فیلم های اکران 1392
اگرچه جشنواره سی و یکم فیلم فجر از بسیاری عناصر نامطلوب محتوایی جشنواره های دو سه سال اخیر ، مانند نمایش تحریف گرایانه و غلو آمیز بحران های مختلف اجتماعی از قبیل خیانت ، مهاجرت ، بحران های خانوادگی به دور بود اما متاسفانه گرفتار سندرم دیگری شده بود که کلیت اعتبار آن را تحت الشعاع قرار می داد و آن ضعف ساختاری اغلب آثار بخش سودای سیمرغ یا مسابقه سینمای ایران بود.
چنین تسامحی از سوی برگزار کنندگان جشنواره حقیقتا جای تامل دارد. به برخی از فیلم های ضعیف این دوره که متاسفانه بعضا نامزد دریافت سیمرغ بلورین شده و حتی به جوایزی نیز دست یافتند ، اشاره می کنم:
قاعده تصادف
فیلمفارسی و رفیق بازی
"قاعده تصادف" فیلمی به غایت آماتوری و مغشوش که از حداقل قصه و فیلمنامه درست و درمان بی بهره بود. یک گروه تئاتری متشکل از دختر و پسرهای جوان فراری از خانواده که قصد شرکت در جشنواره خارجی را دارند دچار مشکل با یکی از خانواده ها می شوند. یکی از دخترها که برخلاف دیگران دروغ نگفته و با پدرش روراست بوده با ممانعت وی برای همراهی گروه تئاتر و خارج شدن از کشور مواجه شده وکار به درگیری و زد و خورد و سرقت از منزل پدر یادشده می انجامد. دختر یادشده به نام شهرزاد ، قبلا دوست پسر داشته که با وی به هم زده و از همین روی خودکشی هم کرده و به همین دلیل پدرش وی را صاحب صلاحیت برای تصمیم گیری در مورد سرنوشتش نمی داند اما وی مدعی است که پای همه تصمیم هایش حتی خودکشی می ایستد. در پایان این پدر است که محکوم می شود و سایر افرادگروه پای رفاقت با دوست دخترشان که اینک از خانه فراری شده می ایستند .
این خلاصه ای از ماجرای فیلم "قاعده تصادف" است که به عنوان یکی از 3 فیلم نماینده ایران در بخش مسابقه بین الملل سی و یکمین جشنواره فیلم فجر در کنار 14 فیلم دیگر قرار گرفت و دو جایزه اصلی یعنی بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را از آن خود کرد. فیلمی که هیچ ساختار درست و صحیح نداشته و اساسا ماجرای تئاتری بودن گروه دختران و پسران هیچ تاثیری در فیلمنامه نمی یافت. به زبان دیگر این گروه می توانستند یک گروه موسیقی باشند یا گروه علمی و یا اصلا یک گروه الاف ، اتفاق خاصی در فیلمنامه و فیلم نمی افتاد. همین موضوع اساسی ترین مشکل فیلمنامه و فیلم است که آن را حتی از یک اثر معمولی دور می سازد. این درحالی است که در عادی ترین فیلم ها و فیلمنامه ، شغل و موقعیت کاراکترها و شخصیت ها ، با دلیل خاصی انتخاب می شود و در شکل گیری قصه و گسترش و پایان بندی آن ، محوریت دارد ، به طوری که شغل یاد شده را نمی توان تغییر داده یا حذف نمود، درست برعکس آنچه در فیلمنامه و فیلم "قاعده تصادف" رخ می دهد!!!
از طرف دیگر فیلم سرشار از شعر و شعار است و کاراکترها که از حد و مرز تیپ فراتر نمی روند ( البته با نگاه تساهلی که آنها را حداقل در حد و اندازه تیپ فرض کنیم اگرچه برخی همچون نوازنده گروه حتی به حد تیپ هم نمی رسند )، بازی ها بسیار دم دستی و در حد و اندازه همان شبه تئاتر لوس و بی مزه ای است که برخی قسمت هایش را تمرین می کنند ، فیلمبرداری فیلم رها و سرگردان است و به بهانه دوربین روی دست ( که اساسا در همه قسمت های فیلم توجیه دراماتیک پیدا نمی کند ) حتی در برخی قسمت ها ، تصویر فلو یا اور اکسپوز می شود و یا حتی رنگ عوض می کند که هیچ یک نمی تواند تفسیر و تحلیل سینمایی داشته باشد به جز ناتوانی فیلمساز در کنترل فیلمبردار.
تحول پایانی فیلم نیز بیشتر به نمونه های فیلمفارسی تنه می زند ( حتی کلیشه ای و نخ نما شده تر از آنها ) و افرادی که تا یک لحظه قبل به سختی بر عقیده خود مبنی بر رفتن به خارج کشور و اجرای نمایش اصرار می ورزیدند گویا ناگهان دچار شوک شده و تغییر عقیده می دهند و مانند فیلم های مسعود کیمیایی رفیق باز از کار در می آیند!!!
متاسفانه این فیلم علیرغم همه این نقاط ضعف که تنها نقطه قابل توجهش ( البته از نظر جشنواره های غربی ) ارائه سبک زندگی غربی و عرضه یک فضای ضد خانواده و بی بند و بار از جوان ایرانی است ، در بخش مسابقه سینمای ایران نیز برنده جایزه بهترین فیلمنامه می شود!!!
و جای این سوال را باقی می گذارد که علاوه بر یک موضوع دستمالی شده و فیلمنامه ای ضعیف ، محتوای لاابالی گرایانه و تشویق به دروغ و فرار از خانواده و گرایش به زندگی به اصطلاح لیبرالی چه سنخیتی با انقلاب اسلامی و دهه فجر و جشنواره ای دارد که منسوب به آن است؟ اصلا چنین جوانانی چند درصد از حتی جامعه اطراف خود حضرات هیئت داوری را تشکیل می دهد؟ پس تکلیف خیل عظیم جوانانی که افتخارات عظیم برای ایران آفریدند و به اعتراف خود منابع غربی ، ایران را برقله پیشرفت های علمی و فرهنگی جهان نشاندند ، چه می شود؟ پس تکلیف نسل سوم انقلاب که به فرموده رهبر معظم انقلاب ، اگر بیشتر نبوده در حد نسل اول ، در راه انقلاب اسلامی فداکاری و جانفشانی کردند ، چه می شود؟ آیا ما هنوز باید در بند تئوری های دهها سال پیش و منسوخ غرب (مانند شکاف بین نسل ها و گریز جوانان از خانواده ها که خودشان هم دیگر آنها را برنمی تابند) باشیم؟
هیچ کجا ، هیچ کس
داستان یک خطی به علاوه درهم ریختگی تصادفی
فیلم سوم ابراهیم شیبانی که پیش از این دو اثر شبه تجاری به نام های "زهر عسل" و "صحنه جرم ، ورود ممنوع" را کارگردانی کرده ، چیزی افزون بر آن دو فیلم ندارد و اگرچه اسامی زیادی به عنوان مشاور فیلمنامه در تیتراژ پایانی این فیلم به چشم می خورد اما مهمترین نقطه ضعف، همان فیلمنامه اثر است. داستان یک خطی که به اندازه 90 دقیقه کش آمده و بعد روی میز تدوین به طور تصادفی سکانس های آن را در هم ریخته تا به اصطلاح اثری مدرن به سبک و سیاق "پالپ فیکشن" یا "21 گرم" و یا "یادگاری" خلق کنند. غافل از آنکه در فیلم های یاد شده ، درهم ریختگی سکانس ها و پس و پیش شدن زمانی آنها ، براساس ساختار پیش بینی شده است که مفهوم و معانی خاص مورد نظر فیلمساز را به خوبی القاء می نماید. ولی متاسفانه آنچه در فیلم "هیچ کجا ، هیچ کس" اتفاق افتاده از هیچ ساختار و اصول و مفهوم خاصی پیروی نکرده و همان حدس نخست را تقویت می کند. به زبان دیگر فیلمساز نتوانسته ساختار خاصی را بر طرح در هم ریختن زمانی سکانس ها اعمال نماید. چرا که معمولا در این گونه آثار ، در هم ریختگی زمان ها برای ایجاد تعلیقی است که علاوه بر مشغول کردن ذهن و ایجاد کشش برای تماشاگر ، مفهوم خاصی را هم القاء می نماید. اما وقتی فیلم موضوعی را در صحنه های قبل لو داده ، دیگر مجددا پس و پیش کردن زمان ها برای ایجاد تعلیق و معمای لو رفته ، یا فرض پایین بودن آی کیوی مخاطب نزد فیلمساز را می رساند و یا وجود همین مسئله در مورد شخص کارگردان را برجسته می سازد. در طول صحنه های جابه جایی فیلم "هیچ ، هیچ کس" ، بارها اتفاق می افتد که برای ایجاد تعلیقی تکراری که اصلش پیش از آن توسط فیلمساز و در صحنه هایی لو رفته ، بازهم صحنه های مختلف زمانی ، جلو و عقب می شود!! یا صحنه هایی از قبل می آید که واقعا اضافی بوده و به اصطلاح بود و نبودشان نه به تماشاگر کمکی می کند ، نه به فیلم و نه به خود فیلمساز !!!
قصه یک خطی فیلم به جز جهان به بن رسیده شخصیت های فیلم برای گریز به خارج کشور و دست زدن به هر تبهکاری و بزه ، تصویر دیگری به مخاطب ارائه نمی دهد که آن را هم در همان یک خط می توان خلاصه کرد و اینهمه نیازی به اطاله کلام و تصویر و وقت نیست.
خسته نباشید
کارت پستالی و شبه توریستی با مایه تحقیر ایرانی
یک فیلم به اصطلاح کارت پستالی و شبه توریستی که بیش از هر موضوعی از عدم وجود یک طرح داستانی و قصه رنج می برد. فیلمساز که ظاهرا قصد داشته جستجوی آدم های گریخته از وطن به دنبال هویت گمشده و از دست رفته را در ریشه های ملی و سنتی آنها تصویر نماید ، متاسفانه درگیر شکل و ظاهر باقی مانده و نتوانسته به عمق عناصر و اشکال فرهنگی سنتی نقب بزند. کلوت و کاریز و بافت سنتی روستاهای کویری که قرار است شخصیت های گمگشته و سرگشته ماجرا را به هویت اصیل خودشان رهنمون سازند ، خود هیچ هویتی در فیلم نمی یابند و از همین روست که آن توریست خارجی حتی بیش از پیرمرد مغنی که قاعدتا بایستی رمز و رازهای کاریز و قنات را بداند ، بدان واقف است و وی را علیرغم نگرش به اصطلاح تانوک دماغ ، به اعماق رمز آلود عناصر کویری می برد! اعماقی که در واقع چندان پرده های معرفتی نیز باز نمی کند و در نهایت همان نگاه و دیدگاه توریستی بیش نیست.
در پایان فیلم ، حسین ( برادر شهید ) و مرتضی ( همان مترجم عشق خارج رفتن ) و حتی دایه شهیدی که هنوز داغدار شهیدش است، همچنان سرگشته باقی مانده اند و تنها این زن بازگشته به وطن است که مانند فیلمفارسی های قدیم گویا ناگهان متحول شده و از یک آدم سرخورده و مایوس ( به دلیل از دست دادن پسرش ) به یک انسان اکتیو و تاثیر گذار بدل می شود که انگار یک جا می خواهد بار همه سکون 90 دقیقه ای فیلم را بردوش بکشد. در پایان نیز با شعاری دیگر روبروییم که همان آدم های سرگشته اینک مانند 4 وسترنر ( با همان شکل و شمایل و میزانسن فیلم های وسترن ) به سوی کلوت ( که بالاخره متوجه نمی شویم چیستند! ) در حرکت هستند و شعاری دیگر در فضای کلیشه ای فیلم شکل می گیرد که بله در میان همه این نقش و صورت های ملی و هویتی و سبک زندگی ایرانی و خانواده شهید و کویرهای انسانی ، همان زبان و همدلی جهانی را عشق است!! پس چه باک از تحقیر ایران و ایرانی که اعم از خانواده شهید و عشق خارج و گریزان از وطن و معلم روستا و پیرمرد مغنی و طبیب سنتی و .... همگی در مقابل شخصیت عارف گونه آن خارجی وا می دهند و آدم های تک بعدی و بی جنبه و کم ظرفیتی بیش نیستند.
برای اینکه الگویی از فیلم هایی بدست آوریم که در تاریخ سینما ، به بهانه شهرها و مناطق جغرافیایی به ریشه های هویتی و فرهنگی ملت ها پرداخته اند ، بد نیست به فیلم هایی مانند رم ( فدریکو فلینی ) ، سفر به ایتالیا (روبرتو روسلینی) ، زیر خورشید توسکانی ( آدری ولز ) مجموعه فیلم های برادران تاویانی مانند کائوس ، شب های سن لورنزو و ...که به منطقه توسکانی ایتالیا می پردازد و همین دو فیلم اخیر وودی آلن یعنی "نیمه شب در پاریس" و "به سوی رم با عشق" نگاهی بیندازیم تا متوجه شویم در قالب آثار داستانی قوی چگونه می توان هویت و ریشه های فرهنگی مردم را به تصویر کشید و آن را در سرنوشت کاراکترهای قصه دخیل کرد.
کلاس هنرپیشگی
ادامه ویدئوهای خانوادگی در سفرهای شمال
فیلم خانوادگی دیگری از علیرضا داوونژاد که بیش از همه فیلم های خانوادگی قبلی اش همچون "مصائب شیرین" و "هوو" و "تیغ زن" و "هشت پا" و ... از یک ساختار سینمایی بی بهره بوده و ورای همه موضوعات ، تداعی فیلم های ویدئویی خانوادگی است که برای یادگاری و نگهداشتن خاطرات برداشته می شوند.
این بار داوود نژاد گویی دوربینش را به پشت صحنه فیلمسازی برده و مثل برخی از آثار تاریخ سینما قصد داشته از پشت صحنه فیلمش ، خود یک فیلم دیگر بسازد و به نوعی فیلم در فیلم از کار دربیاورد. ولی از آنجا که اساسا فیلم های خانوادگی داوود نژاد سینما نیست و به هنر هفتم ارتباطی ندارد ، بنابراین نمی تواند پشت صحنه و جلوی صحنه هم داشته باشد و در واقع جلوی صحنه آن همان پشت صحنه اش است که در آثار قبلی اش نیز به خوبی مشخص بوده است.
معمولا در آثاری که به فیلم در فیلم در سینما معروفند ، پشت صحنه یک فیلم که در واقع موضوع اصلی فیلمساز قرار می گیرد ، ارتباط تنگاتنگ و دراماتیکی با فیلم در حال ساخت درون فیلم داشته و به نوعی به روابط دراماتیک آن کمک می کند. از این دست می توان به فیلم هایی مانند شب آمریکایی ( فرانسوا تروفو ) اشاره کرد و نمونه داخلی اش هم "یک فیلم با دو بلیط"( داریوش فرهنگ) است که با حذف پشت صحنه فیلم در حال ساخت درون قصه ، اساس روایت از دست رفته و با یک اثر ابتر مواجه خواهیم شد. ولی در فیلم "کلاس هنرپیشگی" اگر صحنه های به اصطلاح پشت صحنه فیلم حذف شود، اتفاقی که نمی افتد هیچ ، بلکه فیلم دارای روایت یک دست تر و روان تری می شود ، البته با یک قصه دم دستی و به قول معروف از نوع همین فیلم های ویدئو بقالی که همراه ماست و شیر و تخم مرغ عرضه می شود و فیلم "کلاس هنرپیشگی" از این گونه آثار هم فراتر نیست. مایه تاسف است، هم برای داوود نژاد که فیلم های ماندگاری مانند "نیاز" در کارنامه اش دارد و هم برای جشنواره فیلم فجر که اعتبارش را زیر فیلم به اصطلاح سرکاری یک فیلمساز قدیمی تنها به اعتبار یک اسم ، به هدر می دهد.
حوض نقاشی
عقب افتاده باش تا کامروا شوی
یک فیلم ضعیف دیگر در جشنواره امسال که بازهم براساس یک طرح یک سطری بدون قصه و داستان و ماجرای قابل ذکری ، در حد یک فیلم سینمایی بلند کش آمده است. داستان فرزند یک زوج عقب افتاده که ناگهان در 8-9 سالگی خواب نما شده، خانواده خود را ترک می کند ، به خانواده خانم ناظمش پناه می برد و پس از مدتی هم بازمی گردد. همین!
اینکه چرا این پسربچه ، خانواده اش را ترک می کند ، اصلا پس زمینه های زندگی او و مادر و پدر عقب افتاده اش چیست ، در خانواده خانم ناظم با چه مسائلی مواجه می شود و چه عوامل دراماتیکی باعث می شود تا وی دوباره به خانواده خود برگردد ، گویا اساسا اهمیتی برای فیلمساز نداشته یا حوصله پرداخت به آنها را پیدا نکرده و یا اینکه اصلا مخاطبش را در آن حد و اندازه ندانسته که بیش از این برایشان مایه بگذارد!!
قصه "حوض نقاشی" از شروع و شکل گیری خود تا انتها ، از کوچکترین کنش و واکنش و فراز و نشیب های دراماتیک بی بهره بوده و از طرف دیگر به فیلم های بی خاصیت و خنثی شبه روشنفکری تنه می زند با این تفاوت که به سیاق فیلم های قبلی تهیه کننده اش ، بازهم مملو از شعر و شعار است. انگار شرط و شروط این جناب تهیه کننده برای ساخت فیلم با کارگردان ها ، گنجاندن شعر و شعارهای پس مانده و کهنه از تریبون فیلم یاد شده است. غافل از آنکه واقعا سینما جای شعر و شعار نیست ولی متاسفانه این سینمای شبه روشنفکری با آن همه ادعا و سر و صدا و قیل و قال ، دائم بر طبل شعار و جیغ و داد می کوبد. مثل همین "حوض نقاشی" که مقوله تحریم و اثر گذاری آن برمردم را انگار توی بوق حمام عمومی داد می زند و دست آخر هم گویا راضی نمی شود و برای محکم کاری و شیر فهم کردن مخاطب ، از زبان فروشنده بقالی فریاد می زند که این تحریم ها بیشتر از همه، مردم را تحت تاثیر قرار می دهد!! و شخصیت اصلی داستان هم مدام قیمت شیر را تکرار می کند!!!
واقعا توقع نیست که فیلمساز در سطح روایت محکم و جهت دار فیلمی مانند "فورست گامپ" که تاریخ آمریکا را روایت می کرد ، به تاریخ معاصر ایران و فراز و فرودها و رویاهایش بپردازد. توقع هم نیست همچنان که در فیلم "اسم من خان است" ، یک عقب افتاده ذهنی را در خدمت گفتمان سلطه جهانی در آورند. اما حداقل می توان مثل فیلم "من سام هستم" ( که به نظر می آید فیلمساز براساس همان فیلم، محور اثر خود را پی ریزی کرده ) روایت قابل قبول و قصه ای ساده و پرکشش را حکایت کرد.
دکوپاژ فیلم بسیار دم دستی و از کوچکترین خلاقیتی بی بهره است ، در حالی که ماجرای فیلم ظرفیت های زیادی برای ایجاد خلاقیت تصویری ایجاد می کرد . بازی هنرپیشگان در نقش آدم های عقب افتاده ، چنگی به دل نمی زند و اگرچه نگار جواهریان تلاش خود را کرده ولی بازی شهاب حسینی اصلا یکدست درنیامده به گونه ای که خود کارگردان نیز در صحنه هایی، از نمایش حرکات غلوآمیز حسینی پرهیز داشته است. فی المثل در صحنه ای که پدر و مادر عقب افتاده به همراه پسرشان در صف یکی از وسایل شهر بازی هستند ، دوربین بارها و بارها چهره مادر و بچه و دیگر افراد و حتی وسایل بازی را نشان می دهد ولی کمترین مکث را بر چهره شهاب حسینی دارد که قاعدتا در آن صحنه بایستی محوریت داشته و بخش مهمی از شخصیت خود را بروز دهد .
تنها خلاقیت تصویری فیلم در پلان نهایی آن است که دوربین توسط هلیکوپترهای کوچک کنترل شونده از صحنه بازی سرخوشانه پدر و مادر و فرزند آرام آرام دور شده و بعد در یک چرخش 90 درجه مکانیکی به بالا ( مثل حرکت دوربین های راهنمایی و رانندگی در سطح شهر !! ) کلیت شهر را زیر پوشش خود قرار می دهد به این معنا که اگر می خواهید شرایط سخت و طاقت فرسای امروز جامعه را تحمل کنید ( تا مثل همسر خانم ناظم سرخورده و پریشان و در آستانه خودکشی قرار نگیرید ) باید مثل قهرمان های این فیلم یا عقب افتاده ذهنی باشید و یا خود را به بی خیالی بزنید!! این هم پیام اخلاقی جناب تهیه کننده !!!
هیس ! دخترها فریاد نمی زنند
بازنده در دقایق پایانی
یکی از قوی ترین فیلم های پوران درخشنده ، فیلمساز دغدغه مند سینمای ایران که در آثار گذشته اش نیز همواره به آدم های فراموش شده و در حاشیه قرار گرفته جامعه نگاه داشته و دارد. "هیس! دخترها فریاد نمی زنند" یک موضوع تکان دهنده اجتماعی را با زبانی سینمایی و روایتی قابل قبول ارائه می دهد که خود می توانست به مقولات مبتلابه اجتماعی نقب بزند . مقولاتی که ریشه و پایه بسیاری از معضلات امروز جامعه ما و دیگر جوامع درگیر با به اصطلاح تجدد و مدرنیسم معرفی می شوند که یکی از آنها عدم برقراری تعادل مابین نقش محوری و خانوادگی زن با حضور اجتماعی اش است. آنچه که بسیاری از کمبودهای روحی و نابسامانی های رفتاری کودکان و نوجوانان را در امروز و فردایشان باعث می شود. متاسفانه فیلم به این گونه ریشه های رفتارهای نامطلوب نقب نمی زند اما در همان حد و حدود خودش خوب پیش می رود تا 10-15 دقیقه آخر که پس از دریافت حکم قصاص توسط وکیل( که براساس مواد قانونی موجود به دلیل عدم احراز وجود ولی دم ، اساسا موضوعیت ندارد ) ، همه بسیج می شوند تا رضایت ولی دم ( که تا آن لحظه اصلا وجودش نامعلوم بوده ) را بدست آورند و از اینجا فیلم وارد یک فضای تکراری ، کلیشه ای و غیر ضروری سبک فیلم های "می خواهم زنده بمانم" (چه از نوع ایرانی یا خارجی اش) می شود که اصلا با ساختار روایی و سینمایی فیلم هماهنگ نیست و همچون وصله ای ناچسب به آن آویزان می شود. از این پس است که گویا همه آن نخ هایی که فیلمساز رشته بود ، پنبه می شود و درخت پرباری را که تا آن لحظه رشد داده بود را خود با تبر به جانش می افتد تا از بن قطع نماید. قصه به یک ورطه نخ نما شده و با تعلیقات سطحی می غلتد و افراط در روایت موازی ، تماشاگر پی گیر را به یاد برخی فیلمفارسی های قدیم در کات های سریع بین چهره آدم ها می اندازد!
منطق داستانی که بر سراسر فیلم حاکم بود ، خراب شده و شخصیت مظلوم اما محکم زن قربانی به یک انسان ترسوی گناهکار بدل شده ، کاراکتر همدرد و فهیم بازپرس پرونده به آدمی بریده و بالاخره وکیل شجاع و منطقی هم به فردی دست و پا چلفتی و سردرگم بدل می گردد. حتی در این بخش ، بازی ها نیز از دست می رود و ایفای نقش های قابل قبول طناز طباطبایی و مریلا زارعی به بازی های اغراق شده فیلمفارسی می رسد.
و از همه مهمتر اینکه تا همین 10 -15 دقیقه پایانی ، فیلم نسبت به حکم قصاص ، لااقل موضع منفی نداشت و حتی در صحنه قصاص مراد به عنوان عنصر تبهکاری که باعث آزار جنسی 27 دختر بچه شده بود ، برای نخستین بار سینمای ایران تصویری از مایه حیات حکم قرآنی قصاص ارائه می دهد و مرگ مراد خود به خود موجب حیات و زندگانی دخترکانی می شود که در آینده قرار بوده قربانیان وی باشند. اما در بخش پایانی، فیلمساز با افراط در نمایش چهره مظلوم و هراسان و بی پناه زن محکوم به قصاص که همه احساسات و عواطف و زندگی اش پایمال شده و اینک نیز نشان می دهد قصاص ، آخرین بارقه های زندگیش را زیر تیغ خود له می کند ، از این حکم قرآنی شمشیر بی رحمی می سازد که هیچ موضوعی به جز مرگ نمی شناسد و اصلا حیاتی در آن به چشم نمی خورد. از این جهت در سکانس های پایانی، فیلم "هیس! دخترها فریاد نمی زنند" موضعی کاملا ضد قصاص پیدا کرده و همه حرف ها و محتوای قابل توجه خود را نابود می سازد.
امید است فیلمساز با حذف کامل صحنه های پایانی فیلم ( دقیقا از صحنه ای که حکم به وکیل داده می شود و حتی نامشخص بودن نوع آن حکم به فضای تعلیق و ذهنیت مخاطب در پایانی مناسب بر فیلم کمک کرده و بازهم موضعی ضد قصاص نمی یابد ) ، هم ساختار قوی و تکان دهنده ای را که تا آن لحظه دنبال کرده بود را تخریب نکرده و هم به موضعی ضد اسلامی و ضد قرآنی نیفتد و فیلم خود را در یک کلام نجات بخشد. ضمن اینکه برخی صحنه های آزار جنسی زن قربانی در خردسالی که البته با تمهیدات سینمایی ساخته شده ، بیش از حد برای تماشاگر سینمای ایران آزار دهنده بوده و به طرز هنرمندانه قابل کوتاه شدن و حذف است. هنر سینما می تواند با یک پلان موثر همه حرف و سخن خود را نشان دهد و نیازی به آن همه تاکید و اصرار و پافشاری برای نمایش صحنه های نامناسب نیست.
استرداد
هزینه میلیاردی برای تشویق شاه و ارتش سلطنتی!
فیلمی سفارشی و به اصطلاح فاخر درباره یکی از وقایع تاریخ معاصر ایران که اصل ماجرا مورد شک و تردید است. ماجرای عودت طلاهایی که بدهی شوروی سابق به دولت ایران بابت خسارات جنگ واشغال محسوب می شد و گویی در سال 1334 به ایران بازگشت. اما اسناد و تواریخ مختلف حکایت از عدم بازگشت این طلاها به کشور دارد.
اما فیلم با ساختار نسبتا استاندارد و کاربرد عوامل حرفه ای ، خلاقیت در کارگردانی و فیلمنامه و سایر عناصر فنی تا حدودی توانسته از خجالت چند میلیاردی که هزینه تولید آن گردیده ، بیرون بیاید. اما بازهم سکانس پایانی فیلم هرآنچه ریسیده شده بود را پنبه می کند. سکانسی بیهوده و اضافی که معلوم نیست به چه دلیل در فیلمنامه و فیلم گنجانده شده است؟! چندبار چرخیدن عقربه اتهام به جهت های مختلف در این سکانس و ترسیم چندپایان ، فیلمنامه را به شدت دچار سردرگمی می کند و از نفس می اندازد ، مضافا اینکه یکدستی بازی ها هم از دست می رود. ناگهان قهرمان زن فیلم ، مزدور اشرف پهلوی می شود و روزنامه نگار ترسو و محافظه کار ، محرم رازهای اعلیحضرت!! معلوم نیست خود سرهنگ داستان چه کاره است؟!!!
و اینکه تا این لحظه فیلم در ستایش هوشمندی و نقشه های میهن پرستانه اعلیحضرت و افسر وظیفه شناس ارتش شاهنشاهی ، تصویر سازی می کند به نحوی که ناخودآگاه می طلبد، تماشاگر برای چنان شاه وطن پرست و ارتشش که بدهی های ملت را از چنگال روس ها و قاچاقچیان بین المللی و دزدان دربار و دندان تیزی اشرف نجات داده و به خزانه برگردانده ، بی اختیار دست بزند!!! اما گویا اضافه کردن یک صحنه فیلمبرداری شده پس از پایان تولید و یک نریشن ساده که گویا شاه همه طلاها را پس از ورود به مملکت با قطار به ترکیه برده و از آنجا به حساب هایش در بانک های سوییس واریز کرده ، قرار است تمامی این ادای دین چند میلیاردی به شاه پهلوی را به فراموشی بسپارد!!!! یعنی فیلمنامه نویس و کارگردان و سایر عوامل تولید و به خصوص تهیه کننده ناچار می شوند برای رفع و رجوع گاف بزرگی که بر سر میلیاردها تومان پول بیت المال آورده اند، این سکانس تحمیلی را بپذیرند تا خدای ناکرده فراموش نشود در این مملکت انقلابی هم اتفاق افتاده و رژیم سلطنتی به دلیل خیانت هایش ( و نه خدمات ناکرده اش) توسط مردم مسلمان سرنگون شده است. اما متاسفانه گویا این دوستان و دیگر مشاوران ریز و درشت پروژه نمی دانسته اند در زمان و تاریخ مورد نظر فیلم که طلاهای مسترد، گویی با قطار به ترکیه منتقل شده ، اصلا خط آهنی مابین ایران و ترکیه وجود نداشته و هیچ فرد یا باری اعم از طلا یا غیر طلا امکان انتقال با قطار از ایران به ترکیه را نداشته است. بابت اطلاع دوستان دست اندرکار فیلم باید گفت که راه آهن ایران در سال 1350 به راه آهن ترکیه متصل شد یعنی 16 سال پس از تاریخی که وقایع فیلم رخ می دهد!!!!
موضوع دیگر اینکه چه اشکالی داشت تاریخ رخدادها فقط دو سال به عقب کشیده می شد و حالا که امکان هزینه چند میلیادری برای ساخت یک فیلم درباره تاریخ معاصر ایران فراهم آمده ، درباره یکی از نقاط تاریخی چالش برانگیز این ملت یعنی کودتای 28 مرداد 1332 و حوادث و اتفاقات پیرامون آن ساخته می شد که علاوه برموجود بودن اسناد و مدارک متعدد تاریخی داخلی و خارجی ، از نقاط دراماتیک فوق العاده ای هم برخوردار است و از آن گذشته در شرایطی که غربی ها با فیلم های متعدد خود ، ملت ما را به تروریسم و حمایت از آن متهم می کنند ، اشاره به نقش انکار ناپذیر سرویس های جاسوسی آمریکا و انگلیس یعنی CIA و MI6 در یک عملیات مشترک علیه خواسته های یک ملت برای تسلط جهنمی بر آنها ، می توانست در این زمان به خوبی آن روی سکه ادعاهای به اصطلاح دموکراتیک و حقوق بشری آنها را روشن سازد و در حالی که با فیلم هایی مانند "آرگو" سعی دارند از ظلم تاریخی خود، یک چهره مظلومانه به افکار عمومی جهانیان ارائه کنند ، تولید فیلمی به راستی فاخر درباره ابعاد پنهان کودتای 28 مرداد و خساراتی که برای ملت و سرزمین ما در بر داشت ، می توانست پاسخی درخور به امثال "آرگو" باشد. اما گویا برای مدیران و مسئولان سینمایی همچنان اولویت ها در جاهای دیگر است و شاید هم در انتظار هستند تا فیلمی درباره 28 مرداد 1332 از هالیوود بیرون بیاید و دوباره به محکومیت آن مشغول شوند! بالاخره باید برای محکوم کردن ها، خوراک تبلیغاتی فراهم باشد!!!
عقاب صحرا
عشق مثلثی در تاریخ صدر اسلام با کادر تله فیلم !
دیگر فیلم سفارشی و به اصطلاح فاخر امسال ، گویا درباره تاریخ اسلام است تا اگر مسئولان سینمایی خدای ناکرده مورد سوال قرار گرفتند ، بتوانند تولید این فیلم را ادای تکلیفشان نسبت به تاریخ اسلام بدانند! اما فیلم "عقاب صحرا" همانقدر درباره تاریخ اسلام است که مثلا فیلم "جرم" درباره تاریخ ایران! ، با این تفاوت که "عقاب صحرا" حتی از ساختار سینمایی و تکنیک قابل توجه یک اثر به اصطلاح Big Production نیز بی بهره است و حتی سازندگان فیلم به خود این زحمت را نداده اند که هزینه میلیادری فیلم را خرج دو هنرپیشه و بازیگر معروف بکنند تا شاید تماشایی تر شود!!! معلوم نیست هزینه فوق صرف چه تولیدی شده است؟ چون نه تولید عظیمی در برابر چشمانمان قرار می گیرد ، نه صحنه های بزرگ و وسیع ، نه دکورهای چشمگیر ، نه جلوه های ویژه تصویری خاص و نه ...
داستان فیلم گویا به سالهای پس از صلح حدیبیه در صدر اسلام تا زمان فتح مکه می پردازد اما آنچه در طی این سالها در کادر دوربین قرار می گیرد ، همانا یک عشق مثلثی است مابین شخصی به نام ابوبصیر ( آهنگری در مکه پس از مهاجرت پیامبر و یارانشان به مدینه) است و پسر یکی از اشراف قریش بر سر دختری که گویا اسلام آورده و می خواهد همراه ابوبصیر به مدینه برود ولی طبق مفاد صلح حدیبیه ، نمی تواند. چون در آن صورت به مکه بازگردانده می شود. در این مسیر جناب ابوبصیر ملقب به عقاب صحرا ، به همراه عده ای دیگر از جوانان مکه که سودای مدینه دارند ، دست به غارت و چپاول کاروان های مکه می زنند آنهم نه برای سپاه اسلام بلکه برای روزی خودشان و اضافه آن را هم به اشراف مکه بازمی گردانند! در تمام سالهای صلح حدیبیه این عمل ابوبصیر ادامه دارد تا اینکه اشراف قریش را آنچنان عاصی می کند که پیمان را شکسته و موجبات فتح مکه را فراهم می آورند.
اما اگر تصور دارید که چنین داستانی حتی در حد یک پلان از فیلم 40 سال پیش مرحوم مصطفی عقاد ، می تواند به تاریخ اسلام بپردازد ، چندان تصور درستی نداشته اید. در فیلم "محمد رسول الله" مصطفی عقاد، مسلمانان به دستور پیامبر اعظم (ص) در تمام طول جاری بودن پیمان حدیبیه ، به تبلیغ و آموزش فرامین الهی و اندیشه های اسلام و قرآن می پرداختند و عقاد به خوبی این جهاد فرهنگی سپاهیان اسلام را به تصویر می کشید و همین به اصطلاح امروز جنگ نرم اسلام علیه کفر بود که اشراف قریش را به خشم وادار کرده و ناچار از پیمان شکنی می گرداند. اما آنچه در فیلم "عقاب صحرا" از سالهای صلح حدیبیه نمایش داده می شود جز بروز تروریسمی کور از جانب مسلمانان نیست که دقیقا همان تصویر مورد نظر غرب صلیبی/صهیونی از ماهیت اسلام و مسلمانان را به جهانیان القاء می کند.
دعوا و نزاع بر سر عشقی مشترک ، ترک سپاه اسلام به خاطر همان عشق مشترک که در چنگ رقیب است و برجسته شدن ماجرای عشقی دیگری در میان جوانان مهاجر به مدینه ( که گویی در میان آنها ماجرایی دیگر موضوعیت ندارد!!) همه و همه موجب آن است که بازنمایی تاریخ اسلام در فیلم "عقاب صحرا" به یک فیلمفارسی عشقی بدل گردد که فقط آدم هایش لباس اعراب صدر اسلام را پوشیده اند!!!
ساختار فیلم نیز در حد و اندازه همان تله فیلم هایی است که کارگردان در ساخت آنها تجربه و سابقه داشته است. در این ساختار، نماهای سینمایی و سکانس هایی که نمایانگر یک اثر سینمایی می تواند باشد به ندرت به چشم می خورد. برای مثال دکوپاژ صحنه های مکه به خوبی می تواند نگاه تلویزیونی حاکم بر فیلم را اثبات نماید.
چه خوبه که برگشتی
سرکار گذاشتن تماشاگر با مایه های شبه عرفانی
داریوش مهرجویی همچنان سفارش دهندگان و مخاطبان و تماشاگرانش را سرکار می گذارد. چنانچه در فیلم قبلی اش یعنی "نارنجی پوش" به اسم شهرداری و نظافت و تجلیل از رفتگران چنین کرده بود و یک تیزر 2-3 دقیقه ای را به یک فیلم 100 دقیقه ای بدل ساخته بود. همچنان که در فیلم های قبل ترش یعنی "آسمان محبوب" و "طهران تهران" همین کار را انجام داده بود.
قصه فیلم "چه خوبه که برگشتی" همان ماجرای دو خطی فیلم کوتاهی از لورل و هاردی است که در ابتدای همین فیلم از تلویزیون داخل آشپزخانه در حال پخش است و همه افراد از جمله لوله کشی که برای تعمیر لوله آب آمده نیز با آن سرگرم است. اما آن ماجرای کمدی و خنده دار فیلم کوتاه لورل و هاردی در فیلم تازه داریوش مهرجویی به اثری لوس و بی مزه تبدیل شده که حرکات بعضا غلوآمیز و ناهماهنگ کاراکترها و نوعی مشنگ بازی که در سرتاسر فیلم جاری است ، آن را به یک سری تصویر بی ربط بدل ساخته که هیچ نسبتی با سینما و هنر هفتم ندارد. "چه خوبه که برگشتی" ما را به یاد فیلم های اولیه ای می اندازد که مظفرالدین شاه با دوربین سینماتوگراف میرزا ابراهیم خان عکاسباشی از عمله جات درب خانه سلطنتی می گرفت و با تماشای آنها خودش کیف می کرد! البته آن فیلم های اولیه تاریخ سینمای ایران لااقل از لطف و ظرایفی برخوردار است که متاسفانه فیلم مهرجویی از چنین ظرافت هایی نیز بی بهره است!
دوستان شبه روشنفکر هم زحمت نکشند، هیچ تفکر به اصطلاح فلسفی و عرفانی و اجتماعی و ... به این تصاویر متحرک اجق وجقی و پرت نمی چسبد . دیگر امثال نگارنده که زمانی برای هر پلان فیلم های امثال پاراجانف معنی درمی آورد و برای هر سکانس آثار تارکوفسکی مفهوم می تراشید ، واقعا در برابر چنین هجوی درمانده که چگونه یک فیلمساز باسابقه اینچنین اعتبار خودش را به حراج می گذارد و از آن مصیبت بارتر چگونه مسئولین یک جشنواره سینمایی مثل جشنواره فیلم فجر ، به خود جرآت می دهند که چنین اراجیفی را تحت عنوان فیلم سینمایی در بخش مسابقه سینمای ایران بپذیرند!!!
همچنان هم شعارهای شبه عرفانی و تبلیغ معنویت های انحرافی و نوپدید ، در این فیلم مهرجویی نیز جاری است. آنچه درواقع از فیلم "هامون" با ذن موتورسیکلتی شروع شد و در "بانو" و "پری" به درویشی و شبه صوفی گری رسید . در "آسمان محبوب" رسما به تبلیغ درمورد فرقه های شبه صوفی پرداخت و در "نارنجی پوش" شبه عرفان های منحرف شرقی مانند تائوییسم را در قالب فنگ شویی به عنوان نظم زندگی مطرح کرد و اینک در "چه خوبه که برگشتی" به طرح سنگ درمانی پرداخته است.
بشارت به یک شهروند هزاره سوم
طالع نحس یک شهروند جهان سوم
در حالی که یکی از معضلات و تهدیدهای اصلی امروز برای نسل جوان در تمام دنیا ، حضور فرقه های شبه عرفانی نوپدید است که در اصل، گرایش شدید جوانان این نسل سرخورده از مدرنیسم و مادی گرایی به معنویت را منحرف ساخته و به نوعی معنویت های سکولار سوق می دهد ، متاسفانه علیرغم پرداخت سینمای غرب و از جمله هالیوود به انواع و اقسام این شبه عرفان ها و معنویت های انحرافی ، سینمای ایران همچنان در این باب ساکت و خاموش مانده بود و حتی بعضا و در آثار برخی فیلمسازان مانند داریوش مهرجویی علنا به تبلیغ آنها می پرداخت.
یکی از این فرقه های انحرافی، شیطان پرستی است که از سال 1969 و فیلم "بچه رزماری" در کادر سینمای هالیوود قرار گرفت و پس از آن با آثاری همچون سری فیلم های "جن گیر" و "طالع نحس" آن را دنبال نمود. یکی از آخرین فیلم هایی که در این باب ساخته شده ، آخرین فیلم فرانسیس فورد کوپولاست به نام Twixt که سال گذشته برپرده سینماها رفت و از شیطان پرستی چهره ای مثبت و جوان پستند ارائه نمود که در مقابل وحشی گری کلیسایی که کوپولا در فیلمش به تصویر می کشد ، قرار می گیرد.
شاید بتوان گفت فیلم "بشارت به شهروند هزاره سوم" نخستین فیلمی است که در سینمای ایران به مقوله رایج شیطان پرستی و گرایشات آن در میان برخی از اقشار جوان می پردازد و به خوبی مخاطبش را با این بیماری خطرناک ذهنی در یکی از مدارس دخترانه درگیر می سازد. اما متاسفانه این پرداخت بسیار ناقص و ابتر می ماند. فیلم به عمد یا سهو از پرداختن به ریشه های تاریخی ، اجتماعی و حتی زمینه های خانوادگی این گونه گرایشات انحرافی باز مانده و در سطح یک فیلم معمایی- جنایی باقی می ماند و حتی از اشاره به اتصالات و ارتباطات فرقه های یاد شده با کانون های استعماری و پنهان خارج کشور طفره می رود.
انتهای فیلم که معلم دلسوخته فیلم درگیر طعمه اعضای فرقه شیطانی شده و پسری که تصور می شد عامل اصلی است را مانند فردی بی اختیار و روانپریش در آسایشگاه ملاقات می کنیم در حالی که بازپرس اصلی پرونده از پستش استعفا داده و محقق پرونده را هم نصیحت به کنار کشیدن می نماید ، فیلم هایی همچون "روانی" آلفرد هیچکاک و سری فیلم های "طالع نحس" تداعی می شود که شیطان پیروز در مواجه با حق در فترتی موقت ، مترصد حضوری دوباره و پرقدرت تر است. دختری را در یکی از مراکز بازپروری مشاهده می کنیم که ابتدا سر درگریبان است و سپس با نگاهی معنا دار رو به دوربین ، گویا خودرا عامل اصلی می نمایاند که از زیر ذره بین قانون در رفته و به زودی برای انتقام وارد عمل می شود. این صحنه بسیار شبیه به صحنه پایانی فیلم "طالح نحس : 666 " است که در سال 2006 ساخته شد و در آن صحنه ، دیمین ( همان پسر شیطانی سری فیلم های طالع نحس ) دست در دست رییس جمهوری ایالات متحده به طرف دوربین برگشته و نگاهی معنا دار به تماشاگر می اندازد.
گفته می شود که کارگردان برای نمایش عمومی فیلم ، این صحنه آخر و همچنین کنارکشیدن بازپرس را حذف کرده است ، اگر چنین باشد به نظر می رسد تقریبا 70 درصد مشکلات فیلم حل شده است.
دربند
آخر رفاقت
می توان گفت، فیلم "دربند" در میان فیلم های پرویز شهبازی، اثر غافلگیرکننده ای است. به این معنی در حالی که انتظار می رفت شهبازی در اثر جدیدش به دغدغه های شبه روشنفکری بپردازد اما نیمه نخست فیلم او تصویر واقع گرایانه ای از مشکلات و معضلات یک دانشجوی سال اولی شهرستانی در شهر بزرگی مانند تهران است که به ورطه سیاه نمایی و روشنفکری نیز نمی افتد. ادامه آنچه در نیمه نخست فیلم "دربند" می بینیم ، می توانست از این فیلم ، اثری منحصر به فرد در سینمای اجتماعی بوجود آورد. اما متاسفانه فیلمساز در نیمه دوم فیلم گرفتار همان ذهنیات روشنفکری از نوع فیلمفارسی اش یا بهتر بگوییم به سبک و سیاق سینمای کیمیایی شده است. چراکه از یک سوی ، دختر دانشجوی شهرستانی که رتبه 15 کنکور تجربی را کسب کرده و رشته پزشکی می خواند ، اگرچه با همخانه اش که یک دختر بی بند و بار است ، مشکل پیدا کرده و حتی آپارتمان وی را ترک می کند اما ناگهان به سبک و سیاق همان فیلمفارسی های کیمیایی ، متحول شده و به گونه ای افراطی پای رفاقت همان همخانه اش می ایستد تا سفته کشیدن و زندان و ... این درحالی است که رفقای هر شب آن دختر ، حتی حاضر نیستند نزدیکش شوند و به نوعی وی را ترک می کنند.
از طرف دیگر شهبازی در نیمه دوم فیلم ، زندگی بی بند و بارانه همخانه دختر شهرستانی و روابط باز و لاابالی گرایانه او با پسران و دختران دیگر را کاملا عادی و معمولی جلوه داده که از قبل آن روابط غیر عرفی هیچ ضایعه ای دچارش نمی شود. ضایعه بارداری ناخواسته و غیرشرعی وی در اثر بلندپروازی ها و قصد خروج از کشور است که توسط یک دلال گریبانش را می گیرد اما بازهم به آرزویش رسیده و از کشور خارج می شود . در انتها تنها کسی که در این میان متضرر شده و در واقع زندگی اش را می بازد همان دختر شهرستانی است که پای رفاقت هم خانه اش می ایستد. فیلم از جهت هشداری به خانواده ها و مراقبت از فرزندانشان در شهر غریب ، قابل تامل است اما به جهت درگیر شدن یکی از نخبگان جامعه در ورطه باورنکردنی سفته و سند و زندان تنها به خاطر یک کار انسانی ، تا حدودی بدبینانه و سیاه می نماییند. این نگاه سیاه در انتهای فیلم با خودکشی پسر جوان شخص دلال و بازگشت دختر شهرستانی از زندان به نزد وی تشدید می شود.
متاسفانه براساس همین نگاه سیاه و تلخ در نیمه دوم فیلم ، ساختار سینمایی اثر نیز از یکدستی و قوت نیمه اولش ، دچار اغتشاش و سردرگمی می شود.
قصه عشق پدرم
افراط در عشق ، تفریط در سینما
محمد رضا ورزی در تلویزیون با سریال های هر ساله اش درباره تاریخ معاصر ایران ( که همواره در ایام دهه فجر به روی آنتن می رفت ) سال به سال در فیلمسازی پخته تر و کارآمدتر و حرفه ای تر شد. پس از سریال "پدر خوانده" که نخستین تجربه تصویری درباره گوشه های پنهان تاریخ معاصر ایران خصوصا درمورد اشخاص موثر و مرموزی در این تاریخ همچون شاپور ریپورتر بود ، در سریال دومش از این باب یعنی "عمارت فرنگی" به شخصیت های مرموز دیگر از این تاریخ به نام مانکجی هاتریا رسید که تا این زمان هنوز فیلمسازی جرات پرداختن به این شخصیت های رازآلود تاریخ ایران را نداشته است. اما ضعف های ساختاری سریال "پدر خوانده" بیش از آن بود که بتواند سریال نامبرده را در چشم مخاطبان بنشاند. ضعفی که در سریال "عمارت فرنگی" کاهش یافت و در سریال بعدی ورزی به نام "سالهای مشروطه" به نزدیک صفر رسید. اما مجموعه ای که سال گذشته از محمد رضا ورزی به روی آنتن رفت تحت عنوان "تبریز در مه" ، یکی از قوی ترین مجموعه های تاریخی تلویزیون ( به لحاظ ساختاری ) در سالهای اخیر بوده که تخصص فیلمسازی ورزی در آن هویداست. محمد رضا ورزی یک فیلم سینمایی به نام "ابراهیم خلیل الله" نیز دارد که اثر قابل قبولی بود.
اما "قصه عشق پدرم" همه آن تصورات و امیدهایی که به این کارگردان خوش ذوق و مستعد تلویزیون می رفت تا در عرصه سینما نیز بتواند استعداد خود را نشان بدهد ، هدر داد. فیلم "قصه عشق پدرم" که ظاهرا درباره دلتنگی ها و غصه ها و غم های پدر یک رزمنده مفقود الاثر سالهای دفاع مقدس است ، اگرچه می تواند ریشه ای واقعی داشته باشد اما در پرداخت تصویری آنچنان غلو آمیز و غیر واقعی از کار درآمده که بیشتر، قصه عشق های رمانتیک و سوزان فیلم های آمریکایی را زنده می کند ، آن هم از نوع عشق های جوانانه دختر و پسری و نه یک عشق پدر و فرزندی که در عرف و شرع و جامعه ما اساسا از قداست و حرمت و عمق والایی برخوردار است و به یهچ وجه با آنچه در "قصه عشق پدرم" می بینیم ، جور درنمی آید.
ضعف روایت و ساختار در فیلم "قصه عشق پدرم" ، مهمترین اشکال فیلم است. عشقی که دلیل آن معلوم نیست و اگرچه در دو سه مورد سخن از نظرکردگی پسر است اما هیچگاه مشخص نمی شود که این نظر کردگی چرا و چگونه است؟ معلوم نیست چرا پدر بین بچه هایش فرق می گذارد و چرا پسر مفقود الاثرش را از بچگی بیشتر دوست داشته است؟ این عشق نامعمول که بعضا به شرک نیز نزدیک می شود ، حتی در زمان رفتن پسر به جبهه کاملا غیر منطقی و بدون توجیه دراماتیک با یک ایفای نقش فوق العاده غلوآمیز و شعار نچسب یا حسین در این صحنه ، همه فضایی را که می تواند به بار معنوی اثر کمک نماید را از نفس می اندازد.
حضور خاطره پسر مفقود شده در زندگی پدر ، اگرچه با خاطره نویسی و صدای پدر شروع می شود اما بدون زمینه سازی است و این حضور در چشم افرادی به جز پدر ، در بیشتر لحظات اساسا توجیه دراماتیک ندارد.
نمایش روابط انسانی فیلم (در حالی که باید نقطه قوت فیلم باشد ) به دلیل میزانسن های نادرست و بازی های اغلب ناهماهنگ و دیالوگ های ضعیف ، به نقطه ضعف فیلم بدل شده و صحنه اوج فیلم یعنی وقتی پدر از شهادت پسرش باخبر می شود از شعاری ترین و بدساخت ترین لحظات اثر به نظر می آید. متاسفانه صحنه های بازنمایی عشق مابین پدر و پسر هم به گونه ای تهوع آور پرداخته شده ، به نوعی که بعضا غیر قابل تحمل می نمایاند. این درحالی است که خاطره بودن حضور پسر مفقود شده در خانه ، تا اواخر فیلم معلوم نمی شود و مخاطب تا آخرین لحظات از این نوع حضور نیم بند و غیر منطقی آشفته می شود. حتی روشن شدن واقعیت در لحظات انتهایی نیز از شدت این آشفتگی نمی کاهد.
در آخر تیتراژ انتهایی فیلم هم با آن سرعت کم و به شدت آرام ، تماشاگر را در تعجب فرو می برد که چگونه چنین سینمایی از فیلمسازی همچون محمد رضا ورزی در می آید؟!!
برلین منفی 7
آرامش در سرزمین دیگران
"برلین منفی 7" ساخته رامتین لوافی دیگر اثر به اصطلاح فاخر امسال جشنواره فیلم فجر بود که به موضوع مهاجران و پناهندگان به غرب می پرداخت و 2 خانواده عراقی و ایرانی را دستمایه این موضوع قرار می داد. موضوعی که خانواده عراقی از آن گریخته و به آلمان پناه آورده کاملا مشخص است ، فرار از حکومت دیکتاتوری صدام و پس از سرنگونی وی ناامنی و بالاخره تجاوز سربازان آمریکایی در زندان. اما فیلمساز از علت پناهندگی و مهاجرت خانواده ایرانی که کرد هم هستند ، بی دلیل عبور می کند تا آن را در ذهن مخاطب رشد دهد. خانواده ای که بیش از عراقی ها ، ترحم برانگیز نشان می دهد و خودکشی های پی در پی زن این خانواده پس از هر بار احتمال بازگرداندن آنها ، حکایت از شرایط سخت پیش از مهاجرت دارد.
اما آنچه از ورای همه این دلایل مشخص و نامشخص ، از درون فیلم به صورت شعار گل درشتی بیرون می زند ، آرامش و یافتن زندگی صلح آمیز در غرب و به خصوص کشور آلمان است که با مساعدت اداره مهاجرت آن کشور صورت می پذیرد. در کشوری که هموطن ایرانی به ایرانی رحم نمی کند اما آلمانی های مهربان انگار که نه انگار از متهمان درجه اول جنایات رژیم صدام و پس از آن فجایع ناتو در عراق هستند ، همچون منجیان عالم به تصویر کشیده می شوند. و البته همه این اظهار لطف نسبت به آلمانی های مهربان از کیسه بیت المال است ، همان بیت المالی که صاحبانش در طول سالهای دفاع مقدس ، بیشترین خسارت را از سلاح های شیمیایی اهدایی آلمان به صدام متحمل شدند و هنوز که هنوز است آثار انسانی آن ، جسم مجروحان شیمیایی را آب می کند تا اینکه یک به یک در گوشه خانه ها و بیمارستان ها پس از سالها درد و رنج به شهادت برسند.
از طرف دیگر فیلم میلیاردی "برلین منفی 7" هم از ضعف ساختاری مفرط رنج می برد و همچنان بدون یک قصه درست و استاندارد ، تنها یک طرح دو سه سطری با پول ملت ، در آن به فیلمی 100 دقیقه ای کش داده شده است.
زیباتر از زندگی
سرگردان مابین رمانتیسم و فیلم بیوگرافیک
خانم انسیه شاه حسینی ، کارنامه قابل قبولی در سینمای ایران دارد. فیلمسازی که هیچگاه گرفتار ذهنیت شبه روشنفکری نشد و همیشه خودش بود و دغدغه های مردمی که میان آنها بزرگ شده بود. اما "زیباتر از زندگی" که محصول سازمان سینمایی اوج هم هست ، نتوانسته آنچنان که مسبوق به سابقه است ، به فیلم های قبلی این کارگردان فعال سینمای ایران نزدیک شود. فیلم ظاهرا درباره یکی از شهدای عالیمقام دفاع مقدس ، شهید حسین علم الهدی است که تا اینجای کار ، شجاعت و جسارت و تلاش انسیه شاه حسینی قابل تحسین است ولی از آنجا که فیلم نمی تواند به زندگی و منش و سیرت و صورت آن شهید سعید ، راه یابد و به اثری ابتر در زمینه دفاع مقدس بدل می گردد، دیگر قابل دفاع نیست.
مشکل قصه و داستان ، معلق بودن بین فضای یک فیلم بیوگرافیک و اثری روایتگر دفاع مقدس و دغدغه هایی همیشگی در مورد رزمندگان که در عین شهادت طلبی ، زندگی را نیز دوست داشتند و بنا به توصیه مولایشان حضرت امیر مومنان امام علی (ع) سعی می کردند در راه و رسمشان هر دو مقوله مرگ و زندگی را کنار هم مدنظر داشته باشند ، همه و همه موجب گشته تا فیلم "زیباتر از زندگی" در بیان همه این حرف ها الکن بماند و جز شعار و حرف ، ره آورد دیگری برای مخاطب نداشته باشد.
متاسفانه صحنه های جنگی فیلم نیز که بازنمایی یکی از شکست های ایران در اوایل جنگ به دلیل خیانت بنی صدر است ، به گونه ای تاثیر گذار و واقع نما از کار درنیامده و این وجه فیلم نیز از دست رفته است.
به هرحال امید می رود در آینده این تلاش سازمان سینمایی اوج که برآمده از یکی از موسسات فکری جبهه انقلاب اسلامی است ، همچنانکه در تولید فیلم ، خلاء سازمان های تئوریک و علمی و آکادمیک را جبران نموده ، در عمل نیز به لحاظ اندیشه و محتوی ، مواد و عناصر لازم را دراختیار فیلمساز گذارده و تا آخرین مراحل بر حاصل کار وی نظارت داشته باشد تا این نوع فیلمسازی استاندارد در سینمای ایران الگوی تولیدات آتی این سینما گردد.