(بدون عنوان)
واکاوی تاریخ سینمای ایران (حکایت سینماتوگراف) - 23
شب نشینی بهاییان در جهنم!
مهدی میثاقیه (تهیه کننده فیلم) نفر اول ایستاده از چپ
از طرف دیگر کمپانی های آمریکایی به طور مستقیم و با حضور نمایندگان خود و تاسیس دفتر در ایران ، راسا به اکران فیلم های خود در سینماهای کشور اقدام کرده و در مقابل، در فروش بلیط، سهیم می شدند! در واقع درمقابل نمایش و اکران کنترل شده تولیدات خود، به لحاظ مالی خود را شریک طرف ایرانی می دانستند!! و این حضور استعماری به نوعی غارت چاههای نفت کشور را به اذهان متبادر می ساخت. با این تفاوت که در این فقره، افکار و اندیشه های مخاطب ایرانی را نیز تحت تاثیر قرار داده و به تصرف و تسخیر خود درمی آوردند!!
طرفه آنکه اغلب نمایندگان کمپانی های یاد شده از یهودیان صهیونیست شناخته شده بودند، مانند دفتر "سینما اینترنشنال کورپوریشن" با ریاست "واید یاناتان" به نمایندگی از کمپانی های متروگلدوین مه یر و پارامونت، دفتر "شرکت فاکس قرن بیستم" در ایران به ریاست "زایان" یا "صهیون" به نمایندگی از کمپانی های فاکس قرن بیستم و یونایتد آرتیست و دفتر شرکت "آلدرم" به مدیریت "بورلین" نماینده کمپانی های کلمبیا و برادران وارنر. [1]
حضور علنی بهاییان در عرصه سینمای ایران
ازاواسط دهه 30 همزمان با ورود تحمیلی مظاهر غرب به ایران و گسترده شدن دست یهودیان و بهاییان در ارکان سیاسی – اقتصادی رژیم شاه مانند: تلویزیون، بانک صادرات و پپسی کولا و ...، نماینده ای از آنها به نام "مهدی میثاقیه" [2]با اتکا به ثروت بادآورده پدرش و حمایت های دربار، با تقلید از سینمای ترکیه و هند، وارد عرصه تهیه و توزیع فیلم در ایران شد. او که با بازیگری در نقش های درجه چندم شروع کرده بود، استودیویی را با تمام امکانات ساخت و به رقابت با سایر تولید کنندگانی که تا آن روز به عرصه سینمای ایران وارد شده بودند، پرداخت.
مهدی میثاقیه که یکی از موثرترین عوامل صهیونیسم بین الملل برای هدایت سینمای پیش از انقلاب به شمار می آمد، فرزند عبدالمیثاق از بهاییان معروف که با کمک دربار و براساس طرح مفصل محافل جهانی صهیونیسم، وارد عرصه تهیه و تولید فیلم در سینمای ایران شد و مقصد اصلی اش، بطور اهم ساخت فیلم هایی با مضمون ضد اسلامی و علیه مقدسات و باورهای دینی بود.
نخستین فیلمی که مهدی میثاقیه تهیه کرد،"شب نشینی در جهنم"، بسیاری از باورهای مذهبی درباره معاد و روزقیامت و صحرای محشر و دادگاه عدل الهی را به مضحکه گرفت. میثاقیه که خود شخصا برروی فیلم های تولیدی استودیویش نظارت می کرد، برای اینکه فیلم "شب نشینی در جهنم " کاملا بر مبنای نظراتش ساخته شود، چندین بار کارگردان فیلم را عوض کرد [3]و در نهایت خودش آن را به پایان رسانید.
اما مردم همچنان مخالفت و خشم خود را نسبت به نمایش ان دسته فیلم هایی که باورها و اعتقادات آنها را به سخره گرفته، ابراز می کردند. در اسناد نهاد ریاست جمهوری که از نخست وزیری سابق باقی مانده، گزارشی از شهربانی کل کشور به تاریخ 2 بهمن 1336 وجود دارد که در پی اعتراض گروهی از مسلمانان به فیلم "شب نشینی در جهنم" ، از ادامه نمایش فیلم یاد شده، جلوگیری به عمل آمده است. بخشی از متن نامه ای که گروهی از مردم متدین شیراز به آیت الله بهبهانی نوشته و رونوشت آن را برای منوچهر اقبال (نخست وزیر وقت) و سردار فاخر (نماینده فارس در مجلس شاهی) فرستاده اند، به این شرح است:
"...به واسطه نمایش فیلم شب نشینی در جهنم که مقدسات و اعتقادات دینی مسلمانان را مورد اهانت قرار داده، قلوب قاطبه مردم مسلمان و متدین شیراز جریحه دار و از مقامات مربوطه تقاضای جلوگیری و منع می نماییم..."[4]
در پاسخ به این نامه ، 5 روز بعد، رییس شهربانی کل کشور، طی نامه ای به نخست وزیر، خبر از منع نمایش فیلم "شب نشینی در جهنم" داد:
"... جناب آقای نخست وزیر ... محترما معروض می دارد در اجرای امریه تلفنی آن جناب، از نمایش فیلم شب نشینی در جهنم جلوگیری به عمل آمد....
رییس شهربانی کل کشور
سرلشکر علوی مقدم ..."[5]
این موضع گیری نشان می دهد، در زمانی که کلیت منافع رژیم شاه به خطر می افتاد، از قربانی کردن برخی عوامل یا آثارشان ابا نمی کردند. در واقع اعمال یاد شده به معنای مخالفت ماهوی رژیم شاه با آثاری مانند "شب نشینی در جهنم" نبود که اساسا فیلم های فوق توسط عوامل رسمی همان رژیم و با صلاحدید مراکز اطلاعاتی و امنیتی تولید می شد. رژیمی که در محوریت مدیران و مسئولین آن، عوامل فرقه ضاله بهاییت فعال بودند و همانطورکه دراسناد و مدارکشان نیز آمده، قصد و غرضشان از تولیدات به اصطلاح فرهنگی، از میان برداشتن اسلام و فرهنگ دینی مردم بود، نمی توانستند به طور ماهوی با فیلمی همچون "شب نشینی در جهنم" مخالف باشند.
همانطور که بعدا به خاطر حفظ موقعیت رژیم، شاه ناچار می شود به فرمان و خواسته آیت الله العظمی بروجردی سر فرود آورده و دستور تخریب حظیره القدس بهاییان در تهران را بدهد و یا در اوایل دهه 40 ساواک پیشنهاد می دهد که برای جلوگیری از غلیان خشم مردم مسلمان نسبت به ریاست بهاییان بر تنها کانال تلویزیونی کشور، تلویزیون بهاییان متعلق به حبیب ثابت را تعطیل و با تاسیس یک تلویزیون دیگر با مدیریت غیر بهاییان، عناصر بهایی را به آن منتقل سازند.
مهدی میثاقیه (نفر اول ایستاده از سمت چپ) به همراه عوامل و بازیگران فیلم "انسانها" که خودش آن را کارگردانی و تهیه کرده بود
علاوه بر آن، میثاقیه با تاسیس استودیویی مجهز به لابراتوار و اتاق تدوین و صداگذاری، سعی کرد با سرویس دادن به تهیه کنندگان دیگر در نوع ساخت فیلم های آنان نیز نفوذ کند. از دیگر فیلم های وی می توان به "فریاد نیمه شب" (که آن را با معشوقه شاه ، پروین غفاری ساخت) ، "روسپی" (که فاحشه گری را در جامعه رسمیت می بخشید) و "یک اصفهانی در نیویورک" نام برد.
اما حضور فعال میثاقیه برای عملی ساختن وظایفی که از سوی کانون های صهیونی برای تقابل با اسلام برعهده اش گذارده بودند را می توان در فیلم های "محلل" و "حکیم باشی" (هر دو از نصرت کریمی دانش آموخته سازمان پرورش افکار) دید. فیلم هایی که آنچنان احکام اسلام را به سخره و مضحکه می گرفت که استاد مطهری را ناگزیر ساخت تا در چند شماره یکی از نشریات آن روز به پاسخگویی در مقابل لجن پراکنی های نصرت کریمی و مهدی میثاقیه بپردازد. ضمن اینکه مهدی میثاقیه با تهیه فیلم "برهنه تا ظهر با سرعت"، مستهجن ترین و مفسده انگیزترین فیلم تاریخ سینمای ایران را جلوی دوربین برد. صحنه های به شدت فساد آلود فیلم به حدی بود که خود میثاقیه به دلیل ترس از خشم عمومی، برای اکرانش در تردید ماند و از همین رو نمایش عمومی آن را 2 سال به تعویق انداخت تا عاقبت بی سر و صدا در سینمای خودش (کاپری یا بهمن امروز) به اکران درآورد . وی صحنه های مستهجن این فیلم را در یکی دیگر از فیلم هایش به نام"بلوچ" ساخته مسعود کیمیایی نیز تجربه کرده بود که درآن فیلم نیز به خاطر هراس از افکار عمومی مردم مسلمان، آنها را از فیلم حذف کرد.
با ارائه چنین پس زمینه تاریخی از ماهیت مهدی میثاقیه، دیگر مشارکت وی با برادران رشیدیان (که شرح وابستگی شان به امپراتوری جهانی صهیونیسم ارائه شد) در تاسیس و اداره سینما کاپری (بهمن امروز) به عنوان یک سالن نمونه سینما که به اکران فیلم های خاص می پرداخت، نه تنها بی جهت نمی نمایاند، بلکه خود می تواند قطعه دیگری از پازل مطرح شده فوق باشد.
اما همچنانکه در ابتدای این مقاله هم آمد، گردانندگان سینمای شاهانه همواره برآن بودند که برای ممانعت از حضور ارزش های دینی و مذهبی همچنین عناصر ملی در فیلم های تولیدی این سینما و پاگیری یک سینمای اصیل و ملی، با دو جنبه ابتذال فیلمفارسی برای به اصطلاح عوام و فیلم شبه روشنفکری و به اصطلاح موج نویی برای طبقات مثلا نخبه گرا و تحصیلکرده، تمامی اقشار تاثیر پذیر جامعه را پوشش داده و القائات استعماری و ضد ایرانی- اسلامی خود را در کلیت اجتماع تزریق نمایند.
در این میان تنها طبقات به واقع با ایمان و معتقد به باورهای مذهبی بودند که به هیچ روی، تحمیلات فکری فوق را برنمی تابیدند و با راهنمایی روحانیت مبارز، در مقابل آنها با منطق قوی و استدلال محکم می ایستادند.
جای پای کمپانی های آمریکایی
از اصلی ترین گردانندگان سینمای شاهانه، مصطفی اخوان یکی از برادران اخوان بود که به همراه برادرش مرتضی، شرکت "مولن روژ" را در مهرماه 1335 در کنار تاسیس سینما مولن روژ (سروش فعلی) به ثبت رساند. برادران اخوان ابتدا فیلم های عمدتا آمریکایی را از محصولات کمپانی های "پارامونت" و "یونایتد آرتیست" وارد می کردند و سپس برای توسعه فعالیت هایشان، به تعداد سینماهای گروه خود افزودند و بعد استودیوی دوبلاژ مجهزی را برای آماده سازی فیلم های وارداتی شان به وجود آوردند. از آنجا که همچنان قصد گسترش فعالیت هایشان را داشتند، در آذر 1343 اطلاعیه مشروحی در جهت معرفی اهدافشان تحت عنوان "آگهی مهم مولن روژ، طرحی بزرگ، با فکری نو در مقیاس جهانی به شما عرضه می شود " منتشر کردند.
در این اطلاعیه برادران اخوان اعلام کرده بودند که شرکت سهامی "یونایتد پیکچرز اینترنشنال " را در شرف تاسیس دارند و از عموم علاقمندان برای خرید سهام شرکت دعوت به عمل آورده بودند. سپس برنامه و طرح های خود را در خصوص اعطای بورس تحصیلی به صاحبان سهام که استعداد بازیگری و کارگردانی داشتند، اعزام صاحبان سهام به جشنواره های بین المللی و استودیوهای فیلمبرداری هالیوود و سایر برنامه های تولیدی شان را نیز اعلام کردند که در راس آنها فیلم "هاشم خان" قرار داشت. در آن اطلاعیه آمده بود:
"...فیلم هاشم خان بوسیله کارگردان و تهیه کننده و هنرپیشه آمریکایی به مقیاس بین المللی در دست تهیه است..."
اما به زودی مشخص شد که تمامی ادعاهای فوق فقط در حد حرف و سخن بوده و تنها موردی که عملی شد، ساخت فیلم "هاشم خان" بود البته نه بوسیله کارگردان و تهیه کننده و یا هنرپیشه آمریکایی بلکه توسط محمد زرین دست! که تازه می خواست راهی آمریکا شود تا به تحصیل سینما بپردازد!!
[1] - اسنادی از موسیقی ، تئاتر و سینما در ایران – پیشین – صفحه 1313
[2] - از تهیه کنندگان سالهای 1336 تا 1356 سینمای ایران که با استفاده از ثروت پدرش و زمینه ای که رژیم شاه برای نفوذ بهاییان در ارکان های اقتصادی و فرهنگی سینمای ایران فراهم آورده بود، به عنوان یکی از تولیدکنندگان شاخص سینمای فیلمفارسی شناخته شد. اگرچه سعی کرد برای مقابله با سینمای ملی، با تولید آثار شبه روشنفکری، جبهه فیلم های به اصطلاح هنری را هم در کنار فیلمفارسی بوجود آورد، اما تولیدات مستهجنی مانند "برهنه تا ظهر با سرعت"(خسرو هریتاش – 1353) یا "بلوچ" (مسعود کیمیایی) وی را از جرگه تولیدکنندگان سینمای فیلمفارسی هم خارج کرد و باعث شد وی در اواخر فعالیت هایش تنها به سینما داری بپردازد.
[3] - ابتدا قرار بود سردار ساگر ، فیلم را کارگردانی کند و سپس موشق سروری برای ساخت آن انتخاب شد. پس از او ، ساموئل خاچیکیان به کار فراخوانده شد ولی در نهایت از همکاری حسین مدنی و حسین دانشور نیز بهره گرفته شد و خود میثاقیه آن را تکمیل کرد. برای مطالعه بیشتر ر.ک به "نیم قرن خاطرات سینمای ایران" -حسن شریفی، مدیر تهیه استودیو میثاقیه و شهناز خوشحال – انتشارات پشوتن – چاپ اول - 1384
[4] - اسنادی از موسیقی ، تئاتر و سینما در ایران – پیشین – صفحه 671
واکاوی تاریخ سینمای ایران (حکایت سینماتوگراف) - 24
جولان فیلم های آبگوشتی در دوران قارونیسم!
به هرحال برادران اخوان چند فیلم تولید کردند از جمله "خداحافظ تهران" ساخته ساموئل خاچیکیان [1]و "بیگانه بیا" به کارگردانی مسعود کیمیایی و در سال 1349 به اوج طرح هایشان یعنی تهیه فیلم "قهرمانان" با مشارکت تهیه کننده و حضور کارگردان آمریکایی(ژان نگلسکو) و بازیگرانی مانند استیوارت ویتمن و الکه زومر رسیدند.فیلمی که می توانست تهیه کنندگانش را به اندازه های بین المللی برساند اما با عدم توفیق جهانی، اخوان ها را در آغاز تهیه و تولید فیلم های استودیو "مولن روژ" با شکست مواجه ساخت که باعث شد گروه سینمایی "مولن روژ" را به محمد کریم ارباب واگذار کرده و به طور کلی از کار سینما خارج شوند!
کارخانه های فیلمفارسی !
به جز پارس فیلم، استودیو عصر طلایی، ایران فیلم، استودیو مولن روژ، استودیو میثاقیه و ... که پیش از این شرح مختصری درمورد آنها آمد، برخی دیگر استودیوها و دفاتر سینمایی هم بودند که به تولید فیلمفارسی های مبتذل و آثار مستهجن اشتغال داشتند. برخی از آنها به شرح زیر هستند:
1- دیانا فیلم : ساناسار خاچاطوریان موسس آن بود و فیلمفارسی هایی همچون "همسر مزاحم"، "گلنسا"، "مراد"، "ماجرای زندگی" و ... از تولیدات آن بود.
2- مهرگان فیلم : در سال 1338 توسط مجید محسنی، نعمت رفیعی، رضا کریمی، احمد شیرازی و مهدی امیرقاسم خانی ابتدا با نام "شهرستان فیلم" و سپس "مهرگان فیلم" آغاز به کار کرد. مجید محسنی که چند دوره متوالی نماینده مجلس فرمایشی شاه بود و از سال 1348 نیز مشاورت رادیو تلویزیون شاهنشاهی را برعهده داشت از این استودیو فیلم های مبتذلی مانند "قربون خودم"، "خروس بی محل"، "خواب و خیال"، "لات جوانمرد"، "آهنگ دهکده" و ... را تولید کرد.
3- کاروان فیلم : توسط اکبر دهقان، عزیز رفیعی و عباس همایون تاسیس شد و فیلم های مبتذلی مانند "ول معطلی"، "گنجینه سلیمان"، "ولی نعمت"، "جاهل محل" و ... را تولید کرد. در سال 1357 استودیو کاروان فیلم واگذار شد و صاحبان آن به خارج کشور فرار کردند.
4- اطلس فیلم : توسط گرجی عبادیان یا با نام احمد فهمی (از یهودیان صهیونیست که در آستانه پیروزی انقلاب به اسراییل فرار کرد) تاسیس شد. حدود 50 فیلم مبتذل فارسی در سالهای پیش از انقلاب در این استودیو تولید شد از جمله: "گناه من چیست؟"، "دختر ساری"، "فرشته فراری"، "دختری از اصفهان"، "غروب عشق" و ...
5- آژیر فیلم : توسط شاهرخ رفیع و ژوزف واعظیان تاسیس شد و فیلمفارسی های مانند "قربانی هوس"، "دختری فریاد می کشد"، "چشمه عشاق"، "در جستجوی داماد"، "قاصد بهشت" و ... از جمله تولیدات آن بود.
6- نقش جهان : استودیو نقش جهان توسط دلقک و ملیجک دربار شاه، نصرت وحدت تاسیس شد و فیلمفارسی های مستهجنی مانند "خوش گذران"، "شوهر کرایه ای"، "نقص فنی"، "کی دسته گل به آب داده" و ... را تولید کرد. گفته شده وحدت و فیلم های مبتذلش بسیار مورد علاقه محمد رضا پهلوی بوده و وی شخصا در افتتاحیه برخی از فیلم های وحدت حضور پیدا می کرد!
7- مهتاب فیلم : نجات جواهری، ایرج فره وشی و مظفر میزانی موسسین آن بودند. فیلم های مبتذلی مانند "دختر همسایه"، "همه سر حریف" و "ستارگان می درخشد" و ... از تولیدات مهتاب فیلم و استودیوهای تابعه مانند استودیو خاورمیانه بودند. احتمال داده شده که نجات جواهری از خویشان محمد خلیل جواهری بنیانگذار فراماسونری در سالهای پس از کودتای 28 مرداد بوده و نام استودیو خاورمیانه هم از عنوان لژ خاورمیانه آمده که توسط محمد خلیل جواهری تاسیس شده بود.
8- فیلمکو فیلمز : توسط خاندان معروف هندوجا (از تبارهای قدیمی فراماسونری در هندوستان) به نمایندگی نندلال نارنداس هندوجا تاسیس شد و فیلمفارسی هایی مانند "خاطرخواه"،"دنیای پوشالی"، "همای سعادت" و ... تولید کردند.
9- سینا فیلم : صهیونیست دیگری به نام ناتانیل زبولانی که تاجر پوست و روده گاو و گوسفند بود (و در آستانه پیروزی انقلاب به اسراییل رفت)، پس از اینکه مدتی در مقابل صادرات پوست و روده به ایتالیا، فیلم های ایتالیایی مانند هرکول و همچنین فیلم های چیچو و فرانکو را دریافت کرد، شروع به دوبله و اکران آنها نمود! به تدریج به تولید فیلم روی آورد و سینا فیلم را تاسیس کرد. فیلمفارسی های مبتذلی مانند "داماد فراری" ، "شکوه جوانمردی"، "قهرمان دهکده" و ... از تولیدات سینا فیلم بود.
10-استودیو ژورک : فریدون ژورک موسس این استودیو بود که بیشتر امور فنی مانند صداگذاری و موسیقی فیلمفارسی ها را انجام می داد. ژورک پس از پیروزی انقلاب با یکی از هنرپیشگان مفسد به نام مرجان ازدواج کرد و سپس به گروهک تروریستی منافقین پیوست!
دوره های فیلمفارسی
طراحان و چرخانندگان سینمای پیش از انقلاب در هر دوره ای با یک شیوه خاص سعی در تحمیق توده های مردم داشتند. زمانی به فیلم های روستایی و رقص های کاباره ای و شیوه به اصطلاح "مهوشیسم" و زمانی دیگر با "قارونیسم" تلاش کردند که سکوت و خموشی و تسلیم در مقابل زر و زور و تزویر را به مردم حقنه کرده و آنها را به ملنگی ها و مشنگ بازی های لات ها و جاهل ها دلخوش گردانند.
عباس شباویز ، از تهیه کنندگان مهم سینمای پیش از انقلاب در مصاحبه اش با نگارنده در این باب گفت:
"...وقتی فیلم هایی مانند "کلفت خوشگله" آمد، وقتی هنرپیشه ای مثل لاندابوزانکا آمد، وقتی فیلم "مردی که دو بار میتواند" آمد، سینمای بیمحتوای فارسی ما هم به سوی ابتذال بیشتری رفت. پناه برد به مهوش. مهوشیسم یک دهه بر سینمای ایران حکومت کرد. یک دهه گنج قارونیسم حکومت کرد یک دهه هم قیصریسم. در این سه دهه به خصوص بعد از کودتای 28 مرداد که همه چیز زیر سلطه دقیق و فشار ساواک بود و هدایت میکردند مسئولین را، فیلمسازان و پیشکسوتان سینمای ما و پیشگامان سینمای ما اگرچه حرکتهایی را به طور مقطعی انجام دادند اما ناگزیر بودند در مسیری که در آن هرم یاد شده برایشان ترسیم شده بود ، حرکت کنند..."[2]
پدیده قارونیسم
اما از اوایل دهه 40 اوضاع اجتماعی ایران به کلی تغییر کرد. بنا برآمار موجود در آن زمان رشد جمعیت شهری ایران از 4/2 درصد به 3/5 و شمار مهاجران روستایی از رقم 130 هزار به رقم 250 هزار نفر در سال افزایش یافتند. در فاصله سالهای 36 تا 45 ، تعداد شهرهای کوچک از 29 شهر به 45 شهر رسید و بسیاری از روستاییان به شهرهای بزرگ مهاجرت کرده و جمعیت شهرهای بزرگ افزایش یافتند. از عوامل اصلی رشد آمار فوق، اصلاحات دیکته شده کندی[3]و صهیونیست هایی مانند موشه دایان[4]، به شاه بود که تحت عنوان اصلاحات ارضی و انقلاب به اصطلاح سفید اعلام شد و باعث ضربه بزرگی به کشاورزی ایران و کوچ دسته جمعی ارباب ها و رعایایشان به شهرها گردید که در مکان جدید عنوان "کارفرما و کارگر" یافتند!
به این ترتیب یک طبقه بندی جمعیتی جدید در شهرها به وجود آمد و مناطق تهران و شهرهای بزرگ به شمال و جنوب تقسیم شد که تمرکز جمعیت در جنوب اغلب شهرها بیشتر از شمال آنها بود. این تقسیم بندی ثروت و دارایی یک تقسیم بندی دیگر هم در دل خودش به وجود آورد؛ مالکان و خرده مالکانی که در مناطق شمالی شهرها مستقر شده بودند، بیشتر در معرض هجوم مظاهر غربی قرار گرفتند و جنوب شهری ها پایبند سنت ها و آداب و فرهنگ خودی باقی ماندند و بعضا هم در مقابل آن جلوه های غربی ایستادند. در همین میانه بود که فیلمفارسی متولد شد و سعی داشت بین شمال و جنوب شهر، یا مظاهر غربی و فرهنگ ایرانی و یا به قولی میان قهوه فرانسه و گل گاو زبان مصالحه بوجود آورد. مصالحه ای که مانند ساختار همان فیلمفارسی ها، به نوعی سر و شکل شتر گاو پلنگی داشت!! در واقع پدیده فیلمفارسی سعی داشت شرایط تازه تحمیل شده بر جامعه ایرانی را توجیه و تئوریزه نماید و هضم آن را برای طبقه فرودست، سهل و ساده گرداند. طبیعی بود که در این میان، آثاری مخالف این موج ایجاد شده جایی نداشتند.
آغاز این موج فیلمفارسی، فیلم هایی مانند "آقای قرن بیستم " و "قهرمان قهرمانان" و "گنج قارون" هر سه ساخته
سیامک یاسمی [5]بودند که تیپ علی بی غم با بازی فردین [6]را به سینمای ایران عرضه داشتند.
[1] - از نسل اول کارگردانان سینمای ایران ، نخستین فیلمسازی بود که برای اولین بار "کارگردانی" را به مفهوم واقعی به سینمای ایران آورد. در حالی که در آن زمان کارگردانان بیشتر مسئول هدایت بازیگران بودند و کار دکوپاژ و نورپردازی برعهده فیلمبرداران بود و بقیه فیلم را هم تدوینگر (که آن هم اغلب همان فیلمبرداران بودند) در پشت میز موویلا جمع می کرد. ولی خاچیکیان این تابو را شکست و به عنوان کارگردان با برگه های دکوپاژ پشت دوربین قرار گرفت و با وسواس، صحنه ها را نورپردازی کرد، جای دوربین و حتی نوع لنز آن را تعیین نمود. پس از آن خود پشت میز تدوین قرار گرفت و با طریقه جدیدی از مونتاژ، ریتم را به سینمای ایران آورد. پس از ساموئل خاچیکیان ، ساختار فنی سینمای ایران دچار تحول عمیقی گشت و بسیاری از فیلمسازان نسل بعد سینمای ایران به اعتراف خودشان، از خاچیکیان آموختند. ساموئل خاچیکیان با فیلم "بازگشت" در سال 1331 قدم به عرصه کارگردانی سینمای ایران گذارد و سی و سومین و آخرین فیلمش را در سال 1372 یعنی 41 سال بعد تحت عنوان "بلوف" با بازی خسرو شکیبایی ساخت. اما خاچیکیان نتوانست خود را از فضای فیلمفارسی و ابتذال آن که گریبانگیر کلیه فیلمسازان و دست اندرکاران سینمای ایران شده بود، دور نگاه دارد. او که با تطمیع و فریب مهدی میثاقیه به عنوان کارگردان سوم به ساخت فیلم موهن "شب نشینی در جهنم" کشیده شد، پس از آن هم فیلم "فریاد نیمه شب" را برای میثاقیه ساخت اما خیلی زود با این عنصر فرقه ضاله بهاییت، اختلاف پیدا کرد و از وی جدا شد. بسیاری از تهیه کنندگان آن روز سینمای ایران از ساموئل خاچیکیان سوء استفاده کردند، از جمله علی عباسی و فردین(که به گفته خود خاچیکیان برای تولید 3 فیلم از جمله "نعره طوفان"، کلاه گشادی برسرش گذاردند) و حتی هم کیش او، ژوزف واعظیان که با او "ضربت" را تولید کرده بود.
[2] - گفت و گوی سعید مستغاثی با عباس شباویز – عصر اندیشه – شماره 2 – شهریور 1393
[3] - جان اف کندی، سی و پنجمین رییس جمهوری امریکا که سعی کرد پروژه جنگ جهانی سوم را با رفرم های سطحی و فرمایشی درون کشورهایی که در معرض خطر کمونیسم و یا اعتراضات ضد سرمایه داری بودند ، اجرا کند که از آن جمله اصلاحات ارضی و لوایح ششگانه در ایران بود. کندی در سالهای 1961 تا 1963 رییس جمهوری آمریکا بود و در 22 نوامبر این سال در هنگام دیداری از دالاس ترور شد.
[4] - از عناصر اصلی برپایی رژیم نامشروع اسراییل که با حضور در گروههای تروریستی مانند هاگانا زمینه های تاسیس آن را فراهم آورد. از مشهورترین فرماندهان نظامی نیروهای اشغالگر صهیونیستی و بعدها سیاستمدار اسرائیلی . در بین سالهای ۱۹۵۳ تا ۱۹۵۸ میلادی، فرماندهی ستاد کل فرماندهی و عملیات نیروهای جنگی اسرائیلرا برعهده داشت ، اما به عنوان وزیر کشاورزی به ایران آمد و طرح اصلاحات ارضی و لوایح ششگانه را به شاه ارائه داد.
[5] - کارگردان و نویسنده و تهیه کننده ، اگرچه فارغ التحصیل رشته حقوق از دانشگاه تولوز فرانسه بود و در سال 1328 هم به عضویت وزارت امور خارجه درآمد اما در سینمای ایران از ارکان اصلی جریان فیلمفارسی شد که با تقلید از فیلم های هندی و ترکی و عربی، این سینما را به سراشیبی سقوط کشانید. از فیلم های او می توان به :"راهزن"، "ورپریده"، "شمسی پهلوون"، "قوز بالاقوز" ، "دل خودش می خواد" و "آس و پاس " اشاره کرد!!
[6] - محمد علی فردین، بازیگر، کارگردان و تهیه کننده سینمای ایران که از ورزش کشتی به سینما آمد و با تیپ جوانمرد فقیر و لوطی که به فقرش می نازد (و حاضر نیست پا را از آن فراتر بگذارد) به نام "علی بی غم"، تیپ تازه ای در سینمای ایران خلق کرد. اگرچه با فیلم "چشمه آب حیات "در سال 1338 وارد سینما گردید ولی با فیلم های "قهرمان قهرمانان"، "گنج قارون" و "آقای قرن بیستم" در اوایل دهه 40 به شهرت رسید. اما علیرغم این معروفیت، وی به لحاظ بازیگری، از چندان قوتی برخوردار نبود و بیشتر معروفیت خود را از دوبله چنگیز جلیلوند و صدای ایرج خواجه امیری که به جایش آواز می خواند، داشت. شراکت او در فساد شاهنشاهی سینمای دوران طاغوت غیر قابل انکار است و اغلب کارشناسان این سینما، وی را از ستون های آن سینما به شمار می آورند. سینمایی که با زیر سوال بردن ارزش های اخلاقی جامعه و پرده دری های رفتاری، کانون ها خانواده را هدف گرفته و قصد فروپاشی ارزشی آنها را داشت. از طرف دیگر به شهادت برخی عناصر سینمای یاد شده، وی در دیگر فسادهای دوران سلطنت پهلوی نیز نقش فعالی داشت. از جمله بنا به گفته سعید کنگرانی از هنرپیشگان آن دوران، در مجالس قماربازی دربار و سرکردگان رژیم شاه مانند سپهبد ربیعی، حضور محوری داشت. وی از سوی منتقدان و کارشناسان سینمای ایران، نماد فیلمفارسی و سینمای آبگوشتی لقب گرفت که در نهایت این سینما را با همراهی فیلم های شبه روشنفکری در سال 56 به ورشکستگی کامل کشانیدند.
ادامه دارد ...
واکاوی تاریخ سینمای ایران (حکایت سینماتوگراف) - 25
قیصریسم یا لمپنیسم؟!
در این فیلم ها "علی بی غم" مردی از جنوب شهر بود که اگرچه در خانه ای کوچک و با زندگی محقری روزگار را سر می کرد ولی به شدت قانع به آنچه بود که داشت و نیازی نمی دید برای بدست آوردن پول و یا امکانات بیشتر، حتی زحمت بیشتری بکشد. در طرف مقابل او، قارون های شمال شهری نشان داده می شدند در خانه های بزرگ و مجلل و اشرافی که دو مدل بودند، دسته ای اززندگی اشرافی خود خسته شده و به دنبال سر سوزن شرافتی می گشتند (مانند قارون) و دسته دیگر همچنان در جستجوی پول وپله و مقام بیشتر خود را به آب و آتش (مثل فرامرز فیلم گنج قارون) می زدند.
عباس شباویز از تهیه کنندگان مهم سینمای پیش از انقلاب که با استودیو "آریانا فیلم"، فیلم هایی مانند "قیصر" را تولید کرد و از محورهای سینمای به اصطلاح موج نو به حساب آمد، خود در فیلم "گنج قارون" بازی کرده و نقش منفی فیلم را در مقابل علی بی غم و قارون برعهده داشت.
وی درباره فیلم یاد شده در گفت و گویی با نگارنده گفت:
"... در دهه دوم «گنج قارونیسم» حکومت کرد که من هم در این فیلم بازی کردم، اما سینمایی بود که از نظر محتوا غلط بود و مردم را به نشستن و یک لقمه نان و پیاز و آبگوشت خوردن تشویق و ترغیب میکرد و هر نوع حرکت را به فراموشی میسپرد و در زمینههای سیاسی و اقتصادی هم همین تفکر از طرق دیگر تبلیغ و ترویج میشد..." [1]
اگرچه مضحکه این طبقه، اساس طنز و کمدی فیلم را تشکیل می داد ولی در آخر به هرحال نوعی تفاهم بین قارون و علی بی غم ایجاد می شد و در پایان "گنج قارون"، بالاخره علی بی غم پذیرفت پسر قارون باشد و یا در "سلطان قلبها" خود، یک پا قارون شد. به هر حال تا اواخر دهه 40 پدیده قارونیسم، مفاهمه ای بین شمال و جنوب شهر (البته در فیلمفارسی) برقرار کرد تا زمینه های فکری اختلاف طبقاتی و معضلات و نابسامانی های ناشی از آن و از همه مهمتر عدالت اجتماعی را لابلای رویاها و خیالبافی های خود پنهان سازد.
سینمای فیلمفارسی آکنده از رقاصی های تهوع آور و زد و خوردهای اعصاب خرد کن شده بود و در این میان شعور و فهم مخاطب در پایین ترین سطح پارامترهای ساخت یک فیلم قرار می گرفت. درباره سطحی نگری و عوام فریبی پدیده فیلمفارسی، نقل قول جالبی از هویدا، نخست وزیر معدوم رژیم شاه [2]وجود دارد که در سال 1347 در روزنامه آیندگان به چاپ رسید. هویدا درباره فیلمفارسی می گوید :
"...به شخصه ایرادی بر فیلم فارسی دارم. نکات تاریخی در فیلم های ما کم است. در فیلم های ما همیشه صحنه های زد و خورد در کافه ها می بینیم. ولی پلیس چنین گزارشی نمی دهد. این زد و خوردها را از کدام کشور فیلمبرداری می کنید؟..."[3]
به خاطر دارم در گفت و گویی با رضا صفایی(یکی از فیلمفارسی سازان پرکار)، وی ماجرای ساخت یکی از فیلم هایش به نام "لوطی قرن بیستم" در طول یک هفته را چنین تعریف می کرد:
"...از دفتر تهیه کننده که بیرون آمدیم، در حال قدم زدن، طرح قصه را با بهمن مفید که یکی از بازیگران اصلی بود، تمام کردیم. بعد از آن با هنرپیشه ها و سیاهی لشکرهایی که انتخاب کرده بودیم، به اصفهان رفتیم که لوکیشن های خوبی داشت و ارزان هم بود. یک شب در کافه همه زد و خوردها را گرفتیم و یک شب هم رقص و آوازها را فیلمبرداری کردیم،یک روز هم دیالوگ ها وصحبت های دو نفره را گرفتیم و کار تمام شد. می خواستیم برگردیم که ترسیدیم بگویند این چه فیلمی بوده که 3 روزه تمام شده! دو سه روزی هم گفتیم که همه بروند برای خودشان گردش کنند!! بعد از یک هفته به تهران برگشتیم و دو سه روز هم کار مونتاژ و صدا گذاری شد و با تمام شدن مراحل فنی ، فیلم در عرض 2 هفته آماده نمایش شد..."!![4]
پدیده قیصریسم ؛ عصیانگری یا لمپنیسم؟!
اما از اواخر دهه 40 با فیلم "قیصر" در واقع جغرافیای داستان های فیلمفارسی تغییر کرد و محلات پایین و جنوب شهر مکان اصلی این فیلم ها شدند. اگرچه خرده ای عدالت خواهی توسط همان تیپ به اصطلاح جاهل و لوطی محل وارد میدان گردید و برخلاف آن به اصطلاح جوانمرد قضا و قدری جنوب شهری در "لات جوانمرد" و "گنج قارون"، قیصر در مقابل ظلم و زور ایستاد و بعدها و در اوایل دهه 50 در فیلمی مانند "گوزنها" ته مایه ای هم رنگ سیاسی گرفت (اگرچه فیلم "گوزنها" با تهیه کنندگی مهدی میثاقیه بهایی و هماهنگی کامل ساواک و نیروهای شهربانی شاه ساخته شد و برآن بود که مبارزان ضد شاه را در مشتی آدم تریاکی و معتاد مانند سید و یا نقشی که فنی زاده ایفا می کرد و همچنین افراد به بن بست رسیده همچون قدرت خلاصه نماید!).
ولی تقابل شمال و جنوب و یا بالای شهر و پایین شهر، زیر سایه درگیری ها و اختلافات کهنه جنوب شهری ها، کم رنگ شد. در واقع قیصریسم تا حدودی آن تصاویر در کنار هم شمال و جنوب شهر را از بین برد و جنوب شهری را به عنوان یک عنصر قابل محاسبه در فرهنگ عامه مطرح ساخت.
این عنصر را می توان به وضوح در فیلم های دیگر اوایل دهه 50 مثل "رضا موتوری" (مسعود کیمیایی) و "کندو" (فریدون گله) به تماشا نشست. ادامه پدیده قیصریسم به نوعی لومپنیسم منتهی شد که به تدریج سراسر بدنه سینمای ایران را فراگرفت.
میدان بازی تغییر می کند
هنگامی که طبقه تحصیکرده و روشنفکر در کشور گسترش یافت و از هر دو نوع فیلم فوق تبری جست، به نقشه ای حیله گرانه تر و استحماری تر روی آوردند. فیلم های شبه روشنفکری با مایه های اجتماعی و به ظاهر معترضانه با فضایی سیاه و تلخ، نسخه پشت پرده نشینان سینمای ایران برای قشر به اصطلاح روشنفکر جامعه بود. نسخه ای که برخلاف فیلمفارسی، دقیقا و تحقیقا، هم ساختار و هم محتوایش را از محافل و مراکز نشر اندیشه های استعماری در آن سوی آب ها می گرفت.
این موج نو عمدتا از نحله فکری که پیرامون فرح دیبا (همسر شاه) با گرایشات به اصطلاح چپ شکل گرفته بود، بر می خاست و آن روی سکه و حتی می توان گفت روی خطرناک تر القائات فرهنگی رژیم دست نشانده شاه به شمار می آمد. این موج به محافل ادبی و هنری و جشنواره های فرمایشی و سیرک واری همچون جشن هنر شیراز و جشنواره فیلم تهران کشیده شد تا چهره رژیم شاه را در انظار جهانیان، وجهه ای قابل قبول تر ببخشد.
موج نو یا سینمای درباری ؟
گروهی فیلم "قیصر" را آغاز موج نو در سینمای ایران دانستند. سینمایی که پیش از آن به قول عباس شباویز (از تهیه کنندگان و فیلمسازان مهم همان دوران) در مهوشیسم و قارونیسم غرق شده بود. در همان سال تولید فیلم "قیصر" یعنی 1348، فیلم متفاوتی توسط وزارت فرهنگ و هنر رژیم شاه تولید شد به نام "گاو" که سازنده اش جوانی تحصیل کرده از"UCLA" آمریکا بود به نام داریوش مهرجویی. [5]اگرچه فیلم اولش (الماس 33) در ردیف فیلمفارسی های معمول به شمار آمد اما گروهی هم همین فیلم یعنی "گاو" را شروع موج نو برای سینمای ایران دانستند.
ولی به نظر می آید موج نو برای سینمای ایران از سالها قبل شروع شده بود. از همان زمان که برخی عوامل داخلی رژیم پهلوی به سرکردگی فرح (که زمانی در دوران دانشجویی گرایشات چپ از خود بروز داده بود) همچنانکه روشنفکربازی های دیگرشان را در زمینه تئاتر و موسیقی و هنرهای تجسمی در جشن های فرمایشی هنر شیراز روی صحنه می بردند، رسما وارد گود سینما هم شدند و در میانه سینمای فیلمفارسی شبه خصوصی، سینمای دولتی را به میدان آوردند. پرچم دار این سینما امثال فرخ غفاری بودند و هژیر داریوش و عبدالمجید مجیدی[6]و ...و ابراهیم گلستان که اساسا پس از کودتای 28 مرداد 1332 و با کمک کنسرسیوم نفتی(که برخاکستر مبارزات مردم برای ملی شدن صنعت نفت توسط شرکت های نفتی امپریالیستی بنا گردیده بود) به خصوص رویال داچ شل وابسته به امپراتوری روچیلدها و فیلمسازی برای آنها به نان و نوای سینما رسید و گلستان فیلم را از سرمایه شل و روچیلد تاسیس کرد [7]و به جز کارمندی برای کنسرسیوم نفتی و رویال داچ شل و کارگزارشان به نام آلن پندری، به سفارش شاه و دربار، نیز آثار مستندی همچون "جواهرات سلطنتی " را ساخت. او که رفیق حمام و گرمابه هویدا بود، با حمایت و تبلیغات دولت او توانست جای خود را در میان سینمای ایران باز کند.[8]
با برنامه ریزی این افراد در وزارت فرهنگ و هنر (و نظارت مستقیم مهرداد پهلبد با اسم حقیقی عزت الله مین باشیان، شوهر دوم شمس پهلوی که از کابینه حسنعلی منصور در سال 1343 تا زمان پیروزی انقلاب اسلامی، وزیر آن بود و تشکیلات اداره کل هنرهای زیبای کشور را برای در اختیار گرفتن سینما و تئاتر و موسیقی گسترش داد) نوعی سینمای روشنفکری درون سینمای ایران پاگرفت که بعدها به موج نو معروف شد. شاید بتوان فیلم های" شب قوزی" (فرخ غفاری- 1343) و"خشت و آینه"(ابراهیم گلستان- 1344) که برای ساخت و تولید از کمک های بی شائبه حلقه فرح پهلوی برخوردار بودند را سردمدار این جریان به حساب آورد. فیلم هایی که با تقلید از سینمای روشنفکری دهه 50 و 60 اروپا حتی به زعم روشنفکران داخلی هم آثار شکست خورده ای محسوب شدند. فیلم هایی که به دلیل عدم شناخت جامعه از سوی سازندگانشان، به شدت از جامعه و فرهنگ ایرانی دور بودند .
مثلا قصه فیلم "خشت و آیینه" ساخته ابراهیم گلستان که شاید از دو سه خط، فراتر نرود، از این قرار بود:
"... هاشم (با بازی زکریا هاشمی) راننده تاکسی است که زن ناشناسی (مهری مهرنیا) طفلی را به عمد در تاکسی او جا میگذارد. هاشم در به در به دنبال مادر بچه است. در این مسر دوستش (تاجی احمدی) با وی همراه میشود. زن میخواهد بچه را نگه دارد، اما هاشم راضی نمیشود و در آخر بچه را به پرورشگاهی میسپارند..."
نمایش فیلم در دی ماه 1344 یعنی حدود 3 سال بعد از آغاز تولید آن، نشان از پروسه طولانی تولید "خشت و آینه" داشت اما در اکران عمومی مورد استقبال مخاطبین قرار نگرفت و پس از دو هفته از اکران برداشته شد.
گفتههای برخی تهیهکنندگان آن زمان سینمای ایران مثل رضا کریمی (در گفت و گو با نگارنده) حاکی از آن است که فیلم "خشت و آینه" و شخص ابراهیم گلستان در طول دوران تولید و نمایش آن فیلم مورد حمایتهای علنی و پنهان وزارت فرهنگ و هنر رژیم سابق و شخص وزیر وقت که از وابستگان دربار بود قرار داشت. از جمله برای چاپ و ظهور نسخههای فیلم، توصیههای ویژهای به لابراتوارهای مربوطه شده بود که فیلم "خشت و آیینه" خارج از نوبت و براساس ارتباطات دولتی آماده نمایش و بر پرده سینماها برود.
[1] - گفت و گوی سعید مستغاثی با عباس شباویز – ماهنامه عصر اندیشه – شماره 2 – مهرماه 1393
[2] - امیرعباس هویدا عضو فرقه ضاله بهاییت ، لژهای مختلف فراماسونری و "کانون مترقی" که توسط حسنعلی منصور و براساس طرح شورای امنیت ملی آمریکا جهت پرورش سیاسیون وابسته برای حفظ منافع آمریکا در ایران ، تاسیس شد پس از ورود به ایران در دهه 30 ابتدا در وزارت امور خارجه و سپس در شرکت ملی نفت به کار گمارده شد. وی در دولت حسنعلی منصور ، وزیر دارایی بود و پس از ترور وی ، به مقام نخست وزیری رسید و به مدت 13 سال این مقام را حفظ کرد . هویدا در سال 1356 به وزارت دربار منصوب شد و سپس در سال 57 و در اوج نهضت مردم ایران ، برای فرو خواباندن خشم مردم ، به جرم فساد مالی توسط خود شاه دستگیر و به زندان انداخته شد! وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی در دادگاه محاکمه و به جرم های متعدد مانند خیانت ، اقدام برعلیه امنیت ملی و استقلال کشور ، واگذاری منابع ایران به بیگانگان ، نابود ساختن کشاورزی ، رواج فساد و فحشاء در مملکت و ...مفسد فی الارض شناخته شد و به اعدام محکوم گردید.
[3] - گفت و گو با امیر عباس هویدا، نخست وزیر - روزنامه آیندگان – شماره 200 – چهارشنبه 23 مرداد 1347
[4] - گفت و گوی سعید مستغاثی با رضا صفایی –هفته نامه سینما جهان - 1381
[5] -فارغ التحصیل دانشگاه UCLA آمریکا با فیلم "الماس 33" در سال 1347 فعالیت های سینمایی اش را آغاز کرد. اما از همان ابتدا به عنوان یک فیلمساز دولتی شناخته شد، چراکه با سرمایه و امکانات دولتی فیلم هایش را می ساخت . مهرجویی اولین فیلم هایش را در وزارت فرهنگ و هنر رژیم شاه جلوی دوربین برد. فیلمی به نام "گاو" که وی را به عنوان کارگردانی متفاوت معرفی نمود و جوایز بسیار نصیبش کرد و همچنین فیلم "آقای هالو". از همین رو مهرجویی همواره با مسئولین دولتی وقت، تعامل مطلوبی برقرار می کرد. براساس اسناد موجود نخست وزیری که از سوی نهاد ریاست جمهوری انتشار یافته، فیلم "گاو" با تایید ساواک به جشنواره های مختلف ارسال گردید. وی حتی به هنگامی که فیلم "دایره مینا" با مشکل نمایش مواجه گردید، با منوچهر اقبال از وابسته ترین عناصر رژیم شاه و مدیر عامل شرکت ملی نفت، دیدار کرد تا آن مشکل را حل کند. از آن پس مهرجویی با فیلم هایی مانند "آقای هالو" ، "پستچی" ، "دایره مینا" و بعد از انقلاب هم با آثاری مثل "هامون" ، "سارا" ، "پری" ، "درخت گلابی" و ..."سنتوری" همواره از سینماگران مورد حمایت و دولتی محسوب شده است
[6] - از اعضای باند فرح دیبا که از نخستین روزهای کابینه هویدا(بهمن 1343) در آن به عنوان وزیر مشاور و رییس برنامه و بودجه حضور داشت تا روزهای پایانی یعنی 13 سال بعد در میانه تابستان 1356 که صدراعظم عصایی ، دولتش را با اتهامات فساد و رشوه و خیانت جمع می کرد ، او همواره از عناصر امین و مورد اعتماد شاه بود. از همین رو به عنوان نماینده دربار در اغلب جشنواره های فیلم و هیئت های انتخاب و داوری آنها حضور داشت و خود موجب بی اعتباری آن جشنواره ها می گشت.
[7] - جلال آل احمد – یک چاه و دو چاله – انتشارات رواق
[8] - معمای هویدا – دکتر عباس میلانی – نشر آتیه و نشر اختران – تهران – چاپ پنجم ، 1380
ادامه دارد ...
واکاوی تاریخ سینمای ایران (حکایت سینماتوگراف) - 26
شبه روشنفکران دولتی و درباری در سینمای ایران
ابراهیم گلستان در هنگام نمایش فیلم با هیچ نشریه ایرانی گفتوگو نکرد و تنها مصاحبه انجام شده با وی در صفحه هنری کیهان به تاریخ پنجشنبه 7 بهمن 1344 به چاپ رسید که در آن مصاحبه گلستان به جای پاسخ به سوالات خبرنگار روزنامه کیهان، عینا گفتوگویی را با مجله فیلم کریتیکای ایتالیا انجام داده بود از روی کاغذ قرائت کرد و عین آن در روزنامه به چاپ رسید!
اما در آن زمان نظرهای مخالف متعددی درباره "خشت و آینه" در مطبوعات به چاپ رسید. کامران شیردل (مستند ساز قدیمی سینمای ایران) در گفتوگویی با جمال امید گفت:
"... یکی از بدترین نمونههای سوءتفاهم آن است که شخص در مورد خود و ارزشهای خود دچار سوءتفاهم گردد. "خشت و آینه" زاییده یکچنین سوءتفاهمی بود و گذشته از آنکه سودی در بر نداشت عواقب تلخی هم به جای گذاشت...
عیب اصلی کار این است که گلستان فاقد یکی از اصلیترین و برجستهترین صفات یک هنرمند واقعی است که بهخصوص در کار یک فیلمساز باید به منتهی درجه وجود داشته باشد و آن نداشتن یک احساس اتوکراتیک است. بهخصوص که او میخواهد مسائل بغرنج و پیچیده اجتماعی را در یک چنان قالبی بیان نماید و حتی میخواهد عشق و منتهیالیه مسائل اجتماعی-فرهنگی را نتیجه عشق ما، تربیت، احساس و عواطف و عقدهها و سرخوردگیهای مردم شهر و محیط خود تلقی نماید و نشان دهد و آنها را به زیر میکروسکوپ دوربین فیلمبرداری خود بکشد. ولی او این مردم را نمیشناسد و احساسش نسبت به آنها گنگ است و حتی نمیداند که دوستشان دارد یا نه؟ این یکی از دلایل اصلی تیرگی و سستی ساختمان ایدئولوژیک فیلم او و پرسوناژهای او میباشد..."[1]
و برخی دیگر از منتقدین نیز معتقد بودند که فیلم "خشت و آینه" زمینههای قرار دادن خشتی کج در تاریخ سینمای ایران بود که بسیاری از فیلمهای به اصطلاح انتلکتوئلی و روشنفکری و ظاهرا هنری دو-سه دهه بعد از آن با نیمنگاهی به "خشت و آیینه" تولید شدند و بر پرده رفتند. فیلمهایی که به مخاطب اهمیت چندانی نداده و به قول جمال امید[2]بیشتر برای بحث و جنجالهای محفلی و روشنفکری مناسب به نظر میآمدند. چنانچه در مورد همین فیلم "خشت و آینه" بیش از همه، خود ابراهیم گلستان، جار و جنجال به راه انداخت.
در "خشت و آیینه"، آدم های اصلی قصه، انسان های بی هویت و بی ریشه ای نشان داده می شدند که در دنیایی تاریک و سیاه، دست و پا می زنند. بچه ای که توسط آدم بخت برگشته دیگری در تاکسی جا گذارده می شود، مثالی از گذشته همین آدم هاست. آدم هایی که در پرورشگاه و در میان دیگر کودکان بی سرپرست، رشد کرده و بزرگ شده و سایه پدر و مادر و خانواده را تجربه نکرده اند.
صحنه کافه فیلم که گروهی از شبه روشنفکران مشغول حرف و بحث هستند، تصویری دیگر از همین آدم ها به نظر می آید.آدم هایی که درجنگل بی هویتی جامعه، گویا هژمونی و تافته جدا بافته بودن خود را به جامعه تحمیل می کنند. صحنه معروفی که گویا در برخی دیگر فیلم های شبه روشنفکری هم تکرار شده است(از جمله در فیلم "آرامش در حضور دیگران" ساخته ناصر تقوایی که به نوعی دیگر، پلشتی های جامعه را نمایش می دهد) و در آن بازیگرانی مانند پرویز فنی زاده و جلال مقدم هم حضور دارند.
حکایت های متناقض از موج نو
موج نو سینمای ایران حکایت های متفاوت و بعضا متناقضی دارد که حتی پیرامون آن داستان پردازی ها و افسانه سرایی های متعددی هم شده است. اینکه اصلا موج نو سینمای ایران در واقع تقلیدی از موج نو سینمای فرانسه بود که حدود یک دهه قبلش اتفاق افتاده و حتی عنوانش را از آن وام گرفته بود، موضوعی نیست که امروز قابل تردید باشد. به هرحال افرادی هم که امروز پدران موج نو سینمای ایران خوانده می شوند، هریک به نوعی عشقِ فیلم فرانسوی آن هم از نوع موج نوی آن یعنی فیلم های آلن رنه و ژان لوک گدار و ژان پی یر ملویل و فرانسوا تروفو و ... بودند.
کسانی مانند ابراهیم گلستان (از عوامل رسانه ای انگلیس) که به طور مستقل پرونده ای کامل برای معرفی و شناخت می طلبد[3]و فرخ غفاری (از وابستگان دربار پهلوی) که البته در زمینه سینما و فیلمسازی چندان موفق نبود.
اشرف پهلوی و مهدی بوشهری (نفر سوم از راست) گردانندگان سازمان گسترش صنایع سینمای ایران
در واقع اگر سینمای فیلمفارسی به نوعی از لحاظ مالی مستقل بود و به طور مستقیم از موسسات دولتی تغذیه نمی شد اما سینمای موج نو، کاملا وابسته به مراکز قدرت دوران طاغوت تعریف گردید. وزارت به اصطلاح فرهنگ و هنر شاه (که در راسش مهرداد پهلبد، شوهر دوم شمس پهلوی قرار داشت)، تل فیلم وابسته به رادیو و تلویزیون به اصطلاح ملی ایران (که ریاستش با رضا قطبی پسر دایی فرح دیبا، همسر سوم محمد رضا بود)، کانون به اصطلاح پرورش فکری کودکان و نوجوانان (که مدیریتش با لیلی امیر ارجمند یار غار فرح دیبا بود)، شرکت گسترش صنایع سینمای ایران (به مدیریت اشرف پهلوی و همسر سومش مهدی بوشهری پور به عنوان رییس هیئت مدیره فستیوال های سینمایی) و برخی کانون های وابسته به دربار مانند کانون سینماگران به اصطلاح پیشرو (که امثال بهمن فرمان آرا، مدیر تولید شرکت سینمایی اشرف، آن را مدیریت می کردند)، حامیان اصلی همین سینمای موسوم به موج نو به شمار می آمدند که برخی از مطرح ترین آثار این موج را در طی سالهای اواخر دهه 40 تا اواسط دهه 50 تولید نموده یا برایش سرمایه گذاری کردند.
از آن میان می توان به "چشمه" (آربی آوانسیان – تل فیلم)، "بی تا" (هژیر داریوش – تل فیلم)، "آرامش در حضور دیگران" (ناصر تقوایی – تل فیلم)،"یک اتفاق ساده" (سهراب شهید ثالث – وزارت فرهنگ و هنر)، "شازده احتجاب" (بهمن فرمان آرا – تل فیلم)، "طبیعت بیجان" (سهراب شهید ثالث – تل فیلم و کانون سینماگران پیشرو)، "غزل" (مسعود کیمیایی – تل فیلم و کانون سینماگران پیشرو)،"ملکوت"(خسرو هریتاش – شرکت گسترش صنایع سینمایی)، "شطرنج باد" (محمد رضا اصلانی – شرکت گسترش صنایع سینمایی)، "دایره مینا" (داریوش مهرجویی – تل فیلم و وزارت فرهنگ و هنر و کانون سینماگران پیشرو)، "گزارش"(عباس کیارستمی–شرکت گسترش صنایع سینمایی)، "سفر سنگ" (مسعود کیمیایی – وزارت فرهنگ و هنر)، "کلاغ" ( بهرام بیضایی –شرکت گسترش صنایع سینمایی)، "سایه های بلند باد" (بهمن فرمان آرا – تل فیلم و وزارت فرهنگ و هنر ) و ... اشاره کرد.
فیلم های دولتی شبه روشنفکری
متاسفانه در اغلب تحلیل های کارشناسان و مسئولان و منتقدان سینما، اغلب فیلم های تولید شده در "تل فیلم " مرکز تولید فیلم های سینمایی تلویزیون شاهنشاهی را "از جمله فیلم های آوانگارد و پیشرو دوران خود " دانسته و آنها را دارای وجوه برتر سینمایی با ابعاد اجتماعی در شکل معترض و انتقادی ارزیابی می نمایند!! در اینجا واقعا جای سوال وجود دارد که کدام یک از فیلم های تولید "تل فیلم" ، آثاری اجتماعی با ظاهر اعتراضی و انتقادی بودند؟
آیا فیلم "بی تا" ساخته هژیر داریوش که مخلوطی از همان فیلمفارسی مبتذل همراه با آروغ های روشنفکری بود، چنین ویژگی هایی داشت؟ یا فیلم "سیاوش در تخت جمشید" فریدون رهنما که اثری انتزاعی به نظر می رسید با تقلیدی از فیلمسازان فرانسوی مانند ژان کوکتو؟! که در همان زمان یکی از نشریات مهم سینمایی در باره اش نوشت :
"...فیلم از کوچکترین دید سینمایی برخوردار نیست. روایتی است که فقط در ذهن سازنده آن نقش پذیر بوده ، نه تماشاگری که به مشاهده سینما راغب است..."؟[4]
یا فیلم "چشمه " آربی آوانسیان [5]که اثری ضد اخلاقی و برعلیه سنت های جامعه بود، آن هم از سوی فیلمسازی که آنچنان به مخاطبانش تحقیر آمیز می نگریست که حتی برای انتخاب تماشاگرانش، امتحان و آزمون ورودی به عمل می آورد!؟
و یا فیلم هایی مانند "زنبورک " فرخ غفاری و "طبیعت بی جان" سهراب شهید ثالث و "بوف کور" کیومرث درم بخش" و غزل" مسعود کیمیایی و...؟ آیا اینکه این فیلم ها توسط تلویزیون دولتی شاهنشاهی تهیه شده و با حمایت وزارت فرهنگ و هنر مهرداد پهلبد، براکران سینماها رفته بودند، با توجه به محتوا و موضوعاتشان، نمی تواند شک و شبهه القاء همان تفکرات بی بند و بارانه غربی و پوچ گرایی روشنفکرنمایانه را اثبات نماید؟ مثلا آن سبکسری ها و به سخره گرفتن همه آداب و سنن ایرانی و اسلامی در فیلم "زنبورک" یا کشاندن مفهوم جوانمردی و پهلوانی به رقابت بر سر تصاحب یک فاحشه در "غزل" یا نمایش رابطه نامشروع با همسر دیگری به عنوان عشق اساطیری در "چشمه"! و یا به تصویر کشاندن یاس فلسفی از کل هستی در "بوف کور"، نمی تواند نشانه هایی از همان طرح و برنامه توطئه آمیز برای به فساد و پوچی کشاندن طبقات تحصیلکرده ای باشد که از فیلمفارسی گریزان شده بودند؟
متاسفانه بعضا و در برخی حتی کتاب های اسنادی تاریخ سینمای ایران، همه این محصولات را نشانه وجهه برای سینمای ایران به حساب آورده اند. در همین نوشته ها و کتب، با تکیه بر اقوال نادرست عناصری همچون غلامحسین صالحیار (با سوابق انکار ناپذیر عضویت در حزب توده) و یرواند آبراهامیان (دیگر نویسنده شناخته شده مارکسیست) یا احسان یار شاطر[6]و یا حبیب لاجوردی[7]، به این نتیجه می رسند که رژیم شاه به هر نحو با حضور عناصر چپ و مارکسیست و همچنین افکار آنان در سینما مقابله کرده و همواره در صدد تخریب و ضدیت با این نوع تفکرات بوده است! این درحالی است که با اندکی تحقیق در اسناد مختلف تاریخ معاصر ایران می توان به استفاده ای که رِژیم شاه از همین عناصر چپ و به اصطلاح کمونیست برای مقابله با اسلام و شیعه (به عنوان دشمنان اصلی اش) کرد، پی برد.
امر پوشیده ای نیست که خود فرح دیبا و پسر دایی اش رضا قطبی و برخی دوستان آنها که بعدا در پست های مختلف فرهنگی و هنری رژیم شاه جای گرفتند (مانند لیلی امیرارجمند که مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان شد)، همگی از عناصر شناخته شده چپ، سوسیالیست و بعضا در زمان دانشجویی عضو کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور بودند و حتی فرح دیبا در خاطراتش ذکر کرده که به همین دلیل در اوایل دوران دانشجویی برای ورود به کشور، دچار مشکل بوده که با مساعدت دربار، قضیه حل و فصل گردیده است. در واقع رژیم شاه با عناصر و عوامل چپ مشکل چندانی نداشت. تمامی مقابله ای که در طول حاکمیت شاه با نیروهای مارکسیست صورت گرفت ، نه به دلیل ایدئولوژی آنها، بلکه به دلیل حساسیت آمریکا بر وابستگی شان به شوروی و تلاش برای باز کردن جای پای ابرقدرت رقیب بود. از همین رو بود که چه شاه و چه فرح نه تنها با چپ های غیر وابسته به شوروی مشکلی نداشتند، بلکه آنها را برای مبارزه با تفکرات اسلامی در پست های مختلف قرار می دادند. از جمله دکتر آریان پور مارکسیست که رسما بر ایدئولوژی خود پای می فشرد و در سمت استادی دانشکده منقول و معقول (الهیات) دانشگاه تهران قرار داشت.[8]
از راست: لیلی امیرارجمند و فرح دیبا در جشنواره کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
توجه کنید که شاه نه تنها گروه مارکسیست پرویز نیکخواه (که ظاهرا در ترور ناموفق وی به تاریخ 21 فروردین 1344 نقش داشتند) را بخشید بلکه برخی آنها از جمله خود نیکخواه را در مهمترین پست های فرهنگی قرار داد. مثلا پرویز نیکخواه به ریاست واحد تحقیق تلویزیون رسید[9]، فیروز شیروانلو فرزند سرهنگ شیروانلو بهایی از مدیران ارشد ساواک (که زمانی هم عضو کنفدراسیون بود) بخش سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان را راه انداخت[10]، امیر طاهری سردبیر کیهان شد [11]، منوچهر گنجی در کابینه های هویدا و آموزگار حضور پیدا کرد[12]و...
وقتی فیلمفارسی سازها موج نویی می شوند!
اما برای گسترش سینمای به اصطلاح موج نو که دراصل برای تغییر ذائقه تماشاگر سینمای ایران (دلزده از فیلمفارسی)، قرار بود فراگیرتر از چند موسسه دولتی و درباری رسمی حمایت شود، گروهی از تهیه کنندگان و استودیوهای وابسته به رژیم شاه به کمک طلبیده شدند و تولیدکنندگانی که تا دیروز از سردمداران فیلمفارسی به حساب می آمدند، ناگهان و یکشبه تغییر مرام داده ، سبک و سیاق هنری پیدا نموده! و به ساخت فیلم های موج نو دست زدند!!
عباس شباویز (از تولیدکنندگان اصلی جریان موسوم به موج نو) در مصاحبه اش با نگارنده درباره این خط موج نو سواری گفت:
"...موقعیتی که برای من به وجود آمده بود، باعث شد تا در اتحادیه تهیهکنندگان به عنوان دبیر اتحادیه انتخاب شوم. از سوی وزارت فرهنگ و هنر تشویق شده بودیم و نامه آمده بود که هر تهیه کننده ای فیلمی مانند "قیصر" یا "گاو"بسازد، از سوی وزارت فرهنگ تشویق می شود. بنابراین در اتحادیه تصمیم گرفتیم که همه تهیهکنندگان در هر سال باید یک فیلم موج نویی بسازند و واقعاً تشویق و ترغیبشون کردیم و این کار استمرار پیدا کرد. مثلا فیلم "درشکه چی" ساخته شد، آن هم توسط کسی مانند منوچهر صادقپور که از فیلمفارسی سازان قهار بود. در کنار آن ، هژیر داریوش با سرمایه تل فیلم ، فیلم"بی تا"را ساخت. امثال خسرو هریتاش آمدند، هژیر داریوش آمد. خیلی از فیلمسازان نسل جوان وارد صحنه شدند .کیمیایی فیلم بعدی اش را ساخت به نام "بلوچ" که در واقع کار گروهی بود و مهدی میثاقیه، سرمایه اش را گذاشت..."[13]
[1] - تاریخ سینمای ایران، 1278 تا 1357 – جمال امید – پیشین
[2] - از مورخین تاریخ سینمای ایران و از برنامه ریزان جشنواره ها از دوران طاغوت تا جشنواره های پس از انقلاب .
[3] - در ادامه این کتاب به آن خواهیم رسید.
[4] - مجله "فیلم و هنر" – شماره 198 – 16 مرداد 1347
[5] - نویسنده و کارگردان تئاتر و سینما که از 1347 فعالیت های خود را در زمینه تئاتر آغاز کرد و از 1341 با فیلم کوتاه "نقاب" یا "ماسک" به کار سینما هم وارد شد. معروفترین فیلم بلند سینمایی او ( و یا در واقع تنها فیلم بلندش) "چشمه" نام داشت که در سال 1351 ساخت ولی مورد استقبال حتی روشنفکران نیز قرار نگرفت.
[6] - احسان یارشاطر، بهایی که به گونه ای خانوادگی در خدمت محفل بهاییان بودند. یارشاطر شاگرد ابراهیم پورداوود از ایدئولوگ های باستان گرایی برای حکومت پهلوی و از عوامل انجمن صهیونیستی به اصطلاح اکابر پارسیان هند به شمار آمده و خود عضو لژ فراماسونری مهر بود. او در دهه 30 و پس از کودتای سیاه 28 مرداد 1332، پس از تاسیس "بنگاه ترجمه و نشر کتاب" توسط بنیاد پهلوی، به مدیریت آن منصوب شد و اگرچه در اوایل دهه 40 برای همیشه راهی آمریکا شد اما همچنان تا زمان پیروزی انقلاب، عضو هیئت مدیره و مدیرعامل بنگاه فوق بوده و از همین موقعیت و تحت عناوینی مانند دفتر نیویورک، پول های هنگفتی از ایران خارج کرد که علیرغم اخطارهای متعدد توسط مدیریت بعد از انقلاب "بنگاه ترجمه و نشر کتاب"، آنها را هرگز بازنگرداند. وی سالهاست با کمک محافل صهیونیستی در حال تدوین به اصصلاح فرهنگنامه ای به نام ایرانیکا بوده که در آن فرهنگ و تمدن ایرانی اسلامی مورد تحریف شدید محافل ضد فرهنگی صهیونی واقع شده است. به زودی در کتابی دیگر از مجموعه "نیمه پنهان" که به موسسات و نهادهای به اصطلاح فرهنگی و چاپ و نشر آمریکایی در دوران طاغوت می پردازد، کارنامه سیاه احسان یار شاطر در "بنگاه ترجمه و نشر کتاب" نیز به تفضیل مورد بررسی قرار می گیرد.
[7]- از عناصر وابسته به رژیم شاه که مدیر مرکز ایرانی مطالعات مدیریت در تهران بود و با وقوع انقلاب اسلامی به خارج کشور گریخت و در آنجا با پول گروهی از سرمایه داران فراری در دانشگاه هاروارد به تدوین تاریخ به اصطلاح شفاهی ایران پرداخت.
[8] - ستاد شهید به روایت اسناد – علی کردی – صفحات 41 و 42 - مرکز اسناد انقلاب اسلامی-تهران – چاپ دوم ، بهار 1383
[9] - پرویز نیکخواه به روایت اسناد ساواک – مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات – تهران – چاپ اول ، 1385
[10] -"چپ به روایت اسناد ساواک :کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا" – صفحات 216 و 258 - مرکز بررسی اسناد تاریخی – تهران – چاپ اول زمستان 1383
[11] - چپ به روایت اسناد ساواک :کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در اروپا" – صفحه 388 - پیشین
[12] - همان
واکاوی تاریخ سینمای ایران (حکایت سینماتوگراف) - 27
قیصر قیصر که می گفتن، این بود؟!
امثال مهدی میثاقیه (از اعضای فرقه ضاله بهاییت) و استودیویش که پس از فیلمفارسی های مبتذلی مانند "سلطان قلبها" و "مرد حنجر طلایی" و "روسپی"، دست به ساختن فیلم های موج نویی همچون "پستچی"(داریوش مهرجویی)، "خاک"، "بلوچ"، "گوزنها"(مسعود کیمیایی) و "صادق کرده"(ناصر تقوایی) زد و همچنین آثاری که مستقیما ارزش های دینی و عرفی جامعه را به سخره گرفته و مورد هجمه قرار می دادند را تولید کرد، مانند "حکیم باشی" (پرویز نوری)، "محلل" (نصرت کریمی) و "برهنه تا ظهر با سرعت" (خسرو هریتاش).
یا استودیو "سینما تئاتر رکس" (متعلق به برادران رشیدیان جاسوسان پیشانی سفید انگلیس) که فیلمفارسی های مبتذلی همچون "تجاوز" و"گذر اکبر" و "مطرب" را در کارنامه خود داشت، فیلم های به اصطلاح موج نویی همچون "داش آکل" (مسعود کیمیایی) و "نفرین" (ناصر تقوایی) و "غریبه و مه" ( بهرام بیضایی) را ساخت در حالی که همچنان فیلمفارسی های مبتذلی مثل "قربون زن ایرونی"، "مردها و نامردها" و "موسرخه" را هم تولید می کرد. حتی کار به آنجا کشید که امثال منوچهر صادقپور که فیلم های سخیفی مانند "قهوه خونه قنبر" و "شهر هرت" و "شاطر عباس" و "عزیز قرقی" و" آقا مهدی کله پز" می ساخت و تهیه می کرد، موج نویی شد و "درشکه چی" (نصرت کریمی) و "قیامت عشق"(هوشنگ حسامی) را تهیه کرد!
اما قضیه سینمای موج نو به اینجا ختم نشد و برخی عناصر دربار مانند اشرف پهلوی، با سرمایه گذاری مستقیم دست به تاسیس استودیوهای جدیدی زدند که ظاهرا فیلم های موج نو تولید نمایند ولی در اصل وظیفه تبلیغاتی و پروپاگاندا برای عناصری داشتند که قرار بود در این استودیوها رشد کرده و بزرگ شوند و بعدها در مقام الگوهای سینمای به اصطلاح روشنفکری و معترض، برای برخی سلائق، ذائقه سازی کنند.
از جمله این استودیوها، "سازمان سینمایی پیام" بود که با سرمایه گذاری مستقیم اشرف پهلوی و به ریاست شخصی به نام علی عباسی تاسیس شد که در اصل بساز و بفروش بود اما چند سالی در تلویزیون بهاییان (کانال 3 ثابت پاسال) برنامه سینمایی تهیه و اجرا می کرد. او با فیلم های "هنگامه" و" نعره طوفان" (ساموئل خاچیکیان) شروع کرد و سپس "پنجره" (جلال مقدم) تا رسید به "رضا موتوری" (مسعود کیمیایی) و "تنگنا" و "تنگسیر"(امیر نادری). البته در این میان، فیلمفارسی هایی مانند "صمد و قالیچه حضرت سلیمان" و "حسن سیاه" و" لوطی" و "شب غریبان" و"شام آخر" و فیلم های مستهجنی همچون "رشید" (پرویز نوری) هم تولید کرد.
یعنی در واقع همچنانکه از این سیر تولیدات سینمای پیش از انقلاب برمی آید، فیلمفارسی و فیلم به اصطلاح موج نو، به قول معروف دو لبه یک تیغ بودند که شاهرگ فرهنگ و ارزش های جامعه ایران را نشانه رفته بود.
آریانا فیلم و آغاز موج نو
یکی دیگر از استویوهایی که با سرمایه دربار شاه تاسیس شد، "آریانا فیلم" بود که ریاستش برعهده یکی از بازیگران درجه چندم با نام عباس شباویز گذارده شد. شباویز که اوج کارنامه هنری اش تا آن زمان، با بازی در یکی از نقش های دوم منفی فیلم "گنج قارون" رقم خورده بود و به قول خودش فیلمفارسی دیگری هم به نام "دوستان یکرنگ" را نقطه قوت فیلمسازی اش می دانست، ناگهان در راس یک استودیوی فیلمسازی به نام "آریانا فیلم" قرار گرفت که به عنوان یک کمپانی تازه تاسیس قرار بود در چرخه تولید این سینما، نقش مهمی را ایفا نماید.
اما 4 محصول نخست این استودیو، بازهم فیلمفارسی بودند: "سه دیوانه" (جلال مقدم)، "چرخ بازیگر" (مهدی امیر قاسم خانی)، "رودخانه وحشی"(مهدی رییس فیروز) و "رابطه" (ایرج قادری) تا اینکه پنجمین فیلم تولیدی شباویز و "آریانا فیلم"، " قیصر" نام گرفت که به عنوان سرآغاز موج نو سینمای ایران، 10 دی ماه 1348 برپرده سینماها نقش بست. [1]
بخشی از تیتراژ فیلم "قیصر" که توسط عباس کیارستمی ساخته شد
بر سر فیلم "قیصر"، غوغای زیادی برپا شد؛ بعضی آن را فیلم معترض خواندند و برخی دیگر سخن از توقیفش بردند و دسته ای دیگر از حضور سیاسیون معروف هنگام نمایش فیلم گفتند.
فیلم "قیصر" علیرغم همه سر و صدها و غوغاهایی که به ویژه از سوی مطبوعات وابسته، سمت گیری و جهت داده می شد، فیلمی دارای اشکالات بسیار وسیع بود. اولا که قصه به اصطلاح اریژینال و خلاقانه ای نداشت و اصل آن از فیلم معروف "نوادا اسمیت" ساخته هنری هاتاوی در سال 1966 ( 1347) گرفته شده بود.
عباس شباویز از تولید کنندگان اصلی فیلم های به اصطلاح موج نو و تهیه کننده فیلم "قیصر" درباره شکل اولیه این فیلم در مصاحبه اش با نگارنده می گوید:
"...اواخر سال 46 یا اوایل سال 47 بود که یک شب در رستورانی انتهای خیابان سلطنتآباد (پاسداران امروز) شام میخوردم که بهروز وثوقی، آقای کیمیایی را به من معرفی کرد. آن شب که او را دیدم درباره سناریوی "قیصر" صحبت کرد. گویا قبل از آن چند تهیهکننده دیگر از جمله میثاقیه و اخوانها آن را خوانده و رد کرده بودند. اما من در همان برخورد اول، مسعود کیمیایی را جوان بسیار خوب و مودبی دیدم و برای فردای آن روز دعوتش کردم به استودیو آریانا فیلم. فردا آمد و قصهاش را که در یک کتابچه خطی نوشته بود، برایم خواند. خوشم آمد، دیدم قصه اصیل است، حرف دارد، مسائل سنتی نیز در آن وجود دارد منتها کمی میبایست بر رویش کار میشد... در سناریوی اولی که مسعود نوشته بود شخصیت "فرمان" زنده نبود و قصه از قطاری که قیصر با آن میآمد شروع میشد. من پیشنهاد دادم که فرمان را زندهاش کنیم و ده دقیقه اول بدون حضور بهروز باشد..."[2]
قیصر قیصر که می گفتن، این بود؟!
از مشکلات اساسی فیلم، ضعف ساختاری آن بود. بی تجربگی کیمیایی در ساخت فیلم، کاملا از نماها و دکوپاژ آن مشخص است. مدت زمان فیلم در نزدیک به 17 پرده، حدود 3 ساعت به طول می انجامید و با سکانس های بسیار کشدار و خسته کننده، در همان اولین نمایش خصوصی خود برای عوامل، به طور کلی همه را ناامید کرد و نشان داد نتیجه کار یک کارگردان سفارشی چه معجونی از آب درمی آید.
فی المثل در یکی از صحنه های فیلم که قیصر در طول کشتارگاه حرکت می کند، حدود 7-8 دقیقه این حرکت او در یک پلان ثابت و بدون حرکت، ادامه می یابد و هیچ اتفاق دیگری در صحنه نمی افتد!
در نتیجه برای نجات کار، تعدادی از عوامل اصلی سینمای آن روز ایران از جمله مهدی میثاقیه بسیج شدند. شباویز در ادامه مصاحبه اش راجع به ادعاهایی که بر سر این فیلم صورت گرفت و مشکلات ساختاری و اکران آن گفت:
"...امروز خیلی ها ادعا دارند که فیلم قیصر، کار آنهاست. مازیار پرتو (فیلمبردار) می گوید من قیصر را ساختم، بهروز وثوقی و پوری بنایی هم بر روی آن ادعا دارند. خود کیمیایی هم هست! معلوم نیست چقدرش و چند درصدش مال چه کسی هست. یادم هست فیلم قیصر که تولیدش تمام شد، حدود 5/16پرده (یعنی دو ساعت و چهل و پنج دقیقه!!) شده بود و در نمایش خصوصی صدای همه را درآورد. فیلم خیلی بیدر و پیکری بود و ریتم بسیار کندی داشت. بهروز 25درصدی را که با من شریک بود به هم زد. اسفندیار منفردزاده که حاضر نشد برای فیلم آهنگ بسازد. کیمیایی متاثر شده بود.
خلاصه من و اسفندیار منفردزاده و بهروز وثوقی و خود مازیار پرتو نشستیم و فیلم را مونتاژ مجدد کردیم تا شد 14پرده. باز هم ریتم آن کند بود. با میثاقیه صحبت کردم. میثاقیه یک صدابرداری داشت به نام محمدی. او هم فیلم را دید و گفت هیچ چارهای نیست جز اینکه فیلم مجددا مونتاژ شود و 3-4پرده دیگر کوتاه گردد. من «خانی» را پیشنهاد کردم. خلاصه به اتفاق میثاقیه و خانی و محمدی رفتیم در اتاق مونتاژ و در را هم بستیم. کار را شروع کردیم و از آخر فیلم، مونتاژ را آغاز نمودیم.
آخر فیلم همان سکانس قصابخانه بود که کیمیایی با دوربین روی دست و به صورت مستندگونه گرفته بود. مقداری زیاد پلان گوشتهای آویزان شده را فیلمبرداری کرده بود و یک، دو سه تا پلان هم تصویر بهروز بود که از لابلای گوشتها رد میشد و یک جا هم با «سرکوب» برخورد میکرد. بعد دیگر برخوردی نبود و برمیگشت و میرفت داخل ریل قطار و بعد به کافه میرفت. این قسمت را درآوردیم و انتهای فیلم در همان ایستگاه قطار شد. سکانس قصابخانه و کشتارگاه نیز خیلی طولانی بود. آن را هم کوتاه کردیم.
خلاصه فیلم شد 5/9 پرده. یعنی مجددا 5 پرده و نیم، فیلم کوتاه شد. فیلم را مجددا به نمایش گذاشتیم. منفردزاده آمد، کیمیایی و بهروز وثوقی و همه آمدند و فیلم را دیدند. کیمیایی اول ناراحت شد ولی بهروز و اسفندیار و بقیه خیلی خوشحال شدند. بعد هم اسفندیار منفردزاده قرار شد موزیک فیلم را بسازد که ملودی آن را من پیشنهاد دادم. به او گفتم چیزی بساز که در مایههای ضرب زورخانه و این حرفها باشد. او هم خیلی خوب گرفت و موزیکی ساخت..."[3]
ورود کیمیایی به سینما، خود حکایتی دارد که شاید کمتر شنیده شده باشد. پای وی به عرصه سینمای ایران با فیلم "ضربت" ساخته ساموئل خاچیکیان باز شد. البته کیمیایی در آن فیلم نه دستیار بود و نه در زمره عوامل فیلم. بلکه فقط یکی از علاقمندانی بود که در کنار عوامل فیلم، کارهای مختلف انجام می داد. ساموئل خاچیکیان در این مورد در گفت و گویی با نگارنده اظهار داشت:
"...کیمیایی سر صداگذاری ضربت در اتاق صدا بود و خیلی خوب و زود همه چیز را یاد میگرفت و برای این کار، هر کمکی من میخواستم انجام میداد. مثلا صحنههایی در فیلم وجود داد که صدای کیمیایی روی آن است. البته گویندگی نمیکرد ولی یک روز هنگام صدابرداری، کسی را میخواستیم که متلکی بگوید برای صحنه آخر فیلم که خانه آتش میگیرد و پیکر نیمه جان آرمان را بیرون میکشند و بوتیمار هم از خانه بیرون میآید. در آن صحنه به کیمیایی گفتم بگو بابا یه کم بیایین عقب، چه خبره آخه!او هم گفت، خیلی هم قشنگ گفت. جای یک پاسبان صحبت میکرد..."[4]
از راست: جمشید مشایخی، مسعود کیمیایی و بهروز وثوقی
مرحله بعد ورود کیمیایی به سینمای ایران، دستیاری ساموئل خاچیکیان در فیلم "خداحافظ تهران" (1345) است که در واقع حکایت همان مک گافین فیلم های آلفرد هیچکاک به نظر می آید. یعنی نه خاچیکیان دستیاری لازم داشته و در نتیجه کیمیایی را برای دستیاری قبول نمی کند و نه اساسا کیمیایی در فیلم "خداحافظ تهران" دستیاری می کند.
همه ماجرا، تحمیلی از سوی برادران اخوان (تهیه کنندگان "خداحافظ تهران") به خاچیکیان به عنوان یکی از معروفترین فیلمسازان آن روزگار بوده تا برای جوان جویای نامی همچون مسعود کیمیایی، رزومه ای درست کنند. رزومه ای که قرار بود 2 سال بعد در خدمت سپردن فیلم "بیگانه بیا" به عنوان نخستین فیلم به کیمیایی قرار گیرد. مسعود کیمیایی در آن زمان کارمند شرکت مولن روژ بود.[5]خاچیکیان در این باره در همان مصاحبه به نگارنده گفت:
"... دو سال بعد سر صحنه فیلم «خداحافظ تهران» در منطقه پادگان رینه بودیم و یادم هست صحنههای داخل چادرهای امداد را میگرفتیم که مدیر تهیه فیلم به من گفت جوانی از طرف آقایان اخوانها (تهیهکنندگان فیلم) آمده. من گفتم ما که تیم بازیگریمان تکمیل است و کس دیگری را نیاز نداریم. گفت او را برای دستیاری شما فرستادهاند. من اول خیلی ناراحت شدم. چون اولا هیچوقت در طول دوران فیلمسازیم، دستیار نداشتم و ثانیا از اینکه اخوانها به جای من تصمیم گرفتهاند، دلخور شدم ولی وقتی با آنجوان ملاقات کردم، فهمیدم همان مسعود کیمیایی است که دو سال پیش برای صداگذاری فیلم «ضربت» به آژیر فیلم میآمد...همه کاری میکرد. یادم هست وقت انجام یکی از جلوههای ویژه انفجاری، نارنجک مشقی در دست پاکنژاد (طراح صحنه) منفجر شد و لباسهایش
آتش گرفت و دستانش سوخت. او را با آمبولانس ارتش به پادگان بردیم ولی به دلیل کمبود وسایل پزشکی قرار شد به تهران انتقالش دهیم. این در حالی بود که آمبولانس ارتشی را برای حمل پاکنژاد نمیتوانستند در اختیار ما بگذارند در اینجا کیمیایی از خودگذشتگی کرد و پاکنژاد را بغل کرد تا او را سوار یک اتومبیل شخصی نمودیم و به بخش سوانح سوختگی بیمارستان حسنآباد بردیم..."[6]
برکشیدن بازیگران بی استعداد به سطح سوپر استار
گفتند که "قیصر" پرفروش ترین فیلم تاریخ سینمای ایران است اما هیچگاه آمار فروش آن از سوی هیچ نهاد و ارگان و شخصی ارائه نشد! بسیاری از دست اندرکاران فیلم، آن را نتیجه مستقیم فکر و تلاش و زحمت خود دانستند و بعضا خود را صاحب و مالک آن معرفی کردند.
اما آریانا فیلم بعد از" قیصر" هم تولیدات خود را ادامه داد و همچنان فیلمفارسی و آثار موسوم به موج نو را همپای همدیگر تولید نمود. یعنی در کنار فیلمفارسی هایی همچون "بدلکاران" (قدرت الله احسانی)، "بی نشان" (بهرام محمدی پور)، "دور دنیا با جیب خالی" (خسرو پرویزی)، فیلم هایی مانند "خداحافظ رفیق" (امیر نادری)، "میراث"(عبداله غیابی)و "سرخ پوست ها"(غلامحسین لطفی) هم ساخت. و در کنار همه اینها، بازیگران و کارگردانانی مانند بهروز وثوقی و مسعود کیمیایی و جلال مقدم و امیر نادری و ...را براساس پروژه ای تعریف شده، در بوق رسانه ها قرار داد. افرادی که در سالهای بعد با دریافت جایزه ای به نام سپاس، بر جلد مجلات و نشریات سینمایی و غیر سینمایی هم جای گرفتند.در ادامه با ارائه اسناد و مکتوبات معتبر، به پروژه های بزرگنمایی برخی عوامل سینمای طاغوت مانند بهروز وثوقی اشاره خواهد شد.
[1] - تاریخ سینمای ایران از 1279 تا 1357- جمال امید - پیشین
[2] - گفت و گو با عباس شباویز – ماهنامه عصر اندیشه – شماره 2 – مهرماه 1393
[3] - گفت و گو با عباس شباویز – ماهنامه عصر اندیشه (پیشین) و ویژه نامه هفته نامه سینما برای صد سالگی سینما – شهریور 1378
[4] - گفت و گو با ساموئل خاچیکیان – ماهنامه فیلم و سینما (1378) و ویژه نامه هفته نامه سینما جهان (آبان 1380)
[5] - گفت و گو با بهمن فرمان آرا – بوی کافور، عطر یاس (مروری بر آثار بهمن فرمان آرا و چند گفت و گو) – به کوشش زاون قوکاسیان- نشر آگاه – چاپ اول – 1380 – صفحه 204
[6] - گفت و گو با ساموئل خاچیکیان – ماهنامه فیلم و سینما (1378) و ویژه نامه هفته نامه سینما جهان (آبان 1380)
ادامه دارد ...
واکاوی تاریخ سینمای ایران (حکایت سینماتوگراف) -28
کانون انحراف فکری کودکان و نوجوانان
از چپ: فرح دیبا و لیلی امیر ارجمند (مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در رژیم طاغوت)
سینمای شبه روشنفکری یا همان که بعدا به موج نو سینمای ایران معروف گشت، اگرچه ظاهرا از ابتذال فیلمفارسی دور بود و ساده نمایی و وجه بازاری آن را نداشت اما به گونه ای بی پرده تر و عریان تر، باورها و اندیشه های دینی و هویت ملی مردم و جامعه را هدف قرار می داد. این نوع سینما که ظاهری معترض و هنری را هم یدک می کشید اغلب با سوژه هایی مقابل دوربین قرار می گرفت که به عرف جامعه بی اعتنا بوده و آن را به سان سنت هایی کهنه و ارتجاعی نفی می کرد. در بسیاری از فیلم های سینمای شبه روشنفکری ، نهادهای یک جامعه اسلامی و ایرانی نادیده گرفته شده و یا مورد تهاجم قرار می گرفتند و به اسم مدرنیسم و تحت عنوان تجدد و پیشرفت، اباحه گری و بی بند و باری و روابط نامشروع و ... ترویج می شد.
فی المثل در فیلمی مانند "غزل"ساخته مسعود کیمیایی که محصول "تل فیلم" قطبی و کانون سینماگران به اصطلاح پیشرو (گروهی از به اصطلاح فیلمسازان وابسته به دربار مانند بهمن فرمان آرا و منوچهر انور و پرویز صیاد) بود، عشق دو برادر به یک فاحشه تصویر می شد که در نهایت برای اینکه اختلافشان به جای باریک کشیده نشود ، وی را به قتل می رساندند. یا در فیلم "نفرین" ساخته ناصر تقوایی که محصول موسسه "سینما تئاتر رکس" برادران رشیدیان بود، پیرمردی یک کارگر نقاش را به منزل اربابش می برد اما کارگر جوان با خانم خانه، ارتباط نامشروع برقرار می کرد!
و یا فیلم "چشمه" به کارگردانی آربی آوانسیان، داستانش از این قرار بود:
"مردی عاشق زنی میشود که همسر دوست او است و به همین جهت عشق خود را فاش نمیکند. زن فاسق جوانی دارد و پنهانی در خانهای متروک با او دیدار میکند. راز، مدتها پوشیده میماند. دوست شوهر، شبی زن را میشناسد و به سبب درگیری اخلاقی با شوهر او، خود را میکشد. زن جوان به وسیله زنهای محله که به عشق او حسادت میورزند رسوا میشود و خودکشی میکند و شوهر، جسدش را در حوض خانه متروک دفن میکند و فاسق زن سر به بیابان میگذارد".
در واقع سینمای به اصطلاح موج نو، با تغذیه از منابع شبه روشنفکری (اغلب وابسته به تشکیلات فراماسونری) که سابقه ای 150 ساله در فضای فرهنگی جامعه ایران داشتند، بیش از هر موضوعی، دین ستیزی و هویت زدایی را در جامعه ایرانی مد نظر قرار می دادند و جانشین کردن فرهنگ و هویتی که هیچگونه سنخیتی با ارزش ها و باورهای این جامعه نداشته و ندارند را در دستور کار خود داشتند. دقیقا مانند آنچه در فضای امروز سینمای ایران و تحت عنوان سینمای اجتماعی صورت می گیرد و در واقع ملغمه ای از سینمای فیلمفارسی و موج نو سابق است.
کانون انحراف فکری کودکان و نوجوانان
در همین سالها در بخش سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که ظاهرا برای سرگرمی و اوقات فراغت بچه ها بوجود آمده بود، بساط روشنفکری به راه انداخته شد تا خشت کجی در سینمای کودک و نوجوان این دیار نهاده شود که تا سالیان دراز هم با هیچ شاقولی راست نگردد!! لیلی امیر ارجمند از یاران غار فرح دیبا، مدیر کانون بود و یکی از روشنفکران چپ (که زمانی ظاهرا به همراه پرویز نیکخواه در گروهی ضد شاه ، قصد ترور او را داشتند) به نام فیروز شیروانلو مسئول بخش سینمایی آن شد. [1]
البته در ابتدا فیروز شیروانلو به عنوان مدیر انتشارات کانون از سوی موسسه انتشاراتی فرانکلین[2]به لیلی امیر ارجمند معرفی می شود. امیر ارجمند گفت و گویی که به مناسبت پنجاهمین سالگرد تاسیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در 9 مرداد 1394 با وب سایت بی بی سی فارسی انجام داد، درباره معرفی شیروانلو از سوی فرانکلین گفت:
"... درآن زمان آقای فیروز شیروانلو که از طرف انتشارات فرانکلین به ما معرفی شده بود به کانون آمد و بخش انتشارات را به دست گرفت."[3]
و همین شیروانلو برخی دیگر از اعضای بخش انتشارات و کتاب کانون را به لیلی امیرارجمند معرفی می کند. امیرارجمند در همان گفت و گو دراین مورد اضافه می کند:
"... در زمانی که آقای شیروانلو به کانون آمد من هیچ اطلاعی از سوابق سیاسی او نداشتم. او که تجربیات زیادی در زمینه چاپ کتاب و با اکثر نویسندگان و دست اندرکاران آشنایی داشت امکاناتی به وجود می آورد که من با این افراد آشنا بشوم. مثلا محمود مشرف آزاد تهرانی (م .آزاد)، شاعر، مترجم و نقد نویسی که یکی از بهترین نویسنده ها و ادیتورهای آن زمان بود، توسط شیروانلو به من معرفی شد. او بعدها در کانون چندین کتاب قصه به شعر و نثر برای کودکان نوشت. یا سیروس طاهباز، نویسنده و مترجمی که بیش از بیست هزاربرگ از دستنوشته های نیما یوشیج را گردآوری کرده بود. او هم ازطریق شیروانلو به ما پیوست و از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ مدیریت انتشارات کانون را برعهده داشت..."[4]
نقاشی فیروز شیروانلو از چهره خود
هژیر داریوش که در آن روزگار با کانون همکاری می کرد و در واقع از طراحان و بنیانگذاران آن به شمار می آمد، درباره فیروز شیروانلو می گوید:
"...او هم دوره من بود . من فرانسه رفتم و او به انگلیس. وقتی به ایران بازگشت به جرم سوء قصد به شاه به زندان افتاد. از زندان که آزاد شد به کانون آمد و سیرک مسکو را به تهران آورد و با استفاده از منافع سیرک یک مرکز فیلمسازی به راه انداخت . اما وقتی که یک مرکز سینمایی فیلمهای کودکان در کانون ایجاد شد، بیشتر جنبه فرضی داشت تا واقعی. به این دلیل که می بایست ایران عضو اتحادیه بین المللی فیلمسازان فیلمهای کودکان باشد تا اجازه تاسیس چنین مرکزی را داشته باشد. بنابر این مرکز تولید فیلم های کودکان در ایران تأسیس شده بود ولی فیلم نمیساخت. فیروز شیروانلو با سرمایهای که از گردش سیرک مسکو به دست آمد، کار فیلمسازی در کانون را بتدریج شروع کرد با وجود اینکه خود ایشان فیلمساز نبود و یک آژانس تبلیغاتی داشت ..."[5]
یادمان نمی رود که براساس اسناد موجود در آن سالها رژیم شاه به توصیه اربابان غربی اش برای مقابله با موج اسلامی برانگیخته شده در جامعه، از روشنفکران چپ و حتی مارکسیست، بهره می گرفت.
هژیر داریوش در گفت و گویی درباره تاسیس کانون به اصطلاح پرورش فکری کودکان و نوجوانان توسط فرح دیبا و لیلی امیر ارجمند گفت:
"...یک روز خانمی که مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود با فرهنگ و هنر تماس گرفتند مبنی بر اینکه فرح میخواهد فیلم برای کودکان به نمایش دربیاید و فرهنگ و هنر کمکی میتواند بکند؟ در سال 45 و 46 فیلمهای محدودی برای بچهها از تلویزیون پخش میشد . اغلب محصولات سینمایی که برای بچهها نمایش داده می شد، مربوط به کشورهای خارجی بود. من را به آن خانم معرفی کردند و ایشان از من پرسید چطور میتوان برای بچهها فیلم تولید کرد و نمایش داد...شروع کار کانون بود و قرار بود یک سری کتابخانه برای بچهها دایر کند. آرم کانون در آن زمان یک کتاب بود که در قسمت وسط آن پرندهای میخواند و فکر میکنم هنوز هم باشد. ولی هنوز سینما در حوزه کاری کانون قرار نداشت. فیلمسازی هم که مطلقاً نبود. این خانم میخواستند بدانند چطور میشود بچه ها را به سینما کشانید و من راه حل را در برگزاری فستیوالی برای کودکان پیشنهاد کردم..."[6]
به هر حال در آن سالها در بخش سینمایی کانون پرورش کودکان و نوجوانان، فیلم هایی تولید شدند که اغلب نه تنها فقط پوسته ای از فیلم کودک و نوجوان بر خود کشیده بودند، بلکه به قول ابراهیم فروزش (در گفت و گویی که در سال 1384 برای بولتن جشنواره فیلم های کودکان و نوجوانان با نگارنده انجام داد) اساسا هیچگونه برنامه ای برای اکران این تولیدات در نظر گرفته نشده بود! در واقع بخش سینمایی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، محفلی برای ساخت آثار روشنفکری غیرقابل اکران شد. به این ترتیب دهها فیلم و انیمیشن ساخته شدند که هیچگاه فرصت اکران عمومی نیافتند، چون اصلا محلی برای اکران عمومی نداشتند.
[1] -فیروز شیروانلو از اعضای کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور در انگلستان فرزند سرهنگ شیروانلو بهایی از سران ساواک بود که در سال 44 به دلیل عضویت در گروه مائویستی پرویز نیکخواه و اقدام به ترور شاه ( که در واقع آن را شهید رضا شمس آبادی انجام داده بود)، دستگیر و محاکمه شد ولی با عفو شاه از محکومیت سنگین رهایی یافت.شیروانلو در ابتدا عضو پروژه آمریکایی فرانکلین شد و بعدا بر اساس سیاست های اربابان رژیم شاه برای محور قرار دادن فرح دیبا جهت جذب شبه روشنفکران و به کارگماردن مارکسیست های پشیمان در پست های فرهنگی و هنری همچون نیکخواه که در تلویزیون ملی ایران رده ای بالا دریافت نمود، به کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفت، ابتدا در قسمت انتشارات و سپس بخش سینمایی آن را راه انداخت.
[2] -موسسه ای انتشاراتی که مرکز اصلی آن در نیویورک قرار داشت و متولیانش همگی از کارشناسان آمریکایی سرویس های اطلاعاتی و جاسوسی بودند که به صورت یک پروژه نفوذ فرهنگی و چاپ و نشر کتاب اعم از درسی و غیر درسی و رمان و تاریخی و علمی و فلسفی و ... برای القای تفکرات و اندیشه ها و فرهنگ غربی پس از کودتای 28 مرداد در تمام سطوح و در سراسر ایران ، تاسیس شد و توسط یکی از وابستگان دربار و سفارت انگلیس به نام همایون صنعتی زاده ،در سطح وسیعی و با مونوپل کردن اغلب ناشران و توزیع کنندگان کتاب، آغاز به کار کرد. فرانکلین با بدست گرفتن چاپ کتاب های درسی در تمام مقالطع تحصیلی ، تهیه و انتشار مجلاتی برای دانش آموزان به نام پیک را نیز برعهده گرفت و در همه گوشه و کنار کشور آن را توزیع نمود. از زیر مجموعه های این موسسه، شرکت سهامی کتاب های جیبی، شرکت افست، روزنامه آیندگان و کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بودند. با به اتمام رساندن پروژه یاد شده در سال 1355، موسسه فرانکلین در شکل و شمایل قبلی منحل شده و به سازمان آموزشی نومرز تبدیل گردید.
[3] - گفتگو با لیلی امیرارجمند، نخستین مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان- فیروزه خطیبی- 9 مرداد 1394- وب سایت بی بی سی فارسی
[4] - گفتگو با لیلی امیرارجمند، نخستین مدیرعامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان- پیشین
[5] -گفت و گو با هژیر داریوش – اسنادی برای تاریخ سینمای ایران – به اهتمام سید کاظم موسوی – انتشارات آگه سازان – تهران – 1387
[6] -گفت و گو با هژیر داریوش– اسنادی برای تاریخ سینمای ایران– به اهتمام سید کاظم موسوی–آگه سازان – تهران – 1387
ادامه دارد ...
واکاوی تاریخ سینمای ایران (حکایت سینماتوگراف) - 29
فرح و طرح آمریکایی حمایت از سینمای شبه روشنفکری
سینمای موسوم به موج نو به شدت جشنواره پسند بود و در خارج کشور جوایز متعددی را تصاحب کرد اما هر چقدر که دل جشنواره های خارجی را بدست می آورد، بردل جماعت ایرانی و مردم کوچه و بازار و شهرها و روستاهای این سرزمین نمی نشست. گویی که فیلم هایش تنها برای خودنمایی و افه روشنفکری ساخته می شدند!!
اما فیلمسازی مانند علی حاتمی [1]سعی کرد خود را از این جریان جدا کرده و نوعی سینمای ملی و بومی را ادامه دهد که انصافا آثاری ماندنی در اوایل دهه 50 و البته در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی جلوی دوربین برد.
این در حالی بود که برخی از آثار موسوم به موج نو، به افراط های باورنکردنی هم رسید مثل "چشمه" ساخته آربی آوانسیان که برای تماشاگران تئاترهایش در جشن هنر شیراز امتحان پذیرش برگزار می کرد! و" سیاوش در تخت جمشید" فریدون رهنما که ابتدا در فرانسه به نمایش درآمد و به جز عده ای دست اندرکار تهیه فیلم، هیچ کس در حیطه سینمای آن روز ایران از تولید این فیلم، خبر نداشت. تا اینکه فیلم ساخته شده توسط هانری لانگلو در سینماتک پاریس به نمایش درآمد و برای اولین بار پرویز کیمیاوی که در آن روزها در فرانسه دانشجوی سینما بود، خبر آن را به مجله "فیلم و هنر" داد و این مجله، خبر را در یکی از شماره های خود به چاپ رسانید.
فیلم "سیاوش در تخت جمشید" 2 سال بعد در اولین جشن هنر شیراز به نمایش درآمد اما هرگز در ایران اکران عمومی پیدا نکرد، چراکه اساسا سازنده آن برای اکران عمومی فیلمش در ایران ارزش و مرتبتی قائل نبود. همین اتفاق برای دومین فیلم رهنما یعنی "پسر ایران از مادرش بی خبر است" هم افتاد.
وادادگی در برابر سینمای شبه روشنفکری
متاسفانه برخی کارشناسان، منتقدین و مسئولین سینمایی در تحلیل های خود همواره به این سینمای شبه روشنفکری، با نگرشی مثبت برخورد کرده و آن را در مقابل سیاست های مبتذل سینمایی رژیم شاه ارزیابی نموده اند! سینمایی که مستقیما از داخل کاخ شاه و دربار و دفتر کار فرح دیبا بیرون آمده و از سوی وی حمایت می شد. برای تایید این مطلب بی مناسبت نیست به برخی اظهار نظرهای احسان نراقی (مشاور شاه و فرح و جاسوس علنی سرویس های اطلاعاتی غرب) اشاره داشته باشیم. در این دسته اظهار نظرها، نراقی علنا فرح را با تعابیری مثبت حامی جریان به اصطلاح موج نو سینمای ایران معرفی کرده و طبیعی است که اشاره ای به سیاست های ضد اسلامی و ضد ایرانی پشت پرده این حمایت ها که از سوی کانون های امپریالیستی طراحی می شد، نداشته باشد. او می نویسد :
"...فرح با جرات به جسارت های هنری امثال فیلمسازان پیشرو می نگریست ...فرح با شناخت از فضای سینمای ایران، این جسارت را یافت که بسیاری از آثار توقیفی را نمایش دهد...فرح چون سدی در برابر خواسته های افراطی همسرش عمل می کرد. خصوصا توانست به عنوان یک پناهگاه و حامی برای گروه اقلیت هنرمندان و روشنفکران به حساب آید..."!!! [2]
اما متاسفانه خود نویسنده کتاب "فرآیند تعامل سینمای ایران و حکومت پهلوی" که نقل قول بالا را در کتابش آورده به آن اضافه می کند :
"...حاکمیت این نوع سینما (فیلمفارسی) اجازه نمی داد آثار معدود به ظاهر مخالف و منتقد به عنوان محور بر عموم اثر بگذارند. این آثار همان فیلم هایی بودند که فرح با دید مثبت از آنها رفع توقیف می کردو پیش از پخش در جشنواره ای که مخاطبش، طبقه نخبگان جامعه بودند، نمایش می داد ...سیاست های دستگاه در دو جهت اعمال می شد، یکی جلوگیری یا از بین بردن انگیزه برای تولید آثار روشنفکری بود که ساواک یا وزارت فرهنگ و هنر با تیغ سانسور این عمل را انجام می دادندو یکی هم حمایت از آنها که توسط دفتر فرح صورت می گرفت"!!!! [3]
طبیعی است وقتی با تکیه بر گفته ها و نقل قول های وابستگان به سیاست های استعماری و کارگزاران رسمی محافل امپریالیستی و صهیونیستی به تشریح و تبیین تاریخ نشسته و سیاست های دیکته شده محافل صهیونی برای طرح جدید اسلام زدایی و نابودی هویت ایرانی را تحت عنوان "سیاست مستقل و مثبت فرح و دفترش برای رفع توقیف آثار روشنفکری" معنی کنیم ،آنگاه دستپخت های رنگین و ظاهر فریب آنها را آثار معترض و انتقادی و اجتماعی تلقی کرده و بازی های درونی شان برای اکران پررونق تر را توقیف قلمداد می نماییم و در آخر هم حمایت فرح پهلوی از نوچه ها و کارمندانش برای اجرایی کردن همان طرح های از پیش تعیین و دیکته شده را "جسارت و حمایت از روشنفکران و هنرمندان محسوب می کنیم" !!!
این همان روشی است که در کمال تاسف توسط برخی کارشناسان و مسئولین و مراکز رسمی سینمایی در سالهای پس از انقلاب، در تبیین انحرافی ترین جنبه سینمای پیش از انقلاب که رنگ و لعاب شبه روشنفکری داشت و عنوان موج نو را یدک می کشید، در پیش گرفته شد. متاسفانه تحلیل ماهیت و ریشه ها و حتی انتقاد به این جریان، همواره از سوی گروهی از نویسندگان و منتقدان و کارشناسان دیروز و امروز سینمای ایران به عنوان یک "تابو" تلقی شده و همین تابو موجب گشته تا موج نو این سینما در برخی موارد حتی در سطح امری مقدس، ستایش شود. این در حالی است که حمایت های تعیین کننده و موثر رژیم شاه از جریان موج نو و توجیه آنها، با نقل قولی از فرخ غفاری (از کارگزاران فرهنگی رژیم گذشته) موکدتر می گردد.
غفاری می گوید:
"...آدم باهوش و پخته ای چون قطبی با بازسازی و نو سازی سینما در تلویزیون حرکتی در جهت حمایت از سینمای روشنفکری (موج نو سال 1348) نمود تا روشنفکران معارض، حاکمیت را خانه خود بدانند ...احیای سینمای ایران در سال 1348اگر کمک افراد مختلف نمی بود، اتفاق نمی افتاد.از جمله رضا قطبی، رییس تلویزیون . سینماگرانی مانند مصطفی فرزانه ، ساسان ویسی و من در پیرامون قطبی بودیم ..."[4]
امید است زمانی با همت منتقدان و کارشناسان صالح و متعهد، این جریان به طور کامل مورد نقد و بررسی قرار گرفته و نقش آن در انحراف و شکست سینمای ایران همپای جریان دیگر یعنی "فیلمفارسی" تشریح گردد.
[1] -علی حاتمی از معدود فیلمسازان تاریخ سینمای ایران بود که سعی داشت به ریشه ها و باورهای ملی و دینی مردم ایران بپردازد و از ورای روایات رسمی و جاری ، نگاهی دیگر به تاریخ معاصر داشته باشد. او سعی کرد در بحبوحه حاکمیت سینمای طاغوت از هزارتوی غربزده و بیگانه پرست آن بگریزد و به علائق خود برسد و به هر حال در همین پیچ و خم های دشوار آثاری مانند :"حسن کچل" ، "سوته دلان" ، قصه های مولوی "سلطان صاحبقران" و ... را ساخت و در سالهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی که دستش بازتر شده بود توانست آثار ماندگار همچون هزار دستان و مادر و ... را جلوی دوربین ببرد که نمونه های تصویری درخشانی از فرهنگ و ارزش های ایرانی/اسلامی به شمار می آیند.
[2] -علی اصغر کشانی - فرآیند تعامل سینمای ایران و حکومت پهلوی - صفحه 301- اتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی
[3] -همان - صفحه 302
واکاوی تاریخ سینمای ایران (حکایت سینماتوگراف) - 30
ماموری که سینمای خود را از کودتای 28 مرداد هدیه گرفت!
یکی از سرکردگان جریان به اصطلاح موج نو که بعضا و از سوی عده ای از شبه روشنفکران پدر معنوی آن نیز خوانده شده، "ابراهیم گلستان " بود که متاسفانه درباره سینمای ایران و تاریخ این سینما به خصوص از سوی جریان شبه روشنفکری، نظراتش به کرات مورد استناد قرار گرفته و بعضا فیلمساز پیشرو لقب داده شده است.
جریان شبه روشنفکری، سرگذشت ابراهیم گلستان را با تهیه فیلم های مستند خبری در جریان نهضت ملی شدن صنعت نفت تا کودتای 28 مرداد و سقوط دولت مصدق به گونه ای گره می زند که گویا گلستان این فیلم ها را به طور مستقل تهیه و تولید می کرده و به دلیل قوی بودن فیلم های یاد شده (از جمله فیلم دادگاه مصدق)، در شبکه های معتبر خبری جهانی پخش می شده است!
اما نمی گویند که گلستان اساسا خبرنگار و کارگزار آن شبکه های خارجی بوده و اصلا برای آنها فیلم خبری می گرفته و از همین روی نیز به همراه سر شاپور ریپورتر (سرجاسوس بین المللی در ارتباط با شبکه صهیونیستی روچیلدها) تنها خبرنگاران ایرانی بودند که اجازه یافتند از دادگاه مصدق فیلم و خبر و عکس تهیه و مخابره نمایند.
گلستان در کتاب "نوشتن با دوربین" و مصاحبه با پرویز جاهد در این مورد توضیح بیشتری می دهد. او می گوید :
"...من خبرنگار تلویزیون بودم و برای تلویزیون های CBSو NBC فیلم برمی داشتم. اصلا به این جهت آنجا بودم ..."
و در جواب پرسش بعدی جاهد که سوال می کند:
"...دوربین 16 میلیمتری هم همراهتان بود. با آن فیلم ها چه کردید؟"
گلستان جواب می دهد:
"... آن فیلم ها مال من نبود. من خبرنگار بودم و آن فیلم ها را فورا برای تلویزیون (NBCیا CBS) می فرستادم. آنها خودشان ادیت می کردند..."
تاریخ پردازان شبه روشنفکری از جبهه گیری های گلستان در قبال ملی شدن صنعت نفت سریع عبور کرده و به رابطه او با فروغ فرخزاد می رسند و نمی گویند که گلستان در واقع فعالیت سینمایی خود را پس از کودتای 28 مرداد 1332 و با پول و سرمایه شرکت های نفتی صهیونیستی انگلیس مانند "رویال داچ شل" آغاز کرد که همراه دیگر شرکت های آمریکایی و هلندی، کنسرسیوم نفتی پس از کودتا را تشکیل دادند [1]و دستاوردهای نهضت ملی شدن صنعت نفت را نابود ساختند و اصلا استودیوی موسوم به "گلستان فیلم" با بودجه همین کمپانی های نفتی تاسیس گردید. سند بیوگرافیک ابراهیم گلستان در ساواک حکایت از آن دارد که گلستان بنا به دستور سفیر انگلیس در ایران، عازم آبادان شده و در شرکت نفت، استخدام می شود.[2](به ضمیمه 3 در پایان کتاب مراجعه شود).
ابراهیم گلستان به گفته خودش [3]به طور رسمی، هم کارمند شرکت نفت انگلیس و کنسرسیوم چند ملیتی آن بود و هم تمامی وسایل و ابزار فیلمسازی و استودیویش را نیز از انگلیسی ها دریافت نمود. [4]به گفته بسیاری از دوستان ابراهیم گلستان از جمله فرخ غفاری و همچنین برادرش شاهرخ گلستان [5]در برنامه "فانوس خیال" (سرگذشت سینمای ایران به روایت رادیو BBC )، وی بیشتر برای منافع شرکت نفت انگلیس فعالیت می کرد.[6].
فرخ غفاری در گفت و گویی که توسط سید کاظم موسوی در کتابی منتشر شد، درباره گلستان می گوید:
"...گلستان از طرفی توانست با شرکت کنسرسیوم نفت قرارداری ببندد. در صورتی که ما با شرکت ملی نفت کار میکردیم. عواملی که بعد از دکتر مصدق آن قراردادها را امضا کرده بودند، دستگاههای بسیار مجهزی را برای گلستان آوردند. چندین متخصص بزرگ، فیلمبردار، صدا بردار و تنظیم کننده معتبر انگلیسی به گلستان کمک میکردند و نوع کارشان بسیار محکمتر از ما بود. گلستان با همین دستگاهها بود که بعدا سنگ بنای استودیوی خودش را گذارد که واقعا استودیوی مجهزی بود. البته در این استودیو بیشتر به فکر تبلیغ شرکت کنسرسیوم نفتی بودند تا نشان دادن فیلم برای داخل کشور!..."[7]
نجف دریابندری[8]نیز در همین سال در سازمان گلستان فیلم که توسط کنسرسیوم نفتی ایجاد شده بود به کار مشغول شد. خودش در این باره می گوید:
"... مقداری گفتار فیلم های مستند مربوط به صنعت نفت ترجمه کردم، از جمله گفتار فیلمی به اسم مبارزه با آتش در اهواز که در استودیوی ابوالقاسم رضایی ساخته شده بود و کارگردانش یک نفر انگلیسی بود به نام جان شرمن. گفتار این فیلم را من و گلستان به فارسی درآوردیم. یکی دوبار هم با دسته فیلمبرداری به عنوان دستیار کارگردان به مناطق نفت خیز و جزیره خارک رفتم ..."[9]
براساس روایت یکی از همکاران ساواک، به همین دلیل و به خاطر تضاد منافع آمریکا با انگلیس (که در صدد قبضه کردن همه منابع ایران بود)، در آن سالهای رواج "سیاست های آمریکایی ضد انگلیسی"، ابراهیم گلستان تحت عنوان جاسوس انگلیس در اوایل دهه 50 از ایران اخراج شد! [10]
در سند بیوگرافیک ساواک درباره جاسوسی وی آمده است:
"... مطابق با اسناد موجود، وی در شرکت نفت به نفع انگلیسی ها جاسوسی می کرده است. سپس با حمایت و کمک انگلیسی ها شرکت سازمان فیلمبرداری گلستان را تاسیس و در دستگاه او، سه متخصص انگلیسی عضویت داشته اند..."[11]
استودیو گلستان با سرمایه کنسرسیوم نفتی
ابراهیم گلستان پس از کودتای 28 مرداد 1332 و امضای قرارداد کنسرسیوم نفتی با چند شرکت بزرگ انگلیسی، آمریکایی و هلندی، به استخدام این مجموعه امپریالیستی درآمد و بخش تبلیغات و فیلمسازی آن را برعهده گرفت تا جهت رنگ و لعاب دادن به عملیات استعماری کنسرسیوم نفتی برای نمایش در دنیا، از عملکرد و حفاری ها و سایر اقدامات آن فیلم بسازد که اولین آن همکاری در ساخت فیلمی به نام "موج ، مرجان و خارا" بود که به قول جلال آل احمد در کتاب "یک چاه و دو چاله"، حماسه سرایی گلستان بود برای کنسرسیوم نفتی!
مجیزگویان گلستان سعی بسیار داشته اند که ساخت فیلم "موج، مرجان، خارا" را به اسم وی سند بزنند و همراه با شاهکار قلمداد کردن آن، ابراهیم گلستان را هم به عنوان سازنده اش، استاد مستند سازی ایران قالب کنند، اما اسناد موجود از جمله اظهارت آلن پندری، همکار گلستان در بخش فیلمسازی شرکت نفتی "رویال داچ شل" و یا گفت و گوی شاهرخ گلستان که بخشی از آن در شماره سوم ماهنامه "عصر اندیشه" به چاپ رسید و حتی حرف های تلویحی ابراهیم گلستان در مصاحبه هایش، حکایت از آن دارد که وی از اواسط این فیلم تنها در حد یک دستیار حضور داشته است!
اما حضور ابراهیم گلستان در کودتای 28 مرداد، در کارنامه اش بیش از کارگزاری برای کنسرسیوم نفتی، صفحات سیاهی محسوب می شود. گلستان پس از کودتای 28 مرداد 1332 حق مطلب را برای کودتاچیان و حامیان آنها به جای آورد و در جلوی پایشان که برروی خون های هزاران آزادیخواه گام می نهادند و مبارزات ملت برای ملی شدن صنعت نفت را پایمال چکمه پوشان خود می کردند، فرش قرمز پهن کرد.
مسعود بهنود در 12 نوامبر 2007 مصاحبه ای با گلستان انجام داده که فایل ویدئویی اش نیز در وبلاگ فارسی رادیو بی بی سی موجود است. وی در مقدمه این مصاحبه می نویسد:
"...در آرشیوهای خبری ITVباید فیلمی وجود داشته باشد که گلستان از ورود دنیس رایت (اولین کاردار بریتانیا در ایران بعد از کودتای 28 مرداد) گرفت. دیپلمات کارکشته و نویسنده کتاب بلندآوازه "ایرانیان در میان انگلیسیان "، سی سال بعد هم نشان داد که آن لحظه چنان در ذهنش جا داشته و کسی (ابراهیم گلستان) را که پشت آن دوربین در فرودگاه کوچک تهران بود، به یاد دارد. لیدی رایت از قضا متولد و بزرگ شده همان روستائی است که اکنون ربع قرن است که گلستان آن جا سکونت دارد و چند صد متری همان عمارتی که اینک نویسنده ایرانی در آن زندگی می کند، کودکی گذرانده بود..."
همپای کودتاچیان در 28 مرداد 1332
ابراهیم گلستان حتی در مصاحبه دی ماه سال 1386 با هفته نامه "شهروند امروز"، از همکاری با کودتاچیان 28 مرداد 32 و تیمور بختیار (از عاملان این کودتا ) نیز پرده برداشت!
گلستان می گوید :
" ...زمانی که چاپخانه مخفی...را در داوودیه کشف کردند...فکر کنم سال 1334 بود... من آنجا رفتم ، فوق العاده بود. وارد یک اتاق می شدی که خلا (توالت) بود، سنگ خلا (توالت) را درمی آوردی، پله بود، پله ها را پایین می رفتی و می دیدی آنجا چاپخانه است. آدم های جالبی هم بودند. مثلا من به تیمسار بختیار گفتم، خبر می دادید وقتی به اینجا حمله می کنید، من بیایم، عکس و فیلم بگیرم. گفت:حالا نشد دیگر. گفت : خب حالا بیایید با یک دسته، مثل دیشب برویم در آن محل دوباره انگار همان هجوم دیشب است تا من فیلم بردارم، تا من برای خبر از شما عکس و فیلم بگیرم..."
اعتراف ابراهیم گلستان به همراهی با ماموران نظامی تیمور بختیار جلاد در تثبیت کودتای سیاه 28 مرداد 1332 و کشف و سرکوب مخفی گاههای مبارزین ضد شاه، شاید در طول سال های پس از انقلاب، آن هم از جانب کسی که حامیان و شیفتگان و پشتیبانان داخلی و خارجی اش سعی در چسباندنش به ضدیت با شاه دارند، انصافا حیرت آور است! فردی که آن همه سوابق مزدوری کمپانی های نفتی خارجی برای غارت ثروت این سرزمین را در پیشینه اش ثبت کرده، چقدر بایستی گستاخ باشد که مانند یک مامور ساواک، به همکاری خود با کودتاچیان مباهات نموده و صحنه های این همکاری را آنچنان با لذت تعریف کند که هر انسان آزاده ای را متنفر سازد.
این در حالی است که به طور شگفت انگیزی همین دسته از رسانه ها و مصاحبه گرها تلاش داشته اند گلستان را یک عنصر ضد رژیم شاه بنمایانند، در حالی که خود گلستان بارها و بارها در همان مصاحبه ها این موضوع را رد کرده است. مثلا مسعود بهنود در مقاله اش در شماره 32 "شهروند امروز" (پیاپی 63) تحت عنوان "شاید گناه زمانه است "، دستگیری چند روزه ابراهیم گلستان در سالهای پیش از انقلاب (که خودش هم می گوید اشتباهی بوده و پس از آزادی به دستور فرح پهلوی در نوشهر به حضور شاه و فرح شرفیاب شده و حتی شاه با وی شوخی می کند که در زندان برنزه شده است!) را به کوس و کرنا زده و وی را مانند مبارزان کهنه کار می نمایاند.
سیروس علی نژاد در مصاحبه ای با ابراهیم گلستان که به تاریخ 30 دسامبر 2004 در وب سایت BBC فارسی منتشر شد ، از روابط نزدیک وی با دربار شاه سخن می گوید:
"...سخن از هر دری می گذشت. در اثنای سخن، صحبت فیلم هایش پیش آمد. تعریف کرد: پس از اینکه "یک آتش" جایزه برد، شاه اظهار تمایل کرد فیلم را ببیند. به سعد آباد رفتیم و فیلم را نشان شاه دادیم. ... شاه آمد پیش من و از فیلم تعریف کرد. همینطور که از کارهایم می پرسید گفتم که مشغول ساختن فیلمی درباره خارک هستم. گفت وقتی آماده شد حتماً خبر بده که ببینم. چندی بعد فیلم آماده شد. سپهبد خاتم که از دوره ورزشکاری و مسابقات ورزشی در امجدیه با هم دوست بودیم زنگ زد که فلانی یک دوربین ۱۶ میلیمتری برای من رسیده است می توانی آبش کنی؟ گفتم ببینم. "موج و مرجان و خارا" را ساخته بودم و کنسرسیوم، بازی در می آورد و پولم را نمی داد. به خاتم گفتم ضمنا فیلم خارک تمام شده به شاه بگو اگر خواست ببیند حاضر است. شب بعد خاتم زنگ زد و قرار خانه شمس [پهلوی] را گذاشت. به خانه شمس رفتیم. شاه و فرح هم آمدند. فیلم به نمایش در آمد. وقتی تمام شد شاه شروع کرد به کف زدن. دیگران به پیروی از او چند دقیقه ای کف می زدند. بعد شاه پرسید گلستان کجاست. جلو رفتم. با من شروع کرد به قدم زدن و حدود ده دقیقه درباره فیلم صحبت کرد. دو به دو قدم می زدیم. دیگران متحیر مانده بودند که شاه به من چه می گوید. آخر گفت: اما درباره جمله آخر فیلم. تا وقتی آدم هایی مثل تو هستند که دلواپس این مملکت اند و تا وقتی من هستم! نگران نباش..."!!!
علی نژاد ادامه می دهد:
"...وقتی داستان را تعریف می کرد من داشتم از حیرت شاخ در می آوردم برای اینکه بکلی با شایعاتی که پیش از آن شنیده بودم فرق داشت. شاید ما آن وقت ها دوست داشتیم شایعه بسازیم، همچنانکه دوست داشتیم هر که بزرگ است و نامور است طرف ما باشد و مخالف شاه. علت هر چه بود در اواخر دهه چهل شایع شده بود که شاه وقتی "موج و مرجان و خارا" را دیده، عصبانی شده و به گلستان پرخاش کرده و به همین دلیل نگذاشته اند که فیلم را در تهران نمایش بدهند. شاید هم این شایعه ریشه در حکایت دیگری داشت که دو روز بعد هنگامی که حرف "گنجینه های گوهر" در میان آمد، متوجه شدم. هر چند درباره آن فیلم هم این شاه نبود که عصبانی شده بود، دیگران بودند. شاه برعکس به ساختن آن فیلم به دست گلستان اصرار کرده بود. حکایت می کرد که "مهدی سمیعی، رییس وقت بانک مرکزی، رفته بود از شاه اجازه بگیرد که از جواهرات سلطنتی فیلمی تهیه کنند. می خواست به مناسبت بیست و پنجمین سال سلطنت هدیه بانک باشد به شاه. شاه گفته بود اگر این کار را به دست فرهنگ و هنر بدهید کثافتکاری می شود، اگر واقعا می خواهید فیلم بسازید یک کسی من می شناسم به اسم ابراهیم گلستان، بدهید او بسازد..."
[1] -کنسرسیوم نفتی مجموعه ای از 7شرکت خارجی متشکل از 5 شرکت آمریکایی ، یک شرکت هلندی – انگلیسی و یک شرکت فرانسوی بود که طی قراردادی استعماری با دولت کودتایی زاهدی برخلاف قانون ملی شدن صنعت نفت از 29 مهرماه 1332 سرنوشت استخراج و بهره برداری از منابع نفتی ایران را به مدت 25 سال به دست خود گرفت. در واقع کنسرسیوم نفتی با استفاده از خیانت رژیم شاه و با نقض آشکار حاکمیت ملت ایران بر منابع و سرمایه های خودش ، در یک دوره ربع قرنی ثروت کلانی از این سرزمین را به غارت برد
[2] -پرونده ابراهیم گلستان در ساواک- سند بیوگرافیک ساواک به نقل از کتاب جشن هنر شیراز به روایت اسناد ساواک- مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات- چاپ اول – زمستان 1381- صفحه 14 (برای مطالعه بیشتر به ضمیمه 3 پایانی کتاب مراجعه شود)
[3] -در مصاحبه ای با شماره 41 فصلنامه کلک در مرداد ماه 1372
[4] -گفت و گو با ابراهیم گلستان – فصلنامه کلک – شماره 41 – مرداد 1372
[5] -عکاس و فیلمبردار که کار آماتوری اش را از سال 1331 آغاز کرد و بعدا به عنوان فیلمبردار استودیو گلستان شناخته شد. عمده کارهای او تا سال 1338 در آن استودیو ، فیلمبرداری مجموعه فیلم هایی با عنوان "چشم انداز" از فعالیت انگلیسی ها در ارتباط با جریانات نفت در ایران بود. اما مهمترین کار شاهرخ را پس از مجموعه "چشم انداز" ، فیلم مستند "یک آتش" ابراهیم گلستان دانسته اند
[6] -فانوس خیال (سرگذشت سینمای ایران به روایت رادیو بی بی سی) – شاهرخ گلستان – پیشین
[7] - مصاحبه با فرخ غفاری – اسنادی برای تاریخ – سید کاظم موسوی – صفحات 32 و 33- انتشارات آگه سازان – چاپ اول – تهران - 1388
[8] - نجف دریابندریدر نوجوانی نزد انگلیسی ها در تاسیسات نفتی آبادان کار می کرد و به اصطلاح انگلیسی یاد گرفت! در همان سالها به ترجمه کتاب دست زد و نخستین اثر ترجمه ای اش، وداع با اسلحه نوشته ارنست همینگوی بود. او پس از کودتای 28 مرداد و در سال 1333 به زندان افتاد و در سال 1337 مورد عفو ملوکانه قرار گرفت و آزاد شد و در استودیو گلستان مشغول کار شد. در همین اثنا جذب موسسه آمریکایی فرانکلین شد و مدت 17 سال در موسسه یاد شده در حکم سردبیر و سر ویراستار فعالیت می کرد. پس از 17 سال و در سال 1354 با محدود شدن فعالیت های موسسه فرانکلین و برنامه انحلال و تغییر نامش به سازمان آموزشی نومرز ، دریابندری به تلویزیون شاهنشاهی قطبی رفت و در آنجا وظیفه ترجمه متون انگلیسی فیلم های آمریکایی را برعهده گرفت. تا سال 1357 که با پیروزی انقلاب اسلامی ، به دلیل همکاری مستمر با رژیم طاغوت و عناصر و عوامل آمریکایی ، توسط نیروهای انقلابی از این رسانه تصفیه شد. در اوایل پیروزی انقلاب به همراه ضد انقلابیون وابسته ای مانند باقر پرهام و منوچهر هزارخانی و شکرالله پاک نژاد و غلامحسین ساعدی در زمره اعضای شورای نویسندگان روزنامه آزادی وابسته به جبهه به اصطلاح دمکراتیک ملی ایران به سرکردگی هدایت الله متین دفتری بود که جریاناتی از ضد انقلاب را هدایت می کرد و بعدا به منافقین پیوست. دریابندری مدتی از ایران فراری بود و حتی در نشریات ضد انقلابی خارج کشور مانند "ایران نامه" (نشریه موسسه ای ضد انقلابی موسوم به بنیاد مطالعات ایران وابسته به بنیاد اشرف پهلوی) مقاله نوشت.
[9] - از سینما تا ادبیات، از ادبیات تا سینما- گفت و گو با نجف دریابندری- هفته نامه سینما- شماره 145-146- 12 بهمن 1373
[10] -اسناد ساواک-پرونده ابراهیم گلستان
[11] - سند بیوگرافیک ساواک – نقل شده در کتاب "جشن هنر شیراز به روایت اسناد ساواک"-مرکز بررسی اسناد تاریخی وزارت اطلاعات- چاپ اول- زمستان 1381- صفحه 14
ادامه دارد ...
واکاوی تاریخ سینمای ایران (حکایت سینماتوگراف) - 31
چای ریخت، فیلم توقیف شد!
سپهبد باتمانقلیچ که فیلم "جنوب شهر" را توقیف کرد
در سال 1345 نیز ابراهیم گلستان ضمن نامه ای به شاه ، درخواست می کند بابت فیلم هایی که برای دربار ساخته از جمله فیلم "یک آتش" و "گنجینه های مارلیک" (درباره جواهرات سلطنتی)، پولی به او پرداخت شود تا بتواند فیلمسازی اش را ادامه دهد! این درحالی بود که هزینه هر دو فیلم از سوی مراکز دولتی پرداخت شده بود و درواقع گلستان قصد داشت تا برای خوش خدمتی هایش به شاه و دربار، به اصطلاح باج سبیلی هم دریافت نماید!
در پاسخ نامه گلستان به شاه، علم (وزیر دربار) در تاریخ 23 اسفند 1345 نامه ای به نخست وزیر وقت (هویدا) نوشت و اوامر شاه را به اطلاعش رساند که بابت خرید فیلم های گلستان به او پولی پرداخت شود!
در نامه فوق چنین آمده بود:
"... جناب آقای امیر عباس هویدا، نخست وزیر ... آقای ابراهیم گلستان عریضه ای به پیشگاه همایونی تقدیم و استدعا نموده است برای اینکه بتواند فعالیت فیلمسازی خود را ادامه دهد ، فیلم "یک آتش"و فیلم "مارلیک"را دولت یا شرکت ملی نفت به قیمت تمام شده، خریداری نماید. امریه همایونی این است که تقاضای او دنبال شود. بنابراین خواهشمندم در اجرای اوامر شاهانه از تصمیمی که اتخاذ خواهند فرمود، دربار شاهنشاهی را مستحضر فرمایند..."[1]
حمایت شاه و دربار از ابراهیم گلستان، آنچنان قوی و محکم بود که حتی کارشناسی متخصصان شرکت نفت نیز تاثیر چندانی در رد کردن درخواست گلستان نداشت. چراکه در گزارشی به تاریخ 14 اردیبهشت 1346 خطاب به منوچهر اقبال (مدیر عامل وقت شرکت نفت)، کارشناس شرکت نفت از بیهوده بودن خرید فیلم های یاد شده و قیمت بالای آنها، سخن گفته است:
"... با توجه به اینکه این فیلم در ده سال قبل تهیه شده است و بهره برداری های لازم نیز از آن به عمل آمده است، بهای آن فوق العاده گزاف به نظر می رسد و از طرف دیگر استفاده زیادی نیز از آن به عمل نخواهد آمد..."[2]
تاخیر در خرید فیلم های گلستان که از سوی کارشناس شرکت نفت، منفی ارزیابی گردید، باعث شد مجددا در تاریخ 13 آبان 1346، اسدالله علم (وزیر دربار) بنا بر تاکیدات شاه، نامه ای برای هویدا (نخست وزیر وقت) ارسال کرده و در آن بر پیگیری اوامر شاه مبنی بر خرید فیلم های گلستان تاکید نماید:
"... موضوع استدعای آقای ابراهیم گلستان از پیشگاه مبارک همایونی دایر به خریداری فیلم "یک آتش"و فیلم "مارلیک"،از طرف دولت و شرکت ملی نفت ایران تا کنون اقدامی به عمل نیامده است. چون امر مبارک مطاع براین بود که موضوع دنبال شود، بدین وسیله مجددا مصدع گردید تا دستور مساعد و مناسبی در این مورد صادر فرمایند...
وزیر دربار شاهنشاهی
اسداله علم ..."[3]
علیرغم همه این اسناد که حکایت از وابستگی عمیق ابراهیم گلستان به شاه و رژیمش دارد، در همان مصاحبه دی ماه 1386 هفته نامه "شهروند امروز" با گلستان، گفت و گو کننده معلوم نیست از چه کسی شنیده که می پرسد :
"...شنیده ام که شخص شما بارها بر سر مسائل ادبی و فکری با هویدا درگیری داشته اید؟..."!!
گویا وی حتی کتاب "معمای هویدا" نوشته عباس میلانی را هم نخوانده بود. عباس میلانی در صفحه 335 آن کتاب می نویسد:
"...گلستان رابطه شخصی دیرپایی با هویدا داشت . آشنایی شان به اواخر دهه 30 می رسید. هویدا در آن زمان کماکان در شرکت نفت بود و گلستان نیز معاون روابط عمومی کنسرسیوم در ایران. سوای این سابقه کار مشترک، این دو، دوستانی مشترک چون صادق چوبک داشتند. در عین حال، گلستان مادر و برادر هویدا (فریدون) را هم ملاقات کرده بود. برای مادر هویدا احترامی ویژه داشت و فریدون هم یکی از نزدیک ترین دوستانش بود (و هست)...به علاوه سوای این همبستگی عاطف، در تمام دوران فعالیت سیاسی هویدا، گلستان یکی از پرنفوذترین چهره های جامعه روشنفکری ایران بود. دلبستگی هویدا به روشنفکران، این واقعیت که او خود را نیز جزیی از جمهور ادب می دانست ، همه دست به دست هم می داد و شخصیت گلستان را برای هویدا سخت جالب و جذاب می کرد..." [4]
پرویز راجی (آخرین سفیر شاه در لندن) در خاطرات خود که تحت عنوان "خدمتگزار تخت طاووس" به چاپ رسید از قول خود گلستان نقل می کند، در آخرین ملاقات هایش با هویدا که ژاک شیراک نیز حضور داشته، اینچنین وی را به شیراک معرفی کرده است :
"...آقای ابراهیم گلستان ، از کارگردان های سینما و نویسندگان پیشرو کشورماست..."
ملاقات مشترک گلستان با هویدا و ژاک شیراک برمی گردد به سالهای بعد از ساخت فیلم "اسرار گنج دره جنی". خودش در این باره که "جریان برخوردش با هویدا بر سر این فیلم چه بوده؟" پاسخ می دهد:
"...خب چی بگم دعوای اولم که نبوده با امیر عباس، پیش از آن هم بوده ..."
و در جای دیگر می گوید :
"...(اسرار)گنج (دره جنی) سانسور نشد. وقتی نمایش دادند، امیر عباس اوقاتش تلخ شد و گفت این چی چیه اجازه دادند این جا! امیر عباس مرد فوق العاده باهوش و حساب کننده و صاحب نفوذ و شاید هم صاحب نقشه های خاص و فوق العاده برای آینده بود..."
متاسفانه برخی منتقدان و کارشناسان سینمایی، نمایش محدود فیلم مبتذلی مانند "اسرار گنج دره جنی" که با دلقک بازی های گروه پرویز صیاد [5]ساخته شد را پیراهن عثمان کرده و آن را به عنوان نمونه ای از مخالفت های گلستان با مدرنیسم شاه و جشن های 2500 ساله شاهنشاهی و امثالهم جلوه دادند. در مقابل هم بسیاری از کارشناسان و منتقدان سینمایی در همان زمان، فیلم "اسرار گنج دره جنی" را کمدی ساده ای خواندند که گلستان را از قلب سینمای روشنفکری به میانه فیلم های تجاری پرتاب کرده است! یکی از نشریات سینمایی در زمان اکران فیلم نوشت که گلستان با این فیلم بوسیله قصه ای عامیانه به تسویه حساب های شخصی خود دست زده و مخاطبش را تحقیر نموده است!![6]
این درحالی است که ابراهیم گلستان به سفارش شخص شاه، فیلم هایی همچون "گنجینه های گوهر"(درباره جواهرات سلطنتی) و "تپه های مارلیک" را ساخت و بنا به گفته شاهرخ گلستان، حتی برای جشن های شاهنشاهی و سایر مراسم دربار نیز شاه اصرار داشت که ابراهیم گلستان، فیلم هایش را بسازد.
چای ریخت، فیلم توقیف شد!
یکی دیگر از سرسپردگان دستگاه فرهنگی فرح دیبا به نام فرخ غفاری (که از تحریف گران تاریخ سینمای ایران و توهم سازان آن به شمار می آید) با فیلم هایی همچون "جنوب شهر" به عرصه سینمای آن روزگار آمد و به قول خودش سعی داشت تا از معضلات اجتماعی کلان شهرهایی مانند تهران در آن روزگار فیلم بسازد. فیلم جنوب شهر پس از چند روز نمایش از پرده پایین کشیده شد و پروانه نمایشش لغو گردید. گروهی از متوهمان سینمای امروز که سعی در بزرگ نمایی فیلمسازانی مانند فرخ غفاری داشته و دارند، علی توقیف فیلم "جنوب شهر" را مثلا ایستادگی غفاری در مقابل سیاست های ضد مردمی و ضد اسلامی رژیم شاه قلمداد می کنند!
در حالی که خود فرخ غفاری در مصاحبه ای علت جلوگیری از نمایش فیلم "جنوب شهر" را علیرغم موافقت نخست وزیر وقت منوچهر اقبال، به خاطر سوء تفاهمی می داند که برای وزیر کشور او، سپهبد باتمانقلیچ به هنگام تماشای فیلم پیش آمد و سینی چایی برروی فرنچ نظامی اش خالی شد!! نه اینکه محتوا و موضوعاتی که در فیلم مطرح شده اشکالی داشته باشد!!!
غفاری در مصاحبه ای که در کتابی به نام "اسنادی برای تاریخ سینمای ایران 2" توسط سید کاظم موسوی انتشار یافته، درباره این موضوع می گوید:
"...توسط آقای سیاوش عماد که با آقای منوچهر اقبال، نخست وزیر وقت آشنایی داشت، وقت ملاقاتی از آقای اقبال گرفتیم. ایشان هم از آنجا که بسیار سحرخیز بودند ساعت 30/5 دقیقه صبح در دفتر نخست وزیری به من وقت دادند. طی این ملاقات ، قرار شد ما برای ساعت 11 صبح فردا، آپارتهای سینمای متروپل را آماده کنیم تا ناصر ذوالفقاری معاون دکتر اقبال، فیلم را تماشا کنند. من به اتفاق ناصر رفعت در سالن سینما حاضر شدیم و منتظر آقای ذوالفقاری بودیم اما بر خلاف انتظارمان آقای باتمانقلیچ، وزیر کشور[7]با لباس نظامی وارد شدند. از جلوی ما رد شدند و چند ردیف جلوتر نشستند، در همین حین اتفاق عجیبی هم افتاد؛ گارسونی که در سینما نوشیدنی میآورد، در داخل یک سینی چند فنجان شیرقهوه، شیرکاکائو و چای گذاشته بود، به طرف آقای باتمانقلیچ خم شد و من فقط از پشت دیدم بخاری از فرنچ نظامی باتمانقلیچ بلند میشود. همه این اتفاقها یک و نیم دقیقه قبل از تیتراژ فیلم رخ داد. ناگهان تیمسار با عصبانیت بلند شد و گفت اینها چیه؟ توقیفش کنید و....! یکی از دوستانم می گفت ، اگر میدانستند شما هم در سالن هستید ، فیالمجلس شما را هم توقیف میکردند !!.."[8]
در همین کتاب از قول منوچهر اقبال خطاب به غفاری نقل می شود که :
"...اگه انتقاده ، خب من خودم که نخست وزیرم هم انتقاد می کنم..."
و در چند سطر بعد از زبان خود غفاری آمده است که حتی اداره سانسور هم اجازه نمایش فیلم را صادر کرده بود! [9]
فیلم بعدی فرخ غفاری، کمدی سخیفی بود به نام "عروس کدومه؟" که ماجرای دگرجنس گرایی را در قصه ای تکراری و کلیشه ای بیان می کرد. فیلم "عروس کدومه؟" به قول خود غفاری به دلیل استفاده از سبک کمدی فرانسوی، به هیچ وجه مورد استقبال تماشاگر خودی قرار نگرفت.
فرخ غفاری از پاریس به ایران آمده بود تا همان نسخه شبه روشنفکری را در کنار فیلمفارسی برای سینمای ایران و مخاطب تحصیلکرده آن بپیچد. از همین رو سیر حضور غفاری در ایران و فعالیت های به اصطلاح هنری اش، قابل توجه است. چه در آن زمان که به کمک عبدالله انتظام (پسر عمه اش که از بنیانگذاران لژ فراماسونری بزرگ ملی ایران بود و در مقام ریاست شرکت نفت، اعضای دست آموز کانون مترقی همچون هویدا و حسنعلی منصور را گرد خود جمع کرد )[10]پس از بازگشت از اروپا، پایش به عرصه فرهنگ و هنر ایران باز شد[11]، چه زمانی که با همکاری همین حسنعلی منصور (عامل اصلی اجرای سیاست های امپراتوری جهانی صهیونیسم در دهه 40 که خیانت هایش با گلوله انقلابیون هیئت های موتلفه اسلامی ناتمام ماند) کانون فیلم تشکیل داد ! [12]و چه زمانی که در زمره اولین همکاران رضا قطبی در تاسیس تلویزیون شاهنشاهی حضور داشت[13]
لازم به ذکر است، شاه تعهد کرده بود که با تعطیل تلویزیون ثابت پاسال بهایی که تحت فشار محافل مذهبی صورت گرفت، همچنان موقعیت بهاییان یعنی عاملان اصلی صهیونیست ها را در تلویزیون تازه تاسیس دولتی حفظ نماید و حضور امثال فرخ غفاری و کامبیز محمودی که به معاونت قطبی منصوب شد (و اینک از مدیران ارشد تلویزیون صدای آمریکا VOA است)، یکی از پارامترهای عمل به تعهد شاه بود. [14]
فرخ غفاری در جشنواره های فرح هم، عامل اجرایی اول بود و همواره برای خیمه شب بازی های ملکه برنامه ریزی های آنچنانی می کرد. خیمه شب بازی هایی که بعدا مانند جشن هنر به مکان نمایش مستهجن ترین اعمال و رفتار غیر انسانی بدل شد تا آنجا که احساسات مردم مسلمان را جریحه دار کرده و در آخرین سالهای حکومت رژیم شاه ، ناچار از تعطیلی آن گردیدند.[15]
[1] - اسنادی از موسیقی ، تئاتر و سینما در ایران – پیشین – صفحه 978
[2] - همان – صفحه 982
[3] - همان-صفحه 984
[4] - معمای هویدا – دکتر عباس میلانی – نشر آتیه و نشر اختران – تهران – چاپ پنجم ، 1380
[5] - پرویز صیاد از عوامل تلویزیون قطبی بود که چند سریال متوسط برای او ساخت و یا بازی کرد. وی با تقلید از نقش عمقلی صمد مجید محسنی، کاراکتر صمد را بوجود آورد که در قالب به اصطلاح کمدی فیلمفارسی، ظاهرا به معضلات اجتماعی دوران طاغوت اشاره داشت اما طبق طرح های کلان فرهنگی آن رژیم، در جهت تبلیغ برای برنامه های سیاسی شاه عمل می کرد. او همچنین به اتفاق بهمن فرمان آرا به خدمت شرکت سینمایی اشرف موسوم به "شرکت گسترش صنایع سینمای ایران" درآمد و فیلم های مستهجنی مانند "در امتداد شب" را برای آن ساخت. پس از انقلاب به خارج کشور رفت و بطور هیستریکی علیه نظام مردمی برآمده از انقلاب تبلیغ کرد.
[6] - ستاره سینما ، شماره 891 – 12 بهمن 1353
[7] -سپهبد نادر باتمانقلیچ در 28 مرداد 1332 و پس از کودتای آمریکایی علیه دکتر مصدق ، به ریاست ستاد بزرگ ارتشتاران منصوب شد و سپس به عنوان سفیرکبیر ایران در بغداد و پاکستان خدمت کرد. آخرین سمت او نمایندگی دائمی ایران در سازمان پیمان مرکزی –سنتو (پیمانی نظامی که ایران را از لحاظ نظامی وابسته به آمریکا می کرد) بود. باتمانقلیچ پس از پیروزی انقلاب به جرم خیانت به کشور و همکاری در کودتای 28 مرداد 1332، به زندان محکوم شد، اما بعدا آزاد شد، به آمریکا رفت و و در سال 1370 در همان جا درگذشت.
[8] - مصاحبه با فرخ غفاری – اسنادی برای تاریخ – سید کاظم موسوی – صفحات 32 و 33- انتشارات آگه سازان – چاپ اول – تهران - 1388
[9] - همان
[10] - خسرو معتضد -"هویدا ؛ سیاستمدار پیپ ، عصا ، گل ارکیده –– جلد اول - فصل های 15 و 18 - انتشارات زرین – تهران – چاپ اول ، 1378
[11] - حمید رضا صدر - در آمدی بر تاریخ سینمای سیاسی ایران –– انتشارات روزنه – تهران – 1380
[12] - نامه شماره 726 اداره اطلاعات شهربانی کل کشور به تاریخ 7 تیرماه 1341 و تقاضا نامه ثبت موسسه مورخ 29 مهرماه 1341 برای وزارت دادگستری و اداره ثبت کل اسناد و املاک برای کانون فیلم
[13] -" تاریخ سینمای ایران " (1279-1357)- جمال امید – صفحات 1010 و 1011 - پیشین
[14] - مسعود بهنود - "از سید ضیاء تا بختیار" – صفحات 527 و 531 - پیشین
شبح جنگ های آمریکایی بر پرده سینمای هالیوود - 1
شبح اپرای قرن بیست و یکم
برآستانه:
در ادبیات و بالتبع سینمای غرب، قصه ها و داستان های متعددی وجود دارد که قهرمانان آن چهره اصلی یا هویت خویش را در زیر نقابی زیبا و فریبنده و یا کاراکتری دروغین پنهان کرده اند و آنچه نیستنند را می نمایانند تا مخاطبان و دیگران را فریب داده و زمینه های حاکمیت بر روح و جسم و متعلقات آنها را فراهم آورند. از قصه قدیمی"دکتر جکیل و مستر هاید" گرفته که شخصیت شرور مستر هاید در زیر کاراکتر خیر دکتر جکیل پنهان است تا "تصویر دوریان گری" که جوان خوش سیمایی به نام دوریان گری، چهره کریه و مشمئز کننده پیری خود را در زیر تصویری زیبا پنهان می کند تا کنت دراکولایی که همه خون آشامی و وحشی گری اش را تحت پوشش یک شخصیت اشرافی و به اصطلاح جنتلمن مخفی می سازد تا فیلم هایی مانند "مردی با نقاب آهنین" و تا بسیاری از کمیک استریپ ها و انیمیشن هایی که در آنها جادوگران و ساحران، چهره عوض کرده و با هیبتی دوست داشتنی و مهربان به سراغ قهرمانان داستان رفته و سعی در کشتن یا خواب کردن و یا نفرین آنها دارند تا بتوانند دنیایشان را تصاحب کنند؛ همچون ملکه زیبای داستان "سفید برفی و هفت کوتوله" که در واقع جادوگری خبیث است و نمی خواهد کسی دیگر در قلمرو او به زیبایی وی باشد و از همین روی در هیبت پیرزنی مهربان به دختری به نام سفید برفی، سیب زهرآلود می دهد تا وی را به خوابی ابدی ببرد. شاید سنت نمایشاتی با نام "بالماسکه" که آدم ها در مراسمی چهره خود را در زیر نقاب پنهان کرده و یا با پوشیدن لباس هایی خاص، شخصیتی متفاوت با آنچه هستند را به نمایش می گذارند، کنایه و سمبلی از ریشه های همین قصه ها و داستان های قدیمی در زندگی و رفتار مردمان غرب باشد. اما در میان همه آن حکایات، داستان معروف "شبح اپرا" را می توان مجموعه ای از همه آن نیات و مقاصد و عناصری دانست که در زیر نقاب ها و لباس ها پنهان می شوند تا قلمرو مادی و معنوی دیگران را به تصرف خود در آورد. داستان مردی که با صورت نفرت انگیز و ناقص، خود را در زیر نقابی مخفی کرده و با پناه جستن در دالان ها و سردابه های ناپیدای یک اپرای معروف در پاریس قرن نوزدهم، سعی دارد تا علائق و سلائق و تفکر خود را با ارعاب و تهدید بر تمامی اپراهای آن شهر حاکم سازد و در این راه به هر کاری دست می زند؛ از تطمیع و فریب گرفته تا آدم ربایی و قتل و غارت!
این حدیث همان روالی است که سینمای غرب و به خصوص هالیوود برای بزک و آرایش عملکرد سلطه طلبانه و جنایت بارانه غرب صلیبی/صهیونی و به خصوص آمریکا در طول تاریخ خود طی کرده و همچنان طی می کند.
اما شبح اپرا، تنها یک شبح است و اصالتی ندارد. کافی است که مخاطبان او، خود را از زیر تسلط مادی و معنوی اش رها ساخته و دربرابرش بایستند، همچنانکه در قصه "شبح اپرا" در مقابلش می ایستند و او به همان دالان ها و سردابه های پنهانش گریخته و در همان جا مدفون می شود.
... و اما بعد:
ایالات متحده آمریکا از زمان شکل گیری در سال 1775 تا امروز اگرچه از تمامی جنگ های مهم و اصلی این دو سده و نیم، به دور بوده (یعنی از مکان رویداد جنگ های مختلف ، فاصله زیاد مکانی داشته) اما به نوعی در اغلب آنها حضوری فعال داشته است. جنگ هایی که در قریب به اتفاق آنها حضور آمریکا، به همان دلیل دوری، حضوری تجاوزکارانه بوده است؛ از جنگ های جهانی گرفته (که آمریکا خود را به عنوان منجی وارد آنها نمود) تا جنگ های کره و ویتنام و ....
اما می توان عقب تر رفت و گفت که بنیانگذاران ایالات متحده آمریکا چندین قرن پیش از شکل گیری این کشور، درگیر جنگ بودند. یعنی از همان زمانی که پای بر خاک قاره نو گذاردند و تقریبا در تمامی جنگ های یاد شده (بنا به نوشته اغلب مورخین) خود عامل بوجود آورنده بوده و آتش جنگ را روشن کرده اند.
از همان نخستین روزهایی که پای بر خاک قاره نو گذاردند و با بومیان آن قاره به خصوص سرخپوستان، برای تصاحب زمین ها و احشام و دارایی های آنان، درگیر شده و سبوعانه قتل عامشان کردند و این جنگ های هلوکاستی تقریبا دو سده و نیم طول کشید تا اینکه به تدریج مهاجران بعدی از ایرلند و انگلیس و هلند و دیگر کشورهای اروپایی هم آمدند و جنگ هایی تحت عنوان جنگ های استقلال در آمریکا ظاهرا علیه انگلیسی ها به راه افتاد که تا زمان صدور بیانیه استقلال در نوامبر 1775 به طول انجامید.
و تا جنگ های موسوم به جنگ های انفصال که چندین سال از دهه 1860 را به خود اختصاص داد و هزینه های مالی و جانی هنگفتی به آمریکاییان که در دو ارتش شمال و جنوب با یکدیگر می جنگیدند، وارد آورد. پس از آن، جنگ های جهانی بود و بعد، ورود آمریکا به عنوان ژاندارم جهانی به بسیاری از تجاوزات و جنگ های مداخله گرانه که اکثرا هزاران مایل آن سوی مرزهای ایالات متحده اتفاق می افتاد، مانند جنگ کره و جنگ 10 ساله ویتنام.
در واقع می توان برجسته ترین نقاط تاریخ ایالات متحده آمریکا را مجموعه ای از جنگ ها و نبردهای خونینی دانست که کلکسیونی از جنایت و تجاوز و قتل و غارت را به عنوان میراث این مولود نامشروع دزدان دریایی و مهاجرین جنگ طلب آخرالزمانی و سرمایه های صهیونی در تاریخ به ثبت رسانید.
برخورد اول ؛ قتل و غارت میزبانان بومی
از همان لحظه ای که کریستف کلمب و همراهانش، پای بر خاک قاره نو گذاردند، آیین قتل و غارت در این قاره شروع شد و اولین قربانیان، بومیانی بودند که بنا بر خاطرات خود کلمب، حتی سلاح های سرد مانند شمشیر را نمی شناختند و با دست گرفتن آنها خود را زخمی می کردند!
کلمب می نویسد که آنها برای ما الیاف و پنیه و بسیاری چیزهای دیگر آوردند اما ما آنها را به گروگان گرفتیم تا مکان گنجینه های طلا را پیدا کنیم! آن گروگان گیری ها منجر به اسارت و برده گرفتن گروههای بسیاری از بومیان ، تجارت آنها به اروپا و کشته شدن جمع کثیری از آنها گردید. (یعنی به برده کشاندن سیاهپوستان آفریقا، اولین حرکت برده دارانه فاتحان آمریکا نبود!!)
برتولومه دلاکاساس، کشیشی که به کلمب و دوستانش کمک کرد تا کوبا را تصرف کنند و مدتی هم مالک مزرعه ای بود که سرخپوستان برروی آن کار می کردند، پس از رها کردن مزرعه اش، علیه ظلم و ستم کلمب و افرادش به افشاگری پرداخت. لاکاساس با استفاده از یادداشت های روزانه کریستف کلمب، کتابی به نام "تاریخ هندیان" نوشت. او در بخشی از این کتاب ضمن اشاره به رنج ها و ستم هایی که بومیان و سرخپوستان از کلمب و مزدورانش متحمل می شدند نوشت:
"...نوزادان تازه متولد شده زود می مردند، چون مادرانشان به دلیل کار سخت و جانفرسا و گرسنگی شدید برای تغذیه آنها شیری نداشتند. به همین خاطر طی دوران اقامت من در کوبا، هفت هزار کودک ظرف 3 ماه جان سپردند. حتی برخی مادران از شدت نومیدی بچه های خود را غرق کردند...به این صورت مردان در معادن، زنان در اثر کار شدید و بچه ها به خاطر کمبود شیر مردند...چشمان من شاهد چنان اعمال خلاف سرشت انسانی بود که هم اکنون با یادآوری آنها، تمام بدنم می لرزد..."
پوستر فیلم "1492: فتح بهشت" ساخته ریدلی اسکات - 1992
اما آنچه در کتاب ها و فیلم ها از این تاریخ مملو از ظلم و ستم ثبت شد، جز تلاش عده ای دریانورد و کاشفانی بزرگ نبود! و درباره هیچکدام از قتل عام ها، تصویری نمایش داده نشد. مانند فیلم "1492: فتح بهشت" ساخته ریدلی اسکات که در آن کریستف کلمب ( بابازی ژرار دو پاردیو) انسانی شجاع و عدالت خواه و ماجراجو تصویر می شد که از ظلم کلیسا بر اسپانیایی ها گریزان است و از مهمترین انگیزه هایش برای به دریا و اقیانوس ها زدن، همین تنفر از فضای انگیزاسیون و تفتیش عقاید اسپانیای قرون وسطی به نظر می رسد. از کلمب در قاره نو، جز رفتاری انسانی در حق بومیان و سرخپوستان، تصویری دیگری نمی بینیم و وی حتی برخی زیاده روی ها و سوء استفاده های افرادش در حق بومیان را با جدیت و خشم پاسخ می دهد.
حتی در انیمیشنی به نام "پوکاهانتس" محصول 1995 دیزنی که به داستان عشق میان دختری سرخپوست و یک افسر انگلیسی از مهاجران می پرداخت، بازهم صحنه ای از جنایات و قتل عام های انگلیسی ها از بومیان و سرخپوستان آمریکا نشان داده نشد و همچنان مهاجران و فاتحان مانند قهرمانان متمدنی به تصویر کشیده شدند که مورد خشم و خشونت بومیان قرار گرفته اند!!
این در حالی است که ساموئل الیوت موریسون نویسنده کتاب معروف "کریستف کلمب دریانورد" به صراحت، رفتار ظالمانه کلمب و اروپاییانی که پس از وی آمدند را موجب قتل عام کامل سرخپوستان دانست. موریسون کسی بود که حتی در اقیانوس اطلس دریانوردی کرد تا از مسیر طی شده توسط کلمب شخصا عبور کرده و تجربه ای که وی از سر گذرانده بود را شخصا مشاهده نماید.
برخورد دوم ؛ نسل کشی سرخپوستان
با ورود تدریجی دیگر مهاجران از انگلیس و ایرلند و هلند و ...به قاره نو، ظلم و ستم و قتل و غارتی که کریستف کلمب و افرادش در حق بومیان اعمال می کردند با شدت و حدت بیشتری ادامه یافت.
یوهاتان رییس سرخپوستان منطقه ویرجینیا (اولین منطقه اشغال شده توسط انگلیسی ها در قاره نو) در گفت و گویش با جان اسمیت ( از مدیران کلنی جیمز تاون که توسط نخستین مهاجران در ویرجینیا تشکیل شده بود) می گوید:
"...چرا برای گرفتن آنچه می توانید با عشق و مسالمت بدست آورید، به زور و جبر متوسل می شوید؟ چرا ما را که برای شما غذا تامین می کنیم، از بین می برید؟ با جنگ به چه چیزی می رسید؟ چرا نسبت به ما حسادت می ورزید؟ ما مسلح نیستیم و آماده ایم تا هر آنچه می خواهید به شما پیشکش کنیم..."
ولی مهاجران انگلیسی ، اقامتگاه سرخپوستان را ویران کردند، ملکه قبیله را ربوده و زخمی کردند، فرزندانش را به داخل رودخانه پرتاب کرده و کشتند و ...
قتل عام بومیان و سرخپوستان قاره نو به یک هلوکاست و نسل کشی فاجعه بار منتهی شد که بنا بر نوشته های مورخین غربی از 150 میلیون بومی ساکن سراسر قاره آمریکا، چند صد هزار تن بیشتر باقی نماندند که آنان نیز در مکان هایی گتو مانند به حبس و حصر کشیده شدند.
براساس اسناد و شواهد موجود که اغلب آنها از منابع و مورخین معتبر غربی است، قتل عام بومیان و سرخپوستان آمریکا، یک عملکرد ایدئولوژیک به شمار آمد که براساس باورها و اعتقادات آخرالزمانی آنها صورت گرفته بود.
نوآم چامسکی (نظریه پرداز و اندیشمند یهودی) در کتاب خود با نام "سال 501 : اشغال ادامه دارد" تاریخ انباشته از "پاکسازی های قومی" و فشارهایی که از جانب کریستف کلمب بر بومیان آمریکا وارد آمد را مورد بررسی قرار می دهد و ضمن بیان اینکه پیوریتن ها (گروه بزرگی از مهاجران انگلیسی و ایرلندی) سرزمین آمریکا را سرزمین موعود نامیدند و بومیان و سرخپوستان آنجا را اشغالگران کنعانی تلقی کردند، توجیه اعمال وحشیانه آنها را از نوشته هایشان چنین بیان می دارد:
"...آن جماعت بومی ، مورد علاقه خداوند نبودند ، لذا از بهشت روی زمین پاکسازی شدند. حمد و سپاس از اینکه دیگر کسی از بومیان باقی نماند ..."!!
در تواریخ مختلف آمده است که پیوریتن ها، قتل عام ها را به طور مرتب تحت کنترل و نظارت رهبران دینی خود انجام داده و ماموریت مقدس خود به شمار می آوردند. تواریخ رسمی آمریکا می گوید که از بیش از 10 میلیون سرخ پوست که در 1492 تنها در آمریکای شمالی زندگی می کردند، در سال 1890 تنها سیصد هزار نفر باقی ماند که آنها هم مثل آخرین نمونه های نسل بوفالوها در محوطه های محصوری نکهداری می شدند. این درحالی است که دیگر تاریخ نگاری ها به خصوص در اروپا، رقم نسل کشی سرخپوستان آمریکا را بالغ بر 15 میلیون نفر ذکر می کند. این اقدامات مبتنی بر آموزه های عبرانی پیوریتن ها، حتی توجه آرنولد توین بی (نظریه پرداز معروف تاریخ) را نیز به خود جلب کرده است.
توین بی می نویسد:
"... اعتقادات فزاینده کلنی نشینان انگلیسی به عهد عتیق موجب پیدایش این باور در آنها شده بود که آنها به عنوان مردمی انتخاب شده اند تا کافران را نیست و نابود سازند..."
برخی مورخان براین باورند که نحوه حضور سفیدپوستان اروپایی در قاره نو و تصاحب سرزمین های بومیان آن و سپس راندن سرخپوستان از زمین های خود و محصورکردنشان در قرارگاههای تحمیلی پس از کشتارهای وحشیانه، با عملکرد صهیونیست ها در سرزمین های اشغالی فلسطین و نحوه رفتارشان با ساکنان اصلی آن مناطق، بسیار تشابه دارد و روشن است که از یک دیدگاه یکسان نژادپرستانه و از یک مشرب فکری و عقیدتی ناشی می شود.
فی المثل تامس اف گاست، جامعه شناس آمریکایی در کتاب خود موسوم به "نژاد: تاریخ یک ایده در امریکا"، می نویسد:
"...اسراییلی های ماساچوست (یعنی همان پیوریتن ها) به همان شیوه، سرخپوستان را نابود ساختند که اسراییلیان موردنظر کتاب عهد عتیق، کنعانیان(فلسطینیان) را معدوم نمودند..."
تصاویر تاسف بار و تکان دهنده آن قتل عام ها را با نگاه نژادپرستانه در بسیاری از فیلم های معروف به وسترن بارها و بارها دیده ایم. همان فیلم هایی که سرخپوستان را موجوداتی شریر و خبیث و شیطان صفت نشان می داد و در مقابل، سفیدپوستانی که سرزمینشان را اشغال کرده و همه هست و نیستشان را به غارت بردند، مردمانی نیک و انسان دوست و به عبارتی مالک ازلی و ابدی سرزمین های آمریکا تصویر می نمودند و در این نگاه نژادپرستانه بود که سرخپوست خوب، سرخپوست مرده قلمداد می شد.
نمایی از فیلم "سرقت بزرگ قطار" ساخته ادوین اس پورتر - 1902
در واقع می توان فیلم وسترن را نخستین دروغ پردازی سینمای آمریکا درباره اولین جنگ هایی که پس از فتح قاره نو توسط مهاجران و تازه واردهای سفیدپوست به بومیان این قاره تحمیل شد، دانست.
گونه ای که از نخستین روزهای تولد سینما در آمریکا با فیلم هایی همچون "سرقت بزرگ قطار" ساخته ادوین اس پورتر خود را نشان داد و تا امروز به عنوان یکی از ماندگارترین ژانرهای سینمایی، موقعیت خویش را در سینمای غرب حفظ نموده است. نوعی از فیلم که در آن وسترنر به عنوان منجی در یک فضای آخرالزمانی با موجودات شریر و شیطانی درگیر می شودکه در این دسته از فیلم ها، آن موجودات شریر و شیطانی معمولا سرخپوستان بوده و وسترنر همواره در یک حالت جنگی نشان داده می شد با یک کلاه کابوی و هفت تیری که معمولا کج به کمرش بسته می شد و همواره در وضعیت آماده به شلیک قرار داشت و سوار بر اسبی که حاضر به یراق بود و آماده تاخت و تاز و تعقیب و گریز و ...و انواع و اقسام حالات جنگی.
فی المثل در فیلم"جویندگان"(جان فورد-1956) که از نمونه ای ترین این دسته از فیلم هاست، با خانواده ای سفید پوست آشنا می شویم که در میان صحرا زندگی آرامی دارند. عموی بچه ها به نام ایتن ادورادز (با بازی جان وین) پس از مدت ها دوری و حضور در جنگ های مختلف، بازمی گردد. در همان ابتدای فیلم در حالی که با روحیه سلامت و شاد خانواده ادورادز آشنا می شویم، سخن از سرخپوستان کومانچی است که در اطراف به قتل و غارت مشغول شده اند. گروهی از اهالی منطقه از جمله ایتن ادواردز آماده و مسلح شده تا با آنها وارد جنگ شده و منطقه را از شر وجودشان پاک سازند و همین، موقعیتی را برای گروهی از کومانچی ها به سرکردگی اسکار بوجود می آورد که به خانه بی دفاع ادواردزها حمله کرده، همه اعضای خانواده را به فجیع ترین وضع قتل عام نموده و دختر کوچکشان به نام دبورا را با خود ببرند. از این پس ایتن ادواردز و پسر خوانده اش مارتین به دنبال انتقام و یافتن دبورا، شهر به شهر و سرزمین به سرزمین را زیر پا گذاشته و در مسیر خود به جنایات بی شمار سرخپوستان در حق سفیدپوستان برمی خورند.
نمایی از فیلم "جویندگان" ساخته جان فورد -1956
این خلاصه و نمونه ای از فیلم های وسترن ضد سرخپوستی و نژادپرستانه است که معمولا با حمله و یورش سفیدپوستان و کشتار سرخپوستان خاتمه می یافت. کشتاری که بنا بر زمینه چینی ها و فضاسازی های فیلمساز در طول فیلم، نه تنها ترحم مخاطب را نسبت به سرخپوستان برنمی انگیخت بلکه حتی به نوعی همذات پنداری و رضایت او از این کشتارها می انجامید!
امثال جان فورد در فیلم هایی همچون "قلعه آپاچی"، "دختری با روبان زرد"، "دلیجان" و ...، دلمر دیوز در فیلم هایی همچون "تیر شکسته" و "ضربه طبل" و ...، جرج شرمن در فیلم هایی مثل "رییس کریزی هورس"، "آخرین سرخپوست"، "قلمرو کومانچی" و "نبرد در گذرگاه آپاچی" و ...، جرج مارشال در فیلم هایی مانند "وحشی" و ...، رابرت آلدریچ در فیلم "آپاچی" و ... از همین نوع افسانه پردازی ها کرده و بر پرده سینما به تصویر کشاندند.
ادامه دارد ...
به بهانه انتخابات ریاست جمهوری آمریکا
«حالا دیگر دنیای آزاد به وسیله یک کمدین هدایت میشود»!
شاید امروز نیز رسانهها خبر پیروزی دونالد ترامپ را اینگونه اعلام کنند که:
«حالا دیگر دنیای آزاد رسما بوسیله یک دیوانه هدایت میشود»!
دونالد ترامپ (سمت راست) در نقش مدیر هتل پلازا و مکالی کالکین در فیلم "تنها در خانه 2" ساخته کریس کلمبوس -1992
دونالد ترامپ را هم از یک سوی میتوان کمدین و شومن خواند (که زمانی شومن و بازیگر فیلمهایی مانند «تنها در خانه» بوده) و از سوی دیگر یک دیوانه لقب داد! نه اینکه روسای جمهوری قبلی آمریکا، آدمهای سالمی بودند ولی تقریبا هیچ یک مانند ترامپ اینگونه به طور رسمی نقاب از روی چهره آمریکا برنداشتند! شاید بتوان گفت انتخاب ترامپ نشانه صریحی از نفرت آمریکاییها از اوباما و کلینتون (که به مادر داعش معروف شد) و دار و دسته دمکراتشان از یک طرف و همچنین جمهوریخواههایی مانند جرج دبلیو بوش از سوی دیگر بود که ترامپ به همه آنها فحش داد و بد و بیراه گفت! شاید هم افکار عمومی ایالات متحده علیرغم همه تبلیغات موجود، هنوز هم با ریاست جمهوری یک زن در آمریکا موافق نیست و بایستی یک یا دو دوره ترامپ را از سر بگذراند تا به ریاست یک زن بر کاخ سفید رای دهد!
اما روی کار آمدن ترامپ نیز قبلا از سوی هالیوود پیشبینی شده بود. در 19 مارس سال 2000 (یعنی بیش از 16 سال و نیم پیش) در اپیزود 17 از فصل 11 کارتون مشهور «خانواده سیمپسون» (سریال کارتونی معروفی که پس از 27 سال اینک از قسمت 600 خود عبور کرده ) به نام «بارت به آینده میرود»، شاهد پیشگویی یک سرخپوست برای پسر این خانواده به نام «بارت» در 30 سال آینده بودیم که گویا خواهرش لیزا اولین رئیسجمهوری زن ایالات متحده آمریکا خواهد شد. وقتی «بارت» را در زمان آینده میدیدیم که برای کمک به خواهرش وارد کاخ سفید شده، لیزا (رئیسجمهوری تازه انتخاب شده) در حال صحبت برای مشاورانش بود و صحبت از رئیسجمهوری قبلی میکرد که نامش ترامپ بوده و اوضاع اقتصادی آمریکا را به نابودی کشانده بوده است! در آن صحنه پرزیدنت لیزا سیمپسون میگفت:
«همانطور که میدانید پرزیدنت ترامپ چیزی به جز کسری بودجه برای ما به یادگار نگذاشته است.»
بخشی از قسمت 17، اپیزود 11 انیمیشن "خانواده سیمپسون" که تحت عنوان "بارت به آینده می رود" در 19 مارس سال 2000 پخش شد و لیزا سیمپسون در نقش رییس جمهوری آمریکا در آن صحنه به ورشکستگی اقتصاد آمریکا در زمان رییس جمهوری قبلی با نام ترامپ اشاره می کند
پیشبینی آن سرخپوست انیمیشن «خانواده سیمپسون» برای اولین رئیسجمهوری زن آمریکا پس از پرزیدنت ترامپ، مربوط به حدود 30 سال پس از زمان قصه فیلم یعنی مثلا سال 2028 بود (یعنی ترامپ در سال 2024 یا 2020 رئیسجمهوری آمریکا بوده!) ولی گویا اتفاقات سریعتر از آنچه برنامه ریزان و طراحان سیاستهای ایالات متحده در نظر داشتند (و آن را توسط هالیوود در ویترین خود به نمایش میگذارند) پیش رفت که همه محاسباتشان را برهم زد و آنها ناچار شدند قضیه ریاست جمهوری ترامپ را 4 یا 8 سال جلو بکشند تا شرایط آماده ساختن افکار عمومی آمریکاییان جهت رای دادن به یک زن برای ریاست جمهوری، زودتر فراهم شود.
با این حساب شاید هیلاری کلینتون یا هر فردی که قرار است اولین رئیسجمهوری زن آمریکا باشد، یک یا دو دوره دیگر بایستی صبر کند تا ترامپ اقتصاد آمریکا را به ویرانی بکشاند و بعد او وارد کاخ سفید شود! البته اگر در آن زمان هنوز آمریکا و کاخ سفیدی باقی مانده باشد!
شبح جنگ های آمریکایی بر پرده سینمای هالیوود - 2
برده هایی که فقط بر پرده سینما آزاد شدند!
آبراهام لینکلن، شانزدهمین رییس جمهوری آمریکا در جمع درجه داران و افسران ارتش شمال موسوم به اتحادیه در جریان جنگ های انفصال- 1863
وقتی چند هفته پس از انتخابات ریاست جمهوری و برنده شدن آبراهام لینکلن، در 20 سپتامبر 1860، ایالت کارولینای جنوبی استقلال خود را از دیگر ایالات متحده اعلام کرد و چند ماه بعد در 4 مارس 1861 این ایالت همراه 6 ایالت دیگر، موجودیت کنفدراسیون کشورهای آمریکا را در مقابل ایالات متحده اعلام کردند، نخستین حرکت رسمی تجزیه در آمریکا اتفاق افتاد که پس از پیوستن 4 ایالت دیگر و تعیین ریچموند به عنوان پایتخت و جفرسن دیویس به عنوان ریاست جمهوری، لینکلن و حکومتش را به پای جنگ های خونینی مابین شمال و جنوب آمریکا کشاندند که حدود 4 سال به طول انجامید و جنگ های انفصال یا CIVIL WAR در تاریخ ایالات متحده لقب گرفت.
اگرچه در تاریخ رسمی، اینگونه نوشته شده که جنگ های انفصال برای اجرای لغو برده داری در ایالات جنوبی بوده است و در قصه ها و رمان ها و فیلم هایی که در این باره ساخته شده نیز چنین روایتی حاکم است اما اسناد تاریخی و مکتوبات و سخنرانی های فرماندهان شمالی و به خصوص شخص آبراهام لینکلن، حکایت دیگری دارد.
اسناد تاریخی حکایت از آن دارد که جنگ های انفصال یا درگیری های بین ارتش شمال (اتحادیه) و نیروهای جنوب موسوم به کنفدراسیون به دلیل تاکید و پافشاری آبراهام لینکلن بر لغو قانون برده داری نبوده است. (نکته جالب اینکه خود بنیانگذاران آمریکا و نویسندگان قانون اساسی اش مانند جان لاک از برده داران بزرگ بوده اند!)
اسناد و مدارک تاریخی حاکی از آن است که آبراهام لینکلن به عنوان نخستین رییس جمهوری از حزب جمهوری خواه (پیشینیان همین نئو کان های امروز و اسلاف امثال جرج دبلیو بوش و رونالد ریگان و همین جناب دونالد ترامپ) برای حفظ منافع اقلیت سرمایه دار شمال و بانک داران و زمین داران بزرگ، در پی زمین آزاد و کارگر آزاد بود که بسیاری از منابع آنها در انحصار جنوبی ها قرار داشت . از همین روی وقتی به ریاست جمهوری رسید، هفت ایالت جنوبی از اتحادیه ایالات خارج شدند و زمانی که لینکلن تلاش کرد تا پایگاه فدرال در قلعه سامتر کارولینای شمالی را پس بگیرد، 4 ایالت دیگر نیز عضویت اتحادیه را ترک گفتند و کنفدراسیون را تشکیل دادند. بنابراین آبراهام لینکلن برای بازگرداندن ایالات خارج شده از اتحادیه به جنگ های انفصال روی آورد. خود وی در مقابل آنانی که تصور می کردند به خاطر الغای قانون برده داری می جنگد، در نامه ای به هوراس گریلی، روزنامه نگار و از حامیان الغای برده داری نوشت :
"... من اتحادیه را حفظ میکنم. با کوتاهترین راه ممکن از طریق قانون اساسی آن را حفظ میکنم. به زودی اقتدار ملی دوباره باز خواهد گشت و به زودی اتحادیه دوباره همان اتحادیه سابق خواهد شد. اگر کسانی باشند که نخواهند جز با از بین بردن بردهداری به حفظ اتحادیه کمک کنند، من با آنها موافقت نخواهم کرد. هدف اصلی من دراین مبارزه این است که اتحادیه را حفظ کنم، نه این که بردهداری را حفظ کنم یا از بین ببرم. اگر میتوانستم اتحادیه را بدون آزاد کردن هیچ بردهای حفظ کنم این کار را میکردم، اگر میتوانستم اتحادیه را با آزاد کردن تمام بردگان حفظ کنم این کار را میکردم، و اگر میتوانستم اتحادیه را با آزاد کردن گروهی از بردگان و برده نگه داشتن گروهی دیگر حفظ کنم باز هم این کار را میکردم، هر آنچه در مورد بردهداری و نژاد رنگین انجام دهم، بدین دلیل انجام میدهم که فکر میکنم میتواند به حفظ اتحادیه کمک کند.... من بدین وسیله هدفم را بر طبق وظیفه رسمیام اعلام کردم...."
در واقع آبراهام لینکلن هنگامی که در اول ژانویه 1863 میلادی، اعلامیه رهایی از بردگی را انتشار داد که از یک طرف نیروهای ارتش جنوب متشکل در کنفدراسیون در میانه جنگ های انفصال با اتکاء بر همان برده ها به سختی مقاومت می کردند و آزاد نمودن برده ها می توانست آنها را تضعیف نماید و از طرف دیگر برده های آزاد شده به عنوان نیروی کار جدید و ارزان و یا رایگان می توانستند در کشت و زرع زمین های پهناور شمال که بدون کارگر مانده بود، کمک شایانی باشند و غذای ارتش شمال را تامین نمایند، ضمن اینکه نیروی جدیدی هم برای این ارتش به شمار می آمدند.
واقعیت این است که برده داری پس از آن هم لغو نشد و بعد از جنگ های انفصال، آنان که زمین های وسیع جنوب را به چنگ آوردند، همانا سرمایه داران و زمین خواران شمالی بودند و بازهم سیاه پوستان بی پول و فقیر (که قدرت خرید زمین و مالکیت آن را نداشتند) همچنان به بردگی در آن زمین ها ادامه دادند.
اما آنچه در فیلم های هالیوود از جنگ های انفصال به تصویر کشیده شد، همان روایت دور از واقعیت بود و نوعی خیال پردازی و مدیریت اذهان به سمت و سویی که به نظر آمد می تواند چهره مطلوبتری از ایالات متحده و به خصوص آبراهام لینکلن در افکار عمومی بسازد. نزدیک به 30 اثر تصویر متحرک (اعم از فیلم بلند داستانی و سریال تلویزیونی و انیمیشن) درباره این شانزدهمین رییس جمهوری ایالات متحده، همان تصویر رویایی و قهرمانانه را از لینکلن ارائه ساخت که می توانست کلیت خونریزی ها و جنایاتی که در طول جنگ های انفصال انجام گرفت را توجیه نماید.
اما طرفه آنکه در گروهی از فیلم های مطرح و معروف هالیوود که درباره جنگ های انفصال ساخته شد و یا حتی با پس زمینه این جنگ ها تولید شدند، قهرمانان قصه از ارتش جنوب و نژادپرست و برده دار بودند که در قاب فیلم های یاد شده به صورت قهرمانانی سمپاتیک و آزادیخواه نمایش داده می شدند و در مقابل آنها، سیاهوستان و برده ها، آدم هایی خبیث و شرور نشان داده می شدند و حتی در برخی از این فیلم ها، ارتش شمال، نیروهایی غارتگر و سوءاستفاده چی تصویر می گردیدند. فیلم هایی که با هزینه های بالا تولید شده و علاوه بر فروش های فوق العاده، جوایز مختلفی هم در جشنواره ها و مراسم اهدای جوایز سالانه مانند اسکار و گلدن گلوب دریافت کردند.
از جمله این فیلم ها می توان به "تولد یک ملت" ساخته دیوید وارک گریفیث در سال 1915 اشاره کرد که از آثار سوپر پروداکشن در آن سالها به شمار آمد. فیلمی که براساس رمان پرفروش "عضو قبیله" نوشته یک کشیش جنوبی به نام تامس ای دیکشن ساخته شد. ماجرای یکی از سربازان جنوبی که پس از پایان جنگ های داخلی آمریکا به خانه ویرانش در کالیفرنیا باز گشته و گروه نژادپرست کوکلوس کلان را به راه می اندازد. (کوکلوس کلان ها از گروههای خشن نژادپرست بودند که سیاه پوستان را اسیر کرده و به آتش می کشیدند). کتاب"عضو قبیله" اثری کاملا نژادپرستانه بود که سیاه پوستان و حتی دو رگه ها را افرادی فاسد و دغلکار معرفی می کرد.
فیلم "تولد یک ملت" (که در ابتدا با همان عنوان کتابش یعنی "عضو قبیله" خوانده می شد) با هزینه 110000 دلار ساخته شد که در آن زمان حدود 12 برابر هزینه یک فیلم داستانی معمولی بود و پولساز ترین فیلم تاریخ سینما لقب گرفت، چنانکه براساس آمار رسمی به ثبت رسیده، از اولین نمایشش در 3 مارس 1915 به مدت 48 هفته (حدود یک سال) به طور بی وقفه نمایش عمومی داشت و حتی گفته می شود که در سال 1948 (یعنی 33 سال پس از ساخت)، حدود 150 میلیون تماشاگر در سراسر جهان داشته است.
در فیلم "تولد یک ملت" هم شاهد نمایش تفکرات به شدت نژادپرستانه (که از آرمان های دیرین صهیونی محسوب می شود) هستیم. در فیلم مذکور که نگاهی به شکل گیری ایالات متحده آمریکا و جنگ های انفصال دارد، قهرمان فیلم اعضای فرقه ای نژادپرست به نام کوکلوس کلان هستند، که در عادی ترین روش خویش، سیاه پوستان را به اسارت گرفته و به آتش می کشند.
اگرچه در همان زمان نمایش فیلم، اعتراضات فراوانی از نهادها و انجمن ها و منتقدان، نثار فیلم شد اما واقعیت این بود که تحریف تاریخی فوق تنها در فیلم مذکور صورت نگرفته بود و فضای رسانه ای و مکتوب حاکم بر آمریکا چنین سمت و سویی داشت! دیوید ای کوک در جلد اول کتاب "تاریخ جامع سینمای جهان" در این باره می نویسد:
"...در واقع فیلم "تولد یک ملت" با امانت تمام، همان چیزی را درباره اسطوره بازسازی آمریکا می گفت که سیاستمداران و تاریخ نویسان در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم تبلیغ می کردند..."
تورستین ویلن، فیلسوف و اقتصاد دان اجتماعی نیز پس از دیدن فیلم "تولد یک ملت"، در 1915 نوشت:
"...هرگز با چنین اطلاعات فشرده غلطی برخورد نکرده بوده ام..."
دیوید کوک در همان کتاب "تاریخ جامع سینمای جهان" ادامه می دهد:
"...اگر گریفیث تاریخ را تحریف کرده باشد باید گفت وودرو ویلسن (رییس جمهوری وقت ایالات متحده آمریکا) نیز در کتاب 5 جلدی خود به نام تاریخ مردم آمریکا در سال 1902 چنین کرده بود.کتاب مزبور در هنگامی نوشته شد که ویلسن رییس دانشگاه پرینستن بود و در جلد پنجم کتابش تقریبا همان نگاهی را دارد که گریفیث در فیلم خود منعکس کرده است. ویلسن حتی در کتاب خود کلمه کاکا سیاه (NEGRO) را آورده است. کاری که گریفیث هنوز به جرم کاربرد آن متهم است..."
در فیلم "تولد یک ملت" این جنوب است که مورد ظلم و ستم شمالی ها قرار می گیرد (طرفداری از برده داری در هالیوود!) . فیلم چنان برای این دروغ پردازی و تحریف تاریخی، فضاسازی می کند که دیوید ای کوک در همان کتاب "تاریخ جامع سینمای جهان"، عنوان فرعی فیلم را چنین نوشت:
"...درد و رنج هایی که جنوب متحمل شد تا ملتی متولد شود..."
جنگ های انفصال و نژادپرستی کوکلوس کلان ها (البته با رویکرد مثبت!) دربسیاری ازدیگر آثار هالیوودکه بعضا به عنوان محبوب ترین فیلم های تاریخ سینمای آمریکا هم جعل شدند، پس زمینه ماجراهای ملودرام قرار گرفتند؛
هتی مک دانل در نقش مامی در صحنه ای از فیلم "برباد رفته" ساخته ویکتور فلیمینگ - 1939
از جمله در فیلم معروف "برباد رفته" به کارگردانی ویکتور فلیمینگ و تهیه کنندگی دیوید سلزنیک در سال 1939 که قهرمان های اصلی و به اصطلاح مثبت داستان همچون اشلی ویلکز و رت باتلر و دوستانشان، هم از قهرمانان جنگ به شمار می آمدند و هم عضو کوکلوس کلان ها بودند و همزمان که در جنگ های انفصال حضور فعال داشتند، به قتل و غارت و سوزاندن سیاه پوستان هم می پرداختند و این عملشان هم در آن فیلم یک عمل قهرمانانه به حساب می آمد! فیلمی که در همان سال 1939 از سوی آکادمی اسکار مورد تجلیل فراوان قرار گرفت و 8 جایزه اسکار را از آن خود کرد.
در فیلم یاد شده نژادپرستی و برده داری امری شرافتمندانه و انسانی به شمار می آید و سیاه پوست و برده خوب کسی است که کاملا در خدمت ارباب سفید پوستش باشد همچون "مامی" یعنی همان کلفت سیاه پوست خانواده اوهارا که هتی مک دانل نقشش را ایفا می کرد و به خاطر ایفای این نقش، نخستین جایزه اسکار را برای یک بازیگر سیاه پوست به همراه آورد. نکته جالب اینکه در فیلم "برباد رفته"، جنوبی ها قهرمانان مثبت هستند و ارتش شمال وقتی سرزمین های جنوب از جمله زمین های وسیع خانواده اوهارا را مصادره می کند، در آن زمین ها و مناطق اطراف به شرارت و دزدی دست می زنند!!
برخورد چهارم ؛ جنگ های جهانی
جنگ جهانی اول از 28 جولای 1914 کلید خورد که امپراتوری اتریش-مجارستان پس از ترور ولیعهد آن امپراتوری به دست یک ناسیونالیست صرب، به صربستان اعلان جنگ داد. اما آمریکا حدود 3 سال بعد وارد این جنگ شد، وقتی در دوم آوریل 1917، گفته شد زیر دریایی آلمانی، کشتی مسافربری آمریکایی اس اس ساسکس (S.S. Sussex) را به توپ بسته و طی این حمله 124 مسافر آمریکایی آن کشته شدند، ایالات متحده آمریکا در 6 آوریل به آلمان اعلان جنگ داد و پس از گذشت 3 سال از جنگ جهانی اول ، رسما وارد جنگ شد.
اما داستان به توپ بسته شدن کشتی آمریکایی و کشته شدن مسافران آن، فقط یک داستان ساختگی بود که توسط برندیس صهیونیست به وودرو ویلسون (رییس جمهوری وقت آمریکا) پیشنهاد شد تا بهانه ای برای شرکت آمریکا در جنگ علیه آلمان فراهم شود. اما کنگره و مردم آمریکا، زمانی از کذب بودن این موضوع باخبر شدند که خیلی دیر شده بود و نیروهای آمریکایی درگیر جنگ با نیروهای آلمان شده بودند.
فرنیس نیلسن (یکی از اعضای مجلس وقت انگلیس) در صفحات 149 و 150 کتاب خود به نام "بانیان جنگ" (Makers of War) می نویسد:
"...در آمریکا وود رو ویلسون که در به در به دنبال یافتن مستمسکی برای داخل شدن در جنگ بود، آخرین موردی را که به آن رسید، غرق شدن ساسکس در وسط تنگه مید کانال بود. فردی داستان از بین رفتن آمریکایی ها را ساخت. با این بهانه، او (ویلسون) برای بیان اعلان جنگ به کنگره آمریکا رفت. پس از آن، نیروی دریایی انگلیس دریافت که ساسکس غرق نشده و جان هیچ فردی از بین نرفته بود!!..."
رویکرد سینمای آمریکا در طول جنگ اول جهانی را می توان به دو بخش مشخص پیش از ورود آمریکا به جنگ (6 آوریل 1917) و پس از آن تقسیم کرد. چرا که سینمای آمریکا در هر یک از این دو مقطع زمانی، رویکرد متفاوتی عرضه داشت که البته در هر دو مورد هم رویکردها با جهت گیری تبلیغاتی، تحریف گرانه و در جهت قهرمان نشان دادن ایالات متحده بود.
در ایام پیش از ورود آمریکا به جنگ، همه تلاش سینمای آمریکا، تولید فیلم هایی در موجه جلوه دادن عدم ورود ایالات متحده به آنچه درگیری های اروپایی می خواندند، خلاصه شده بود. یعنی همان موضوعی که شعار محوری انتخاباتی وودرو ویلسون، در انتخابات ریاست جمهوری بود.
فیلم هایی مانند فیلم "تمدن" در سال 1915 که 7 کارگردان از جمله رجینالد بارکر، تامس اچ اینس و ریموند بی وست پشت دوربینش قرار گرفتند تا در اوج درگیری های جنگ جهانی اول در اروپا، آن را بی حاصل خوانده و صلح بدون قید و شرط را فریاد بزند. فیلم "تمدن" داستان فرمانده یک زیر دریایی بود که حاضر نمی شود به یک هواپیمای غیر نظامی در حال حمل مهمات برای دشمنان کشورش شلیک کند!
فیلم پرخرج "تعصب" را هم که دیوید وارک گریفیث به دنبال "تولد یک ملت" در سال 1916، جلوی دوربین برد، فیلمی به شدت ضد جنگ ارزیابی شد. در آن فیلم، ترانه ای وجود دارد که می گوید: ".. من پسرم را بزرگ نکردم که یک سرباز شود..."
هر دو فیلم به دلیل تکرار شعارهای به ظاهر صلح طلبانه وودرو یلسون از جمله امتناع از داخل شدن در درگیری اروپا (منظور همان جنگ جهانی اول) در انتخاب مجدد وی به ریاست جمهوری موثر افتادند.
اما با ورود ایالات متحده آمریکا به جنگ، رویکرد سینمای آمریکا به کلی متفاوت شد و یک چرخش 180 درجه ای در آن هویدا گردید. سینمای صلح طلب و ضد جنگ پیش از آوریل 1917 به سینمایی جنگ طلب، حماسه سرا و قهرمان نما تبدیل گردید!!
شاید بتوان گفت اولین کسی که در جهت ورود آمریکا به جنگ و حماسه سرایی برای این ورود فیلم ساخت، بازهم دیوید وارک گریفیث بود که دو سال قبل از آن، فیلم ضد جنگ "تعصب" را با هزینه سرسام آور ساخته بود. او در سال 1918 فیلم "قلب های دنیا" را جلوی دوربین برد که اثری کاملا تهییجی و شعاری در جهت همراه شدن با ارتش ایالات متحده در جنگ جهانی اول بود.
ماجرای یک دهکده کوچک فرانسوی و مردم آرام و صلح طلب آن که کار می کنند و عاشق می شوند و زندگی بدون تنش دارند. اما ارتش آلمان نازی این آرامش را برهم زده، دهکده را اشغال می کند، گروهی را می کشد و گروه دیگر را به اسارت و بیگاری می کشاند. در این میان دسته ای از جوانان به مقابله و مقاومت برخاسته و با اشغالگران می جنگند تا دهکده شان را آزاد کنند.
نمایش فیلم "قلب های دنیا"، تاثیر فوق العاده بسزایی در روحیه جوانان آمریکایی گذارد و باعث شد که بسیاری از آنان به سازمان ها و موسسات جذب سرباز مراجعه کرده و راهی جبهه های جنگ اروپا شوند.
از دیگر فیلم هایی که ورود ایالات متحده به جنگ اول جهانی را ضروری دانسته و حضورش را همچون یک منجی نشان می داد، می توان به فیلم هایی مانند مستند داستانی "چهار سال از زندگی من در آلمان" اشاره کرد که تجربیات سفیر آمریکا در آلمان به نام جیمز جرارد در طی سالهای 1913 تا 1917 را به تصویر می کشید.
شاید بتوان گفت از اینجا بود که ژانر جنگی در سینمای آمریکا متولد شد، ژانری که با پایان جنگ جهانی اول در سال 1918 منزوی نشد و همچنان فیلم های مختلفی در این ژانر و درباره حضور آمریکا در جنگ جهانی اول ساخته شدند که از ابعاد مختلف به آن جنگ توجه می کردند؛ برخی ضد جنگ بودند و بعضی دیگر حماسی . برخی تلخی های جنگ را به تصویر می کشیدند و بعضی دیگر با بیانی طنز آمیز به آن می پرداختند اما در همه آنها یک عنصر مشترک وجود داشت و آن ارائه تصویر آمریکایی قهرمان و منجی بود که با ورودش به جنگ، دنیا و انسانیت را از ویرانی و مرگ و نیستی نجات می بخشد! تحریفی که تنها در سینمای غرب، می توانست تحقق یابد!!
مانند فیلم مطرح رکس اینگرام به نام "4 سوار سرنوشت" درباره پاره پاره شدن یک خانواده در طی جنگ اول و حتی مقابل هم ایستادن آنها از دو جبهه مخالف یا فیلم "بالها" ساخته ویلیام ولمن در سال 1927 که در نخستین سال برگزاری مراسم اهدای جوایز آکادمی (اسکار)، جایزه بهترین فیلم را از آن خود کرد و یا "رژه بزرگ" به کارگردانی کینگ ویدور که لحظات دلهره آور جنگ اول جهانی را نشان می داد اما باز هم در خلال آتش و جنگ و خون، عشق یک سرباز آمریکایی به یک دختر دهاتی فرانسوی بود که ماجرا را به ملودرامی جلب کننده بدل می ساخت.
اما فیلم های دیگری که در سالهای بعد، حتی پس از شروع جنگ دوم جهانی درباره جنگ اول و حضور آمریکا در آن ساخته شدند، به نوعی افکار عمومی ایالات متحده را برای ورود به جنگی تازه و این بار تعیین کننده تر آماده می ساختند. فیلم هایی همچون:
"گروهبان یورک" ساخته هاوارد هاکز در سال 1941 درباره ماجرای واقعی آلوین سی یورک (با بازی گری کوپر) نشان می داد که یک آدم ساده و ضد جنگ، چگونه نگرش و باورهایش تغییر کرده و به صفوف سربازان ارتش آمریکا در جنگ می پیوندد و به اصطلاح شجاعت های بسیاری از خود نشان می دهد؛ از جمله کشتن 20 سرباز آلمانی و اسیر کردن 132 سرباز دیگر! که باعث می شود وی در پایان جنگ به عنوان قهرمان جنگ به وطن باز گردد!!
"پل واترلو" به کارگردانی مروین لروی در سال 1940 و "زنگ های برای چه کسی به صدا در می آیند؟" ساخته سام وود، در سال 1942 بر اساس رمان مشهور ارنست همینگوی از دیگر آثاری بودند که منجی گرایی آمریکایی را در کادر خود قرار داده و نشان می دادند که آمریکاییان چگونه تمامی دلبستگی های شخصی خود را برای نجات مردم، قربانی کرده و دلاورانه می ایستند و برای آزادی دیگر ملت ها از جان خود می گذرند!! (آنچه که تنها در کتاب های داستان و برپرده سینماها می تواند دیده شود!!!)
پیتر اوتول و عمر شریف در صحنه ای از فیلم لارنس عربستان ساخته دیوید لین - 1962
"لارنس عربستان" ساخته دیوید لین در سال 1962 درباره تلاش جاسوسان انگلیس طی جنگ جهانی اول برای تغییر نقشه خاورمیانه و حاکم ساختن وهابی های آل سعود بر شبه جزیره عربستان که 7 جایزه اسکار از جمله اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را از آن خود کرد.
سال 2011 : 4 جایزه اسکار به فیلم "سخنرانی پادشاه" درباره جرج ششم که قدرت سخنرانی ندارد ولی با یادگرفتن آن و یک سخنرانی قوی ، فرمان آغاز جنگ جهانی اول را صادر می کند!!
سال 2012: فیلم "اسب جنگی" ساخته استیون اسپیلبرگ درباره یک قصه دراماتیک ارتباط نزدیک سربازی در جنگ اول جهانی و اسب او که ماجراهای مختلفی را در جبهه های مختلف جنگ از سر می گذراند که نامزد دریافت 6 جایزه اسکار بود.
ادامه دارد ...
(بدون عنوان)
این لشکر اربابه داره کربلا می ره هرکی دلش قرصه بدونه جا نمی مونه
یه بار تنها موند توی کربلا، بسه ارباب ما تا زنده ایم تنها نمی مونه
صابر خراسانی
شبح جنگ های آمریکایی بر پرده سینمای هالیوود - 3
سینمای هالیوود در جنگ دوم جهانی
صحنه ای از فیلم "خبرنگار خارجی" ساخته آلفرد هیچکاک - 1940
اما سینمای هالیوود زودتر از ورود آمریکا به جنگ جهانی دوم، به این جنگ وارد شد. یهودیان مهاجر که بیش از هر جایی در بانک ها و همچنین هالیوود متمرکز شده بودند، بزنگاهی نیاز داشتند تا بتوانند از آن موقعیت غریبگی سنتی در ایالات متحده بدر آیند. پس برخلاف جنگ اول جهانی که سینمای آمریکا پیش از ورود ایالات متحده در جنگ، رویه ای ضد جنگ داشت و پس از آن جنگ طلب و حماسه سرا شد، در جنگ جهانی دوم حتی پیش از آنکه ارتش ایالات متحده رسما وارد جنگ شود، این تلاش برای حمایت از حضور منجی گرایانه آمریکا در سینمای هالیوود به چشم می خورد.
از جمله معروفترین این فیلم ها، فیلم "خبرنگار خارجی" ساخته آلفرد هیچکاک بود که در 16 اوت 1940 در آمریکا اکران شد ، یعنی یک سال و یک ماه پیش از آنکه ایالات متحده وارد جنگ شود. فیلم "خبرنگار خارجی"، ماجرای یک خبرنگار جوان آمریکایی است که در لندن در آستانه جنگ، روابط مشکوک یک جاسوس آلمانی را کشف کرده و در تعقیب وی تا پای مرگ می رود. این خبرنگار در اواخر فیلم، وقتی هواپیماهای آلمانی به لندن حمله کرده اند از طریق رادیو به آمریکاییان پیغام داده و آنها را دعوت به ورود در جنگ با آلمان ها می کند. او در حالی که صدای بمباران هواپیماهای آلمانی می آید، می گوید:
"...همه این صداهایی که می شنوید، صدای مرگ است که به لندن می آید. بله آنها حالا می آیند و بر سر خانه ها و خیابان ها بمب می ریزند. این کانال را عوض نکنید. صبر کنید، این یک داستان بزرگ است که در دنیای شما اتفاق می افتد. برای هر کاری دیر شده مگر اینکه در تاریکی بایستید و اجازه دهید بیایند. چراغ ها در همه جا برای همین روشن است به جز آمریکا. آتش را روشن نگه دارید تا بسوزاند، اسلحه ها را بیرون بیاورید. کشتی های جنگی را به آب اندازید تا هواپیماهای دشمن را ساقط کنند. سلام آمریکا ، چراغ ها را روشن نگه دارید..."
شاید مهمترین دلیل ورود پیش از موعد سینمای آمریکا به جنگ دوم، وجود یک کارخانه به اصطلاح رویا سازی به نام هالیوود به جای انحصارات گریفیث و ادیسون در زمان جنگ اول بود که در طی دوران مابین دو جنگ کاملا از هم پاشید و جای خود را به گروهی اشراف مهاجر یهودی از اروپا داد که بعدا به "مغولان هالیوود" معروف شدند. افرادی همچون جوزف شنگ، کارل لیملی، هری کوهن، ساموئل گلدوین و لویی بی مه یر، جک وارنر و برادرانش و ... که همگی از روستاهای یهودی نشین اروپای شرقی آمده بودند و ایالات متحده را سرزمین موعودشان برای اجرای ماموریت آخرالزمانی خویش می دانستند.
مغولان هالیوود
آنها در ابتدا در جامعه آمریکا غریبه بودند و سالها سعی کردند تا به جای این غریبگی، امپراتوری خود را در جامعه آمریکا بنا کنند و بهترین وسیله برای عملی ساختن این تصمیم، سینما و فیلم بود. آنها فیلم ساختند و از طریق همین فیلم ها، باورها و آرزوها و اعتقادات و سبک زندگی خود را به جامعه آمریکایی القاء کردند. جامعه ای که بیش از 75 درصد آن، بیننده فیلم های تولیدی آنان بودند.
اما جنگ جهانی دوم، فرصتی بود تا جماعت یهود مهاجر به عنوان میهن پرست، جایگاه خویش را در جامعه آمریکا تثبیت کرده و از آن حالت بیگانه و غریبه برای همیشه خارج شوند و از طرف دیگر از طریق فیلم و سینما، آمریکا را به عنوان منجی دنیا در افکار عمومی جهانیان جا بیندازند.
جنگ جهانی دوم در ساعت 45/04 بامداد روز اول سپتامبر 1939 با حمله آلمان به لهستان آغاز شد اما این جنگ برای آمریکا در هفتم سپتامبر 1941 با حمله ژاپنی ها (به عنوان متحد آلمان هیتلری) به بندر پرل هاربر آغاز شد
نیل گابلر منتقد و کارشناس سینما در این باره می گوید :
" این یک زمان شگفت انگیز بود برای یهودیان هالیوود، آنها گروهی از یهودیان بودند که سعی می کردند زندگی شان را گسترش دهند و در جامعه آمریکا تاثیر گذار باشند وجنگ جهانی دوم بالاخره این فرصت را به آنها داد تا بطور رسمی تاثیر خود را نمایان سازند. آنها اینک خود را یک وطن پرست واقعی نشان می دادند."
در همین راستا بود که بازهم هالیوود و مغول های آن به کمک آمدند و با انواع و اقسام فیلم، سعی نمودند، اینگونه وانمود کنند که اساس جنگ دوم برای مقابله با یهودیان اروپا و قتل و غارت آنها طراحی شده است. طومار اعتراضی که در همان اوایل جنگ توسط سرکردگان هالیوود در اعتراض به فشار های مختلف بریهودیان اروپا صادر شد، از نخستین حرکات و اقدامات اشراف یهود حاکم برهالیوود بود و پس از آن خیل فیلم هایی که در رابطه با جنگ جهانی دوم توسط استودیوهای مختلف هالیوود ساخته شد، از یک طرف این شبهه را در جامعه آمریکا بوجود آورد که همین فیلم ها باعث پیروزی ارتش آمریکا در جنگ گردیده، چراکه خود مردم آمریکا هزاران مایل از میادین جنگ دور بودند و تنها از راه همین آثار سینمایی (چه داستانی و چه مستند) در جریان جنگ قرار می گرفتند و از طرف دیگر برای مردم دیگر سرزمین ها آنگونه وانمود می کرد که گویا آمریکا و سربازانش ناجی واقعی اروپا برای رهایی از یک جنگ خانمانسوز 6 ساله و پدیده فاشیستی هیتلری بوده اند!!
از همین رو در پایان جنگ، جک وارنر (رییس کمپانی برادران وارنر) یکی از افرادی بود که مدال افتخار دریافت کرد. در متن نوشته ای که برای آن مدال افتخار خوانده شد، چنین آمده بود:
"...آقای وارنر ؛
به خاطر تجربیاتی که در پس زمینه تولیدات سینمایی شما وجود داشت و فیلم های میهن پرستانه متعددی را به جامعه آمریکا ارائه کردید، این مدال افتخار را به شما تقدیم می کنیم چراکه آثار شما باعث بسط روح میهن پرستی در میان سربازان و ارتش آمریکا طی روزهای سخت جنگ شد ..."
جیمز استوارت ، هنرپیشه معروف آمریکایی در حال دریافت مدال افتخار جنگ
پس از پایان جنگ، همان مغولان هالیوود که بوسیله فریب افکار عمومی از طریق سینما، خود را به عنوان ناجی جنگ شناسانده بودند با لباس نظامی راهی اروپا شدند تا زیر لوای فاتحان و پیروزمندان، مردم اروپا را نیز فریب دهند.
یک برنامه دقیق فیلمسازی
ورود سینمای هالیوود به جنگ دوم جهانی کاملا برنامه ریزی شده و سیستماتیک و طراحی شده بود. یعنی اینکه هالیوود مانند سینمای آمریکا در جنگ اول، بدون برنامه و خود به خودی و با تکیه بر انگیزه های شخصی عمل نکرد.
در 18 دسامبر 1941 بلافاصله پس از حمله به پرل هاربر و اعلان جنگ آمریکا به ژاپن ، رییس جمهوری آمریکا فرانکلین روزولت، دفتری به نام دفتر امور سینمایی (BMPA) در دل مرکز اطلاعات جنگ (OWI) تاسیس کرد تا استودیوها را به حمایت از مقاصد ملی کشور هدایت کند. هالیوود هم این دعوت را با تاسیس کمیته امور جنگی پاسخ گفت تا از طریق این کمیته، مدیران استودیوها، پخش کنندگان، نمایش دهندگان، بازیگران و روسای اتحادیه کارگران سینما را در خدمت اهداف تبلیغاتی و برنامه های ترویج احساسات جنگی درآورد.
در این راهکار، دولت 6 مقوله محوری به فیلم های هالیوود ابلاغ کرد که هم با اهداف اطلاعات جنگی همخوانی داشتند و هم ارزش های سنتی سرگرم کنندگی فیلم ها را حفظ می کردند.
لوییس جیکوب از مسئولین کمیته امور جنگی هالیوود این شش پیشنهاد را به این شرح فهرست نمود:
1- مسائل جنگ : برای چه می جنگیم؟ شیوه زندگی آمریکایی
2- خصلت های دشمن : ایدئولوژی اش ، اهداف و شیوه هایش
3- سازمان مل : از جمله متحدان ما در جنگ
4- جبهه تولید : تدارک مصالح ضروری برای پیروزی در جنگ
5- جبهه داخلی : تعهدات مردمی
6- توان نیروهای درگیر در جنگ : نیروهای مسلح ما ، متحدان ما و رابطین ما
دیوید ای کوک در جلد اول کتاب "تاریخ جامع سینمای جهان" دراین باره می نویسد:
"... هالیوود بلافاصله با تولید یک مشت اراجیف ابلهانه و ملودرام های اغراق شده میهن پرستانه از میادین جنگ و جبهه های داخلی به این خواسته ها پاسخ گفت، فیلم هایی که در واقع نفس جنگ را چنان شکوهی می بخشیدند که در تاریخ بشریت سابقه نداشت! و به شورشی جهانی می مانستند. فیلم هایی همچون : "درود بر دلیری"، "زندگی در خطر"، "فرمانده ابرها"، "پیش به سوی سواحل تریپولی"، "ما متحدیم"، "لعنت بر هیتلر"، "بلوندی پیروز است" و ...
اما با تولید گسترده فیلم های خبری و اطلاعاتی دولت از جبهه ها که روایت سالم تر و صحیح تری را به مخاطب ارائه می داد، اکران فیلم هایی نظیر آنچه مثال آورده شد، با کمی مخاطب مواجه شدند.
سالن های سینما، مرکز نمایش مستندهای جنگی و فیلم های داستانی درباره جنگ و گزارشات تازه ترین اخبار جنگ شده بودند و مردم هم برای دریافت آخرین خبرهای جنگ (در غیاب تلویزیون که هنوز رواج نداشت)، به این سالن ها، هجوم می بردند.
از 1941 تا 1945، "وزارت جنگ"، "اداره سمعی و بصری ارتش"، "برنامه آموزش جنگی"، "نخستین واحد فیلم در نیروهای مسلح آمریکا (AAF)"، "واحد تصاویر متحرک"، "فیلم های نیروهای مشترک"، "نیروی دریایی" و "نیروی هوایی" و "شاخه ماورای بحار (OWI)" دست به تولید فیلم های مستند زدند تا بدینوسیله جنگ را برای نیروهای مسلح آمریکایی و حامیان مردمی آن توجیه کنند.
در همین زمینه کارگردان های معتبری مانند فرانک کاپرا، جان هیوستن، جان فورد، جرج استیونس و ویلیام وایلر، به ساختن فیلم تحت نظارت ارتش پرداختند. آنها به همراه مستندسازهای معروفی چون ویلارد ون دایک و ایروینگ لرنر، به برنامه های سینمایی ارتش سرو سامانی دادند و فیلم هایی ساختند که در مجموع از مطرح ترین فیلم های تاریخ سینمای جنگ به شمار می آید:
سریال 7 قسمتی "چرا می جنگیم؟" به کارگردانی فرانک کاپرا (که برخی آنها را با همکاری آنتونی لیتواک ساخته بود) شامل "درآمدی برجنگ" (1942)، "حمله نازی" (1943) ، "تقسیم شو تا پیروز شوی"( 1943) ، "جنگ بریتانیا "(1943)، "جنگ روسیه"(لیتواک-1943) ، "جنگ چین" (1943) ، "جنگ به آمریکا می آید" (لیتواک-1943) که به صورت اقناع کننده و غیر رمانتیک، ضرورت شرکت آمریکا در جنگ را بیان می کردند.
فیلم های اطلاعاتی از جمله : "پریر روی ممفیس و صاعقه" ( ویلیام وایلر- 1944) ، "نبرد میدوی"، "هفتم دسامبر" (هر دو فیلم ساخته جان فورد -1943) و"گزارش الوتین ها"و"نبرد سن پیترو"(جان هیوستن-1943 و 1944) نمونه های برجسته ای از گزارشات جنگی را تشکیل می دادند. در سالهای 1943 و 1944 نیز فیلم های مستند و خبری و گزارشی و همچنین داستانی و دراماتیک بسیاری روی پرده سینماها نقش بستند.
شابد بتوان فیلم "کازابلانکا" ساخته مایکل کورتیز را در سال 1943، نمونه ای ترین فیلم هالیوود درباره نقش ایالات متحده آمریکا در جنگ جهانی دوم دانست. "کازابلانکا" در همان سال 1943، 3 جایزه اصلی مراسم اسکار از جمله بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را دریافت کرد و در رای گیری سال گذشته مجله هالیوود ریپورتر نیز به عنوان محبوب ترین فیلم تاریخ سینما انتخاب شد. فیلم، ماجرای یک آمریکایی به نام ریک (با بازی هامفری بوگارت) و کافه معروفش در شهر کازابلانکا مراکش در اوایل جنگ دوم جهانی را روایت می کرد، در زمانی که این شهر حکم منطقه بیطرف را پیدا کرده و اگرچه در تیول سربازان و جاسوسان آلمانی بود ولی بسیاری از آزادیخواهان و مبارزان ضد فاشیسم به این شهر رفت و آمد داشتند که یکی از آنها فرمانده مبارزان ضد آلمان نازی به نام لازلو بود. لازلو به اتفاق همسرش به کازابلانکا آمده بود. همسری ( با بازی اینگرید برگمن) که در گذشته مورد علاقه ریک بوده اما ناگهان وی را ترک کرده است. حالا نهضت مقاومت نیاز داشت تا لازلو برای فرار از چنگ جاسوسان آلمانی از کازابلانکا به آمریکا برود و چنین کاری نیاز به مجوزهایی داشت که گرفتن آنها تنها از ریک برمی آمد. کسی که زن مورد علاقه اش را به عنوان همسر لازلو می دید. به هر حال با کش و قوس های فراوان دراماتیک و ملودراماتیک، ریک، لازلو و همسرش را روانه آمریکا کرد و نهضت مقاومت ضد فاشیسم را از شکست و نابودی نجات داد!
صحنه ای از فیلم "کازابلانکا" ساخته مایکل کورتیز - 1943
این همان تصویری است که همواره هالیوود سعی داشته با فیلم هایش از نقش آمریکا در جنگ جهانی دوم به نمایش بگذارد. نقش یک منجی و نجات بخش که با به خطر انداختن موجودیت خود، به مبارزان راه آزادی کمک کرده و کشورش را هم پناهگاه اینگونه مبارزان گردانده است!!
در پس پرده چه می گذشت؟
براساس اسناد افشاء شده در شصتمین سالگرد تاسیس سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (CIA)، در آغاز جنگ جهانی دوم یک سازمان اطلاعاتی – امنیتی به نام دفتر خدمات استراتژیک یا Office Strategic Services با علامت مخفف OSS (که در واقع سیستم اولیه CIA محسوب می شد) وظیفه تبلیغات رسانه ای را برای حضور آمریکا در جنگ برعهده گرفت. از نخستین فعالیت های تبلیغی/رسانه ای OSS، تشکیل یک شاخه فتوگرافیک برای ساخت فیلم های مستند و سینمایی از جنگ و نمایش در سینماها جهت (آنچنان که در اسناد سازمان CIA آمده) مدیریت اذهان مخاطبان بود که در این مسیر، باب همکاری این سرویس اطلاعاتی/ امنیتی با هالیوود باز شد.
در اولین گام های این همکاری، جان فورد، فیلمساز معروف هالیوود به ریاست شاخه فتوگرافیک سازمان OSS انتخاب شد تا با همکاری گروهی از نیروهای تخصصی هالیوود، برنامه ساخت یک سری فیلم های جنگی را برای توجیه افکار عمومی تدارک ببیند.
فرانسیس ساندرس، روزنامه نگار و محقق آمریکایی در کتاب "جنگ سرد فرهنگی : سازمان سیا در عرصه فرهنگ و هنر" درباره این سازمان اطلاعاتی و جاسوسی می نویسد:
"...سرهنگ ویلیام داناوان بنیانگذار OSS با عضوگیری از قلب تشکیلات سیاسی ، دانشگاهی و فرهنگی آمریکا ، گروهی از نخبگان را در این سرویس جاسوسی متشکل ساخت که از قدرتمندترین موسسات و خانواده های آمریکایی محسوب می شدند. از جمله اعضای این سرویس می توان به آنتوان سنت اگزوپری اشاره کرد که از دوستان صمیمی داناوان بود و ارنست همینگوی که پسرش جان نیز از مسئولین OSS به شمار می رفت و جان فورد که به عنوان مسئول قسمت عکاسی و فیلمسازی آن منصوب شد..."
ریچارد هلمز (رییس آتی سازمان CIA) نیز از اعضای موثر OSS بود و در همان جا بود که با جان فورد آشنا و همکار شد و دوران طولانی به اتفاق هم فعالیت های مشترک داشتند. از همین رو جان فورد به همراه ریچارد هلمز در بسیاری از عملیات محرمانه اطلاعاتی / نظامی چه در دوران جنگ و چه پس از آن حضور فعال داشت.
جان فورد از طرف سرویس اطلاعاتی و جاسوسیOSS مامور فعالیت های سینمایی و فیلم و عکس در نیروی دریایی ارتش آمریکا شد و فیلمبردار و فیلمنامه نویس و عوامل فنی متعددی را هم با خود همراه کرد، برخی از معروفترین سینماگران هالیوود مانند گرک تولند (فیلمبردار مشهور هالیوود که فیلمبرداری آثار مهمی همچون "همشهری کین" را در کارنامه خود دارد)، جوزف واکر ( فیلمبردار فیلم هایی مثل "چه زندگی شگفت انگیزی!")، باد شولبرگ (فیلمنامه نویس معروف که فیلمنامه های مشهوری مانند "در بارانداز" را نوشته است)، گارسون کانین، دانیل فاچ، کلود دافین، جک پینک، ری کلارک و هارولد ونستروم .
جان فورد به همراه گروهش در طول جنگ دوم جهانی 4 فیلم مستند ساخت که حاصل دوران همکاری او با نیروی دریایی بود. نبرد میدوی (1942) ، گروه اژدر ( 1942) ، هفتم دسامبر(1943) و نیمه شب سفر می کینم (1943) مستندهای نظامی جنگی بود که جان فورد برای نیروی دریایی ارتش آمریکا ساخت که دو تای آنها برنده جایزه اسکار نیز شدند.
جان فورد (نشسته نفر وسط) به همراه گروه فیلمسازی اش در جنگ جهانی دوم
فورد در این فیلم ها به عنوان یکی از درجه داران نیروی دریایی، علاوه بر کارگردانی، بخشی از فیلمبرداری را هم برعهده داشت. خود فورد در مصاحبه اش با اکسل مدسن می گوید که جزو نخستین نفرات نیروی ویژه بود که در سواحل فرانسه پیاده شد.
اسناد فیلم های منتشر شده نشان می دهد که گروه فیلمسازی جان فورد برای تاثیر گذاری هرچه بیشتر، براساس اطلاعات نظامی محرمانه، پیش از انجام عملیات نظامی دشمن با اطلاع از زمان و مکان عملیات، در منطقه مورد نظر متمرکز شده و به طور زنده و همزمان و در حین انجام عملیات فوق، کار فیلمبرداری و مستند سازی خود را انجام می داده است. چنین تمهیدی خصوصا در هنگام فیلمبرداری از حمله نیروی هوایی و دریایی ژاپن به جزیره میدوی به کار گرفته شد و از آن فیلم مستندی به نام "نبرد میدوی" بیرون آمد که جایزه اسکار بهترین فیلم مستند را در سال ساخت یعنی 1943 دریافت کرد.
سند مهمی از دیدار و مکالمه کاپیتان سیمارد (فرمانده نیروهای آمریکایی در جزیره میدوی) با جان فورد در 3 ژوئن 1942 یعنی روز پیش از حمله ژاپنی ها وجود دارد که سیمارد از فورد می خواهد تا برای فیلمبرداری از بهترین صحنه های حمله فردای ژاپنی ها، فیلمبردارانش را در بهترین مکان های جزیره قرار داده و صحنه های ناب حمله و بمباران هواپیماهای جنگنده ژاپنی را ثبت کند. بخشی از مکالمه فوق به شرح زیر است:
کاپیتان سیمارد : خبرهایی از حمله ژاپنی ها داشتیم که ممکن است صبح زود فردا انجام شود.
جان فورد : فردا ؟
سیمارد : درست است. من، شما و افرادتان را مامور می کنم تا دوربین هایتان را طوری مستقر کنید که از همه اتفاقات فیلمبرداری نمایید. آماده اید؟ فورد!
فورد : بله ، البته.
سیمارد : من پیشنهاد می کنم که موقعیت خودتان را در بالای جزیره، برروی برج بلند قرار دهید. با دو خط تلفن شما می توانید مراحل حمله را به دفتر من گزارش دهید.
فورد : مطمئنا آنجا یک مکان خوب برای فیلمبرداری به نظر می آید...
جان فورد (سمت چپ) و کاپیتان سیمارد (نفر وسط) در جریان فیلمبرداری "نبرد میدوی" - 1943
گفته شده برای فیلمبرداری صحنه های جنگی حمله هواپیماهای ژاپنی به جزیره میدوی ، 50 دوربین فیلمبرداری به کار گرفته شد و خود جان فورد طی فیلمبرداری از این صحنه ها، مورد اصابت ترکش یکی از بمب ها قرار گرفت و ضمن زخمی شدن کتف چپش، یکی از چشمانش نیز آسیب دید که تا پایان عمر، چشم بندی برروی آن می بست.
در تبلیغات سینمایی که برای فیلم های جنگی جان فورد توسط سازمان OSS انجام شد ، جملات تبلیغاتی و شعاری بسیار شدید به کار گرفته شد تا تماشاگران، هرچه بیشتر برای دیدن آن فیلم ها راغب شوند. فیلم هایی که بیش از هر موضوعی از نجات بخشی آمریکایی می گفتند. در یکی از این پروپاگاندای سینمایی چنین آمده بود:
"...در آمریکا، پیروزی قطعی از خلال یکی از رنج آورترین وقایع جنگ جهانی دوم حاصل شد. جان فورد برای اولین بار ، 3 جایزه اسکار برای مستندهایش دریافت کرد که از جمله بهترین فیلم های تاریخ هالیوود به شمار آمدند..."
فیلم های نظامی جان فورد به همین 4 اثر ختم نشد و او پس از پایان جنگ، فیلم "آنها قابل چشم پوشی بودند" را براساس یک داستان واقعی از جنگ فیلیپین ساخت ؛ فیلمی درباره یک قهرمان جنگ آمریکایی به نام ستوان جان بول کلی که در فیلیپین جان ژنرال مک آرتور را نجات داده بود.
ادامه دارد ...
(بدون عنوان)
یه روز شیعه پرچم سرخ رو گنبد رو می بینه روی دوش اون مولای گندمگون
یه روز این جاده می افته زیر پاهاش و یه روز شیعه می زنه از غربتش بیرون
صابر خراسانی
(بدون عنوان)
دنیا نگاه کن تاولای دست و پاها را توی مرام ما سلوک عاشقی اینه
این لشکر جون و ببین و بعد باور کن منظور شیعه از جنون منطقی اینه
صابر خراسانی
به یاد حاج حسن شایانفر
یادگارهایی از لابلای قفسه ها و کتاب ها
این برای نخستین بار بود که حاج حسن شایانفر جلوی دوربین ما در مجموعه مستند "راز آرماگدون" می نشست و در واقع اولین باری بود که در مقابل دوربین تلویزیون قرار می گرفت. مهرماه 1386 و در اوایل تصویربرداری مجموعه یاد شده که با راهنمایی ها و همت بی پایان همین حاج حسن، پایه و بنیادش گذارده شد و در 4 سری و 104 قسمت تولید شد و داد و هوار خیلی از دشمنان این کشور و ملت را که حقیقت خودشان یا اعوان و انصار و یا اسلاف و اجدادشان در این مجموعه بیان شده بود را درآورد!
وقتی در آن روز گرم تابستان سال 86 در آن دفتر کوچک حاج حسن (که دور تا دور آن را قفسه های پر از کتاب فرا گرفته و روی میز و رف هایش هم تا ارتفاع زیادی کتاب و پوشه و کاغذ و مجموعه اسناد چیده شده بود)، برای گرفتن راهنمایی و نشانه های راه و چاه، با او به گفت و گو نشستم، هنوز خیلی چیزها از موضوع مجموعه نمی دانستم.
حدود یک سال قبل ترش یعنی اواخر شهریور 1385 بود که حاج حسن از علاقه و شوقی که برای تحقیق و پژوهش درباره تاریخ انقلاب و ایران نشان می دادم، اصرار داشت به کارهای ماندگار نوشتاری و تصویری درباره این تاریخ و در آن روز تابستانی بالاخره یکی از خون دل خوردن هایش این بار برای سر و کله زدن با من به نتیجه رسیده بود و یکی از همان طرح های تاریخی در تلویزیون تصویب شده بود و حالا با کاسه "چه کنم چه کنم"، حضور استاد رسیده بودم. ناگزیر بایستی طرح مفصلی که درباره تاریخ انقلاب در دست تحقیق داشتم را کنار گذاشته و به سراغ این طرح جدید می رفتیم. حاج حسن همیشه می گفت که خیلی دیر شده و ما عقب مانده ایم. نسل دیروز و امروز خیلی موضوعات را نمی داند و طرف مقابل با تمام توان کار می کند و ما نشسته ایم و کم کاریم.
از آن روز، حاج حسن با صبر و حوصله، الفبای تحقیق و پژوهش کار را به من آموخت و کتاب ها و منابع و اسناد بسیاری در اختیارم گذارد، کارشناسان متعددی را معرفی کرد که هر یک در حیطه خود استاد بودند اگرچه در گوشه های عزلت و گمنامی، اما وجب به وجب تاریخ این سرزمین (که دیگران پنهان ساخته بودند) را می کاویدند تا راهگشای نسل امروز و فردای این سرزمین باشد و خود حاج حسن از جنس همین افراد بود.
طرفه آنکه ما برای هر سطری که می نویسیم، نام خود را الصاق می کنیم اما حاج حسن، دهها کتاب و اثر علمی و دقیق و وزین در زمینه تاریخ ایران و انقلاب داشت، بدون آنکه نام و عنوانی از خود برآن بگذارد. دهها و صدها نفر همچون من را راهنمایی کرده بود و دستشان گرفته و پا به پا تا دشت های وسیع آگاهی و بصیرت برده بود، بی آنکه نشانی از خویش برجای بگذارد.
از آن روز، حاج حسن خودش با تک تک آن اساتید و کارشناسان تماس گرفت و سخن گفت و اصرار که در مقابل دوربین مجموعه مستند ما قرار بگیرند. برخی از آن محققان و پژوهشگران امروز در جوار رحمت حق آرمیده اند؛ از مرحوم حلاج نیشابوری گرفته که چه منبع عظیمی از اطلاعات و دانش و معلومات بود تا مرحوم ابوالحسنی منذر که بالاخره راضی به گفت و گو نشد و تا مرحوم نمازی که تا آخرین روزهایش هم پای کار بود و از هیچ کمکی دریغ نکرد و حالا خود حاج حسن هم در کنار آنهاست.
بعد از آن بیماری سخت و مشکوک زمستان 89 (که خاطرم هست حاجی در یکی از اتاق های بخش داخلی بیمارستان بقیه الله(عج) قسمت های مختلف سری چهارم "راز آرماگدون را تماشا می کرد که خودش چند ماه پیش قبراق و سرحال در آن و درباره مطبوعات وابسته و نشریات دوران شاه و پس از آن سخن گفته بود که در آن روزها از تلویزیون پخش می شد) خودش همین چندی پیش می گفت در آن روزهای سخت ICU خیلی ها به دیدنش آمدند که امروز برخی شان دعوت حق را لبیک گفته اند.
... و حالا انگار حاج حسن از درون این قاب تصویر با ما حرف می زند. حالا او در عرش و در جوار رحمت الهی ما را نظاره می کند که با یادگارها و میراثش چه می کنیم. حالا بیش از 60 جلد کتاب های مجموعه "نیمه پنهان" (و دهها جلد دیگر که به صورت تایپ شده و ویراست گردیده در میان انبوه کتاب ها و قفسه های آن دفتر محقر جای گرفته) و مجموعه های "راز آرماگدون" که مستقیما حاصل زحمات و نتیجه کار سالیان دراز مطالعه و تحقیق و پژوهش ایشان بود و صدها و هزاران مقاله و مطلب و سخنرانی و مصاحبه و ... که در قالب کتاب ها و نشریات و محصولات رسانه ای شاگردان ایشان، عرصه فرهنگ و هنر این سرزمین را آبیاری کرده و می کند، همه و همه یادگارهای حاج حسن است.
گرامیشان بداریم که خون دل های رادمردی از عرصه فرهنگ و دین هستند که تا آخرین لحظات زندگی پربرکتش برای تک تک صفحات آنها که منتشر شده بودند، شور می زد و برای تداوم آنها که هنوز انتشار نیافته، نگران بود. وصیتش این بود که نگذارید این صفحات خاموش شود.
(بدون عنوان)
دار و ندارم نذر اربابم که می دونم تو روضه هاش می تونم از دنیا رها باشم
یعنی می شه یه اربعین و با گل نرگس منم تو راه نجف تا کربلا باشم
صابر خراسانی
به یاد حاج حسن شایانفر
اختتامیه هفدهمین جشنواره مطبوعات - آبان 1389- تالار وحدت؛
از راست: مرحوم حسن شایانفر در کنار پیام فضلی نژاد، سعید مستغاثی و حسام الدین برومند که تندیس جشنواره را دریافت کرده بودند
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند
به شکل خلوت خود بود
....
و او بشیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر شد
....
همیشه رشته ی صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما ، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت ...
پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.
سهراب سپهری