعلام می شود!!

در سال 2006 کتابی از جیمی کارتر  انتشار یافت که در آن صهیونیسم و اسراییل به خاطر ادامه اشغال سرزمین های فلسطینی ها و عدم رعایت حقوق انسانی آنها مورد انتقاد و اعتراض واقع شده و عامل اصلی ادامه جنگ در خاورمیانه و اعمال تروریستی ناشی از آن معرفی شده بودند. کتابی که عنوان  "فلسطین ؛ صلح ، نه آپارتاید" گرفت و به شدت خشم محافل صهیونیستی و محافظه کار داخل امریکا را برانگیخت.

براساس نوشته روزنامه هایی همچون "هرالد تریبون" و "سانفرانسیسکو کرونیکل" در همان زمان، جنجالی که بر سر کتاب "فلسطین : صلح ، نه آپارتاید" در آمریکا به پا شد ، تقریبا در طی سالهای دهه 90 به بعد بی سابقه بود . چنانچه هفته ای به آخر نمی رسید که یک رسانه خبری یا روزنامه ای به آن نپردازد. موضوع کتاب درباره تنش میان اعراب و اسرائیل بود و بازگویی این نکته که آمریکا بیشتر اوقات به حمایت یکسویه از اسرائیل در این تنش پرداخته است. کارتر در این کتاب اعتراف می کرد  که قدرت ارتباطات رسانه ای در آمریکا را یهودیان طرفدار اسرائیل به دست گرفته اند و پرواضح است که گفتن این مسئله چه خشمی را در میان صاحبان این رسانه ها که اکثرا صهیونیست هستند، بر انگیخت.

روزنامه لوموند دیپلماتیک در همان روزها نوشت : مهمترین موضوعی که خشم محافل صهیونیستی و لابی های یهود را برانگیخت، آن بود که کارتر واژه " آپارتاید" را در عنوان کتاب به کار گرفت که به نظر یهودیان ، نژادپرستی رژیم سابق آفریقای جنوبی را در اذهان نسبت به دولت اسرائیل ایجاد می کرد. اما برای آنها وحشتناک تر آن بود که رییس جمهوری اسبق آمریکا  بر انتخاب درست  واژه "آپارتاید"  برای عنوان کتابش اصرار ورزیده  و می گفت که "سیاست های اسرائیل برای یهودی نشین کردن سرزمین های فلسطینیان و دیوار کشیدن میان بخش اسرائیلی و فلسطینی ، درستی بکارگیری این واژه را تایید می کند".

سال بعد به خاطر انتشار کتاب فوق ، فشار لابی یهود در آمریکا به آنجا رسید که چهارده نفر از مدیران بنیاد پژوهش های جیمی کارتر از سمت خود استعفا دادند،  به این دلیل که از نظر آنها جیمی کارتر نه تنها با دیدگاهی محدود و یکجانبه به مسئله اعراب و اسرائیل پرداخته و بدتر آنکه ، از آنچه در کتابش نوشته است ، دفاع می کند!! در بیشتر مقاله هایی که در روزنامه های معتبر درباره او و کتابش  نوشتند ، پرسیده بودند : "واقعا مشکل کارتر با یهودیان چیست؟"!!!

نکته مهم اینکه جیمی کارتر همان رییس جمهوری است که تقریبا مقارن با رخداد انقلاب اسلامی ایران ، در کمپ دیوید ، دست مناخیم بگین صهیونیست را در دست سادات عرب گذارد تا به عداوت دیرین اعراب و اسراییل پایان دهد! و حالا در کتابش می گفت که به نظر وی همین مناخیم بگین ، نخستین فردی بوده  که نسبت به آن قرارداد صلح ، بی اعتنایی کرد.

اما قضیه اصلی این است که به گفته نویسنده سایت "کانتر پانچ" ، در آمریکا وقتی مورد غضب جامعه یهود قرار بگیری به معنای آن است که زیر رگبار تبلیغاتی منفی اغلب رسانه های این کشور که در تیول این جامعه قرار دارد ، خواهی رفت!!

یکی از وبلاگ نویس های آمریکایی در همان زمان مغضوب شدن جیمی کارتر درباره مجموع وقایعی که پیرامون کتابش افتاده بود ، نوشت:

"... دراین مملکت شما می توانید به خداوند بد و بیراه بگویید. از پاپ بد بگویید. عیسی مسیح را نشان بدهید که لخت در خیابان می رقصد و آواز می خواند! به جرج بوش و هرچه پرزیدنت ما قبل اوست ، فحش بدهید. اما امان از موقعی که لب بگشایید و خدای ناکرده کلماتی بر زبان آرید که به ذائقه  یهودیان خوش نیاید. آن موقع بدانید که دودمانتان را بر باد داده اید! ..."

به بهانه نمایش سه گانه پدر خوانده از شبکه نمایش

$
0
0

 

نیویورک در خیابان ها متولد شد

مارتین اسکورسیزی در فیلم "دار و دسته نیویورکی" پس از نمایش درگیری ها و زد و خوردهای خونین مهاجران ایرلندی و سایر ساکنین نیویورک اولیه ، جمله ای دارد به این مضمون که "نیویورک در خیابان ها متولد شد". اما بنا به روایات و اسناد تاریخی ، بعد از آن بود که با مهاجرت دو گروه یهودیان شرق اروپا و کاتولیک های جنوب خصوصا از ایتالیا ، نیویورک در اوایل قرن بیستم شکل واقعی و امروزین خود را یافت. یهودیان مهاجر ، شاکله اقتصادی آن را در بانک ها و تراست ها و کارتل ها و در وال استریت ساخته اند که ریشه های کلیت اقتصاد ایالات متحده آمریکا را شکل می دهد و آنچنان در بافت و ساختار سیاسی نیویورک نفوذ پیدا کردند که عنوان دیگر نیویورک، را "یهودیه" خواندند.

از طرف دیگر مهاجران جنوب به خصوص ایتالیایی ها، شاکله به اصطلاح اجتماعی شهر را فرم دادند که در نوعی ساختار مافیایی تبلور یافت و به دنبالش برای حفاظت از آن ساختار اجتماعی همانند قاضی روی بین آمریکای اولیه ، پلیس و دستگاه قضایی و دیگر نهادهای اجتماعی که در واقع با پول و سرمایه همان یهودیان مهاجر وال استریت    می چرخیدند، بوجود آمدند. یعنی اصلا همه آن اسلحه و وسایل مخرب این باندهای مافیایی را همان تاجران یهودی تامین کردند و در مقابل، باندهای مافیایی وظیفه قاچاق و توزیع گسترده مشروبات الکلی در آمریکا را ( که آنهم توسط سرمایه داران مهاجر یهودی در سطح وسیع وارد می گردید) برعهده گرفتند در شرایطی که اساسا فروش این نوع مشروبات در بسیاری از ایالات آمریکا در آن زمان ممنوع بود و از همین روی آن ایالات را ایالات خشک لقب داده بودند.

"پدر خوانده" بخشی از حکایت این دسته است که در کشاکش درگیری های خود و دیگر باندهای موسوم به مافیا، در زیر پوسته آمریکای قرن بیستم رشد کردند و ماریو پوزو ( نویسنده کتاب) و فرانسیس فورد کوپولا (کارگردان) علیرغم واقعیات موجود سعی دارند ، اضمحلال و فروپاشی آن باندهای قدیمی را روایت کنند در حالی که همان واقعیات در هنگام ساختن فیلم به سراغشان رفته و مانع از آن می شود که به اصطلاح پای از گلیم خود دراز تر کنند!!

"پدر خوانده" در شرایطی ساخته شد که هالیوود وارد دوران تازه ای شده بود و پوست انداخته بود ، سیستم استودیویی کهنه مضمحل شده  و سیستم جدیدی حاکم شده بود که می خواست مابین کارگردان سالاری و تئوری مولف اروپایی با  صنعت سینمای هالیوود مصالحه ای بوجود بیاورد،  غول های قدیمی کنار می رفتند و فیلمسازان جدیدی پا به عرصه می گذاشتند که تحت تاثیر کارگردانان برجسته دهه 50 و 60 اروپا قرار داشتند (اگر موج نو سینمای فرانسه و جنبش جوانان خشمگین انگلیس ملهم از فیلمسازان مهم دهه 40 و 50 آمریکا مانند جان فورد و هاوارد هاکس و آلفرد هیچکاک و اورسن ولز بودند ، این سینماگران تازه به میدان آمده و جوان هالیوود آمال سینمایی خود را در امثال فرانسوا تروفو و اینگمار برگمان  و میکل آنجلو آنتونیونی و لوییس بونوئل و ژان رنوار و امثال آن می دیدند )، فیلمسازانی مانند استیون اسپیلبرگ و براین دی پالما و مارتین اسکورسیزی و جرج لوکاس و فرانسیس فورد کاپولا به تدریج در آن سالها قدم به میدان گذاردند و کم کم به غول های تازه هالیوود بدل گشتند.

هالیوود اوایل دهه 70 دیگر دیوید سلزنیک و لوییس ب مه یر و سیسیل ب دومیل را فراموش کرده بود ، دوران طلایی وسترن و موزیکال سپری شده بود و آخرین فیلم های فورد و هاکس یعنی "هفت زن" و "ریولوبو" دیگر نشانی از اسطوره های وسترن نداشت، آکادمی علوم و هنرهای سینمایی آمریکا هم که به قولی ویترینی برای یکسال سینمای هالیوود به حساب می آمد دیگر از فیلم های سانتی مانتالی همچون :"بانوی زیبای من" (جرج کیوکر) و "آوای موسیقی" (رابرت وایز) و "الیور" (الیور رید) و ... خسته شده بود و حتی وینسنت مینه لی با فیلم "ژی ژی" به پایان راه موزیکال هایش رسیده بود. دیگر خبری از ستاره های هالیوود مثل  مریلین مونرو و سوزان هیوارد و الیزابت تیلور و گریگوری پک و گری کوپر و برت لنکستر و کرک داگلاس و ....نبود. فیلم ها حالا دیگر حال و هوایی دیگر پیدا کرده بودند که می خواستند با فضای خاص سیاسی آن روز دنیا بخوانند؛ فضایی که آمریکا مردم ویتنام را قصابی می کرد، جنبش های آزادیبخش در سرتاسر دنیا علیه امپریالیسم آمریکا پرچم بلند کرده بودند و مبارزه ضد امپریالیستی در کشورهایی همچون شیلی و اروگوئه و کوبا و آرژانتین و ...به اوج خود رسیده بود. حالا دیگر فیلم های احساسی و رمانتیک خریداری نداشت وقتی تبلیغات رسانه های مستقل جهان از کودتاهای خونینی می گفتند که پی در پی توسط سرویس جاسوسی آمریکا در کشورهای دیگر به کمک سرمایه داران زالو صفت می رفت.

از همین روی فیلم هایی مانند :"کابوی نیمه شب" جان شله زینگر و "ارتباط فرانسوی" ویلیام فرید کین ( آنهم در حالی که فیلم موزیکال و پرخرجی مثل "ویلن زن روی بام" نورمن جویسن رقیب آن بود) جوایز اسکار بهترین فیلم را گرفتند و سیدنی لومت در فیلم "سرپیکو" از فساد در پلیس آمریکا گفت. چهره های جدیدی به میدان می آمدند همچون "ال پاچینو" و "جک نیکلسن" و "باب دنیرو" و... که هریک چند سال بعد به سوپر استارهای جدید هالیوود بدل شدند ، منتها نه سوپر استارهایی که مانند "کلارک گیبل" و "گری کوپر" و "کری گرانت"  در هیچ فیلمی ترکیب چهره و موها و میزانسن آنکادر لباس هایشان  به هم نخورد و هیچگاه در نقش منفی قرار نگیرند.

"پدر خوانده"در چنین شرایطی ساخته و اکران شد،"ماریو پوزو"که داستان های جعلی برای نشریات فکاهی می نوشت ، نوول "پدر خوانده" را براساس زندگی و پیشینه خانواده های ایتالیایی الاصل نیویورک نوشت و از طریق یکی از دوستانش به کمپانی پارامونت ارائه داد ، آنها حقوق نوول را خریدند و به پوزو پیشنهاد دادند تا فیلمنامه را هم خودش بنویسد. قصد پارامونت اولا این بود که با ساخت یک فیلم کم هزینه، واقعیت تاریخی رواج گنگستریسم در ایالات متحده دهه 20 و 30 که ناشی از همان تجارت های غیرقانونی مشروبات الکلی و مواد مخدر اشراف یهود مهاجر بود را به مافیای مهاجر ایتالیایی محدود سازند و از طرف دیگر داستان این گروههای مافیایی را تمام شده اعلام نمایند. به همین دلیل به عنوان کارگردان، فرانسیس فورد کاپولا را انتخاب می کنند. فیلمساز جوانی که در کنار راجر کورمن تجربه اندوخته و فیلمنامه هایی همچون "آیا پاریس می سوزد؟" و "انعکاس در چشم طلایی" را نوشته و چند فیلم نه چندان معروف هم از جمله "حالا تو پسر بزرگی هستی" (1967) و "مردم باران" (1969) را هم ساخته بود.

 اما گویا ماریو پوزو اصلا قبل از فروختن حقوق نوولش به پارامونت، آن را برای مارلون براندو فرستاده و خواسته بود که در نقش دون کورلئونه بازی کند که براندو هم بعد از چند تست شخصی از خودش موافقت کرده بود، اما پارامونت به هیچوجه موافق بازی مارلون براندو نبود ، چراکه خاطره تلخ ادابازی ها و خرابکاری هایش سر ساخت فیلم "شورش در کشتی بونتی" را به خاطر داشت که باعث ضرر هنگفتی بر کمپانی شده بود.

 خیلی ها برای نقش دون کورلئونه کاندیدا بودند، از "فرانک سیناترا" گرفته (که برای سومین بار بعد از فیلم های "در بارانداز" و "جوانان و عروسک ها" جایش را به براندو می داد) تا "لارنس اولیویه" و "ارنست بورگناین" و "ادوارد جی رابینسن". اما بالاخره رابرت ایونس مدیر تولید کمپانی راضی می شود که با براندو قرار ببندند. با جلو رفتن پیش تولید مشخص می شود که قضیه از یک فیلم کم هزینه خیلی فراتر است. پیشنهاد  کاپولا درباره "کارمین کارادی" برای نقش "سانی" از طرف رابرت ایونس رد می شود و به جای آن "جیمز کان" جایگزین می شود و به جای همه پیشنهادهای پارامونت مبنی بر بازیگر نقش "مایکل کورلئونه" از "وارن بیتی" و "آلن دلن" گرفته تا "برت رینولدز" و "رابرت ردفورد" و "جک نیکلسن" و "داستین هافمن" و تا حتی "جرج سی اسکات" و "اورسن ولز" ، کاپولا کاندیدای خودش ، بازیگر برادوی برنده جایزه تونی یعنی "ال پاچینو" را به کرسی می نشاند .

 اختلافات به جایی می رسد که مدیریت اصلی کمپانی تصمیم به تعویض خود کارگردان یعنی فرانسیس فورد کاپولامی گیرد و می خواهد "الیا کازان" را جانشین کند ، غافل از اینکه مارلون براندو از زمان اعترافات کازان در کمیته فعالیت های ضد آمریکایی سناتور مکارتی با وی مشکل دارد ،بنابراین  براندو تهدید می کند که اگر کاپولا برود او نیز خواهد رفت.

ساخت فیلم آغاز می شود و جرج لوکاس بدون هیچگونه اسم و عنوانی به دوستش کاپولا کمک می کند، از جمله مونتاژ سکانس مهم مذاکرات و کشته شدن "سولوزو" و "مک کلاسکی"  توسط مایکل در رستوران را انجام می دهد تا کاپولا  هم فیلمنامه نخستین فیلم بلند مستقلش یعنی "دیوارنوشته های آمریکایی " را بنویسد.

خبراینکه فیلم درباره مافیای ایتالیایی ها در نیویورک است، خیلی زود پخش می شود و مافیای اصلی را نگران می کند. نمایندگان آنها با مسئولان کمپانی پارامونت و ماریو پوزو و خود کاپولا دیدار کرده و از آنها می خواهند که در فیلم نامی از "مافیا" نیاید و از همین رو در طول فیلم هیچ کلمه ای درباره مافیا ادا نمی شود. آنها همچنین نماینده ای سر فیلمبرداری فیلم قرار می دهند و چند تن را نیز در نقش های مختلف فیلم به تهیه کننده و کارگردان تحمیل می کنند. کمپانی ناچار از پذیرفتن است، چون نفوذ مافیا در جامعه آمریکا به حدی بوده و هست که به راحتی ، هر پروژه ای را در هر مرحله ای از ساخت می توانستند متوقف نمایند.

مارلون براندو در این باره در کتاب "آوازهایی که مادرم به من آموخت" می گوید :

"...وقتی که فیلم در حال ساخته شدن بود ، یعنی در اوایل دهه 70 ، صحبت راجع به مافیا ممنوع بود. یعنی درباره آمریکا و خیلی چیزهای دیگر هم نمی توانستیم حرف بزنیم . راستی مابین گنگسترهای فیلم با آنهایی که مثلا در عملیات نظامی فونیکس آدم های زیادی را در ویتنام قتل عام کردند ، چه فرقی هست؟ مافیا هم یک شرکت تجارتی و بازرگانی بوده و هست ولی اگر درست نگاه کنیم ، می بینیم که با این شرکت های چند ملیتی که سلاح شیمیایی کشنده درست می کنند ، تفاوتی ندارد . اگر مافیا در خیابانها آدم ها را می کشت ، "سی آی ای" هم مردم را در کشورهای مختلف شکنجه کرد و به قتل رساند  و با قاچاق مواد مخدر از طریق "مثلث زرین" بسیاری را در سرزمین های مختلف به این گرد مرگ دچار کرد ، آنچه که دون کورلئونه حاضر به انجامش نبود. من که تفاوت چندانی بین قتل گنگسترهایی مثل جو گالو و کشتن برادران دیم در ویتنام نمی بینم. جز اینکه دولت ما  همیشه با نیرنگ و فریب کارهایش را به انجام می رساند..."

وقتی "پدر خوانده" به نمایش در آمد، خیلی ها غافلگیر شدند. باب تازه ای در تلفیق صنعت و هنر سینما در هالیوود باز شده بود. فیلم ، قصه آل کاپونی را روایت می کرد که عملیات گنگستری اش به خاطر حفظ خانواده ای بزرگ بود در جامعه ای غریب که برای آنها یعنی مهاجرین ایتالیایی و بچه هایشان به شدت تهدید کننده به نظر می رسید. او حاضر بود به خاطر حفظ این خانواده به هر عمل خلافی دست بزند و به خاطر حفظ اخلاقیات که از قاچاق مواد مخدر پرهیز کرد، مورد غضب رقبایش قرار گرفت و به اتهام اینکه قدیمی فکر می کند ، ترور شد. دون کورلئونه نماد سلطان کوچکی بود که قلمروی کوچکی یعنی خانواده  و همه وابستگان و فامیلش را سرپرستی و اداره می نمود، برایشان کار پیدا می کرد، زن می گرفت، از حقوقشان دفاع می کرد و آنها نیز همه مشکلاتشان را نزد او می گفتند و اطمینان داشتند دون کورلئونه مشکل گشای آنهاست.

فیلم "پدر خوانده" با چنین صحنه ای باز می شود. در اتاقی نیمه تاریک یکی از اعضای فامیل از اینکه دخترش دیگر به سنت های فامیلی اعتنایی ندارد، نزد دون ویتو عارض است. دوربین با آرامی مقتصدانه ای دون کورلئونه را به تدریج در کادر خود قرار می دهد.

کاپولا هنگام ساخت فیلم تغییرات بسیاری در فیلمنامه داد و از همین رو نام وی نیز به عنوان یکی از نویسندگان فیلمنامه درج شد. ساختار سینمایی اثر و سبک بصری کاپولا بخشی از کلیت فیلمنامه را تشکیل می دهد که بدون آن اساسا، "پدر خوانده" چیز دیگری می شد. تنش ها و به هم ریختگی جامعه ای که به ظاهر آرام است و متین و با قاعده به خوبی با شوک هایی که جا به جا در میانه فضای آرام صحنه ها و حرکات نرم دوربین جاری می شود القا شده و بر تصاویر تاریک و روشن فیلم که نوعی حس تهدید کنندگی را دائما می پراکند ، جای می گیرد. به خاطر بیاورید فصلی که کارگردان مورد غضب دون ویتو با کله اسب محبوبش در ویلای آرام و ساکتش مواجه می گردد یا وقتی دون کورلئونه در حال خرید میوه به سادگی ترور می شود و یا صحنه سوراخ سوراخ شدن سانی پس از یک تعقیب خیلی ساده و معمولی .

اصلا آرامش دون کورلئونه با ایفای نقش مارلون براندو و همچنین  کاراکتر مایکل و بازی ال پاچینو ، خود به تنهایی همه آنچه است که  که "پدر خوانده" در هر 3 قسمتش قصد بیان دارد. از همین روست که کاراکتر مایکل خصوصا در قسمت اول، پر از رمز و راز و سکوت و معنا ست. چه کسی می تواند تصور کند که آن افسر بازگشته از جنگ که برخلاف قواعد خانواده دوست دختری آمریکایی دارد و می خواهد با او ازدواج کند و بارها و بارها از سوی برادر بزرگترش، سانی با عنوان "بچه" خطاب می شود (که گویا عرضه کاری ندارد)، ناگهان پس از ترور پدر و مرگ دلخراش برادر ، با هوشمندی یکی از رقبای اصلی و حامی آمریکایی اش در پلیس نیویورک را بدون باقی  گذاردن ردی به قتل برساند و سپس برای حفظ فامیلی که پدرش برای حفظ آن زحمت فراوانی کشیده بود، تمامی رقبای دون کورلئونه را در یک زمان از دم تیغ بگذراند و چه تمثیل گویایی است آن مونتاژ موازی  صحنه های مختلف قتل  رقبا و مراسم غسل تعمید فرزند یکی از اعضای فامیل  در کلیسا که زیر پوسته ای  آرام و متین،  خشونتی افسارگسیخته را بارز می سازد. آنچه که در قسمت های دوم و سوم هم از مایکل شاهدیم.

 مایکل در قسمت دوم تقریبا هر آنچه در درونش وجود دارد را بروز می دهد، حتی در آن هنگام که باید برادر خطاکارش را علیرغم همه تردیدهایش فقط به خاطر وظیفه پدر خواندگی مجازات نماید. شاید به دلیل اینکه پوزو و کاپولا ما را به او نزدیکتر ساخته اند. نمی دانم  آیا  می توان گفت مقداری از این برون گرایی مایکل در "پدر خوانده 2" ناشی از زدوده نشدن کاراکتر سرپیکو (که پاچینو  فیلمش را یکسال قبلتر برای سیدنی لومت بازی کرده بود) از ذهنیت بازیگری اوست. چراکه به قول خود پاچینو، نقش سرپیکو در شکل دادن نوع بازی های آینده اش بسیار موثر بوده است. به هر حال پس از این دیگر کمتر نقشی از پاچینو می بینیم که آن درونگرایی راز آمیز مایکل فیلم "پدر خوانده" را با همه حرکات و سکناتش بروز دهد.

اما به نظر می آید"پدر خوانده 2" به لحاظ شخصیت پردازی،کشش فیلمنامه ای و کنش صحنه ها و همینطور ساختار سینمایی پخته تر از قسمت اول از آب درآمده است. به جرات بگویم که بازی رابرت دونیرو در نقش جوانی دون ویتو، اگر نگوییم بهتر ولی تاثیرگذارتر از ایفای نقش مارلون براندو ست.(نمی دانم اگر براندو راضی می شد نقش جوانی دون کورلئونه را هم بازی کند چه اتفاقی برای قسمت دوم می افتاد!)  دون ویتو کورلئونه دونیرو خیلی پیچیده تر و عمیق تر از  کاراکتر براندو به نظر می آید. او نقش کسی را بازی می کند که در شکل گیری نیویورک اولیه با تشکیل گنگ های مختلف و باج گیری و اخاذی و در صورت لزوم قتل و غارت در کنار دیگر هم پالکی هایش ، نقش مهمی دارد و در این میان تنها حفظ خانواده را مهم می داند ، حفظ خانواده ای به بهای از هم فروپاشی دهها و صدها خانواده دیگر می شود. دقیقا این همان شیوه و روشی است که پس از دون ویتو ، مایکل کورلئونه هم در پیش می گیرد و همه را حتی اعضای خود خانواده اش را فدای چیزی می کند که از نظر او ، حفظ تمامیت خانواده است! ولی یک مسئله که در تفاوت شخصیت دو پدر خوانده یعنی دون ویتو و مایکل در دو قسمت به چشم می خورد، نحوه ویران شدن آنهاست، چون اساسا "پدر خوانده" درباره ظهور و سقوط و ویرانی امپراطوری های سنتی سرمایه داری است. امپراطوری هایی که در شکل و شمایل خانواده های مافیایی نمود یافته اند. ویرانی دون کورلئونه وقتی است که به سهولت در هنگام میوه خریدن و در بازار با چند گلوله از پای درمی آید و بعد از آن دیگر قدرت روی پاایستادن ندارد. اینکه به چه آسانی آن هیمنه از هم می پاشد، نشان سست بنیادی چنین سیستم هایی است. سیستم هایی که نظیرش در جهان سلطه امروز به وفور یافت می شوند.

نکته جالب اینکه خود مارلون براندو که به خاطر ایفای نقش دو کورلئونه برنده جایزه اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد شد ولی برای دریافت جایزه در مراسم حضور نیافت و به جای خود سرخپوستی را فرستاد (براندو سالها از مدافعان حقوق پایمال شده سرخپوستان در آمریکا بود) در کتاب خاطراتش می نویسد:

سرخپوستی که به جای مارلون براندو برروی سن مراسم اسکار ظاهر شد و اعتراض براندو نسبت به نژادپرستی آمریکایی را اعلام کرد

 

"... برایم خیلی مضحک بود که به مراسم اسکار بروم. برپایی مراسم جشن برای مجموعه فیلم هایی که شش دهه سرخپوستان را آدم هایی وحشی و درنده خوتصویر کرده است، به راستی که مسخره بود. شاید در همان موقع سرخپوستهای بسیاری درحال شکنجه شدن بودند. اما فکر کردم اگر اسکار را ببرم، می توانم برای اولین بار در تاریخ باعث شوم که یک سرخپوست بتواند با میلیون ها مردم جهان صحبت نماید و دروغ و فریب این همه سال از سوی هالیوود را افشا و خنثی کند. یکی از دوستان سرخپوستم با متنی که برایش نوشته بودم به مراسم رفت . متنی که اعتراض به نژاد پرستی حاکم بر جامعه آمریکا بود. اما تهیه کننده برنامه آن مراسم اسکار نگذاشت که دوستم آن متن را بخواند و او تنها توانست در زیر فشاری که از سوی برگزار کنندگان تحمل می کرد ، چند کلمه ای حرف بزند. چند کلمه ای که دیگر در تاریخ اسکار تکرار نشد..."

اما شکستن مایکل در قسمت دوم مانند از پای افتادن دون کورلئونه در قسمت اول،  فیزیکی و واضح نیست ، او در واقع وقتی همسرش را برای فامیل ترک می کند، آشفته می شود و پس از قتل برادرش (بازهم به خاطر بقای خانواده) حقیقتا فرو می ریزد و ویران می شود مثل تونی لامونته در فیلم "صورت زخمی" (هاوارد هاکس) که پس  از کشتن نزدیکترین دوستش و بعد هم خواهرش به راستی ویران شد و به طور خود خواسته خود را به دم رگبار گلوله های پلیس داد.

و قسمت سوم در واقع همان مصداق پژواک اعمال است. در این فیلم هردو نفر پوزو و کاپولا به نوعی تقدیری نشان می دهند. گویا از همان اول قرار است سرنوشت دون ویتو برای مایکل هم تکرار شود با این تفاوت که مایکل حتی موفق به حفظ کامل خانواده و قدرت آن هم نشده و فامیل در حال فرو پاشی است که دختر مایکل (بابازی سوفیا کاپولا که در قسمت اول هم نقش کوچکی داشت) به اصطلاح روی مین کاشته شده پدر می رود  و در کنار آن مایکلی دیگر پیدا می شود به نام دون وینسنت ( بابازی اندی گارسیا) که پسر سانی است و برخلاف مایکل سرکش و یاغی که حاضر نیست زیر بار قواعد فامیل برود. ولی به همان سبک مایکل در قسمت اول با  قلع و قمع رقبا (و با چراغ سبز مایکل) وارد صحنه می شود و مایکل هم سرانجام مثل پدرش آرام روی صندلی بازنشستگی جان می دهد.

شاید به همین خاطر است که اگر "پدر خوانده" از 11 نامزدی اسکارش فقط 3 جایزه (بهترین فیلم و بهترین بازیگر نقش اول مرد و بهترین فیلمنامه ) برد ، "پدر خوانده 2" از 11 کاندیداتوری ، 6 جایزه از جمله بهترین کارگردانی و بهترین موسیقی متن و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد و بهترین مدیریت هنری را هم نصیب خود کرد ولی "پدرخوانده 3" اقبال دوقسمت قبلی را نداشت و از 7 مورد نامزدی ، هیچ جایزه ای از آن خود نکرد.

فرانسیس فورد کاپولا از قبل موفقیت "پدر خوانده" پولدار شد و در قسمت دوم ، خود هم در زمره تهیه کنندگان فیلم قرار گرفت و بعد از آن کمپانی "زئوتروپ" را تصاحب کرد و به تهیه فیلم های مورد علاقه اش پرداخت . اما گویا، هم کارگردانی،  هم تهیه کنندگی و هم کمپانی داری کاپولا ، هر سه ، دولت مستعجل بودند چراکه وی علیرغم ساخت آثار برجسته ای چون "و اینک آخرالزمان"، "کاتن کلاب"، " ماهی پر سر و صدا" و بالاخره  " دراکولای برام استوکر"، معلوم نیست چرا به ورطه ساخت فیلم های ضعیف و سخیفی  مانند "جک" و سرانجام "باران ساز" (در سال 1996) و در سالهای اخیر جوانی بدون جوانی(2007) و توییکس (2011)  غلطید ، آثاری که در آنها دیگر نشانی از کارگردان "پدر خوانده" ها نبود. فقط آنچه از فرانسیس فورد کاپولا نشانی باقی گذاشته ، فیلم هایی است که گاه و بیگاه تهیه می کند  که می توان به "گمشده در ترجمه" (2003) ساخته دخترش سوفیا  یا "کینزی" (2004) و یا چوپان خوب (2006) اشاره کرد.

اما ماریو پوزو بعد از "پدر خوانده" فیلمنامه های دیگری هم نوشت که اصلا در حد و اندازه آن درنیامدند و بعضا باور اینکه نوشته خالق پدر خوانده ها هستند ،دشوار است . آثاری که به فیلم سینمایی هم برگردانده شدند ، همچون :

"سوپر من " ، " زمانی برای مردن " ، "سیسیلی" ، "آخرین دون"  و...

او در دوم جولای 1999 در نیویورک درگذشت.

 


عید ولایت بر همه مسلمانان و آزادگان مبارک

$
0
0

 

در فصل خطر، امیر را گم نکنیم          آن وسعت بی نظیر را گم نکنیم

تنها ره جنت از علی می گذرد          ای همسفران، ولی را گم نکنیم

مفهوم غدیر در قیام امام حسین (ع)

$
0
0

 

به معنای حضور در صحنه

 

به نظرم یکی از گفتارهایی که مفهوم غدیر را به روشنی و با زبان امروزی توضیح داده ، بخشی از سخنرانی معروف مرحوم دکتر علی شریعتی است که در اسفند ماه 1350 در مسجد جامع نارمک ایراد کرد. آن سخنرانی در عصر عاشورا بود و در آن سالهای دیکتاتوری و خفقان ستم شاهی ، بسیار پرشور معنای ولایت و رهبری را بیان کرد.

 در همان بخش از سخنرانی، مرحوم دکتر شریعتی گفت :

 "...حسین (ع) یک درس بزرگ‌تر ازشهادتش به ما داده است و آن نیمه‌تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. حجی که همه اسلافش، اجدادش، جدش و پدرش برای احیای این سنت، جهاد کردند. این حج را نیمه‌تمام می‌گذارد و شهادت را انتخاب می‌کند، مراسم حج را به پایان نمی‌برد تا به همه حج‌گزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد که

اگر امامت نباشد، اگر رهبری (ولایت) نباشد، اگر هدف نباشد، اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است. در آن لحظه که حسین (ع) حج را نیمه‌تمام گذاشت و آهنگ کربلا کرد، کسانی که به طواف، هم‌چنان در غیبت حسین، ادامه دادند، مساوی هستند با کسانی که در همان حال، بر گرد کاخ سبز معاویه در طواف بودند، زیرا شهید که حاضر است در همه صحنه‌های حق و باطل، در همه جهادهای میان ظلم و عدل، شاهد است، حضور دارد، می‌خواهد با حضورش این پیام را به همه انسان‌ها بدهد که وقتی در صحنه نیستی، وقتی از صحنه حق و باطل زمان خویش غایبی، هرکجا که خواهی باش!

وقتی در صحنه حق و باطل نیستی، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعه‌ات نیستی، هرکجا که می‌خواهی باشد، چه به نماز ایستاده باشی، چه به شراب نشسته باشی، هر دو یکی است.شهادت «حضور در صحنه حق و باطل همیشه تاریخ» است..."

به بهانه هفتادمین سال اکران فیلم "کازابلانکا"

$
0
0

 

گریز از کوچه های باریک و پر پیچ کازابلانکا

 

 

شاید اهمیتی نداشته باشد که کازابلانکا شهر ملال آور و دلتنگ کننده ای است (آنگونه که  جولیوس اپستین ، یکی از فیلمنامه نویسان کازابلانکا می گوید)  یا اینکه سربازان آلمانی هرگز در این شهر نبوده اند و اگر هم چندتایی حضور داشته اند، اونیفورم نظامی به تن نداشتند! و (باز هم به قول اپستین)  اگر این اطلاعات را قبل از نوشتن فیلمنامه هم می دانستند ، احتمالا باز "کازابلانکا" همین گونه که هست نوشته می شد.

اصل قضیه به آن زمانی برمی گردد که یک معلم مدرسه ای در نیویورک به نام موری برنت، در حال گذران تعطیلاتش در جنوب فرانسه آن هم در آستانه آغاز جنگ دوم جهانی، توجه اش به اجتماع  تازه ای جلب می شود که در کنار جامعه قدیمی در حال شکل گیری است. او در هتل محل اقامتش مهاجرانی را می بیند که همراه ماجراجویان و دلالان و واسطه ها ، پیرامون پیانیست سیاه پوستی جمع شده بودند  که آهنگهایی  به سبک "بلوز" می زد.

همین ماجرا آنچنان توجه اش را جلب می کند که با همراهی جون آلیسن (که دستی هم بر نمایشنامه نویسی داشت) ، نمایشنامه ای در سه پرده به نام "همه به کافه ریک می روند" را می نویسد. نمایشنامه ای که هرگز برروی صحنه نرفت.

قصه آن نمایشنامه هم در کازابلانکا اتفاق می افتاد ولی شخصیت اصلی اش "ریک" در واقع وکیلی فرانسوی به نام ریشار بلن بود که خانواده و کشورش را ترک کرده و  عاشق لوییز مردیت نروژی – آمریکایی (همان "ایلزا" نسخه اصلی کازابلانکا) شده که در واقع همسر ویکتور لازلو است و لازلو ثروتمندی اهل چکسلواکی معرفی می شد که نازیها او را مجبور می کنند تا پولهایش را از کشورش به آلمان بیاورد و به همین دلیل به نهضت مقاومت ملی می پیوندد.

پس از شروع جنگ برنت و آلیسن تلاش بسیاری به خرج دادند تا این نمایشنامه را به ساخت فیلم نزدیک سازند. سرانجام با جلب نظر استنلی کارنوت، یکی از کارگزاران کمپانی برادران وارنر ، هال بی والیس(تهیه کننده)  را متقاعد کردند که قصه شان ، مایه های ساخت یک فیلم ملودرام متناسب با فضای جنگی روز و پر از تعلیق و کشش و جذابیت های روانشناسانه را دارا است و با دریافت 20 هزار دلار از والیس حقوق نمایشنامه را به او  واگذار نمودند. همه این اتفاقات در  طول یک ماه دسامبر 1941  روی داد  در حالی که ژاپن ، پایگاههای آمریکا را در پرل هاربر درهم کوبیده بود و حالا آمریکا بتدریج خود را آماده می ساخت تا وارد کارزار جنگ دوم جهانی شود ، شاید که بازهم مانند جنگ اول گردش اوضاع را تغییر دهد.

در نوشتن فیلمنامه "کازابلانکا" خیلی ها دخالت داشتند، به قول خود هال والیس، همه آن آدم هایی که تابستان 1942 بطور تصادفی در استودیوی برادران وارنر پرسه می زدند؛  از برادران اپستین (جولیوس و فیلیپ که پیش از آن بطور ناشناس در نوشتن فیلمنامه "یانکی دودل دندی" دست داشتند) گرفته تا هاوارد کاچ (همکار اورسن ولز در برنامه "جنگ دنیاها") و کیسی رابینسن و آلبرت مالتز( که 10 سال بعد مغضوب کمیته مکارتیسم واقع شد)  و همچنین اناز مکنزی و ویلیام کلین که خلاصه نویس فیلمنامه بودند. حتی وقتی مشخص شد که مایکل کورتیز باید  صد و بیست و ششمین فیلمش را از فیلمنامه کازابلانکا  بسازد ، همسر او هم در نوشتن بقیه فیلمنامه دخالت کرد زیرا در زمان شروع فیلمبرداری یعنی 25 ماه مه 1942 ، هنوز یک سوم فیلمنامه نوشته نشده بود و در حالی که همچنان  هاوارد کاچ شبها تا دیر وقت به پایان مناسبی برای یک  روایت عاشقانه – سیاسی فکر می کرد ،  برادران اپستین هم مشغول نوشتن دیالوگ ها بودند و هر بار که صفحه ای را تمام می کردند، به سوی استودیو می دویدند تا آن را به دست کارگردان برسانند!

به همین دلیل است که می گویند روزی در میانه فیلمبرداری، اینگرید برگمن (بازیگر نقش ایلزا) از مایکل کورتیز سوال کرد که بالاخره در پایان قصه با ویکتور لازلو می رود یا با ریک می ماند ؟! چون  در آن موقع هم هنوز  نوشتن فیلمنامه تمام نشده بوده است. البته در آن روزگار این اتفاقی استثنایی برای فیلم کازابلانکا" به شمار نمی آمد، زیرا ایامی بود که به دلیل پرکردن هفتگی سالن های سینما توسط استودیوهایی که صاحب همان  سالن ها بودند، هر کمپانی بایستی در سال حدود 50 فیلم می ساخت و از همین رو فیلمبرداری بسیاری از فیلمنامه ها قبل از اتمام نگارش، آغاز می گردید. ولی امروز که فیلمنامه کازابلانکا از موقعیتی خاص در تاریخ سینما برخوردار شده، در واقع روند معمول نوشتن فیلمنامه آن سالها  به کمکش آمده تا همه جریانات درون قصه، توجیه قابل قبول تری به خود بگیرند.

هال والیس خود معتقد است یکی از محورهای کلیشه ای "کازابلانکا" آن بود که تماشاگر، عناصر مختلف قصه اش را بارها در فیلم های دیگر دیده بود. مثلا نمونه تحمیل آن شرایط جنگی به یک فضای ملودراماتیک در "خانم مینیور" ویلیام وایلر تصویر شده بود و "گروهبان یورک" هاوارد هاکس  هم تا حدی آن وظیفه شناسی  و میهن پرستی خدشه ناپذیر امثال  ویکتور لازلو در هر شرایطی را دارا بود ، فضای بحرانی ناشی از شرایط اجتماعی (ولو اگر مربوط به بحران اقتصادی اوایل دهه 30 آمریکا باشد) را در "خوشه های خشم" جان فورد به منصه ظهور رسانده و درگیری و بازی موش و گربه با جاسوسان جنگی و ترفندهایشان هم در "خبرنگار خارجی" آلفرد هیچکاک  نمایش داده شده بود،  بالاخره می توانستی سرنخ هایی از رمانس رابطه رت باتلر و اسکارلت اوهارا فیلم "برباد رفته" را  نیز در روابط "ایلزا" و "ریک" ببینی.

اما آنچه فیلمنامه "کازابلانکا" را متفاوت نمود (به جز زمان متناسب ساخته شدن فیلم ، آنطور که کلود شابرول معتقد است)، نحوه روایت  و قرار گرفتن عناصرفوق درکنار یکدیگر و تحولاتی است که گام به گام و لحظه به لحظه در روند داستان اتفاق می افتد بطوریکه گاه مسیر آن را به کلی با آنچه در قبل وجود  داشت، متفاوت می سازد.

 درگیر یک ماجرای خطرناک سیاسی شدن آدم ظاهرا بی خیال و بی تفاوتی همچون ریک بلن یا همراهی پلیس گوش به فرمانی همچون سروان لویی رنو  با وی از همین نوع پیچش های قصه است، گرچه تقریبا در معرفی اولیه و بعضا در همان نخستین دیالوگ های کاراکترهای فوق، سرنخ هایی مبنی بر تحولات فوق دریافت می کنیم. مثلا سروان رنو (با بازی کلود رینز) در همان برخورد اولش با سرگرد اشتراسر آلمانی هنگام استقبال از ورود وی به کازابلانکا با تمسخر آشکاری می گوید :"فرانسه اشغال نشده ورود شما را به کازابلانکا خوش آمد می گوید !"

دیالوگ های ریک از نحوه پرداخت پیچیده تری برخوردار است، به نحوی که بیان گر شخصیت درون گرا و پر راز و رمز اوست . به اولین دیالوگ هایش توجه نمایید:

در صحنه نخستین برخورد و صحبت ریک با یوگارتی ، در مقابل سخن تملق آمیز او که می گوید:"اگر امروز یک نفر تو را در بانک آلمان ببیند ، فکر می کند تمام عمر این شغل را داشته ای ..." ، ریک پاسخ  مختصری می دهد:

" چی باعث می شود که تو فکر کنی من این کاره نبودم ..."

یا  چند لحظه بعد در همان صحنه  باز هم در پاسخ بوگارتی که می پرسد:"...حتما از من بدت می آید، نه؟"

ریک به طعنه می گوید :" اگر  مسئله ای باعث شده که این جور فکر کنی ، لابد این طور هم هست."

برای اثبات بی تفاوتی فوق کافیست به دیالوگ هایی که با لازلو و ایلزا بطور جداگانه رد و بدل می کند هم توجه کرد :

وقتی لازلو که برای دریافت اوراق خروج می گوید :"... شما می دانید که برای ادامه نهضت و برای زنده ماندن میلیونها نفر انسان ، حیات من چقدر اهمیت دارد و اینکه باید به آمریکا بروم و نهضت را ادامه بدهم."

ریک جواب می دهد:" مشکلات انسان های دنیا به من ربطی ندارد . من فقط کار خودم را می کنم."

و در برابر درخواست ایلزا جهت دریافت همان اوراق پاسخش این است:

" من برای هیچ چیز دیگری به جز خودم نمی جنگم. تنها هدف مورد علاقه من ، خودم هستم ."

اما همین ریک با دیدن مجدد ایلزا احساساتی شده و رفتارهای به شدت متفاوتی از خود بروز می دهد . اگرچه در همان زمانی هم که شخصیت خشک و غیرقابل انعطاف و البته بی تفاوتی دارد ، سروان رنو ضمن یادآوری سوابق مبارزاتی  ریک در اتیوپی و برای جمهوری خواهان ضد فرانکو در اسپانیا ، می گوید :

" به نظرم در زیر آن ظاهر بی تفاوت ، قلبا یک آدم احساساتی هستی !"

به این ترتیب و با این شخصیت های رنگ به رنگ ، داستان "کازابلانکا" مدام از کوچه پس کوچه های باریک و پر پیچ و خمی عبور کرده و بعضا در آنها گیر می کند، به طوری که در برخی لحظات مخاطب کاملا گیج می شود. خصوصا از آن لحظه ای که مسئله دریافت اوراق خروج برای لازلو و البته ایلزا حیاتی می شود و ریک به خاطر انتقام قال گذاشته شدنش  توسط ایلزا در پاریس، قصد ندارد این اوراق را به آنها  بدهد. اما پس از آن و با کمی درددل های زنانه ، تصمیمی حیرت آورتر گرفته و از آن کاراکتر خشک و بی روح و ماکیاولی اش فاصله ای غریب می گیرد! او نه تنها تصمیم به دادن اوراق می گیرد بلکه حتی می خواهد کمک کرده تا لازلو به راحتی از کشور خارج شده و به سوی لیسبون پرواز کند.

اوراق یاد شده را از همان صحنه اول فیلمنامه به ما معرفی می کند (آنجا که در نخستین صحنه پس از توضیح راجع به موقعیت کازابلانکا در سالهای میانی جنگ دوم جهانی، در اداره  پلیس، کاغذی خوانده می شود که در آن گفته می شود ، دو مامور آلمانی که حامل اوراق مهمی بوده اند به قتل رسیده وآن اوراق به سرقت رفته اند) تا اینکه در یکی از اولین صحنه ها از کافه ریک ، بوگارتی آنها را نزد ریک به امانت می گذارد و سپس این ویکتور لازلو و ایلزا هستند که برای خروج از کازابلانکا به آن نیاز دارند. ضمن اینکه رقیب کافه دار ریک یعنی "فراری" نیز از دراختیار گرفتن اوراق مورد بحث بدش نمی آید و حاضر به معامله است.

جر و بحث های مختلف رنو با ریک نیز بر سر همان اوراق است در حالی که تقریبا همه چهره های آشنای کازابلانکا، اعم از رنو و فراری و ایلزا و لازلو و... می دانند که آنها نزد ریک است ، اما جستجوی سراسر کافه ریک هم نمی تواند سروان رنو را به آنها برساند. پس از توافق ظاهری ریک با سروان رنو برای معامله ای بر سر اوراق و دستگیری لازلو است که رنو می پرسد :

"راستی در آن جستجوی همه جانبه کافه، این اوراق کجا بودند؟" و ریک جواب می دهد که در پیانو گذاشته بوده است  و چه دیالوگ هوشمندانه ای است که رنو می گوید :"آه ! مقصر خودم هستم که موسیقی دوست ندارم !"

همین اوراق است که مایه اصلی مانور فیلمنامه نویسان و البته  خود ریک برای پیچ دادن ماجرا و  منحرف نمودن ذهن سروان رنو و ایلزا و طبیعتا تماشاگر می شود و بالاخره همین اوراق برای پرکردن اسامی کسانی که قرار است از کازابلانکا خارج شوند، مایه آخرین تعلیق فیلمنامه قرار می گیرند که بالاخره کی با کی می رود و چه کس یا کسانی باقی می مانند؟ اصلا گویی زنجیر ارتباط دهنده  همه وقایع پراکنده داستان ، اوراق ذکر شده هستند که در هر فراز قصه، سر و کله شان پیدا شده و بقیه اتفاقات را بر زمینه خود جاری می سازند.

اما از هنگامی که ریک تصمیم می گیرد که از اوراق مورد بحث استفاده کند، 3 خط داستانی برای سرانجام کار جریان خود را آغاز می کنند ؛

اول اینکه ریک در همان شب صحبت با ایلزا  توافق می کند که در مقابل واگذاری اوراق به ویکتور لازلو ، او را نزد خود در کازابلانکا نگه دارد،

دوم  از طرف دیگر به سروان رنو می گوید که می خواهد لازلو را با اوراق سرقت شده در دام او بیندازد و خودش با ایلزا از کازابلانکا برود (این در حالی است که با فراهم آوردن زمینه فروش کافه  به فراری ، این خط اخیر به واقعیت نزدیکتر می شود.) 

اما شبی که قرار است لازلو را با اوراق گیر سروان رنو بیندازد ، روی سروان اسلحه کشیده! و به اتفاق آنها و ایلزا عازم فرودگاه می شود!!  و از این جا خط سوم شروع می گردد.

در واقع با توجه به شواهد موجود و سیر منطقی فیلمنامه و همچنین روایت های متعدد از بازیگران فیلم ، پایان فیلم به همین شکل ترسیم شده بوده است، یعنی قرار براین بوده که در یک عملیات فریب دو جانبه (هم برای لازلو و هم برای ایلزا)، لازلو با برگه های خروج به فرودگاه کشانده شود تا بهانه لازم برای دستگیری اش نزد سروان رنو فراهم آمده، بتواند وی را به همین بهانه بازداشت نموده و ریک و ایلزا هم بدون دغدغه راهی پرتغال شوند.

این دقیقا خلاف وعده ای است که ریک به ایلزا مبنی بر فراری دادن لازلو داده بود. از طرف دیگر هم برخلاف قولش به لازلو بود که وسایل فرار او و همسرش را فراهم خواهد آورد. در واقع کلیت این نقشه یک بده بستان کثیف با  سروان رنو و اشتراسر آلمانی بود تا بتواند با خیال راحت عشق قدیمی اش را بدست آورد. این عین همان رفتار و منش آمریکایی در طول تاریخ سیاسی  این کشور بوده که توسط حاکمانش در حق دیگر کشورها اعمال شده و با جلب اعتماد آنها، در بزنگاههای تاریخی به صمیمی ترین وابستگانش خیانت  ورزیده و آنان را در پای عشق های قدیم و جدید خود قربانی نموده است. اینچنین است که در فرهنگ سیاسی امروز دنیا، ایالات متحده آمریکا ، کشوری قابل اعتماد به شمار نمی آید. چنانچه همین اخیرا حتی در وب سایت BBC Persia نیز طی مقاله ای روی این مطلب تاکید شده بود.

در "کازابلانکا" هم ریک همچنان  طالب عشق قدیمی اش است که در مقابل یک انقلابی (ویکتور لازلو) آن را از دست داده و حالا دوباره درصدد بدست آوردنش تلاش می کند، حتی به قیمت قربانی کردن آن انقلابی(لازلو) که مسئولیت  بخش مهمی از  مبارزات و مقاومت علیه آلمان هیتلری را در کشورهای مختلف برعهده دارد. او برگه های نجات و فرار انقلابی یاد شده را در اختیار دارد ولی تنها در مقابل بدست آوردن عشق سابقش حاضر است ، آنها را بدهد. ولی حتی این معامله را هم در بزنگاه خود به هم زده و پس از آن نقشه ای طراحی می کند که آن انقلابی در چنگ ماموران هیتلر اسیر شود و در انتها ریک و عشق قدیمی اش نجات پیدا کنند!!

اما چنین پایانی مورد قبول سیاست های آن روز ایالات متحده که به صورت منجی وارد جنگ شده بود و کمپانی های هالیوودی نبود که همگی به صورت تمام قد در خدمت جنگ قرار گرفته بودند.

در واقع خط چهارم قصه "کازابلانکا" از اینجا شروع می شود که بنا به گفته اینگرید برگمن تا روز فیلمبرداری بر آنها پوشیده مانده بود، آنجا که ریک بالاخره ایلزا را قانع می کند که با لازلو برود و خودش هم سرگرد اشتراسر را با گلوله می زند تا مسئله فروش کافه و رفتن از کازابلانکا هم درست دربیاید. گریزی که با همکاری سروان رنو و مساعدت وی صورت می گیرد تا دوستی تازه ای بین آنها آغاز شود.

برای یافتن این پایان (که یکی از عجیب ترین پایان های تاریخ سینماست) جولیوس اپستین (یکی از نویسندگان فیلمنامه) می گوید:

" روزی با برادرم فیلیپ در سانست بولوارد در حال رفتن به سوی استودیو بودیم و برای پایان فیلم فکر می کردیم که ناگهان همدیگر را خطاب قرار دادیم که : باید به دنبال مظنونین همیشگی بود (همان جمله معروف سروان رنو پس از کشته شدن سرگرد اشتراسر خطاب به پلیس فرودگاه) . اما چه کسی و به چه دلیل بایستی دستگیر می شد؟ تا اندازه ای معلوم بود، سرگرد اشتراسر باید گلوله می خورد (چون آلمانی خبیث بود) و طبیعی بود که بایستی همفری بوگارت در حال تیراندازی به او نشان داده می شد (تا وجهه قهرمانی و منجی گری آمریکایی را برجسته سازد). این تمایل تهیه کننده و استودیو بود. علاوه براینکه در آن زمان جنگ، مبارز ضد هیتلری هم نبایستی دستگیر و یا تضعیف می شد! پس دیگر ترسیم پایان فیلم چندان کار سختی نبود."!!

یعنی اپستین خیلی صادقانه اعتراف می کند که روسای کمپانی برادران وارنر ، خواستار تغییر پایان فیلمنامه به شکل کنونی بودند تا منافع تبلیغاتی حال و آینده ایالات متحده تامین شده و نیات و اهداف واقعی آنها نزد افکار عمومی دنیا برملا نگردد تا تصویری ولو ساختگی و شعاری از منجی آمریکایی در اذهان بماند.

چنانچه خود جناب جولیوس اپستین در مصاحبه اش معتقد است که :

"...آخر داستان فیلم باورنکردنی و غیرمنطقی است، قهرمانان داستان خیلی کلیشه ای هستند و فیلم هم بی اندازه اشک آور و پیش پاافتاده است..."!

او می گوید که :

"... به نظرم "کازابلانکا" بهترین فیلم بدی است که در تاریخ سینما ساخته شده است!! خصوصا که نوشتن دیالوگ های طولانی برای همفری بوگارتی که نمی توانست بطور دقیق آنها را حفظ کند و با تغییراتی بیان می کرد ، از همه چیز عذاب آورتر بود..."!!!

دومین گام نچسب و شعاری فیلمنامه پس از نشان دادن ریک احساساتی در برخوردهای با ایلزا ، ابراز عشق مجدد ایلزا بلافاصله پس از کشیدن اسلحه به روی ریک ، برای دریافت اوراق خروج است. آنچه که اصلا با آن برخورد خشونت بار قبلی سازگار نیست. آیا آنطور که ریک در فرودگاه برای  لازلو  توجیه می کند، این فقط یک ترفند زنانه برای رام کردن او و بدست آوردن اوراق مربوطه بوده است :

ریک (خطاب به لازلو) می گوید: "ایلزا هر کاری را که می توانست ، انجام داد تا آن اوراق را از من بگیرد ولی از هیچ راهی موفق نشد. تمام سعی خودش را به کار بست تا من را قانع کند که عاشقم است. اما آن عشق مدتها پیش به پایان رسیده بود. همه اینها به خاطر تو بود. ایلزا فقط وانمود می کرد که تمام نشده و من هم اجازه دادم که به این وانمود کردنش ادامه بدهد."

ولی آیا این همه واقعیت کازابلانکاست؟ آیا ایلزا حقیقتا فقط وانمود کرده بود؟ آیا می خواست ریک را با عشقش گول بزند؟ قدر مسلم این است که هدفش درآوردن اوراق خروج از دست ریک برای خروج لازلو بود اما هنگامی که  در فرودگاه از اینکه قرار نیست با ریک بماند و باید با لازلو برود، حسابی جا می خورد! این یک تناقض آشکار در شخصیت پردازی و حتی تیپ سازی فیلم است که حتی با توجیهات و داستان سرایی ایلزا به هنگام اسلحه کشیدن به روی ریک هم تناقض دارد . با این همه به نظر نمی آید که فیلمنامه نویسان درصدد القای تجدید حیات همان عشق دیرین ایلزا  نسبت به ریک نیز بوده باشند، چرا که همه آنچه تا اینجا برای رابطه یکطرفه ریک با ایلزا و ترک ریک در آن روز بارانی در ایستگاه راه آهن و اصلا اسلحه کشیدن ایلزا ، ریسیده اند، پنبه شده و بی منطق و اضافی جلوه می کند. یعنی این تجدید حیات ، از همان روز اول دیدار مجدد ریک و ایلزا می توانست رقم بخورد.

سکانس پایانی "کازابلانکا" دیالوگ های نسبتا مفصلی دارد ، اما همه آنها هم نمی تواند ابهامات ذکر شده را خاتمه بخشد. در پایان همه آن حرف ها  و رفتن ایلزا و لازلو ، گویا خود فیلمنامه نویسان هم به منطق پا در هوای دست پختشان واقفند و از قول سروان رنو (خطاب به  ریک) می گویند :

" این داستان پریانی را که برای لازلو سرهم کردی، خودت هم باور نداری. آن حرفهایت را هم ایلزا باور نکرد. من تقریبا زن ها را خوب می شناسم. رفیق! او رفت، اما از چهره اش خواندم که فهمیده بود دروغ می گویی!!"

این احساس فریب خوردن را تقریبا در چهره اغلب تماشاگران فیلم "کازابلانکا" در طول تمام این 70 سال که از اولین اکرانش می گذرد، می توان دید. احساسی که سعی می کنند آن را زیر پوشش شگفتی و حیرت، پنهان سازند. اما واقعیت این است که سازندگان فیلم "کازابلانکا" بدون احترام به تماشاگر و مخاطب خود، تنها برای آنکه به ایدئولوژی منجی گری آمریکایی وفادار نشان دهند، با سرهم بندی به قول سروان رنو یک داستان شبه پریانی ، همه منطق و سیر دراماتیک داستان که می توانست به یک استثناء تبدیل شود را به هم ریختند و از یک ضد قهرمان کلاسیک همچون ریک، یک سوپرمن لوس و بی مزه ساختند.

ترانه فیلم هم (که  توسط هرمن هاپفلد در 1931 ساخته شده بود و بعدها آنچنان معروف شد ) توسط ماکس اشتاینر ، آهنگساز فیلم ، چنان زشت و ملال آور قلمداد گردید که از تهیه کننده درخواست کرد تا همه نماهای مربوط به آن را از فیلم درآورده و مجددا فیلمبرداری نماید ، فقط کوتاه شدن موی اینگرید برگمن برای بازی در فیلم برای "چه کسی زنگها به صدا در می آید؟"باعث شد که این اتفاق برای ترانه مشهور "همچنان که زمان می گذرد" رخ ندهد.

اگرچه به قول سروان رنو، ریک با کشتن سرگرد اشتراسر، علاوه بر خصوصیت احساساتی بودن، وجه میهن پرستانه اش را هم بروز داد، ایلزا هم با ویکتور لازلو به سوی لیسبون پرواز کرد تا به آمریکا بروند اما به نظرم ازجهتی دیگر قصه "کازابلانکا" پایان نیافت. ریک در آخرین دیالوگش هم می گوید شاید این یک شروع باشد .

می توان قصه"کازابلانکا"را در همین زمان و درعرصه اجتماع و سیاست دنبال کرد. به هر حال تولید فیلم "کازابلانکا" در اوایل سال 1942 آغاز شد که هنوز چند ماهی از ورود آمریکا به جنگ دوم جهانی در 7 دسامبر 1941 و پس از حمله ژاپنی ها به بندر پرل هاربر نگذشته بود  و اصلا ماجراهای خود "کازابلانکا" نیز به اوایل دسامبر 1941 بازمی گردد یعنی در همان حوالی حمله نیروی هوایی ژاپن به پرل هاربر. فیلم در نوامبر 1942 اکران شد و در مراسم اسکار 1943 نیز 3 جایزه اصلی از جمله بهترین فیلم را دریافت کرد.

بسیاری از مورخین و کارشناسان بر این باورند که ورود ایالات متحده آمریکا به جنگ جهانی دوم( 2 سال و  3 ماه پس از آغاز آن) جنبه ای قهرمانانه و منجی گرایانه داشت که با پیاده شدن چتربازان و سربازان آمریکایی در سواحل نرماندی ( 6 ژوئن 1944)  و بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی ( 6 و 9 اوت 1945) آن را اثبات کرده و به جنگ خاتمه بخشید. در واقع آمریکایی ها همواره در نوشته ها و سخنرانی هاو همچنین کتاب ها و فیلم های خود ، به کرات بر این منجی گری و نجات جهان از شر نازی های هیتلری تاکید داشته اند.

 آمریکایی ها همواره دوست داشته اند خود را حداقل در فیلم هایشان ناجی و آزادیبخش جلوه دهند ، این ویژگی را از فیلم "بالها" که در سال 1928 نخستین جایزه اسکار بهترین فیلم را دریافت کرد ، می توان مشاهده نمود تا فیلم های تخیلی شان و تا همین آثار پروپاگاندایی  جنگی  اوایل هزاره سوم (مثل "سقوط بلک هاوک" یا "پشت جبهه دشمن" و یا "ما سرباز بودیم" ). "کازابلانکا" هم علیرغم تمامی نقاط مثبت و منفی و فراز و فرودهای دراماتیک، در نهایت یک اثر تبلیغاتی دیگر برای همان رویاهای دیرین و البته تحقق نیافته آمریکایی است که شاید به قول تئودور درایزر بتوان به آن "تراژدی آمریکایی" اطلاق کرد!!

"کازابلانکا" جلوه ای دیگر از رویای آمریکایی در آن سالها و تبلیغی برای یانکی هایی به نظر می آید  که می خواستند بار دیگر با دخالت در جنگ جهانی، خودشان را ناجی دنیا معرفی کنند! ریک بلن در واقع چنین هیبتی را نشان می دهد، اوست که سابقه آزادیخواهی برای اتیوپی و جمهوری خواهان اسپانیا دارد، کافه اوست که منطقه آزاد کازابلانکا محسوب می شود و آلمان ها در آن قدرتی ندارند و بالاخره این ریک آمریکایی است که به داد ویکتور لازلو (قهرمان افسانه ای مقاومت اروپا علیه آلمان نازی که به قول خود ریک شهرتش نیمی از دنیا را پر کرده) می رسد و با هوشمندی او را از دست آلمان ها و پلیس حکومت ویشی فرانسه خلاص کرده و روانه آمریکا می کند تا از آنجا رهبری نهضت را ادامه دهد!!

اما علیرغم همه آن پیچ و خم هایی که سازندگان "کازابلانکا" برای تامین نظر برادران وارنر به آن دادند، شخصیت ریک حتی به عنوان همان منجی آمریکایی همچنان غیرقابل اعتماد است. او به هیچ قاعده و قانونی پایبند نیست مگر به یک عشق کهنه قدیمی. ریک به همه کلک می زند از سروان رنو و اشتراسر و لازلو گرفته تا حتی به همان عشق قدیمی اش یعنی ایلزا !! در واقع این کلک و حقه زنی در سلول سلول شخصیت های آمریکایی ، لااقل در فیلم هایشان وجود داشته است، حتی در مثبت ترین آنها ؛ از وسترنرهایی مانند وایات ارپ و داک هالیدی و ریچارد بون گرفته تا مثلا بت ماسترسون و جیم وست و استیو آستین و حتی آن موش سیرک باز کارتون دامبو و رابین هود انیمیشن.

و این نوع کاراکتر شناسی چقدر همین امروز به کار می آید، خصوصا در این فضایی که بحث مذاکرات و رابطه با آمریکا داغ است. آمریکایی که همین امروز و جلو و عقب میز به اصطلاح مذاکرات، مدام مشغول کلک زدن و حقه بازی است؛ از یک سو سخن از اعتماد سازی می کند و بعد به عنوان هدیه یک جنس تقلبی را به مسئولین ما قالب می کند! ( به قول معروف  از کیسه خلیفه می بخشد!! ) و به دنبال آن به عنوان امتیاز، سخن از آزادسازی سرمایه های بلوکه شده ایران می زند و خودش را به جهالت می زند ، گویی که قرار نبوده براساس قرارداد الجزایر و پس از آزاد سازی گروگان های آمریکایی، آن اموال را آزاد می ساخت!!! ( راستی حضرات آمریکایی به کدام بند از آن قرارداد عمل کردند؟!!!!)

حالا اصلا همه این حرف ها هم به کنار و آمریکایی ها بر فرض محال به قول دوستان ، آخر اعتماد و صداقت و معرفت هستند!! آیا واقعا رابطه با این عصاره صفا و صمیمیت!! همه مشکلات ما را حل می کتد؟! متاسفانه برخی دوستان چنان به این رابطه دل بسته اند که گویا همه معضلات و پیچیدگی های سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ما بلافاصله پس از رابطه با آمریکا و به محض آنکه هواپیمای ما در فرودگاه جی اف کی نیویورک به زمین نشست ، خود به خود و با همان عصای جادوگر کارتون  "سیندرلا" و با ورد "پی پیتی پاپی تی پو" یکسره حل می شود!!!

ایالات متحده آمریکا از زمان جنگ جهانی اول، در پی بازکردن جای پا در سرزمین ما بود، منتها در آن زمان، هم خودش در زمینه استعمار و امپریالیسم تازه کار به حساب می آمد و هم حضور همه جانیه دولت فخیمه بریتانیا چنین اجازه ای را به او نمی داد. تلاش آمریکا در طی سالها ادامه داشت تا اینکه در کودتای 28 مرداد 1332 با همکاری سرویس جاسوسی انگلیس (MI6) و طی عملیات مشترکی که از سوی آمریکاییها "فونیکس" یا "ققنوس" نامیده شد (واز طرف انگلیسی ها عنوان "چکمه" را یافت) دولت دکتر مصدق را سرنگون کرده و به طور رسمی وارد فضای سیاسی ایران شد. اما هنوز انگلیس دست بردار نیود و اهم دستاوردهای استعمارگرانه آن کودتا در جریان قرارداد کنسرسیوم نفتی به آنگلیس رسید. اما بالاخره با روی کارآمدن کندی و بحث اصلاحات در جهان سوم و از جمله  در ایران که با کمک اسراییل صورت گرفت (مانند اصلاحات ارضی و قضیه انجمن های ایالتی و ولایتی و همچنین لوایح ششگانه موسوم به انقلاب سفید شاه و ملت) با روی کار آوردن امثال حسنعلی منصور و دکتر امینی و بعد امیر عباس هویدا ، ایالات متحده آمریکا کاملا حکومت ایران را در دست گرفت و سپس قرارداد کاپیتولاسیون را به تصویب رساند و قراردادهای کلان نظامی بست و مستشارانش را روانه ایران ساخت و دستگاه امنیتی اطلاعاتی کشور را تحت نام ساواک سامان داد و ...

به نظرم برای اینکه بدانیم آخر رابطه با آمریکا چه می شود، بد نیست که براساس اسناد معتبر، نگاهی مجمل و آماری به آخرین سالهای رژیم شاه بیندازیم که بالاخره متوجه شویم در انتهای همه این سر و دست شکستن ها و دست و پا زدن ها، چه چیزی عایدمان می شود. البته در صدد اطاله کلام نیستم و و فقط به چند مورد با نگاهی به نشریات مطرح خارجی و تحقیقات پژوهشگران معروف اشاره می کنم .

توجه بفرمایید که این آمارها مربوط به سالهایی است که ایران نه تنها مورد تحریم های بی سابقه و خرد کننده امروزی آمریکا و غرب قرار نداشت، نه تنها انواع و اقسام تجاوزات نظامی و کودتاها و ترورها و آشوب ها علیه آن سازماندهی نمی شد، نه تنها میلیاردها دلار اموالش را در آمریکا و اروپا بلوکه نکرده و حساب هایش را مسدود ننموده بودند، نه تنها در صادرات نفتش خللی وارد نکرده بودند، بلکه سیل پول ها و کارشناسان و سرمایه های کمپانی های خرد و کلان غربی و آمریکایی، سرزمین ما را در واقع به اشغال خود درآورده بودند ، حدود 50 هزار مستشار نظامی آمریکایی نیز به عنوان نگهبان آنها حضور داشتند (که با توجه به قانون کاپیتولاسیون، به آنان حق داده شده بود که  هر فاجعه ای را مرتکب شوند بدون آنکه هیچکس حتی شاه حق تعرض به آنها را داشته باشد) و  روزانه 6  میلیون بشکه نفت از چاههای این کشور تنها با قیمت 5/1 دلار ( که به طور رسمی تنها نیمی از این مقدار نصیب ایران می گردید) راهی جیب های سرمایه داران آمریکایی و اسراییلی می شد. ( البته در سالهای اوایل دهه 1350 قیمت نفت با توافق عربستان افزایش یافت اما همزمان خریدهای نظامی ایران از آمریکا هم سیر صعودی وحشتانکی پیدا کرد به طوری که در همزمان برخی نشریات اروپایی نوشتند که خرید های کلان ایران از کمپانی های اسلحه سازی آمریکا باعث نجات برخی آنها از ورشکستگی شد!!)

براساس آمارهای سالنامه آمار کشور از انتشارات سازمان برنامه و بودجه در سال 1356 که در کتاب معروف "ایران بین دو انقلاب" یرواند آبراهامیان نیز به چاپ رسیده ، علیرغم همه آنچه تحت عنوان بالارفتن قیمت نفت و سرازیر شدن کالاهای خارجی به کشور طی سالهای دهه 50 صورت گرفت و در حالی که ایران در واقع به صورت پایگاه آمریکا و ژاندارم منطقه عمل می کرد ، میزان رشد تورم در سالهای 1353 ، 1354 و 1355 به ترتیب  26 ، 60 و 90 درصد بوده و در سال 1356 که به قول سران رژیم شاه و البته اربابان آمریکایی اش ، ایران گویا به دروازه های تمدن بزرگ رسیده بود ، تورم فوق رقم بی سابقه 120 درصد را تجربه کرد!

این رشد تورم به نوبه خود به رشد اقتصادی واقعی آسیب های جدی رساند چنانچه به نوشته مارک گازیوروسکی در کتاب "سیاست خارجی آمریکا و شاه" :

"...میانگین رشد اقتصادی در دوره بین سالهای  1976 و 1978 ( یعنی در اوج تمدن بزرگی که شاه و آمریکا برای این ملت ایجاد کرده بودند ) سالانه منفی 5/3 درصد بود..."!!

توجه داشته باشیم که علیرغم تمامی فشارها و تحریم ها، چنین رشد منفی، به دلیل سوء مدیریت دولت دهم ، تنها در 2 سال آخر آن دولت تجربه شد اما مانند آن را حدود 35 سال پیش ، در اوج عصر تمدن شاهنشاهی و ارتباط با آمریکا تجربه کرده بودیم.

بنابر گزارش مجله اکونومیست در سال 1355 ، میزان اجاره خانه های تهران در عرض 5 سال 300 برابر شده بود!!

( قابل ذکر اینکه براساس آمار و در یک فاصله 14 ساله مابین سالهای 1378 تا 1392 که در این یکسال آخر ، قیمت زمین و مسکن به دلیل ناکارآمدی و سوء مدیریت مسئولین مربوطه شدیدترین تکان های قیمتی را داشت ، بهای خرید و فروش آن نهایتا حدود 150 برابر شد)

یرواند آبراهامیان می نویسد که آن تورم نتیجه چندین عامل بود : کمبود مسکن و هجوم بیش از 60 هزار تکنیسین خارجی با حقوق و درآمد بالا ، پیشی گرفتن میزان جمعیت بر رشد تولیدات کشاورزی که در آن سالها تقریبا متوقف شده بود ، خالی شدن روستاها ( به دلیل برنامه های ضد روستایی رژیم شاه ) و از همه مهمتر ، تزریق دلارهای نفتی از طریق برنامه های بلند پروازانه .

بنابر شواهد و اسناد موجود، کشاورزی ایران در واقع در سال 1355 نابود شد و این واقعیت تلخ را منصور روحانی، وزیر کشاورزی وقت با حضور در تلویزیون و توجیه اینکه ما با در اختیار داشتن پول نفت می توانیم محصولات کشاورزی را از خارج کشور تهیه کرده و نیازی نداریم تا کشاورز و دهقان ما تلاش کرده و محصول کشاورزی بدست آورد!! بیان نمود. در نتیجه ایران که در اوایل دهه 1340 صادر کننده مواد غذایی بود در اواسط دهه 1350 یعنی در اوج ارتباط با آمریکا ، سالانه حدود یک میلیارد دلار برای واردات محصولات کشاورزی پرداخت می کرد!!

توجه داشته باشیم که علیرغم تمامی سوء مدیریت های بخش کشاورزی (که در مواردی موجب از بین رفتن حجم عظیمی از محصولات کشاورزان و ضرر و زیان آنان می شد و علیرغم همه دلالی ها و واسطه گری ها برای واردات میوه های خارجی )، در نوروز امسال تمامی مرکبات مصرفی از باغات داخل کشور  تامین شد و امروز نیز برنامه های رییس جمهوری محترم ، به درستی در جهت خودکفایی کشاورزی و محوریت قراردادن آن در اقتصاد کشور است.

 

ماه محرم آمد ...

$
0
0

قربان و غدیر رفت ، ولی یار نیامد                           آن شمع دل افروز شب تار نیامد

چند روز دگر مانده که با ناله بگوییم                        ای اهل حرم، میر و علمدار نیامد

به یاد پرچمدار کربلا ، حضرت ابوالفضل العباس (ع)

$
0
0

فرمانده ارتش آزادگانم                                    سقای خیل زنان و کودکانم 

می دهم جان ، بهر قرآن 

حق بر باطل پیروز است 

هرکس که درس از شیر یزدان بگیرد                     هرگز نمی باید  در بستر بمیرد

هم سعادت ، هم شهادت

حق بر باطل پیروز است              

Viewing all 1209 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>